جعل تاريخ درباريان تحليلي بر برخي آثار منتشره از سوي درباريان عصر پهلوي

در ده سال اخير نگارش و نشر خاطرات درباريان پهلوي و اشخاص مرتبط به آنها، بدون‌آنكه به‌طور جدي مورد نقد و ارزيابي قرار گيرد، به يك جريان اقتصادي و سياسي سودآور تبديل شده است. در اين مقاله نويسنده با توجه به ضرورت اين ارزيابي‌ها، سه كتاب مشهور از اين دست را مورد تامل و بررسي قرار داده است كه اوضاع فرهنگي درباريان پهلوي را شرح داده‌اند.
تدوين تاريخ انقلاب و موضوعاتي كه به‌نحوي با تاريخ انقلاب گره خورده است، هم‌اكنون يكي از ضرورتهاي فرهنگي و تاريخي كشور به‌شمار مي‌رود. اين در حالي است كه تاكنون جامعه فرهنگي كشور آن‌گونه‌كه شايسته اين مهم بوده، بدان توجهي نكرده است. البته از سوي افراد، گروهها و موسسات مختلف به شكل پراكنده و بعضا با اغراض و اميال متفاوت، به اين موضوع پرداخته شده است اما جامعه فرهنگي، اهل قلم و تاريخنگاران، در ارتباط با بخشهايي از تاريخ معاصر كه با زندگي و وقايع مربوط به خاندان پهلوي مرتبط بوده، به اين دليل كه براي آن ارزشي قائل نبوده‌اند، چندان به تحقيق، تتبع، نقد و نگارش صحيح نپرداخته‌اند. در شرايط حاضر براي دستيابي به يك تصوير روشن از شرح حال و تاريخنگاري زندگي خاندان پهلوي، لازم است توجه بيشتري به عمل آيد و از تجربه‌هاي مثبت و منفي آن به نحو مطلوب استفاده شود.
ازسوي‌ديگر آنچه توجه به آن در اين برهه ضروري به‌نظر مي‌رسد، جعلهايي است كه توسط برخي عناصر رژيم گذشته صورت مي‌گيرد و برخي معتقدند انگيزه اين‌گونه جعل، كذب و وارونه‌ نشان‌دادن تاريخ دربار پهلوي، با نگاه به آينده صورت مي‌گيرد؛ چراكه با وجود گذشت سه دهه از انقلاب هنوز دو نسل در جامعه در قيد حياتند كه شاهد ماجراهاي آن دوران بوده‌اند و لذا وارونه‌سازي تاريخ براي آنان كاري دشوار و ناممكن است، اما جعل‌پردازندگان، ذهن و قضاوت آيندگان را هدف قرار داده‌اند تا بر اثر گذشت زمان كه به فراموشي پيش‌زمينه ذهني نسل آينده درباره وضعيت حكام پهلوي ياري خواهد رساند، اين جعليات از سوي اين نسل مورد باور قرار گيرند.
نوشتار حاضر به بررسي سه مورد از كتابهاي خاطرات دوران پهلوي مي‌پردازد: 1ــ «محافظ شاه» نوشته علي‌حيدر شهبازي، «معماي هويدا» از عباس ميلاني و بخشي از خاطرات فرح ديبا در كتاب «كهن‌ديارا».
محافظ شاه
كتاب «محافظ شاه» توسط علي‌حيدر شهبازي، يكي از قديمي‌ترين محافظان محمدرضا پهلوي كه قبل از كودتاي امريكايي بيست‌وهشتم مرداد 1332 به گارد شاهنشاهي ملحق شد، نوشته شده است. وي در اين كتاب به بيان گزيده‌اي از خاطراتش پرداخته و البته تقدم و تأخر زماني را در روايتها رعايت نكرده است. وي ابتدا به بيان خاطرات مربوط به زمان قبل از پيوستنش به گارد شاهنشاهي مي‌پردازد. علي‌حيدر شهبازي از درك و بينش سياسي مطلوبي برخوردار نيست اما ازاين‌رو كه بنا به اقتضاي محافظ‌بودن، سالها سايه‌وار همراه محمدرضا پهلوي بوده، مي‌تواند با اشاره به زوايايي از زندگي محمدرضا، برخي حلقه‌هاي گمشده را روشن كند.
شهبازي نيز همانند بسياري از افرادي كه به ثبت و ضبط خاطراتشان از دربار شاهنشاهي اقدام نموده‌اند، هدف خاصي را دنبال مي‌كند. او با يك طرح گزينشي، به بيان خاطرات مي‌پردازد؛ ضمن‌آنكه خاطرات را نه در زمان وقوع بلكه سالها پس از پيروزي انقلاب اسلامي و پس از اتمام خدمت رسمي به خاندان پهلوي، در خارج از كشور و پس‌ازآنكه رضا پهلوي او را از دايره خودشان اخراج كرد، اقدام به انتشار خاطراتش نموده است. اين مسائل دركل باعث شده‌اند كتاب از انسجام لازم برخوردار نباشد.
شهبازي در اين كتاب براي افشاگري عليه فرح ديبا از هيچ فرصتي فروگذاري نكرده و در مقابل نسبت به محمدرضا و ساير بستگان او و از جمله درخصوص اشرف به‌گونه‌اي ديگر عمل نموده است؛ چنانكه گويا قصد دارد يك گروه از درباريان را به نفع گروهي ديگر تضعيف كند. چنانكه مي‌دانيم، تمام مورخان اشرف را آلوده‌ترين عنصر دربار معرفي كرده‌اند اما شهبازي كمترين اشاره‌اي به عملكرد اين خواهر همزاد محمدرضا نمي‌كند. فساد اخلاقي اشرف، زدوبندهاي اقتصادي او، خارج‌ساختن آثار تاريخي و ساير سرمايه‌هاي‌ ملي از ايران و يا هدايت بزرگترين باند مواد مخدر كشور توسط وي، بر هيچ‌كس پوشيده نيستند اما شهبازي با سكوت درخصوص اشرف، تمام تلاش خود را متوجه انحرافات فرح ديبا و اطرافيان وي مي‌سازد. او بخش زيادي از كتابش را به شرح جزئيات اعمال و قصد و غرضهاي فرح اختصاص داده و در اين راه در برخي موارد كم‌وبيش از جاده انصاف نيز خارج شده است.
شهبازي فرح را اين‌گونه معرفي مي‌كند: «فرح دختر يك سروان (گروهبان) ژاندارمري بود كه به مرض سل درگذشته بود. بازماندگان او (يعني فرح و مادرش فريده ديبا) زندگي رقت‌باري داشتند و با راه‌انداختن خانه فساد و قمار، زندگي خود را سروسامان دادند. سرگرد عطاءالله نوبخت كه جمعي گارد سابق بود، به يكي از فاميلهاي خودش كه ناهيد دالايي نام داشت، در سال 1344 گفته بود كه فريده ديبا كه حالا مادر گرامي علياحضرت است، بعد از مرگ شوهرش به‌خاطر فقر، با حمايت دوستان خانوادگي‌اش از جمله تيمسار شاه‌خليلي كه در آن زمان رئيس‌پليس تهران بود، در خيابان عين‌الدوله يك قمارخانه خصوصي را اداره مي‌كرده است.» (صص222 و 221)
الف‌ــ گرايشهاي كمونيستي فرح:
شهبازي درخصوص كمونيست‌بودن فرح در زمان تحصيل و حتي پس از ورودش به دربار و بعد از آن، مطالبي را بيان مي‌كند: «ليلي اميرارجمند از دوستان خيلي نزديك ملكه فرح ديبا بود. خيلي از كارهاي آنها مثل هم بود. مثلا در وقاحت و بي‌شرمي كاملا شبيه هم بودند... او در دوران تحصيل در فرانسه با فرح آشنا شد. آنها در دانشگاهي ثبت‌نام كردند كه اكثر استادان آن دانشگاه از كمونيستهاي فرانسه بودند... ليلي جهان‌آرا قبل‌ازاينكه با فرح رابطه دوستي برقرار كند، در دوران تحصيلش در نيوجرسي امريكا با يك افسر اطلاعاتي كشور مجارستان كه در امريكا ماموريت اطلاعاتي داشت و با مامورين كا.گ.ب. همكاري مي‌كرد رابطه داشت. او با تشويق دوست كمونيست مجارستاني‌اش براي نفوذ بيشتر بين دانشجويان ايراني مقيم فرانسه، رابطه دوستي با فرح ديبا برقرار كرده بود... ليلي اميرارجمند از دو طرف استفاده مي‌كرد. هرچه دلش مي‌خواست مي‌توانست اخبار به‌دست بياورد كه آورده بود و هرچه نمي‌توانست از فرح ديبا مي‌گرفت، بعد هم تمام خبرهاي جمع‌آوري‌‌شده را به دوست كمونيست مجارستاني‌اش مي‌داد.» (صص254 و 255) و يا در جايي ديگر اشاره مي‌كند: «يكي از دوستان فرح ديبا كه هما ضرابي نام دارد... او مرام كمونيستي داشت.» (ص257) «خانم الي آنتونياديس در معاملات بزرگ و كوچك (در ايران) سهم داشت و مثل فرح با حزب كمونيست فرانسه و روسيه رابطه داشت... .» (ص233)
و يا در مورد كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان مي‌نويسد: «فرح ديبا سازماني درست كرده بود به‌نام كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان با بودجه‌اي بسيار زياد... تدريس مرام كمونيستي به بچه‌هاي ايراني هم از هدفهاي آنها بود... .» (ص270)
و در جايي ديگر راجع به پرستار رضا پهلوي مي‌نويسد: «يكي ديگر از ياران فرح ديبا خانمي بود به‌نام مادموازل ژوئل‌ فويه. اين زن فرانسوي يك كمونيست ضدايراني و مامور سازمان جاسوسي فرانسه بود. اين زن از نظر اخلاقي، كثيف‌ترين زني بود كه خانم فرح ديبا براي پرستاري رضا پهلوي، وليعهد ايران كه مي‌خواست در آينده پادشاه ايران باشد، انتخاب كرده بود.» (ص258)
به‌نظر مي‌رسد اين‌همه تاكيد و اسرار شهبازي براينكه فرح را كمونيست دوآتشه معرفي كند، به آموزه‌هاي وي در زمان خدمتش در ارتش شاهنشاهي بازمي‌گردد كه ياد گرفته بود براي ضديت و مقابله با افراد، آنها را به كمونيست‌بودن و وابستگي به بلوك شرق متهم كند. در دوران پهلوي ازآنجاكه ارتش شاهنشاهي به‌منظور سدكردن راه ارتش سرخ به آبهاي آزاد، تجهيز مي‌شد تا بتواند براي مدتي كوتاه و تا رسيدن نيروهاي امريكايي در برابر همسايه شمالي خود مقاومت كند، همواره پرسنل ارتش را به لحاظ رواني شديدا ضدكمونيست بار مي‌آوردند. به‌همين‌لحاظ بايد گفت اگرچه فرح در دوره دانشجويي احتمالا پاره‌اي گرايشات كمونيستي داشته اما ماركسيست‌خواندن وي پس از ورودش به دربار، ادعايي ساده‌لوحانه است.
