باني 29 بهمن تبريز

اين گفتگو مشحون از ده ها نکته ناشنيده و روشنگر درباره وضعيت ويژه آذربايجان در آن مقطع تاريخي از زبان فردي است که سالها در کنار آن شهيد به مبارزه پرداخت و پس از انقلاب نيز از سوي مردم تبريز براي نمايندگي در مجلس شوراي اسلامي برگزيده شد.
سابقه آشنايي پدر شما با آيت الله قاضي به چه زماني برمي گردد؟
آشنايي آنها آشنايي عالم با عالم بود. از آن زماني که در اينجا آيت الله شريعتمداري را براي مرجعيت ترويج مي کردند، مرحوم آقاي قاضي در تبريز و مرحوم پدر من در بناب و حومه آن از آقاي حکيم تقليد مي کردند و اين وجه اشتراک آنها بود. من در نجف مشغول تحصيل بودم که بين پدر ما و علي اصغر محي الدين درباره ولايت اهل بيت اختلاف افتاد و در واقع سازمان امنيت در جهت تائيد آن بنده خدا، آنها را به قم و به آقاي شريعتمداري ارجاع داد تا ايشان بين اين دو حَکَم باشند که حق با کدامشان است. در آنجا آقاي شريعت مداري بالاخره پدر ما را تائيد نکرد. البته اين کار آقاي شريعتمداري سابقه طولاني داشت. بيست سال قبل از آن هم که آقاي شريعت مداري در تبريز بود، پدر ما را تائيد نکرده بود. احتمالاً اين دفعه دوم بود. البته علماي بزرگ در نجف مثل آيت الله حکيم، آيت الله خوئي و آيت الله سيد عبدلله شيرازي و در قم هم آيت الله مرعشي نجفي پدر ما را تائيد مي کردند ولي دستگاه به صورت نامرئي يک ارتباطي با آقاي شريعتمداري داشت. بالاخره بعد از يک ماه معطلي ايشان نه پدر ما را تائيد کرد و نه از طرف مقابل و سازمان امنيت هم ناگفته، اينها را به تبريز تبعيد کرد تا دو سال در آنجا بمانند. پدر ما البته در تبريز بسيار مورد تکريم و احترام علما بود و مؤمنين و شيعه هاي تبريز از پدر ما خيلي تجليل مي کردند و در مسجد تازه ساختي به نام توحيد که در خيابان نادري هست، اصرار کردند پدر ما تا تبريز است، در آنجا نماز بخواند. ايشان در آنجا پيش نماز بود و مردم خيلي مي آمدند. آن وقت ها بود که ما هم خيلي نگران شديم و از نجف آمديم به تبريز. من قصد برگشتن به نجف را داشتم، ولي مرحوم شهيد قاضي اصرار داشت که من اينجا بمانم. ما هم بالاخره متاسفانه مانديم.
چرا ايشان اسرار داشتند که شما بمانيد؟
ايشان استدلال و برداشت هاي خودشان را داشتند که من نمي دانستم، ولي فرمودند که بمانيد مرا به مسجد خودشان مسجد شعبان دعوت کردند که شبها مي رفتم و سخنراني مي کردم. بالاخره متاسفانه مانديم. مرحوم آميرزا جواد تبريزي اصرار داشتند که من در جائي غير از نجف نباشم، ولي نشد. آميرزا جواد تبريزي آن موقع در نجف تشريف داشتند و استاد من بودند.
آيا شما در تبريز با آيت الله قاضي مباحث علمي هم داشتيد؟
نه، جلساتي بود، ولي به صورت مستمر جلسات علمي نبود. من از خدمتشان استفاده مي کردم و ايشان هم ما را براي جلساتي دعوت مي کردند. تا آخر هم چنين بوديم.
روزهاي پنج شنبه من به منزل ايشان مي رفتم و سخنراني مي کردم ولي خيلي با ايشان نزديک بوديم و در غياب پدرمان، براي ما پدري مي کردند. با تمام قوا و همت از ما حمايت مي کردند و اين ارتباط تا آخرين ساعات عمر ايشان ادامه داشت.
پدري کردن که مي فرمائيد چه مي کردند؟
در اينجا طرفداران آقاي شريعتمداري پدر ما را به غلو و شيخي گري و مخالفت با ايشان متهم مي کردند و آقاي قاضي از ما حمايت مي کردند. آقاي قاضي و پدر من و خودم از آقاي حکيم تقليد مي کردم. آن روزها من تازه از نجف برگشته بودم. سال 49 بود و مرحوم آقاي حکيم فوت کرده بودند. من آن موقع جوان بودم و در اينجا اهل منبرهايي مثل آقاي انزابي و آقاي ناصرزاده زياد بودند، با همه اينها آقاي قاضي خيلي حمايت مي کردند. آن موقعي که آقاي قاضي در اينجا براي آيت الله حکيم مجلس ترحيم گرفتند، من تک سخنران ايشان بودم؛ چون در جواني خدمت آقاي حکيم بودم و يک مقدار به حالات ايشان وارد بودم و سوابق مبارزاتي شان را در جنگ با انگليسي ها خوانده بودم. اين يکي از کارهاي شاخص آقاي قاضي بود که در چنين شرايطي من را که خيلي جوان بودم، بين آن همه منبري و سخنران، به آن مجلس بسيار پرعظمت دعوت کردند که صحبت کنم . از آن وقت هم اين تقريبا رسم شد که در وفات علما و بزرگان از من دعوت مي شد که به منبر بروم و سخنراني کنم.
