ناقوس مرگ سلطنت

*اين مقاله با استفاده از خاطرات ژنرال هايزر و خاطرات هوشنگ نهاوندى نوشته شده است.

روز شانزدهم آبان ماه ۱۳۵۷ محمدرضاشاه سر ساعت ۱۰ صبح در دفترش حاضر شد. كوتاه زمانى وزير دربار شاهنشاهى را پذيرفت. سپس رئيس تشريفات كشيك « منوچهر صانعى » را فراخواند و به او گفت: « گروه راديو و تلويزيون ملى قرار است به زودى برسند.» صانعى پاسخ داد: « اينجا هستند قربان.»
شاه در دفتر كار پهناور خود گام مى زد و انتظار مى كشيد. در راهروها همه مى پرسيدند چه كسى متن سخنرانى او را تهيه كرده است.
معمولاً شجاع الدين شفا اين كار را مى كرد كه در آن هنگام در ماموريتى خارجى به سر مى برد و در داخل كشور نبود. شاه سه دقيقه بعد دوباره صانعى را فراخوانده و پرسيد: « رضا قطبى كجاست؟ قرار است نوشته متن سخنرانى را بياورد.» صانعى جواب داد: رضا قطبى به همراه حسين نصر در دفتر شهبانو حضور دارند. محمدرضا سخت برآشفت و گفت: نزد شهبانو چه مى كنند؟ اين پيام من است. اصلان افشار رئيس تشريفات سريعاً تماس گرفت و سخن شاه را براى آنها بازگو كرد. چند دقيقه اى گذشت تا سرانجام سروكله آن سه نفر پيدا شد و وارد دفتر شاه شدند. يادداشت عرضه شد و شاه با ديدن آن اعلام كرد كه مطلقاً نبايد چنين چيزهايى بگويد. رضا قطبى پاسخ داد: «نه اعليحضرت ديگر هنگام آن فرا رسيده كه شما هم در كنار ملت قرار بگيريد و سخن هايى بگوييد كه ملت بپسندد.» شاه تسليم شد و گروه راديو و تلويزيون را فراخواند و ديگر كوچكترين نگاهى به نوشته نينداخت. او روبه روى دوربين اينگونه شروع كرد: «ملت عزيز ايران در فضاى باز سياسى كه از دوسال پيش به تدريج ايجاد شد، شما ملت ايران عليه ظلم و فساد به پا خاستيد. انقلاب ملت ايران نمى تواند مورد تائيد من به عنوان پادشاه ايران و به عنوان يك فرد ايرانى نباشد.» او بعد از توضيحاتى درباره نالايقى ها و موج اعتصاب ها به استقلال مملكت اشاره كرد و ادامه داد كه براى برقرارى حكومت قانون و ايجاد نظم و آرامش به دنبال يك دولت ائتلافى است تا جلوى تكرار اشتباهات گذشته و فساد مالى و فساد سياسى را بگيرد و در انتها نيز متعهد شد كه جلوى خطاهاى گذشته و بى قانونى و ظلم و فساد را بگيرد و تاكيد كرد كه «من نيز پيام انقلاب شما ملت ايران را شنيدم» كه در ادامه با عنوان صداى انقلاب معروف شد. آخر سر هم با قول دادن و تعهد درباره استقرار آزادى، اجراى اصلاحات و برقرارى انتخابات آزاد و دموكراسى اين پيام به آخر رسيد. سر آنتونى پارسونز سفير انگلستان در يادداشت هاى روزانه اش درباره اين پيام نوشت: آيا شاه به راستى مفهوم سخنى را كه مى گفت، مى دانست؟ پيام پخش شده تاثير مورد نظر را به بار نياورد.
