ناگفته‌هایی از مبارزات آیت‌الله کاشانی به روایت فرزندش

پسر ارشد آیت‌الله کاشانی کمتر در تله خبرنگاران گرفتار شده است. دقیقاً به همین دلیل بود که سخنان و خاطرات آقای ایشان حقیقتاًً مصداق "ناگفته " بود. ناگفته‌هایی از سرنوشت‌سازترین سال‌های تاریخ کشورمان.
 
 
*اشاره: غروب زمستانی یکی از روزهای پایانی سال، میهان مهندس ابوالحسن کاشانی در منزلش بودیم. پیرمرد خوش اخلاقی که لبخند از روی لبانش دور نمی‌شد. پسر ارشد آیت‌الله کاشانی را معمولاً کمتر از سایر فرزندانش می‌شناسند. شاید دلیلش آن باشد که کمتر در تله خبرنگاران گرفتار شده است. دقیقاً به همین دلیل بود که سخنان و خاطرات ابوالحسن کاشانی پیرامون موضوعاتی همچون لحظات زندگی آیت‌الله کاشانی، رابطه آیت‌الله با امام خمینی (ره)، شهید نواب صفوی و نهضت ملی شدن صنعت نفت، حقیقتاً مصداق "ناگفته " بود.










*فارس: اگر اجازه دهید از ابتدا شروع کنیم؛ ‌شما چه سالی به دنیا آمدید؟










*کاشانی: من متولد 1308 هستم و در تهران به دنیا آمدم.










*فارس: فرزند چندم خانواده بودید؟










*کاشانی: من بچه اول خانواده بودم. مرحوم آیت‌الله کاشانی از اول تا پایان عمرشان سه عیال اختیار کردند. نخستین همسرش که تقریباً مسن شده بود و حتی آخرین فرزندشان، از من بزرگتر بود. یک عیال دیگری هم داشت؛ مادر من هم عیال سوم بود.




من بچه اول از همسر سوم بودم. بعد از من، سه فرزند پسر و دو دختر که مجموعاً شش فرزند شدند به خانواده اضافه شدند.

پسرها بعد از من یکی دکتر محمود و دیگری مهندس احمد است که دور اول و دوم مجلس شورای اسلامی نماینده مجلس بودند. ایشان آدم خیلی سرسختی است و در زمان نمایندگی پاپوش برایش درست کردند و او را در مجلس بازداشت کردند و بعدها رهایش کردند.







*فارس: آن زمان منزل‌ کجا بود؟










*کاشانی: در محله پامنار منزلی داشتیم که دو درب داشت و هرکدام به یک کوچه باز می شد. خانه به صورت اندرونی و بیرونی بود. در قسمت بیرونی منزل، "آقا " کارهای مربوط به مردم و مراجعات را انجام می دادند.




از قدیم الایام رسم بود، همه علما و کسانی که آمد وشد زیاد داشتند قسمتی از منزل را جهت مراجعات قرار می دادند. به هر حال نمی شد خانه‌ای که خانواده در آن زندگی می‌کنند دیگران هم آمد وشد داشته باشند زیرا یک دفعه 20، 30 نفر برای دیدن آقا به خانه می‌آمدند.







*فارس: از سال 1308 تا سال 1320 یعنی از جنگ جهانی دوم و اشغال ایران تا رفتن رضا شاه و آمدن محمدرضا، شما می‌شوید یک نوجوان 12 ساله؛ می‌خواهم سال 1320 را خیلی کوتاه با هم مرور کنیم.










*کاشانی: عرض کنم که یک آدم 12 ساله خیلی نمی‌تواند راجع به موضوعات سیاسی که در جامعه اتفاق می افتد صحبت کند ولی چون پدرما همیشه اوقات منشأ و محل این گونه مسائل بود، خود به خود این حرف‌ها به گوشمان می خورد.




زمان رضاشاه یک دیکتاتوری محض بر جامعه حاکم بود و هیچکس جرأت حرف زدن نداشت. برای روشن شدن این قضیه بهترین مثال همان کشف حجاب است. وقتی او در یک کشور اسلامی می‌خواست کشف حجاب کند هیچ کس حرفی به اعتراض نتوانست بزند. دیکتاتوری یک چنین وضعی بود. در تاریخ هم ثبت شده که خود رضاشاه با خانواده‌اش -دختر و همسرش- بصورت بی حجاب در انظار عمومی‌ آمده‌اندکه نشان دهند وقتی خانواده شاه با سر باز می گردند، دیگر مردم نمی‌توانند تبعیت نکنند.

به هر عنوان وقتی جنگ جهانی دوم شروع شد؛ رضاشاه که به پشتوانه و پشت‌گرمی آنها]انگلستان[سرکار آمده بود؛ وقتی متفقین خواستند ایران را اشغال کنند و با حمایت روسیه به آلمان یورش ببرند، نه تنها رضاشاه دربرابرشان حرفی نزد بلکه هیچ مقاومتی هم از آن ارتشی که رضا شاه به آن می نازید مشاهده نشد. در پایان هم متفقین به او گفتند که تو هم باید از ایران بروی. این مسائلی که دارم می‌گویم مفصل در تاریخ هست.







*فارس: بیشتر دوست دارم سال1320 را حول محور آیت‌الله کاشانی و رویدادهای اتفاق افتاده در منزل ایشان بررسی کنید.










*کاشانی: آیت‌الله کاشانی، مجتهدی بود که تحصیلاتش را در نجف گذرانده بود. در همان موقع هم - زمان رضاشاه- آیت‌الله کاشانی اگر چه در سیاست آن‌طور که بعدها وارد شد، نبود ولی طلاب زیادی می‌آمدند و در محضر ایشان درس می‌خواندند. در خانه آقا تعداد زیادی می‌آمدند و ایشان فقه و اصول درس می‌دادند ولی مطلقاً نمی‌توانستند فعالیت سیاسی انجام دهند تا زمانی که رضاشاه از کشور رفت.




محمد‌رضاشاه که آمد اوضاع فرق کرد و آیت‌الله کاشانی با خصوصیتی‌که داشت، همیشه اوقات آماده مبارزه بود. برای اینکه این گفته من با دلیل باشد باید به پیشینه تاریخی مبارزاتی آیت‌الله کاشانی اشاره کنم. ایشان موقعی که 17 ساله بود برای تحصیلات علوم انسانی همراه پدرش به نجف می‌روند. حضور ایشان در نجف، مصادف می‌شود با انقلاب 1295 خورشیدی که آنجا با انگلیسی‌ها درگیر می‌شوند. چون انگلستان قصد تصرف عراق را داشت.

ابوی تعریف می‌کرد که ما مردم عراق و "اکراد " یعنی کردها را بسیج می‌کردیم. می‌گفت: یک مهر بزرگی درست کرده بودیم و بر روی نامه می‌زدیم و مردم را دعوت می‌کردیم. اکراد هم آمدند و با کمک دیگر مردم،‌ بین عراقی‌ها و نیروهای انگلیسی درگیری شد و انگلستان نتوانست عراق را تصرف و مستعمره کند.

بالاخره نیروهای انگلیسی از شمال سوریه وارد عراق شدند. آنها دیگر می‌دانستند که آیت‌الله کاشانی یکی از مسببین همه این مسائل است و عراق هم وطن ایشان نیست. آیت‌الله کاشانی در این مورد یک جمله‌ای را می‌گفت: "من ناچار شدم از عراق بیایم طرف ایران،‌ "خائفاً یترقب " [نگرانی، دلهره] یعنی همین طور که از عراق می‌آمدم و پشت سرم را نگاه می‌کردم " یعنی اینکه آیت‌الله کاشانی از اول مبارزه در خونش بوده است.

اگر بخواهم شخصیت سیاسی ایشان را بیشتر نمایان کنم باید به نمونه دیگری اشاره کنم. امروز شما می‌بینید که نمایندگان فلسطین مثل خالد مشعل، رمضان عبدالله و... به ایران آمدند و می‌بینیم که هم رهبر و هم رئیس جمهور از آنها و از مقاومتشان در برابر اسرائیل تجلیل کردند. برای اینکه اهمیت این موضوع را از منظر آیت‌الله کاشانی ببینید، سال 1327 یا 1328 مصادف است با سال 1948 میلادی، زمانی که اسرائیل قصد داشت به منطقه وارد شده و حکومت تشکیل دهد. آیت‌الله‌کاشانی، ذات اسرائیل را می‌شناخت، به همین منظور از مردم دعوت عمومی کردند تا در مسجد شاه [امام] جمع شوند. آنقدر جمعیت استقبال کرد که در مسجد شاه با جمعیت آن روز تهران جای سوزن انداختن نبود. من خودم بودم، جریان را می‌دیدم و علاقه هم داشتم.