 
پس از رحلت آيت الله حکيم، آيت الله قاضي مردم را به چه کسي ارجاع مي دادند؟
ايشان به صورت خفائي و نه خيلي علني، مردم را به امام(ره) ارجاع مي دادند.
قبل از رحلت آيت الله حکيم آيا آيت الله قاضي امام را ترويج مي کردند؟
بله، ايشان بعد از جريانات 41 و 42، در مسير اهداف امام حرکت مي کردند و به صورت خفايي و نامرئي از ايشان ترويج مي کردند، ولي نه اينکه در برابر آيت الله حکيم باشند. ايشان تنها نماينده مرحوم امام(ره) و مورد تائيد ايشان بودند . آنهايي که از سابق طرفدار آقاي شريعتمداري بودند، خيلي تلاش مي کردند که موقعيت ايشان تنزل کند، ولي امام از ايشان حمايت مي کردند.
آيا شهيد قاضي در تبريز از لحاظ وزن علمي جايگاه خاصي داشتند يا فقط جايگاه مبارزاتي داشتند؟
البته جايگاه مبارزاتي ايشان بيشتر متجلي بود، ولي ايشان فلسفه مي دانستند و از بزرگان هم اجازه هاي مختلفي داشتند. انصافا هم نظرات علمي جالبي داشتند. و چهارشنبه شب ها هم که در مسجدشان منبر مي رفتند،خيلي علمي صحبت مي کردند. هر روز صبح هم در منزلشان جلسات درس داشتند، ولي علماي مبرز ديگري چون آقاي انگجي، آقاي بادکوبه اي، آقاي خسروشاهي، آقاي اهري، آقاي مجتهدي و آقاي مولانا هم بودند.
در مورد اهتمام ايشان به امر ولايت توضيحاتي بفرمائيد.
ايشان انصافا فرد محققي بودند، مثلا درباره اربعين امام حسين(ع) کتابي نوشته و در آن تحقيقات جالبي کرده اند. بر جنب المأوي و فردوس الاعلي مرحوم کاشف الغطاء هم ايشان پاورقي نوشته اند. کتابي هم در ارث دارند.تاليفات متعددي دارند.
موضوعات جلسات پنجشنبه که اشاره کرديد در منزل ايشان تشکيل مي شد، حول چه محورهائي بود؟
نوعا ديني و سياسي بود.ما هم آنجا سخنراني مي کرديم و جماعت هم زياد مي آمد و منزل ايشان از جمعيت پر مي شد .ايشان خصوصيتي ماوراي علماي ديگر داشتند که نوعا ادبا، چيز فهم ها و آدم هائي که سطح فکرشان بالاست، در اطراف ايشان بودند، يعني علما زياد مي آمدند. بعضي از علماي تبريز که من ارادت زيادي هم خدمتشان داشتم، مجالسشان پر از عوام بود. از اطراف و خود شهر نوعاً عوام بودند که زياد پاي منبر آنها مي آمدند. در اطراف مرحوم آيت الله قاضي نوعاً خواص شهر بودند و از نظر علمي، ادبي و هنري آدم هاي خاصي مي آمدند. البته از عوام هم برخي مي آمدند. يادم هست يک روز راجع به تيمم از نظر فقهي صحبت بود، ايشان نظر آقاي خوئي را تائيد مي کردند. چون آقاي خوئي مي گفتند وقتي تيمم مي کنيد بايد يک چيزي روي زمين باشد که به دست بچسبد، مثلا اگر سنگ هست، غباري روي آن باشد. شهيد قاضي دقت نظر خاصي در مسائل داشتند.
منبر ايشان چه خصوصيتي داشت که مي فرمائيد نوعا خواص مي آمدند؟
چون ايشان علمي صحبت مي کردند، آميخته با فلسفه صحبت مي کردند. مباحثي را که مطرح مي کردند، با موازين فلسفي انطباق مي دادند. ايشان علاوه بر اينکه در علم و ادبيات خيلي خوب بودند، در معاشرت ها و مراودتشان هم بسيار مؤدب و اديب بودند. ايشان نه تنها در منبر دوزانو مي نشستند، در منزل هم همين طور بودند و بعيد مي دانم کسي ايشان را بي عبا ديده باشد. حتي آنهائي هم که اذيتشان مي کردند، ايشان با ادب با آنها صحبت مي کردند. انصافاً ادب ممتازي داشتند. متعدد مجالسي بود که ناهار دعوت بوديم. سر سفره دو زانو نشستن مشکل است، ولي ايشان در آنجا هم دو زانو مي نشستند و عبايشان هميشه روي دوششان بود. حتي ساواکي هائي که با ايشان برخورد داشتند، ادب مخصوصي را از ايشان در ذهنيت خود داشتند.