دگرگونى اى كه به شاه اميد داده بودند پديد مى آيد، ايجاد نشد. ناقوس مرگ سلطنت در ايران به صدا درآمده بود. ويليام سوليوان سفير آمريكا و آنتونى پارسونز سفير انگلستان در حال ترجمه متن پيام و ارسال آن به كشورهاى متبوع خود بودند. اوضاع رو به وخامت بود. دولت ارتشبد ازهارى نتوانسته بود وضع را مهار كند. برنامه اى چيده شد تا در پى آن نخست وزير معزول اميرعباس هويدا و چند تن ديگر از وزيران و رجال اقتصادى _ سياسى بازداشت و محترمانه زندانى شوند تا شايد بدين وسيله مردم را آرام كنند. تمام اين راه ها و پيشنهادها به بن بست مى رسيد، بن بستى كه به اوج خود نزديك مى شد. در آذرماه همان سال شاه دريافت كه برگزيدن يك نظامى به رياست دولت بى آنكه وى بتواند نيروى ارتش را به كار گيرد، كارى بيهوده بوده و بايد به جست وجوى راه حل ديگرى برآيد. از نخست وزيران انتخابى او چون آموزگار و شريف امامى و ازهارى كارى برنيامده بود و نتوانسته بودند اوضاع را آرام كنند. از دو شخصيت سالخورده محترم « عبدالله انتظام » هشتادساله و « محمد سرورى » تقريباً نودساله درخواست شد كه « دولت وحدت ملى» تشكيل دهند، اما هر دوى آنها اين پيشنهاد را رد كردند. همين پيشنهاد به دكتر محمد نصيرى حقوقدان مشهور و استاد دانشكده حقوق و مشاور قبلى مصدق شد، او نيز نپذيرفت. خستگى بيش از اندازه و اثرات بيمارى بر شرايط روحى شاه و شكست هاى پى درپى و فشار انگليس و آمريكا همه دست به دست هم داده بود تا او را از اواخر آذر به سوى ترك كشور سوق دهد.

در همان زمان برگزارى تظاهرات بزرگ تاسوعا و عاشوراى همان سال صدها هزار تن را به خيابان آورد تا آخرين ذرات روحيه باقيمانده او را نابود كند. به غلامحسين صديقى هفتادساله پيشنهاد نخست وزيرى دولت وحدت ملى داده شد. او يك هفته زمان خواست تا نظرش را اعلام كند. چند تن از اعضاى جبهه ملى پذيرفتند با او همراه شوند. صديقى در زمان مقرر و در ديدار با شاه پيشنهاد كرد كه شاه از كشور خارج نشود و از جزيره كيش نظاره گر اوضاع باشد. شاه نپذيرفت. او مى خواست از كشور خارج شود. بحث نخست وزيرى صديقى به هم خورد. مظفر بقايى نيز جزء كانديداها بود، اما در آخر شاپور بختيار به نخست وزيرى برگزيده شد. كشور چون كشتى توفان زده اى گرفتار امواج پرتلاطم انقلاب شده بود. همه ادارات و صنايع در اعتصاب بودند. كمبود سوخت، خاموشى برق، آشفتگى در مراكز دولتى و بانك ها، ناامنى، تسويه حساب هاى شخصى و مهاجرت هاى گوناگون زمينى و هوايى همه حاكى از وضع دشوار و شرايط آن روزها بود. با اين وضعيت شاه از پاى درآمده و سرگشته بود. دولت ازهارى از كار افتاده بود. در حالى كه شاه سرگرم گفت وگو با صديقى و بقايى و اويسى بود، ناگهان مردى كه تقريباً هيچ كس در انتظارش نبود در صحنه سياسى پديدار شد و او كسى جز شاپور بختيار نبود. در اواسط دى ماه شاه رسماً او را مامور تشكيل دولت كرد. اين مرد شصت و پنج ساله تحصيلكرده بيروت و فرانسه بود و مدرك دكتراى حقوق داشت و زمزمه اى از عضويت او در جبهه ملى به گوش مى رسيد. بختيار در تمام مصاحبه هاى مطبوعاتى خود عكسى از مصدق را پشت سر خود مى گذاشت، اما او هم مرد اين ميدان نبود. به هنگام معرفى او به عنوان رئيس دولت بيشتر مردم او را نمى شناختند و كسى او را در حد چنين مقامى نمى ديد. بختيار خود را مرغ توفان خواند و وارد خيمه شب بازى سياسى شد. او براى تشكيل دولت خود از چهره هاى نوين استفاده نكرد. دوستان ديرينش او را رها كرده بودند. او تنها غيرنظامى اى بود كه با جاه طلبى تمام مى خواست به هر بهايى نخست وزير شود. جاه طلبى اى كه سابقه عضويت در جبهه ملى را نيز يدك مى كشيد و شاه خيال مى كرد با اين لقب مى تواند رضايت مردم را به دست بياورد. هايزر ژنرال چهارستاره نيروى هوايى آمريكا كه گفته مى شد به دستور جيمى كارتر جهت انسجام ارتش ايران به طور مخفى وارد ايران شده بود در حالى كه اين ماموريت حقيقت نداشت و سفر او علت ديگرى داشت، درباره بختيار مى نويسد: با سوليوان درباره وقايع روز صحبت مى كردم. كار شاه تمام بود و بايد هرچه زودتر ايران را ترك مى كرد. به اعتقاد او، بختيار هم نمى توانست دولت تشكيل بدهد.