آقای فلسفی واعظ، منبررفت و آنجا صحبت کرد. اتفاقاً فلسفی را مرحوم آقا زنده کرده بود. چون زمان رضاشاه همانطور که زن‌ها را کشف حجاب می‌کردند به دنبال این بودند تا روحانیت هم تغییر لباس می‌دهند و دیگر معمم در جامعه نگردند. به همین دلیل مرحوم فلسفی هم از جمله افرادی بود که تغییر لباس داده بود و یک چاپخانه دایر کرده بود. با رفتن رضا خان از ایران آیت‌الله کاشانی، فلسفی را خواست به اوگفت: تو با این ذوق و استعدادت پیرامون سخنرانی حیف است که با لباس شخصی بگردی، خود آیت‌الله کاشانی دوباره برای ایشان عمامه گذاشت . در مسجد شاه، آقای فلسفی منبررفت و صحبت بسیار قرایی‌کرد. طوری شد مردم مثل همین زمان جنگ ایران وعراق که مردم برای ثبت نام و رفتن به جبهه هجوم می آوردند، خیلی‌ها آمدند پیش مرحوم آقا تا برای رفتن به فلسطین برای مقابله با اسرائیل ثبت‌نام کنند. یک چنین حرکتی انجام شد که خیلی از مردم می‌گفتند: فلسطین کجاست؟ مردم فلسطین را نمی‌شناختند. این کار نشان می‌دهد که ایشان از مسایل سیاسی روز غافل نبود و همیشه پیگیر بودند. آیت‌الله کاشانی در مسایل سیاسی خاموش نبودند.

در جریانات سیاسی مردم مرتب در همین خانه پامنار به آیت‌الله کاشانی مراجعه می‌کردند، ایشان همیشه اوقات مردم را به دخالت در انتخابات تشویق می‌کردند.







*فارس: قبل از اینکه خودشان رسماً وارد سیاست شوند این پیشنهاد را به مردم می‌دادند؟










*کاشانی: البته ایشان از ابتدا شدیداً وارد سیاست بودند. همان موقع که برای فلسطین اعلامیه می‌داد، این یک سیاست است و اصلاً‌ در عراق که با انگلیسی‌ها برخورد می‌کنند و با آن وضعی که گفتند: "خائفاً یترقب "، وارد ایران شدند، از همان‌موقع وارد سیاست بودند.




اصلاً آیت‌الله کاشانی سیاست در خونش بود. پدرشان هم همین طور بود و همیشه مردم را تشویق به دخالت در سیاست می‌کردند. این درحالی بود که خیلی از روحانیون آن زمان که یکی از آنها را هم نام می آورم؛ یک‌دفعه یکی از علمای بزرگ در کاشان(پدر آیت‌الله یثربی که فوت شد) به منزل ما آمده بودند در آن جلسه من هم حضور داشتم. ایشان به آقا گفت: "آقا اینقدر شما می‌گویید انتخابات، انتخابات، مگر زمان امیرالمؤمنین(ع) و پیامبر(ص) این جور انتخابات بوده که شما این را می‌گویی برای ما؟ " و آقا هم جواب دادند: " می‌دانی امروز وقتی ارتش هست، وقتی که آموزش و پرورش و ادارات دیگر هست. حقوق اینها را مجلس از بیت‌المال تعیین می‌کند. اگر افراد صالح و درستی آنجا نباشند، هرکاری که بخواهند با بیت‌المال می‌کنند، بنابراین ما موظف هستیم که در انتخابات به شدت شرکت کنیم ". این یک نمونه‌ای که گفتم برای آقاسید علی یثربی بود.

تا اینکه بالاخره در سال 1327 شاه ترور شد. وقتی شاه ترور شد، فرصت طلب ها گفتند که چه کسی کرده؟ این کار را چه کسی نکرده؟ از فرصت استفاده کردند و آیت‌الله کاشانی را گرفتند و به لبنان تبعید کردند.







*فارس: تا سال 1320 اینکه آقا بخواهد خودش در انتخابات شرکت کند، کاندیدا شود یا به ایشان پیشنهاد دهند اینها اصلا مطرح نبود؟










*کاشانی: آقا هیچ وقت تا روزی که از دنیا رفت، کاندیدای انتخابات نمی‌شد.










*فارس:کاندیدش می‌کردند.










*کاشانی: در انتخابات دوره چهاردهم و شانزدهم مجلس، مردم علاقه‌مند به آقا بودند و خودشان به آیت‌الله کاشانی به عنوان نماینده مجلس رأی دادند.










*فارس: یعنی خودشان کاندیدا نمی‌شدند؟












در یک دوره انتخابات، آیت‌الله کاشانی تصمیم گرفت برای تبلیغات با ماشین به مشهد سفر کنند تا از افراد صالح حمایت کنند. اتفاقاً با توجه به اینکه من زیاد هم سنی نداشتم ولی تنها فرد خانواده بودم که همراه ایشان رفتم.

چند نفر از روحانیون هم همراه ما بودند. ابتدا در سمنان یک استقبال بسیار زیادی تا 4 ـ 5 کیلومتری بیرون شهر از ما کردند و جلساتی گذاشتند.

آن وقت مردم هم هرشخصی را که آقا انگشت رویش می‌گذاشت به آن توجه می‌کردند و آن نماینده انتخاب می‌شد. آقا می‌گفت: افراد باید پایبند به اصول دین و مذهب باشند. از سمنان به دامغان رفتیم و بعد به شاهرود و سبزوار. در سبزوار ما به منزل یکی از دختر‌خانم‌های بزرگ آقا که از من خیلی بزرگتر بود و با یکی از اهالی سبزوار ازدواج کرده بود و در آنجا ساکن بود ‌رفتم. رژیم از این وضعیت نگران شده بود و ما همین طور که می‌رفتیم از شاهرود به سبزوار چند ماشین سرباز ما را مشایعت می‌کردند و دنبال ما می‌آمدند تا زمانی که در سبزوار ساکن شدیم. شب که در منزل خواهرم خوابیده بودیم - زمان حکومت قوام‌السلطنه بود- تابستان بود و ما در حیاط خوابیده بودیم که دیدیم درب خانه را شدید می‌زنند. نصفه شب بود، کسی نرفت در را باز کند.

حیاط خانه خیلی بزرگی بود. دیدیم سربازها از راه پشت‌بام با تفنگ از دیوار‌ پایین می‌آیند. دو نفر از آنها رفتند در خانه را باز کردند و بقیه وارد شدند. آقا و همه افراد منزل را دستگیر کردند و با خود بردند. در این سفر آیت‌الله سید شمس‌الدین ابهری و آیت‌الله آقای شیخ محمدباقر کمره‌ای هم بودند. چون ما از دامغان و شاهرود و سمنان آمده بودیم و استقبال‌های شدیدی در این شهرها از ما شده بود، ما را از این راه به تهران برنگرداندند و از بیراهه و کوه و کمر آوردند. آقا را تحت الحفظ به یک جایی در نزدیکی قزوین بردند که البته زندان نبود ولی محدود بود. یک دفعه قوام‌السلطنه درصحبتش در جلسه‌ای گفت: "آیت‌الله کاشانی آنجا میهمان من بود ".

با این صحبت مثلاً می‌خواست بگوید که آقا مورد علاقه‌ام بوده ولی سیاست مجبور به این کارم کرده است. آیت‌الله کاشانی مرتب در راه سیاست بود.







*فارس: آقا در مورد محمد‌رضاشاه و دربار در خانه صحبتی می‌کردند؟










*کاشانی: آقا در تمام طول عمرشان شاه را ملاقات نکردند.










*فارس: پس آن روایتی که می‌گویند آقا موقع فوتشان با شاه ملاقات داشته، چه بوده؟










کاشانی: آقا هیچ‌وقت با شاه ملاقات نکرد. آقای بهبهانی و امثال اینها به دربار می‌رفتند اما ایشان هیچ وقت ملاقات نکرد. شاه هم خیلی اصرار به ملاقات داشت که بیاید تا آقا را ملاقات کند.