 
در بحث هاي مبارزاتي چه خاطراتي از آيت الله قاضي به ياد داريد؟
حافظه ام خيلي کم شده است و متاسفانه کارهائي را که خودم هم کرده ام به سختي به ياد مي آورم تا چه برسد کارهاي اشخاص ديگر. يک آدم مبارز چه مي کند؟ نقاط ضعف طرف مقابل را بيان مي کند. آقاي قاضي هم همين کار را مي کردند، يعني صحبت درباره طاغوت و دستگاه و محمد رضا پهلوي . ضعف آنها يکي دو تا که نبود. همه زندگي شان، تمام کارهايشان، افرادشان، ساواکشان، شهرباني شان، همه اش ظلم و ضعف و تجاوز بود. آن وضعيت خواهرهاي شاه بود، آن وضعيت زنانش بود، وضعيت ثريا بود، فرح بود، اشرف بود. يک مقوله و دو مقوله که نبود.
رابطه ايشان با گروه هاي مبارز قبل از انقلاب چگونه بود؟
در سال 48، 49، رابطه با سازمان مجاهدين خلق وجود داشت. البته آنها در سال 54 تغيير ايدئولوژي شان را علني کردند. وقتي حنيف نژاد را اعدام کردند،من در مسجد آيت الله شهيدي صحبت مي کردم. در آنجا مجلس شام غريباني براي او گرفتند و به پدرش تسليت گفتند. آقاي قاضي نوعاً از گروهاي مخالف رژيم شاه حمايت مي کردند.
يکي از مسائلي که در آن مقطع تاريخي پيش مي آيد تغيير ايدئولوژيک سازمان مجاهدين خلق در سال 54 است و اينکه بسياري از علمائي که پيش از اين مقطع ، به عنوان يک گروه اسلامي از اينها حمايت مي کردند، متوجه گرايش هاي مارکسيستي اينها شدند و کمک هايشان را قطع کردند. خاطره خاصي از برخورد آيت الله قاضي با آنها پس از اين تغيير ايدئولوژيک به يادتان هست؟
وقتي که آنها التقاطي رفتار کردند، علما کنار کشيدند. ما هم تا آن زمان حمايت هائي را که از دستمان برمي آمد، انجام مي داديم. منزل ما در خيابان ارتش بود. يک شب به من گفتند بنده خدائي آمده که گويي از سازمان مجاهدين خلق است. من رفتم دم در و ديدم که يک نفر آمده که دستش را بسته و از گردنش آويزان کرده و پايش هم زخمي است، گفت:«وضعيت مرا که مي بينيد. ما از نظر مالي نياز داريم.» خدا به من کمک کرد و آنجا جواب ندادم و گفتم:«فردا بيا مدرسه ببينم چه کار مي توانم برايت بکنم.» وضعش به نظرم مشکوک آمد فردا به مدرسه آمد و من با احتياط با او رفتار کردم و گفتم:«کاري از دستم بر نمي آيد 25 تومان توي جيبم دارم، اگر مي خواهي همين را بدهم.» گفت:«نه با اين پول ها کار ما راه نمي افتد.» بعدها در گزارش هاي ساواک ديدم که او ساواکي بوده و آمده ببيند ما تا چه حد با مجاهدين خلق ارتباط داريم. ظاهراً الان اين گزارش در اسناد انقلاب است. مجاهدين خلق آن قدرها هم گروه معروفي نبودند. گروهي زيرزميني بودند که کارهايي را انجام مي دادند. در مجموع همه گروه هائي که عليه رژيم شاه مبارزه مي کردند و از نظر سياسي مخالف رژيم بودند، دور و بر آقاي قاضي مي آمدند و گاهي هم از حمايت آقاي قاضي برخوردار مي شدند، ولي ايشان هم با آنها محتاطانه رفتار مي کردند. مجاهدين خلق هم تا مسلمان بودند، به آنها کمک مي کرديم.
نقش آيت الله قاضي در رويداد 29 بهمن چه بود؟
بنا بود براي چهلم شهداي قم مجلس ترحيمي گرفته شود. اعلاميه اي نوشته شد تا علما امضا کنند و در آن اعلام شد که ما فردا در مسجد قزللي براي ترحيم مي نشينيم. مي دانستيم که نمي گذارند اين مجلس برگزار شود. ما شبيه اين کار را در جريان طيب رضائي انجام داده بوديم که نگذاشته بودند در مسجد را باز کنيم. شرايط حالا با آن موقع بسيار متفاوت است، چون الان همه هر چه به زبانشان مي آيد، مي گويند. راننده شده مرد سياست و با سرنشينان در تاکسي بحث سياسي مي کند. همين طور در قهوه خانه ها ، هيئت هاي مذهبي و مساجد و در همه جا، هر کسي هر حرفي را مي زند و آزاد هم هست و کسي هم او را تعقيب نمي کند و لذا همه شده اند سياسي. شايد باور نکنيد که آن زمان نمي گذاشتند براي يک مجلس ختم در مسجد را باز کنيم. آن روز ها به يک پاسبان نمي شد اعتراض کرد.