ب‌ــ نقش سياسي فرح در دربار:
موضوع ديگري كه شهبازي بر آن اصرار و تاكيد دارد، نقش برجسته فرح در امور سياسي و كشورداري است: «فرح ديبا هما ضرابي را براي مديريت مدرسه رضا پهلوي انتخاب كرد تا بتواند در كاخ نياوران هركار محرمانه‌اي كه دارد به بهانه آن مدرسه با هما ضرابي انجام دهد. فرح منزل بزرگي از ساختمانهاي مجموعه نياوران را براي هما ضرابي خريداري كرد و تمام مبلمان آن را از پاريس به وسيله هواپيماي نظامي به تهران آورد... اين منزل در ظاهر به‌نام هما ضرابي بود ولي خلوت‌خانه خانم فرح ديبا بود. چه از نظر كارهاي سياسي و چه از نظر روابط ديگر... .» (ص288)
در جايي ديگر شهبازي فرح و مادرش و مادموازل ژوئل فويه (پرستار رضا پهلوي) را سه مثلث ضدسلطنت در دربار معرفي مي‌كند!: «خانم ژوئل، فريده ديبا و فرح ديبا، معروف به سه تفنگدار مخالف سلطنت بودند.» (ص258)
و يا در جاي ديگر مي‌گويد: «فرح بدون‌وقفه با همكاري پرويز بوشهري بنياد راه مي‌انداخت و سرمايه‌هاي كشور را چپاول مي‌كرد... آقاي پرويز بوشهري ايران را هم از نظر مالي و هم از نظر اشياي باستاني و هم از نظر اطلاعاتي و هم از نظر سياسي و هم از نظر ناموسي، با دستياري فرح پهلوي غارت كرد.» (ص221)
«در آن زمان در ايران كسي به ياد نداشت كه پروژه ساختماني بدون دخالت دايي‌جان خانم فرح و كامران ديبا و پرويز بوشهري، شريك و دوست صميمي ايشان انجام شود.» (ص230)
شهبازي مي‌گويد فرح به‌خاطر خدمت اطلاعاتي به فرانسه، پرستاري فرزندش رضا پهلوي را به خانمي فرانسوي به‌نام ژوئل فويه واگذار كرده بود: «ژوئل فويه چه كسي بود؟ اين زن توسط فرح براي پرستاري و تربيت پسرش  رضاانتخاب شده بود. در تواريخ آمده است كه همواره سعي مي‌شده تعليم و تربيت شاهزادگان به مربيان صالح و آگاه و ايراني‌الاصل محول شود تا از آنها افرادي شايسته و دانا بسازند. اما اينجا وضعيت وارونه بود. ژوئل يك فرانسوي بود با روحيه ضدايراني و دچار عقده‌هاي رواني و بسيار پول‌پرست و سودجو. اصلا يك زن تعليم‌ديده بود براي اين‌كه رضا را منزوي كند و اطلاعات موردنظر كشورش را به‌دست بياورد.» (ص196)
شهبازي فرح را در عزل و نصبها نيز تاثيرگذار معرفي مي‌كند: «با تحت‌فشارگذاشتن شاه، ازهاري به نخست‌وزيري منصوب شد. پس از آن دوباره با فشار فرح و كامبيز آتاباي، شاهپور بختيار به نخست‌وزيري رسيد. اين زماني بود كه شاه و فرح و بچه‌هايشان از ايران رفتند.» (ص300) «حتي زماني‌كه فرح با زور و تهديد شاه را از ايران بيرون كرد و خودش هم رفت، رضا قطبي و تعدادي از يارانش را براي به‌دست‌گرفتن قدرت در ايران باقي گذاشت.» (ص267) شهبازي براي اثبات ادعاي خود نه‌تنها در تصميم‌گيريهاي مهم و حياتي بلكه در امور جزئي و حتي در امور مسافرتي نيز تاثير راي فرح را برجسته نموده و مي‌نويسد: «بالاخره بعد از پانزده روز كه از عيد مي‌گذرد، شاه توانست فرح را راضي كند كه براي زيارت به مشهد بروند. تازه فهميديم كه شاه به‌خاطر بدي هوا به مشهد نرفته است، بلكه با مخالفت فرح روبرو شده است... .» (ص178)
شهبازي با طرح اين مطالب سعي دارد اين تفكر ساده‌لوحانه را القا كند كه فرح با انجام برخي رفرمها در ماههاي پاياني سقوط پهلوي، سعي در به‌دست‌گيري قدرت و پس‌زدن محمدرضاشاه داشته است؛ چراكه فرح نيز همانند شاه در برابر مسائلي كه از سوي امريكا ديكته مي‌شد، مسلوب‌الاراده بود.
ج‌ــ فساد مالي و اخلاقي فرح:
«فريدون جوادي يكي از همكلاسي‌هاي فرح ديبا بود... به قول اطرافيان فرح و پيشخدمتهاي دربار و سربازان گارد جاويدان، رابطه[اي] بين فرح ديبا و فريدون جوادي بود، من فكر مي‌كنم كه از طرف فرح ديبا به‌وجود آمده بود. البته تمام اين رابطه‌ها مخفي بود.» (ص265)
و يا در جاي ديگر مي‌گويد: «يك روز كه فرح با دوستانش براي تفريح و خوشگذراني به خجير در منطقه جاجرود رفته بودند، يكي از سربازان گارد، فريدون جوادي و فرح را در حال معاشقه ديده و خيلي ناراحت شده بود.» (ص297)
«ليلي ارجمند و ليلي دفتري وقتي‌كه در نوشهر همراه فرح بودند، با وضع قبيحي روي ماسه‌ها مي‌خوابيدند و در مقابل سربازان گارد حركات شنيعي مي‌كردند. خود فرح هم دست كمي از آنها نداشت و حتي به عكاس اجازه داده بود ... .» (ص220)
باتوجه‌به‌اينكه شهبازي پس از سقوط پهلوي نيز در خدمت اين خاندان بود، خاطراتي نيز از آن زمان دارد: «بعد از فرار شاه در باهاما، ملكه به همراه ليلي اميرارجمند هر روز با وضعيت وقيحي به كنار ساحل مي‌رفتند و يك شخص ديگر هم به اسم آلن كه احتمالا مامور ”سيا“ بود، با آنها قاطي مي‌شد... اما ماجراي وقيح ديگري كه در باهاما اتفاق افتاد، اين بود كه با معرفي دختر راكفلر، شخصي به‌نام رابرت آرمائو مامور كارهاي شاه بود. او معاوني داشت به‌نام مارك موريس كه از ماموران برجسته سيا بود. به‌خاطر رابطه او با ليلي اميرارجمند و الي آنتونياديس، دعواي بسيار بزرگي اتفاق افتاد. وضع اين دو نفر طوري شده بود كه تمام كاركنان هتل اين موضوع را مي‌دانستند.» (ص276)
«در كشور باهاما كه همه براي تفريح به كنار دريا مي‌روند و تقريبا همه آزاد هستند، اين خانمها، يعني فرح ديبا و يارانش چه كردند كه دولت باهاما گفت از نظر اجتماعي هم ما نمي‌توانيم كارهاي شما را تحمل كنيم. البته بيشتر اين كارهاي فرح و يارانش به‌خاطر زجردادن شاه بود و بس... .» (ص277)
و در مورد فساد مالي فرح مي‌نويسد: «[فساد مالي] فرح از زماني شروع شد كه وارد دربار شد و اسدالله علم وزير دربار شد... فرح از همان روز اول كه وارد دستگاه دربار شد، حتي صبحانه‌اش از فرانسه وارد مي‌شد. از غذاها و نوشابه‌هاي ايراني تنفر داشت.» (ص290)
«همين‌كه فرح علياحضرت كشور شد، هركدام از اعضاي خانواده[اش] به جايي رسيدند كه قلم از نوشتن غارتگريها و بي‌عفتي‌هاي آنها عاجز است... .» (ص222)
«جنايات و ظلمهايي كه در ايران در مدت كوتاه فرمانروايي فرح و اطرافيانش بر عليه مال و جان و ناموس ملت ايران انجام دادند، بي‌شمار است. خدا مي‌داند كه فريده ديبا چه زناني را بي‌شوهر و چه شوهراني را بي‌‌زن و بي‌خانمان كرده است. قلم از نوشتن جنايات اين زن ديوانه شهرت و مقام و خودپرست عاجز است.» (ص232)
«ژوئل پس از آمدن به ايران، زمينه را براي گسترش اقداماتش مناسب ديد. او رسما در تمام كارهاي دربار دخالت مي‌كرد. به قاچاق اشياي عتيقه مي‌پرداخت و در اين رابطه با فرح ديبا و پرويز بوشهري همدست بود. بسياري از اشياي گرانقيمت كاخها را به خارج منتقل و با بهاي گزافي به فروش مي‌رسانيد. ژوئل حتي كساني را كه از كارهايش مطلع مي‌شدند، از بين مي‌برد. نمونه آن راننده‌اش بود به‌نام اژدري كه به‌محض‌آنكه احساس كرد از كارهايش چيزهايي مي‌داند، او را نابود كرد.» (ص198)
«يكي ديگر از همراهان خانم ديبا، كامران ديبا بود. او يك جوان كثيف خودپسند و به‌تمام‌معني دزد بود. حتي به دستگيره‌هاي درهاي موزه ايران باستان رحم نكرد.» (ص229)
جالب است كه شهبازي براي افشاگري عليه «گروه فرح ديبا» از هيچ فرصتي فروگذاري نكرده و در مقابل نسبت به محمدرضا و اشرف نه‌تنها سكوت نموده بلكه با طرح برخي صحنه‌ها و موضوعات، به‌نحوي حتي به دفاع از آنها پرداخته است؛ مثلا در مورد اشرف كه كارهاي او شهره عام و خاص است، به بيان صحنه‌هاي گزينشي مي‌پردازد؛ از جمله: «طبق گفته يكي از پيشخدمتهاي مخصوص والاحضرت اشرف به‌نام اصغر ياوري، يك روز مهدي بوشهري، شوهر والاحضرت اشرف، با الي آنتونياديس تنها بودند كه والاحضرت اشرف وارد مي‌شود و يك سيلي محكم به صورت مهدي بوشهري مي‌زند و مي‌گويد: مرديكه، اين چه كاري است؟ آن هم در اينجا؟ مهدي بوشهري چيزي نمي‌گويد...» (ص233)
شهبازي از بيان اين مطالب درباره فرح احتمالا دو قصد و هدف را دنبال مي‌كند: يكي همطراز نشان‌دادن زنان دربار از جمله فرح در ارتكاب مفاسد اخلاقي و مالي در برابر اشرف و ديگر اين‌كه به‌نظر مي‌رسد شهبازي با توجه به فساد غيرقابل تصور محمدرضا پهلوي و اشرف، با عنايتي خاص تلاش مي‌كند مسئوليت اين‌گونه پلشتي‌ها را متوجه زيردستان شاه و اطرافيان او سازد؛ مثلا در همين مورد ارتباط مهدي بوشهري با الي آنتونياديس، بلافاصله مي‌گويد بوشهري هم مثل فرح با حزب كمونيست فرانسه و روسيه رابطه داشت و او را از دوستان فرح معرفي مي‌كند.
