تجددگرايي و هويت ايراني در عصر پهلوي

باستانگرايي، مدرنيسم اجباري و ديگر سياست هاي فرهنگي عصر پهلوي سرانجام به بروز شكاف ها، تعارضات و تنش هاي فرهنگي در جامعه ايران منجر شدند. هويت ايراني در طول تاريخ عليرغم تاثيرپذيري از برخوردهاي فرهنگي و تمدني متعدد و نيز تحمل فرازونشيب ها، به ويژه قرارگرفتن در معرض تهاجمات اقوام دور و نزديك، همچنان توانسته بود بر يك محور و اساس واحد، تداوم خود را در بستر تاريخ تثبيت كند اما با ظهور تجددگرايي و مدرنيسم، به دليل توجه و پرداختن بيش از حد ايرانيان به ظواهر تمدن جديد (تمدن غرب) سرانجام در ميان عناصر اين هويت (به ويژه در ميان دو عنصر عمده ديني و مليت) شكاف ايجاد شد و در اين مدت، بيش از هر چيز سياست هاي تجددگرايانه مبتني بر ترويج الگوهاي باستاني ايران و افراط در تقليد از ظواهر نوين غرب، در ايجاد اين بحران موثر بودند؛ چنانكه مي توان ادعا كرد انقلاب 1357 در ايران، درواقع واكنش به اين بحران هويت بود. مقاله حاضر در راستاي اثبات اين مدعا مي كوشد.
بازكاوي مساله هويت، ما را به آغازه هاي تاريخ انسان بازمي گرداند. از ديرباز، انسان ها به دنبال تعريف و شناسايي خويش، قبيله، قوم و مليت و نيز كشف تمايزات خود از ديگران بوده اند. مفهوم هويت، درحقيقت، پاسخي به سوال «چه كسي بودن» و «چگونه شناسايي شدن» است. پاسخ به اين سوالات است كه هركدام از انسان ها را از همنوع او و ارزش هاي وي را از ارزش هاي ديگران متمايز مي كند، همچنين تعلق فرد را به يك گروه خاص نشان مي دهد و نيز هويت جمعي او را تعريف كرده و نشان مي دهد او كيست و به چه جامعه اي و ارزش هايي تعلق دارد. مفهوم هويت و تفسير ارائه شده از آن، همواره هماهنگ با تحولات سياسي ــ اجتماعي جوامع بشري، در معرض تغيير بوده است. انسان ها در طول تاريخ در كنار هويت فردي، داراي هويت جمعي نيز بوده اند كه آنها را به جمع بزرگتري پيوند مي داده است. اين هويت جمعي با شكل سياسي زندگي انسان، همساز بود. زماني كه انسان ها در قالب قبيله اي زندگي مي كردند، هويت جمعي شان را در پيوند با قبيله و ارزش هاي آن مي ديدند. تحول زندگي قبيله اي به واحدهاي سياسي جديد، مفهوم هويت جمعي انسان ها را نيز متحول كرد. با شكل گيري امپراتوري ها، مفهوم جديدي از هويت جمعي شكل گرفت كه هويت هاي فردي و قبيله اي تا حدزيادي در درون آن حل شدند.
تاريخ سه هزارساله ايران، آكنده از حوادث و رويدادهاي متنوعي است كه نشان مي دهند مردم اين سرزمين همواره براي ماندن مبارزه كرده اند. ايرانيان در طول تاريخ حيات خود، به دليل موقعيت خاص جغرافيايي سرزمين ايران و قرارگرفتن در ميان اقوام و مليت هاي گوناگون، همواره در يك دادوستد فرهنگي با ديگران به سر برده اند. همين امر، سبب شده است فرهنگ ايراني، به صورت آميزه اي از فرهنگ هاي مختلف بشري درآيد. هركدام از اين فرهنگ ها با برجاي گذاشتن رسوباتي بر فرهنگ ايران، بي آنكه در اساس مليت ايراني گسست ايجاد كنند، به آن پويايي بخشيده اند. به گفته هگل، ايرانيان، نخستين قوم تاريخي هستند كه به تاريخ جهاني تعلق دارند؛ زيرا نخستين امپراتوري جهاني را برپا كرده اند.
موقعيت جغرافيايي ايران و قرارگرفتن اين سرزمين بر سر چهارراه عبور، جابجايي، مهاجرت ها و تهاجم هاي گسترده اقوام خارجي، تاثير شگرفي بر فرهنگ و هويت ايرانيان داشته است. ايران از آغاز تاريخ شناخته شدة خود تا قرن شانزدهم، همواره با دو نوع چالش برون مرزي روبرو بوده است؛ 1ــ يورش اقوام بيابان گرد و باديه نشين از سوي شمال، شمال شرقي، شرق 2ــ تهديد جوامع متمدن سازمان يافته، غالبا از سوي غرب. به رغم ايجاد پاره اي دگرگوني ها در لايه هاي سطحي فرهنگ و هويت ايراني، اين چالش ها هيچگاه نتوانستند به ژرفاي هويت آييني ايرانيان رسوخ كنند.
مهم ترين رويداد تاريخ كهن ايرانيان كه نقطه عطفي در تحولات سياسي و اجتماعي اين سرزمين به شمار مي آيد، ظهور اسلام و ورود همسايگان عرب با بيرق دين جديد به سرزمين ايران مي باشد. اعراب نومسلمان به فرماندهي سعدبن ابي وقاص، با شكست دادن سپاه ساساني كه بيش از چهارصد سال بر اين سرزمين فرمانروايي كرده بود، فاتحانه وارد مداين شدند. ازاين پس، ايران ضميمه سرزمين هاي خلافت گرديد و بخشي از جهان اسلام به شمار آمد. به دنبال اين تصادم فرهنگ ايراني ــ آريايي با فرهنگ اسلامي كه در نوع خود يك آيين جديد به شمار مي رفت، عليرغم پيش آمدن پاره اي تحولات ناخواسته و فرازونشيب ها، ايرانيان سرانجام توانستند با تلاش هوشمندانه و مبتني بر فرهنگ پوياي ايراني، نوعي همزيستي و آشتي ميان فرهنگ ديرينه خود با دين جديد ايجاد كنند. سلسله هاي پادشاهي، حكام محلي و قبايل مهاجم، در طول تاريخ، هركدام به فراخور خود، در فرهنگ و هويت ايرانيان، تاثيراتي بر جاي گذاشتند، اما هيچ كدام نتوانستند همچون اسلام، تغييرات بنيادي در فرهنگ و هويت ايراني ايجاد كنند. ايرانيان گرچه به لحاظ نظامي از اعراب شكست خورده بودند، اما به ويژه در دو سده نخست پس از پيروزي اعراب، نهضت هاي ملي عظيمي را عليه حكومت هاي عربي وقت به راه انداختند. درواقع ايرانيان در آغاز به دليل فتح سرزمين شان توسط مسلمين به اسلام گرويدند اما پس ازآنكه با معارف والاي قرآن آشنايي نزديك يافتند، خود به مدافعان و مروجان اصلي آن تبديل شدند و از آن پس بود كه تمدن اسلامي نضج و نشو و نما يافت.
