بيژن هيرمن‌پور و تاريخچه سازمان چريك‌هاي فدايي

چون زندگي‌نامه‌اي را كه بيژن هيرمن‌پور براي ساواك نگاشت؛ گوشه‌هايي از فعاليت‌هاي سياسي وي و تاريخچه سازمان چريك‌هاي فدايي را بازمي‌تابد؛ بخش عمده آن را عيناً نقل مي‌كنيم.
س: كليه اطلاعات خود را از بدو فعاليتهاي كمونيستي خود با ذكر جزئيات و چگونگي گرايش و فعاليت در اين زمينه و افراد همفكر خود را بنويسيد:
ج: پيش از آنكه وارد توضيح فعاليتهاي سياسي خود شوم بهتر مي‌دانم كه زمينه زندگي خود را قبل از ورود به اين فعاليتها بيان كنم. من امروز كه در سن 29 سالگي هستم و در سلول تنهائي به گذشته‌ خود مي‌انديشم مي‌بينم از بيست و پنج سالي كه به ياد مي‌آورم همواره با مشكلات و به اصطلاح بدبختي گذشته است. محيط خانوادگي، محيط اجتماعي و حتي طبيعت تا جائي كه من به خاطر مي‌آ‌ورم براي من ظالم جلوه كرده‌اند و تا توانسته‌اند بر من تاخته‌اند و شايد در يك سال گذشته اين تيره‌روزي‌ها به اوج رسيد و اگر من امروز بگويم زندگي شخصي من ـ تأكيد مي‌كنم زندگي شخصي من ـ به بن بست رسيده است به هيچ وجه گزاف نگفته‌ام. ذكر مشكلات زندگي من در كودكي وجواني و مصائبي كه مردم را با آن دست به گريبان مي‌ديدم به نظرم در اينجا زائد مي‌آيد ولي همين‌قدر بايد بنويسم كه وقتي به سن پانزده سالگي رسيدم متوجه شدم كه جهان را بسيار آلوده مي‌بينم و در ذهن خود دنيايي را تصور كردم كه از همه اين آلودگي‌ها بري باشد و در آن زمانها كه به تدريج ضعف بينائي من آشكار مي‌شد و بيش از پيش زندگي و مردم بيشتر مرا از خود مي‌راندند من تصميم گرفتم خود را وقف به‌سازي محيط اجتماعي خود بنمايم ولي در آن زمان افكار[م] بسيار ساده‌لوحانه بودند. چه؛ بارها مي‌شد كه من خرجي و پول غذاي روزانه‌ام را به گداي خيابان مي‌دادم به اين اميد كه اين فقر از جامعه برافتد. ولي متأسفانه از آن كاري ساخته نبود. به هر حال با چنين عقايدي من از پانزده سالگي، مطالعات اجتماعي خود را آغاز كردم. با اندك بينائي باقيمانده و كمك گرفتن از اين و آن كتابهائي را مطالعه كردم كه از همه عميق‌تر و پر تأثيرتر بر روي من كتاب «قرارداد اجتماعي» ژان ژاك روسو و كتاب «اميل» همين نويسنده بود. آثار روسو ايمان به قدرت ملت را كم‌كم در من بر مي‌انگيخت و بدون اينكه ابداً از جامعه‌ي خود و تركيب     ← → طبقاتي آن آگاه باشم آرزومند بودم كه آنچه را روسو بعنوان بهترين نظم جامعه مي‌شناسد در اجتماع ما جاري بود. پس از ترك تحصيل 5 سالي را صرف آموختن موسيقي كردم و اين فن احساسات مرا بيش از پيش لطيف كرد. سرانجام از ادامه‌ موسيقي سرخورده شدم و به توصيه برادر بزرگترم با كمك ديگران به ادامه‌ي تحصيل مصمم شدم. در عرض حدود 9 ماه كلاسهاي چهارم، پنجم و ششم ادبي را امتحان دادم و با نمرات عالي قبول شدم و در سال 1345 در دو دانشكده‌‌اي كه امتحان دادم يعني در دانشكده‌ ادبيات و حقوق و علوم سياسي، هر دو در رديفهاي بالا قبول شدم. من در آن زمان از لحاظ فكري با عقايد سارتر و كامو آشنا شده بودم و به اصطلاح فكر مي‌كردم اگزيستانسياليسم مترقي‌ترين فلسفه‌ موجود است و اشعار و داستانهائي هم از همان پانزده سالگي مي‌نوشتم كه در اين زمان شديداً رنگ اگزيستانسياليستي به خود گرفته (من بعد از شروع فعاليتهاي سياسي همه اين نوشته‌ها را سوزاندم).
شادي من از ورود به دانشگاه زائد‌الوصف بود. فكر مي‌كردم يك استاد دانشگاه كسي است كه همه چيز مي‌داند و از آن گذشته قلبي بزرگ و مهربان و انسان دوست دارد و از كليه‌ كوته‌‌فكري‌هاي محيط خود بري است و فكر مي‌كردم كتاب‌‌هاي دانشگاهي تمام مشكلات فكري مرا پاسخ مي‌دهند. اين را هم بنويسم كه من شخصاً علاقه داشتم بروم فلسفه بخوانم ولي خانواده گفت چگونه انسان حقوق را رها مي‌كند و فلسفه را مي‌چسبد. پس از يك نيم سال كه به دانشگاه رفتم و در واقع در همان روزهاي اول ورود به دانشگاه متوجه شدم كه تمام افكار من نقش بر آب است؛ بگذاريد در اينجا به يك چيزي اعتراف كنم و آن اين است كه علت گرايش من به مطالعه‌ كتب ماركسيستي مخفي در درجه‌ اول بيسوادي و كوته‌نظري استادان و توخالي بودن كتب و جزوات درسي بود.
حال در اينجا من با چه كساني در روزهاي اول دانشكده آشنا شدم. در همان بدو ورود به دانشكده به پسرعمويم كه آن وقت در دانشكده‌ي داروسازي مشغول تحصيل بود گفتم اگر كسي بتواند به من معرفي كند كه در امور درسي تا حدودي مرا ارشاد نمايد خيلي خوب است و او نيز توسط يكي از دوستان همكلاس دوره‌ دبيرستانش كه آن وقت دانشكده حقوق را به پايان رسانيده بود مرا به او معرفي كرد و اين آدم كه گويا نام خانوادگي‌اش شمس بود يكي از دانشجويان سال دوم بنام محمد‌علي موسوي فريدني را به من معرفي نمود.
