ريپورترها و ایران
دوران زندگي اردشير ريپورتر را ميتوان به دو مرحله تقسيم كرد: از تولد تا 27 سالگي، كه دوران شكلگيري شخصيت او در خارج از ايران است، و از 27 سالگي تا پايان زندگي در سن 68 سالگي كه دوران فعاليت اطلاعاتي و سياسي او در ايران است.
دربارة دوران نخست زندگي اردشير ريپورتر اطلاع اندكي در دسترس ماست. ميدانيم كه پدر و پدر بزرگ اردشير از كاركنان دستگاه استعماري بريتانيا در بمبئي بودهاند. با توجه به تاريخ استعمار بريتانيا در هند و بهرهگيري گستردة آن از عوامل بومي و با توجه به اينكه، بهگفتة ارتشبد فردوست، سيستم جذب دستگاه اطلاعاتي انگليس يك سيستم دودماني و موروثي است و با توجه به اينكه هم اردشير و هم پسرش شاپور ريپورتر درطول زندگي خود كارت خبرنگاري روزنامه تايمز لندن را در جيب داشتهاند، نميتوانيم ايدلجي و شاپورجي (پدر بزرگ اردشير) را گزارشگران سادة روزنامه تايمز محسوب داريم و لذا محقيم كه آنان را كارمندان بومي اينتليجنس سرويس در بمبئي معرفي كنيم. بنابراين، پيوند اين خاندان را باسرويس اطلاعاتي بريتانيا بايد در تاريخ ديرين اينتليجنس سرويس ريشهيابي كنيم. بدينسان، اردشير ايدلجي از بطن شاخهاي از "كلان " (Clan) پرشاخ و برگ سرويس اطلاعاتي بريتانيا ديده به جهان گشود و در اين محيط پرورش يافت.
در سالهايي كه اردشير با محيط اجتماعي خود آشنا شد، رجال "پارسي " مقيم بمبئي در دستگاه استعمار بريتانيا قُرب و منزلتي خاص داشتند، تا بدانجا كه سِرجمشيد جيجيبهاي (بارونت دوم) از دوستان خصوصي شاه انگليس، سِر جمشيد جيجيبهاي (بارونت سوم) از نزديكان مورد احترام ملكه انگليس و ريپون ـ نايبالسلطنه هندوستان ـ بودند و كاووس جي (بارونت چهارم) و رستم جي (بارونت پنجم)، رؤساي پارسيان بمبئي، از مدعيون خاص در مراسم تاجگذاري شاهان انگليس (ادوارد هفتم و جرج پنجم) به شمار ميرفتند. اردشير 11 ساله بود كه توسط فرانسيس ترنر انگليسي "لژ اسلام " كه به فراماسونري بريتانيا وابسته بود، در بمبئي تأسيس شد و فعاليت خود را در راستاي جلب نخبگان ـ از ميان مسلمانان، زرتشتيان، يهوديان و غيره ـ آغاز كرد. پيوندهاي اردشير ايدلجي با فراماسونري بمبئي موضوعي است كه بايد براساس اسناد مورد پژوهش قرار گيرد، ولي با توجه به نقشي كه بعدها وي در فراماسونري ايران ايفاء كرد، در عضويت اردشير در "لژ اسلام " نميتوان ترديد داشت.
اردشير در نوجواني براي تحصيل عازم انگليس شد و با حمايت اينتليجنس سرويس تحصيلات دانشگاهي را در رشتههاي علوم و حقوق سياسي، تاريخ شرق و تاريخ باستان به پايان رسانيد و عاليترين آموزشهاي اطلاعاتي را فرا گرفت. در اين دوران اردشير استعداد سرشار از خود نشان داد و توانست چنان چهرة درخشاني از خود ترسيم كند كه او را شايسته مهمترين مأموريتهاي سري در ايران متلاطم عهد مشروطه و پس از آن، با آن وزن و اهميت سياسي، بگرداند و وي را تا پايان عمر در زمره "دوستان صميمي " رجال معروف انگليس، چون سرپرسي سايكس، سردنيس راس، لردلينگتن و غيره قرار دهد. با توجه به نقش روچيلدها و رابطه ويژهاي كه بعدها لردويكتور روچيلد با شاپورچي، پسر اردشيرجي، داشت و با توجه به عملكردهاي اردشيرجي در ايران معتقديم كه در سالهاي اقامت در انگليس اردشيرجي روابط ويژهاي با لردلئونيل والتر روچيلد و برادرانش داشت و همين رابطه نقش اساسي در سرنوشت بعدي اردشير و ارتقاء وي در دستگاه اطلاعاتي انگليس ايفاء كرد. اقامت اردشير در لندن تا سال 1893 ادامه داشت و در اوائل اين سال اردشير 27 ساله با اندوختهاي غني به بمبئي بازگشت.
اردشير 23 ساله بود كه با فتواي تاريخي ميرزاي شيرازي نهضت تنباكو رخ داد و استعمار بريتانيا را متوجه عمق خطري كه از جانب ايران منافع او را تهديد ميكرد، نمود و فعاليتي شديد را براي سوار شدن بر امواج انقلاب ايران و تحكيم مواضع خود در اين نقطه حساس و استراتژيك آغاز نمود. در پاييز 1893، چند ماه پس از بازگشت وي به بمبئي، اردشير از سوي نايبالسلطنه هندوستان مأموريت يافت كه راهي ايران شود و در فضايي كه بوي انقلاب در آن استشمام ميشد، سنگرهاي دستگاه پر توطئه و ترفندباز اينتليجنس سرويس انگلستان را استوار سازد. ورود اردشير ريپورتر به ايران به يك پوشش مناسب نياز داشت، بهنحوي كه وي در قالب آن بتواند به سرعت و سهولت به دربار و محافل اشرافي حاكم راه يابد و دانش و آموزش و تجربه خود را بهنحوي ثمربخش در عاليترين سطوح به كار گيرد. با مرگ مرموز كيخسروجي خانصاحب، سرپرست زرتشتيان ايران، در كرمان و در ميانه سفرش به تهران، كه حامل هداياي انجمن اكابر پارسيان بمبئي براي دربار قاجار بود، موقعيتي مطلوب پديد شد. اردشير از سوي سِردينشاه پتيت، رئيس انجمن اكابر پارسيان بمبئي، به عنوان نماينده اين انجمن و سرپرست جديد زرتشيان ايران راهي كرمان شد و محمولـه گرانبهاي كيخسروجي را به دست گرفت و در تهران به ناصرالدينشاه، ظلالسلطان، امين السلطان (صدراعظم) و ديگر رجال ناصري تقديم كرد. بدينسان، نقش پنهان و بس مؤثر 40 ساله اردشير ريپورتر آغاز شد و نام او را به عنوان مؤسس و كارگردان نخستين شبكههاي اينتليجنس سرويس و از بنيانگذاران فراماسونري ايران در تاريخ معاصر كشور ما به ثبت رسانيد.
*اردشير ريپورتر در ايران
شرح فعاليتهاي 40 ساله اردشير ريپورتر در ايران، كه با دوران پر حادثه و تعيين كننده مشروطه و پس از مشروطه گره خورده است، نيازمند بحثي مبسوط و پژوهشي جامع است. پيش از اين در ترسيم زندگي ميرزاكريم خان رشتي دربارة نقش فعّال سرويس اطلاعتي انگليس در حوادث دوره دوم مشروطه و انقلاب گيلان و نهضت جنگل و صعود رضاخان سخن گفتهايم و در اينجا تنها ميافزاييم كه در اين داستان عجيب اردشيرجي ريپورتر رايزن صائب عالي ترين مقامات سياسي و اطلاعاتي انگليس و كارگردان اصلي حوادث پس پرده بوده است.
رشيد شهمردان در كتاب فرزانگان زرتشتي مينويسد:
[شروع نقل قول]... اردشيرجي مدت 40 سال تا پايان زندگي مصدر خدمات بسيار مهمي در ايران... بود. دورة زندگي فرزانه اردشيرجي در ايران... دوره انقلاب و تجدد و مشروطه خواهي بود و رويه خدمت و فعاليت نيز مختلف. نسل جوان جوياي ترقي و نام و شهرت و هرچيز، مغرب زمين را نمونه پيشرفت ميدانستند. بنابراين در بيدار كردن احساسات ايران پرستي و آزادي و احياي سنن و شعائر ملي و تذكر مفاخر باستاني بين نسل جوان و رجال متجدد مساعي جميله ابراز ميداشت و يكي از اعضاي انجمن آزاديخواهان ايران بود. آقاي مهدي ملكزاده در كتاب زندگاني ملك المتكلمين، ص 153 [تهران، 1325] نام فرزانه اردشيرجي را نيز جزو آزاديخواهان ضبط نموده...
فرزانه اردشيرجي نه تنها بين رجال و درباريان و خاندان سلطنتي ايران طرف توجه و صاحب نفوذ بود، بلكه رجال سياسي دولت انگلستان مقيم تهران نيز با نظر احترام به او مينگريستند و در امور خاورميانه بهويژه ايران جوياي نظرات و خيالات او ميبودند. رجال معروف انگليس مانند سرپرستي سايكس، سردنيس راس، لردلينگتن و غيره از دوستان صميمي او بودند. كابينه انگلستان او را به سمت مشاور مخصوص سفارت خود در تهران منصوب و گذرنامه خصوصي برايش صادر ساخت.
فرزانه اردشيرجي با خانوادههاي رجال بزرگ ايران آمد و شد داشت و مخصوصاً در بيدار كردن گروه زنان ايراني و آشنا ساختن آنان به حقوق خود... كوشش خستگيناپذير به عمل ميآورد... خدمات اجتماعي او در پس پرده انجام ميگرفت. جوياي نام و شهرت نبود. هرچند سال يكبار سفري به هند مينمود و پارسيان ]؟![ را از نتايج حاصله و روش كار خود باخبر ميساخت و طرح فعاليتهاي آينده را ميريخت...
فرزانه اردشيرجي با سران ايل بختياري روابط صميمانه داشت و آنها را به اعاده مجد و جلال و فر و شكوه ايران باستان تهييج مينمود ]![. كليه سفارتخانههاي خارجه در تهران با نظر احترام به او مينگريستند. رجال معتبر دولت ايران در امور سياسي نيز فرزانه اردشيرجي را مشاور خود قرار ميدادند، و بسياري تربيت فرزندان خود را به سرپرستي او واگذار مينمودند و زماني هم در مدرسه علوم سياسي تهران سمت استادي را داشت. روزنامه تايمس لندن او را به سمت خبرنگار خود در ايران و خاورميانه برگزيده بود.
فرزانه اردشيرجي زبانهاي كردي و لُري را نيز ميدانست و بين آن ايلات صاحب نفوذ بود و طرف توجه و احترام همه ايشان. دانشگاه السنه آسيايي پتروگراد از او براي تدريس زبانهاي آسيايي دعوت به عمل آورده بود ولي چون صاحب گذرنامه خصوصي بود از پذيرفتن دعوت خودداري نمود... [پايان نقل قول]
*استعمار انگليس و "نُخبگان " ايراني
[شروع نقل قول]تسلط فرهنگي، يعني پخش تمدن غربي كه مهمترين حربه نفوذ و سيطره است نيز به نظر لنين مهم نميآمد... امپرياليستها در پي نشاندن زقوم سودپرستي در سرزمينهاي متعمره و وابستهاند. براي اين منظور امپرياليستهاي انگليس و آمريكا و فرانسه و ديگر امپرياليستها ابتدا نهال فرهنگ ويژه خود را در مغزها نشاندند تا فضاي مساعدي براي غارت و تسلط فراهم شود...