اما در سده اخير، به دليل گرايش حكام و سياستمداران به ظواهر تمدن غرب، بدون توجه به ريشه هاي علمي و عقلي آن، تغييرات چشمگيري در فرهنگ و هويت ايرانيان، به ويژه در جوامع شهري به وقوع پيوست كه اغلب از آن با عنوان نوگرايي يا تجددخواهي ياد مي شود.
با ظهور و گسترش تمدن غربي كه با تكيه بر عقل باوري و تجربه، تفسير تازه اي از جايگاه انسان در عالم هستي ارائه مي داد و توانسته بود با تكيه بر پيشرفت علم و تكنولوژي، به قدرتي افسون كننده دست يابد، دوران حيراني و پريشاني ايرانيان آغاز شد. دستاوردهاي اين تمدن كه دگرگوني ژرفي در باورها و فرهنگ انسان اروپايي پديد آورده بود، با شتاب فراوان عالمگير شد و جوامع را دستخوش تحول ساخت. برخورد ايران با تمدن غرب پيش از قرن نوزدهم آغاز شده بود، اما بحران و چالش در هويت ديرينه ايراني ــ اسلامي درواقع زماني ايجاد شد كه ايران شكست هاي پي درپي و جبران ناپذير در جنگ با روسيه متحمل گرديد و به تبع قراردادهاي ننگين تركمن چاي و گلستان بخش هايي از خاك ايران واگذار شد. ازاين زمان به بعد بود كه به تدريج تقليد از مفاهيم تجددگرايانه، در عرصه فكر و انديشه نخبگان رسمي وارد شد و ازديگرسو اروپاييان نيز در راستاي مداخلات سياسي و اقتصادي شان، دولت قاجار را براي نوسازي و تقويت دستگاه دولتي تحت فشار گذاشتند. نفوذ غرب، محافل دولتي طبقه بالا را به اصلاح نهادهاي نظامي و حكومتي به شيوه غرب متمايل ساخت. مداخله اروپاييان، به تدريج مقاومت هايي را از سوي علمايي كه با نفوذ اجانب مخالف بودند، برانگيخت. نقطه عطف در ابراز اين مخالفت ها، از زماني آغاز گرديد كه مشروطيت به انحراف كشيده شد و از آن پس بود كه مخالفت با پديده تجدد، به شكلي فراگير و آگاهانه انجام گرفت. درواقع بر اثر پيامدهاي مشروطيت، ناهمخواني هويت ديني جامعه ايراني با مفاهيم غيرمذهبي غرب آشكار گرديد. در مراحل بعد، جايگزين ساختن سازمان سياسي، قوانين غيرمذهبي، نهادهاي قضايي و آموزشي غرب به جاي سازمان سياسي پيشين و قوانين نهادهاي مذهبي سابق، مرحله تازه اي از تعارض ميان تشكيلات مذهبي و دولت نوسازي شده ايران را كه مشروعيت خود را با تعابير غيرمذهبي و ناسيوناليستي تعريف مي كرد، پديدار نمود.
پهلوي اول و تجددگرايي
پويش تاريخي ايران معاصر، به ويژه در طول نيم قرن سلطنت پهلوي، قرين تحولات بي شماري بوده كه عمدتا از تحولات و الگوهاي بيروني ناشي مي شدند و تاثيرات عميقي بر محيط سياسي بر جاي گذاشته اند.
با روي كارآمدن دولت نوگراي رضاشاهي، پروژه نوسازي آغاز گرديد و به تبع آن، چالش ميان فرايند نوسازي و ارزش هاي ديني جامعه نيز آغاز شد. شكاف حاصل از اين منازعه، تا روزهاي آخر عمر سلسله پهلوي ادامه داشت و هرگونه دخالت دولت در اين وضعيت، با حمايت تجددگرايان همراه بود.
تاثيرات فكري نهضت مشروطيت و حضور طبقه جديد تحصيل كردگان غرب در كنار طبقه حاكم، بيش از هر عامل ديگري، سبب رويكرد پهلوي اول به مدرن سازي در كشور شدند. البته اين موضوع به معناي انكار نقش رضاشاه در تاسيس ارتش نوين، درهم شكستن سيستم ملوك الطوايفي، متحدالشكل كردن لباس، خريد سلاحهاي جديد، ايجاد راه هاي ارتباطي، تاسيس دانشكده افسري، تاسيس بانك سپه براي سامان بخشيدن به امور مالي و حقوقي نظاميان، تصويب قانون نظام اجباري، تشكيل سازمان ثبت احوال براي شناسايي مشمولان نظام اجباري و بالاخره تاثير همه اين مولفه ها در ايجاد يكپارچگي ملي نيست اما بدون شك اين تلاشها نه نشأت گرفته از روحيه نظامي گري رضاشاه، بلكه تبلور خواست ها و آرمان هاي روشنفكراني بودند كه تنها راه رسيدن به تمدن غرب را دوري از سنت هاي ديني حاكم بر جامعه ايراني مي دانستند. اين مساله در كنار تحولاتي كه مصطفي كمال در تركيه به راه انداخت، توجه شاه و حاميان او را به خود جلب كرد و آنان را به اقتباس از اقدامات ضدمذهبي آتاتورك فراخواند.
