زندگي نامه و خاطرات آقاي محمد نجفي عرب
بسم الله الرحمن الرحيم
من حدود سال 1341 وارد ارتش شدم. به مدت يك سال دورهي آموزشي گروهباني را گذراندم. در سال 42 درجه گرفتم و تا سال 48 در لجستيك خدمت كردم. سه سال هم به پايگاه (نوژه) همدان منتقل شدم از آنجا هم پس از امتحان افسري در سال 1342 وارد لباس دانشجوئي شدم.
سال 54 يك درجه گرفتم و همان سال هم وارد پدافند نيروي هوائي شدم. دليل پيوستن من به ارتش در آن سالها اين بود كه در آن زمان در مسائل مذهبي زياد وارد نبودم. نمازي مي خواندم و روزهاي ميگرفتم ولي چندان در اين واديها سير نميكردم. نرم نرمك بهسوي اين مسائل سوق داده شديم. ولي وارد شدنم به فعاليتهاي سياسي بر ميگردد به زماني كه در لجستيك خدمت ميكردم. آنجا با شخصي بهنام مرداني كه اكنون در قم بهسر ميبرند آشنا شدم. با ايشان كتاب رد و بدل ميكردم و از طريق هم ايشان بود كه به سمت مسائل سياسي مذهبي كشيده شدم. بعد از آن زمان كه من به همدان منتقل شدم آنجا با آقايان كرماني (پدر خانم آقاي محمد علي انصاري بيت حضرت امام) و حسيني نام آشنا شدم كه شبهاي جمعه جلساتي داشتند كه من را با مكتب اسلام آشنا كردند و براي مطالعه، مجلاتي را به من پيشنهاد كردند. ازجمله مجلهاي كه در قم زير نظر آيتاله مكارم چاپ ميشد و يا مجلهي «نسل نوپا». اين مجلات را ميگرفتيم و مطالعه ميكرديم. از فعاليتهاي ديگرمان در آن ايام اين بود كه براي شيعيان نيازمند لبنان، پول جمع ميكرديم. به آشپزهاي ارتش كه گوشتشان را از ذبح غيرشرعي تهيه ميكردند اعتراض ميكرديم كه همين امر باعث ارسال گزارشهايي به ضد اطلاعات بر عليه ما ميشد.
يا خواندن كتابهايي نظير «حسين كيست» نوشتهي «آيت الله شهيد دكتر هاشمينژاد» يا كتاب «صلح امامحسن، آيت اله خامنه اي» را به ديگران توصيه ميكرديم. به اين ترتيب عليرغم حضورم در ارتش از فعاليت در مسائل مذهبي وارد فعاليتهاي سياسي شدم زير ا با شنيدن ظلمهاي رژيم طاغوت به مردم از طريق افراد ضد اطلاعات و در سطح عيانتر قضاياي قم و تبريز، ديگر نسبت به فاسد بودن اين رژيم اطمينان حاصل كرده بودم.
در پدافند كه بودم با چند نفر از اعضاي آنجا كه وجههي مذهبي داشتند، روابط خوبي در زمينههاي مذهبي و سياسي برقرار كرده بوديم. آقاياني نظير آقاي عارفي كه با خود من كار ميكردند و همينطور چند نفر ديگر مثل آقاي صادقي و برادرشان كه ما را از اتفاقاتي كه در قم ميافتاد مطلع ميساختند. تا اين كه يك بار براي پرداخت حساب سال به قم نزد آيتاله مرعشي رفتم. ايشان شغلم را پرسيدند و وقتي فهميدند ستواندوم ارتش هستم فرمودند: «فقط اگر يك مقدار، رد مظالم بدهيد مسئلهاي نيست ولي اگر شغل بهتر و مناسبتري يافتيد، ميتوانيد از ارتش استعفا دهيد.» البته نظر امام با نظر آيتاله مرعشي متفاوت بود. ايشان فرموده بودند: «كساني كه در ارتش هستند، بمانند. زيرا اگر بيرون بيايند و جاي آنها را افراد لامذهب بگيرند ديگر به هيچوجه نميتوان اميدي به ارتش داشت.»