برخي واقعيات را در اين باره ذكر ميكنيم: چارلز ترولين در كتاب آموزش و پرورش در هندوستان (چاپ لندن، 1838 م.) مينويسد: "جوانان هندي پرورش يافته تحت سرپرستي غرب كاملاً آشنا با فرهنگ و تمدن ما، ديگر ما را (بريتانيايي و بهطور كلي غربي را) بيگانه نميدانند بنابراين سلطه استعماري ما را تشخيص نميدهند... ما را الگوي خود قرار ميدهند، ما را حاميان خود ميشناسند، آرزوي آنان اين است كه مانند ما شوند. " لردماكائولي، طراح فرهنگ در هندوستان و دوست چارلزترولين، در خاطرات خود (1835 م.) مينويسد كه هدف اين فرهنگ اين است كه "يك طبقه از هنديها تربيت شوند كه بتوانند نقش رابط بين ما و ميليونها هندي تحت سلطه ما را ايفاء نمايند و وسيله تفاهم بين ما باشند. يك طبقه كه از نژاد هندي و خون هندي، ولي داراي سليقه، اخلاق و فرهنگ انگليسي باشند ". [پايان نقل قول]
دست چين و جذب "نخبگان " بومي و پرورش آنان با روح فرهنگ غربي از مهمترين اهرمهاي سيطره استعمار و نواستعمار بر كشورهاي آسيا، آفريقا و آمريكاي لاتين بوده است. آلبرممي در تشريح فرآيند استعمارزدگي و استحالهاي كه در روانشناسي اين "نخبگان " رخ ميدهد، چنين مينويسد:
[شروع نقل قول]... اولين اقدام استعمار زده اين است كه با رفتن به جلدي ديگر شرايط ديگري را كسب كند. در اينجا سرمشقي فريبنده و در دسترس، خود را به او ارائه و تحميل ميكند. اين سرمش، استعمارگر است: آنكه از هيچ يك از كمبودهاي او رنج نميبرد، همه حقوق را داراست، از همه خوبيها و سودها و اعتبارها بهرهمند است و از ثروت و افتخارات و روشهاي فني و اقتدار برخوردار! او همان طرف قياسي است كه استعمار زده را پايمال ميكند و در بندگي نگه ميدارد. پس اولين آرزوي استعمار زده اين خواهد بود كه خود را به اين سرمشق پراعتبار برساند، تا آنجا كه از فرط شباهت با او، در او محو گردد...
زيادهروي استعمار زده در تقليد از اين سرمشق خود نشان گويايي است: زن موبور، گرچه بينمك و نازيبا، باز بر زن مو مشكي برتري مييابد. كالايي كه استعمارگر توليد ميكند، يا قولي كه او ميدهد، با اعتماد بيشتري روبهرو ميگردد. آداب و رسوم و لباس و غذا و معماري استعمارگر، حتي اگر با محيط سازگار نباشد، باز به شدت تقليد ميشود و حدنهايي اين تقليد نزد جسورترين افراد زناشويي با زن فرنگي است.
حال اگر روي آوري به ارزشهاي استعماري، روي گرداني از خويش را در بر نداشت، چندان مشكوك بهنظر نميرسيد. ليكن استعمار زده در پي بهره گرفتن از شايستگيهاي استعمارگر نيست، بلكه به نام شخصيت فرداي خود، و با شور و هيجان به ناچيز كردن، و دور افكندن شخصيت امروز خويش ميپردازد. [پايان نقل قول]
در بررسي تاريخ نفوذ نواستعمار غرب در ايران، اين مكانيسم سلطه را به صورت پرورش انبوهي از "رجال سياسي " و "نخبگان فرهنگي " غربگرا و خودباخته مييابيم، "رجال " و "نخبگاني " كه در مكتب ميرزاملكمخانها و "فراموشخانه " او الفباي سياست را آموختند، در "جامعه آدميت " و "لژ بيداري ايران " نقشي پردسيسه در طوفان سياسي دگرگونيهاي روز ايفاء كردند، در "مدرسه سياسي " به عنوان "برگزيدگان " جامعهاي منكوب و استعمارزده درس جلوه فروشي و فاضل مآبي فرا گرفتند، ثمرة كار خود را به صورت رژيم بيريشه پهلوي به تاريخ معاصر ايران تقديم داشتند، و سپس در دوران رسوخ امپرياليسم آمريكا، در دهه 1340، فرهنگي رنگين ولي بيهويت را با تمامي زرق و برق و ابهت كاذب آن به پا داشتند.
دربارة نقش اردشيرجي در سازمان سرّي "جامع آدميت " كه در آغاز اقامت وي در ايران در پسپرده حوادث سهمي جدّي داشت، اسناد كافي در دسترس ما نيست؛ ولي براساس شواهد موجود پيوندهاي اردشير ريپورتر را با اين جمع رجال (گرداننده شاخه "جامع آدميت " در گيلان)، سليمان ميرزا اسكندري و محمد مصدق حضور دارند، موضوعي درخور بررسي ميدانيم و معتقديم كه ارتباطات "جامع آدميت " با لژ انگليسي "اسلام " در بمبئي با واسطه اردشيرجي حائز بازبيني جدي است.
معهذا، ميدانيم كه 6 سال پس از ورود اردشير ريپورتر به ايران، به سال 1317 ق. / 1899 م. "مدرسه علوم سياسي " توسط دو فراماسون و انگلوفيل سرشناس، ميرزا نصرالله خان مشيرالدوله و پسرش ميرزا حسن خان مشيرالملك تأسيس شد، كه هدف جذب "نخبگان " جامعه ايراني و پرورش آنان با روح فرهنگ استعمارزدگي و غربزدگي را به عهده داشت. در زمرة مدرسين اين مدرسه با نام اردشير جي ريپورتر، به عنوان معلم تاريخ باستان، در كنار چهرههايي چون محمدعلي فروغي (ذكاءالملك)، رجبعلي منصور الملك (پدر حسنعلي منصور)، اديب السلطنه سميعي، ابوالقاسم انتظام الملك و غيره آشنا ميشويم. از درون شاگردان همين مدرسه است كه برجستهترين مهرههاي انگليس و آمريكا برون آمدند و در رژيم پهلوي به كارگزاران درجه اول سياسي و فرهنگي كشور بدل شدند.
احمد خان ملك ساساني جوفرهنگي وسياسي حاكم براين مدرسه راچنين توصيف ميكند:
[شروع نقل قول]اين مديران و معلمين كه اغلبشان فقط براي اين انتخاب شده بودند كه شاگردان را از طريق وطنپرستي منحرف و به خدمتگزاري اجنبي تشويق كنند در سر كلاس موضوع درس را كنار گذارده و راجع به اصل مقصود صحبت ميكردند [خان ملك ساساني سپس خاطرهاي از فروغي نقل ميكند كه در مقاله "فروغي و جايگاه او در تاريخ معاصر ايران " مورد استناد قرار دادهايم]. روز ديگر جناب سيد وليالله خان نصر هم كه تشريح درس ميداد... در سر درس فرمودند ايران مثل خزهاي است كه به ديوار استخر چسبيده باشد و دولت انگليس به منزله آن ديوار است كه اگر نباشد خزه وجود خارجي ندارد. در ميان فارغالتحصيلهاي مدرسه كمتر با سواد پيدا شد و سطح معلوماتشان اساساً از سيكل اول مدرسه بالاتر نبود يعني همان اندازه [كه] انته ليژان [اينتليجنس] سرويس در مستعمرات مايل است. اما اكثر آنها به واسطه تلقينات و تبليغات مديران و معلمين به نوكري خارجيها تن در داده و به جاسوسي اجنبي رفتند. لياقت همدوشي با ديپلماتهاي اروپا كه پيدا نكردند سهل است به واسطه عمليات نامشروع خود در همه ممالك خارجي آبروي ايران را بردند و مؤسسين مدرسه به مقصود نهايي خود رسيدند... دستور ذكاءالملك و منصورالملك و باقر كاظمي هميشه اين بود كه نبايستي اشخاص باسواد، باهوش جزو كارمندان وزارت خارجه درآيند... با كمال اطمينان ميتوان گفت كه مدرسه علوم سياسي تهران خدمت خود را به اجنبي به بهترين وجهي انجام داد و شركت نفت به هدف خود كاملا نائل آمد و يك هسته مركزي براي خدمتگزاري شركت در ايران تهيه كرد كه هميشه مطابق ميل و دستور او رفتار نمايند و هيچگاه بر عليه منافع او قدمي برندارند. حق اين است كه كارگزاران شركت هم هميشه از آنها طرفداري نموده و با پشتيباني خود در مدت 30ـ40 سال اخير همه پستهاي حساس مملكت را به آنها سپرد. [پايان نقل قول]
دربارة قدمت و عمق پيوندهاي اردشير ريپورتر با فروغيها به مديحهاي استناد ميكنيم كه ميرزا محمد حسين فروغي (پدر محمدعلي فروغي) در روزنامه تربيت (شماره 439، 20 ذيقعده 1322 ق./ 1904 م.) در دفاع از اردشير نگاشت:
[شروع نقل قول]اردشيرجي را كه از جانب اكابر فارسيان هندوستان مأمور سرپرستي فارسيهاي ايران بوده شايد حالا هم به همان مأموريت باشد سالهاست كه بنده ميشناسم و به تفصيل و تحقيق از مجاري امور او باخبرم. اولاً در هندوستان متولد شده نه در ايران، ثانياً تحصيل كرده و فاضل و آگاه است و همه كس اين مطلب را ميداند و گواهي امينتر از اين نيست كه جناب مستطاب اجل اكرم مشيرالملك وزير مختار دولت عليه ايران در پطرزبورغ در افتتاح مدرسه مباركه علوم سياسي اردشير جي را يكي از معلمين اين دارالعلم قرار دادند. مشيرالملك از جمله فضلاء و اهل خبره ميباشد، ناشي نيست كه فريب بخورد. گذشته از فضل و دانش اردشير جي من بنده [فروغي] خود از مشرب و كار و مأموريت و خيال آن مرد كاملاً آگاهم و ميدانم يك قدم برنداشته مگر به خيال ترقي مملكت ايران [!]. [پايان نقل قول]
فروغي، هم چنين در نشريه فوق، كه به گفتة يحيي آرينپور "لحن چاپلوسانه و ستايشگرانه آن به مقدار زيادي از اهميت و اعتبار آن ميكاست "، در سال 1324 ق./1906م. به مناسبت بازگشت اردشير ريپورتر از سفر هندوستان شرح مفصلي از "خدمات " او درج كرد و از ورود مجدد او به تهران ابراز خرسندي نمود و ابراز اميدواري كرد كه "ايرانيان از دانش و تجربيات او استفاده ببرند "!
پيش از اين سفر، در سال 1322 ق./1904 م.، اردشير را در زمره اعضاي "انجمن مخفي " تهران، كه توسط ملك المتكلمين و سيدجمالالدين واعظ رهبري و اداره ميشد و اعضاي آن عمدتاً از ماسونهاي ايراني بودند، مييابيم و بدين ترتيب محقيم كه نقش مرموز و درجه اول اردشير ريپورتر را در عمليات پس پرده حوادث مشروطه مورد تاكيد مجدد قرار دهيم. و پس از اين سفر، به سال 1324 ق./1907 م. شاهد تأسيس "لژبيداري ايران " هستيم، كه اردشير ريپورتر از اعضاي آن به شمار ميرفت و به اعتقاد ما مؤسس واقعي و كارگردان اصلي، ولي در پسپرده، اين مجمع ماسوني بود.
در همين جا بايد توضيح دهيم كه فراماسونري در ايران، در واقع نوعي مكتب به منظور جلب نخبگان، پرورش و ارتقاء آنان در هرم سياسي و فرهنگي كشور در جهت اهداف استعمار بريتانيا به شمار ميرفته، كه در مركز و در پسپردههاي آن دست پنهان اينتليجنس سرويس در كار بوده است. بنابراين، آنچه كه بيش از وابستگيهاي رسمي لژهاي ايراني به فراماسونري بينالمللي حائز اهميت است، همين نقش فراماسونري ايران به عنوان سازمان "باز " (Loose) و پوشش سياسي ـ فرهنگي سرويس اطلاعاتي بريتانيا ميباشد. پس اين ادعاي سردنيس رايت كه "معصومانه " ابراز تعجب ميكند كه عليرغم وابستگي رسمي بيشتر لژهاي ايران به فراماسونري فرانسه، معلوم نيست چرا ايرانيان انگليسيها را به "استفاده شيطاني از فراماسونري " متهم ميسازند، تجاهلي سالوسانه بيش نيست. رايت مينويسد:
[شروع نقل قول]هيچ مدرك قانع كنندهاي نيافتهايم كه اعتقاد رايج ايرانيها را نسبت به استفاده شيطاني انگليسيها از فراماسونري تاييد كند ]![. انگليسيها برخلاف فرانسويها فراماسونري را به عنوان وسيلهاي براي اشاعه فرهنگ و تمدن خود نيز نديدند. انگليسيها هيچ كوششي، با حداقل كوشش زيادي، براي جلب افراد به مجامع فراماسوني و وابسته ساختن لژهاي ايراني با مجامع فراماسوني خودشان به عمل نياوردند... [پايان نقل قول]
گفته اخير سردنيس رايت صحت دارد و علت آن را بايد تجربه لژهاي انگليسي در هندوستان دانست، كه سبب تشديد نفرت ضداستعماري مردم هند از انگلستان گرديد. ولي دعوي "معصوميت " انگليسيها در اين معركه و "عدم بهرهگيري شيطاني انگلستان " از ماسونهاي ايراني آن هم از سوي رايت، كه خود بر بسياري از مسائل پسپردة تاريخ ايران اشراف دارد، انسان را به ياد تجاهل مضحك سيدحسن تقيزاده مياندازد كه زماني در مجلس شورا "اتهام " فراماسونگري عليه خود را "قصه جن و پري " خواند!