به هر حال تقربيا مي شود گفت که باقي 29 بهمن آقاي قاضي بودند که اعلاميه را نوشتند و براي علما فرستادند که امضا کنند. همه مسائل از اين علاميه سرچشمه مي گرفت و لذا ايشان نقش اصلي را داشتند. براي ما کاملا معلوم بود که نمي گذارند آن حرکت انجام بشود، ولي در حد توانمان حرکات ايذائي براي کوبيدن دستگاه پهلوي انجام مي داديم. آن روز هم قرار بود يک حرکت ايذائي باشد. ولي ايذائي بسيار موفقي شد و تبريز قيام کرد! مرحوم شهيد آيت الله قاضي، خودشان هم اين قيام را پيش بيني نمي کردند. خود ماها هم پيش بيني نمي کرديم. من مختصري در جريان بودم، چون مدرسه اي داشتم که نوعي ستاد مخفي براي اين جور کارها بود و دانشجويان و مبارزين به آنجا مي آمدند، ولي آن حرکتي در 29 بهمن انجام شد، غير متعارف و غير قابل پيش بيني بود.
اتفاقا شب پيش از آن خواب خاصي ديده بودم و براي همين با ماشين در خيابان ها مي گشتم. در خيابان ها هم تيراندازي و اوضاع خطرناک بود. به هر خياباني که مي رسيدم 100 نفر و 200 نفر با چوب و چماق شعار مي دادند که الله اکبر، الله اکبر، يا حسين. همه خيابان ها به اين صورت بود. اوضاع به صورتي درآمد که اگر يک سال هم رويش کار مي کرديم، اين طوري نمي شد. خود جوش اين چنين شد. نيروهاي نظامي تبريز هم نتوانستند جلويش را بگيرند و از تهران نيرو خواستند که با دو سه تا هواپيماي سي -130 نيرو آوردند، اما تا وقتي تا پاسي از شب گذشته، مردم خودشان کنار نرفتند، نيروهاي نظامي نتوانستند کاري کنند. باني اين جريان خود آقاي قاضي بودند و با همدستي عده اي از علما اين کار را کردند.

آيت الله قاضي در مورد ريخته نشدن خون مسلمين بسيار حساس بودند. واکنش ايشان بعد از واقعه 29 بهمن چه بود؟
ما خدمتشان بوديم و بنا شد به خانواده هاي کساني که شهيد يا مجروح يا زنداني شده بودند، رسيدگي بشود و اين کار هم تا حدودي انجام گرفت. ادعا نمي کنم که به همه موارد رسيدگي شد، چون خيلي گسترده بود. آن اندازه که بالاخره اشخاص رفتند و تحقيق کردند و خبر آوردند، رسيدگي هايي شد که تا مدتي هم ادامه داشت. بعد از اين واقعه تهران خيلي تکان خورد و ارتشبد شفقت که آجودان مخصوص شاه بود، با چند نفر از سپهبدها به تبريز آمدند و جلسه مفصلي در اتاق بازرگاني گذاشتند و علماي بزرگ را هم که ده پانزده نفري مي شدند، دعوت کردند. در جلسه اول من هم بودم. مي خواستند ببينند اين جريان از چه قرار است و انگيزه مردم از اين کارها چه بوده! البته آنها آن قدر حسن ظن به دستگاه داشتند که دنبال انگيزه مي گشتند، ولي گشتن نداشت. گفتيم: «مردم ناراحتند. برويد از خودشان بپرسيد که اين چه کاري بود که کرديد.» از بس که خودشان را همه چيز تمام مي دانستند، تعجب مي کردند که جريان از چه قرار است. طبقه مذهبي هم از همان اول با خاندان پهلوي جور در نيامده بود و خصوصا در تبريز هميشه دنبال بهانه بود که عليه اينها يک حرکت بکند. آنجا هم صحبت هاي مفصلي شد. ارتشبد شفقت آدمي بود آرام و چيزفهم و نسبت به دستگاه سلطنتي خيلي دلسوز. بعد از جلسات متعددي که اينها گزارش هائي تهيه کردند و به محمد رضا دادند، شاه، شفقت را استاندار آذربايجان کرد. شفقت هم چون در جلسات خوب رفتار کرده بود، ماهرانه با علما ارتباط داشت.