شهبازي به تصور اين‌كه اگر صرفا اطرافيان محمدرضا را بي‌بندوبار قلمداد كند، شاه تبرئه خواهد شد، نكات قابل‌تاملي را درباره اطرافيان او بيان مي‌كند كه در مجموع اگر واقعيتها را بدون قصد و غرض خاصي ارائه مي‌داد، با توجه به مدت زيادي كه در خدمت اين خاندان بوده، مي‌توانست به يكي از غني‌ترين منابع تاريخ دوران پهلوي تبديل شود.
البته شهبازي در كتاب خود اشاراتي نيز به فساد غيرقابل تصور محمدرضا پهلوي مي‌‌كند، اما به‌طور غيرمستقيم در پي آ‎ن است كه مسئوليت آن اعمال را متوجه زيردستان شاه سازد. به‌عنوان‌مثال زماني‌كه هوشنگ دولو در پنج محل تهران، براي محمدرضا خلوتگاههايي به‌منظور ارائه خدمات ويژه فراهم آورده بود و شاه نيز تمامي روز خود را در اين پنج مكان سپري كرد. شهبازي اين زنبارگي محمدرضا را كه در يك روز دعوت پنج دلال محبت خود را پاسخ مثبت داده بود، فراموش مي‌كند و در مقام انتقاد از افرادي برمي‌آيد كه چنين برنامه‌هايي را براي وي تدارك مي‌ديدند. البته وي در جاهايي مستقيما نيز از بي‌بندوباريهاي محمدرضا دفاع مي‌كند. براي نمونه شهبازي در پاسخ به يك سرگرد نيروي دريايي كه در جزيره كيش به او صحنه‌هاي زشتي از شاه «تمام عريان با زنان در ساحل» را نشان مي‌دهد، مي‌نويسد: «گفتم بالاخره شاه هم آدم است و تفريح مي‌خواهد.» (ص288) شهبازي به خيال اين‌كه با به‌تصويركشيدن بي‌بندوباريها و بي‌كفايتي‌هاي اطرافيان شاه و بخصوص فرح و مادر و اطرافيان او، مي‌تواند شاه را تبرئه كند، به نكات ارزنده‌اي از وابستگي درباريان به بيگانگان و بي‌شخصيتي و بي‌فرهنگيهاي آنها مي‌پردازد.
دركل در تمامي كتابهاي خاطرات به مثابه يك اصل كلي، افراد سعي در توجيه اعمال و تبرئه خود دارند. اين اصل درخصوص شهبازي نيز صدق مي‌كند. شهبازي به‌عنوان يك گروهبان ارتش، عنصري سخت‌كوش براي دربار پهلوي بوده اما نمي‌توان فراموش كرد كه وي بدون شك موقعيت خود را با چشم‌پوشي بر فساد و ناهنجاريهاي حاكم بر دربار حفظ مي‌كرد و لذا در نگارش اين كتاب سعي دارد تعارض ميان شخصيت مذهبي‌اي را كه از خود عرضه مي‌‌نمايد و خدمت براي خانواده‌اي كه منشا فسادها و تباهي‌ها در داخل كشور بود، حل كند. او خود را به‌عنوان يك عنصر مذهبي در تعارض شديد با ماركسيستهاي نفوذكرده به دربار جلوه‌ مي‌دهد و ادامه عضويتش در لشگر گارد و دربار به‌رغم شناختي كه پدربزرگش درخصوص ماهيت رضاخان ــ بنيانگذار سلسله پهلوي ــ به وي مي‌دهد، مي‌گويد: «من از گفته‌هاي پدربزرگم رضاشاه را شناخته بودم، اما چون سوگند قرآن خورده بودم كه خيانت نكنم در ارتش ماندم.» ساده‌لوحانه‌بودن اين توجيه كاملا آشكار است و او با اين استدلال مي‌خواهد اختيار را از خود سلب كند تا تمام جنايات ستمكاران قابل توجيه باشند.
معماي هويدا
يكي ديگر از كتابهايي كه به ثبت و ضبط وقايع دربار پهلوي پرداخته است، كتاب «معماي هويدا» نوشته عباس ميلاني است كه در 576 صفحه توسط نشر آينه در سال 1380 منتشر شده است.
عباس ميلاني كتابش را با لحن رمان‌گونه و با صحنه‌هاي كاملا عاطفي آغاز مي‌كند. ميلاني در اين صحنه‌ها هويدا را به‌گونه‌اي به تصوير مي‌كشد كه حساب خود را پاك مي‌داند، خويشتن را داوطلبانه تسليم كرده تا در دادگاهي عادلانه محاكمه شود و لابد با دريافت حكم برائت، به خوشي زندگي را پي بگيرد. اما اينك در گوشه اتاقي سرد با وضعي آشفته به سر مي‌برد. همه‌چيز در اطراف او سياه و خشن و بي‌رحم است. نه‌تنها دادستان انقلاب كه هيات خوف‌انگيزي دارد، بلكه حتي خبرنگاران فرانسوي كه از «سرزمين نور» راهي اين وادي شده‌اند نيز معلوم نيست چرا با هويدا سر ناسازگاري را دارند و «به آلت فعل توجيه ترور انقلابي» مبدل شده‌اند. ميلاني در ترسيم اين صحنه‌ها چنين مي‌نويسد: «عصر روزي سرد در اوايل فروردين 1358 بود... ناگهان در سلول انفرادي هويدا در زندان قصر باز شد. شش نفر در آستانه در ايستاده بودند. دو نفرشان خبرنگاران فرانسوي بودند، يكي ژان لورويريه نام داشت و ديگري كريستين اكرانت... دادستان وقت دادگاه انقلاب كه همراه گروه وارد اتاق شد، حاج‌آقا هادي هادوي نام داشت. صورتش... در نظر مخالفانش به او هياتي خوف‌انگيز مي‌داد. بعد از ترك زندان، خبرنگاران فرانسوي با خود از شباهت هادوي به موكيه تانويل صحبت كردند كه از خوف‌انگيزترين دادستانهاي خشن و خونبار انقلاب فرانسه بود.» (صص36ــ35)
«با رؤيت خبرنگاران خارجي، بارقه‌اي از اميد در چشمانش ظاهر شد. شايد حتي با خود مي‌گفت كه حق هميشه با او بود كه گمان داشت دوستان بانفوذش در امريكا و اروپا تنهايش نخواهند گذاشت.» (ص39) «او هشت انگشت دستانش را در هم تنيده و دو شستش را در هوا مي‌چرخاند. معمولا اين حركت را نشاني از اضطراب مي‌دانند اما گويا در زبان رازگونه فراماسونري، اين نوع حركت شست، نشانه از حالتي اضطراري و نوعي‌ طلب كمك است.» (ص40)
«... اكرانت مصاحبه را با طرح اين پرسش آغاز كرد كه ”آيا گمان نمي‌كنيد سرنوشت شما را بايد تمثيلي از ماهيت رژيم سابق دانست؟“ هويدا با نگاهي خشم‌آلود سري تكان داد... سپس با عصبانيت گفت: ”مگر وضع مرا نمي‌بيني؟ اين‌ چه‌جور سوالي است؟“ البته لحن سوال اكرانت بيشتر به يك بازجو نسبت مي‌برد تا يك روزنامه‌نگار. اين لحن نه‌تنها آن روز هويدا را تكان داد، بلكه سه هفته بعد، هنگامي كه نوار مصاحبه سرانجام در فرانسه نشان داده شد، جنجالي برانگيخت.» (ص41)
«... اندكي قساوت و ته‌رنگي از خشونت، هر دو جزئي جداناپذير از جوهر كار يك خبرنگار ”و يك زندگينامه‌نويس“اند اما آن روز اكرانت آشكارا مرز مقدس را خدشه‌دار كرد. منتقدانش مي‌گفتند كه او به جاي گزارش خبر، خود منبع و موضوع خبر شده؛ مي‌گفتند او آلت فعل توجيه ترور انقلابي شده است؛ فيگارو پاريس او را به ”همدستي با قاتلان“ متهم كرد.» (ص42)
فصل دوم كتاب ــ با عنوان «برزخ بيروت» ــ به شرح زندگي هويدا از زمان كودكي او مي‌پردازد:
«سوم خرداد 1223، محمدعلي باب خود را همان ”قائم معهود“ خواند... شكي نيست كه جد پدري هويدا ”ميرزا رضا“ بهايي بود. شواهدي چند حاكي از آن است كه عين‌الملك [پدر اميرعباس] نيز، دست‌كم در جواني، از پيروان عباس افندي بوده است.» (ص52)
«... مادرش افسرالملوك... نوه عزت‌الدوله، تنها خواهر ناصرالدين‌شاه بود. پدر افسرالملوك از خانواده‌اي بود كه به روشنفكري شهرت داشت. پدربزرگش ناصرالسلطنه، در زمره درباريان بود و به‌خاطر عقايد عرفي‌اش «كفري» خوانده مي‌شد. پدرش سليمان‌خان اديب‌السلطنه، مردي خوش‌فكر و از مناديان سرسخت تجدد و از طرفداران پروپاقرص فرانسه بود. افسرالملوك گيتار مي‌زد، خواهرش ملكه صبا، پيانو. به‌علاوه، سليمان‌خان از فرزندش مي‌خواست كه هرشب قبل از خواب، سرود ملي فرانسه (يعني مارسيز) را با صدايي بلند بخواند.» (صص51ــ50)