اردشير زاهدى سفير ايران در آمريكا همان روزها به تهران فراخوانده شد. او در يك مهمانى شبانه از حضور هايزر در ايران برآشفت و به شاه گوشزد كرد كه اين مهمان ناخوانده را دستگير و به جرم جاسوسى محاكمه كند، اما شاه پيشنهاد او را نپذيرفت. علاوه بر اين موضوع، راديو بى بى سى هم دائماً اخبار ضدرژيم را پخش مى كرد. هايزر در ادامه خاطراتش مى نويسد: در ديدارى با سران ارتش در ستاد مركزى ارتشبد طوفانيان پرسيد آيا آمريكا نمى تواند صداى بخش فارسى بى بى سى را خفه كند. طوفانيان مى گفت: راديو داخلى از كار افتاده و ايرانيان پير و جوان راديو ترانزيستورى دارند و به اخبار بخش فارسى بى بى سى گوش مى كنند. به اعتقاد وى اخبار بى بى سى كاملاً عليه شاه و دولتش حركت مى كرد. بعدها ويليام سوليوان و آنتونى پارسونز در ديدارى با شاه از ساعت خروج او از ايران باخبر شدند. همين كه نخست وزيرى بختيار اعلام شد، شاه تصميم گرفت از ايران خارج شود كه جز اين چاره ديگرى نبود. او در ديدارى با سوليوان و هايزر مى گويد قبل از آنكه اوضاع وخيم شود مى خواهد از كشور خارج شود تا به اصطلاح نگويند او گريخته است. روزهاى آخر براى انجام وظيفه و حفظ وقار مى كوشيد ظاهر را نگه دارد. منظماً به دفتر خود در كاخ صاحبقرانيه مى رفت، شرفيابان را مى پذيرفت و برنامه ها را اجرا مى كرد. دختر بزرگش فرحناز را نزد برادرش رضا در آمريكا فرستاد. ديبا مادر فرح پهلوى، دو فرزند كوچكتر يعنى عليرضا و ليلا را در رفتن به فرانسه همراهى كرد و بقيه اعضاى خاندان نيز يكسره به اروپا و آمريكا رفته بودند. اشرف پهلوى براى اطمينان بيشتر اجساد برادرش عليرضا و پدرش را نيز به همراه برد. فرح پهلوى در حال بسته بندى اسباب زندگى و لوازم شخصى و لباس ها و يادگارها بود و حتى چندين بسته اثر هنرى و جواهرات سلطنتى را نيز به اروپا فرستاده بود. شاه به كلى به اين كارها بى اعتنا بود و از همان زمان در دوردست ها به سر مى برد و با سكوتى شگرف در خاطرات گذشته سير مى كرد. ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ را به ياد مى آورد كه از رامسر به همراه همسرش ثريا و خلبانش خاتم به بغداد گريخت و از ايتاليا سر درآورد. شاه جوانى كه با يك دست لباس و اندكى سرمايه خارج شده بود. روزهاى هراسناكى كه آينده اى سياه را متصور مى كرد. ۲۸ مرداد تلگرافى شادى آور رسيد كه اوضاع عوض شده و تاج و تخت انتظارش را مى كشد. آيا دوباره همان گونه خواهد شد؟ خيال باطلى بود. حتى همراهان آن روزها را هم نداشت. خلبانش خاتم كه بعدها دامادشان شد همين سال گذشته به كوه خورد و از دست رفت. او تمام ياران باوفا و قدرتمندش را طى اين سال ها به بهانه تدارك كودتا و بدگمانى از دست داده بود و دوروبرش را بله قربان گويانى گرفته بودند كه مى كوشيدند خاطر او را مكدر نسازند و جرات واگويه نابسامانى ها را نداشتند.