چگونه؟
مثلا وقتي جرياني اتفاق مي افتاد، به علما از جلمه آقاي قاضي تلفن مي زد که آقا اين جريان از چه قرار است و شما چه مي فرمائيد؟ با بهانه هاي مختصري به علما مراجعه مي کرد. خاطره اي از او دارم که نمي دانم قبلا در جائي نقل کرده ام يا نه. يک روز مرحوم آقاي قاضي را کوک کردند که به عمره بروند. در روزهاي اوج مبارزات بود. پسر ايشان، آسيد محمد تقي که الان پسرش جايش نماز مي خواند، در مدرسه ما طلبه بود . من ديدم اين قضيه هم کار به دست آقا مي دهد هم به دست ما. ايشان مي خواستند عمره بروند و پسرشان آسيد محمد تقي هم در حد سربازي بود. سرلشکر يا سپهبد دولو، رئيس ژاندارمري کل در تهران بود. اينها از او مجوز گرفته بودند که از آسيد محمد تقي ضمانت خاصي گرفته نشود و او هم با آقا برود. من خبردار شدم و رفتم خدمت آقاي قاضي. آن روزهائي بود که مرحوم آقاي نجفي مرعشي براي معالجه چشمشان به لندن رفته بودند و آن هم مسئله اي شده بود، چون همه مي گفتند آقا را تبعيد کرده اند به لندن. من به آقاي قاضي گفتم:«اگر شما برويد، چراغ انقلاب خاموش مي شود. رفتن شما به عمره، پيامدهايي دارد.» ايشان به من خيلي اعتماد داشتند و بي چون و چرا حرفم را قبول مي کردند. اواخر بعضي ها خواستند ميانه ما را به هم بزنند، ولي الحمدلله به هم زده نشد و من تا آخر نسبت به ايشان ارادت داشتم. حالا هم دارم. همن که گفتم، گفتند:«پس چه کار کنيم؟» گفتم:«خب! آقا نرويد.»ايشان گفتند:«دستگاه خيلي زحمت کشيده و اين کارها را درست کرده.» يادم نيست بعد چه گفتند، ولي يادم هست که من گفتم:«آقا! من کارها را درست مي کنم. به شفقت زنگ مي زنم و مي گويم ايشان از شما بخواهد نرويد.» گفتند:«اگر اين طور باشد که خيلي خوب است.» رفتم تلفن زدم و منافقي کردم و به شفقت گفتم:«تيمسار ! مي دانيد موقعيت چنين است که اگر آقاي قاضي از شهر برود، مردم ساکت نمي نشينند و تصور مي کنند حکومت، ايشان را تبعيد کرده است، همان طور که با آقاي نجفي اين کار را کرد.» گفت:«خيلي تشکر مي کنم.» و به اين ترتيب خيلي خوب کلاه سرش گذاشتم. گفتم:«بهتر است به آقا تلفن بزنيد و از ايشان خواهش کنيد که از اين سفر صرف نظر کنند.» آقا هم داشتند اين گفتگو را مي شنيدند. من هنوز از منزل آقا بيرون نرفته بودم که شفقت زنگ زد به ايشان و خواهش کرد آقاي قاضي به عمره نرويد و خيال آقا راحت شد.خاطرات زيادي با مرحوم آقاي قاضي دارم. ايشان در کارها نوعا به من اظهار محبت مي کردند که به نظر شما صلاح است يا نه. بعد مي رفتم منزل و مي ديدم ايشان آنجا هستند. مي گفتم :«آقا ! شما چرا آمديد؟ مي گفتيد من مي آمدم.» يک روز رفتم مدرسه، تلفن زدند که آقاي قاضي با شما کار دارند. زنگ زدم و پرسيدم:«فرمايش تان چيست؟» هميشه با اعتذار و ادب فراوان مي گفتند:«تشريف بياوريد، عرض مي کنم.» با اينکه منزلتشان از اين حرف ها خيلي بالاتر بود و ما کوچک تر از اين حرف ها بوديم، اما اين طور صحبت مي کردند.
من رفتم منزلشان، ديدم به نوکرشان گفته اند که اگر فلاني آمد بگوئيد من بيايم داخل حياط و با ايشان صحبت کنم. نوکرشان جليل نامي بود. من تا رسيدم، دويد جلو. آقاي قاضي آمدند و نشستند روي پله و گفتند:«دو نفر از طرف گمانم آموزگار آمده اند و مي گويند برويد عراق و از امام بخواهيد راجع به سلطنت حرفي نزنند و فقط از قانون اساسي صحبت کنند.» آن موقع امام هنوز در عراق بودند . ايشان ادامه دادند:«من هنوز جوابشان را نداده ام به نظر شما به اينها چه بگويم؟» بالاخره دستگاه هم مخوف بود و يکدفعه نمي شد به آنها گفت که نمي روم. يک مقدار صحبت شد. آن دو نفر هم داخل اتاق بودند. يادم هست يکي از آنها دکتر ماجدي نامي بود در نخست وزيري که اهل تبريز بود. من چيزي به فکرم نرسيد. گفتم :«حالا برويم ببينيم صحبت چطور پيش مي رود و ما چه حرفي مي توانيم بزنيم.»
به اندروني منزل و اتاق آقا رفتيم. آنها هم آمدند. دکتر ماجدي شروع کرد با لحن تهديد آميز هارت و پورت کردن که:«بله، هواپيمائي در اختيار آقا گذاشته مي شود.من هم در خدمت آقا مي روم نجف و به امام مي گويم که شما سلطنت را مطرح نکنيد. از قانون اساسي و احياي آن و عمل به آن صحبت کنيد.» صحبت هايش توأم با تهديد بود. آنجا ناگهان اين فکر به نظر من آمد و گفتم:«من از آقا خيلي معذرت مي خواهم، ولي آقاي دکتر! امام در ايران نمايندگان زيادي دارند که بعضي از آنها منزلتشان پيش امام بالاتر از آقاي قاضي است.» بعد هم آقاي منتظري، آقاي مطهري، آقاي بهشتي و چند نفر ديگر را مثال زدم و گفتم:«شما چرا سراغ آنها نرفته ايد؟ اگر قرار باشد امام حرفي را بشنوند، حرف آنها را بيشتر مي شنوند تا حرف آقاي قاضي را. از ايشان دست برداريد و به سراغ آنها برويد تا بتوانيد بر امام غلبه کنيد. شما اگر آنها را بفرستيد مشکلتان شايد حل مي شود».