هويدا در زمان نوجواني به بيروت رفت. با توجه به فضاي آن روز بيروت، بايد گفت اين شهر يكي از عوامل شكل‌گيري شخصيت او به حساب مي‌آيد: «آن روزها بيروت يكي از مراكز اصلي فعاليت چپي‌هاي مهاجر ايراني بود. هويدا با برخي از اين مهاجران دوست شد.» (ص64) «... مائده‌هاي زميني آندره ژيد از كتابهاي محبوب آن دورانش بود. در آن كتاب بود كه ژيد به زباني سخت سركش و غيرمذهبي، هستي ‌‌انسان را ارج مي‌گذاشت... وقتي بعدها در بندر بيروت به قصد اروپا، سوار كشتي شد، تنها كتابي كه همراه داشت، همين مائده‌هاي زميني بود.» (ص65)
براساس مندرجات اين كتاب، هويدا صرفا فردي بيگانه با فرهنگ و جامعه خويش نبود، بلكه ريشه‌هاي كينه و عداوت او با اسلام، (عنصر اساسي فرهنگ ايرانيان و مسلمانان ساكن در ايران) از همان دوران جواني در وجودش پاگرفته و رشد كرده بود. علاقه شديد هويدا به كتابهاي ضد دين و گروههاي ضد مسلمان و حمايت او از اشغال سرزمين فلسطين توسط صهيونيستها، از جمله خصائصي هستند كه در تمامي دوران جواني‌اش موج مي‌زدند: «... بحث امكان ايجاد يك دولت يهودي در بخشي از سرزمين فلسطين هم در آن زمان سخت رايج بود. هويدا از جمله اقليت كوچكي بود كه از ايجاد چنين دولتي طرفداري مي‌كرد. مي‌گفت اين تنها پادزهر سامي‌‌ستيزي تاريخي است.» (ص65)
«حتي حلقه دوستان نزديك هويدا در مدرسه هم براي خود نامي گزيده بودند كه طنين رمانتيسم تاريخي در آن موج مي‌زد. آنها خود را نخبگان روشنفكري مدرسه مي‌دانستند و نام ”تمپلرها“ را برگزيده بودند. انتخابشان سخت غريب بود چون تامپلرهاي سده دوازدهم را بايد هسته اوليه فراماسونري دانست.» (ص68)
در فصل دوم كتاب با عنوان «زائر پاريس»، هويدا راهي اروپا مي‌شود تا مراحل تكميلي تاثراتش را طي كند. ميزان شكل‌گيري و تداوم ارتباط ارگانيك ميان هويدا و صهيونيسم، در بين نويسندگان مختلف محل مناقشه است اما همان‌گونه‌كه دكتر ميلاني نيز خاطرنشان ساخته، درباره فراماسون‌بودن وي هيچ ترديدي نيست. به‌هرحال مسلم است كه با توجه به ساختار فرهنگي و رواني هويدا، وي از قابليتهاي ويژه‌اي براي پيش‌رفتن در اين مسير برخوردار بوده است. ميلاني نمونه‌هايي از مفتون‌شدن هويدا نسبت به اروپا را چنين ترسيم مي‌كند:
«... مي‌گفت عازم اروپايي بودم كه ”از آن همه‌چيز آغاز مي‌شد و همه‌چيز در آن پايان مي‌يافت... به سوي سرزميني مي‌روم كه غذاي فكري من بود...“» (ص74)
«... در روز چهاردهم ژوئن 1940 پاريس سقوط كرد و به دست نازيها افتاد و دل هويدا را به سختي شكست. ”نه، اين خبر را ديگر باور نمي‌كنم. جرأت نمي‌كنم باور كنم. نه اين خبر باورنكردني است.“ مي‌گفت: ”فرانسه! خاك آزادي، پناهنده فراريها! تو تسليم مي‌شوي؟ دست از جنگ برمي‌داري؟ همان شب با تمام دوستان فرانسوي خودم به بدبختي تو گريه كرديم زيرا من تو را هميشه دوست داشته‌ام. فرانسه عزيز فكر من به جانب تو پرواز مي‌كند. تو به زانو درآمدي ولي هنوز نام تو در فكر من با زيباترين مناظر قشنگ‌ترين شهرها هم‌آغوش است.“» (ص88)
«... در يك كلام، هويدا در تهران سرگردان و گم‌گشته بود. اما پاريس را حتي پيش‌ازآن‌كه آنجا را ديده باشد، نيك مي‌شناخت.» (ص103)
البته بايد انصاف داد و اذعان داشت كه دكتر ميلاني در كتاب «معماي هويدا» نكات و اشارات تاريخي مهمي را آورده است كه مي‌توانند مورد استفاده خوانندگان براي كندوكاو در تاريخ ايران و دستيابي به حقيقت قرار گيرند. براساس مندرجات كتاب آغاز همكاري هويدا با حسنعلي منصور در «كانون مترقي» ــ به‌عنوان يك تشكل سياسي كاملا امريكايي ــ را بايد يك مقطع مهم در فعاليتهاي سياسي هويدا به‌شمار آوريم: «... در سال 1340 امريكا از هر فرصتي استفاده مي‌كرد تا شاه را به ضرورت برگماردن جوانان معتمد به مشاغل مهم دولتي متقاعد كند. درواقع يكي از اركان اصلي سياست امريكا جانبداري از نيروها و دولتهاي ”مترقي ميانه‌رو“ بود. مي‌خواستند از اين راه ”زير پاي جبهه ملي“ را خالي كنند. درواقع امريكايي‌ها در فكر ايجاد حزب يا جنبشي بودند كه بتواند طبقات متوسط شهري، تكنوكراتها و روشنفكران را جلب و بسيج كند؛ مي‌خواستند از اين راه جانشيني براي جبهه ملي پديد آورند. كانون مترقي خود را بسان چنين تشكيلاتي معرفي مي‌كرد.» (ص189)
«در سال 1342 شاه به اقدامي نامتعارف دست زد. فرماني صادر كرد و در آن حمايت خود را از كانون مترقي ابراز داشت. اقدام شاه آشكارا نشان مي‌داد كه زمان به‌قدرت‌رسيدن منصور نزديك است و لاجرم شمار كساني كه مي‌خواستند به كانون بپيوندند، ناگهان فزوني گرفت... البته از سال 1342 به بعد بخش اعظم اوقات هويدا صرف كار سازماندهي تشكيلاتي ”كانون مترقي“ مي‌شد. منصور در مهرماه 1342 در ديداري با جوليس هولمز، سفير امريكا در ايران، ادعا كرد كه ”به گمانش ظرف سه يا چهار ماه آينده وظيفه تشكيل دولت جديد به او محول خواهد شد.“ يكي دو هفته بعد، منصور دوباره به سفارت امريكا مراجعه كرد و گزارشي از برنامه‌هاي آتي خود در اختيار سفير امريكا گذاشت.» (ص191)
«نخستين جلسات كانون مترقي زماني تشكيل شد كه رئيس دفتر سيا در ايران يك امريكايي يوگسلاوي‌الاصل به‌نام گراتيان ياتسويچ بود... در يكي از گزارشهاي ساواك، از او به‌عنوان ”مرد فوق‌العاده زرنگي“ ياد شده كه با اكثر رجال كشور آشنايي دارد و اين آشنايي باعث شده كه شركتهاي صادركننده امريكايي از وجود وي براي پيشبرد مقاصد اقتصادي خود استفاده نمايند... به‌علاوه مي‌گفتند منصور يكي از نزديكترين دوستان ياتسويچ است.» (ص176)
دكتر ميلاني در بسياري از قسمتهاي كتاب به بيان حقايق مي‌پردازد اما با اما و اگرهايي سعي در مخدوش‌كردن آنها دارد: «در سال 1331، درحالي‌كه ايران با يكي از جدي‌ترين بحرانهاي سياسي تاريخ معاصرش مواجه بود، هويدا راهي ژنو شد... در ژنو هويدا رابط كميسيون عالي پناهندگان سازمان ملل بود. به اقتضاي شغلش اغلب در سفر بود. از بسياري از كشورهاي آسيا، آفريقا و امريكا ديدار كرد و با برخي از رهبران اين كشورها آشنا شد... البته منتقدان هويدا كار او در اين كميسيون را به ديده شك و بدبيني مي‌نگرند. مي‌گويند رئيس كميسيون يك فراماسون بود و به‌همين‌خاطر هم در نامه‌اش از هويدا تعريف كرده بود. مي‌گويند كار كميسيون نوعي ظاهرسازي بود. هدف اصلي‌اش پنهان‌كردن روابط هويدا با سازماني صهيونيستي به‌نام AZL بود گرچه هرچه گشتم نشاني از اين سازمان نيافتم...» (ص149)
و يا در مورد قاچاق ارز در سال 1324 در سفارت ايران در پاريس كه هويدا در آن زمان دبير دومي سفارت بود، مي‌نويسد: «... در پانزدهم خرداد 1324 وزارت‌خارجه فرانسه نامه تايپ‌شده بي‌امضايي در چهار صفحه دريافت كرد... راوي [با ذكر] جزئياتي نسبتا دقيق، مدعي شده بود كه گروهي از ديپلماتهاي ايراني در پاريس و برن، در سايه مصونيت ديپلماتيك خود و با استفاده از ”پست سياسي“ و اتومبيل‌هايي كه پلاك كادر ديپلماتيك‌هاي ايراني دارند، به قاچاق ارز و طلا مشغول‌اند.» (ص122)
«به گفته رئيس‌پليس، شكي نبايد داشت كه چند نفر در سفارت ايران در برن و پاريس به قاچاق ارز مشغولند و ”بنابر گزارش منابع موثق“ سواي اين افراد ”فرد بالاتري در سفارت“ نيز از اين فعاليتها مطلع بود و از آنها سود جسته است.» (ص125)