*فارس: این را از کجا فهمیدید؟










*کاشانی: ما این موارد را می‌دیدیم. آن زمان که حسین علاء وزیر دربار بود خدمت آقا می‌آمد و می‌گفت: اعلی‌حضرت می‌‌خواهد با شما ملاقات کند. اما آقا قبول نمی‌کرد. علاء به آقا می‌گفت: اگر شما کسرتان است که در انظار عموم با شاه بیاییم و با شما ملاقات کنیم، در خانه یکی از دوستانتان با شما ملاقات می‌کنیم. آقا می‌گفت: نه. بعد یکی از دوستان آقا که اسمش را نمی‌آورم، او خیلی علاقه‌مند به پست و مقام بود و در زمان آقا به پست ومقام هم رسیده بود؛ آن موقع این فرد پزشک بود. یک‌دفعه که من حضور داشتم به آقا می‌گفت: "آقا مگر شما نمی‌خواهید مملکت اصلاح شود، اگر شاه با شما ملاقات کند، شما می‌گویید در این 4 تا وزارتخانه‌ این افراد را بگذار و افراد صالحی می‌گذارد و مملکت کم‌کم اصلاح می‌شود ". با این صحبت آن فرد داشت جوش خودش را می‌زد.




آقا جواب داد: "تا الان که من با ایشان ملاقات نکردم، رودربایستی ندارم. اگر ملاقات کنم رودر‌بایستی پیدا می‌کنم. الان که رودربایستی ندارم هر عمل خلافی که ببینم اعلامیه می‌دهم. (هیچکس مثل آقا اعلامیه نمی‌داد) ولی فردا که ایشان را ملاقات کنم، رودربایستی پیدا می‌کنم و نمی‌توانم دیگر اعلامیه بدهم ". این از لحاظ اخلاقی چقدر مهم است که تا من فلان کس را ندیدم و همدیگر را ندیدیم، در اعلامیه دادن آزادم و این کار را نکرد.

" قائم مقام‌الملک " کسی بود که قدیم‌الایام با قبا و لباده بود و عمامه داشت. او فردی بود که بین علما نزدیک محمد‌رضا شاه بود و با دربار رفت و آمد می‌کرد و نظرات شاه‌ را مثلاً به اطلاع آیت‌الله بروجردی می‌رساند. او سابقه روحانیت هم داشت.

در سال 1340 شاه به او می گوید: "می‌خواهیم برویم دیدن آیت‌الله کاشانی ". او هم جواب می دهد: "اعلی‌حضرت، بسیار فکر خوبی است چه موقعی؟ " سه یا چهار روز به فوت آقا بیشتر نمانده بود که آقا درهمان خانه پامنار روی تخت دراز کشیده بود و تقریباً بی‌حال بود. قائم مقام با شاه آمدند به دیدن آقا. در خانه هم همیشه باز بود.

شاه با همراهان می‌آیند داخل حیاط . قائم مقام چون می‌دانست که همیشه آقا در کدام اتاق طلبه‌ها را می‌بیند، شاه را آنجا می برد. آقا روی تخت خوابیده بودند. یک صندلی می‌گذارند پای تخت و شاه روی آن می‌نشیند. به آقا می‌گوید: "در این دوران گذشته به شما و ما از همه بیشتر لطمه خورده است ".

آقا یک تبسم کوچک می زند و حرف نمی‌زند. از آن طرف برای شاه چای می‌آورند؛ خیال می‌کنند که شاه چای می‌خورد. در حالی که شاه هیچ وقت جایی که می‌رفت به لحاظ امنیتی چیزی نمی‌خورد. تقریباً حدود یک ربع تا بیست دقیقه شاه آنجا نشست. آقا ناراحتی سینه هم داشت که سرفه‌اش می‌گیرد. شاه می‌گوید: مثل اینکه آقا حالش خوب نیست و به همین دلیل زود رفتند. تنها دیداری که آقا با شاه انجام داده بود در تمام طول زندگیشان همین جلسه بود.






*فارس: روایتی شنیده بودم که محمد‌رضا وقتی می‌آید بنشیند، آقا پارچه و پتویی که رویش بوده را روی سرش می‌کشد و پشتش را به محمد‌رضا می‌کند و می‌گوید: "روزقیامت جواب مرا چه خواهی داد؟ ".








*کاشانی: دروغ است، اصلاً این حرف‌ها نبود. آن زمان آقا دیگر حالی نداشت که حرفی بزند؛ این حرف برای کسی است که سر حال است نه کسی که با کهولت سن سه روز دیگرش فوت می‌شود.




چه بسا از این چیز‌ها راجع به ائمه نیز زیاد می گویند؛ ‌این حرف را هم که یا کسی از خودش در آورده یا به ذهنش رسیده است. من که [در آن ماجرا]بودم، نمی‌توانم این صحبت را تأیید کنم. بنابراین تنها موردی که آقا، شاه را دیده بوده، همین مورد بود که قائم مقام هم گفت که خود او [شاه] اصرار داشته که بیاید.







*فارس: دولت رزم‌آرا آقا را به لبنان تبعید می‌کند؛ ‌آیا کسی از خانواده هم با ایشان به لبنان رفت؟










*کاشانی: ایشان آنجا تنها بود. آنجا افراد هم رفت و آمد داشتند و دیگر آنجا وطن دوم شده بود. چون آقا در نجف تحصیل کرده بود،‌ زبان عربی را سلیس‌تر از عرب‌ها صحبت می‌کرد. در جوانی در خانه پامنار، اعراب و عراقی‌ها عموماً می‌آمدند و کمک مالی و خرجی از آقا می‌خواستند؛ آقا که الحمدلله جیب‌اش همیشه پاک بود ولی روی کاغذهای کوچک برای افراد و خیرین می‌نوشت و آنها عمل می‌کردند. مثلاً می‌نوشت این آقا مسافر است و احتیاج به کمک دارد، ‌به او 2 تومان یا 5 تومان کمک کنید و آنها هم با میل و رغبت کمک می‌کردند.


















*کاشانی: آقا خودش به کسبه و بقال‌های محل عموماً مقروض بود. البته مادر ما تقریباً خانواده‌اش بی‌چیز نبودند. به همین دلیل که خانه مادری من نزدیک مسجد حاج آقا مجتهدی بود، ثروت داشتن خانواده مادری باعث شده بودکه ما زیاد به آقا تحمیل نباشیم. مادر من به آن خانه پامنار می‌رفت و ما هم به همراه ایشان می‌رفتیم. عمدتا ما به همراه بچه‌های دیگر آقا همه با هم بودیم. چون آنها هم بزرگتر بودند، رعایت حال ما را می‌کردند. یک‌دفعه یکی از خدمتکاران رفته بود یک مقداری برای ناهار هیزم شکسته خریده بود. مادرم به آقا گفت: "آقا این چه وضعی است؟ " چون در خانه مادری من، هیزم سالیانه خریداری می شد و هیچ‌وقت از بیرون هیزم نمی‌خریدند. وقتی مادرم به آقا اعتراض می کند. آقا در جواب می گوید: "ما روز کار می‌کنیم، شب می‌خوریم " یعنی ما ثروتمند و سرمایه‌دار نیستیم که بتوانیم خرج‌های عریض و طویل انجام دهیم.




در آن خانه، یکی از خواهرهای بزرگ من که برای زن اول آقا بود، مدیریت خانه را انجام می‌داد. عموماً در بیرونی [خانه] 3 ـ 4 تا طلبه می‌آمدند که اگر سر ظهر بود آقا برای ناهار حتما نگهشان می‌داشت. عموماً ناهارها هم آبگوشت بود و برای هر کسی یک خورده آبگوشت و گوشت کوبیده و نان می‌گذاشتند. اگر میهمان سر زده هم می رسید آقا به خواهر بزرگ ما می‌گفت: "فلانی امروز یک خورده آب آبگوشت را زیاد کن ".

البته افرادی که حقوق شرعی خود را به آقا می‌دادند، زیاد بودند که غالباً هم آقا دریافت نمی‌کرد و می‌گفتند: این پول پیش خودت باشد و آن 2 تومان و 5 تومان که روی کاغذ می‌نوشت را برای همین افراد می فرستاد تا شرعیاتشان را به افراد بی بضاعت و مستحق بدهند. آقا هیچ وقت پول زیاد پهلویش نبود.