فعاليتهاي سياسي من برميگردد به زماني كه يكي از روزنامههاي كثيرالانتشار، حرفهاي زنندهاي دربارهي امام نوشته بود و همزمان فرزند امام، آيت الله حاج آقا مصطفي توسط عمال ساواك در نجف شهيد شهيد شده بودند. در آن زمان، ما اعلاميهها و نوارهايي پخش ميكرديم و در جلسات ديني و مذهبي نيز شركت داشتيم. در آن جلسات، سخنرانهاي خوبي نظير آقاي صادقي دعوت ميشدند كه در مورد شاه به بچههاي نيروي هوايي و ديگران ذهنيت ميدادند.
تا اين كه ضد اطلاعات، به غير از آنها كه اطلاعات ميدادند، همه را بازداشت كرد. آنهايي به تعبير آنها جرمشان كمتر بود ده الي بيست روز بازداشت بودند. ولي بقيه، مدت بيشتري را در زندان سر بردند. اما ماجراي بازداشت شدن ما اينگونه بود كه بعد از ظهر روز قبل از بازداشت، آقاي عارفي و صادقي را دستگير كرده بودند و من فرداي آن روز، بيخبر، به محل كار رفتم. از ضد اطلاعات احضار شدم و همانجا من را دستگير كرده به اتاق كارم بردند. همهجا را گشتند. سخنرانيها، حديثها و رواياتي را كه آنجا داشتم جمعآوري كردند سپس به خانهي ما رفتيم و آنجا را هم زير و رو كردند.
در آنجا نوارهاي امام، اطلاعيههايي كه زير فرش پنهان كرده بودم و چيزهاي ديگري پيدا كردند. چند كتاب هم داشتم كه به همسايه داده بودم. آنها را هم پس از غروب آمدند و جمعآوري كردند. نحوهي برخوردشان هم خيلي ناشايست بود. حتي همسر من را تهديد كردند كه اگر كتابها و مداركي كه نزد خود دارد، ارائه نكند او را هم دستگير خواهند كرد. حدود سه ماه در زندان انفرادي بودم. من را زندان به زندان منتقل ميكردند و مدت بازجوييهايشان در هر زندان ادامه داشت تا اينكه در جمشيديه اسكان يافتم. مدت چند ماه، آنجا بودم كه ظاهراً انقلاب به دوران اوج خود رسيده بود. زماني كه امثال هويدا و نصيري را به جمشيديه آوردند.
در زندان، يك ليوان آب به ما ميدادند كه اين ليوان، براي همهي مصارفمان بود. درب را باز نميگذاشتند تا وقت نماز، مخصوصاً صبح را نفهميم. يك مقدار از آن آب را ميخورديم و مقدار ديگر را براي وضو استفاده ميكرديم. كمكم شرايط طوري شد كه فقط ميتوانستيم دست و صورتمان را مرطوب كنيم. ما هم تصميم به روزهي سياسي و اعتصاب غذا ميگرفتيم. درخصوص اطلاعاتي كه بايد از شرايط بيرون كسب ميكرديم، آقاي صادقي راديويي تهيه كرده بودند كه ميرفتند در جايي و از راديو هاي خارجي خبرها را گوش كرده به ما ميرساندند. كمكم و به مرور زمان و شلوغي زندان، اوضاع ما هم در زندان سر و شكلي گرفت. جلسات قرآن و نهجالبلاغه برپا ميكرديم و هر كاري كه مقدور بود براي انجام فعاليتهاي مذهبي انجام ميداديم.
از شرايطي كه ما ارتشيها نسبت به ديگر زندانيان سياسي داشتيم اين بود كه كارمان كمتر به ساواك كشيده ميشد و برخوردهايي كه با ما انجام ميشد از طرف ضداطلاعات ارتش بود. در زندان قصر هم مدت زيادي نمانديم. زيرا پس از چهار روز، مردم به آنجا ريختند و آزادمان كردند. ساعت 3 تا 4 بعد از ظهر 21 بهمن بود كه از زندان آزاد شديم. زندانبانها همه فرار كرده بودند. آنها ترسيده بودند كه ما با مردم، متحد شويم و از روي عصبانيت بلايي سرشان بياوريم. اگرچه ما به آنها گفته بوديم نهتنها چنين كاري نخواهيم كرد بلكه آنها را بين خود ميگيريم و كاري ميكنيم كه آنها از زندانيان و جزو مردم، فرض شوند.
خلاصه اين كه هيچكس نبود وسايل ما را به ما پس دهد. يادم هست كه هنگام بيرون آمدن، يكي از دمپاييهايم قرمز و ديگري مشكي بود و ما حتي نميدانستيم بايد از كجا خارج شويم.