اما دكتر ميلاني از اشاره به دست‌داشتن هويدا در اين قاچاق خودداري مي‌كند: «در هيچ‌ جاي اين گزارش ذكري مستقيم يا غيرمستقيم از اميرعباس هويدا نيست. درعين‌حال، در هيچ جاي نامه از زين‌العابدين راهنما نامي برده نشده است. در عوض، در آن به شخصيت مرموزي اشاره شده كه بعدها از بد حادثه، به زندگي سياسي هويدا غيرمستقيم راه يافت و دست‌كم در يك مورد، باعث دردسرش شد. نام اين شخصيت مرموز هوشنگ دولو بود. بنابر گزارش پليس، او در سالهاي جنگ نوچه ژنرال ژسي يكي از فرماندهان ارتش اشغالگر نازي در فرانسه بود و از جمله وظايفش تامين دخترهاي جوان براي ژنرال بود... هم او يكي از گردانندگان اصلي باند قاچاق پاريس ــ برن بود.» (صص127ــ126)
در بهمن 1325 روزنامه مردم، ارگان حزب توده ايران، براي نخستين‌بار اسم هويدا را به ماجراي قاچاق پاريس كشاند و در مجله خواندنيها تجديد چاپ شد. صادق هدايت به دفاع از هويدا پرداخت و نوشت: «مي‌دانستم [كه هويدا] در آنجا كرايه‌نشين است و ازهمه‌مهمتر Caractere او را مي‌دانستم كه تيپ قاچاقچي و شيعه نيست... .»! (ص133)
ميلاني سعي مي‌كند با شايعه‌خواندن اين اعمال فضاي دادگاه محاكمه هويدا را سياه جلوه دهد و يكي ديگر از اتهامات مطرح عليه او را بي‌اساس بخواند تا در نهايت به بي‌گناهي و يا لااقل قرباني‌بودن هويدا حكم كند: «... اگر در سال 1325، اين شايعات صرفا مايه دلخوري و دل‌چركيني او مي‌شد. در سال 1358 در دادگاه شيخ‌صادق خلخالي، همين شايعه كذب قاچاق ارز و طلا، به ماده پانزدهم كيفرخواست عليه اميرعباس هويدا مبدل شد و او را به ”شركت مستقيم در قاچاق هروئين در فرانسه در معيت حسنعلي منصور، متهم مي‌كرد.“» (ص134)
بي‌ترديد دوران سيزده‌ساله نخست‌وزيري هويدا را بايد يكي از مقاطع مهم در تاريخ كشور به حساب آورد؛ چراكه در اين دوران ضمن خشكاندن ريشه‌ها و زمينه‌هاي كشاورزي و اقتصاد ملي در ايران، شاهد پاگيري صنعتي وابسته و مونتاژ، خرج‌كردن بي‌سابقه درآمدهاي ارزي كشور براي خريد تجهيزات و تسليحات نظامي از غرب و به‌ويژه امريكا، اوج‌گيري فشار درباريان و مقامات ارشد دولتي، تحكيم و تشديد پايه‌هاي استبداد و سركوب و در مجموع حركت شتابنده كشور به سوي وابستگي همه‌جانبه به امريكا و صهيونيسم هستيم. به‌راستي نقش هويدا در شكل‌گيري و پيشرفت چنين جرياني چه بود؟ آيا وي به‌عنوان رئيس دولت، وظايف اجرايي چنين پروژه‌اي را برعهده داشت يا به‌عنوان فردي شيفته و مفتون دنياي غرب و دشمني كينه‌توز با اسلام و مسلمانان، مسئوليت رهبري سياسي و فرهنگي نيروهاي حاضر در اين پروژه را بر دوش مي‌كشيد و يا صرفا بايد نقش يك عنصر خنثي، ساكت و مقهور قدرت شاه را براي او قائل بود كه به‌نظر مي‌رسد نويسنده كتاب «معماي هويدا» سعي در اثبات آن دارد؟ در اين كتاب ميلاني به‌كرات حداكثر گناه هويدا را به سكوت در مقابل برنامه‌هاي شاه خلاصه مي‌كند و آن را نتيجه اعتياد هويدا به قدرت مي‌داند. ميلاني با طرح اين مطلب، درواقع دو هدف را دنبال مي‌كند: نخست‌آنكه اعدام هويدا در اذهان مخاطبان به‌گونه‌اي منفي نقش ببندد و وجاهت قانوني و اخلاقي آن مخدوش گردد و دوم‌اينكه هم‌اينك كشمكشهاي دروني رژيم پهلوي در قالب خاطره‌نويسي‌ها آشكار گرديده‌اند و ميلاني نيز در اين كتاب سعي بر برائت هويدا دارد. او هويدا را فردي فرهيخته نشان مي‌دهد و مرتب قابليتهاي او را به رخ مي‌كشد؛ از جمله مكالمه هويدا به زبان فرانسه با شاه، ارتباط او با صادق هدايت، صادق چوبك و... را برجسته مي‌كند؛ درحالي‌كه اگر اين شخصيت مورد اعتماد و اعتناي سازمانهاي جاسوس نبود و كاخ سفيد رضايت و موافقت خود را نسبت به او ابراز نمي‌داشت، قطعا حضور او در پست نخست‌وزيري به مدت سيزده سال، طول نمي‌كشيد؛ چراكه بعد از كودتاي بيست‌وهشتم مرداد 1332 كاخ سفيد در انتخاب نخست‌وزير، وزرا و حتي نمايندگان مجلس و استانداران و گاه برخي فرمانداران واقعا از خود حساسيت نشان مي‌داد. ازسوي‌ديگر اعترافات برخي درباريان شاه نيز مويد اين موضوع مي‌باشد. مادر شاه دراين‌باره مي‌گويد: «محمدرضا مي‌گفت اين آدم (هويدا) از همان جواني كه در اروپا بوده به استخدام سازمانهاي جاسوسي درآمده و عضويتش در حزب كمونيست لهستان هم يك نوع ماموريت بوده و بس! البته هويدا خيلي مورد حمايت دولتهاي امريكا و انگلستان و فرانسه بود و علي‌الخصوص در بين اسرائيلي‌ها فوق‌العاده محبوبيت داشت. درواقع بايد بگويم كه يك قهرمان براي يهوديهاي فلسطيني بود... محمدرضا مي‌گفت او (هويدا) عضو يك سازمان قوي مربوط به يهوديها بوده است. من اسم اين سازمان را نمي‌دانم، اما همين سازمان بود كه مملكت اسرائيل را درست كرد.» (ملكه پهلوي، ص402) وي در جاي ديگري در همان كتاب خاطرات درباره هويدا مي‌گويد: «... هميشه ايام يا در محوطه سعدآباد قدم مي‌زد يا در خانه‌اي كه حوالي تجريش داشت با خواننده‌ها و نوازنده‌ها و مطربها خوش بود و يا مجالس خراب (!) برپا مي‌كرد... آخر اين هم شد نخست‌وزير؟!» (همان، ص497)
از‌سوي‌ديگر روابط ويژه، مستحكم و مستمر هويدا با پرويز ثابتي، رئيس اداره سوم ساواك و مسئول سركوب حركتهاي ضداستبدادي داخلي، نه‌تنها هرگونه شائبه‌اي را مبني بر بي‌اطلاعي هويدا از ماهيت عملكردهاي ساواك، از بين مي‌برد بلكه مشخص مي‌سازد كه وي به‌عنوان نخست‌وزير، بر كار يكي از سازمانهاي تابعه خود نظارت كامل داشته و چاره‌اي جز پذيرش جنايات اين سازمان ندارد. اين واقعيت به اندازه‌اي روشن است كه نويسنده «معماي هويدا» نيز بي‌اطلاعي او را از اعمال ساواك امري غيرقابل قبول مي‌داند.
به‌طوركلي در مورد كتاب «معماي هويدا» به ‌نوعي تناقض بين واقعيات و خواسته‌هاي نويسنده مواجه مي‌شويم. ميلاني در ابتداي كتاب با لحني رمان‌گونه فضاي دادگاه را به تصوير مي‌كشد كه همه حكايت از سياهي و بي‌رحمي است تاجايي‌كه دادستان را با «هياتي خوف‌انگيز» به موكيه تانويل (از خوف‌انگيزترين دادستانهاي انقلاب فرانسه) تشبيه مي‌كند و در عوض هويدا را با چهره‌اي كه حسابش پاك است و علتي براي فرار خود نمي‌دانسته، به تصوير مي‌كشد و در نهايت از او قرباني‌اي مي‌سازد كه به دست «قاضي انقلاب» سپرده مي‌شود. مطابق توصيفات ميلاني، هويدا سرانجام در «درياچه يخ‌زده كاكيتوس» يا «نهمين حلقه دوزخ دانته» اعدام مي‌شود و پس از مرگ نيز در چهره او «آرامش و سكوتي غريب و حتي تكان‌دهنده به چشم مي‌خورد.» به‌نظر مي‌رسد اين توصيفات با هدف جلب حس همدردي خواننده صورت مي‌گيرد و درنهايت خواننده را با اين سوال مواجه مي‌كند كه آيا اعدام هويدا صحيح بود؟
كهن‌ديارا
كتاب «كهن‌ديارا» توسط خانم فرح ديبا ــ يا آن‌گونه كه وي مي‌پسندد «فرح ديبا پهلوي» ــ بعد از سالها سكوت وي، در سال 2004 به زبان فرانسه در پاريس منتشر شد. البته ترجمه فارسي اين كتاب نيز بدون مشخص‌شدن نام مترجم و مقدمه‌اي كه چگونگي روند انتشار آن به فارسي را مشخص سازد، به چاپ رسيده و در خارج كشور عرضه شده است. در شناسنامه كتاب محل انتشار مشخص نيست و انتشاراتي كه مسئوليت نشر را بر عهده گرفته، «فرزاد» نام دارد. در شناسنامه كتاب نام نويسنده Farah Diba Pahlavi (فرح ديبا پهلوي) آمده است.