در اينجا لازم مي‌دانم كه كيفيت رابطه‌ خود را با اين آدم روشن كنم. وقتي كه من با او آشنا شدم او عقايد شديداً مذهبي داشت و همواره مثلاً خواندن آثار كسي مثل آل‌احمد را توصيه مي‌كرد ولي خودش هرگز به نظر من آدمي جدي نيامد. بعدها يك باره افتاد در كارهاي روزنامه‌نگاري و علاقه‌ عجيبي به اين داشت كه به هر نحو شده اسمش در روزنامه‌ها و مجلات بيايد و شروع به نوشتن و ترجمه مقاله براي مجله‌ نگين كرد و همين شروع فعاليت ژورناليستي او باعث شد كه من هرگز برايش ارزشي قائل نباشم و به  ← → خصوص بعدها او را براي خود بسيار مضر تشخيص دادم و هرگز او را در جريان فعاليت‌هاي خود قرار ندادم زيرا مي‌دانستم از يك ژورناليست سطحي هيچگونه توقعي نمي‌توان داشت و كسي كه اسمش توي مجلات چاپ شد آنقدر خودش را نشان داده است كه ديگر نتواند وارد كار مخفي شود. اين مهمترين دليل من براي آن بود كه از همان آغاز با وجود بي‌تجربگي و با وجود آنكه من به هر كس و ناكس حرفم را مي‌زدم از بحث جدي با اين آدم احتراز كنم. چيزي كه بيان آن در اينجا شايان توجه است اين است كه در سال گذشته در بازپرسي ارتش بازپرس از قول اين موسوي به من گفت كه گويا او گروهي براي تبليغ ماركسيسم در دانشگاه تشكيل داده و من عضو آن گروه و تحت تبليغ او بوده‌ام. من در آنجا در پاسخ بازپرس گفتم كه من اين حرف را جز يك توهين شخصي به خودم تلقي نمي‌كنم موسوي فريدني كه باشد كه من تحت تبليغ او قرار داشته باشم. و اين يك واقعيت است. البته من بعداً با بعضي دوستان اين محمد‌علي موسوي فريدني آشنا شدم كه در جاي خود، در مورد ماهيت رابطه‌ام با آنها توضيح خواهم داد.
فرد ديگري كه در كلاس، من با او آشنا شدم دختري بود به نام پوراندخت مستاني گرگاني. اين دختر يكي دو جلسه كنار من نشست و وقتي وضع نابينائي مرا ديد آمادگي خود را براي كمك به من [ابراز كرد و خواست تا] در كارهاي تحصيلي به من كمك كند. رابطه با اين دختر هرگز از اين حد فراتر نرفت و او بسيار روشن از همان روز اول معلوم كرد كه نه اهل مطالعه غير درسي است و به خصوص گرفتاري‌هاي او در تدريس در مدارس و تعلق او به يك خانواده‌ گويا نسبتاً اشرافي و شركت در شب‌نشيني‌ها و غيره و غيره به من فهماند كه او نمي‌تواند [و] آدم كار نيست. ولي علت بيان نام اين دختر آن بود كه من از طريق او با منوچهر برهمن آشنا شدم كه گويا او نيز در راه مشهد در قطار با اين دختر آشنا شده بود و چون در آن زمان محل دانشكده ما با دانشكده اقتصاد يكي بود به سراغ اين دختر مي‌آمد و كم‌كم با من آشنا شد.
من در واقع فعاليت خود را در زمينه‌ مطالعه‌ آثار ماركسيستي با اين برهمن آغاز كردم. او انگليسي‌‌اش خوب بود و در آن زمان هم كتابفروشي ساكو بدون رادع و مانع آثار كلاسيك ماركس، انگلس، لنين و پلخانف را مي‌آورد. ما، يعني من و منوچهر برهمن، اين آثار را مي‌خريديم و شديداً ـ يعني از ساعت 5 صبح تا 12 شب ـ به مطالعه اين آثار و ساير آثار اقتصادي كه دانشگاه منتشر كرده بود مشغول مي‌شديم. من به كمك اين برهمن كتاب سرمايه ماركس را به زبان انگليسي خواندم. و در همين زمان ما متوجه شديم كه راديو پكن آثار مائو تسه تونگ را از راديو مي‌خواند. من اين آثار را روي نوار ضبط مي‌كردم و با ماشين مي‌نوشتم و در اختيار منوچهر برهمن هم قرار مي‌دادم و بعدها كه چيزهاي ديگر (از طريق ديگر ـ كه بعداً خواهم گفت) بدست مي‌آوردم اندكي را در اختيار اين آدم قرار مي‌دادم ولي به طور كلي من و منوچهر از آنجائي كه به وسيله‌ انگليسي ← → نسبتاً قوي خود با آثار ماركسيستي دست اول تماس داشتيم به طور كلي به اين آثار فارسي احتياج نداشتيم.
بعدها وقتي من كم‌كم به فكر كار جدي افتادم متوجه نقائص اخلاقي بسيار شديد اين برهمن شدم و او را به نحوي كوشيدم از سر خود باز كنم و به همين جهت پس از آنكه يك روز متوجه شدم كه او حتي آنچه را با سرعت مي‌خواند ابداً نمي‌فهمد و اين را نيز دريافتم كه به زندگي خرده‌بورژوائي وابستگي بسيار شديد دارد؛ تصميم گرفتم به نحوي بي‌ضرر، يعني به طوري كه او نتواند به فعاليت‌هاي بعدي من ظنين باشد، او را از سر خود باز كنم و به همين جهت نزد او چنين وانمود كردم كه من ديگر نمي‌توانم با اينگونه مطالعات و تكثير اين جزو‌ه‌ها ادامه دهم؛ من به وضع جسمي خود و طرز زندگي و آينده خود فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه نبايد به اين كارها ادامه دهم. منوچهر برهمن پس از شنيدن اين مطالب با اشمئزاز بسيار از اينكه من با نامردي از كار كناره گرفته‌ام مرا ترك كرد و من ديگر از او خبري نداشتم تا آنكه در دانشكده يك روز خبر دستگيري او را شنيدم.