اصلاحات و نوسازي فرهنگي رضاشاه بر سه محور ناسيوناليسم باستان گرا، تجددگرايي و مذهب زدايي مي چرخيد. از جمله اقدامات رضاشاه در محور نخست، به تاسيس نهادهاي نوپديد، ترويج باستان گرايي با تاكيد بر يكتايي نژاد آريايي، پرداختن به تاريخ شاهان قديم و نشان دادن عظمت دولتهاي شاهنشاهي ايران، تاسيس فرهنگستان زبان فارسي، بازسازي آثار باستاني ــ كه به زعم شاه، سيماي درخشان تمدن پرشكوه ايران باستان بودند ــ و برگزاري جشن هزاره فردوسي مي توان اشاره كرد. تجددگرايي و تضعيف ارزشهاي ديني، بخشي از برنامه هاي نوسازي فرهنگي دولت رضاشاه محسوب مي شد؛ چراكه از نظر رضاشاه ريشه داربودن تفكر ديني و مباني ارزشي حاكم بر جامعه ايراني، مانعي جدي بر سر راه فرايند مدرن سازي به شمار مي رفت. ازاين رو دولتمردان رژيم سلطنتي از راه رواج بي قيدي و تحقير نهادهاي ديني و سنتهاي ملي، پيكار خود را عليه مذهب آغاز كردند. حضور ميسيونهاي مذهبي، تاسيس مدارس جديد، بازگشت اشراف زادگان تحصيل كرده از فرنگ، تاسيس كانونها و انجمنهاي روشنفكري، ترويج بي قيدي در ميان زنان، كشف حجاب بانوان و نيز تغيير نظام آموزشي، از جمله فعاليتهايي بودند كه در اين دوره با اهتمام جدي پيگيري و انجام شدند.
تمامي اين اقدامات و اصلاحات فرهنگي، در پي ايجاد هويت ملي جديد صورت مي گرفتند و جوهره اصلي آنها، تاكيد بر ناسيوناليسم بود. تلاش براي ايجاد دگرگوني عميق در جامعه و نهادهاي سنتي ايران، با تاسيس سريع نهادهاي جديد انجام مي شد. درواقع درك دولت نوگرا از تمدن جديد، سلوك و رفتار تجددمآبانه و تغيير در ظواهر بود، نه شكوفايي انديشه و فرهنگ. همسان سازي فرهنگي و روياي رسيدن به تمدن اروپايي، نخبگان غرب زده ايراني را به ايجاد تغيير در پوشاك و كشف حجاب زنان كشانده بود و ازاين رو، توجه به مسائل زنان كه پيش از نهضت مشروطيت آغاز شده بود، در اين دوره در كانون توجه تمام جريانهاي فرهنگي قرار گرفت. اين مساله كه با تبليغات گسترده در مطبوعات و محافل همراه بود، آثار خود را كم كم نمايان ساخت. تاسيس كانونها و مراكزي كه به بهانه آزادي زنان به ترويج فرهنگ غرب و رفع حجاب مي پرداختند، همگي از آغاز سياست استحاله فرهنگ سنتي از طريق اشاعه تجددگرايي غربي حكايت داشتند. جمعيتهايي نظير «كانون بانوان»، «جمعيت نسوان وطن خواه» و «جمعيت تمدن نسوان» كه توسط دولت تاسيس شدند و اغلب اعضاي آنها، از تحصيل كردگان اروپا بودند، با هدف «ترويج معارف و بسط افكار و تهذيب اخلاقي و ترقي زنان»، و نيز اعطاي آزادي به زنان و متجددكردن آنان تشكيل شدند. سفر شاه به تركيه در سال 1313.ش نقطه عطفي در تثبيت باورهاي قلبي او مبني بر لزوم كشف حجاب به شمار مي رود. اثر عميق مشاهده وضع بانوان ترك بر روحيه رضاشاه، تا حدي بود كه وي خطاب به سفيركبير ايران در تركيه گفت: «هنوز عقب هستيم و بايد با تمام قوا به پيشرفت سريع مردم به ويژه زنان اقدام كنيم.»
گام بعدي در راستاي ايجاد دگرگوني و تغيير در صورت بنديهاي اجتماعي، تحول در نظام آموزشي كشور بود. از سوي شوراي عالي معارف، نظام آموزشي مدارس فرانسه به عنوان الگوي مدارس ايراني پذيرفته شد و آموزشگاههاي جديد، هنرستانهاي صنعتي و دانشسراهاي مقدماتي و عالي به همراه معلمان اروپايي به صورت مختلط تاسيس شدند. در ادامه اين حركت، گروهي از جوانان كه عمدتا از طبقه سرمايه دار و اشراف زاده بودند، براي تحصيل به اروپا اعزام شدند. آنان پس از بازگشت، مناصب مهمي را در كشور عهده دار شدند و ازاين طريق، به روند دگرگوني اجتماعي، شتاب بيشتري بخشيدند. سرانجام در سال 1317 براي متمركزكردن فعاليتهاي سازمانهاي فرهنگي و ايجاد هماهنگي ميان آنها، سازمان پرورش افكار تاسيس گرديد. با نگاهي به مجموعه اسناد تاريخي مربوط به سازمان مذكور، مي توان اهداف اصلي آن را چنين برشمرد:
1ــ آماده سازي اذهان عمومي براي پذيرش اصلاحات سياسي، اجتماعي و همسوشدن با آن و سعي در القاي برخي مفاهيم مثل شاه پرستي و ميهن دوستي
2ــ تلاش براي ارائه تحليلهاي توجيه كننده عملكرد نهادهاي حكومتي
3ــ ايجاد يكپارچگي فكري در ميان مردم
4ــ برخورداري از يك برنامه مدون دولتي در عرصه فكر و فرهنگ.
اين سازمان داراي شش كميسيون بود: كميسيون سخنراني، كميسيون راديو، كميسيون كتب كلاسيك، كميسيون نمايش، كميسيون موسيقي و كميسيون مطبوعات. اغلب سخنرانيها حول محور شاه دوستي، مليت، باستان گرايي و مبارزه با خرافات تنظيم شده بودند. كميسيون كتب درسي، وظيفه داشت با ايجاد اصلاحات در كتابهاي درسي دبستانها و دبيرستانها، افكار ميهن دوستي و شاه پرستي را به گونه اي موثر در مندرجات كتابها بپروراند. چارچوب فعاليتهاي كميسيون موسيقي، انتشار آهنگها و سرودهاي شاد و مهيج بود. همچنين كميسيون مطبوعات با هدف همسوكردن مطبوعات با اصلاحات جديد و معرفي و توجيه دستاوردهاي عصر پهلوي، به انتشار نشريه اي به نام «ايران امروز» اقدام كرد.