نخست وزيرش هويدا سيزده سال رنگ و لعاب زد تا خيال «ارباب» آزرده نشود و با تشكيل اتاق هاى اصناف فساد مالى را به اوج رساند. سيستمى كه دست آخر گريبان خودش را هم گرفت. روزهاى آخر به سرعت برق و باد صبح مى شدند و غروب مى كردند. شاه گذشته از ساعاتى كه در دفتر خود مى گذراند هيچ كار رسمى و يا پرونده اى براى رسيدگى نداشت. روزنامه هاى بين المللى را نمى خواند. گويا به او نمى دادند. فقط روزنامه دست چپى ليبراسيون را در اختيارش مى گذاشتند. شرفيابى ها ديگر از مقامات و شخصيت ها تهى شده بود. تاريخ رفتن تعيين شده بود و همه چيز آماده بود. فرح پهلوى بر آن شد كه در «خجير» شكارگاه سلطنتى با دوستان نزديكش گردهمايى بدرود تشكيل دهد. آنجا دور از پايتخت و آرام بود. ابوالفتح آتاباى ميرآخور شكار و رئيس شكارگاه با سابقه خدمت در سلسله قاجار و رضاخان از اين خواست آگاه شد و فرياد ناخشنودى برآورد كه اكنون هنگام مهمانى نيست. چگونه امنيت آن را تامين كنيم. از شاه پرسيدند. گفت: بگذاريد مهمانى داده شود. گارد حفاظت آن را به عهده مى گيرد. آن مهمانى در فضايى دلتنگ در حدود سى و شش ساعت برگزار شد. پيرامون رويدادهاى مملكت گفت وگويى نشد ولى مهمانان وانمود مى كردند بختيار اوضاع را آرام خواهد كرد. مهمانى در روز بيست و چهارم دى ماه به پايان رسيد. تاريخ خروج روز بيست و ششم دى ماه تعيين شده بود. بهانه خروج مرخصى و استراحت بود. رابرت هايزر در اين باره مى نويسد: در روز بيست و يكم دى ماه ۱۳۵۷ ديدارى با محمدرضاشاه داشتيم. چند ماهى او را نديده بودم و از ديدن قيافه فرسوده و خسته او يكه خوردم. جاى پاى فشار و نگرانى در صورت او ديده مى شد. برخلاف هميشه كه لباس نظامى مى پوشيد يك كت و شلوار غيرنظامى تيره پوشيده بود. بحث را با مطالب سبك شروع كرديم و به رفتنش از ايران رسيديم. گفت احساس مى كند كه به يك مرخصى نياز دارد و خسته است و فكر مى كند نبود او در ايران اوضاع را تثبيت مى كند. نظر ما را در مورد رفتنش پرسيد. سوليوان گفت: هرچه زودتر بهتر است.
پيشنهادى كه سفير انگلستان هم اعلام كرده بود و حتى شايع شد سوليوان با نگاه به ساعتش هشدار داده كه حتى دير شده و بهتر است زودتر اقدام شود. روز ۲۶ دى ماه ۱۳۵۷ شاه ساعت ده صبح به دفتر خود رفت. چند سند و نامه امضا كرد. آخرين ديدارهايش را انجام داد. بعد از نوشيدن فنجانى چاى منوچهر صانعى رئيس تشريفات كشيك را فراخواند و گفت: «برويم.» كاخ نياوران تقريباً تهى بود. بسيارى از درباريان ديگر آنجا نمى آمدند. خدمتگزاران قضيه را فهميده بودند. هيچ كس تا آخرين لحظه باور نمى كرد. همه لرزيده بودند و خشكشان زده بود. «ژانين دولتشاهى» كتابدار كاخ در خاطرات خود حكايت كرده كه همه آنجا بودند. مقامات ادارى كاخ، پيشخدمت ها، محافظين شخصى و خلاصه همه كاركنان، اندكى انتظار فرح پهلوى را كشيدند، عده اى هم گريان بودند. شاه و ملكه دست هاى حاضران را مى فشردند و بدرود مى گفتند. چند نفرى با گلوى گرفته التماس مى كردند نرويد. براى آنكه آنها آرام شوند مى گفتند برمى گرديم. گروه كوچكى آنها را تا پاى هلى كوپترها همراهى كردند. بى ترديد به دلايل امنيتى شاه و فرح به دو هلى كوپتر