بدينسان، اردشير ريپورتر با بهرهگيري از موقعيت شامخي كه در محافل اشرافي ايران كسب كرده بود، ارتباطات وسيعي را با رجال و معاريف كشور برقرار ساخته و با لطايفالحيل ميكوشيد تا آنان را به درجات مختلف، از هواداري فرهنگي غرب تا مزدوري رسمي اينتليجنس سرويس، جذب كند. دكتر محمد مصدق در خاطرات خود گوشهاي از ظرايف برخورد اردشير را، كه بيانگر سبك زيركانه كار او و پسرش شاپورجي است، ثبت كرده است:
[شروع نقل قول]... بعد از شروع جنگ اول جهاني كه دولت تركيه كاپي تولاسيون را القاء نمود طي رسالهاي نظريات خود را براي اينكه دولت ايران هم همان رويه را تعقيب كند، منتشر كردم كه در جامعه حسن اثر نمود. سپس اردشير جي ادولجي نماينده زردشتيان هند در ايران به ديدنم آمد و ضمن صحبت اظهار كرد رساله شما در سفارت انگليس مورد بررسي قرار گرفت و گفتند نويسنده تحت تاثير تبليغات آلمان قرار گرفته است و من براي رفع هرگونه سوءتفاهم گفتم كه نويسنده را سالهاست ميشناسم و او كسي نيست كه تحت تأثير سياست بيگانه درآيد. چون تحصيلاتي كرده و اكنون به ايران آمده خواسته است در اين باب اظهار نظري نمايد. [پايان نقل قول]
اردشير ريپورتر طي دوران فعاليت 40 ساله خود در ايران، كه از ورود او درسال 1893 م.، سه سال پيش از قتل ناصرالدينشاه، تا مرگ او در 23 فوريه 1933 م./ 4 اسفند 1311 ش. در تهران در اوج سلطنت رضا شاه ممتد است، علاوه بر ميراث سياسي كه در قالب سلطنت پهلوي تبلور يافت، شبكهاي از عوامل اينتليجنس سرويس را نيز برجاي گذارد كه بهمثابه يك "اشرافيت اطلاعاتي " موقعيت ممتاز خود را در درون يك كاست بسته و موروثي محفوظ داشتند و اعقاب آنان نيز در دوران سلطنت محمدرضا پهلوي اهرمهاي اساسي حكومت را به دست گرفتند. ارائه تصويري جامع از اين شبكه گسترده كه همه مهرههاي ريز و درشت را دربرگيرد، كاري است كه از حوصله اين نوشتار خارج است. لذا، از اين وادي ميگذريم و به معرفي يك سند مهم تاريخي ميپردازيم.
*آشنايي با يك سند مهم تاريخي
در اثناي نگارش اين پيوستها، در كندوكاو ميان انبوه اسناد به جاي مانده از ارگانهاي سري اطلاعاتي و امنيتي و مقامات برجسته رژيم پهلوي، به سندي منحصر بهفرد و تاريخي دست يافتيم كه ميتواند توضيحگر پنهانترين پردههاي تاريخ معاصر ايران از مشروطه تا دوران رضاخان باشد. اين سند عجيب و ارزشمند خاطرات اردشيرجي ريپورتر است.
اردشير ريپورتر در اوج اقتدار و كاميابي، زماني كه در تهران از پس پرده ديكتاتوري آهنين رضا شاه پهلوي را هدايت ميكرد، اين خاطرات را نگاشته است. او در نوامبر 1931/ آبان 1310، در سن 66 سالگي، گويي قريبالوقوع خود را احساس ميكرد و لذا به نگارش وصيت نامهاي براي تنها پسر10 ساله اش، شاپورجي، پرداخت. او اين وصيت نامه را نزد مقامات عاليرتبه بريتانيا، احتمالاً لرد روچيلد، به امانت گذارد و متذكر شد كه بخشي از آن، كه حاوي شرح روابط او با رضاخان است، تنها 35 سال پس از مرگش در اختيار پسرش قرار گيرد. با اين حساب، خاطرات فوق در سال 1347 در اختيار شاپورجي قرار گرفته است. سردنيس رايت، سفير پيشين انگليس در ايران و دوست صميمي شاپورجي كه از عوامل روچيلدهاست و بعد از بازنشستگي پاداش خود را به صورت شغل مديريت در يكي از شركتهاي وابسته به مجتمع "رويال داچ شل " دريافت داشت، اين خاطرات را مطالعه كرده و در كتاب انگليسيها درميان ايرانيان، كه در سال 1977 يعني در اوج سلطنت محمدرضا پهلوي منتشر شد، درباره آن مينويسد:
[شروع نقل قول]آقاي اردشير ريپورتر در سال 1917 بارضاخان ملاقات كرد و به شدت تحت تأثير ميهنپرستي[!]و قرار گرفت. او در خاطرات منتشر نشده اش متذكر ميشود كه براي نخستينبار وي رضاخان را به آيرون سايد معرفي كرد. [پايان نقل قول]
متن اصلي خاطرات سري اردشير ريپورتر به دو زبان انگليسي و گُجراتي است و آنچه در دست ما است، منتخبي از آن است كه به فارسي ترجمه شده. اردشيرجي اين خاطرات را به قصد انتشار نگاشته و لذا در آن هنوز نيز زبان رمز و ابهام حاكم است: هرچند بسياري از مسائل پسپرده آشكار شده و گاه به صراحت بيان گرديده است. عليرغم تمايل اردشيرجي، اين خاطرات تاكنون توسط پسرش انتشار نيافته و اين نخستينبار است كه اين سند منحصر بهفرد تاريخي در دسترس عموم قرار ميگيرد. نخستين اطلاع از اين خاطرات زماني آشكار شد كه محمدرضا پهلوي تحت تأثير توطئه مافياي فليكس آقايان دستور چاپ گزارش معامله شكر با انگليس، كه شاپور جي واسطه آن بود، را در روزنامه اطلاعات صادر كرد. متعاقب آن، شاپورجي به ديدار فردوست رفت و بخشي از اسناد سري اينتليجنس سرويس را در اختيار او گذارد تا محمدرضا پهلوي دين خود را به شاپورجي دقيقا بشناسد. در همين زمان خاطرات اردشيرجي در اختيار محمدرضا پهلوي قرار گرفت و تصميم شاپورجي دال بر انتشار آن به اطلاع وي رسيد. ميتوانيم تصور كنيم كه شاه مغرور به شدت هراسان شد و با وساطت لردويكتور روچيلد بالاخره مقرر شد كه تنها مقاله كوتاهي به قلم چمن پينچر در روزنامه ديلي اكسپرس انتشار يابد و اصل خاطرات هم چنان سري بماند. پرويز راجي به نقل از چپمن پينچر بقيه ماجرا را چنين شرح ميدهد:
[شروع نقل قول]پنج شنبه 20 آبان [1355]
ناهار در سفارت با چيمن پينچر، از مصاحبهاي كه پنج سال پيش با اعليحضرت كرده بود و ترتيب آن را لرد رانچايلد ]ويكتور روچيلد[ داده بود، تعريف كرد. سرشاپور ريپرتر هم در مصاحبه حضور داشته بود. از نزديكي شاه و ريپوتر و نقشي كه پدر ريپوتر در به تخت نشاندن رضا شاه ايفاء كرد، اظهار تعجب نمود. پينچر تمام اين مطالب را در مقالهاي كه بعداً در روزنامه ديلي اكسپرس چاپ شد، گنجانده بود و توافق قبلي اعليحضرت را براي انتشار آن كسب كرده بود.
از سخنان پينچر آزردهخاطر شدم و احساس تحقير كردم. دلم ميخواست كاري بكنم يا چيزي بگويم تا شايد اندكي از غرور ملي ام را بازيابم. اما حقايق انكارناپذير است و به هرحال خود اعليحضرت اجازه انتشار آنها را داده بود. [پايان نقل قول]
متن مقاله چپمن پينچر، كه محصول توافق محمدرضاپهلوي و شاپور ريپورتر با وساطت لردروچيلد است و در روزنامه انگليسي ديلي اكسپرس به چاپ رسيد را در صفحات آينده، در تحليل ريشهها و پيامدهاي اين اختلاف، درج خواهيم كرد. به هر روي، براساس اين توافق متن خاطرات اردشيرجي هم چنان مكتوم ماند تا سلطنت محمدرضاپهلوي و محصول تلاش 40 ساله اردشيرجي با توفان انقلاب اسلامي برباد رفت. پس از انقلاب، شاپورجي كه روياي اعاده اين سلطنت را در سر داشت و هدايت فعال توطئههاي ضدانقلابي عليه نظام نوپاي جمهوري اسلامي ايران را به دست گرفته بود، نشر خاطرات پدر را صلاح نديد، ولي سرنوشت چنين بود كه نسخهاي از آن در آرشيوهاي سري ارگانهاي اطلاعاتي شاه محفوظ بماند و امروزه به چاپ برسد.
سند حاضر واجد ارزش تاريخي فوقالعاده است و ما خود را محق نميدانيم كه بخشهايي از آن را حذف كنيم و لذا متن كامل آن را كه در 19 صفحه دستنويس در اختيار ماست براي استفاده پژوهشگران تاريخ معاصر ايران درج ميكنيم:
[شروع نقل قول]منتخب از خاطرات مرحوم اردشيرچي كه از انگليس و گجراتي به فارسي ترجمه شده است [:].
طهران ـ نوامبر 1931
در وصيت نامه خود خواستهام كه اين قسمت از خاطراتم لااقل سي و پنج سال پس از مرگم در اختيار فرزندم شاپورجي گذاشته شود و اگر در قيد حيات نباشد در اختيار هيئت امناي "پارسي پانچايت " در بمبئي قرار گيرد كه در انتشار آن اقدام نمايند. اين گذشت زمان را از اين جهت قيد ميكنم كه تا آن وقت شخصيتي را كه دربارهاش اين مشاهدات را مينگارم جاي پرافتخار خود را در تاريخ كشورش و در زمره مردان تاريخ احراز كرده است اعم از اينكه در قيد حيات باشد يا از جهان چشم فرو بسته باشد. شايد كمتر كسي مانند من او را آنچنانكه هست بشناسد و تا اين اندازه با او مأنوس و محشور باشد بدون اينكه نه نزديكان او و نه كسان من از اين قرابت آگاه باشند. در طي شانزده سال گذشته من شاهد و ناظر مردي بودهام كه در سايه نبوغ و اراده آهنين و شخصيت بارز خود مسير تاريخ كشورش را تغيير داد. از اين پس نسلهاي ايراني كه وارث مملكتي مستقل و آزاد و متمايز از يك قطعه خاك جغرافيايي ميگردند بايد خود را مديون رضا شاه پهلوي بدانند.