*فارس: در یکی از این کتاب های که چند سال پیش منتشر شد(ن?روها? مذهب? بر بستر حرکت نهضت مل?)، آمده است که آیت الله کاشانی رقابت سختی با آیت الله بروجردی بر سر مرجعیت داشتند. این مطالب شما این نوشته ها را رد می‌کند؟










*کاشانی: صددرصد رد می کنم . آیت‌الله کاشانی وقتی در نجف بوده است، آقا "سید ابوالحسن اصفهانی " هم در نجف بودند. بعد از شروع غائله نبرد با انگلیسی ها آیت الله کاشانی در جایی می‌گویند: "اگر من می‌خواستم در نجف بمانم و درس را ادامه بدهم، نوبت به آقا سید ابوالحسن نمی‌رسید ". آیت‌الله کاشانی همه‌اش در سیاست بوده است. آن زمان اصلاً مرجعی که پایش را می گذاشت در سیاست، مردم از او فرار می‌کردند. مردم عموماً دنبال عالمی بودند که به این کارها، کاری نداشته باشد. روحانی که می‌رفت دنبال سیاست مثل آیت‌الله کاشانی که از جوانی دنبال این کار بوده، دیگر نمی‌توانسته دنبال مرجعیت باشد.




آقای بروجردی هم روابطش با آیت‌الله کاشانی خوب بود ولی گاهی اوقات که آیت‌الله کاشانی از ایشان می‌خواست به موضوعات سیاسی دخالت کند، من خودم شاهدم که آیت‌الله بروجردی می‌گفت: "آقا این کار از ما ساخته نیست ". اما هر وقت آیت‌الله کاشانی را بازداشت می‌کردند، آیت‌الله بروجردی آرام نمی‌نشست و شده به صورت مخفیانه حمایت می‌کرد . ایشان می‌گفت آن کاری که تو انجام می‌دهی از ما ساخته نیست یعنی هر کس یک جنمی دارد ولی روابطشان هیچ مشکلی نداشت.







*فارس: این ارتباطات چگونه بود؟










*کاشانی: به صورت شفاهی و رو در رو ملاقات می‌کردند. در اواخر سال 1339 که آیت‌الله بروجردی مریض بودند، یک روز آقا به من گفت: "ابوالحسن کاغذ و قلم را بردار و این مطلب را بنویس؛ حضرت آیت‌الله حاج آقا روح‌الله خمینی (ره)؛ شنیدم که آقای بروجردی کسالت دارند. خواهشمند است از ایشان عیادت کنید و من را از این موضوع باخبر کنید ".




در این نامه دو مسئله وجود داشت. یکی اینکه ابوی می‌خواست از حال آیت‌الله بروجردی جویا شود و دیگر اینکه من از ایشان پرسیدم: "آقاجان! اینکه شما می‌گویید آقای حاج آقا روح‌الله خمینی، ایشان چه کسی است؟ " و آقا در جواب گفت: "تنها آدمی که من تشخیص می‌دهم به او بگویم، ایشان است ".

بعدها سال 1342، بنده و برادرم سید محمود کاشانی و یکی از شوهر خواهرانم که فوت شده به قم رفتیم برای اینکه آقای خمینی را ببینیم. به یک اتاقی که تقریباً 3 در 4 بیشتر نبود، وارد شدیم و نشستیم. پیش خودمان فکر کردیم الآن که این فرد در سال 42 مبارزه را شروع کرده، به او بگوییم که ما هم همراهشان هستیم و ایشان تنها نباید باشند. هنوز هم کسی برای مبارزه شروع نکرده بود. افراد نشسته بودند ویکی‌یکی صحبت کردند؛ من هم خواستم یک کلمه سلام و احوالپرسی کنم. آنهایی که آنجا نشسته بودند گفتند : ایشان پسر آیت‌الله کاشانی است و من را معرفی کردند. آن موقع امام (ره) گفتند: "از افتخارات ما (نمی‌گفتند من) این است که بتوانیم راه آقا را ادامه دهیم ".

وقتی که بازرگان و بنی‌صدر مخصوصاً "نهضت آزادی " می‌خواستند اول انقلاب بگویند که ما هم در انقلاب هستیم؛ امام گفتند: "اینها همان کسانی هستند که با آیت‌الله کاشانی آن کارها را کردند ". (این مطلب در صحیفه هم هست) یعنی این مطالب در دل امام (ره) بود و شاید کمتر آدمی به اندازه ایشان با اینها آشنا بودند.

روابط امام با آیت‌الله کاشانی زیاد بود. وقتی آقا مریض بود و یک مدت در بیمارستان بازرگانان بستری شد، خود آیت‌الله خمینی به عیادت ایشان آمدند.

نام خانوادگی همسر امام (ره) ثقفی بود و خانه‌ پدری ایشان با خانه آیت‌الله کاشانی 100 متر بیشتر فاصله نداشت. کوچه‌ای هست در خیابان پامنار که الآن شده کوچه "شهید صوفیانی " ولی قبلاً "صدراعظم " بود. 100 متر پایین‌تر دالان درازی بود و در انتهای آن، خانه آقای ثقفی بود. آقای ثقفی آدم خیلی موقر بود و بین روحانیون معروف بود. این داستان را خود آقای ثقفی برایم نقل کرده است. ایشان روزهای جمعه صبح در منزلشان که حیاط بزرگی داشت، مجلس روضه می‌گرفتند.

قدیم‌ها یک اخلاقی وجود داشت که الان هم در بعضی طبقات باقی مانده است. اگر خانواده‌ای دختر داشت و آن به سن ازدواج می رسید، به دیگران سفارش می‌کردندکه اگر پسر خوبی سراغ دارند، ما دخترمان بزرگ شده است.

خانواده آقای ثقفی با خانواده‌ آیت‌الله کاشانی ارتباطات زیادی داشتند؛ مثلاً خانم آقای ثقفی به همسر آیت‌الله کاشانی می‌گوید که دختر‌های ما بزرگ شده‌اند و اگر فرد خوبی بود سراغ دارید برای ما معرفی کنید. بعد از چند وقت یک روز آقای خمینی، پیش آقا می‌آید. ایشان به آقای خمینی می‌گوید: "بلند شو برویم روضه ". صبح جمعه بوده و به روضه آقای ثقفی می‌روند. وقتی وارد حیاط منزل می شوند آیت الله کاشانی به آقای ثقفی می‌گویند: "این آقاسید را آورده‌ام که دخترت را به او بدهی ". آقای ثقفی هم می‌گویند هرچه شما می‌فرمایید. حالا آقا سید نمی‌داند دختر که هست و چه جوری است ولی آ‌ن‌قدر به آقا از جوانی علاقه‌مند است که هر چه او بگوید گوش می‌دهد. جالب اینکه خود آیت‌الله کاشانی هم عاقد این عقد بود. این جریان را آقای ثقفی برای من تعریف کردند وگرنه من که آنجا حضور نداشتم.

بنابراین امام خمینی (ره) حق دارد بگوید: "از افتخارات ما این است که بتوانیم راه آقا را ادامه دهیم ". یادم هست یک‌دفعه که آقا مریض بود، یکی ازمریدانش ‌آمد و آقا را به باغش در کرج ‌برد. خیال می‌کرد که اگر آقا به باغ برود و هوا بخورد حالش خوب می‌شود. آقای خمینی برای دیدن آقا می‌آیند و سراغ ایشان را می‌گیرند. به امام می گویند که آقا کرج است و[ایشان] برای دیدن آقا به کرج می‌روند. اینقدر روابط نزدیک و خوب بوده است. وقتی آقا به من می‌گوید که ابوالحسن بنویس برای آقای خمینی و وقتی که من دلیلش را می‌پرسم، می‌گویند که دیگر آدم نیست. یعنی اگر به او ننویسم به چه کسی نامه بنویسم.







*فارس: وقتی آیت‌الله کاشانی می‌گویند "ایشان به من نزدیک‌ترند "، یعنی اینکه به دیگر افراد نزدیک آیت‌الله بروجردی اعتمادی ندارند؟








*کاشانی: چون این مسائل مربوط می‌شود به 40 -50 سال پیش، من الآن خیلی در خاطرم نیست. واقعیت این است که ما خیلی به جزئیات خانه آیت‌الله بروجردی دخالت و اطلاع نداشتیم ولی آیت‌الله بروجردی اینقدر شخصیتش بارز بود که [افراد] دور و برش نمی‌توانستند [کاری کنند]. و الان هم از آیت‌الله بروجردی با عظمت یاد می‌کنند.