به اين ترتيب تيرشان به سنگ خورد و بلند شدند و رفتند. خداوند در آنجا آن جواب را به من القا کرد. البته مطالب ديگر هم گفتم که الان به خاطر ندارم، ولي جان مطلب اين بود که گفتم، بالاتر از آقا زياد هستند که به امام نزديک ترند. دنبال آنها برويد. بعدها فهميديم سراغ بعضي ها رفته بودند، ولي آنها قبول نکرده بودند. بعضي ها را هم وادار کرده بودند که به عراق بروند، ولي امام حرفشان را قبول نکرده بودند. هر کسي از عوامل حکومت که مي خواست با امام ملاقات کند، ايشان مي فرمودند:«اول استعفا بدهد، بعد بيايد.» همان طور که در مورد بختيار هم اين چنين فرمودند. در هر حال عوامل رژيم از خيلي جاها سرخورده شده بودند و مي خواستند اگر بتوانند آقاي قاضي را بفرستند. آن موقع امام در عراق بودند و هنوز به پاريس نرفته بودند. آنهايي هم که پيش امام فرستاده بودند، از اهل علم بودند، ولي امام در مقابل ظلم و حرف زور مي ايستادند و با اين حرف ها از حرف خودشان برنمي گشتند. آقاي شريعتمداري هم که منحصراً بر اجراي قانون اساسي تکيه مي کرد.
نقش آيت الله قاضي بعد از پيروزي انقلاب چه بود؟
انصافاً بعد از پيروزي انقلاب مصيبت ما چند برابر شد. آن روزها مي گفتم، اگر امام زمان (عج) هم بيايند، اين مصيبت ها را بعد از فرجشان خواهند داشت. قبل از انقلاب يک مشکل داشتيم که خلاصه مي شد در دولت و ساواک. وقتي حرف مي زديم منتظر عکس العمل آنها و احضار و دستگيري بوديم. مشکل ما رژيم بود و با مردم مشکلي نداشتيم. بعد از انقلاب مشکلات متعددي داشتيم. توقعات بجا و بي جاي مردم و نبودن انسجام در رده هاي بالا. آن وقت ها هر کسي يک دولت بود و هر دستگاهي يک حاکم بود. خيلي به زحمت افتاديم. حالا هم الحمدلله در زحمت هستيم.
مرحوم آقاي قاضي بعد از انقلاب کم ماندند، چون در سال 58 به شهادت رسيدند و انصافاً در اين مدت از مشکلات، اذيت ها و حسادت ها خيلي خسته شدند. در واقع ايشان رهبر تبريز بودند و به ايشان خميني آذربايجان مي گفتند و رهبريت با ايشان بود. همه چيز دست ايشان بود و اجرا کننده آن دستورات، تقريباً من بودم و ما هم الحمدلله رب العالمين خيلي به زحمت افتاديم. انصافاً آن موقع شخصيتي داشتيم و حالا شخصيتي خيلي پايين تر و کمتر داريم. آن زمان زندگي تا حدودي آرامي داشتيم، در حالي که الان زندگي پر ماجرايي داريم. قبل از انقلاب مشکل ما فقط ساواک بود، اما پس از انقلاب مشکل ما از يک طرف روحانيون بودند، از طرفي مؤمنين عوام بودند، روشنفکران بودند، دانشگاهيان بودند، حالا مسائل خارجي بماند. وجود گروه هاي مختلف مثل فدائيان که يک دسته شان اقليت بودند، يک دسته شان اکثريت، مجاهدين، حزب رنجبر و الي ماشاالله احزاب و گروه هاي ريز و درشت. آن قدر مشکلات داشتيم که الان قادر نيستم يک امضا بکنم. دستم مي لرزد و اعصابم خسته است و با زحمت مي توانم امضا کنم و چيزي نمي توانم بنويسم. آن موقع آدم سالم و شادابي بوديم. همه چيزمان را روي انقلاب گذاشتيم. خدا کند خداوند چيزي به ما بدهد.
با اين اوصاف ما در درجه نازله بوديم و آقاي قاضي در درجه اول بودند. يکي از اذيت هايي که ايشان را مي کردند اين بود که وقتي به ما مي رسيدند، از ايشان سعايت مي کردند و دروغ هايي را به ايشان مي بستند و بالعکس. به حدي گرفتار اين مشکلات کوچک و بزرگ از داخل بوديم که مجال آنکه به بيرون از مملکت نگاهي بيندازيم، نداشتيم. از يک طرف شهر به هم ريخته بود، چون نه استاندار داشت، نه فرماندار، نه لشکري، نه شهرباني و نه اداره خاصي که جوابگوي مردم باشد. واقعاً هيچي نداشت. آن موقع در کاخ جوانان که الان سازمان تبليغات اسلامي شده است، حضور داشتم و مسئوليت ها بر دوشم بود، يعني مي بايست هم کار دادگستري مي کردم، هم شهرباني و حفاظت از شهر و غيره و اينها کارهايي هم بودند که بلد نبودم. آقاي قاضي هم در رأس اين جريان بودند.
آيت الله قاضي چه نوع کارهايي مي کردند؟
مشغوليت هاي روزانه ايشان بعد از انقلاب چه بود؟
کارهاي ايشان بيشتر مراجعات مردم در انواع مختلف با توقعات مختلف و متضاد بود. در واقع همه، همه چيز را از آقاي قاضي مي خواستند. علاوه بر اين امنيت هم مي خواستند. خيال مي کردند بايد يک شبه همه کارها درست شود. يکي طلبکار بود و مي گفت، بايد طلب مرا وصول کنيد. ديگري بدهکار بود و مي گفت، بايد بدهي مرا تأمين کنيد. در واقع کارهاي غير مربوط فراواني هم به ايشان ارجاع مي شد.