شخص ديگري را كه من از طريق منوچهر برهمن با او آشنا شدم دوست منوچهر برهمن به نام بهروز هادي زنوز بود. طرز آشنائي ما با اين فرد به اين ترتيب بود كه يك روز در آغاز آشنائي با منوچهر برهمن او يك تكليفي براي دانشكده تهيه كرده بود كه از من خواست تا آن را براي او ماشين كنم. در ضمن ماشين كردن اين تكليف كه الآن به يادم نيست در مورد چه بود او يك روز با دوستش كه گويا در يكي از مباحث تكليف با هم بحث داشتند همراه او به خانه‌ ما آمد و اين همان بهروز هادي زنوز بود كه بعدها دوستي ما با او نزديكتر از آن چيزي شد كه با منوچهر برهمن بود و حتي بعد از قطع رابطه با منوچهر با اين آدم ادامه يافت. من بعداً درباره ماهيت رابطه‌ خود با بهروز هادي زنوز توضيح خواهم داد. اما نفر سومي كه من در همان سال اول با او آشنا شدم و به علت آنكه از طريق او با جلال نقاش آشنا شده‌ام در اينجا از او ياد مي‌كنم يكي از همكلاسان من به نام علي رستمي است. اين جوان كه از خانواده‌اي فقير است از همان روزهاي اول با مهرباني و دلسوزي بسيار در دانشكده و در كارهاي درسي به من كمك كرد و از همان سال اول با هوشياري زياد مواظب بود كه مبادا به كارها و فعاليتهاي غير درسي دانشكده آلوده شود. و هر وقت كه من به طور تلويحي مي‌خواستم از آرمانها و هدفهاي او نسبت به آينده آگاه شوم با صراحت و سادگي خاص مي‌گفت كه من از خانواده‌اي فقير هستم و اين خانواده با سختي معيشت مرا تأمين مي‌كند و به اين اميد بسته است كه من زماني بتوانم تا حدودي مشكلات مالي‌اش را تأمين نمايم. من اين صراحت را بسيار دوست داشتم و به همين دليل با وجود اينكه هرگز او را در جريان فعاليت‌هاي خود نگذاشتم او را چون دوستي مهربان عزيز مي‌داشتم و دوستي او با من به دوستي خانوادگي انجاميد و حتي پس از دستگيري من هم او هر وقت از خدمت نظام به مرخصي مي‌آمد سراغ خانواده من ← → مي‌رفت و پس از آزاد شدن من از زندان باز هم به سراغ من آمد و با وجود اينكه من خطر اين كار را برايش توضيح دادم گفت من در فعاليتي نبوده‌ام كه بي‌جهت بترسم و براي دوستي تو ارزش قائلم و هنوز هم در اين فكر هستم كه كاري پيدا كنم و به نحوي به خانواده‌ام كمك كنم. بالاخره من توانستم به كمك يكي از دوستانم كاري در يك شركت خصوصي براي او پيدا كنم و ضمناً‌ كار وكالت را هم به كارآموزي آن مي‌رود و هر وقت فرصتي مي‌كند سري به من مي‌زند. من اين جوان را كه از همان روز اول خودش را از هر فعاليتي كنار كشيد خيلي بيشتر از آن كساني كه حرف‌هاي گنده گنده زدند و در عمل مثل او فكر كردند دوست دارم.
جلال نقاش گويا دوست هم‌محله‌اي اين علي رستمي بود كه در كلاس ما به سراغ او مي‌آمد و خود به خود با من هم كه بيشتر اوقاتم در دانشكده با علي رستمي مي‌گذشت آشنا شد. من نحوه‌ فعاليت خود را با جلال نقاش بعداً توضيح خواهم داد.
حال بهتر است به نحوه‌ كار خود در سال اول بپردازم. من در اين سال تمام وقتم صرف اين شد كه از اصول ماركسيسم آگاه گردم و همانطور كه در بالا گفتم كتاب‌هائي كه از طريق كتابفروشي ساكو به زبان انگليسي تهيه مي‌كردم به من بيشترين كمك را در اين مورد نمود. حقيقت آن است كه در اين دوره اساساً فكر فعاليت سياسي در مغز من نبود و هدف اصلي مطالعه بود و حتي معناي درست پي‌گرد پليس و منع قانوني اينگونه مطالعات را هم نمي‌فهميدم به طوري كه كتب من و جزوه‌هايم بي‌توجه در قفسه‌ كتابخانه‌ام قرار داشت. البته اطرافيان من به قدري از اين مسائل بيگانه بودند كه حدس نمي‌زدند ممكن است اين كارها روزي موجب دردسري بشود. مطالعات تازه‌ام مباحث بسيار جديد و برانگيزنده‌اي براي من ايجاد مي‌كرد كه مي‌كوشيدم با ديگران در ميان بگذارم ولي اين مباحث بيشتر فلسفي و اقتصادي بود تا سياسي و مخصوصاً سياست روز در ايران. بحث درباره‌ نحوه مبارزه در ايران و چگونگي تشكيلات و تاكتيك‌هاي لازم مباحثي بود كه بعدها يعني بعد از آنكه من با منوچهر برهمن قطع رابطه كرده بودم و در سال سوم براي ما پيش‌ آمد كه بعداً به تفصيل بيان خواهم نمود.
گويا در بهار سال 1346 بود كه من به محمد‌علي موسوي فريدني گفتم اگر بتواند كسي را به من معرفي كند تا در كارهاي صرفاً درسي به من كم كندـ زيرا منوچهر برهمن كه آن وقت با من بيشترين مطالعه را مي‌كرد بهتر بود برايم همان كتاب‌هاي انگليسي را بخواند كه همه كس نمي‌تواند ـ ‌موسوي، پرويز زاهدي را به من معرفي نمود و اتفاقاً، روزي كه او براي اولين بار به خانه‌‌ ما آمد خواهر بهروز هادي زنوز يعني فرنگيس كه بعدها با پرويز زاهدي ازدواج نمود نيز در آنجا بود. آشنائي با پرويز زاهدي مرحله‌ تازه‌اي را در زندگي من تقريباً آغاز مي‌كرد بدون آنكه من خود متوجه آن باشم.