آن موقع افرادی همچون آیت‌الله نجفی مرعشی، آیت‌الله گلپایگانی، آیت‌الله شریعتمداری بود و این چهار نفر در قم بودند و تنها آقای خمینی بود که سخت به دستگاه تاخت و تمام آنها کنار ماندند. دیگران هم روی حرف آقای خمینی حرف نمی‌زدند. می‌گفتند هر حرفی او بزند دیگر حرف اول است؛ علتش هم این بود که در اسلام چنین مواقعی اعتقاد بر این است که باید از آنکه فرمانده است حمایت کرد، ولو اینکه آدم هم ردیف او هم باشد. اینها که دیگر خودخواهی نیست.

آنکه آقا گفت "آقای خمینی به من نزدیک است "، من بعدها فهمیدم آقا چه شخصیتی را منظور نظرش است و چند سال می‌گذرد و آقای خمینی هم می‌گوید که "از افتخارات ما این است که راه آقا را ادامه دهیم ".





*فارس: تا جایی که من می‌دانم، نخستین دیدارآیت‌الله کاشانی با شهید نواب صفوی به سال 1324 برمی‌‌گردد؛ درست است؟




 *کاشانی: از سال 1324 زودتر هم بوده است. تابستان‌ها چون در تهران هوا خیلی گرم می‌شد، مرحوم ابوی را برخی از دوستان به جایی مثل اوشان دعوت می‌کردند. یک‌دفعه سال 22 یا 23 بود که ما در اوشان بودیم . مرحوم نواب صفوی هم با یک تعدادی به آنجا آمده بودند. ایاشان گوشه ای از اتاق نشست و شروع کرد به سخنرانی کردن. ایشان خیلی محکم و با ابهت صحبت می کردند.



آن موقع هنوز این جریانات سیاسی اوج نگرفته بود. وقتی جریانات سیاسی اوج گرفت، نواب صفوی به عنوان جریان "فدائیان اسلام " خیلی به آقا نزدیک شد. مریدان آقا و ایشان هم مشترک بودند، مثلا "شهیدخلیل طهماسبی " که کاملاً با آقا نزدیک بود. ایشان نجار بود و خیلی هم آدم بی‌ریا و سالمی بود، بی‌تکبر بود. مخصوصاً زمانی که خانه آقا روضه بود و در حیاط خانه فرش می‌انداختند، همه آخر شب می‌آمدند و فرش‌ها را جمع می‌کردندکه تا فردا ظهر در حیاط نماند. یکی از آنهایی که در این فرش جمع کردن خیلی ساعی و نفر اول بود، شهید خلیل طهماسبی بود.

یعنی این‌قدر در خانه آقا نزدیک بود و مرید سرسخت آقا بود. آن موقع نواب و آقا با هم خیلی نزدیک بودند.

یادم هست که چند دفعه من، آقا و عبدالحسین واحدی، سر سفره ناهار که یک سفره کوچک بود، نشستیم و آبگوشت خوردیم. یک مرتبه واحدی شروع کرد به صحبت کردن و گفت: "من را که بردند شهربانی (هنوز صدایش توی گوشم زنگ می‌زند) و از پله‌های آنجا که داشتند بالا می‌بردند، من این آیه ]ولا تحسبن‌الذین قتلو فی‌سبیل‌الله امواتا] را می‌خواندم و می‌رفتم ". واین صحبت ها و کارها را داشت تحویل آقا می‌داد که رفتم اینجوری شد و اینجاها رفتیم و صحبت کردیم. آقا هم در جواب می گفتند: " باری کلا و کارها را ادامه بدهید "

من یادم هست همان موقع شهربانی خیلی مزاحم اینها می‌شد، به آقا که نمی‌توانستند چیزی بگویند به همین دلیل به اینها را می‌گرفتند. آقا هم این افراد را تشویق می‌کردند. تا زمانی که موضوع نهضت ملی اوج گرفت.

 
 




*فارس: آیا آقا از ترورهای هژیر و کسروی و علی رزم‌آرا کاملاً حمایت می‌کرد؟




 
 




*کاشانی: اصلاً اینطور نبود. آقا در جریان هیچ‌کدام از این ترورها نبود.




 
 




*فارس: حتی خلیل طهماسبی هم هیچ صحبتی با آقا نمی‌کرد؟




 
 




*کاشانی: اصلاً؛ خلیل هیچ صحبتی نمی‌کرد. فدائیان اسلام یک شعارهای خاصی داشتند مثلاً صلوات می‌فرستاند که صلوات‌شان فرم خاصی بود. وقتی که از یک کوچه‌ای می‌گذشتد و با هم صلوات می‌فرستادند، کوچه را صدا بر می‌داشت. فدائیان اسلام از آقا جدا شدند چون اینها وقتی جریان نهضت ملی ونفت آمد، فکر دیگری داشتند و فکر می‌کردند که باید حکومت امیرالمؤمنین (ع) برقرار شود.




 
 




*فارس: خواهان تشکیل حکومت اسلامی بودند؟




 
 




*کاشانی: نه تنها این حکومت اسلامی امام خمینی (ره)، بلکه حکومت اسلامی در نجف زمان امیرالمؤمنین (ع) را می‌خواستند که غیر ممکن بود.




مرحوم آقا با مشروب فروشی که موافق نبود ولی وقتی دولتی سر کار است، باید از کانال دولت این کارها انجام شود. مثلاً در جمهوری اسلامی چند تا مشروب فروشی هست؛ هیچی. چه کسی این کار را کرده است؛ مردم یا دولت؟ وقتی دولت یک کاری را بکند هرج و مرج نمی‌شود ولی وقتی مخصوصاً پیش از انقلاب افراد می‌ریختند و یک مشروب فروشی را خرد می‌کردند، خود به خود رژیم هم برای جلوگیری از هرج و مرج مجبور به برخورد بود.

زمانی که مرحوم نواب را تیرباران کردند، آقا در همین لشکر 2 زرهی که نزدیک چهارراه قصر و خیابان شهید بهشتی است، بازداشت بودند.- آقا از اول عمرش تا آخر عمرش چندین بار بازداشت شده بود و خدا می‌داند فدائیان اسلام نسبت به آقا رفتارشان خوب نبود. من نمی‌خواهم این خاطرات بماند که نسبت به‌ آقا حرف‌های زشت و رکیکی زده بودند-

آقا بعد از شنیدن این خبرگفته بودند: "اگر من بیرون از زندان بودم به هر قیمتی که بود، نمی‌گذاشتم او را تیرباران کنند. چرا این کار را بکنند حالا یک کاری کرده‌‌اند و حرفی زده‌اند ". زمانی هم که نواب تیرباران شد، هیچکس حرفی نزد. علتش این بود که آقا بازداشت بود.

 
 




*فارس: می‌شود اینگونه بیان کرد که فدائیان اسلام بعضاً به دنبال اجرای اموری بودند که در آن شرایط غیر قابل اجرا بود.




 
 




*کاشانی: بله. چون اگر جمهوری اسلامی توانسته این بساط را برقرار کند اول حکومت را گرفته است و بعد توانسته این کار را انجام دهد. مثلاً آیا خود امام (ره) از سال 1342 تا سال 1357 مگر زنده نبود، پس چرا هم زن بی‌حجاب بود و هم مشروب فروشی وجود داشت؟ چون حکومت دستش نبود ولی وقتی حکومت دستش بود، وزیرکشور و رئیس شهربانی را از کسانی می‌گذارد که معتقد باشند.




در سال 40 و 42 تا 57 که بیشترهم امام تبعید بود، هیچ‌وقت این حرف را از دهان امام در هیچ‌جا نمی‌توانید پیدا کنید که امام گفته باشد بی‌حجابی را بردارید؛ چون می‌دانست قضیه را باید از ریشه و اساس درست کنیم. به همین دلیل هم وقتی سال 57 که امام در پاریس بود، به او اصرار کردند به ایران برگرد ولی امام گفت: "تا شاه نرود من نمی‌آیم ". یعنی گفتند هر چی شما بگویید شاه گوش می‌دهد ولی قبول نکردند به ایران مراجعت کنند چون می‌دانستند کار را باید اساسی انجام داد؛ شاید باریک‌بین‌تر و داناتر و ریزبین‌تر از امام (ره) در طول تاریخ بشر نیاید. این اعتقاد من است.

مثلاً در مورد بنی‌صدر، مگر می شود امام ذات این آدم را نشناسد اما امام با او در نیفتاد؛ چقدر آدم باید ریزبین، باریک‌بین و متعهد به قانون باشد. چندی پیش نوار امام را در تلویزیون گذاشتند که امام می‌گفت: "باید همه متعهد به قانون باشند ". من اعتقاد دارم که کسی در طول تاریخ به دقت امام (ره) نیامده است، همین باعث شد مملکت 2500 ساله شاهنشاهی را از این رو به آن رو کرد.