بيست و هفت سال داشتم كه در پايان تحصيلاتم در انگلستان به زادگاه خود بمبئي بازگشتم رشته تحصيلي من علوم و حقوق سياسي و تاريخ شرق و تاريخ باستان بود. در فلسفه والسنه و بهخصوص فارسي و عربي نيز مطالعاتي داشتم. قرار بود كه با سمت صاحب منصب سياسي در Indian Political Service ]سرويس سياسي هندوستان[ و وابسته به دفتر نايبالسطنه خدمت نمايم. پس از چند ماهي در اين مقام به من ابلاغ شد كه از طرف نايبالسلطنه هند و با مقام مستشاري سياسي عازم طهران شوم و با استوارنامه صادره از حكومت هند به دربار ايران معرفي و در سفارت انگليس در طهران خدمت نمايم. مأموريت ديگر من اين بود كه به نمايندگي پارسيان هند به امور همكيشان زرتشي در ايران رسيدگي كرده و در رفع ظلم و ستم و محروميتهاي گوناگوني از قبيل پرداخت جزبه و منع خروج از خانه در روزهاي باراني كه به آنها تحميل ميشد اقدام نمايم. من از اين پيشنهاد استقبال كردم زيرا كه ما پارسيان هند هنوز پس از قرنها ايران را سرزمين مقدس اجدادي خود و مهد زرتشت ميدانيم و عشق ايران از فرايض ديني ماست. وظايف ديگر من اين بود كه نايب السلطنه و حكومت هند را از اوضاع ايران مطلع و آگاه نگاه دارم.
در پاييز سال 1893 بود كه به سوي ايران حركت كردم و در آن زمان تصور آن را نميكردم كه به استثناي مدتي را كه در مسافرتهاي خارج به سر بردم بقيه عمرم را در ايران خواهم گذراند و در جريانات سياسي اين كشور نه بعنوان يك نفر ناظر بلكه فعالانه شركت خواهم كرد. امروزه پس از سپري شدن سي و هشت سال با وجداني راحت ميگويم كه در تمام مراحل و منجمله نهضت مشروطيت و دوران استادي در مدرسه سياسي آنجا كه در قوه داشتم در تحريك و تقويت روح ايراندوستي در ايرانيان كوشيدم. در اين دوران با ايرانياني دوست شدم كه هر يك بهنوبه خود خادم ايران بودند مانند اتابك اعظم، ملك المتكلمين، صنيعالدوله، مويدالدوله، سردار اسعد بختياري، دهخدا، مشيرالدوله، ذكاءالملك، حكيم الملك، تقيزاده، سيفالسلطنه و شوكت امير قائنات. ولي آنچه مرا آزار ميداد بيحالي و سستي و بيعلاقگي محض رژيم قاجاريه در قبال اوضاع دلخراش ايران بود. خانواده سلطنتي و هيئت حاكمه گويي خود را بيگانگاني ميدانستند كه بر ايران و ايرانيان حكومت ميكردند و تنها چيزي كه مورد علاقه و نظرشان بود حفظ مقام پوشالي خود به هر قيمتي كه شده و همين روحيه ضعيف به دو دولت روس و انگليس اجازه ميداد كه گاه متفقاً و چند صباحي بهطور جداگانه و بيشتر به رقابت يكديگر حاكميت ايران را بازيچه قرار داده و به ميل و اراده خود در تأمين مصالحشان عمل نمايند. به جرئت ميگويم كه وضع هندوستان كه مستعمره تمام عيار بريتانيا است به مراتب از ايران دوره قاجاريه بهتر بود زيرا كه مأمورين انگليس قبل از عزيمت خود اين اصل را تعليم ميگرفتند كه بايد نسبت به مردم هند حس مسئوليت داشته و در عين حفظ سلطه و سيادت انگلستان كارهاي اساسي انجام دهند كه خواه ناخواه به سود مردم است و هيچ ناظر مطلع و بيغرضي اين مطلب را نميتواند انكار كند. ولي مأمورين انگليسي در ايران كه از جانب دولت بريتانيا و حكومت هند اعزام ميگرديدند فقط و فقط درصدد ممانعت از گسترش نفوذ روسيه و ساير كشورهاي اروپايي به مرزهاي هند بودند. ايران به ظاهر مستقل و آزاد مذلت و خواري مستعمره بودن را متحمل ميشد بدون اينكه كسي نسبت به امور آن حس دلسوزي و خدمت داشته باشد. بديهي است كه قدرت و نفوذ انگلستان مانع از اين بود كه سن پترزبورگ قسمتهاي بيشتري از خاك ايران را ببلعد ولي اين به خاطر هند بود و نه ايران. دو دولت مقتدر ايران را به مناطق نفوذ خود تقسيم كرده و در منطقه "بيطرف " مدام درصدد غلبه بر يكديگر بودند.
در اكتبر سال 1917 بود كه حوادث روزگار مرا با رضاخان آشنا كرد و نخستين ديدار ما فرسنگها دور از پايتخت و در آبادي كوچكي در كنار جاده "پيربازار " بين رشت و طالش صورت گرفت. رضاخان در يكي از اسكادريلهاي قزاق خدمت ميكرد. لشكر قزاق در آن زمان در خراسان و آذربايجان و مازندران و گيلان مستقر بوده و قزوين و رشت و طالش و خوي و قرهسو و تبريز از مراكز اصلي اين نيرو بود كه تحت فرمان افسران روسي قرار داشت و وظيفهاش حفظ آرامش در منطقه نفوذ روس بهطور كلي و حفظ سلطنت قاجار بالاخص بر اوضاع ناشي از جنگ بينالملل و گزارشات محرمانهاي كه از تحولات داخلي روسيه به لندن واصل شده بود بر اهميت نقل و انتقالات واحدهاي قزاق در ايران ميافزود زيرا اين يگانه نيروي متشكلي بود كه هرگاه روسها اراده كنند ميتوانست با همكاري افراد و صاحبمنصبان ايراني كفه ترازوي قدرت را به نفع روسيه تكان دهد. من اطلاع داشتم كه هنگ قزاق روسي "آپِشرُنْ " كه بالغ بر يكهزار و دويست تن بود از زيدهترين سربازان تشكيل يافته بود و مأموريت احتمالياش بهمراتب مهمتر از حفظ و يا اعاده نظم و آرامش بود. از مدتها قبل من جزييات مربوط به كليه صاحبمنصبان ايراني واحدهاي قزاق را بررسي كرده و تعدادي از آنها را ملاقات نموده بودم. درباره رضاخان چكيده آنچه به من داده شده بود در كلمات "بيباك، تودار، مصمم " خلاصه شده و هم چنين اضافه شده بود كه افراد و صاحبمنصبان ايراني از او حرفشنوي دارند. قرار ملاقات گذاشته شده بود و در همان برخورد اول سيماي پرغرور و قامت بلند و قوي و سبيل چخماقي و چشمان نافذش مرا تحت تأثير قرارداد. در ابتدا او مرا فرنگي تصور ميكرد زيرا قيافهام بيشتر خارجي بود تا ايراني و لباس فرنگي هم به تن داشتم. مدتي صحبت كردم تا او هم به حرف آمد و با آنچه گفت برايم روشن بود كه سرانجام با مردي طرفم كه آتش مهر ايران در دلش شعلهور است و ميتواند روزي ناجي كشورش باشد رضاخان سواد و تحصيلات آكادميك نداشت ولي كشورش را ميشناخت. ملاقاتهاي بعدي من با رضاخان در نقاط مختلف و پس از متجاوز از يكسال بيشتر در قزوين و طهران صورت ميگرفت. پس از مدتي كه چندان دراز نبود حس اعتماد و دوستي دوجانبهاي بين ما برقرار شد. او تركي و روسي را تا حدي تكلم ميكرد و به هر دو زبان به رواني دشنام ميداد!
به زباني ساده تاريخ و جغرافيا و اوضاع سياسي و اجتماعي ايران را برايش تشريح ميكردم. بهويژه مايل بود كه سرگذشت مرداني را كه با همت خود كسب قدرت كرده بودند برايش نقل كنم. اغلب تا ديرگاهان به صحبت من گوش ميداد و براي رفع خستگي چاي دم ميكرد كه مينوشيديم. حافظه بسيار قوي و استعداد خارقالعادهاي جهت درك رئوس و لب مطالب داشت و آنها را خوب به هم ميپيوند و نتيجهگيري مينمود. سئوالاتش ميرساند كه به افق دورتري مينگرد و مايل است كه از اصول مملكتداري آگاه شود. هرچه بيشتر او را ميديدم و با روحيه و مكنونات قبلياش آشنا ميشدم برايم روشنتر ميشد كه رضاخان مرد سرنوشت است. حس شديد ايران پرستي توام با استعداد خداداد و هيكل و قامتي توانا و سيماي مردانه قابليت و قدرتي به او ميداد كه بتواند كشورش را از نيستي و زوال برهاند. حوادثي كه منجر به قيام رضاخان شد متعلق به تاريخ است. فقط ميگويم كه آنچه را هم كه سيد ضياءالدين طباطبائي به عهده داشت به خوبي انجام داد و محرك او هم خدمت به ايران بود ولي شايد بيش از آنچه لازم و يا مطلوب بود تظاهر به همگامي با سياست انگليس ميكرد. به حكم وجدان وظيفه خود ميدانم كه آنچه را كه شخصاً درباره رضا شاه ميدانم درج و ثبت نمايم و بايد بگويم كه شاه نه اين يادداشتهاي مرا خواهد ديد و نه از وجود آن كمترين اطلاعي دارد. بيم آن دارم كه تعبير و تفسير حوادث جهان و ايران همزمان با كودتاي رضاخان به آيندگان چنين به غلط وانمود كند كه رضاخان مهره شطرنجي بيش نبود كه در بازي دو حريف مقتدر روس و انگليس به لـه اين و عليه آن به كار رفت. چنين تعبيري به همان اندازه غلط است كه غيرمنصفانه. صحيح است كه برچيده شدن رژيم قاجار به دست رضاخان بدون كمترين ترديد و ابهامي به ضرر سياست روس و لهذا مورد استقبال و حمايت انگلستان بود ولي رضاخان آن روز و رضا شاه امروز مردي نبوده و نيست كه آلت دست سياست بيگانهاي شود و اطاعت محض و كوركورانهاي از آن نمايد. با كياست ذاتي خود رضاخان توانست حداكثر استفاده را از جريانات وقت به سود هدف شرافتمندانه خود بنمايد. نهايت بين سياست انگليس و آنچه منجر به كودتاي 21 فوريه 1921 گرديد يك نوع اشتراك و تصادف منافع و مصالح بود. بديهي است كه هرگاه در اثر انقلاب روسيه و وضع جهان پس از پايان جنگ بينالملل همكاري مصلحتي روس و انگليس دچار وقفه نميشد چه بسا رژيم فاسد و بيرمق قاجاريه به زندگي ننگين و ناسامان خود ادامه ميداد و برمنوال گذشته حقوق و منافع ايران تابع مقاصد دو دولت همسايه بود. قيام رضاخان زاييده و مخلوق مستقيم سياست انگليس نبود. صحيحتر آنست كه بگوييم در اين مرحله سياست انگليس در مناسبات خود با ايران چنين تشخيص داد كه صلاحش در اين است كه با آمال ميهن پرستانهاي كه رضاخان مظهر آن بود همگام شود. در جنگ استقلال آمريكا جرج واشينگتون از كمك نظامي فرانسه بهرهمند بود و اين مطلب يك سر سوزن از ارزش خدمات ميهنپرستانه سردار آمريكايي در راه ميهنش نكاسته است است. من در متن امور بودم و نيك ميدانم كه استقلال اسمي ايران در سالهاي قبل از كودتاي 1921 هر آن در خطر محو شدن بود. بلشويكها در روسيه فاتح بودند و قواي انگليس از خاك آن كشور به داخل ايران عقب نشيني كرده بود. تبليغات انقلابي در ولايات شمال و بهويژه گيلان به درجه خطرناكي رخنه كرده بود. صاحبمنصبان روسي قزاق در ايران كه روس سفيد و طرفدار رژيم تزاري بودند رفته رفته دچار دو دلي شده و باطناً آماده همكاري با انقلابيون بلشويكي و گرفتن قدرت به نفع روسيه بودند. در پايتخت لااقل هفده محفل مخفي بلشويكي مشغول فعاليت بوده و سالهاي رخوت و فساد ايران را به صورت مزرعه مستعدي جهت كشت دانههاي انقلاب در آورده بود. عجب آنكه احمدشاه مصراً مخالف طرح ژنرال ديكسون انگليسي كه هدفش پايان دادن به استقلا عمل لشكر قزاق بود ميبود. كلنل استارسلسكي فرمانده نيروي قزاق به شاه تلقين كرده بود كه طرح مذكور خشم و كينه روسيه را متوجه شخص احمدشاه خواهد كرد و اين جوان سست عنصر مرعوب فرمانده قزاق كه ضمناٌ ضامن جانش هم به شمار ميرفت شده بود. يكبار به اتفاق صارم الدوله نزد شاه رفتم و خطر احتمالي لشكر قزاق را متذكر شدم و يگانه پاسخ شاه اين بود كه روس و انگليس بالاخره با هم كنار خواهند آمد و او نميخواهد سپر بلا شود. رضاخان به من ميگفت كه اكثر افسران روسي قزاق مستعد همكاري با رژيم جديد كشورشان هستند و با توجه به فعاليتهاي مخفي و تبليغات انقلابي هر روز خطر بلعيده شدن ولايات شمالي و تهران نزديكتر ميشد. حتي در طي اقامت خود در پاريس هم شاه با استارسلسكي مكاتبه محرمانه داشت. پس از مراجعت به ايران شاه همچنان بي اراده و دو دل بود و باطناً خواهان ادامه موجوديت مستقل نيروهاي قزاق و نميخواست قبول كند كه اين نيرو تغيير ماهيت داده و به سرعت متمايل و وفادار به روسيه انقلابي ميباشد.