 
با توجه به اينکه انقلاب در سال 57 پيروز شد و ايشان در مرداد سال 58 به امامت جمعه منصوب شدند، در مورد انتصاب ايشان به امامت جمعه نکته خاصي به خاطر داريد؟ امام چرا ايشان را منصوب کردند. از حاشيه هاي اين قضيه خاطره اي به ياد داريد؟
اين موضوع جريان مفصلي دارد. يکي از اينها مربوط به مسئله آقاي مدني مي شود. من به دستور آقاي قاضي، آقاي مدني را از مهاباد به تبريز آوردم. يعني قبل از پيروزي انقلاب، با چند نفر از جمله اخوي، آقاي صلاحي و آقاي حاج محمد باقر صلح زاده و کلاً پنج شش نفر، با دو ماشين به مهاباد رفتيم آقاي مدني را دعوت کرديم. آقاي قاضي نامه هم نوشته بودند. ايشان به من فرمودند نامه را به آقاي انگجي هم بدهيد که آن نامه الان هم هست. در آخر کتابي که عليه من نوشته شده، اين نامه را بدون شرح چاپ کرده اند. آقاي مدني قبول کردند پس از آنکه مدت تبعيدشان تمام شود به تبريز بيايند.
بالاخره آقاي مدني به تبريز آمدند و در منزل آقاي قاضي منزل کردند. بعد متوجه شديم که عده اي شياطين مؤمن نما تلاش کردند بين آقاي مدني و آقاي قاضي مسائلي را ايجاد کنند. اين مسائل گسترش يافت تا موضوع نماز جمعه پيش آمد. آقاي قاضي نماينده ثابت امام در تبريز بودند. با خود آقاي مدني خدمت امام رفتيم و براي ايشان هم نمايندگي گرفتيم. امام آن موقع در قم در منزل آقاي يزدي بودند . آقاي مدني به من گفتند:«به امام بگوييد در آن حکم، نظارت بر ادارات را هم منظور کنند.» من هم به امام عرض کردم و امام فرمودند آن را هم بنويسيد. آمدن آقاي مدني به اين دليل بود که آقاي قاضي در تبريز تنها شده بودند و طرفداران آقاي شريعتمداري از اهل علم زياد بودند، بنابراين امام فرمودند آقاي مدني را بياوريم تا کمک آقاي قاضي شود و اينها هم کمي قدرت پيدا کنند. در واقع هدف اين بود، ولي از اين هدف سوء استفاده شد، به اين ترتيب که عده اي دور آقاي مدني جمع شدند و شيطنت کردند تا رقابتي بين اينها ايجاد شود. اين ماجراها ادامه داشت تا روزي رسيد که بنا شد کسي بيايد و نماز جمعه را بخواند . در نماز جمعه مي ديديم يک عده آقاي قاضي را جلو مي کشند و عده اي هم آقاي مدني را. از يک طرف آقاي قاضي پدر ما بودند و از طرفي خودم آقاي مدني را از مهاباد به تبريز آورده بودم. در مطالبي که راجع به آقاي مدني مي نويسند، ممکن است اين مسئله را نگويند، چون نمي دانند جريان از چه قرار بود. اغلب اين نوشته ها واقعاً غير مستندند. اسناد اينکه چه شد که آقاي مدني را آورديم و بعد از آمدنشان چه اتفاقي افتاد، نزد من است. من ديدم مسئله طور ديگري شد و مطالبي هم از راديو پخش مي شد. در باغ گلستان کميته اي داشتيم. من به آنجا رفتم و از راديو قضايا را دنبال کردم و سعي داشتم دخالت نکنم. اين را بايد بگويم که الان هم آقاي قاضي برايم از آقاي مدني مقدس ترند، چون ايشان هم حقوقي به گردنم دارند و هم حقوقي به گرن شهر تبريز دارند که آقاي مدني رضوان الله تعالي عليه، آن حقوق را ندارند. آقاي مدني مدتي در اينجا بود و بعد ايشان را شهيد کردند. آن روز ديدم که بالاخره آقاي قاضي شروع کردند به نماز خواندن تقريباً هم با اضطراب هم شروع کردند. نماز جمعه اول در ميدان راه آهن برگزار شد. بعد از آقاي قاضي، آقاي مدني رحمه الله عليه امامت مي کردند.
آيا در اين باره نظر امام کسب نشده بود؟
هر دو نماينده امام بودند. يادم نيست امام درباره اين موضوع چيزي گفته باشند. اگر امام براي نماز جمعه مي گفتند اصولاً بايد آقاي قاضي امامت مي کردند، چون ايشان نماينده ثابت، صاحب اختيار، زحمتکش و مروج ايشان در آذربايجان بودند. آقاي مدني در جريان هاي بعد وارد شده بودند. البته ايشان هم زحمت هاي زيادي کشيدند و در جريان خلق مسلمان اذيت هايي هم شدند و تهديد ها و توهين هاي زيادي را تحمل کردند، به طوري که دلشان مي خواست از تبريز فرار کنند. من به وسيله يکي از دوستانشان به ايشان پيام دادم که وقتي اوضاع به چنين شرايطي رسيده است، شهر را تنها نگذارند و نروند. ايشان هم نرفتند و فرداي آن روز کفني پوشيدند و به نماز جمعه آمدند.