تقابل تجددگرايي و باورهاي ديني
با استقرار و تثبيت سلطنت پهلوي در ابتداي سده اخير، شاه به ياري تجددگرايان ــ كه به قول جان فوران، سومين ركن سلطنت بودند ــ توانست فرايند نوسازي را در كشور به اجرا درآورد و بسياري از نهادهاي اجتماعي و سياسي را دگرگون سازد. تا پيش از تاسيس سلسله پهلوي، نهادها و تاسيسات حقوقي و قضايي و نيز نهادهاي مربوط به آموزش، تعليم، تربيت، اسناد و املاك، عمدتا در اختيار روحانيت بودند. علاوه براين، بخش قابل توجهي از امور خصوصي و اجتماعي مردم به دليل فقدان قانون و سيستم كارآمد اجتماعي، توسط روحانيون و در چارچوب قوانين شرع و فقه اسلامي اداره مي شد. پادشاه نيز به عنوان «ظل الله» مشروعيت خود را از نهاد مذهب مي گرفت و اساسا نوعي توازن قدرت ميان مذهب و حكومت برقرار بود. روحانيت شيعه به عنوان حاملان دين، با برخورداري از قدرت فتوا و نفوذ اجتماعي قابل توجهي كه داشتند، توانسته بودند در طول تاريخ، براساس قوانين شرع، به نوعي بر زندگي مردم و نيز بر روابط آنها با حكومت نظارت داشته باشند و دراين ميان كم وبيش به عنوان نيروي بازدارنده و توازن بخش، عمل مي كردند؛ چنانكه در صورت ابراز مخالفت و مقاومت از سوي آنان در مقابل سلطه و نفوذ فرهنگي غرب، حاكمان و استعمارگران ناگزير مي شدند ديدگاه روحانيت را نيز مورد توجه قرار دهند.
رضاشاه ازهمان ابتدا، هيچ علاقه اي به حضور روحانيت در عرصه سياست نداشت؛ زيرا آنان را مانعي براي كوشش هاي اصلاح طلبانه خود به شمار مي آورد؛ چراكه اين اصلاحات غالبا در راستاي تمركزبخشيدن به قدرت دولت و نيز در راستاي ايجاد دگرگوني هاي ناهنجار اجتماعي سير مي كرد. بااين همه وي در ابتدا عليرغم انتقادهايي كه از سوي روحانيون به اقداماتش صورت مي گرفت، با شكيبايي به جلب نظر رهبران مذهبي همت گمارد و با ارج نهادن ظاهري به مذهب، سعي داشت اعتماد روحانيت را به خود جلب كند و از اعتبار و حمايت آنان براي تثبيت حكومت خود بهره برداري به عمل آورد؛ ضمن آنكه بايد گفت: بي ترديد رضاخان در مقطع اوليه حكومت خود، با توجه به وجود شورشهاي مختلف قومي و سياسي در اكثر نقاط كشور، به نقش مذهب در ايجاد وحدت ملي آگاهي داشت و از آن بهره مي جست. ويژگي ضدمذهبي نوسازي (تجدد) و گرايشات غيرديني آن، داعيه روحانيت را براي شركت در حيات سياسي برانگيخت و رفتارهاي ضدشرعي دولت (مانند كشف حجاب، ترويج لباس متحدالشكل، عدم حضور پنج تن از مجتهدين طراز اول در مجلس به عنوان ناظر شرعيات، مطابق قانون اساسي، جشن اختلاط زنان و مردان، سربازگيري، استيلاي بيگانگان و بسياري از مظالم اجتماعي و سرانجام رفتار خشونت آميز با طلاب و روحانيون و تلاش براي دولتي كردن نهاد روحانيت) سرانجام به واكنش روحانيت عليه دولت منجر گرديد و به تقابل ستيزه جويانه تبديل شد.
شكاف ميان دين و دولت، چالش ميان سنت و نوسازي را نيز تقويت نمود و به تبع شكل گيري اين شكاف منازعه آميز، اقدامات زير به دستور رضاشاه عليه روحانيت صورت گرفت:
الف ــ اجراي سياست هاي عمومي: دولت سعي مي كرد از طريق تاسيس نهادهاي جديد، ترويج فرهنگ غربي و مبارزه با شعاير مذهبي، بر فرهنگ عمومي تاثير گذارد تا بدين وسيله پايگاه اجتماعي روحانيت را تضعيف كند.
ب ــ سياستهايي كه به طورخاص درباره روحانيون اعمال مي شد:
1ــ كنترل روحانيون و تقليل عده آنها از طريق اجراي قانون لباس متحدالشكل و امتحان گرفتن از آنها براي اخذ جواز عمامه و لباس روحاني.
2ــ ايجاد تغييرات در نظام قضايي و تاسيس محاكمي كه با قوانين موضوعه جديد (مطابق قوانين اروپايي) به داوري و قضاوت مي پرداختند. ضمنا براي اداره تشكيلات قضايي جديد، از جوانان تحصيل كرده اروپا استفاده مي گرديد، درحالي كه پيش از آن، قضاوت عمدتا توسط روحانيون و براساس موازين شرع مقدس صورت مي گرفت.
3ــ تاسيس اداره ثبت اسناد و املاك و تصويب قانون اجباري ثبت در دفاتر اسناد رسمي. قبل از آن، اين كار در محاضر شرعي و با نظارت روحانيون انجام مي شد. با خارج شدن محاضر شرعي و امور قضايي از دست روحانيون، جريان عادي وزارت دادگستري نيز با دخالت شاه، به طورفزاينده اي از هم گسيخت. وي از وزارت دادگستري براي مشروعيت بخشيدن به تصرف اموال ديگران و زنداني كردن افرادي استفاده مي كرد كه از واگذاري دارايي و املاك خود به او امتناع مي نمودند. همچنين مخالفان سياسي حكومت، از طريق نهاد دادگستري مورد بازخواست و محاكمه قرار مي گرفتند.
4ــ تاسيس موسسه وعظ و خطابه در دانشكده معقول و منقول با هدف تربيت روحانيون دولتي و اعزام آنان به نقاط مختلف براي تبليغ برنامه هاي حكومتي.
5ــ سركوب روحانيون معترض و قتل، تبعيد و حبس آنان. كنترل روحانيون و محدودساختن فعاليتهاي آنان، به شاه فرصت مي داد تا با سرعت بيشتري فرايند مدرن سازي و اصلاحات از بالا را به اجرا درآورد.
