ازکلاس تفسيرتا اسلحه شناسي ودروگندم

وي عمر با برکت خود را در راه مبارزه با رژيم ستمشاهي و تربيت شاگردان مبرز در حوزه علميه مشهد گذراند. مصاحبه اي که پيش رو داريد درباره خاطرات وي از دوران مبارزه با رژيم پهلوي و اوايل انقلاب است که در زمان حيات وي گرفته شده و تا کنون منتشر نشده است. وي گفت و گو را صميمانه اين گونه آغاز کرد:
قبلا خدمت شما عرض کنم مثل اينکه اشتباه اينجا تشريف آورديد. من شايستگي و لياقت مصاحبه را در خودم نمي‌بينم، اما حالا چون شما مي‌فرماييد چشم. نام بنده: فاطمه، فاميلي ام سيدخاموشي، شهرتم: طاهايي، محل تولدم تهران و تاريخ تولدم 1309 است.
جرقه کار سياسي را در فکر من، آقا زدند
کارم را با تفسير قرآن شروع کردم. هفته‌اي يک روز. يک دوره از اول قرآن تا حدودا سوره‌ انعام، اعراف و انفال شروع کردم. بعد تفسير موضوعي شروع کردم. اما جرقه کار سياسي و اجتماعي را در فکر من آقا (مقام معظم رهبري) زدند. سخنراني‌هايم صورتش عوض شد. يک خاطره بيان کنم: زاهدان که مي‌رفتم هميشه جمعيت خيلي زياد بود، خيلي زياد استقبال مي‌شد که همانجا پايه‌گذاري مدرسه نرجس زاهدان را کرديم. بحث‌ها، بحث‌هاي معمولي و اخلاقي بود. بحث تفسير بود همان بحث‌هايي که معمول بود را داشتم تا وقتي که ديگر داشتيم براي انقلاب کار مي‌کرديم. سخنراني‌ها رنگ عوض کرد. يک مرتبه در زاهدان راجع به ولايت سخن گفتم تا رساندم به ولايت فقيه و ده روز به اين صورت سخنراني کردم. صاحبخانه پيغام داده بود به خانم بگوييد همان بحث‌هاي اخلاقي را داشته باشند. اين ها چيست که مي‌گويند؟!
اين ها چيست که مي‌گويي؟!
يک مرتبه رفته بودم زابل، زماني بود که آيت‌ا... طالقاني در آنجا تبعيد بودند. جمعيت خيلي زيادي پاي صحبتم مي‌آمدند. من يک روايت گفتم که عقربي در روز قيامت از جهنم مي‌آيد و صدا مي‌زند 5 طايفه خوراک من هستند يکي کاهل نماز، کسي که نمازي را نخوانده است ولو به رکعتي نماز را ترک کند و ... يک خانم فرهنگي که خانم يکي از رؤسا بود جلو آمد و گفت خانم من از اين عقرب خيلي ترسيدم. من قصد کردم نماز بخوانم، رعايت دستورات دين را داشته باشم، خمس بدهم، زکات بدهم. حتي با من به مشهد آمد و حساب سالش را کرد و خمسش را داد و به قول خودش خيلي متدين شد، گفت مسلمان شدم ديگر. سفر دوم که به زاهدان رفتم اين خانم را ديدم. مأموريت ايشان به زاهدان افتاده بود. من راجع به ولايت فقيه و انقلاب و اينها صحبت کردم. گفت خانم طاهايي زابل يک سخنراني کردي من را مسلمان کردي، حالا باز اينجا سخنراني مي‌کني من مي‌بينم دين ندارم، اينها چيست که مي‌گويي؟! چرا اينقدر صحبت شما فرق کرده است؟! گفتم اينها همه با هم جمع است. بايد اين هم با آنها هم زمينه شود.
جلسه پرسش و پاسخ هفتگي براي دانشجويان
برنامه مان براي دانشجويان در مکتب نرجس هفته اي يک روز پاسخ به سوالات بود. دانشجويان مي‌آمدند سوالاتشان را به صورت کتبي مي‌کردند و من پاسخ مي‌دادم. وقتي جلسه تعطيل مي‌شد از در که بيرون مي‌رفتند، جمعيت چشمگير بود. از طرفي خوب تفسيرهاي اينچنيني هم گفته مي‌شد. از طرف ساواک پيغام دادند که اين خانم چون جوان ها دورش جمع‌اند خطرناک است. بنابراين فقط دعا بخواند کاري نداشته باشد. گفتم منم دعا خوان نيستم. من درس مي‌گويم و تفسير مي‌گويم. ديگر کم کم آمدند جلو را گرفتند.