در اواسط ماه مه 1920 مأمورين اطلاعاتي انگليس از گيلان گزارش دادند كه قرار است ميرزاكوچك خان رهبر نهضت "جنگل " نخستوزير جمهوري شوروي گيلان گردد و سپسس كميته انقلابي سراسر ايران چند "جمهوري " ديگر را اعلام نمايد. جريان به احمدشاه گزارش شد و در عين ابراز نگراني و ترس شديد فاقد اراده بود كه قدمي بردارد و تنها هدف فوري و حياتي و مماتي اين سلطان قاجار اين بود كه مبالغي را كه مدعي بود در سفر اخير اروپا خرج كرده است خزانه مفلس و دريوزة ايران به او پرداخت نمايد.
انقلابيون نقشه دامنهداري را طرح كرده بودند كه آتش شورش و بلوار در مازندران و گيلان و قبائل لرستان و تركمن مشتعل شود و عمالشان زمام قدرت را به دست گيرند. جمهوري آذربايجان به رهبري دمكراتها در تبريز در شرف وقوع بود. در خلال اين احوال قرارداد 1919 معوق و بلااجرا مانده بود و مجلس وجود نداشت كه آن را تصويب و يا رد نمايد. وثوقالدوله جاي خود را به مشيرالدوله سپرد و شاه طماع هم علاوه بر مقرري محرمانه خود از انگليس كه به ماهي بيست و پنج هزار تومان بالغ ميشد سعي ميكرد عوايد فوري ديگري براي خود تأمين كند. نماينده وزارت خارجه بريتانيا معتقد بود كه كابينه مشيرالدوله سروصورتي به اوضاع داده است ولي آنچه را كه من به نايبالسلطنه هند گزارش دادم اين بود كه خانه ايران از پايبند ويران است و قرارداد 1919 هم فاقد ارزش و هرچه زودتر بايد به عنوان پيروزي براي ايران باطل و لغو شود. عزيمت و يا ماندن قواي نظامي بريتانيا در شمال ايران تحت مداقه و مرور بود و اين تدبير اتخاذ شد كه بهنام همكاري نزديك در مقابل خطر بلشويكها و انقلابيون محلي بهتر است قواي انگليس و قزاق با يكديگر وارد عمل شوند. اين طرح ژنرال Ironside ]آيرونسايد[ بود كه مانع از اقدام ناگهاني و قاطع لشكر قزاق به سود روسها گردد. در طي ملاقاتي درمنزل ارباب جمشيد در طهران رضاخان به من توضيح داد كه افسران روسي قزاق در حال جلب همكاري عدهاي از قزاق هاي ايراني هستند كه بهموقع مناسب و به بهانه حفظ و حمايت از جان شاه پايتخت را در تسلط كامل خود درآورند و آن را اشغال كنند. احمدشاه به هيچوجه حاضر نبود كه برعليه فرمانده روسي قزاق عملي انجام دهد و شايد يكي از دلايل اصلي اين بود كه كلنل استارُسلسكي مبالغ قابل ملاحظهاي از بودجه قزاق را برداشته و به شاه رشوه ميداد و اين جريان بر سفارت انگليس پوشيده نبود. در اين مرحله به دستور وزارت جهنگ در لندن و نايبالسلطنه هند همكاري نزديك ژنرال آيرونسايد و من آغاز گرديد. من براي نظارت رضاخان درباره نيروي قزاق اعتبار فراواني قائل بودم و سرانجام او را به Ironside معرفي كردم. Ironside همان خصالي را در رضاخان ميديد كه من ديده بودم و هر دو براي اين مرد احترام زيادي قائل بوديم. با تدابير زياد كلنل فرمانده و افسران روس لشكر قزاق را ترك گفتند و امور لشكر به دست فرمانده نيروهاي انگليس در شمال ايران اداره ميشد.
در پايان سال 1920 حكومت شوروي به طهران پيشنهاد قراردادي را نمود كه ظاهري بس فريبنده داشت و خط بطلان بر مزاياي حكومت تزاري در ايران ميكشيد ولي با لحني معصومانه و حق به جانب به روسيه اين حق را ميداد كه در صورت احساس خطر و تهديد از خاك ايران بتواند قواي نظامي به ايران اعزام دارد. اين قرارداد عامل و عنصر جديدي را به صحنه سياست ايران وارد نمود و مسلم بود كه بهتر است قواي انگليس هرچه زودتر ايران را تخليه كند كه دستاويزي به روسها داده نشود و كمال مطلوب اين بود كه حكومتي در طهران به روي كارآيد كه بتواند بر اوضاع مسلط گردد. رژيم قاجار سالها آزمايش خود را داده بود و جز ضعف و زبوني هنري نداشت. سال 1920 به پايان رسيد و در ژانويه 1921 بود كه شاه نغمه عزيمت از ايران را ساز داد و استدلالش اين بود كه تخليه ايران از قواي انگليس مفهومش تسلط بلشويكها و قتل اوست! من با اعتقاد كامل اظهار نظر كردم كه رفتن شاه از ايران نه تنها فاجعهاي به بار نخواهد آورد بلكه موهبتي است از سوي باري تعالي. درديده من احمدشاه مترادف بود با بي شهامتي و حرص و طمع و ادامه حكومت رژيم قاجار در ايران مترادف با سقوط جبران ناپذير اين كشور كه با اقدام جسورانه و به موقع رضاخان از خطر تجربه و هرج و مرج و بالاخره نيستي نجات يافت.
در چند سال گذشته كه رضا شاه بار سلطنت ايران را بر شانههاي فراخ خود حمل ميكند علاقهاش به پيشرفت و ترقي اين سرزمين صورت تعصب به خود گرفته و كوشش ميكند كه نظم نوين سياسي و اجتماعي برقرار كند. من خوشوقتم كه شاه از حد و اندازه عقبافتادگي ايران نه تنها نسبت به ممالك اروپايي بلكه نسبت به ژاپن و هند و تركيه هم اطلاع دقيق ندارد والا رنج و غصه فراواني روح حساسش را فرا ميگرفت. اين روزها كه به خدمتش بار مييابم كم حوصله و گرفته است از اينكه سرعت جريان كارها كمتر از حد دلخواه اوست. احياي ايران براي رضا شاه شهرت ارضاءناپذيري است و اگر ميتوانست وجب به وجب ايران را با دست خود آباد ميكرد. با مردم عادي كه خود از ميان آنها برخاسته است همدردي فراوان دارد ولي با كساني كه مشاغل مسئول كشوري و لشكري داشته ولي منشاء خدمتي نيستند داراي ژن نفرت و كينه و حتي خشونت و بيرحمي است. تربيت نظامي رضا شاه را متقاعد كرده است كه بدون رعايت انضباط شديد در شئون مملكت كاري به ثمر نميرسد. باز بيم آن دارم كه مورخين ايراني شدت عمل شاه را نسبت به كساني كه مستحق آن هستند به سنگدلي و شقاوت سوءتعبير نمايند و حال آنكه در زير اين صورت مردانه و سخت قلبي پر از احساسات ميطپد. رضا شاه مردم ايران را ميشناسد و ميداند كه هرگاه انضباط و سختگيري را كنار گذارده و با ملايمت و نرمي با مرئوسين رفتار نمايد ابهت خود و مقام منيعش را از دست ميدهد و به قول ايرانيان نميتواند زهرچشم بگيرد. او به اشخاص رو نميدهد ولي آنجا كه اراده كند ميتواند ابراز ملاطفت نمايد.
هنگامي كه اين سطور را مينويسم رژيم اتوكراسي در ايران برقرار است و قدرت به تمام معني كلمه در دست رضا شاه ميباشد. او اين قدرت مطلق و بلامنازع را صرفاً براي به جلو راندن ايران ميخواهد. برخلاف پُركنسولهاي رُم رضا شاه قدرت را براي تجلي آن نميخواهد و برخلاف سزار و اُكتاويوس زماني شمشير نميبندد و زماني سَرُنگ (Sarong) به تن نميكند. او هميشه كسوت سربازي به تن دارد. ادعاي نيمه خدايي و شبهخدايي ندارد و متظاهر به اين نيست كه قانونگزار الهي است براي مملكت خود. او ميخواهد كه رخوت و ركود روحي و جسمي ايرانيان جاي خود را به كار و فعاليت و هوشياري و آگاهي ملي بدهد. ثناگويان و مداحان حرفهاي حس تحقير دروني شاه را به خود جلب مينمايند ولو اينكه مدح و ثناي سلاطين از سنتهاي ايران است و رضا شاه هم چارهاي ندارد جز اينكه در مراسم رسمي تاحدي آن را تحمل كند.
رضا شاه از كساني كه مذهب را وسيله سودجويي شخصي و جاهل و خرافاتي نگاه داشتن مردم قرار ميدهند بيزار است. من به تفصيل برايش شرح دادهام كه طبقه علماء و آخوندها و ملاها چگونه در گذشته نه چندان دور آماده حتي وطن فروشي بودند. عدهاي از آنها رسماً استدلال ميكردند كه بلشويزم يعني اسلام! و البته در ازاء اين تفسير پاداش مالي دريافت ميكردند كه جهت مقابله با آن علما و مجتهدين عراق پول گزافي گرفتند كه بر عليه مرام بلشويزم فتوا دهند! علما بهطور كلي ميخواستند كه جيبشان پر شود و تسلطشان بر مردم پايدار بماند و هميشه بر چند بالين سر مينهادند. در تاييد نظرم جريان واقعي ذيل را براي رضا شاه تعريف كردم: ـ "در اوائل ژانويه 1913 مأمور سياسي انگليس در تبريز به سفارت انگليس در طهران گزارش داد كه طبق قول و قرار قبلي علماء و مجتهدين تبريز تلگرافي به طهران كرده و از كابينه مصراً خواسته بودند كه نايب السلطنه نبايد به ايران بازگردد. مأمور سياسي با تعجب افزوده بود كه همين آقايان علما خواستهاند كه سعدالدوله زمان دولت را به دست گيرد و بختياريها را از كار بركنار كند و مأمورين گمركي بلژيكي هم از ايران اخراج شوند. درخواست مربوط به نايب السلطنه طبق انتظار بود و براي آن سفارت پول كافي به آقايان پرداخت كرده بود ولي تقاضاهاي ديگر غيرمنتظره و تعجبآور بود. شخصاً به تبريز رفتم و احتياطاً از پكلُوِسكي نماينده سياسي روس در طهران نامهاي براي كنسول روس در تبريز گرفتم كه با من همكاري كند. كاشف به عمل آمد كه آقايان علماء و روحانيون از مأمورين انگليسي پول گرفتند كه نايب السلطنه به ايران بازنگردد و از ما مأمورين روسي (كه رسما با انگليس در ابقاي بلژيكيها موافقت كرده بودند!!) پول گرفتند كه اخراج بلژيكيها را بخواهند، از شجاعالدوله حكمران آذربايجان پول گرفتند كه برله سعدالدوله و عليه بختياريها اقدام كنند و تازه پس از همه اينها كشف كردم كه با سپهدار هم مشغول معامله بودند كه در صورت دريافت پول لازم بر عليه شجاعالدوله فتواي مذهبي دهند! " خوب به خاطر دارم كه در پايان اين داستان رضا شاه چندبار اين كلمات را ادا كرد "قحبه هاي بي همه چيز ". براي شاه گفتم كه چگونه در شهر مقدس مشهد و در سايه هاي گنبد امام رضا [ع] آخوندها با مسافرين و زوار تماس ميگرفتند و بدون هيچ شرم و حيايي موجبات عيش و لذات جنسي آنها را فراهم ميكردند و زنهايي در اختيار داشتند كه با قراردادهاي چند روزه و يا يك روزه به ازدواج مردان ذيعلاقه درمي آوردند و به اين زن هاي نادان تلقين ميكردند كه اين كار ثواب دارد و موجب رضايت ائمه اطهار است! و به مردان ميگفتند كه زيارت آنها هنگامي قبول است كه خود را از بار شهوت جنسي سبك كنند و به عبادت بپردازند! در همه جا اشتغال به اين عمل به نام زشت و مشخص خود ناميده ميشود ولي آقايان علما به همكاران مذهبي خود اجازه ميدادند كه با عمامه و عبا به آن اشتغال ورزند! اذعان دارم كه در ميان روحانيون ايران افراد شرافتمند و ايران دوست هم هستند كه خود افتخار دوستي و مصاحبتشان را داشتهام ولي اين عده انگشت شمار را نميتوان نمونه واقعي جامعه روحانيت ايران دانست شايد براي خاطر تقويت و تسكين وجدان بود كه رضا شاه از من ميخواست كه به دقت عواقب ايران برانداز نفوذ و مداخلات موبدان را در دربار ساسانيان برايش تعريف كنم. تعجب نميكنم اگر مورخيني مجهز با اطلاعات سطحي و دست دوم رضا شاه را مخالف دين بدانند استنباط من اين است كه او به خدا معتقد ولي در مذهب متعصب و خشك نيست.