شما چند بار به جريان خلق مسلمان يا قبل از انقلاب به جريان افرادي که طرفدار آيت الله شريعتمداري بودند و با آقاي قاضي اختلاف داشتند، اشاره کرديد. ريشه اين اختلافات در چه بود؟
اصل آن همان مؤمنين نماز جماعت خوان متعصب بودند که فکر نکرده حرف مي زدند و عمل مي کردند. واقعيت امر اين بود که آقاي قاضي از ابتدا با آقاي شريعتمداري خوب نبود. ما هم با ايشان خوب نبوديم و نسبت به ايشان بينش خوبي نداشتيم.
چرا؟
به اين خاطر که ايشان را مقداري جاه طلب و علاقمند به رياست مي ديديم.
آيا از ارتباط ايشان با ساواک و دستگاه اطلاعي داشتيد؟
آن موقع نمي دانستيم و بعداً مطلع شديم، ولي قرائن، ابهامات و کارهايي انجام مي شد، اين را نشان مي داد.مسئله دوم اين بود که آقاي قاضي از ايشان تقليد نمي کرد، بلکه از آقاي حکيم تقليد مي کرد. ما هم اين طور بوديم. پدرم هم اين طور بود. آقاي قاضي به خاطر اين قضيه، خيلي اذيت شدند. در مقطعي، هم آقاي قاضي و هم ما با آقاي شريعتمداري خيلي کنار آمديم.
آقاي قاضي علاقمند بودند اتحاد شهر حفظ شود تا به اين ترتيب بهانه به دست بهانه جوها نيفتد. از طرفي هم زياد ايشان را اذيت مي کردند. در مقاطعي علما تصميم گرفتند وقتي ايشان به مجالس و مساجد مي آيند، بلند نشوند و جا ندهند. بعضي ها مي رفتند و با نشستنشان براي ايشان جا مي گرفتند تا آقاي قاضي که مي آيند معطل نشوند. آقاي شريعتمدار خيلي علاقمند بود ايشان را جذب کند. من در مرحله نازله بودم، ولي آقاي شريعتمداري ما را به ناهار دعوت کرد که از تبريز به قم برويم. يکي از افرادشان با بنز آمد و مرا براي ناهار به منزل آقاي شريعتمداري برد. در راه هم تصادف هم کرديم که چيزي نشد. در واقع آقاي شريعتمداري علاقه داشت آنهايي را هم که در مقابلش بودند جذب کند ايشان اخلاق خوبي داشت، جذابيت داشت و اگر بعضي حرکت ها نبود، آقاي شريعتمداري آدم باکمالي بود. با اخلاق بود، فقيه بود، محقق بود. انصافاً آقا بود و مزايائي داشت. اين طور نبود که بگوئيم همه اش منفي بود، ولي اين حالت را داشت که خيلي دلش مي خواست رئيس شود. حالا ممکن است در نزد خودش و خداي خودش توجيهي براي اين کار داشته باشد، اما به اين کار علاقمند بود.
روزي همراه با نه ده نفر از اساتيد دانشگاه و اصناف بازار، براي مشورت درباره ي اصلاح آذربايجان خدمت امام رفتيم و با ايشان حرف زديم. امام فرمودند:«برويد به آقاي شريعتمداري بگوئيد.» ما هم خدمت آقاي شريعتمداري رفتيم. ايشان خيلي از ما عصباني بود. تا آن روز هيچ وقت ايشان را آن طور نديده بودم. آن پسرشان هم که الان در آلمان است، آمد کنار در ايستاد و گفت:«آقاي بنابي بياييد اينجا.» من هم رفتم و او گفت:«آذربايجان لانه ماست. ما نمي گذاريم در آنجا خميني لانه بسازد.» اينها چنين تفکري را داشتند. خلاصه کارهاي زشت و غيراسلامي کردند و متأسفانه آقاي شريعتمداري را هم به اين مسير انداختند . حتي استاندار اول که مقدم مراغه اي بود و نه نماز مي خواند و نه از دين چيزي مي فهميد، از طرف آقاي شريعتمداري منصوب شده بود و در خبرگان قانون اساسي هم با تأييد ايشان رأي آورد. مسائل زياد است و يکي دو تا نيست. خيلي از آنها را مقدم و مؤخر مي گويم و به صورت منظم هم همه آنها در خاطرم نيست.
آيا راجع به شهادت آقاي قاضي نکته ديگري به خاطر داريد؟
نه، چون من آنجا نبودم در حج بودم. در منا بودم که خبر شهادت ايشان را شنيدم. با روحانيون آذري زبان بوديم. عده اي در کاروان متأثر و عده اي هم شاد بودند. البته در تشبيع جنازه ايشان در تبريز، سابقه چنين جمعيتي نبود. يک بار هم که ايشان از بافق يزد به زنجان رفتند، ما هم خدمتشان رفتيم. آن وقت من براي زيارت به نجف مي رفتم. آن روز طوري از ايشان استقبال شد که تمام خيابان امام مملو از جمعيت بود. موقع شهادتشان هم اين گونه بود و همه به سر و سينه مي زدند و از اين واقعه متأثر بودند.