پهلوي اول و هويت ايراني
بعد از جنگ جهاني اول، در ادامه تغييرات عمده نظام جهاني و سقوط امپراتوريها و ظهور دولتهاي تازه كه خواستار استقلال بيشتري بودند، ملي گرايي به ويژه در ميان كشورهاي جهان سوم نضج گرفت. اين روند در ايران، شرايطي را پديد آورد كه به تغيير ساختار قدرت سياسي كشور انجاميد. گسترش انديشه هاي ناسيوناليستي در ايران و انحراف اين انديشه از صورت اصلي خود در اروپا، محصول چنين تحولاتي در سطح جهاني بود. ناسيوناليسم از مفاهيم متجددانه قرون جديد است كه در غرب و در ارتباط با تحولات چندي در زمينه هاي عيني و ذهني انديشه هاي اروپايي حاصل شده است؛ حال آنكه ناسيوناليسم در ايران، از تجدد و ملزومات عيني و ذهني آن، به دور بود و بيشتر، شكل تصنعي داشت و حتي تحت تاثير برخي جريانات ناسيوناليستي كشورهاي همجوار ــ به ويژه تركيه ــ ترويج يافت.
انديشه هاي ناسيوناليستي رضاشاه، بر تاريخ ايران باستان، آن هم از ديدگاه محدود نژاد آريايي، تكيه داشت. اين گونه جهت گيري رسمي در چارچوب نظام آموزشي، نه تنها اقوام مختلف را نسبت به رژيم سياسي حاكم و نظام آموزشي آن بدبين نمود، بلكه امر را بر خود ناسيوناليستها نيز مشتبه ساخت؛ به طوري كه آنها گمان مي كردند ايران تاريخي، يك پديده آريايي محض است. فراتر از آن، به جاي اينكه بر خدمات ايرانيان به دين و فرهنگ اسلامي تاكيد شود، تعمدا اين مساله مورد غفلت قرار گرفت. درواقع رضاشاه و ساير نخبگان رژيم، به دنبال هويت تازه اي براي ايرانيان بودند كه مذهب در آن جايي نداشته باشد.
نزاع ميان سنت و نوسازي در ايران، درحقيقت همان نزاع ميان مناسبات اجتماعي دين مدار و نظام حكومتي مبتني بر ارزشهاي عصر تجدد بود و ترويج انديشه هاي ناسيوناليستي غيرمذهبي، همانگونه كه در غرب به شكل گيري دولت ــ ملتهاي جديد انجاميد، در ايران نيز الگوي رويكردهاي ملي گرايانه قرار گرفت.
نظام سياسي آن زمان، براي ايجاد هويت ملي جديد، به ارائه ايدئولوژي همگون پرداخت تا جايگزين علايق ديني و قومي گردد و ازطريق آن، مجموع افراد ساكن در كشور، تحت يك حكومت مركزي به يك واحد سياسي تبديل شوند. عناصر و ابزار مورد نياز براي ايجاد اين اتحاد، تاريخ و فرهنگ ملي ايران باستان بودند. تلاش زيادي از جانب حكومت صورت مي گرفت تا مذهب شيعه به دليل ماهيت ستيزه جويانه اش با استعمار و استبداد، از هويت ايراني حذف گردد.
در زمان رضاخان براي ارج نهادن به سنتهاي ملي و احياي فرهنگ باستاني، اقدامات زير، صورت گرفت:
1ــ تشكيل انجمن آثار ملي: اين انجمن كه در سال 1312.ش با فكر تعمير و ترميم آثار باستاني و تاريخي، تاسيس شد، با راه اندازي اداره باستان شناسي در سراسر ايران، اقدامات خود را در اين زمينه سامان داد. نخستين گام در اين راه، ايجاد بنياد آرامگاه فردوسي، شاعر حماسي ايران، تغيير شكل آرامگاه حافظ و ارائه طرحهاي تازه براي ساير شاعران ملي ايران بود.
2ــ برگزاري جشن هزاره فردوسي: با اتمام كار ساختمان آرامگاه فردوسي كه توسط انجمن آثار ملي صورت گرفت، براي برگزاري بزرگداشت هزارمين سال سرودن شاهنامه و قدرداني از شاعر ملي ايران، از تعداد بسياري از خاورشناسان، مورخان و شاعران سراسر جهان دعوت شد تا براي شركت در جشن هزاره فردوسي به تهران بيايند و پس از تشكيل كنگره فردوسي، براي گشايش آرامگاه اين شاعر نامدار به خراسان عزيمت كنند. اين كنگره در دوازدهم مهر 1313 به رياست نخست وزير وقت تشكيل شد و تا بيستم مهر آن سال ادامه داشت. تكريم فردوسي، به دليل علاقه رضاشاه به هنر و ادبيات ايراني نبود؛ بلكه وي احياي سنتهاي شاهنشاهي و ستايش از تمدن باستاني را براي شكل گيري هويت نوين ايراني (هويت خالي از گرايشهاي ديني) هدف گرفته بود. در كنار اين اقدام، كنگره هاي بين المللي درباره هنر و باستان شناسي ايران برپا شدند و در آنها بيشترين توجه به آثار برجاي مانده از تمدن ايران پيش از اسلام معطوف گرديد.
3ــ كانون ايران باستان: در راستاي ترويج گرايشهاي ناسيوناليستي و باستان گرايي، شخصي به نام عبدالرحمن سيف آزاد در سال 1310.ش به ايران آمد و با ياري چند سرمايه دار زرتشتي و براي شناساندن بيشتر فرهنگ و تمدن باستاني ايران، «كانون ايران باستان» را تشكيل داد و از اول بهمن 1311.ش نيز هفته نامه رنگي «ايران باستان» را منتشر كرد. سرلوحه «ايران باستان» با نام «خدا ــ ايران» و با پيام «پندار نيك، گفتار نيك، كردار نيك» و تصوير «فروهر» و دو تصوير كوچك در دو سوي كليشه اي از نقش داريوش بزرگ در تخت جمشيد آراسته شده بود و غالبا يك صفحه بزرگ تاريخي، تمام صفحه اول را پر مي كرد. در اين هفته نامه مطالب مربوط به تاريخ و فرهنگ ايران دوره هخامنشي و ساساني به چاپ مي رسيد.