 
 




*فارس: قبل از آغاز نهضت ملی شدن صنعت نفت، آیت‌الله کاشانی با دکتر مصدق دیدار داشتند؟




 
 




*کاشانی: بله، مصدق [دیدن آقا] می‌آمد؛ اولاً مصدق قبل از این جریان عددی نبود، وقتی نهضت ملی شدن صنعت نفت آغاز شد، سراغش رفتند که گفت من بازنشسته سیاسی‌ هستم (من خودم شاهد بودم).




آنجایی که می‌گویم روضه بود و خلیل طهماسبی فرش‌ها را جمع می‌کرد، یک حیات بزرگی بود که آقا می‌آمد آن بالا می‌نشست. بعضی‌ نزدیک‌تر می‌نشستند، برخی دورتر وافرادی مثل خلیل طماسبی وسط می‌نشستند و واعظ هم صحبت می‌کرد. این برنامه بیشتر در دهه اول محرم برقرار بود. من یادم هست که مصدق آمد و پهلوی آقا در روضه نشست و بعد رفت. یک دفعه دیگر دیدم در اتاق (یک عصری بود) مصدق آمد و دوباره پهلوی آقا نشست. مصدق کسی نبود، بازنشسته سیاسی بود و سابقه‌اش هم سابقه چندان درخشانی نبوده است.

او دیدن آقا می آمد اما نه به عنوان یک شخصیت سیاسی. اما آقا همان‌طور که گفتم از ابتدای عمرش در عراق آن کارها را کرد و خوب انگلیسی‌ها را می‌شناخت.

در حال حاضر هم مردم بعد از اتفاقات 22 خرداد به این طرف پی به ماهیت پلید انگلستان بردند وگرنه تا قبل از این که کسی چیزی نمی‌دانست. در حالی که از همان اول زمانی که انگلیسی‌ها، کشور هندوستان را گرفته بودند، همیشه درصدد استعمار بودند. در زمان هر دو شاه پهلوی، اینها مطلق‌العنان بودند یعنی همه افرادی که می‌خواستند سر کار بیایند، بدون رضایت آنها نمی‌آمدند و انگلیسی‌ها همه چیز و همه کاره بودند.

آن وقت، آقا بهتر از تمام افراد اینها را می‌شناخت؛ اگر آن موقع کشور 15 میلیون جمعیت داشت، آقا بیشتر از آنها انگلیسی‌ها را می‌شناخت. از [زمانی که] عراق بود آنها را می‌شناخت. راجع به اینکه چه طور شد و چرا آقا همیشه به دنبال جریان سیاسی بود؟ برای این بود که مسئله نفت مطرح شد و نفت در اختیار انگلیسی‌ها بود و می‌خواستند با یک قرار داد دیگر که قرارداد 1933 یا 1312 بود این مسئله را تمدید کنند که آقا سخت مخالف بود و در مجلس هم افرادی را مثل مکی، حائری‌زاده، بقایی و آزاد را تشویق می‌کرد برای اینکه با این مسئله مخالفت کنند.

 
 




*فارس: فکر می‌کنم اینقدر که رابطه آقا با این 5-6 نفر زیاد بود با مصدق زیاد کاری نداشت؟




 
 




*کاشانی: اصلاً آقا هیچ ارتباطی با مصدق نداشت. وقتی قضیه نفت به آنجایی رسید که یک مصوبه‌ای در زمینه ملی کردن نفت درست شد، من به خوبی یادم هست که آقا خودش نمی‌خواست بنشیند روی صندلی ریاست به همین دلیل هر آدم لایقی را که می‌دید، حمایتش می‌کرد.




مثلاً زمانی که مصدق به همراه تعدای برای اعتراض به انتخابات به کاخ رفته بودند، یکی از این مسلمان‌هایی که همیشه آقا او را تهیج‌ می‌کرد، [به آقا] گفت: "آقا این که [مصدق] اصلاً نماز نمی‌خواند، شما ما را دنبال او می‌فرستید ". آقا یک مثلی زد (آقا در مثل زدن واقعاً بی‌بدیل بود) گفت: "آدم اگر گله‌ای داشته باشد و بخواهد این گله را از گرگ محافظت کند، چه کار می‌کند؟ یک سگ می‌آورد؛ این [مصدق] که دیگر از سگ پست‌تر نیست. ما می‌خواهیم مسئله مبارزه با انگلیس را به یک جایی برسانیم. اگر این بهترین آدم باشد چون نماز نمی‌خواند بایدگله را ول کنیم!؟ " یعنی اینقدر روشن بود. آقا با مصدق هیچگونه ارتباطی نداشت و او را نمی‌شناخت و اسماً و از دور مثل زمان قاجار از او شناخت داشت.

دکتر بقایی و مخصوصاً مکی به مصدق خیلی علاقه داشتند. یک روز مکی به دکتر بقایی می‌گوید بیا به خانه مصدق برویم. وقتی به دیدار مصدق می‌روند او خیلی از این دو نفر تعریف می‌کند و می‌گوید که خدا انشاالله عمرتان بدهد و از عمر من روی عمر شما بگذارد. شما که این‌طور برای مملکت کار می‌کنید و خیلی از اینها تعریف می‌کند.

دکتر بقایی این را برای من تعریف می‌کرد و می‌گفت: "از آنجا که بیرون آمدیم، مکی گریه می‌کرد، من گریه می‌کردم از اینکه تحت تأثیر حرف‌های مصدق قرار گرفته بودیم و در ماشین که می‌آمدیم خیلی گریه کردیم. " بعد اینها می‌آیند پهلوی آقا و می‌گویند: "آقا! مگرهدف ما این نیست که نهضت ملی شدن نفت جلو برود و نفت ملی شود؛ خوب این آدم الان در خانه است و این آمادگی را دارد و علاقه‌مند و روشن است؛ او را در کار بیاوریم ". آن‌وقت آقا می‌گوید: "او را بیاورید " یعنی تا آن موقع آقا با مصدق کوچک‌ترین ارتباطی هم نداشته است و بعدها مصدق می‌آید و در روضه آقا می‌نشیند و وقتی که آقا از تبعید بازگشتند، آن اعلامیه را می‌دهد و مصدق آن را در مجلس می‌خواند. پس اینجور نسبت، او به‌ آقا خاضع بوده است. آقا دلش می‌خواست افرادی باشند که جلو بروند.

 
 




*فارس: آیت‌الله کاشانی یک هدفی را برای خود مشخص کرده بود و برای رسیدن به این هدف هر کس کمکش می‌کرد، می‌پذیرفت؟




 
 




*کاشانی: بله؛ عیناً همین‌جور بود. چنانچه مثلاً افرادی آمدند و همین حرف را زدند که او [مصدق] نماز نمی‌‌خواند و آقا گفت: "ببینید او الان در مجلس از اهداف ما چه جور حمایت می‌کند. حالا او را کنار بگذاریم و بگوییم تو نماز نمی‌خوانی! " اما بنده اعتقاد قلبی دارم که اصلاً [مصدق] نماینده بلاواسطه انگلیسی‌ها بود.




 
 




*فارس: به چه دلیلی این را مطرح می‌کنید؟




 
 




*کاشانی: تا قبل از شروع مبارزه، نفت دست انگلیسی‌ها بود و آنها سرو ته‌اش را چپاول می کردند. وقتی قرار بر ملی شدن نفت شد، انگلیس باید کاری کند که نفت را دوباره به چنگ بیاورد. وقتی قانون ملی شدن نفت به مجلس رفت، مصدق هم نخست‌وزیر شد و آقا با تمام وجود و حیثیت از مصدق حمایت کرد.




در مجلس، عبدالقدیر آزاد یا سید‌محمد‌علی شوشتری نماینده مجلس بودند که علیه مصدق نطق می‌کردند.

آقا یک اشاره می‌کرد به بازار، آنها می‌آمدند جلوی مجلس و علیه مخالفین مصدق تظاهرات می‌کردند و آنها دیگر صحبتی نمی کردند. یعنی آقا اینجور از مصدق حمایت می‌کرد.

 
 




*فارس: یعنی اگر آقا پشت مصدق نمی‌ایستاد، مصدق نمی‌توانست کاری کند.




 
 




*کاشانی: اصلاً مصدق نمی‌توانست بیاید، چه رسد به اینکه بایستد. من شخصاً به این و آن کاری ندارم، اعتقاد دارم مصدق در نهضت ملی ایران و ملی شدن نفت نیامد، مگراینکه پرچم نهضت ملی را پایین بکشد.