ماههاي اول آشنائي من به همان صورتي كه قرار بود صرف مطالعات عادي شد ولي يك چيز در اين مورد مرا بسيار جلب مي‌نمود و آن قدرت جوشش او با مردم و     ← → بي‌اعتنائيش به نعمات و راحتي‌هاي خرده‌بورژوائي بود. پس از مدتي من كم كم مباحث را با او آغاز كردم ولي متوجه شدم كه خودش خالي‌الذهن نيست و حتي مباحث را عملي‌تر مطرح مي‌كند. پس از آغاز كار نسبتاً منظم، من تا مدتي صميمانه با اين آدم كار مي‌كردم و هر چيز كه گيرم مي‌آمد در اختيارش مي‌گذاشتم و او نيز چيزهائي كه گيرش مي‌آمد در اختيار من مي‌گذاشت كه در جريان توضيح چگونگي رشد فعاليت آن را به جاي خود توضيح خواهم داد. حالا بايد از يك كسي كه باز در همان سال اول دانشكده با او آشنا شدم صحبت كنم. اين شخص مارتيك غازاريان [قازاريان]‌ است كه از طريق بهروز هادي زنوز كه گويا با او همكلاسي دوره دبيرستان بوده، آشنا شدم. اين مارتيك براي من در آن زمان موضوع جالبي بود. در ميان تمام اطرافيان من اين مارتيك كسي بود كه عقيده‌اي غير از عقيده‌ من ابراز مي‌كرد و من علاقه داشتم كه با او بحث كنم تا موضع تئوريك خود را بهتر درك نمايم. به همين دليل بود كه وقتي بهروز هادي زنوز به من گفت كه دوستي دارد ارمني كه عقايد انزواطلبانه و مجردي دارد و همواره با من [بهروز] بحث و كشمكش دارد اظهار علاقه كردم كه او را ببينم. مارتيك نيز متقابلاً خواسته بود كه مرا ببيند. من از بهروز قبل از آمدن مارتيك به نزد خودم پرسيده بودم كه عقايد او چيست و بهروز توضيح داده بود كه اين مارتيك معتقد است كه انسان بايد فقط به علوم بپردازد و كاري به مسائل زندگي نداشته باشد و اساساً كسي كه مي‌خواهد اهل علم باشد بايد در محيطي آرام زندگي كند كه مثلاً صداي فروشنده‌ دوره‌گرد و هياهوي زندگي مبتذل روزمره آن را نيالايد. و بهروز در جواب به او مي‌گفته است كه علوم و علما بايد در خدمت مردم و براي حل مسائل زندگي روزمره باشند نه آنكه دور از آن.
وقتي بحث من با مارتيك آغاز شد به اين نحو درآمد كه مارتيك مي‌گفت رياضي خود به خود كامل است و مي‌تواند مسائل هستي را حل نمايد بدون آنكه احتياج به تجربه‌ علوم ديگر داشته باشد و من استدلال مي‌كردم كه رياضي وسيله‌اي است در دست ساير علوم و وسيله بيان آنهاست و از آنجا كه اين بحث با بحث انگلس [...] مسلماً در مقابل مارتيك موضع نسبتاً محكمي داشتم. ولي پس از مدتي اين پسر بسيار به نظرم كسل‌كننده و حتي كم‌ذهن آمد. مي‌فهميدم كه بسياري از استدلالات مرا حتي نمي‌فهمد و در پاسخ گفتن هم بسيار كند و فس‌فس‌كار بود. گاهي يك هفته مي‌گذشت تا بيايد و يك جمله جواب بدهد. به همين جهت اين دوره‌ اول بحثهاي ما كه كاملاً جنبه‌ تئوريك داشته تقريباً مي‌توان گفت با شكست روبرو شد و يك سالي ديگر ادامه نيافت. نمي‌دانم در آن مدت او را مي‌ديدم يا نه. تا آنكه بار ديگر بهروز هادي زنوز به من گفت كه مارتيك غازاريان [قازاريان]  عقايد خود را تعديل نموده و مي‌خواهد ترا ببيند. اين بار با خواهرش به خانه‌ ما آمد. درست به خاطرم نيست ولي خواهرش گويا نامي نزديك به ملان داشت. من تغيير چنداني در اصول عقايد او نديدم ولي او آمادگي خود را براي آموختن مباحثي در علوم اجتماعي و اقتصادي اعلام نمود. اينجا من به دوراني رسيده بودم كه مي‌كوشيدم همه كس را متوجه       ← → بررسي مسائل اجتماعي كنم بدون آنكه خودم راه حل معيني داشته باشم. و همين امر كه من خود راه مشخصي نمي‌‌شناختم وسيله‌اي بود در دست مارتيك كه گاه گاه مرا تمسخر نمايد. من مباحثي درباره‌ اقتصاد و سياست به او درس دادم و گويا مقدمه‌ اقتصاد سياسي انگلس را برايش توضيح دادم. ولي من در او تغيير فكري به خصوصي نمي‌ديدم و بعدها عللي مانند اينكه من متوجه شدم كه ممكن است از طرف فرقه‌ داشناكسيون تحت تعقيب قرار گيرم (زيرا مارتيك به نظرم كسي نمي‌آمد كه عقايد خود را از ديگران مخفي نگه دارد) و اينكه من بعد از آشنائي با مسعود احمد‌زاده تصميم گرفته بودم كار منظم و تشكيلاتي را آغاز كنم يك روز كه تلفن كرد و خواست مرا ببيند به دليل بيماري و نياز به استراحت و رفتن به مسافرت و غيره از ملاقات او عذر خواستم و با او قطع رابطه كردم كه گويا زمستان 1348 بود و رابطه‌ام با خواهرش خيلي زودتر قطع شد و هرگز حتي به بحثي جدي هم نيانجاميد.