يازده سال تمام را در ميان عشاير و قبائل مختلفي كه در محدوده جغرافيايي ايران سكونت دارند به سر برده بودم. آنچه را كه درباره آنها از زبان و نژاد و مشتقات عشيرهاي و سلسله مراتب و طبقه بندي ايلخاني و خاني و مناسبات خوب و بد آنها با يكديگر و روابطشان با دول بيگانه ميدانستم با ذكر جزئيات و موبهمو براي رضا شاه گفتهام. هدف او اين است كه روزي قبائل ايران خود را واقعا ايراني بدانند و در حقوق و هم چنين مسئوليتهاي اجتماعي و سياسي سهيم باشند. در رژيم فعلي جايي براي حكومتهاي غيررسمي و خودمختار محلي وجود ندارد. نظر قاطع من اين است كه ادامه قدرت خوانين به هر فرم و صورتي كه باشد با قدرت حكومت مركزي و استقلال ايران مباينت دارد. اين قدرتهاي محلي بايد بكلي برچيده و در صورت لزوم قلع و قمع شوند. بكرات شاهد آن بودم كه چگونه وفاداري خوانين به جهتي جلب ميشد كه نفع شخصي و مادي آنها را بيشتر تأمين كند و در ازدياد زور آنها مؤثر باشد. اجنبي يا ايراني بودن منبع فيض برايشان عليالسويه بود. حتي ميديدم كه چگونه روابط خود را با مأمورين سياسي خارجي به رخ قبيله و عشيره خود ميكشيدند و به آن مباهات ميكردند.
تجربه من نشان داد كه تمايل و استعداد ذاتي خيانت به ايران در قبائل قشقايي بسيار زياد است و به هيچوجه پايبند اصولي نيستند. بختياريها برخلاف آنچه ظاهرشان نشان ميدهد سست عنصر و وفاداري شان مدام دستخوش نوسانات سياسي زمانه است. اكراد كه از لحاظ نژادقومي ايراني هستند بايد تحت مراقبت دائمي سياسي باشند زيرا كه كمتر از دوميليون كرد در خارج از سرحدات ايران بوده و ميتوانند آلت دست دول ذينفوذ و علاقه[مند] قرار گيرند و به همين جهت است كه هم اكنون تعدادي از مأمورين انگليسي با مطالعه زبان و عادات و رسوم اكراد در ميان آنها خدمت ميكنند. تراكمه كه نژاداً تاتار هستند نيز چندان قابل اعتماد نبوده و مأمورين روسي در ميان آنها در هر دو سوي مرز ايران به سر ميبرند. عشيرههاي كوچك بيشتر راهزن هستند تا چيز ديگر. در جنوب قبائل عرب هم غيرايراني هستند و هم خود را غيرايراني ميدانند و با توجه به وضعي كه در مسُپتيميا (عراق) وجود دارد بايد به هر تدبيري شده اين اقليت عرب حل شده و موجوديتش را از دست بدهد. در سال 1912 مأموريت يافتم كه به جدال و مراقعه بين خوانين بختياري و شيخ محمره بر سر اينكه آيا شوشتر و دزفول بايد در حيطه قدرت بختياريها باشد و با شيخ رسيدگي كنم. سرانجام با مذاكره با شيخ از يكطرف و سردار جنگ ايلخاني بختياري از سوي ديگر موافقتنامهاي تنظيم شد و بنا به اصرار و خواهش طرفين امضاء كننده در كنسولگري و دفتر نماينده سياسي انگليس در محمره و بوشهر درج و ثبت شد كه رسميت پيدا كند. اصولاً مداخله حكومت مركزي قاجار در اين امور مطرح نبود!
از لحاظ تعريف سياسي رضا شاه اتوكرات است و اينكه در ايران ظواهر سيستم پارلماني به چشم ميخورد ناقض اين حقيقت نيست زيرا تركيب مجلس با نظر و تصويب نهايي شاه است و نه انتخاب مردم و رضا شاه نيازي ندارد كه مجلس را به توپ ببندد. بدون اينكه شايد خودش متوجه باشد رضا شاه داراي سليقهاي است كه قرنها پيش افلاطون آن را نوع پسنديدهاي از حكومت ميدانست و عبارت بود از تأمين امنيت و برابري در مقابل قانون و راهنمايي مردم در جهت آمال ملي. رضا شاه با اشتياق و بيصبري ميخواهد كه جوانان ايراني هرچه زودتر به علوم و فرهنگ امروزي اروپا آشنا شده و در پيشرفت ايران نقش فعالي داشته باشند. هم اكنون گروههايي از طرف شاه به اروپا اعزام شدهاند.
بدبختي اصلي ايران و بهخصوص در دو قرن اخير اين بوده است كه رژيم استبداد و قدرت مطلق توسط سلاطيني اعمال ميشد كه ضعيف النفس و فاقد آمال و آرزوهاي ملي براي ايران بودند. قدرت مطلق آنها بين نزديكان و درباريان توزيع ميشد و كار به جايي ميرسيد كه فراشباشيها بر مردم بيچاره تسلط داشتند و بنام و براي اربابان خود يعني شاهزادگان و رجال قاجار اخاذي ميكردند. حكمرانان ولايات هم از درآمدهاي نامشروع خود سهمي به شاه ميدادند و سفره خود را رنگينتر و حسابهاي شخصيشان در بانك شاهي و يا محل ديگر روزبهروز فزوني مييافت. خزانه دولت دائماً خالي و دست تكدي به سوي روس و انگليس و بانكهاي آنها و يا شركت نفت دراز بود. رجال بي حيثيت قاجار تهديد ميكردند كه اگر به آنها پول نرسد يا استعفاء ميدهند و يا در كنسولگري بست مينشينند تا خواهش آنها اجابت شود! ارباب جمشيد سرمايهدار و بانكدار و دوست قديمي من كه بعدها فرزندش داماد من شد برايم حكايت ميكرد كه چگونه محمدعليشاه و خانوادهاش براي لهو لعب خود از تجارتخانه جمشيديان مبالغ هنگفتي پول قرض ميكردند و سرانجام عدهاي از تجار و ملاكيني كه مستغني از "حسن نيت " دربار ايران نبودند اين قروض را از جانب شاه پرداخت مينمودند. روش سياسي اين رجال فاسد اين بود كه خود را به رنگ و بوي مصالح دو دولت بيگانه تطبيق داده و اين زبوني را كياست و سياست نام گذارند. باطناً خوشنود بودند كه ده هزار سرباز و قزاق روسي در شمال ايران و سربازان هندي در جاسك و بوشهر و ناوهاي جنگي انگليس در اختيار مأمور سياسي در بوشهر بود كه هرگونه وطن فروشي آنها را جامه "تسليم و رضا " در مقابل نيروي عظيم دول مقتدر روس و انگليس بپوشاند. من به ايرانيان گفته و ميگويم كه تطميع دول بيگانه فقط در مواردي مؤثر است كه آمادگي و استعداد خودفروشي و وطنفروشي وجود داشته باشد و در اينصورت ننگ و نفرين بر خودفروشان است و نه خريداران بيگانه آنها كه هدف و نظرشان تأمين منافع ملي خود ميباشد. بوده و هستند ايرانياني كه جان خود را عالماً و عامداً فداي اصول ميهنپرستانه خود نمودند و از آنجمله صنيعالدوله و ملك المتكلمين. من وقوف كامل دارم كه نهضت آزاديخواهي هند و تلاش رهبران آن موجب تكريم و احترام همان مأمورين انگليسي است كه براي حفظ سروري خود ناچار به مقابله و سركوب كردن آن هستند.
صحبت از قدرت مطلق كردم. امروز اين قدرت مطلق را رضا شاه رأساً و با حس مسئوليت نسبت به وظايف خطير سلطنت در راه اعتلاي ايران اعمال مينمايد. ديگر وزراء و حكام و مسئولين امور چشمشان به دستورات صادره از دربار شاه است و از مأمورين بيگانه كسب تكليف و راهنمايي نميكنند. قدرت و نفوذ واقعي در رضا شاه متمركز است و از او ناشي ميشود. مأمورين بيگانه هم دست از مداخلات ديرين كشيده و نيك ميدانند كه تكرار آن براي رضا شاه غيرقابل تحمل و منافع مشروع و مناسبات بين كشورشان و ايران را به مخاطره خواهد انداخت. ولي افسوس كه هنوز اين تغيير رو به رجال ايراني از ترس جان است تا از روي اعتقاد و ايمان شايد يك قرن بايد سپري شود كه ايرانيان صاحب عزت نفس سياسي واقعي شوند و قبول كنند كه در سرزمين خود بايد صاحب اختيار شوند. يكي از اشكالات عمده اين است كه با مختصر معلومات و اطلاعات ناقص از اوضاع جهاني ايرانيان خود را به رموز و اسرار سياست دول اروپايي و بهخصوص روس و انگليس آگاه دانسته و نتيجه ميگيرند كه آنچه در ايران ميگذرد و يا خواهد گذشت نتيجه تصميماتي است كه بيگانگان گرفته و اتخاذ خواهند كرد. با قدرت تخيل و سياست باقي به اطراف خود مينگرند و براي هر امر نسبتاً سادهاي هزاران كاسه ميبينند كه در زير هر يك نيمكاسهاي است! بديهي است كه اين روحيه يأس و حرمان تاحد زيادي زاييده چند قرن مداخلات بيگانگان در امور ايران و روش تسليم و رضاي سلاطين و رجال ايران در مقابل آن ميباشد كه به صورت خو و طبيعت ثاني درآمده است. ولي قدر مسلم اين است كه اين ملت كهنسال كه هم مزه سيادت و سروري چشيده و هم از عبوديت در مقابل قدرت ديگران بيتجربه نيست قابليت و استعداد زاتي آن را دارد كه با راهنمايي و رهبري حرمت از دست رفته را باز يابد ]،[ ولي مگزار خوشبين بوده و تصور كنيم كه اين تحول رواني يك شبه انجام خواهد شد. هنوز رضا شاه هم نتوانسته است سطح اخلاقي هموطنانش را كه دچار انحطاط شده به ميزان محسوسي بالا ببرد. در هندوستان مردم كوچه و بازار سربازان و حكمرانان انگليسي را ميبينند كه بر سرشان آقايي ميكنند و براي مقابله با آن نهضت آزاديخواهي هند و حزب كنگره عرض اندام ميكند ولي در ايران تا همين ده سال اخير ايرانيان نفوذ انگليس را حاكم و حاضر در همه جا دانسته ولو اينكه نه سرباز انگليسي و نه حكمران انگليسي به چشم نميخورد. خوب ياد دارم كه روزي دوست مشفقم حسينقلي خان نواب كه حزب مليون را رهبري ميكرد. با يأسي فراوان به من چنين گفت: "اردشيرجي، من حزب را رها خواهم كرد زيرا همان كساني كه به وطن پرستي آنها ايمان داشتم در جلسات علني دم از وطن و آزادي ميزنند و بعداً به طور محرمانه و يك يك از من ميپرسند كه راهنمايي و نظر سفارت را براي مذاكرات بعدي به آنها بگويم " هنوز دوستان ايراني من گاندي و حزب كنگره را بازي سياسي انگليس تصور ميكنند و در قبال اصرار و توضيح من كه نهضت آزاديخواهي هند واقعي و اصيل است چشمك ميزنند و مرا ملامت ميكنند كه ايراني تيزهوش را فريب ميدهم! برخلاف عقيده من رضا شاه تصور ميفرمايد كه ديگر آن روحيه عدم اعتماد به نفس گذشته از ميان ايرانيان رخت بربسته است. شك نيست كه نسبت به ده سال قبل بر حيثيت ايرانيان افزوده شده است ولي به شاه عرض كرده و شايد خاطرش را رنجانيدهام كه مبادا باور فرمايد كه روح خدمت به ايران و امانت و صداقت بهكلي جاي خيانت و فسق و فجور گذشته را گرفته است. زيرا كه بدبختانه اينطور نيست.