* از تهران اعلاميه‌هاي امام که مي‌آمد خواهرانم با تلفن براي من مي‌خواندند. ما مي‌نوشتيم بعد توي مجالس مي‌خوانديم و دستورات را در مسير انقلاب انجام مي‌داديم. در جنگ و در انقلاب و در راه‌پيمايي‌ها وقتي که با عصيان‌گري مدرسه را باز کرديم مکتب پايگاه خواهران شده بود. مي‌آمدند اينجا برنامه راه‌پيمايي مي‌ريختيم، حرکت مي‌کردند. گاهي با کفن، مثلا همه چادر سفيد سر مي‌کرديم. مي‌رفتيم با بلندگو و با ماشين صوت و همه هم خواهران، هيچ مردي در امور ما دخالت نداشت.
ازکلاس اسلحه شناسي تا درو گندم
انقلاب به پيروزي رسيده بود. طبيعي است که اين کشور هم چيزي نداشت. تمام ارگان‌ها و نهادها به هم ريخته بود. مکتب نرجس با نهادهاي انقلابي همکاري مي‌کرد. يک سال تمام کار اين بود که با بنياد شهيد و يا با جهاد سازندگي براي درو کردن گندم‌ها مي‌رفتند، ما هم بچه‌ها را گروه بندي مي‌کرديم، هفته هفته مي‌فرستاديم در روستاها، سر مزارع براي کمک کردن به برداشت محصول. بنياد شهيد اينجا برنامه داشت. ما نيرو مي‌فرستاديم براي پرونده سازي خانواده‌ شهدا و رسيدگي به آنها. براي اسلحه شناسي، مرتب اينجا کلاس گذاشته بوديم. دوره مي‌گذاشتيم. براي کمک‌هاي اوليه، (خب اين ها لازمه‌ انقلاب بود، براي آمادگي براي جنگ‌هايي که در آينده احتمال آن بود) کلاس گذاشته بوديم. چند دوره اين جا بچه‌ها دوره مي‌ديدند. نه تنها طلبه‌هاي خودمان و شاگردان خودمان. از خارج هم مي‌آمدند.
بهم ريختن مجالس توسط منافقين
ماه رمضان گروهک منافقين قرار گذاشته بودند که بروند مجالسي که سراسر مشهد است، همه را به هم بزنند. از شاگردان ما هم مجالسي داشتند. مثلا من خودم مکتب بودم، يک نفر مسجدالنبي بود، يک نفر جاي ديگري بود. سه نفر آمدند وسط مجلس نشستند. تا من مي‌آمدم صحبت کنم دستش را بلند مي‌کرد و با صداي بلند مي‌گفت اجازه! بگوييد ببينم چرا فلاني‌ها را اعدام نمي‌کنند؟! زمان بني صدر بود. آن کسي که با بني صدر مخالفت مي‌کرد، چرا اعدامش نمي‌کنند؟ گفتم من چه کاره هستم که اظهار نظر کنم. مي گفت: پس چرا اينجا نشسته‌اي؟! خانم‌ها ببينيد ايشان که هيچي نمي‌داند، اطلاع ندارد حرفش را گوش نکنيد. دوباره مي‌آمديم صحبت کنيم يک نفر ديگر از آن طرف صدا مي‌زد. خلاصه آن روز نگذاشتند که اصلا مجلس ادامه پيدا کند. بعد بلند شدند و رفتند. دم در گفته بودند اين عجب موجودي است، هر کاري ما کرديم او را عصباني بکنيم، بد و بيراه بگويد عصباني نشد و هيچ چيزي نگفت! بعد شنيدم در همه‌ مجالس رفته بودند. به اين صورت کار مي‌کردند و خيلي هم زياد بود.