4ــ فرهنگستان ايران: دكتر عيسي صديق اعلم يكي از بنيانگذاران فرهنگستان ايران و مخبر كميسيون بررسي اصلاحات اداري اين فرهنگستان، در خاطرات خود، يكي از نتايج برگزاري جشن هزاره فردوسي را برانگيختن حس مليت و غرور ملي به ويژه در جوانان مي داند و در زمينه فرهنگستان، معتقد است: «جمعي بر آن شدند زبان رايج آن روز را فارسي خالص كنند و كلمات خارجي به ويژه عربي را خارج سازند و در اين كار غلو كردند، تعصب نشان دادند و در مقالات و مكاتبات، وقتي معادلي براي كلمات عربي نمي يافتند، كلمات مهجور باستاني را با الفاظ ساختگي به كار مي بردند. سرانجام فرهنگستان در سال 1314.ش براي سامان دادن به اين تغييرات تاسيس شد.»
دركل بايد گفت برداشت رضاشاه و نخبگان پيرامون او از نوسازي، كاملا با روح شرايط اقليمي ايران بيگانه بود و به همين علت، در عمل با تضادها و تناقضهاي عميق روبرو شد. رضاشاه، روح نوسازي را كه بر كاستن از استبداد و خودكامگي و به رسميت شناختن حقوق مردم مبتني بود، درك نكرده بود و اصولا از نوسازي، برداشتي سطحي نگر داشت و ازاين رو صرفا به الگوگيري از ظواهر جوامع اروپايي، اكتفا مي كرد. اين برداشت در عمل با سنت گرايي حاكم بر جامعه ايران، به ويژه، عقايد مذهبي مردم و علماي دين در تضاد عميق قرار داشت و طبعا واكنش مخالفت آميز بسياري از علما را برانگيخت؛ چنانكه مخالفت علما، شاخص تضاد تجدد و نوسازي با سنتهاي ديني تلقي مي شد.
ازسوي ديگر اقدامات تجددگرايانه رضاخان باعث گرديد شكافهاي اجتماعي و اقتصادي عميق تري در جامعه ايجاد شوند. عواملي چون شهرنشيني و شكل گيري بورژوازي تجاري، ظهور كارمندان ارشد اداري و افسران عالي رتبه كه حامل ارزشهاي جديد بودند، در بروز اين مساله، تاثير عمده داشتند. همچنين سياستهاي تحميلي رضاشاه، در تخته قاپوكردن (اسكان عشاير) به نتايج دلخواه منتهي نشد و نتوانست از شكافهاي قومي كشور و قدرت نيروهاي گريز از مركز بكاهد. در مجموع مي توان گفت رضاشاه نتوانست با تركيب عناصر فرهنگ ملي، ديني و غربي، هويت ملي جديدي را خلق كند كه درنهايت به تعديل شكاف و گسستهاي مختلف اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي منجر شود، بلكه با برداشتي ظاهري و سطحي از نوسازي، افراط در ملي گرايي باستان گرايانه، ستيز كينه توزانه با مذهب و حاملان آن و نيز سركوب گروههاي قومي مختلف، اسباب عميق تر شدن اين شكافها را در درون جامعه ايران فراهم كرد.
پهلوي دوم و تجددگرايي
با فروپاشي استبداد رضاخاني كه نماينده «ناسيوناليسم تجددگرا» بود، در دهه نخست عصر پهلوي دوم جامعه ايراني شاهد شكل گيري «ناسيوناليسم ضداستعماري» بود كه مهمترين محصول آن، «نهضت ملي كردن صنعت نفت» است؛ زيرا با روي كارآمدن پهلوي دوم، بخشي از منابع قدرت به نفع دولت و نيروهاي اجتماعي توزيع شد و روابط جديدي ميان نهاد سلطنت و نهاد دولت برقرار گرديد. در دولت دكتر مصدق، رابطه قديمي سلطنت محوري، تضعيف شد و بخش مهمي از قدرت به دولت واگذار گرديد؛ تااينكه با كودتاي بيست وهشتم مرداد 1332 و سقوط دولت مصدق، تغييرات ژرفي در ساختار سياسي ايران پديد آمد. ازآن پس، شاه به يگانه سياستگذار و داور سياسي كشور تبديل شد. شرايط سياسي ايران، بعد از كودتاي بيست وهشتم مرداد به گونه اي بود كه با نابودساختن هويت ملي ايرانيان، صرفا اقليت خاصي را منتفع مي ساخت و ازاين رو، سرانجام با واكنشهايي روبرو شد كه كم وبيش قابل پيش بيني بودند. بااين حال، غاصبان حقوق سياسي، اقتصادي و اجتماعي ملت، از اين امر غافل بودند و هنوز هم در تحليلهايشان با همان نگرش غربي و يا صرفا آكادميك به مساله مي نگرند و ابعاد داخلي موضوع را تاحدزيادي فراموش مي كنند و يا كساني هستند كه با عينك ايدئولوژيهاي ديگر به قضيه مي نگرند.
شاه با تكيه بر ابزار سركوب مخالفان ــ متشكل از واحدهاي پليس، ارتش و ساواك ــ توانست يك دولت اقتدارگراي سلسله مراتبي تاسيس كند. وي از ابتداي دهه 1340 با حمايت غرب، فصل تازه اي را در ساختار اجتماعي ايران گشود و ايران را به دور تازه اي از عصر نوسازي وارد كرد و آن را «عصر تمدن بزرگ» ناميد. بدين ترتيب دوره دوم تجددگرايي، آمرانه آغاز گشت و مظاهر و تجليات تمدن غرب با شتاب فراواني وارد جامعه ايران شدند، بدون آنكه در اين اقتباس، منطق و عقلانيتي به كار رفته باشد.
گام هاي نخستين نوسازي، در همه پرسي ششم بهمن 1341 رقم خورد. شاه كه اصلاحات خود را «انقلاب سفيد» ناميده بود، مي كوشيد آن را يك طرح ملي معرفي كند. در ابتدا، اصول شش گانه آن مورد تصويب عمومي قرار گرفت و سپس با اضافه كردن چند اصل ديگر، سرانجام انقلاب سفيد به صورت يك منشور نوزده ماده اي درآمد. اصول شش گانه عبارت بودند از:
1ــ امحاي رژيم ارباب ــ رعيتي با تصويب اصلاحات ارضي ايران
2ــ تصويب لايحه ملي كردن جنگلها در سراسر كشور
3ــ تصويب لايحه فروش سهام كارخانجات دولتي به عنوان پشتوانه اصلاحات ارضي
4ــ تصويب لايحه سهيم كردن كارگران در منافع كارگاههاي توليدي و صنعتي
5ــ تصويب لايحه اصلاح قانون انتخابات (شركت زنان در انتخابات)
6ــ تصويب لايحه تاسيس سپاه دانش به منظور تعليمات عمومي و اجباري.