جداگانه سوار شدند. شاه به همراه اصلان افشار و سرهنگ جهان بينى افسر گارد در يك هلى كوپتر و دكتر پيرنيا پزشك خانوادگى و سرهنگ نويسى همراه فرح پهلوى در هلى كوپتر دوم سوار شدند. آخرين پرواز بر فراز پايتخت انجام شد. هلى كوپترها تقريباً با هم راه افتاده بودند و چند دقيقه بعد در كنار آشيانه سلطنتى فرودگاه مهرآباد به زمين نشستند. ويليام شوكراس در اين باره مى نويسد: باد سردى از ارتفاعات سفيد شده البرز بر فرودگاه مهرآباد مى رويد. تمام هواپيماها زمين گير و ماموران هدايت هوايى در اعتصاب بودند. باد يخ زده اى بر نوار پرواز فرودگاه مى وزيد. شاه و ملكه در پاويون سلطنتى به انتظار اعلام راى اعتماد نخست وزيرى بختيار پذيرايى مى شدند. زمان رفتن فرارسيده بود. اين نويسنده خارجى به خوبى فضاى آن دقايق و ساعت هاى انتظار را ترسيم كرده. روزنامه نگاران داخلى نيز در تب و تاب آخرين خبرها و تيترهاى فوق العاده بودند. محمدرضا شاه چهره اى مات و تقريباً در حال گريستن داشت. كت و شلوارى به رنگ تيره و كراواتى با خط هاى نازك و پالتوى كشمير سرمه اى، آخرين تصوير پادشاهى كه مى رفت به تاريخ بپيوندد. فرح پهلوى نيز با مانتويى به رنگ بژ با يقه پوست و كلاه و چكمه چرم درخشان كه او را از سرما حفظ مى كرد آخرين نقش آفرينى رسمى اش را در كنار همسرش انجام مى داد. با آنكه كوشيده بودند آن رويداد را از بيم تظاهرات هواداران و مخالفان مخفى نگه دارند باز گروه كوچكى از مقامات و مخبران جرايد در صحنه حضور داشتند. همه در انتظار نخست وزير بودند. بختيار بعد از آنكه زوج سلطنتى را ۱۵ دقيقه معطل گذاشت با هلى كوپتر آمد. شاه شتاب داشت كار تمام شود. نخست وزير در تالار آشيانه به حضور پذيرفته شد. شاه توصيه هايى به او كرد و سفارش كرد مراقب امنيت كسانى كه به او خدمت كرده و در كشور مانده اند باشد. بعد از اين توصيه ها به سوى جت آبى رنگ سلطنتى به راه افتاد. فرماندهان نظامى آخرين احترام ها را به جا مى آوردند. تيمسار بدره اى به پاى او افتاد. مراسم رسمى احترام نظامى انجام نشد. بوئينگ۷۰۷ با نام شاهين در كادر دوربين قرار گرفت. بختيار دوباره فراخوانده شد و تحت آخرين سفارش ها قرار گرفت. مقصد اسوان در مصر بود. آنجا قرار بود يك توقف موقت باشد. طى آخرين ديدار با سوليوان قرار بود از اسوان به اسپانيا يا مراكش جهت سوخت گيرى و در نهايت وارد ايالات متحده شوند. قرار بود هواپيماى شاه در پايگاه هوايى «آندروز» كه در حوالى واشينگتن بود به زمين بنشيند و بعد از ديدار با رئيس جمهور و ديگر مقامات در اقامتگاه والتر آننبرگ ميلياردر مطبوعاتى، سفير پيشين آمريكا در لندن و دوست ديرينه اش در «پالم اسپرينگ» اقامت گزيند. در داخل هواپيما شاه به عادت هميشگى هدايت هواپيما را به عهده گرفت. بهزاد معزى سرهنگ نيروى هوايى به عنوان كمك خلبان يارى اش كرد و يك ساعت و نيم بعد هواپيماى سلطنتى حريم هوايى ايران را ترك كرد و وارد آسمان عربستان سعودى شد. جمعيت عظيمى در سراسر خيابان هاى شهر تهران اجتماع كرده بودند. با پرواز هواپيما صداى بوق اتومبيل ها به هوا برخاسته بود. تظاهراتى عظيم برپا بود. فوق العاده ها با تيتر درشت «شاه رفت» دست