قبض هاي 5 توماني براي ساخت مکتب نرجس
اولين تدريس‌مان توي منزلمان بود. خوب طبيعي است جا زياد وسعت ندارد. سه تا اتاق داخل هم بود، خواهرم هم بودند. صبح که مي‌شد بايد آقايان بلند مي‌شدند، کمک مي‌کردند، اتاق‌ها را خالي کنند که کلاس درس مي‌خواست شروع بشود. بعد خود خواهرهايي که در کلاس شرکت مي‌کردند گفتند خانم اين زحمت زيادي براي شما دارد. بياييد يک جايي را براي درس دادن بسازيد. من گفتم من آدمي نيستم که از کسي پولي بگيرم. گفتند ما خودمان ترتيبش را مي‌دهيم. رفتند و يک قبوضي چاپ کردند 5 تومان. (5 تا يک توماني) بين افراد تقسيم کردند. البته اين قدم اول بود. بعد صاحب اين محل خدا رحمتش کند آقاي ناصري نامي بود. اين آقا رفته بود خدمت آيت‌ا... ميلاني. به آقا گفته بود من مي‌خواهم خانه‌ام را براي يک کار خير وقف کنم. آقا در جريان کلاس‌هاي من بودند، خيلي هم تشويق مي‌کردند، خيلي هم تأييد مي‌کردند. آيت‌ا... ميلاني فرموده بودند بياييد خانه‌تان را وقف کنيد براي کلاس‌هاي درس اينها. نام اينجا را هم خود ايشان گذاشتند. گفتند به نام مادر امام زمان (صلوات‌ا... عليه) محلي نداريم. نام اين جا را نرجسيه بگذاريد. بعد هم ديگر کم‌کم با کمک مردم ساخته شد. البته هر مرتبه‌اي يک قسمتش را ساختيم و درس را به اينجا منتقل کرديم. از اول هم با استقبال زيادي مواجه شديم. دو روز در هفته برنامه عمومي داشتيم، غير از آن برنامه‌هاي خصوصي که عرض کردم، درس اخلاق و اعتقادات و عربي و اين ها دو روز هم برنامه‌ عمومي تفسير داشتيم، يک روز متأهل‌ها بودند و يک روز مجردها، جمعيت زيادي مي‌آمدند. اين ادامه داشت تا وقتي که از طرف ساواک بسته شد.
مگريک زن هم‌مي‌تواند سخنراني داشته باشد؟!
نيمه شعبان بود که به مناسبت شروع کارمان براي افتتاح مدرسه نرجس جشن گرفتيم. همانجا پسر آيت‌ا... گلپايگاني خدا رحمتش کند من را با اجازه‌ آقا به قم دعوت کردند. جشن که تمام شد براي تبليغ به قم رفتم. وقتي رفتم اينقدر به نظر خانم‌هاي قمي عجيب آمده بود که يک زن آمده اينجا و دارد سخنراني مي‌کند. اينقدر جمعيت زياد مي‌آمد که تا روي پشت‌بام‌ها آدم ايستاده بود. سه روز پليس مي‌آمد سر راه پاسبان مي‌ايستاد از داخل کوچه راه نبود. آيت ا... گلپايگاني مي‌خواستند بروند نماز جماعت ديده بودند از کوچه راه نيست، راه بسته شده است. بنده قرار بود ده روز سخنراني کنم ولي سه روز بيشتر سخنراني نکردم. بعد ديگر در داخل منازل يک چندتايي رفتم و خصوصي صحبت کردم. مي‌گفتند مگر يک زن هم مي‌تواند سخنراني داشته باشد، تبليغ داشته باشد.