اين مارتيك غازاريان [قازاريان] ‌ از اين جهت در فعاليتهاي سياسي من اهميت شايان دارد كه ندانسته مرا با كسي كه جدي‌ترين فعاليت خود را به كمك او انجام دادم، يعني با مسعود احمدزاده، آشنا كرد. طريقه‌ اين آشنائي به اين ترتيب بود كه يك شب گويا هنگام مراجعت از درس جامعه‌شناسي، مارتيك غازاريان [قازاريان] ‌ نزد مسعود احمد‌زاده از من تعريف مي‌كند و مي‌گويد آدم باسوادي است. مسعود اظهار علاقه كرد كه مرا ببيند و همان دم بدون اطلاع قبلي، مارتيك و مسعود به خانه‌ ما آمدند. من تا حدودي از اين كار بدم آمد و نمي‌خواستم با آنها حرفي بزنم ولي مارتيك كه خيلي از من تعريف كرده بود دلش مي‌خواست كه من حرفي بزنم تا براي مسعود ثابت شود كه ادعاي مارتيك درست بوده است و به اصرار او نمي‌دانم من در يك مورد از درس جامعه‌شناسي آنها اظهار عقيده كردم ولي مسعود هيچ نگفت. هنگام رفتن آنها از خانه‌ ما، من شماره‌ تلفن خود را به مسعود دادم و گفتم اگر علاقه دارد با من تماس بگيرد به من تلفن كند و مسعود تلفن كرد و ما همديگر را ملاقات كرديم و قرار شد كه مارتيك از اين ملاقاتها بي‌خبر بماند. تا جائي كه به من مربوط است مارتيك را از اين ملاقاتها آگاه نكردم و با آشنايي‌اي كه از اخلاق تشكيلاتي مسعود احمد‌زاده دارم مي‌توانم با اطمينان بگويم كه او نيز مارتيك را در جريان روابط ما قرار نداده است. و اما در مورد اينكه دوستان ديگر مارتيك چه كساني هستند من دوست مستقيمي غير از بهروز هادي‌زنوز و مسعود احمد‌زاده كس ديگري را نمي‌‌شناسم ولي اين را بايد بگويم كه چون مارتيك از همان سال اول به خانه‌ ما مي‌آمد و آن وقت هيچگونه فعاليت سياسي و مخفي‌كاري در بين نبوده طبيعتاً دوستان ديگر من نظير پرويز زاهدي و سايرين را نيز بايد در آنجا ديده [باشد كه بدون] هيچگونه اطلاع قبلي به آن [جا] رفت و آمد مي‌كردند ولي من تقريباً مطمئنم كه مارتيك در خارج از خانه‌ من با هيچ يك از اينها ارتباطي نداشته است زيرا اگر چنين ارتباطي وجود داشت به دليل آنكه آن زمان هيچگونه مخفي كاري در كار نبود آنها به من مسلماً مي‌گفتند كه او را مي‌بينند.

→ حال كه آشنائي با پرويز زاهدي، جلال نقاش و از همه مهمتر مسعود احمد‌زاده روشن شد مي‌توانم اندكي به چگونگي ورود به مباحث علمي مبارزه و بحث درباره‌ آنچه كه در ايران مي‌توان كرد بپردازم. من مي‌توانم بگويم كه در آغاز سال سوم دانشكده كمي به جريانات عملي مبارزه وارد شدم. در زماني كه با مسعود آشنا شدم اين مباحث جدي‌تر شد. در آن زمان ديگر مطالعات ماركسيستي من به من آموخته بود كه ماركسيسم يك شريعت مجرد و تئوري فلسفي نيست بلكه ماركسيسم راهنماي عمل است و معتقد واقعي به ماركسيسم كسي است كه در سرزمين و جامعه‌ خود در جهت تكاملي دست‌اندر كار تدارك انجام انقلابي سياسي و اقتصادي باشد. اين نتيجه‌گيري كلي از مطالعه آثار ماركس و انگلس و لنين و مائو تسه تونگ براي ما حاصل مي‌شد و به همين جهت به مباحث علمي اظهار علاقه مي‌كرديم. در آن زمان از لحاظ عملي انقلاب كوبا هنوز جلوه‌ بسياري داشت و به خصوص انتشار كتاب رژي دبره به نام «انقلاب در انقلاب» و رسيدن متن انگليسي آن و بعداً ترجمه‌اش در دسترس ما بحث‌هاي زيادي درباره چگونگي اين روش‌ها برانگيخته بود. من شخصاً انگليسي اين كتاب را خواندم و بعداً مسعود احمد‌زاده فارسي آن را نيز به ما داد كه من نيز در اختيار پرويز زاهدي و جلال نقاش كه تقريباً تنها دو نفري بودند كه براي بحث‌هاي تازه‌ام و با توجه به پي بردن به لزوم مخفي‌كاري آنها را لايق مي‌دانستم قرار دادم.
