ماركسيسم چريكي در ايران

در ايران نيز ماركسيسم به بن‌بست رسيده بود. خيانت و شكست حزب توده، ماركسيست‌هاي جوان را دچار يأس كرده بود و لذا موج چريكي آمريكاي لاتين و «چپ نو» اروپاي غربي بر ايران نيز اثر گذاشت و بخشي از جوانان سرخورده از حزب توده را به خود جذب كرد و همانطور كه گفتيم، بخشي نيز به مائوئيسم پيوستند.
«چريكهاي فدائي خلق»، در آغاز، يك محفل دانشجوئي بود كه معتقد بودند براي يافتن علل شكست حزب توده و ماركسيسم در ايران بايد مطالعه كرد و تئوري‌ها و تجربيات جديد (بويژه تجارب چين، ويتنام و كوبا) را بررسي كرد و راه مبارزه انقلابي را يافت. آن‌ها مدتي آثار ماركس و انگلس و لنين و مائوتسه‌تونگ را مطالعه كردند و به مائوئيسم گرايش يافتند. در همين اثناء، كتاب انقلاب در انقلاب رژي دبره به دستشان رسيد، و به علت مغايرت با نظريات لنين آن را رد كردند. ولي پس از مدتي به عدم كارآئي فعاليت‌هاي سياسي‌ـ صنفي ماركسيستي معتقد شده و مجدداً كتاب انقلاب در انقلاب را بررسي كردند و اين بار تئوريهاي آنرا پذيرفتند.
بر اين اساس، امير پرويز پويان جزوة ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوري بقاء را نوشت. او در اين جزوه، مشي «حزب توده» را «تئوري بقا»  خواند و آنرا رد كرد. او مي‌گفت كه ماركسيست‌هاي سنتي (حزب توده و ...) مي‌گويند كه براي بقاء خود بايد كاري نكنيم و دست روي دست بگذاريم تا بتوانيم خود را براي شرايط مناسب حفظ كنيم در حاليكه جوهر ماركسيسم اين است كه بايد عمل كرد. تنها در جريان عمل است كه بقاء و تداوم جنبش حفظ مي‌شود. «توده‌اي‌ها» عمل انقلابي را فداي «بقاء» خود مي‌كنند، در حاليكه بايد بقاء خود را فداي عمل انقلابي كرد. گروه چريكي حتي اگر در جريان عمل كاملاً نابود شود، حماسه‌اي مي‌آفريند كه ذهنيت جامد توده‌ را منفجر خواهد كرد و او را به صحنه عمل خواهد كشانيد.
مسعود احمد‌زاده نيز جزوه‌اي بنام «مبارزه مسلحانه، هم استراتژي، هم تاكتيك» نوشت و در آن براساس نظريات رژي دبره، «مبارزه مسلحانه» چريكي را راه علاج بحران ماركسيسم در ايران دانست.
گروه پويان‌ـ احمدزاده، معتقد به مشي چريك شهري، و نه چريك كوه، بود، زيرا ايران پس از «انقلاب سفيد» را يك كشور سرمايه‌‌داري وابسته مي‌دانست كه در نتيجه، نيروي اصلي انقلاب را «طبقه كارگر» تشكيل مي‌دهد و نه دهقانان. از اين زاويه، گروه فوق با مائوئيست‌ها، كه ايران را «نيمه مستعمره‌ـ نيمه فئودال» مي‌دانستند و به «جنگ توده‌اي طولاني» در روستا اعتقاد داشتند، اختلاف نظر پيدا كرد. اين نظريات، متأثر از تزهاي كارلوس و ماريگلا بود.
قبل از پويان و احمدزاده، گروه ديگري نيز به مشي چريكي رسيده بود. اين گروه به «گروه جزني» معروف است.
«گروه جزني»، مركب از عده‌اي اعضاي سابق سازمان جوانان حزب توده بود كه در پي يافتن علل شكست ماركسيسم در ايران بودند. آنها نيز به اين نتيجه رسيدند كه علت شكست ماركسيسم در ايران، در مشي و تاكتيك است و همه تقصيرها را به گردن سازشكاري و بي‌تحركي و فقدان روح انقلابي سران حزب توده انداختند. اين گروه نيز راه نجات را در تكرار الگوي انقلاب كوبا و مشي چريكي يافت، ولي در سال 1346 توسط ساواك دستگير شدند. رهبران گروه، بيژن جزني، عزيز سرمدي، عباس سوركي و... به 10 سال زندان محكوم گرديدند. بعدها جزني در زندان به رهبر «چريكهاي فدائي» تبديل شد و پس از شكست مشي چريكي پويان‌ـ احمدزاده، به تجديد نظر در مشي چريكي پرداخت و ‌آن را با مشي توده‌اي تلفيق كرد و نظريه جديدي مطرح ساخت. جزني در زندان توسط ساواك كشته شد.