تحصن تا آزادي
يادم مي آيد تحصني در منزل آقاي قمي داشتيم. سه شب و سه روز آنجا بوديم. روزه‌ سياسي‌گرفتيم. جمعيت مان هم خيلي زياد بود و از مدرسه‌ نرجس هم شروع شد. خوب خيلي هم استقبال شد. البته متأسفانه آنهايي که سخنراني مي‌کردند همه خط‌شان عوض شد. به حمايت از ما کتاب‌هاي مفصلي فرستادند. اطلاعيه مي‌دادند، نامه مي‌نوشتند. ساواک هم نامه‌ تند و تيزي که آقا را تهديد کرده بود، براي آقا فرستاده بود. من هم مرتب مشغول سخنراني بودم در اين جمع، تا اينکه اعتصاب تمام شد، روز آخر که مي‌خواستيم برويم، (با راهپيمايي مي‌خواستيم برگرديم) از همان خانه‌ آقا راهپيمايي را شروع کرديم (ديگر آقايان هم با ما راهپيمايي مي‌کردند) به محض اينکه از منزل بيرون آمديم، شهيد قدسي به شهادت رسيد که اولين شهيد مشهد بود. زدند مغزش را منفجر کردند. بعد جنازه را آوردند در خانه و دوباره سر و صدا و شعار و داد و بيداد. آن روز را تا شب همان طور گذرانديم. ماه رمضان هم بود. من ديگر در منازل برنامه داشتم. منزل آقاي فاطمي در سراب همين‌طور داشتم صحبت مي‌کردم، تفسير مي‌گفتم. آمدند با سر و صدا گفتند خانم اين جمعيتي که رفتند دستگير شدند، خانم‌ها دستگير شدند. ما بلند شديم و حرکت کرديم. به مستمعين گفتم ما بايد برويم و تحصن کنيم به حمايت از اين هايي که به زندان افتاده‌اند. شب رفتيم منزل آقاي شيرازي و تحصن کرديم. جمعيت زيادي هم بوديم. به حمايت از ما آقايان هم آمدند. و البته علما هم آمدند. در حياط مردها بودند و در اتاق ما بوديم. يک شب و دو روز ما آنجا متحصن بوديم. نه افطاري و نه سحري بود. خيلي مشکل بود ولي خوب ما آنجا تحصن را ادامه داديم. گفتيم تا اين خواهرانمان آزاد نشوند ما از اينجا نمي‌رويم. بالاخره غروب آزادشان کردند. اما، طلبه‌هاي ما نبودند.
* شب 22 بهمن در سبزوار براي سخنراني دعوت داشتم طبق معمول که به شهرستان ها دعوت مي‌کردند، مي‌رفتم. آنجا يک حسينيه‌اي هست به نام حسينه‌ عطار، خيلي هم بزرگ است. جمعيت خيلي زياد بود. به ديوارها تکيه کرده و ايستاده بودند. خب سخنراني هم که سخنراني انقلابي بود. سخنراني که تمام شد آمديم خانه، يک مرتبه تلفن زدند که الان (همان روز) مردم ريخته بودند پادگان‌ها و کلانتري‌ها را گرفته بودند و پيروزي را خبر دادند. صبح هم ما حرکت کرديم. شب خيلي شاد و با نشاطي بود. شب عجيبي بود. تقريبا مي‌شود گفت غافلگير شده بوديم. چون بنده هم کسي نبودم که حالا تحليل زيادي روي مسائل سياسي داشته باشد، اما يک مرتبه، ناگهاني اين پيروزي و اين ها. ما نمي‌دانستيم چه مي‌شود و چه پيش مي‌آيد، اين مسائل بود و خدا حفظ کرد.
کلاس هاي «آينده روشن»
يک کلاس هايي داشتيم به نام آينده‌ روشن، يعني بچه‌هايي که پدر و مادرهايشان نمي‌گذاشتند مدرسه بروند، اينجا کلاس مي گذاشتيم، مي‌آمدند اينجا درس مي‌خواندند. تا کلاس پنجم ابتدايي داشتيم. استقبال هم خيلي زياد بود. بعد ساواک که حساسيت پيدا کرد گفته بود اطراف اين خانم جوانان جمع هستند خطرناک است. اولين کاري که کرد کلاس‌ها را تعطيل کرد.
از آيت‌ا... خامنه‌اي درس مي‌گرفتم و به شاگردانم منتقل مي کردم
کلاس هاي خصوصي داشتم در منازل و از آيت‌ا... خامنه‌اي حفظه ا... تعالي درس مي‌گرفتم و همان(فلسفه‌ عقايد بود) را مي آمدم براي شاگردانم مي‌گفتم. اين وضع ادامه داشت تا سال 57، که ديگر انقلاب به اوج خودش رسيده بود. با عصيان‌گري در مدرسه را باز کرديم. عاشورا هم بود. ضمن راه‌پيمايي‌هايي که داشتيم و مکتب پايگاه شده بود براي حرکت خواهرها، هر راهپيمايي از اينجا آغاز مي‌شد. اطلاعيه‌ها از اينجا خوانده مي‌شد. اعلاميه‌هايي که از نجف مي آمد امام مي‌فرستادند تهران، تهران تلفن مي‌زدند به من، مي‌نوشتيم در مجالس خوانده مي‌شد.