به دست مى شد. عده اى اسكناس هاى درشت را با چشمان سوراخ شده شاه به دست گرفته و به همديگر نشان مى دادند. همه مشغول پخش گل و شيرينى بودند. صحنه ها قابل توصيف نبود. مجسمه هاى شاهنشاهى به پايين كشيده مى شدند. شاه به همراه همسر خود از كشور خارج شده بود. در داخل هواپيما به غير از آنها خانم دكتر پيرنيا پزشك خانوادگى و جهان بينى افسر گارد و سرهنگ يزدان نويسى و دو پيشخدمت شاه و سرآشپز او حضور داشتند. على شهبازى محافظ مخصوص شاه نيز در اين سفر با او همراه بود. سفر به اسوان تقريباً سه ساعت به درازا كشيد و در فرودگاه بين المللى اسوان زوج سلطنتى مورد استقبال انورسادات قرار گرفتند. تشريفات نظامى انجام شد و سپس بيست و يك تير توپ شليك شد. سادات آنها را در هتل اوبروى در جزيره كوچكى در رود نيل كه در امان بودند منزل داد. ارتباط ميان اسوان و ايالات متحده در جريان بود. شاه تصميم داشت به آمريكا برود. براى پايان دادن به ماجرا شاه از اصلان افشار درخواست كرد با سفير آمريكا در قاهره تماس بگيرد و مستقيماً از او موضع كشور متبوعش را بپرسد و در نهايت تاريخى براى سفر به آمريكا تعيين كند. سفير چند ساعت مهلت خواست تا پاسخ دهد. فرداى آن روز تلفن كرد: «دولت آمريكا متاسف است كه نمى تواند شاه را در خاك خود بپذيرد.»
ديگر اميدى از آن سو نبود. آغازى براى دربه درى بود. مقصد بعدى مراكش بود. اين اقامت و دعوت با پادرميانى اردشير زاهدى و دعوت ملك حسن همراه بود. زمانى كه بوئينگ حامل خاندان سلطنتى بر باند فرودگاه مراكش نشست سلطان حسن دوم از او استقبال كرد. زوج سلطنتى در كاخ جيران الكبير جاى داده شدند. اين پذيرايى موقت و چندروزه بود. مقامات مراكشى به اطرافيان شاه فهمانده بودند كه انتظار رفتن او را مى كشند. در آنجا شاه مصاحبه هايى را با رسانه هاى خارجى انجام داد و ملك حسن، هانرى بونيه مدير انتشارات آلبن ميشل فرانسه را به او معرفى كرد تا خاطراتش را براى چاپ به او بسپارد. به اين ترتيب نگارش كتابى به عنوان «پاسخ به تاريخ» آغاز شد. اوضاع در تهران رو به بحران بود. انقلاب مى رفت كه به روزهاى سرنوشت ساز خود نزديك شود. روز دوازدهم بهمن ۱۳۵۷ امام خمينى به تهران آمد. بختيار ناپديد شده بود. امام خمينى، مهندس بازرگان را به عنوان نخست وزير خود برگزيد. بى طرفى ارتش اعلام شد و انقلاب در روز بيست و دوم بهمن ماه به بار نشست و پيروز شد. در مراكش تمام اين رويدادها به وسيله زوج سلطنتى و اطرافيانشان در چند راديو و تلويزيون دنبال مى شد. فضاى اقامتگاه سرشار از بهت و اندوه بود. شاه دريافته بود كه همه چيز پايان يافته است و از نظرگاه تاريخ او آخرين شاه ايران ناميده خواهد شد. باهاماس، مكزيك، ايالات متحده و پاناما و سرانجام مصر آخرين مقصدها و مسير سرگردانى يك پادشاه خلع شده از سلطنت بود. شاهى كه خيال مى كرد يك نيروى غيبى از او محافظت مى كند و سلطنت موهبتى الهى است كه به او واگذار شده مهرماه ۱۳۵۰ زير آفتاب گرم پاييزى در برابر آرامگاه كوروش بنايى كه از ۲۵ قرن پيش سالم مانده بود اين گونه خطاب كرد: « كوروش ، شاه بزرگ ، شاه شاهان ، شاه هخامنشى ، شاه ايران زمين ، آسوده بخواب كه ما بيداريم !»