ميترسم كه روزي مورخين تحولات شگرف ايران را به دست رضا شاه سطحي و فاقد اساس و عمق بدانند. جواب من به اين اشخاص اين است كه به خاطر داشته باشند كه رضا شاه مانند طبيب حاذق و دلسوزي به مداواي بيماري پرداخت كه جهان او را در حال نزع ميدانست ولي امروز بر پاهاي خود استوار است ولي دور از انصاف است كه انتظار داشته باشيم كه همان بيمار جسمي و رواني ديروز ناگهان قهرمان اخلاق و گلادياتور امروز شود.
گاهي از خود ميپرسم كه مبادا خود شاه هم كه تماس سابق را با مردم ندارد درباره ثبات و استحكام اخلاقي آنها دچار اشتباه و خوشبيني شود و بيش از آنچه واقعيت حكم ميكند آسوده خاطر گردد. رضا شاه تا حد قدرت خود سعي دارد به كشورش خدمت كند. آنان كه اطلاعي از جريانات پشت پرده راهآهن بغداد از سال 1907 به بعد دارند ميدانند كه انگلستان اجازه نميداد كه خطوط مواصلاتي دسترسي به هندوستان و مناطق نفوذش در ايران را تسهيل نمايد و در زمان رضا شاه هم هنوز اين اصل سياسي و سوقالجيشي موردنظر بود ولي چنانكه اشاره كردم قدرت دول بزرگ هم در مقابل مرداني چون رضا شاه نرمش و انعطاف را بر جبر و تحميل ترجيح ميدهد و اين حقيقت را قبول ميكند كه هدف رضا شاه تأمين مصالح ايران است كه نبايد تابع منافع ديگران شود.
ايران هنوز مستعد قبول تلقينهاي سياسي است كه از آن سوي مرز و خاصيت غيرايراني داشته باشد و نبايد آني غافل بود كه افكار انقلابي كنوني روسيه به ميزان وسيعي از سرحد ايران بگذرد. من به عرض شاه رسانيدهام كه خطر موقعي جدي خواهد شد كه مسكو از گرفتاريهاي داخلي آسوده و متوجه كشورهاي همجوار شود. از جمله مطالعات دائمي من در سي و هشت سال گذشته هدفهاي سياسي و سوقالجيشي روسيه در ايران بوده است. به جبر موقعيت جغرافيايي دو كشور و عدم توازن قدرت نظامي آنها لااقل پارهاي از اين هدفها از لحاظ روسيه دائمي و غيرقابل تغيير است بدون توجه به اينكه در مسكو حكومت تزاري باشد و با حكومت ديگري براي اطمينانهاي روسيه به ايران هم ارزش چنداني قائل نيستم. روسها به مراتب بيش از انگليسها اين خو و خميره را دارند كه در حصول مقاصد خود نهايت خشونت را اعمال و هر قراردادي را لگدمال كنند بدون اينكه حتي براي يك لحظه دچار ملامت وجدان گردند. در دوره قاجاريه دوستان تزاري سلاطين قاجار مخالفين ايراني را علناً دستگير و به روسيه تبعيد ميكردند و اجازه بازگشت به ايران را تا اجازه شاه به آنها نميدادند. هم اكنون قرائني در دست است كه روسيه از افكار انقلابي به عنوان حربه بر عليه رژيم استبدادي و اتوكراسي ايران استفاده خواهد كرد. عجيب آنكه در بيست و پنج سال قبل نهضت مشروطيت كه من در آن نقش فعالي داشتم برعليه استبدادي قيام نمود كه مورد پسند كامل سن بترزبورگ بود و لهذا مورد حمايت انگلستان قرار گرفت.
ايران در موقعيت و وضع جغرافيايي است كه هميشه موردنظر و طمع دول نيرومند قرار خواهد گرفت ولي ايرانيان با قوه اعتماد به نفس و ثبات اخلاقي و حس غرور ملي ميتوانند آزادي خود را حفظ كنند. من اكنون افق سياسي ايران را روشن ميبينم و هرچه هندوستان به سوي احراز مقام Dominion (دمينيون) در امپراطوري بريتانيا پيش رود به سود ايران است. جنگ بينالملل آمريكا را به اروپا كشاند و من به عنوان يك طلبه تاريخ اطمينان دارم كه آمريكا با منابع دست نخورده و ملتي جوان نميتواند خود را از جريانات سياسي جهان بر كنار دارد. به تعبير واقعي تاريخ خاصيت قدرت اعمال آن است و قدرت راكد كمتر ديده شده، تطويل نفوذ و قدرت در مقياس جهاني هدف آن چيزي است كه آن را به ابهام "سياست " ميخوانيم و داستان همه امپراطوريهاي گذشته همين كوشش در ابقا و ازدياد قدرت بوده است كه اغلب منجر به زوال آن گرديده. در يازده سال قبل وزارت خارجه انگليس طرحي را عنوان نمود كه طبق آن منافع بازرگاني آمريكا در ايران و بهخصوص در نفت احتمالي شمال ايران ترغيب شود و فلسفه اين طرح آن بود كه بريتانيا و آمريكا توأماً بهتر خواهند توانست در مقابل روسيه منافع بازرگاني خود را حفظ كنند. اين طرح مسكوت ماند ولي روزي به مرحله عمل درخواهد آمد و شامل علائق و مصالح سياسي نيز خواهد شد و به سود ايران خواهد بود.
شناسايي و دوستي با رضا شاه بزرگترين افتخار زندگي من است. ايرانيان بدانند كه رضا شاه عمر دوباره به ايران داد و فرصتي را در اختيار ايرانيان گذاشت كه به خود آيند و به صورت مردمي آزاد با تاريخ و فرهنگ درخشان در عرصه گيتي عرض اندام كنند. اين بر ايرانيان است كه خود را مستحق فرصتي سازند كه رضا شاه به آنها داده است.
اردشير
نوامبر 1931[پايان نقل قول]
اين رسالة شيواي اردشيرجي، كه در توجيه يكي از فاسدترين ديكتاتوريهاي معاصر جهان نگاشته شده، از زاوية آرايش نارواييها و پرداخت پلشتيها رساله شهريار ماكياولي را به خاطر ميآورد. اردشيرجي انگليسي نيست. او يك آسيايي استعمار زده است. ولي بهقول آلبرممي چنان در شخصيت استعمارگر مستحيل شده كه شايد بهتر از بسياري از انگليسيها فرهنگ آنان را جلوهگر ميسازد. در زبان انگليسي واژهاي بهنام humbug وجود دارد كه رفتار با گفتار خدعهآميز براي جلب نظر مساعد ديگران معني ميدهد. در فرهنگ سياسي غرب واژه humbug به عنوان دورويي و رياي ذاتي فرهنگ انگليسي شناخته ميشود. كني زيلياكوس، نويسنده و سياستمدار انگليسي، درباره اين فرهنگ چنين ميگويد:
[شروع نقل قول]تحقير منطق توسط انگليسيها سبب ميشود كه غالباً در ذهن آنان دو انديشه ناسازگار بهطور همزمان پديد شود: يك انديشه اخلاقي كه شالودة گفتار و احساس آنها را تشكيل ميدهد و يك باور عملي كه بنياد كردار آنان است. اين دو گانگي انديشه را اروپاييان ساكن قاره غالباً ساده ميكنند و آن را "دورويي انگليسي " مينامند، حال آنكه نتيجة عملي اين "دورويي " با دورويي معمولي تفاوت دارد. زيرا گذر از خود فريبي ناآگاهانه به دورويي عامدانه را بسيار آسان ميسازد. [پايان نقل قول]
* "مكتب اردشيرجي " در تاريخنگاري معاصر ايران
خاطرات اردشير ريپورتر طرح يك "مانيفست " اعتقادي را منعكس ميسازد كه براساس آن ايدئولوژي "ناسيوناليسم شاهنشاهي " پي ريخته شد و طي قريب به 6 دهه به شدت ترويج شد. ژرف كاوي در تاريخ معاصر ايران نشان ميدهد كه اين ايدئولوژي در واقع در سه كانون ريشه داشت: استعمار بريتانيا كه در جستوجوي مناسبترين كارافزار سياسي و ايدئولوژيك سلطه بر ايران بود، طرحهاي بلندپروازانه مالي و آرماني محافل قدرتمند يهودي اروپا و در رأس آنها خانواده روچيلد، و كينهها و روياهاي فروخفته 1300 ساله اشرافيت و موبدان ساساني كه در عملكرد برخي محافل اليگارشي پارسي هند تبلور مييافت كه به تبع نقش درجه اول خود در اقتصاد هند نفوذ جدي در حكومت انگليسي هندوستان داشتند. اردشير ريپورتر به عنوان يك پديدة تاريخي ثمرة اشتراك منافع و درآميزي اين سه كانون قدرت بود.
اين رساله، كه محكمترين و قابل دفاعترين استدلالات ممكن را در تبين و توجيه "ضرورت تاريخي " سلطنت پهلوي در خود متبلور ساخته، در دهههاي بعد در شالودة مكتبي تمام عيار در تاريخنگاري معاصر ايران قرار گرفت و بايد افزود كه تاكنون هيچ نكته جديدي بر تحليل اردشيرجي افزوده نشده است. تشابه، و گاه انطباق كامل، آثاري كه در دهههاي بعد، تا امروز، با نيت توجيه جايگاه ضروري و اجتنابناپذير ديكتاتوري رضاخان در تاريخ ايران نگاشته شده، با خاطرات اردشيرجي حيرتانگيز است و لذا ما محقيم كه اين نحلة تاريخي را "مكتب اردشيرجي " نام گذاري كنيم. چارچوب نظري اين مكتب تاريخي را ميتوان چنين بيان داشت:
الف: در آستانه صعود رضاخان، ضعف و فساد دولت مركزي و بيلياقتي زمامداران قجرايران را در پرتگاه سقوطي قريب الوقوع قرار داده بود.
ب: مداخلات قدرتهاي بزرگ و همسايه ايران را در آستانه تجزيه كامل قرار داده بود.
ج: توسعة "اعتشاشات " محلي و منطقهاي و خودسريهاي "ملوك الطوايف " و جاهطلبيها و خودمداريهاي روحانيون و "ملاّيان " در پيوند با نقش قدرتهاي بيگانه، زمينههاي داخلي فروپاشي تماميت ارضي ايران را به طرزي مهلك فراهم ساخته بود.
د: در چنين فضايي، ميهن دوستان ايراني چشم به راه يك "منجي " بودند تا به نجات ايران همت بندد و با ايجاد يك مركزيت توانا و قدرتمند استقلال و موجوديت ايران را دوام بخشد. اين "منجي " در قالب رضاخان ميرپنج ظهور كرد.