علي اكبر صفائي فراهاني، از اعضاي گروه جزني، توانست از چنگ ساواك فرار كند و به فلسطين برود و مدتي در «سازمان آزاديبخش فلسطين» تعليم ببيند. او سپس مخفيانه به ايران آمد و به تشكيل يك گروه با مشي «جنگ چريكي كوه» («كانون شورشي» چه‌گوارا  رژي دبره) پرداخت. صفائي فراهاني، چنانكه جزوه او بنام آنچه يك انقلابي بايد بداند نشان مي‌دهد، از نظر تئوريك در سطح نازلي قرار داشت.
گروه پويان و احمدزاده و گروه صفائي (كه بعدها به «گروه سياهكل» معروف شد) به هم مرتبط شدند. در ميان آنها بر سر آغاز جنگ چريكي در كوه يا شهر اختلاف بوجود آمد. ولي پس از چندي به اين نتيجه رسيدند كه همزمان هم در كوه و هم در شهر فعاليت كنند. گروه صفائي، منطقة شمال را بعنوان مركز ايجاد «كانون شورشي» انتخاب كرد و در بهمن سال 1349، پاسگاه سياهكل را خلع سلاح نمود. اين حركت به سرعت سركوب شد و شكست خورد. در نتيجه، گروه پويان‌ـ احمد‌زاده به فعاليت‌هاي تروريستي (چريك شهري) دست زدند و جرياني بنام «چريكهاي فدائي خلق» پديد آمد.
پس از مدت كوتاهي، ماركسيسم چريكي در ايران، ناكامي و بن‌بست خود را عيان ساخت. ترورهائي چون اعدام تيمسار فرسيو و ... به بهاي تيرباران و زنداني شدن صدها جوان ماركسيست تمام شد و به ثمر نرسيد و توده‌ها همچنان نسبت به ماركسيسم بيگانه بودند.
از سال 1352 ش. در زندان‌هاي كشور، در ميان «چريك‌ها»، انتقاد از مشي چريكي بالا گرفت و يأس و نااميدي و ارتداد در ميان زندانيان «چريك» گسترش يافت. گروهي مشي چريكي را مطلقاً رد كرده و به مائوئيسم و يا حزب توده پيوستند، و گروهي‌ـ به رهبري جزني، به انتقاد از مشي چريكي، در عين حفظ پايه‌هاي آن، دست زده و با تجديدنظر در آن‌ و تلفيق آن با لنينيسم و «مشي‌ توده‌اي» آن را «پخته‌تر» ساختند و گروه قابل توجهي نيز كلاً از فعاليت سياسي كناره گرفتند.
هم‌زمان، حزب توده كه با يك موج قوي و نامنتظر در ميان جوانان ماركسيست مواجه شده بود، تمام نيروي خود را براي جذب آنان بكار گرفت و براساس آثار لنين نشان داد كه مشي چريكي با لنينيسم در تضاد است. حزب توده «چريكهاي فدائي» را جوانان صادق و جانباز و پاكي اعلام مي‌داشت كه بدليل بي‌تجربگي و عدم شناخت «علمي» ماركسيسم و عدم دسترسي به كتابهاي «كلاسيك» ماركسيستي و اشتياق زياد به عمل انقلابي، جذب ماجراجوئي (آوانتوريسم) شده‌اند. اين مشي زيركانه حزب توده سبب انشعاب در «چريكهاي فدائي» و جذب بخشي از آن به حزب توده شد. ابتدا «گروه منشعب» به رهبري حسين قلمبر (سيامك) و پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران، بخش «اكثريت» به رهبري فرخ‌نگهدار به «حزب توده» پيوستند و ماركسيسم «سنتي» و بحران‌زدة نوع شوروي را پذيرفتند.
بدين ترتيب، ماركسيسم چريكي نيز،‌ مانند ديگر جريانهاي ماركسيستي در ايران، شكست خورد و جريان «چريكهاي فدائي»، به ويژه بعد از انقلاب اسلامي ايران به صدها گروه و محفل تجزيه شد!