از لحاظ تئوريك با روي كار آمدن رويزيونيسم خروشچفي در سطح جهاني مبارزه عليه استالين بهانه است براي مبارزه عليه اصول ماركسيسم لذا ما كوشش مي‌كرديم كه با دفاع از استالين به اصطلاح از ماركسيسم دفاع نمائيم. در زمينه‌ تشكيلاتي نيز بحثي در گرفت داير بر اينكه چگونه بايد مبارزه كرد و باتوجه به ماركسيسم ما مي‌دانستيم كه هيچ مبارزه‌اي نمي‌توان صورت داد مگر آنكه تشكيلات لازم براي اين كار فراهم آيد. در اين مورد بحث بر سر اين بود كه چگونه تشكيلاتي ما مي‌توانيم داشته باشيم. در آن آغاز، بحث در اين مورد به نتيجه‌ رضايت‌بخشي نرسيد ولي اينقدر فهميده شد كه بايد فقط با كساني بحث كرد و با آنها رابطه‌ دادن و گرفتن جزوه برقرار نمود كه صلاحيت اخلاقي داشته باشند. من در ميان دوستان خودم فقط به پرويز زاهدي و جلال نقاش و تا حدودي بهروز هادي [ زنوز] توجه داشتم ولي اين بهروز را هنوز قابل نمي‌ديدم و بعداً هم در جريان عمل معلوم شد كه جز به فكر خود نيست و هيچگونه مسئوليتي تا آنجا كه به من مربوط است به عهده‌ او گذاشته نشد و من به او اعتماد نكردم زيرا مي‌ديدم شديداً به فكر زندگي خصوصي خويش است و حتي بعداً معلوم شد كه دوره‌ ليسانس را سه سال و نيمه تمام كرده تا برود دنبال زندگي خصوصي‌اش. به هر حال پس از ازدواج، پرويز زاهدي با خواهر او ازدواج نمود و من او را به پرويز سپردم كه در آن زمان بسيار مورد اعتماد من بود ولي گويا پس از دستگيري منوچهر برهمن او كاملاً ترسيده بود و جا خالي كرده و حتي بحث‌هاي سابق را هم كنار گذاشته بود.                                             ←
→  به هر حال پس از بحث‌هاي فراوان در مورد اينكه تشكيلات مبارزه چگونه بايد باشد و طرح عقايد مختلف؛ ما تصميم گرفتيم براي امر آموزش ماركسيسم يك گروهي تشكيل بدهيم و بكوشيم اعضاء گروه را با ماركسيسم آشنا كنيم تا بعداً همه با همفكري يكديگر بتوانند راه آينده را روشن كنند. در اين دوران فعاليت زيادي در مورد تكثير آثار ماركسيستي به وسيله‌ ماشين صورت گرفت و اين آثار در اختيار آن دسته از افراد كه كاملاً قابل اعتماد به نظر مي‌رسيدند قرار مي‌‌گرفت و رابطه با افراد ديگر كاملاً محدود و تحت كنترل قرار گرفت. ضمناً قرار شد هر كس بتواند چيزهائي ترجمه كند و در اختيار ديگران بگذارد. من در اين دوره چند چيز ترجمه كردم كه يكي از ماركس بود به نام برنامه‌ «گوتا» و يكي قسمتي از اقتصاد «آنتي دوهرينگ» انگلس بود كه بعداً معلوم شد خيلي بهتر از من به فارسي برگردانده‌اند و قرار شد نسخه‌هاي آن را به علت نقص ترجمه از بين ببرند. ولي به هر حال اين دوران به بحث‌هاي تئوريك البته با توجه به وضع و امكانات مادي ما گذشت. در جريان همين تصميمات بود كه پرويز زاهدي، عبدالله كابلي را به خانه‌ من آورد و هر وقت مي‌خواست با او باشد به خانه‌ من مي‌آمد؛ ولي اين برخورد‌ها چند جلسه‌اي بيشتر طول نكشيد و گويا عبدالله در فروردين 1349 دستگير شد. در يكي از همين برخوردها بود كه عبدالله از من پرسيد كه آيا كسي را دارم و من به عبدالله گفتم و قراري براي دو نفر از دوستانش در مشهد با مسعود گذاشتم كه قرار شد از طريق آنها با گروه آن زمان آموزشي تماس بگيرند و وسائل لازم براي آموزش را در اختيار آنها قرار دهند. نحوه‌ اين قرارها امروز به خاطرم نيست فقط مي‌دانم يكي در جلو يك باغي بود و ديگري در خوابگاه دانشجويان. مطلبي كه در اين دوران مطرح شد اين بود كه وسيله‌اي براي هماهنگ كردن نحوة آموزش به دست آوريم و طريقه‌اي انتخاب كنيم كه افرادي كم‌اطلاع كه از نظر تئوريك ضعيف هستند تحت تعليم تئوريك افراد قوي‌تر قرار گيرند بدون آنكه احتياج باشد روابط تازه‌اي بوجود آيد.
گويا مسعود يا من ـ نمي‌دانم اين دقيقا يادم نيست ـ پيشنهاد ايجاد يك نشرية درون‌گروهي را نموديم كه در آن مسائل روز و مسائل تئوريك مورد نياز افراد تازه‌كار مطرح گردد و احيانا از طرف آنهائي كه مطالعات بيشتري دارند پاسخ داده شود و در ضمن آشنائي تازه‌اي نيز بوجود نيايد. يكي از موارد اختلاف من با پرويز زاهدي در همين جا بود كه او اين نشريه را نپذيرفت و فقط حاضر شد مقالات آن را جداگانه بپذيرد.
به هرحال اين نشريه يكي دو شماره بيشتر منتشر نشد. زيرا ما متوجه شديم از لحاظ امنيتي براي گروه بسيار زيان‌بار است و با همة احتياطها امكان اينكه از گروه خارج شود و بدست پليس بيفتد بسيار هست. در نشرية اول من مقاله‌اي در پاسخ‌گوئي به مصطفي رحيمي كه در جهان‌نو به استالين و ماركسيسم تاخته بود نوشتم كه بعدا به علت آنكه در آن نظراتي وجود داشت كه با طرز فكر بعدي ما مناسب نبود قرار شد نسخه‌هاي آن از ← → بين برود. ضمنا در همين نشريه اساس فكر تشكيل گروه پيش آمد. به اين ترتيب بود كه ما به بهار سال 1349 رسيديم.
در اينجا لازم است از عبدالكريم حاجيان سه پله صحبت كنم. من با اين شخص از همان سالي كه وارد دانشگاه شد بعلت اينكه اصفهاني بود و در كنكور شاگرد اول شده بود و همچنين به اين دليل كه با برادرم همكلاس بود آشنا بودم ولي رابطة ما چيزي جز سراغ گرفتن از وضع درسها براي اطلاع برادرم نبود ولي از مهر سال 1348 رابطة ما بتدريج نزديكتر شد تا آنكه بالاخره او شخصا اظهار تمايل كرد كه بكار جدي‌تري از بحثهاي خشك بپردازد ولي من هنوز فكر نمي‌كردم كه او مناسب ورود به گروه كه در آن زمان جنبة آموزشي داشت باشد.