شاه و دستگاه تبليغاتي وي، ادعا مي كردند مردم در اين رفراندوم شركت كرده و با راي مثبت خود آن را تصويب نموده اند، درحالي كه آمار حقيقي مشاركت به علل مختلف و از جمله به خاطر بي اعتمادي مردم به دستگاه حاكم، بسيار پايين بود. گرايشهاي موجود در جامعه، هركدام به گونه اي مختلف با رفراندوم برخورد كردند: طرفداران جبهه ملي، شعارهايي به صورت تراكت پخش كردند با مضمون «اصلاحات آري، ديكتاتوري نه». روحانيت و گروههاي مذهبي از ابتدا با انقلاب سفيد مخالفت كردند و گروههاي مرتجع و ملاكين بزرگ نيز با آنكه پول زمينهاي خود را دريافت كرده بودند، بازهم با اين انقلاب به مخالفت پرداختند، چون هنوز از سهيم شدن در كارخانه وحشت داشتند. كشاورزي ايران از اين زمان گرفتار بي برنامگي شد و ازاين هنگام، ورود گندم خارجي افزايش يافت.
درهر صورت، بر اثر اين رفراندوم، مخالفان جديدي به مخالفان قبلي رژيم افزوده شدند ولي اين مخالفتها به خاطر اختناق حاكم، در قالب دو ترور خود را نشان دادند: ترور حسنعلي منصور، نخست وزير وقت، توسط محمد بخارايي (عضو هياتهاي موتلفه اسلامي) و ترور نافرجام شاه توسط رضا شمس آبادي (عضو حزب مردم ايران) در كاخ مرمر. شمس آبادي توسط محافظان شاه، شهيد شد و بخارايي با حكم دادگاههاي نظامي رژيم به شهادت رسيد. تعدادي از ماركسيستهاي جوان و سوسياليستهاي خداپرست، در ارتباط با ترور شاه دستگير شدند. اين مسائل به نوبه خود باعث شدند جو سياسي هرچه بيشتر خفقان آور شود و مبارزات عليه حكومت، وجهه قهرآميز به خود بگيرد؛ چنانكه روحانيت نيز پس از مدتها فرازونشيب، مبارزات خود را با اتخاذ يك رويكرد جديد پي گرفت. حضور روحانيت در فرايندهاي سياسي تا آن زمان، عمدتا مبتني بر دفاع از شريعت اسلام و مبارزه با حاكمان جور و سلطه استعمار بود اما در اواخر دهه 1340، امام خميني با طرح حكومت اسلامي به عنوان نظام جايگزين بر مبناي شريعت اسلام، رهيافت خود را با محوريت لزوم تغيير در نظام سياسي، آشكارا اعلام كرد. همين امر سبب شكل گيري رفتار سياسي خاصي از سوي روحانيت و ساير نيروهاي مذهبي در مرحله ديگري از فعاليتهاي سياسي شد. از اين پس انديشه وران مذهبي هركدام به بازسازي و نوسازي بخشي از انديشه ديني خود پرداختند. با تكوين مباني نظري انقلاب اسلامي و قرارگرفتن نيروهاي مذهبي در وضعيت انقلابي، چالشي سخت و مستمر ميان آنان و رژيم سياسي درگرفت.
پهلوي دوم و هويت ايراني
محمدرضا پهلوي ازهمان ابتدا به طورآشكار، الگوي راهبردي خود را بر سياستها و اقدامات پدرش استوار كرد. اين موضوع در بسياري از سخنرانيهاي وي به صراحت بيان شده است. تا پيش از ورود مفاهيم و پديده هاي نوگرايانه، هويت ملي ايرانيان با تكيه بر عناصر ملي بازمانده از ايران باستان و مذهب شيعه كه از اركان استوار و قدرتمند هويت ايراني به شمار مي آمدند، از انسجام و ثبات بيشتري برخوردار بود. با آغاز فرايند نوسازي در ايران، ازيك سو ارزشهاي سنتي پيشين به چالش كشيده شدند و از سوي ديگر، ارزشهاي جديد نيز كاملا استقرار نيافتند. اين وضعيت، نوعي دوگانگي فرهنگي و ارزشي را در ايرانيان پديد آورد و اينچنين بحران هويت زاده شد. رهبران رژيم، نهاد مذهب را كنار گذاشتند و به جاي آن، باستان گرايي را، به ويژه به خاطر همخواني آن با ساخت نظام سلطنتي، مورد توجه قرار دادند. ترويج ايراني گرايي، با تعريف مجدد از هويت ايراني آغاز شد. در اين تعريف، تعمدا عنصر مذهب مورد غفلت واقع مي گرديد و سنتهاي باستاني، اركان اساسي اين هويت لحاظ مي شدند. برگزاري جشنهاي شاهنشاهي و تغيير تقويم هجري به تقويم شاهنشاهي از جمله اصلاحاتي بودند كه رژيم با هدف ترويج ايران گرايي به راه انداخت. مبدأ تقويم شاهنشاهي، بنيانگذاري شاهنشاهي ايران به دست كوروش بود. اين تغيير، ايرانيان را ناگهان از سال 1355.ش به 2535 شاهنشاهي برد. براي استقبال افكار عمومي از اين تغيير تقويم تاريخي، طرحي توجيهي براي رسيدن به اين هدف تهيه و به اجرا گذاشته شد. پرداختن به ميراث گذشته باستاني و وام گرفتن از ارزشهاي دوهزاروپانصدساله تاريخ شاهنشاهي ايران، درواقع با هدف تقويت وجهه ملي شاه براي انجام نوسازي، برنامه ريزي مي گرديد.