«كهن‌ديارا» از پنج بخش تشكيل شده و هر قسمت به دوره‌اي از زندگي آخرين ملكه دربار پهلوي اختصاص يافته است: دوران كودكي تا ازدواج، دوران آغاز فعاليتهايي كه پس از ورود به دربار به وي واگذار شدند، دوران بيماري محمدرضا تا فرار از كشور، دوران آوارگي تا مرگ شاه و در نهايت دوران پس از شاه.
خاطرات رمان‌گونه فرح ديبا به دليل بهره‌گيري از توان حرفه‌اي عناصر برجسته تبليغاتي دوران پهلوي دوم، هرچند به‌لحاظ نثر و نوع تنظيم از قوتهايي برخوردار شده اما همين مساله آن را به‌طوركامل از چارچوب و قواعد خاطره‌نويسي به‌ويژه پس از دوراني كه اين خانم بر سر راه محمدرضا پهلوي قرار مي‌گيرد، خارج ساخته است و ديگر اين‌كه اين كتاب به زبان فرانسه منتشر شده و اين خود جاي سوال دارد كه چرا مخاطب اصلي كتاب فرانسويان در نظر گرفته شده‌اند و ايرانيان را (در صورت ترجمه و دراختيارقرارگرفتن آن) مخاطبين دست سوم خواهند بود. شايد يكي از علتهاي اين موضوع، آن باشد كه به‌طوركلي، كتاب با شيوه‌ رمان‌گونه‌اش، در حقيقت واقعيتهاي تاريخي را به تصوير نكشيده و با توجه ‌به گذشت ربع قرن از آن ماجراها، سعي دارد با تكيه بر عامل نسيان و فراموشي، به‌زعم خود زمينه وارونه‌گويي و جعل حقايق را فراهم كند. پس از زماني نسبتا طولاني و با روايتهاي گوناگون، افراد و وابستگان دربار درخصوص پاره‌اي واقعيتها كم‌وبيش مطالبي را منتشر كرده‌اند. فرح ديبا نيز پس از همه آنها درواقع قصد دارد بر مسائل پهلويها سرپوش گذارد؛ و بخصوص مخاطبين اصلي كتاب، يعني فرانسويها را هدف گرفته است كه با فضاي آن سالها بيگانه هستند و يا لااقل همانند مردم ايران با ستمهاي آنان كم‌وبيش آشنا نيستند.
شايد هم انگيزه اين‌گونه جعل واقعيتها، متوجه آيندگان باشد؛ چراكه با وجود گذشت سه دهه، هنوز دو نسل در جامعه در قيد حياتند كه شاهد ماجراهاي آن دوران بوده‌اند و وارونه‌سازي حقايق تاريخي براي آنان كاري دشوار و ناممكن مي‌نمايد. ازاين‌رو به‌نظر مي‌رسد قضاوت امروز اين دو نسل چندان براي طراحان اين‌گونه خاطرات در درجه اول اهميت قرار ندارد، بلكه مهم، ذهنيت‌سازيهاي مجعول براي آيندگان است؛ چراكه تمام اهتمام خانم فرح ديبا بر تطهير پهلويها و بخصوص پهلوي دوم متمركز شده و اين جعل واقعيتها (چنانكه به آنها اشاره خواهد شد) حتي با نوشته‌هاي مادر فرح و مادر شاه ــ به‌عنوان نزديك‌ترين اشخاص به ايشان و محمدرضا و ساير كساني كه به‌نوعي با دربار پهلوي مرتبط بودند ــ مغايرت دارند. ادعاهاي مطرح‌شده در اين كتاب، ضمن مقايسه‌اي با ديگر خاطرات مرتبط، حول چند محور قابل بررسي است:
1ــ ساده‌زيستي:
در بخش اول كتاب، فرح ديبا با همان ريتم رمانتيك، به توصيف لحظه‌هاي خارج‌شدن از كاخ و جمع‌آوري لوازم مورد نياز مي‌پردازد: «يكي از كاركنان كاخ كه براي كمك به من آمده بود، گفت: علياحضرت اين مينياتورها كه متعلق به خود شماست، آنها را با خودتان ببريد. به ياد دارم كه با اندوه فراوان به اين مرد نگريستم: نه به‌هيچ‌وجه. همه‌چيز بايد در جاي خود بماند. نمي‌خواهم هيچ‌يك از اين اشيا را همراه خود ببرم.» (ص16)
«حتي لباسهاي ايرانيم را نيز به‌قصد بجاي گذاشتم، گويي مي‌خواستم قسمتي از وجودم در آن مكان باقي بماند.» (ص17)
و زماني‌كه براي رفتن از ايران آماده مي‌شدند: «بالاخره آشپزمان نيز به اين جمع اضافه شد. او كه پيش‌بيني مي‌كرد به‌اين‌زوديها به ايران بازنخواهد گشت و نخواهد توانست عادت غذايي خود را حفظ نمايد، مجموعه‌اي از ديگهاي مسي و كيسه‌هاي محتوي حبوبات و برنج را با خود آورده بود.» (ص21)
همچنين در مورد وضع زندگي خود و همسرش در دوران سلطنت بر ايران مطالب خواندني! ديگري مطرح مي‌سازد: «سكونتگاه تابستاني ما خانه‌اي بود محقر و بدون وسايل آسايش لازم، حتي تختخواب شخصي من طوري بود كه مي‌بايست مواظب باشم از روي تخت به زمين نيُفتم. اما عليرغم همه اين اشكالات، ما از زندگي دو نفري و بودن با هم لذت مي‌برديم.» (ص 182)
بيان اسراف و تبذيرهاي غيرقابل‌تصور (البته بعضا در قالب نوعي تفاخر) از زبان خانم فريده ديبا (مادر فرح) براي كساني كه تحت‌تاثير تبليغات هدفدار قرار مي‌گيرند، حقايق را روشن مي‌سازد. هنوز فرح ديبا به خانواده پهلوي وارد نشده بود كه آرايشگر، دكوراتور، آشپز، خياط، عوامل پذيرايي‌كننده و... را براي مراسم ازدواج خود از فرانسه به خدمت گرفت. او علاوه بر تحقير صنوف مختلف ايران و زيرسوال‌بردن لياقت آنان، با به‌تاراج‌دادن سرمايه ارزي كشور، بي‌توجهي خود به طبقات محروم جامعه را به اثبات رساند. به‌راستي اعتراف به اين‌كه براي تهيه يك نوار يا روبان، هواپيماي اختصاصي به خارج اعزام مي‌شد، براي هر ايراني تكان‌دهنده است. در خاطرات فريده ديبا در كتاب دخترم فرح، صفحه 85، چنين آمده است: «گاهي اوقات خياط فرانسوي كه فراموش كرده بود يك نوار يا روبان را به تهران بياورد، هواپيما به فرانسه برمي‌گرداند تا براي او يك قطعه روبان بياورد، درحالي‌كه همين روبان در تهران وجود داشت.»
احمدعلي مسعود انصاري يكي از خويشاوندان فرح نيز در كتاب خاطرات خود تحت عنوان «پس از سقوط» به مساله خروج جواهرات در چهار جعبه بزرگ، كه هريك به اندازه نيم‌قد انسان بودند اشاره مي‌كند (ص301) و يا علي شهبازي در مورد خارج‌ساختن همين جواهرات و پول از كشور مي‌گويد: «در سال 56 با شروع اولين تظاهراتها محمدرضا پهلوي اقدام به خروج پول و دارايي‌هايي از ايران كرد. در سه مرحله از اين خروج دارايي‌ها من دخالت داشتم و جعفر بهبهانيان هم بود. هر مرحله كيف دستي بزرگ را كه از محتويات آنها بي‌اطلاع بودم، به سوئيس منتقل مي‌كرديم.» (محافظ شاه، همان، ص299) در جاي ديگر علي شهبازي به گوشه ديگري از دست‌ودل‌بازيهاي فرح اشاره مي‌كند: «همين‌كه فرح، علياحضرت كشور شد، هركدام از اعضاي خانواده به جايي رسيدند كه قلم از نوشتن غارتگري‌ها و بي‌عفتيهاي آنها عاجز است. از بودجه مملكت براي هركدام از فاميل فرح، يك كاخ مجلل ساختند و تحويل دادند و براي هركدام دو دستگاه ماشين آخرين مدل خريدند و تحويل دادند...» (همان، ص222) شهبازي براي نمونه به يكي از اعمال غيرانساني و سودجويانه خانواده فرح در قبال ملت ايران اشاره مي‌كند كه طي آن چندين هزارتن گوشت يخ‌زده تاريخ‌مصرف‌گذشته كه چندين سال در انبار ذخيره گوشت استراليا مانده بود، به‌عنوان گوشت تازه وارد كشور شد: «وزير كشاورزي استراليا به محمدعلي قطبي كه خود را نماينده علياحضرت معرفي مي‌كرد، اظهار كرده بود كه ما ميليونها تن گوشت يخ‌زده داريم كه طبق نظر متخصصين، ديگر خواص غذايي خود را از دست داده‌اند. به دنبال كسي يا كشوري هستيم كه اينها را بخرد و براي كود استفاده كند... قرار مي‌شود كه با استراليايي‌ها وارد گفت‌وگو شوند و تمام آن گوشتهاي يخ‌زده فاسد را خريداري كنند و وارد ايران كرده و به خورد مردم نجيب ايران بدهند...» (همان، ص225) بنابراين سعي خانم فرح ديبا براي ارائه چهره‌اي زاهدانه از خود و اين‌كه آنها با خود از ايران ثروتي خارج نساخته‌اند، نافرجام مي‌ماند؛ زيرا علاوه بر اين مستندات، دستكم همه واقفند كه طي بيست‌وپنج‌سال گذشته خانواده پهلوي زندگي اشرافي خود را در خارج از كشور ادامه داده است. مادر فرح در كتاب دخترم فرح در بازگوكردن زمان فرار شاه از ايران و امتناع كشورها از پذيرفتن وي، درخصوص مايملك خانواده پهلوي در اكثر نقاط جهان مي‌نويسد: «تقريبا هيچ كشوري حاضر به پذيرفتن شاه ايران و ما نبود. دنياي به اين بزرگي جاي كوچكي براي پناه‌دادن به ما نداشت. از همه مسخره‌تر اين‌كه ما تقريبا در اكثر نقاط جهان داراي خانه و املاك شخصي بوديم.» (دخترم فرح، ص422)
بنابراين، معلوم مي‌شود اظهارات فرح درباره زندگي ساده و بي‌آلايش وي به‌جاي‌گذاشتن اموال و ثروت و اكتفاكردن به چمداني كه حاوي چند جفت كفش كهنه و پوستري از فلان خواننده به سفارش دخترش و يا خارج‌ساختن چند ديگ مسي و كيسه حبوبات و...، تا چه اندازه با واقعيات فاصله دارند و او در آميختن خاطراتش با ادبياتي رمانتيك، درواقع هدف خاصي را دنبال مي‌كند.