همان‌طور كه در بالا گفتم در بهار سال 1349 عبدالله كابلي دستگير شد و بنظر من اين امر پرويز زاهدي را كه قبلا هم از اينكه كار از بحثهاي تئوريك اندكي فراتر رفته بود از كار ترسيده بود بيشتر دچار وحشت نمود و كم‌كم به فكر كناره‌گيري افتاد. به همين جهت بهانه كرد كه آمدن من به خانة شما با جزوه كار درستي نيست و قرار بگذار كس ديگري آنها را براي تو بياورد و من براي جلال نقاش قرار گذاشتم كه گويا بعدا هم ـ معذرت مي‌خواهم، گويا نه، مسلماً ـ آن را هم قطع كرد. ضمنا من چون كار را در مرحلة جدي مي‌ديدم تصميم گرفتم از برادرم كه به هيچ‌وجه حتي فكر چنين فعاليتهائي را هم از طرف من نمي‌كرد جدا شوم. به همين جهت با حاجيان در خيابان شاه خانه‌اي گرفتم و از برادرم جدا شدم.
پرويز زاهدي پيشنهاد كرد كه هرگونه كاري را كنار بگذاريم. من اين پيشنهاد را با مسعود در ميان گذاشتم و من و مسعود اين نظر را نپذيرفتيم ولي پرويز زاهدي به طور يك طرفه [رابطه] را قطع كرد و ديگر با ما تماس نگرفت. ضمناً در همين هنگام مسعود هم به من گفت بهتر است براي دادن و گرفتن جزوه‌ها از طريق ديگري غير از طريق من و خودش اقدام كنيم و به همين جهت در همان موقع من يك قراري براي عبدالكريم حاجيان با مسعود احمد‌زاده گذاشتم كه گويا علامت آن در دست داشتن يك جدول كلمات متقاطع بود و مطمئناً خود مسعود بر سر آن قرار نرفته بود. عبدالكريم حاجيان اين قرار را مي‌رفت و آنچه را مي‌گفتند ديگر در آن موقع در اختيار جلال نقاش مي‌گذاشت و يا براي من مي‌آورد و اين قرار گويا در مرداد 1349 كه من مسعود را به جلال نقاش معرفي كردم (البته بدون ذكر مشخصات و با قراري كه خصوصيات آن چون روي كاغذ نوشته شده بود از آن بي‌اطلاعم) قرار او قطع شد.
پس از قطع رابطه از طرف پرويز زاهدي بحثي در گروه صورت گرفت در مورد تجديد سازمان و قرار شد اعضاء گروه نظريات خود را در مورد سازمان و خط مشي آينده‌ گروه در مقالاتي بنويسند و در اختيار ديگران بگذارند تا از حاصل آن بتوان راجع به تشكيلات و خط مشي آينده تصميمي گرفت. من نيز در اين بحث شركت كردم. البته از پيش معلوم ← → بود كه آنچه از گروه باقي مانده است پيرو خط مشي مسلحانه است و به نحوي معتقد است كه در شرائط كنوني نمي‌توان فقط به مطالعه و كار سياسي صرف اكتفا نمود. من نيز در مقاله‌ خود از اين نظر در مقابل نظريه‌اي كه فقط به مطالعه‌ تئوريك معتقد بود دفاع نمودم و گروه را در شرائط كنوني؛ البته آن زمان مبارزه در ايران تنها به شكل تشكيلات عملي مي‌باشد و گروه نيز بايد [با] هسته‌هاي سه نفري به يكديگر مرتبط باشند. پس از انجام اين بحث بود كه من متوجه شدم وجود من در چنين گروهي جز يك نقطه‌‌ضعف نيست. از دوستان من فقط جلال نقاش و عبدالكريم حاجيان باقي مانده بودند. من اين را نيز مي‌دانستم كه جلال نقاش دوستاني دارد كه با آنها كار مي‌كند ولي هيچ گونه آشنائي با آنها نداشتم. پس از طرح مسئله‌ وضع من با مسعود تصميم بر اين شد كه من خودم را از گروه كنار بكشم و به همين جهت تصميم بر اين شد كه حاجيان با جلال و احياناً يكي از دوستان جلال يا هر طور ديگر؛ كه مسعود كه آن زمان ديگر با جلال ارتباط داشت صلاح ديد در يك هسته‌ي سه نفري باشند و من قرار شد از حاجيان جدا شوم و خانه‌ سابق را به دليل اينكه پرويز زاهدي محل آن را مي‌دانست عوض كنم و سعي كنم از طريق تدريس و يا وكالت به زندگي ادامه دهم.
عبدالكريم حاجيان نيز قرار شد فعلاًً تا وقتي كه مسعود صلاح بداند براي خودش به طور عادي خانه‌اي بگيرد و با جلال در تماس باشد. در اينجا صحبت از اين بود كه اين يك خانه‌ امن بوده است. من اكنون باز تأكيد مي‌كنم كه به هيچ وجه چنين نيست و اگر جلال نقاش آن را خانه‌ امن معرفي كرده است به علت عدم آگاهي او از مشخصات يك خانه‌ امن مي‌باشد.