شاه به هنگام سخن گفتن از فلسفه «تمدن بزرگ»، سعي مي كرد ميان ارزشهاي باستاني و «انقلاب سفيد» خود پيوندي محكم برقرار سازد. او با تشريح تمدن آريايي ايرانيان، از رسالت تاريخي آنان سخن مي گفت و طرز تلقي خود از رسالت، تمدن و فرهنگ بزرگ ايراني را حتي به دوره ايران اسلامي نيز سرايت مي داد. در مجموع مي توان به سه عامل در رويكرد رژيم پهلوي به باستان گرايي اشاره كرد:
1ــ تضعيف مذهب به عنوان مانع نوسازي: تجددگرايي مطلوب دولت، نه فقط با ارزشهاي ديني بيگانه بود، بلكه با آنها سر ستيز نيز داشت؛ زيرا در اعتقاد دولتمردان پهلوي، اين ارزشها، طرحهاي نوگرايانه را تهديد مي كردند. بنابراين تفسير دولت از هويت ايراني، و نيز سعي دولت در انطباق دادن اين هويت با ارزشهاي پيش از اسلام، علاوه بر تضعيف مذهب، ايجاد نوعي همساني ميان ارزشهاي نظام سياسي و ارزشهاي جامعه ايراني را نيز هدف گرفته بود.
2ــ كاركرد حل بحران هويت حاصل از فرايند نوسازي: جامعه ايراني در ميانه گذار از ارزشهاي قديمي و عدم استقرار ارزشهاي نوين قرار داشت. در چنين شرايطي، كنش منفعلانه تقويت مي شود و صورت بندي اجتماعي تغيير مي كند. عده اي در دام اقتباس از ارزشهاي جديد مي افتند و از ارزشهاي سنتي روي برمي تابند و دچار ازخود بيگانگي مي شوند، گروهي ديگر در محمل ارزشهاي سنتي باقي مي مانند و غافل از ارزشهاي جديد از پويش بازمي ايستند و سايرين نيز متحيرانه تماشا مي كنند. بحران هويت در دوره گذار و در زماني كه شكاف ميان نسلها، خودنمايي مي كند، آشكارتر مي شود. محمدرضا پهلوي نيز با برشمردن ويژگي هاي دوره گذار، اتكا به هويت ملي را كه در نگاه وي بر ميراث كهن استوار بود، راهكار اساسي براي حل اين بحران قلمداد مي كرد.
3ــ كاركرد حل بحران مشروعيت: نظام شاهنشاهي براي مباني مشروعيت خود، به يك پشتوانه مستحكم فلسفي، تاريخي و فرهنگي نيازمند بود و ازاين رو، مبلغان و مروجان نظام، از سنت سه هزارساله شاهنشاهي و فلسفه سياسي مبتني بر فرّ شاهنشاهي سخن مي گفتند.
با توجه به آنچه گذشت، در كل بايد گفت: در تمامي مراحل نوگرايي و تجددخواهي، اين پديده، همواره در مقابل دين و مذهب قرار داشت و هرگز در مقابل ساير مظاهر زندگي سنتي ايرانيان قرار نگرفت و حتي حكومت در اثناي تجددگرايي و نوسازي، به دفاع از بسياري از سنتهايي مي پرداخت كه در آنها اثري از دين نبود.
روي هم رفته، نوگرايي در عصر پهلوي نتوانست راه به جايي ببرد، چون مبلغان و مدافعان آن، تنها دسته اي از افراد وابسته به حكومت و روشنفكران ازفرنگ برگشته بودند كه بدون توجه به بنيادهاي فكري آن در غرب ــ به ويژه اروپا ــ و تفاوت ريشه اي آن با جامعه سنتي ايراني، درصدد بودند با اقتباس از ظواهر زندگي غربي، هويتي ديگر براي ايران و ايراني رقم بزنند.
در مقابل، گفتمان اسلامگرا، به ويژه پس از پيروزي انقلاب اسلامي، به رويارويي با ناسيوناليسم و غربگرايي پرداخت. در گفتمان اسلامگرا شاهد رويكردهاي متفاوتي هستيم، ولي بي ترديد اين جريان تلاش داشت از طريق بازگشت به اسلام و گذشته اسلامي، خود را از سلطه رژيم حاكم و نيز هژموني غرب و ارزشهاي تبليغي آن رها سازد. امام خميني (ره) با تاليف كتاب «كشف اسرار» پرچم دفاع از هويت ديني را در اوايل دهه 1320 به دوش گرفت، اما مهمترازآن برپايي نهضتي بود كه سرانجام با تاسيس حكومت اسلامي، بديلي براي نظم سياسي گذشته ارائه داد. بنابراين از يك زاويه مي توان گفت انقلاب اسلامي، درواقع پاسخي بود براي حل بحران هويت كه جامعه ايراني را عميقا متاثر ساخته بود؛ جامعه اي كه ارزشهاي رژيم گذشته، هنجارهاي ايراني و اسلامي آن را در هم ريخت و اين فرايند، به سهم خود، موجب انقطاع فرهنگي و بحران هويت در ايران گرديد. بنابراين، بروز بحران هويت را مي توان زمينه ساز فروپاشي رژيم گذشته قلمداد كرد.
فهرست منابع
1ــ داريوش آشوري، ما و مدرنيت، تهران، موسسه فرهنگي صراط، 1376
2ــ محمدعلي اسلامي ندوشن، ايران چه حرفي براي گفتن دارد؟، تهران، شركت سهامي انتشار، 1379
3ــ محمدعلي اسلامي ندوشن، ايران و تنهاييش، تهران، شركت سهامي انتشار، 1376
4ــ علي الطايي، بحران هويت قومي در ايران، تهران، شادگان، 1378
5ــ بدرالملوك بامداد، زن ايراني از انقلاب مشروطيت تا انقلاب سفيد، تهران، ابن سينا، 1374
6ــ عليرضا زهيري، انقلاب اسلامي و هويت ملي، قم، انجمن معارف اسلامي ايران، 1381
7ــ عيسي صديق اعلم، يادگار عمر، ج دوم، تهران، اميركبير، 1345
8ــ جان فوران، مقاومت شكننده: تاريخ تحولات اجتماعي ايران، ترجمه: احمد تدين، تهران، رسا، 1377
9ــ علي اصغر كاظمي، بحران نوگرايي و فرهنگ سياسي در ايران معاصر، تهران، قومس، 1376
10ــ مهديقلي خان مخبرالسلطنه هدايت، خاطرات و خطرات، چاپ پنجم، تهران، زوار، 1375
11ــ حسين مكي، تاريخ بيست ساله ايران، ج ششم، تهران، ناشر، 1362
12ــ محمود نكوروح، در جستجوي هويتي تازه، تهران، چاپخش، 1378
13ــ دانش نوبخت، عصر پهلوي، ج1، تهران، وزارت اطلاعات، 1346
14ــ داود هرميداس باوند، چالشهاي برون مرزي و هويت ايراني در طول تاريخ، مجله اطلاعات سياسي و اقتصادي، شماره130ــ129