2ــ انتخاب فرح براي همسري محمدرضا:
فرح در اين كتاب ماجراي آشنايي خود را با شاه بسيار اتفاقي و با همان ادبيات خاص و رماني همانند داستانها و افسانه‌هايي تعريف مي‌كند كه به‌يكباره پرنده اقبال بر شانه‌هاي يك دختر فقير مي‌نشيند و او بلافاصله به‌عنوان ملكه كشوري برگزيده مي‌شود كه يكي از كشورهاي مهم و استراتژيك براي امريكا است. شاه تجربه دو ازدواج ناموفق را پشت سر گذاشته بود و لذا اتفاقي و بدون برنامه بودن اين ازدواج قدري مشكل به‌نظر مي‌رسد. ازسوي‌ديگر اردشير زاهدي (فردي با سابقه ارتباط با سيا) كه واسطه اين امر بود، در اين كتاب به‌سادگي از قلم مي‌افتد و ماجراي آشنايي كاملا اتفاقي به‌ تصوير كشيده مي‌شود: «دانشجويان آن‌چنان اطراف او را گرفته بودند كه با پاشنه‌هاي هفت‌سانتي به زحمت او را مي‌‌ديدم. در اين موقع آقاي تفضلي وابسته فرهنگي دست مرا گرفت و گفت: خواهش مي‌كنم جلوتر بياييد... چند دقيقه بعد با او دست دادم و گفتم فرح ديبا، مدرسه معماري و ايشان پرسيدند: چند وقت است كه در اين شهر هستيد؟ و من پاسخ دادم، دو سال. تفضلي فورا اضافه كرد: اين دخترخانم خيلي درسخوان است و شاگرد اول كلاس خود شده و زبان فرانسه را هم خوب صحبت مي‌كند.» (صص73ــ72)
در اين بخش خانم فرح ديبا هيچ اشاره‌اي به اردشير زاهدي نكرده و مشخص هم نمي‌كند كه چرا آقاي تفضلي از بين آن‌همه دانشجو، دست اين دانشجو را گرفت و جلو ‌آورد تا امكان سخن‌گفتن وي را با شاه فراهم كند. مادر فرح در اين خصوص چنين مي‌گويد: «... فرح گفت كه جهت ملاقات با اردشير زاهدي كه در آن موقع رئيس امور دانشجويان ايراني مقيم خارج از كشور بود به وزارت امورخارجه مراجعه كرده و اردشير زاهدي از طرف همسرش (شهناز) او را به منزلشان دعوت كرده است.» (دخترم فرح، ص11)
بنابراين خانم ديبا از ويژگيهاي بارزي برخوردار نبوده كه از ديگران متمايز گردد تا رابط فرهنگي او را سر راه شاه قرار داده و زمينه‌هاي ازدواج را فراهم آورد و اصولا چه دليلي داشت كه او را شاگرد اول معرفي كند، درحالي‌كه بنا به اعتراف خود او، وي در سال اول تحصيل مردود شده بود: «آن سال تحصيلي، با همه كوششي كه از خود نشان دادم بخصوص در زمينه طراحي، پايان درخشاني نداشت و من مجبور شدم سال اول را تجديد كنم.» (كهن‌ديارا، ص 70) ضمن‌آنكه فرح اساسا از نظر خانوادگي متعلق به يك خانواده اسم و رسم‌دار نبود. بنابراين بايد دليل ديگري وجود داشته باشد كه عوامل سفارت بسيج مي‌شوند تا با توسل به هر دروغ و حيله‌اي، وي را به شاه نزديك كنند و صدالبته خانم فرح ديبا در مقام بازگويي اين دلايل برنيامده و قطعا نخواهد آمد.
3ــ استحكام مباني خانواده دربار:
در فصل پنجم كتاب، فرح به سابقه ديرينه شاه‌دوستي و روابط دوستانه و عاشقانه‌اش قبل از ازدواج كه گويا با عشقي عميق آغاز شده و حتي بعد از مرگ محمدرضا پهلوي نيز به صورت كاملا رمانتيك ادامه مي‌يابد، اشاره كرده است. اين ادعا نيز مانند ساير ادعاهاي ايشان، از جمله مواردي است كه تمامي آگاهان از تاريخ، به ‌خلاف‌واقع‌بودن آن اذعان دارند. صرف‌نظر از اين واقعيت كه همسران رسمي قبل از فرح، به دليل بي‌بندوباريهاي غيرقابل تصور محمدرضا و عدم پايبندي او به مباني خانواده و حتي جزئي‌ترين اصول اخلاقي آن، از دربار فراري شدند، آنچه در مورد دوران بعد از ازدواج سوم نيز به ثبت رسيده، حكايت از آن دارد كه اصولا شاه با مقولات عاطفي و معنوي چون عشق كاملا بيگانه بود و از طرفي خود فرح نيز تربيتي غربي داشت. چنانكه مادرش در اين زمينه مي‌گويد: «ليلي (اميرارجمند) در اروپا تغيير دين داده و به مذهب كاتوليك گرويده بود. من در فرح نيز تغييرات كلي احساس كردم. عجيب نبود دختري كه در مدرسه ژاندارك تحصيل كرده و براي ادامه تحصيل به فرانسه رفته و همه دوران كودكي و نوجواني و جواني خود را تحت نظر معلمه‌ها و اساتيد فرانسوي گذرانده، اين‌قدر تربيت غربي و البته فرانسوي پيدا كرده باشد.» (دخترم فرح، ص29) مادر شاه نيز از اين‌كه رضاشاه فرزندش محمدرضا را براي تحصيل به اروپا فرستاد، ابراز ناخرسندي مي‌كند؛ چراكه رفتارش به‌كلي غربي شده بود.
مادر شاه در كتاب «ملكه پهلوي» در مورد ازدواج محمدرضا و فرح مي‌گويد: «... خلاصه محمدرضا و فرح با هم توافق كردند كه به‌خاطر مصالح مملكت از هم طلاق نگيرند ولي من‌بعد با هم كاري نداشته باشند و فقط دوست باشند و بس! محمدرضا با اين تصميم آزادي خودش را به‌دست آورد و فرح هم كار خودش را مي‌كرد.» (ص364)
مادر فرح به‌وضوح اشاره مي‌كند كه ازدواج شاه و فرح به دنبال يك آشنايي عاشقانه نبوده است: «همه تصور مي‌كردند فرح با وضع حمل و پسر زاييدن، ملكه خوشبخت ايران شده است اما خود او تعبير ديگري داشت. يك روز محرمانه به من گفت: ”من براي اين خانواده پهلوي حكم گاوي دارم كه گوساله زاييده است.“ اين امر پوشيده‌اي نيست و همه مي‌دانند كه محمدرضا و فرح به دنبال يك آشنايي عاشقانه با هم ازدواج نكردند.» (دخترم فرح، ص62)
حال‌آنكه خانم فرح ديبا در خاطرات خود درباره عشقش نسبت به محمدرضا مي‌نويسد: «اين عشقي كه موجب گذر من از اتاقي كوچك در كوي دانشگاه به كاخهاي سلطنتي ايران شد، روحيه رمانتيك فرانسويها را برانگيخته، سبب شده بود به من علاقمند شوند. پادشاه با يك شاهزاده ازدواج نمي‌كرد. او از آيين برنامه‌ريزي‌شده خانواده سلطنتي پيروي نمي‌نمود، بلكه عاشق يك دختر جوان ايراني شده بود و همان‌طوركه در داستانها آمده، به دنبال عشق رفته بود.» (ص92)
خانم فرح براي‌اينكه ثابت كند محمدرضا با وجود داشتن نگاهي بسيار منحط به زن، در جريان اين آشنايي با عشق هم آشنا شده است، به ذكر شاهدي مي‌پردازد: «پادشاه هر شب به من تلفن مي‌كرد... در صداي او نيز هيجان احساس مي‌شد، او بعدها مرا مطمئن ساخت كه جمله دوستت دارم را فقط به سه زن گفته است و بعد اضافه كرد كه ”يكي از آن سه زن تو هستي.“» (ص94)
در ماجراي زني به‌نام «طلا» جسارت شاهنشاه عاشق‌پيشه به جايي رسيد كه فرح گرچه بي‌توجه به اخلاقيات بود، كاسه صبرش لبريز شد و سيلي محكمي به اين رقيب وارد آورد. چنانكه در قسمتهاي پيشين گفته شد، علي شهبازي در خاطراتش مي‌گويد اسدالله علم در يك روز پنج زن را در پنج نقطه تهران براي شاه مهيا كرد؛ و يا مادر شاه مي‌گويد: «ناگفته نگذارم كه محمدرضا در برابر دختران موطلايي تسليم محض بود. يك‌بار كه در جواني با هواپيماي آلماني مسافرت مي‌كرد عاشق مهمانداران موطلايي هواپيما ”لوفت‌‌هانزا“ شده بود. اين شركت هواپيمايي زيباترين دخترها را ميهماندار خودشان مي‌كنند و همين مساله مدتها موجب بدبختي محمدرضا شده بود و پولهاي زيادي را صرف مهمانداران ”لوفت‌هانزا“ مي‌كرد و يك قسمت دربار مسئول دعوت و پذيرايي از اين ميهمانداران بود ... .» (ملكه پهلوي، ص364) اين موارد، نشان‌ مي‌دهند كه شاه واقعا چقدر نسبت به فرح احساسات عاشقانه داشته است.