 
 




*فارس: به چه دلیلی؟




 
 




*کاشانی: زمانی که اوج نهضت بود و زمانی که مجلس عوض شد، دولت باید کابینه‌اش را به شاه معرفی کند. [مصدق] وقتی می‌رود، به شاه می‌گوید وزارت دفاع را می‌خواهم. در حالی‌که شاه آن زمان فرمانده کل قوا بود. شاه می‌گوید اگر تو این پست را می‌خواهی، پس برای من چه می‌ماند و مصدق می‌گوید می‌خواهی بخواه، نمی‌خواهی نخواه و بیرون می‌‌آید.




بعد به خانه می‌آید و بدون اینکه به آیت‌الله کاشانی و به تمام اطرافیانی که از اول تا آخر، این همه حمایتش کردند چیزی بگوید، استعفایش را می‌نویسد و می‌فرستد. در ضمن می‌دانست که نفر بعد از او "قوام السلطنه " که منسوب نزدیک او بود، روی صندلی می‌نشیند.

قوام السلطنه کسی بود که آیت الله کاشانی را در سبزوار گرفت و تبعید کرد. [او] همان ابتدا یک اعلامیه شدیدالحن می‌دهد که در آن آمده بود: "کشتیبان را سیاستی دگر آمد و من دین را از سیاست جدا می‌کنم "

مصدق دولت را به دست قوام‌السلطنه می‌دهد. مصدق از سوابق او آگاه بوده. او بوده که آقا را از سبزوار گرفته بود و تبعید کرده بود؛ به غیر از آقا هم هیچ کس در صحنه نبود و بقایی، مکی‌ و اینها بعداً آمدند. مصدق با این کاری که کرد به اعتقاد من، از همین جا می‌خواست نهضت ملی را ورشکست کند و زمین بیندازد.

 
 




*فارس: می‌خواست چوب خیمه‌اش را بکشد.




 
 




*کاشانی: بله؛ خوب حرفی زدی. آقا که تا آن موقع مصدق را نمی‌شناخت و نمی‌دانست که این کار را برای چه کرده، با توجه به اینکه به مصدق می‌گفتند که اگر می‌خواستی استعفا دهی، باید با افرادی که تقریباً یکسال تو را حمایت کردند، مشورت می‌کردی. وقتی می‌گویی وزارت دفاع را می‌خواهم، شاه که این کار نمی‌کند چون می‌گوید اگر وزارت دفاع دست من نباشد، نمی‌توانم به تمام مملکت احاطه داشته باشم. ولی او این کار را کرد که قوام بیاید و باعث شد که داستان 30 تیر ایجاد شد. با آمدن قوام راهپیمایی به وجود آمد. من آن موقع خانه بودم. از همین خانه پامنار جمعیت زیادی به طرف مجلس راه افتاد.




مردم همیشه دنبال حرف آقا می‌رفتند. آقا هم طی بیانیه‌ای اعلام کرد: "باید این آدم ناصالح [قوام] کنار رود ". چطور وقتی امام خمینی حرف می‌زد، مردم سر از پا نمی‌شناختند و خودشان را به کشتن می‌دادند، به همین مقدار هم به حرف‌های آقا توجه می شد. این هم از همان خصوصیت ایرانی است که در ژن است. ایرانی وقتی ببیند دستگاه حکومت تا حدودی با خودش است، بچه و همه را نثار می‌کند. در این جنگ 8 ساله چند تا خانواده را سراغ دارید که 5 تا 6 نفر از یک خانواده رفتند و شهید شدند. در دنیا کجا اینگونه سراغ داری؟ اینقدر مردم به جبهه رفتند تا اینکه یک سانت از خاک ایران را نگذاشتند دست دشمن بیافتد.

30 تیر هم همین طور بود. 30 تیر مردم رفتند ایستادند و چقدرهم شهید شدند که آرامگاه شهدای 30 تیر درابن بابویه است. قوام در آخر مجبور شد استعفا دهد و آقای مصدق را با سلام و صلوات برگردانند. می‌دانید مصدق در دلش چه می‌‌گفت؛ می‌گفت: بخشکی شانس که من دیگر کار را رسانده بودم به سر خط که تمام شود و خودم هم سالم بمانم؛ نشد. بخشکی شانس و دوباره آمد ولی هنوز سر حرفش هست.

من اعتقاد دارم که انگلیس‌ها می‌گویند، این بساطی که پیدا شد باید عاملش را از بین برد و عاملش آیت‌الله کاشانی بود. از همان جا به شدت علیه آیت‌الله کاشانی تبلیغ و ایشان را تخریب کردند. همان روزنامه شورش "کریم ‌پورشیرازی " خیلی تبلیغ کرد.

اینجا می‌خواهم نمونه‌ای از کارهای آقای مصدق و اطرافیانش را برای شما بگوییم که تمام تلاششان را برای تخریب آقا انجام دادند. آیت‌الله کاشانی برای شهدای مصر که در حمله اسرائیل کشته شده بودند در مسجد ارگ مراسمی گرفته بودند. ساواک در مسجد را قفل کرده بود. آقا نشست پشت در مسجد (من آنجا بودم) و یک قاری که آشنا بود، شروع کرد به قرآن خواندن و آخرش هم ختم و فاتحه. اگر افسر شهربانی هم می‌آمد و نمی‌گذاشت، آقا یک تشر می‌زد و طرف فرار می‌کرد. زمانی که "الرحمن " را خواندند، من به همراه آقا رفتیم به خانه یکی از خواهرانم که در خیابان فخرآباد بود. موقع اخبار رادیو را باز کردند.

اخباراعلام کرد: "آقای کاشانی آمده بود نزدیک مسجد ارگ و می‌خواست شلوغ کند که تا آمدند بازداشتش کنند فرار کرد "؛ آقا وقتی دید در اخبار این را می‌‌گوید به من گفت: بلند شو برویم خانه.

آمدیم خانه پامنار و دیدیم که نزدیک هر دو در خانه پاسبان گذاشتند که دیگر هیچ کس نه در خانه آقا برود نه بیاید. یعنی ارتباطاتش را با مردم قطع کردند. ببینید چه بلایی سرآقا آوردند!

آقا که می‌خواست وارد خانه شود، مأمورها چیزی نگفتند اما از رفت و آمد غریبه‌ها ممانعت می‌کردند. یک روز یک نفر از مریدان آقا آمد (آقا زیاد اهل شوخی بود) از روی شوخی گفتند: "نترسیدی آمدی؟ "؛ طرف گفت: نه آقا.

یک روز صبح آقا گفت: ابوالحسن بقچه بردار به حمام برویم. (آن‌وقت‌ها در خانه حمام نبود) من یک بقچه زدم زیر بغلم و از آن دری رفتیم که تا حمام 200 قدم فاصله داشت. دم در چون به مأموران گفته بودند که نه کسی بیرون برود و نه کسی تو بیاید، جلوی ما را گرفتند و گفتند نمی‌توانید بیرون بروید. اما ما بیرون رفتیم و من با یکی از مامورین درگیر شدم. من این بابا را هل می‌دادم و آقا دو سه قدم جلو می‌رفت. این درگیری ادامه داشت تا اینکه مامورین گزارش آن را به افسر بالاتر خود دادند . افسر کلانتری آمد و به آقا تعظیم کرد . من گفتم: می‌خواهیم حمام برویم. به مأموران دستور داد بروید کنار. مقصود از تعریف این جریان این بود که مردم کوچه وبازار در گیری را مشاهده می‌کردند اما از کنار کوچه رد می‌شدند و اعتنایی نمی کردند. وضعیت آیت‌الله کاشانی را مصدق این طور کرد و اینها برای اینکه مأخوذ به حیا نشوند، رویشان را آن طرف می‌کردند. آن کسی که در30 تیر با اعلامیه‌اش آنقدر کشته شدند تا قوام ساقط شد، مصدق یک بلای به روزش آورد که دیگر مردم برای اینکه نگویند پاسبان چه می‌گویی و چرا این کار را می‌کنی؟ رویشان را آن طرف می‌کردند و می‌رفتند.

خلاصه مصدق، آیت‌الله کاشانی این چنین تخریب کرد که دیگر تا روزی که ایشان از دنیا رفت، نتوانست قد علم کند؛ اعلامیه می‌داد برای مصر و جاهای دیگر اما دیگر آن آیت‌الله کاشانی که بتواند 30 تیر را راه بیندازد، نبود.