اين خانه به اسم و با شناسنامه رسمي عبدالكريم حاجيان گرفته شد و پدر او نيز حتي به طوري كه حاجيان براي من گفت به اين خانه رفت و آمد مي‌كرده است به چنين خانه‌اي طبيعي است كه نمي‌توان گفت «خانه امن» و شايد شما بهتر از من اين را بدانيد. در اينجا ديگر من و مسعود از طريق قراري كه با جلال نقاش مي‌گذاشت همديگر را در خانه‌ من در شهرآرا مي‌ديديم. پس از مدتي كه از زندگي من در خانه‌ تازه به تنهائي گذشت متوجه شديم كه اين كار به اين صورت امكان‌پذير نيست. من به مسعود گفتم كه پس حالا ديگر من كنار مي‌روم بهتر است باز به خانه‌ برادرم برگردم زيرا به اين ترتيب زندگي من امكان‌پذير نيست. مسعود گفت كه حالا براي كناره‌گيري كامل تو زود است و بهتر است كه ترتيبي بدهيم كه حاجيان (كه البته او فقط به اين صورت او را مي‌شناخت كه يك نفري هست كه با من دوست است نه با اسم و رسم) بيشتر وقتش را نزد من باشد تا مقالات بچه‌ها را بياورد من بخوانم و نظراتم را بنويسم و بخصوص كه مي‌گفت خودش هم دارد مقاله‌اي مي‌نويسد وقتي اين بحثها به پايان رسيد آن وقت حاجيان هم از من جدا شده؛ من مي‌توانم به زندگي مستقل از گروه ادامه دهم.                                 ←
→ مهر و آبان و آذر و دي ماه 1349 به همين ترتيب گذشت و گويا اوايل مهر بود كه نوشته مسعود به نام «مبارزه‌ مسلحانه؛ هم استراتژي و هم تاكتيك» با توجه به مقتضيات مبارزه در ايران و كتاب انقلاب در انقلاب به بحث گذاشته شد. من شخصاً درباره‌ اين جزوه هم ضمن تدوين و هم بعد از آن كه تدوين شد با مسعود بحث كردم و ده ـ يازده صفحه‌اي نظرات انتقادي خود را پيرامون آن ديكته كردم كه مسعود آنها را پذيرفت و قرار شد كه در طرح بعدي آنها را بگنجاند و من نمي‌دانم كه آيا اين كار صورت گرفت يا نه. ضمناً يكي از ايراداتي كه من به جزوه‌ مسعود گرفتم اين بود كه اين جزوه در مورد برخورد با ساير نظراتي [كه] ساير سازمانهاي دست چپي درباره‌ مبارزه دارند خاموش است و سكوت اختيار كرده است [و به همين دليل] ناقص مي‌باشد و وقتي ما به طور كامل نظريه‌ خط مشي مسلحانه را به صورتي كه در جزوه او آمده مي‌توانيم اثبات شده بدانيم كه بتوانيم با تكيه به آن نظرات از ساير گروه‌ها و سازمانها و احزاب انتقاد كنيم. مسعود از من خواست كه اين كار را من انجام دهم و من هم مقاله‌اي تحت نام نزديك به اين مضمون «گرد خط مشي مسلحانه فراهم آئيم و مصممانه عليه اپورتونيسم راست مرض مزمن نهضت انقلابي ايران مبارزه كنيم» نوشتم كه در آن به انتقاد از تاكتيك مبارزه ارائه شده از طرف حزب توده، سازمان انقلابي حزب توده، سازمان توفان و سازمان‌هاي داخل كشور كه به كار تئوريك معتقد بودند پرداختم و خط‌مشي مسلحانه را اثبات نمودم و در آنجا اثبات كردم كه هر نظريه ماركسيستي كه در طي انقلابات ديگر بوجود آمده در ايران بايد تطبيق جدي داده شود و مخصوصاً بر خطر لفاظي‌هاي سازمان[هاي] خارج از كشور كه طوطي‌وار عقايد مائو تسه تونگ را تكرار مي‌كردند تأكيد نمودم. اين مقاله را براي آنكه بعداً افراد گروه بتوانند مشخصاًً به آن ايراد بگيرند «كاوه» امضا كردم. و ديگر وقت آن فرا رسيده بود كه از گروه كناره بگيرم كه در 22 دي ماه 1349 دستگير شدم.
در اينجا بايد از دو نفر كه از دوستان همين موسوي فريدني بودند و به نحوي من با آنها تماس گرفتم ولي هرگز با آنها رابطه‌ سياسي فعالي برقرار نكردم اشاره كنم. يكي از اينها همكلاس موسوي بود به نام شريعت كه وقتي من تصميم گرفتم زبان روسي بخوانم به همين جهت به موسوي كه معمولاً توي دانشكده به اصطلاح پلاس بود گفتم اگر كسي را بشناسد كه بخواهد روسي بخواند به من معرفي كند تا با هم شروع كنيم او اين مصطفي شريعت را معرفي كرد ولي بعداً معلوم شد حال اين كار را ندارد و بعد از يكي ـ دو جلسه صحبت، من از برنامه‌هاي راديو پكن صحبت كردم و او گفت كه مقداري از آن نوشته است براي من آورد چند مقاله يكي ـ دو صفحه‌اي بيشتر نبود با دست نوشته بود من از روي آنها نوشتم و به او پس دادم بعداً هم او در زمستان 48 به سربازي رفت و ديگر از او خبري نداشتم. اين آدم به نظر من ابداً روحيه‌ كار نداشت و به همين جهت من حتي به او نگفتم كه از روي آنچه آورده نسخه برداشته‌ام. ديگري رسول نفيسي بود كه چون مدت يك ماهي به علت تعويض خانه (يعني خانه‌اي را كه من قصد تخليه كردن آن را     ← → داشتم موسوي مي‌خواست اجاره كند) با يكديگر بوديم اين نفيسي به عنوان دوست موسوي به آنجا آمد من فكر كردم كه او را امتحاني بكنم شايد بشود از او استفاده كرد. مدتي با او رابطه‌ معمولي برقرار كردم بعد يكي‌ دو جزوه گويا از مائو در اختيارش گذاشتم ولي به هر حال هيچ اشتياقي در او نديدم و مانند موسوي او را نيز علاقمند به اين ديدم كه اسمش را پشت كتابها بنويسد و مردم آن را پشت ويترينها ببينند به همين جهت يك روز با كمال عصبانيت او را از خانه‌ خود بيرون كردم. من تماس با اين افراد را جز كار بچه‌گانه‌اي نمي‌دانم و اينها را به هيچ وجه آدم سياسي و داراي طرز تفكر نمي‌دانم.
مطلبي كه در بالا فراموش كردم تذكر دهم اين بود كه بعد از آنكه گروه تصميم گرفت به كار مسلحانه بپردازد لزوماً مي‌بايست آثار ماركسيستي كه در آن اصول اين كار توضيح داده شده و تجربه‌هاي گذشته تشريح شده بود در اختيار افراد گروه قرار گيرد به همين جهت من به سهم خود كتاب «جنگ داخلي در فرانسه» اثر ماركس، «انقلاب و ضد انقلاب» اثر ماركس و مقدمه «جنگ دهقاني در آلمان» اثر انگلس را ترجمه كرده در اختيار گروه گذاشتم.