در مقابل فرح نيز دست‌كمي از محمدرضا نداشت. نمونه‌اي از رفتارهاي او بنا به روايت مادر شاه: «خانم ليلي جهان‌آرا (اميرارجمند) كه مي‌گفتند در مدرسه همشاگردي فرح بوده است... نمونه يك زن بي‌بندوبار آزاد از هر نوع قيد و بند بود. كاخ را ملك شخصي خودش مي‌دانست و گاهي اوقات ده پانزده بيست زن از كاركنان دربار و نديمه‌ها و خدمه و دوستانش را لخت مي‌كرد و در استخر كاخ بدون هيچ‌گونه پوشش شنا مي‌كردند... اين بود كه خودم فرح را خواستم و به او نهيب زدم كه زنيكه گدازاده خجالت نمي‌كشي اين قبيل كارها را در جلو چشم كاركنان دربار انجام مي‌دهي؟ فرح گفت درست گفته‌اند كه شاه مي‌بخشد، شيخ‌ علي‌خان نمي‌بخشد! خود محمدرضا مرا آزاد گذاشته، آن‌وقت بايد به تو حساب پس بدهم؟ من آزاد هستم و...» (ملكه پهلوي، ص465)
برخي روايات ديگر نيز سطحي‌بودن ادعاهاي عاشقانه فرح را مشخص مي‌سازند. براي نمونه ويليام شوكراس، نويسنده انگليسي، در كتاب خود در مورد ايران دوران پهلوي دوم مي‌گويد: «شاه با بي‌پروايي در بي‌وفاييهايش، ملكه را ناراحت مي‌ساخت. هر وقت با هم به ”سن موريتس“ مي‌رفتند، ملكه به ويلاي ”سوورتا“ متعلق به خودشان مي‌رفت و شاه براي عياشي در هتل سوورتا اقامت مي‌كرد. جوليا آندره‌توئي، نخست‌وزير سابق ايتاليا، به‌خاطر مي‌آورد كه يكبار شاه براي شركت در فستيوال ”ونيز“ رفته بود. فرماندار شهر را با تقاضاي خود درباره زني براي آن شب مبهوت ساخت. فرماندار پاسخ داد: ”اين كار مربوط به رئيس‌پليس است“ آندره توئي اين تقاضا را عاري از ”نشانه نجيب‌زادگي“ دانسته است.» (آخرين سفر شاه، ترجمه: عبدالرضا هوشنگ مهدوي، چاپ چهارم، ص444)
حتي فاسدترين شخصيتهاي سياسي در جهان اين‌گونه رفتارها را از خود بروز نمي‌دهند اما محمدرضا پهلوي به‌عنوان پادشاه ايران با طرح چنين خواسته‌هاي زبونانه و يا بهره‌گيري از سرويسهاي موسسات دختران تلفني مانند «مادام كلود»، ايران و ايراني را نزد مطلعين حقير و ذليل مي‌ساخت. اين در حالي است كه از اين‌گونه سرويسها، در غرب فقط افراد بي‌بندوبار استفاده مي‌كنند: «دختران تلفني موسسه مادام كلود در پاريس و ساير موسسات مشابه، يكي از اين موارد بود. براي شاه و مقامات دربار صدها دختر به تهران مي‌آوردند. همه اينها عادي مي‌نمود و بخشي از سبك زندگي پهلويها به شمار مي‌رفت...» (همان، ص112)
احمدعلي مسعود انصاري از اعضاي حلقه خواص دربار و خويشاوند (پسرخاله) فرح ديبا در مورد خصوصيات آخرين ملكه دربار، مسائلي را مطرح مي‌سازد كه تشابه فرح با محمدرضا در عدم پايبندي به اصول اخلاقي را تاحدودي مشخص مي‌سازد. وي مي‌گويد: «در فرصتي كه در اين سفر پيش آمد، مساله روابط غيرعادي فرح با جوادي (همكلاسي فرح در فرانسه) را با خانم ديبا در ميان گذاشتم و اين را بيشتر يك مساله فاميلي مي‌دانستم كه صلاح را در آن دانستم كه آن را با خاله‌ام در ميان بگذارم. خانم ديبا حقاً ناراحت شد و ظاهرا بعد از سفر، با عتاب و خطاب مساله را با فرح در ميان گذاشته بود.» (پس از سقوط، چاپ اول، ص74)
انصاري مي‌افزايد: «مساله مهم ديگري كه هنگام اقامت در مكزيك پيش‌آمد و فوق‌العاده موجب تكدر و افسردگي بيش‌ازپيش ايشان شد، ماجراي روابط فرح و جوادي بود كه از پرده بيرون افتاد و به گوش شاه رسيد.» (همان، ص166) البته شايد محمدرضا ازاين‌رو افسرده شد كه در اوج وخامت بيماري وي، همسرش به دنبال چنين مسائلي بوده است والا شاه ايران، همان فرد بي‌قيدي است كه همسر اولش يعني فوزيه را به‌دليل نرقصيدن با ميهمانان و روساي ديگر كشورها شديدا مورد انتقاد قرار مي‌داد.
در قسمتهاي ديگر كتاب «كهن‌ديارا» جعل واقعيات همچنان صورت گرفته و همانگونه كه ذكر شد،‌ نوشتن به زبان فرانسه و مخاطب‌قراردادن افرادي كه ممكن است ذهنيت درستي از ايران و مردم نجيب آن نداشته باشد، شايد با اين هدف صورت گرفته كه بتواند زمينه پذيرش اين واقعيات وارونه را در آنها فراهم آورد و يا با ايجاد فضاي آلوده شايعات و حدسيات، جوانان نسل آينده را به پذيرش خاطراتي كه در مقايسه با واقعيات بيشتر به طنز شباهت دارند، متقاعد نمايد.
پايان سخن:
در سالهاي اخير حجم كتابهاي خاطره‌نويسي مربوط به دوران پهلوي روند فزاينده‌اي به خود گرفته است و اين امر دلايل مختلفي دارد. از جمله تنشهاي داخلي بين خاندان پهلوي در اين مساله موثر است. اين كشمكشها در قالب نوشتن خاطراتي گزينشي براي مقابله ميان دو گروه عمده، يعني اشرف پهلوي و گروه فرح ديبا، صورت مي‌گيرد. البته از لابه‌لاي اين درگيريها، حقايق پنهاني نيز آشكار مي‌شوند كه چه‌بسا تاكنون اين ماجراها از نظر عموم مردم و همچنين محققين و تاريخنگاران مستور مانده‌اند.
در اغلب اين كتابها باتوجه‌به‌اين‌كه نسل اول و دوم انقلاب، خود شاهد ماجراهاي زمان پهلوي بوده‌اند، تغيير نگرش و القاي نظرات به نسل‌سومي‌ها مدنظر قرار گرفته است. نويسندگان آنها خود نيز اذعان مي‌كنند كه قصد دارند قضاوت و نگاه جامعه را در مورد نقش‌آفرينان آن دوران به واقعيت نزديك سازند؛ زيرا تصور موجود، بر حقيقت استوار نيست. اين تفكر در غالب كساني كه در اين وادي قدم گذاشته‌اند، مشاهده مي‌شود؛ براي نمونه عباس ميلاني در ابتداي كتاب «معماي هويدا» مي‌نويسد: «به اين نتيجه رسيدم كه نه‌تنها او بلكه شخصيتهاي مهم سياسي روزگارمان را از زواياي گاه مخدوش و محدود و اغلب مغرض و مغلوط شناخته‌ايم... به اين نتيجه رسيدم كه بايد تاريخ‌مان را از نو بخوانيم و بسنجيم... به‌نظرم رسيد فرضيات و گمانها و جزميات پيشين را وا بايد گذاشت... بايد اين فرض را بپذيريم كه دانسته‌ها و شنيده‌هاي پيشين‌مان شايد به قصد گمراهي‌مان بوده و تنها با ذهني پالوده از رسوبات گذشته مي‌توان به گرته‌اي از حقيقت دست يافت.» (معماي هويدا، نشر اختران، چاپ چهارم، ص10)
دعوت به پالودن رسوبات ذهني جامعه نسبت به تاريخ‌سازان عصر پهلوي، در شرايطي صورت مي‌گيرد كه دستكم نيمي از جمعيت كنوني كشور، آن دوران را درك كرده‌اند و يافته‌هايشان منتج از رخدادهايي است كه يا از نزديك مشاهده كرده‌اند و يا مستقيما از اين رخدادها متاثر بوده‌اند و به‌همين‌خاطر نيز براي رهايي كشور از نقش مخرب آنان در دوران خفقان و شكنجه، از هيچ‌گونه خطرپذيري دريغ نكردند. بنابراين براي دو نسل از جامعه كه در دوران پهلوي دوم زيسته‌اند، مسائل آن دوره، تاريخ نبوده است. در اين واقعيت نمي‌توان ترديد كرد كه خيزش عمومي عليه هيات حاكمه آن دوران موجب شد حكومتي برخوردار از حمايت همه‌جانبه امريكا ساقط شود. قطعا شكل‌گيري شناخت و ارزيابي مردم از افراد دربار و شخص شاه، دفعتا و يك‌شبه صورت نگرفت بلكه سالها طول كشيد تا پس از اغماض و چشم‌پوشي از خطاها و كارهاي نادرست و ناشايست، چهره آنان براي مردم مشخص شود و كار به جايي برسد كه مردم عليه آنان بشورند و تا دستيابي به پيروزي، هر روز قربانيان بيشتري تقديم نمايند.
افرادي كه در پي پالودن ذهني مردم هستند تلاش دارند با استفاده از فرصت و خلأ به‌وجودآمده بين دو مقطع زماني از تاريخ كشورمان، باور عمومي مردم را هدف قرار دهند و ذهنيتي مسموم براي نسل‌سومي‌ها كه به شكل ملموس با واقعيات آن زمان سروكار نداشته‌اند فراهم سازند. لذا ورود به بحثهاي علمي و منطقي در اين موارد ضمن كمك به روشن‌تر و مستند و مستدل‌شدن مباحث براي نسل‌سومي‌ها، مي‌تواند از ايجاد شبهه براي نسل اول و دوم انقلاب نيز كه باور عمومي آنها براساس تبليغات نبوده، جلوگيري كند.