 
 




*فارس: پس چرا انگلیسی‌ها طی کودتای 28 مرداد او را سرنگون کردند؟




 
 




*کاشانی: چه کسی گفته انگلیسی‌ها او را برداشتند. اولاً تا زمانی که [مصدق] کارش را انجام نداد و نهضت ملی را فلج نکرد، این کار را ادامه داد. وقتی که 30 تیر شد، [انگلیسی‌ها] گفتند که تو باید آن عاملی که باعث مقاومت می‌شود را از بین ببری و او از بین برد . آیت‌الله کاشانی دیگر آن آیت‌الله کاشانی اول نشد. چنانکه مردم امروزهم وقتی کسی می‌خواهد صحبت کند (که برادر من یک روز تلفن ‌کرد و می‌گفت در تلویزیون می‌گوید کاشانی و دکتر مصدق) هنوز مصدق را یک دکتر می‌شناسند و آیت‌الله کاشانی هنوز قد علم نکرده است. با توجه به اینکه جمهوری اسلامی شده است.




آنها چنین سنگی را گذاشتند که هیچکس هنوز نمی‌تواند اسم دکتر مصدق را که نهضت ملی را سرنگون کرده و اساسش را از بین برده است، حرفی بزند. می‌ترسند از آیت‌الله کاشانی هم حرف بزنند؛ چون می‌گویند نکند به مصدق بر بخورد.

 
 




*فارس: یعنی برگ اعتباری مصدق پیش انگلیسی‌ها و امریکایی‌ها تمام شد که او را برداشتند؟




 
 




*کاشانی: مصدق را برنداشتند؛ مصدق کارش را انجام داده بود و تمام شده بود. چندی پیش به دفتر یکی از روزنامه های قدیمی کشور رفتم و با سرمقاله نویس صحبت کردم. از او پرسیدم: از 28 مرداد چه می‌دانی؟ گفت: کودتای 28 مرداد ... . ‌گفتم: کودتا یعنی چه؟




در موقعی که مصدق رفت که می‌گویند کودتا شد. در تمام دنیا، در ترکیه، پاکستان، افغانستان، عراق و ... در همه اینها کودتا هست، کودتا را سرباز و ارتش به پا می‌کند. در 28 مرداد گفتند شعبان بی‌مخ و فاحشه‌ها شهر را بهم ریختند. در صورتی که وزیر دفاع و رئیس شهربانی همکاران مصدق بودند و یک نظامی هم در خیابان‌ها نیامد. کدام کودتا؟ مصدق وظایف‌اش را انجام داده بود با زاهدی هم بی‌ارتباط نبود.

در ابتدای حکومت مصدق، شخص زاهدی را وزیر کشور کردند که انتخابات شد و زاهدی کاری کرد تا اینها به مجلس آمدند.

ارتش باید کودتا کند، ژاندارمری و شهربانی باید کودتا کنند اما در 28 مرداد چه کسانی در خیابان‌ها آمدند. مگر نمی‌گویند شعبان بی‌مخ و فواحش.

مصدق در آن زمان همه کاره بود. سرتیپ دفتری که رئیس شهربانی بود و مصدق حکمش را داده بود. در حالی که در تاریخ هم هست که شعبان جعفری آن موقع بازداشت و زندانی بوده است، اینها الکی می‌گویند. وقتی می‌خواهند فیلم آن زمان را نشان دهند، شعبان جعفری می‌آید وانت هندوانه را سرنگون می‌کند. با واژگون کردن وانت هندوانه می‌شود کودتا کرد؟

اینها را برای این گفتند که مخفی کنند آن رسالتی را که مصدق داشته و حکومت را کاملاً عوض کرده است. ستون خیمه که آیت‌الله کاشانی بود، دور انداخته شد. وقتی که دیگرهیچ‌کس وجود ندارد، انگلستان دوباره می‌آید و همه اهداف و امیالش را پیدا می‌کند و اسمش را کودتا می‌گذارد.

وضعیتی برای آیت‌الله کاشانی‌ ساخته بودند که اگر می‌خواست حمام برود، پاسبان‌ها جلوگیری می‌کردند. کسانی که سال‌ها در آن کوچه زندگی می‌کردند، رویشان را آن‌طرف می‌کردند، یعنی کار تمام بود. اگر آن روز آیت‌الله کاشانی می‌گفت مردم از مصدق حمایت کنید که دیگر کسی گوش نمی‌داد. چه کسی این کار را کرد؟ کسی که می‌خواست کودتای 28 مرداد را به وجود بیاورد.

 
 




*فارس: شما با رسانه‌ها کمتر گفت‌وگو کرده اید. به همین دلیل خاطرات ناگفته زیادی از زندگی آیت‌الله کاشانی دارید. یکی از آنها را برای ما تعریف کنید.




 
 




*کاشانی: آیت‌‌الله کاشانی در قسمت بیرونی منزل که عصرها همه می‌آمدند، مقید بود که تمیز و مرتب باشد. آن موقع که آب لوله‌کشی نبود. آیت‌الله کاشانی همیشه اوقات، عصرها بعد از ناهار دوست داشت مقداری بخوابند. عصرها هم که بلند بود و هنوز آفتاب نرفته بود، آقا بلند می‌شد و با جاروی فراشی (جاروهای دسته بلند) تمام حیاط را تمیز می‌کرد و باغچه‌ها را هم مراقبت می‌کرد. حیاط که تمیز می‌شد، شلوار سفید و آستین پیراهن خود را بالا می‌زد و اینها را جارو می‌کرد. آیت‌الله کاشانی (آیت‌الله کاشانی برخلاف همه آدم‌ها به روزنامه و اخبارخیلی علاقه داشت) بین دو تا باغچه بر روی نیمکت می‌نشستند و روزنامه خوانده شد. بیشتر به برادر بزرگ‌تر من می‌گفتند که اخبار روزنامه‌ها را بخوان و من که بودم، می‌گفت عناوینش را بخوان.




آیت‌الله کاشانی همیشه اوقات مقروض بود؛ یک داروخانه‌ای بود به نام داروخانه پاینده که مسئول آنجا کلیمی بود. آقا، داروهای خانه را از این مغازه نسیه می‌آورد. وقتی آقا فوت شدند، به من اطلاع دادند که فلان داروخانه از آقا طلبکار است. گفتم: طلب چیست؟ گفتند: 600 - 700 تومان . حالا رقم دقیقش یادم نیست و فوراً من یک چک کشیدم و دادم.

آن موقعی که با آقا چنین کرده بودند که دیگرکسی نگاه نمی‌کرد، من آن موقع مهندس شده بودم و یک فولکس واگن داشتم که 15 هزار و 700 تومان از کمپانی خریده بودم. یک زمانی بود که ماشین‌ها برای سوار کردن آقا با هم مسابقه می‌گذاشتند که آقا در ماشین این سوار شود یا ماشین آن. ولی وقتی با آقا اینچنین کردند، دیگر یکی پیدا نشد و خوشبختانه من بودم و با ماشینم هر جا که آقا می‌خواست برود، ایشان را با ماشین می‌بردم.

آقا آنقدر بلند نظر و مقاوم بود که می‌گفتند: "من خاک کف کفش جدم امیرالمؤمنین نمی‌شوم. او را هفتاد سال لعن کردند. اگر این کارها را با من می‌کنند که چیزی نیست ". اما بالاخره به قول این ضرب‌المثل قدیمی‌ که "ماه زیر ابر نمی‌ماند "، این قضایا هم روشن می‌شود
 


*فارس:آقا با توجه به اینکه سه عیال داشتند، درآمدشان از کجا بود؟



ک*اشانی: اصلاً؛ در حقیقت این موضوع را یعنی رفتن و نشستن در مجلس را دون شأن خود می‌دانستند. نهضت ملی که در مجلس هفدهم پیروز شد، آیت‌الله کاشانی را به عنوان رئیس مجلس انتخاب کردند اما هیچ وقت آیت‌الله کاشانی نرفت روی صندلی ریاست بنشیند و مجلس را اداره کند. دو نایب رئیس داشتند به نام های ذوالفقاری و احمد رضوی، که این دو به نوبت مجلس را اداره می‌کردند. بنابراین وقتی کسی که رئیس مجلس می‌شود و نمی‌رود روی کرسی ریاست بنشیند، آیا می‌رود درصف افراد دیگر تا کاندید [انتخابات] شود؟ ولی بیشتر اوقات ایشان کاندیدای مورد نظرشان را معرفی می‌کردند.