هـ: بدين ترتيب، هرچه دوران بيست سالة اقتدار رضاخان، در زمينههاي گوناگون، انتقادپذير باشد، نقش تاريخي وي به عنوان ناجي ملت ايران و تأمين كنندة استقلال و تماميت ارضي ايران انكارناپذير است. و هرچه ديكتاتوري او از زاوية ناستوده بودن قدرت مطلقة فردي محكوم باشد، كاركرد مثبت آن در از ميان بردن "ملوك الطوايف " و ايجاد مركزيت نيرومند سراسري غيرقابل ترديد است.
ممكن است به اين چارچوب پيرايههاي ديگري چون "نقش مترقي رضاخان در تزريق تمدن جديد به درون جامعه منجمد سنتي ايران " افزوده شود، ولي آن اصول اساسي كه در پاية تئوري اجتناب ناپذيري صعود رضاخان و نقش مثبت تاريخي وي قرار دارد، در پنج محور پيشگفته خلاصه ميشود؛ محورهايي كه در كاملترين و رساترين شكل ممكن در "مانيفست اردشيرجي " بيان شده است.
پيراون "مكتب اردشيرجي " به منظور اثبات چارچوب نظري فوق، اوضاع سياسي و اجتماعي ايران در آستانه صعود رضاخان را به شيوهاي خاص تحليل ميكنند و با برجسته كردن برخي عوامل و ناچيز شمردن و يا ناديده گرفتن عوامل ديگر و گاه تحريف صريح واقعيتها نتايج دلبخواه خود را از متن تاريخ استخراج مينمايند. اين شيوة خاص بازبيني تاريخ ايران در دو دهه نخستين قرن بيستم ميلادي به شرح زير است:
1 ـ در زمينه نقشه قدرتهاي بيگانه در حوادث ايران در سالهاي جنگ جهاني اول و پس از آن، به شدت نقش روسيه و آلمان قيصري و عثماني برجسته ميشود، تا بدين وسيله در قبال نقش بريتانيا توازن ايجاد شود. آنان اين واقعيت را ناديده ميگيرند كه روسيه تزاري در دوران جنگ اوّل جهاني متحد انگلستان بود و پس از انقلاب بلشويكي نيز هنوز فاقد آن توان بود كه حتي بتواند به اشغال ايران بيانديشد. در سالهاي پس از جنگ، رژيم جديد شوروي به شدت درگير مداخله قدرتهاي امپرياليستي ـ و در رأس آن استعمار بريتانيا ـ بود و مسئله حياتي آن حفظ بقاي خود بود و طبعاً نميتوانست چنين جاهطلبي بلند پروازانه داشته باشد. امروزه، بسياري از مورخين انگليسي وحشت آن روز دولتمردان بريتانيا، و در رأس آنها لُرد كرزن، را در زمينه خطر توسعهطلبي نظامي بلشويكي به سوي هندوستان، نوعي "توهم " و "اغراق " ارزيابي ميكنند.
2 ـ پيروان نحلة تاريخي فوق، منكر نقش استعمار بريتانيا در ايران نيستد، ولي با شگردي ظريف به تحليل آن مينشينند. در اين تحليل جايگاه قرارداد 1919 به شدت بزرگ ميشود و طرح وزارت خارجه انگليس براي ايجاد سيستم مستشاري به عنوان آخرين راهحل بريتانيا به منظور تحكيم سيطره بر ايران وانمود ميگردد. اين تحليل نه تنها بر امكان وجود طرحهاي موازي، كه به اينتليجنس سرويس تعلق دارد، چشم ميپوشد، بلكه حتي موجوديت اين نهاد مرموز و مؤثر در سياست امپرياليستي بريتانيا را ناديده ميگيرد. در اين چارچوب است كه در توضيح سياست بريتانيا در قبال ايران، نام و نقش لُرد كرزن، وزيرخارجه وقت، بيش از حد مطرح ميگردد و تمامي طعن و لعنها به "كرزن امپرياليست " نثار ميگردد و فراموش ميشود كه در زمان كودتاي 1299، چهرهاي تعيين كنندهتر و برجستهتر از كرزن نيز در كابينه بريتانيا وجود داشت و او وينستون چرچيل، وزير جنگ وقت و "امپرياليست "ترين و مقتدرترين چهرة تاريخ معاصر انگليس، بود كه در همان زمان با حدّت و شدّتي حيرتانگيز با كمك لورنس عربستان به كار تأسيس دولتهاي جديد در خاورميانه اشتغال داشت.
در زمينة كارايي قرار داد 1919 بايد گفت كه اين قرارداد مولودي نارس و محكم به فنا بود. دلايلي در دست است كه نشان ميدهد، اين طرح لويد جرج، نخستوزير كابينه ائتلافي انگليس، و لُرد كرزن از آغاز مورد قبول اينتليجنس سرويس نبود و سرانجام نيز سير رويدادها به اين نتيجة محتوم رسيد كه دولت انگليس، به توصية اردشيرجي الزاماً ميبايست قرارداد 1919 را "هرچه زودتر به عنوان پيروزي براي ايران باطل و لغو " كند. در اينجا بود كه طرح اردشيرجي به تصويب "وايت هال " رسيد و كودتاي 3 حوت 1299 اجرا شد و دولت سيدضياء ـ رضاخان به عنوان دستاورد خود قرارداد را ملغي كرد و بهتدريج رضاخان در نقش جديد خود صحنه آرائي نمود.
3 ـ اين دست مورخين، بي عنايتي و گاه بغض و كينة خاصي نسبت به نهضتهاي آزاديخواهانهاي كه در شرايط پس از جنگ اوّل جهاني در چهارگوشة ايران پديد شد، نشان ميدهند. طبق اين ديدگاه، گويا تنها حركتي كه استقلال ايران را به ارمغان ميآورد بايد در "مركز " رقم ميخورد و لذا هر حركت انقلابي در ساير نواحي كشور چيزي بهجز "آشوب منطقهاي "، "ملوك الطوايف " و "تجزيه طلبي " نبود. آنان با بزرگنمايي نقش قدرتهاي رقيب بريتانيا، حتي اين نهضتهاي مردمي ـ انقلابي را به وابستگي به بلشويسم و يا آلمان قيصري متهم ميكنند. از ديدگاه آنان نهضت شمال در جنگل، نهضت شيخ محمدخياباني در آذربايجان، نهضت مجتهد لاري در جنوب آشوبهاي تجزيهطلبانة وابسته به بلشويسم و يا آلمان بود و نهضت كلنل محمدتقيخان پسيان در خراسان "تجاسر " و ياغيگري.
امروزه در زمينة استقلالطلبي، اصالت و پايگاه عميق مردمي نهضتهاي منطقهاي كه در سالهاي جنگ اول جهاني و پس از آن سراسر خطة ايران را فراگرفت، و معرفي سيماي درخشان رهبران اين قيامها، كه عصارة فضايل مردم ايران بودند، نوشتار تحقيقي كافي در دسترس است. اين رستاخيز سراسري در شرايطي رخ ميداد كه در "مركز " نيز سياستمداران اصيل و زبدهاي چون مدرس وجود داشتند و بروز جوانههاي يك نوزايي سياسي ـ فرهنگي و استقلالگرايي اصيل حتي در ميان برخي دولتمردان سنّتي احساس ميشد و در نيروهاي نظامي چون ژادارمري نيز بازتاب مييافت. مجموع اين حوادث حركت جامعه ايران را به سمت يك انقلاب اجتماعي عميق و واقعي نشان ميداد كه ميتوانست با پيوند نهضتهاي منطقهاي و رهبري چهرههايي چون مدرس و ميرزاكوچكخان و خياباني و پسيان و مجتهدلاري و حمايت مركزيت تشيع به پيدايش يك جمهوري مقتدر ملّي و مردمي فرارويد و بدينسان ملت ايران را پيشگام رهايي ملل اسير آسيا كند. اين فرايند شكوهمند، كه در صورت طي مسير طبيعي خود تاريخ ايران را دگرگون ميساخت، با توطئههاي رنگارنگ و پيچيدة استعمار بريتانيا و عمال داخلي آن به خون كشيده شد و رضاخان در نقش سركوبگر اين انقلاب اجتماعي در حال نُضج به قدرت رسيد و بهگفته دولت آبادي "شعله آتش رياست جمهور ميرزاكوچكخان هنوز درست برافروخته نشده " خاموش شد. در اين رابطه، تحليل دولتآبادي از نگرش رضاخان به قيام پسيان جالب توجه است.
[شروع نقل قول]بديهي است سردار سپه راضي نيست قوة منظمي در خراسان نزديك روس بلشويك، بيرون از ادارة او و آن هم به دست يك صاحبمنصب ژاندارمري با وجاهت ملي كه دارد موجود بوده باشد. ولي چون هنوز كارهاي قشوني خودش كامل نيست و كار اتحاد قزاق و ژاندارم يعني قشون متحدالشكل هنوز درست نُضج نگرفته است احتياط ميكند با كلنل ستيزگي نمايد و هم رسماً نميخواهد در اين وقت كه از طرف روس بلشويك كمال نگراني را دارد رسماً به جنگ داخلي بپردازد. به علاوه كه تصور ميكند اگر كلنل و ميرزاكوچكخان از رشت و خراسان دست به هم داده رو به تهران بيايند با اينكه رويدل مليون همه با آنهاست نه تنها جلوگيري مشكل خواهد بود و ممكن است كار خودش بر هم بخورد بلكه سلطنت احمدشاه نيز خاتمه بيابد. [پايان نقل قول]
براي مقابله با اين خطر جدي كه مواضع استعمار بريتانيا را به شدت تهديد ميكرد تمامي دستگاه پر نيرنگ و دسيسة اردشيرجي به كاري گسترده و عميق دست زد و راه صعود "پهلوان " دروغين خود را به قدرت بلامنازع هموار ساخت.
4 ـ همانگونه كه در "مانيفست اردشيرجي " به رساترين شكل بيان شده، مكتب فوق براي اثبات مشروعيت تاريخي سلطنت رضاخان، سهم قابل توجهي را به تشويه چهرة روحانيت و اسلام اختصاص ميدهد و اين سنتي است كه پس از اردشيرجي توسط شاگردان و پيروان او تمام و كمال پي گرفته شد.
در "مانيفست اردشيرجي " عمق كينهورزي او و استعمار بريتانيا به اسلام و روحانيت آشكار است و اين عجيب نيست كه او چهرة روحانيون معاصر خود را چنان كريه ترسيم كند و عملكرد جمعي روحانينماي معلومالحال را به عنوان نماد روحانيت شيعه به رخ كشد. اردشير فاش ميسازد كه چگونه قريب به دو سال و نيم رضاخان قزاق را با جنون ضداسلامي و ضدروحانيت آموزش ميداد و تا پاسي از شب، در حاليكه رضاخان برايش چاي دم ميكرد، قصههايي از "فساد طبقه علماء " به گوش او ميخواند. گفتيم كه اردشيرجي در پي قيام تنباكو وارد ايران شد و هدف اصلي استعمار بريتانيا در آن زمان فراهم ساختن شرايطي بود كه ديگر هيچگاه مردم ايران در پي فتواي يك روحاني آزاده و وارسته چون ميرزاي شيرازي به چنين خيزشهايي دست نزنند. نابودي فرهنگ اسلامي و قطع پيوند مردم با روحانيت يكي از محورهاي اساسي فعاليت اردشيرجي را در ايران تشكيل ميداد و القائات او در اين راستا قابل تفسير است. چه كسي است كه بتواند استقلال رأي و صلابت انديشه و عزم راسخ ضداستعماري و وارستگي و تقواي بسياري از روحانيون شامخ آن دوران را انكار كند و چه كسي است كه بتواند منكر فساد و تباهي برخي روحاني نمايان در طول تاريخ تشيع باشد؟! تاريخ معاصر ايران نشان ميدهد كه قصههاي ريپورتر دربارة "فساد طبقه علماء و آخوندها و ملاّها " دربارة وعاظ السلاطيني مصداق دارد كه برخي از آنان در واقع وابستگان استعمار انگليس بوده و بعدها ايادي سلطنت پهلوي شدند. از ديدگاه اردشير ريپورتر اين عناصر "افراد شرافتمند و ايراندوست... هستند " كه وي "افتخار دوستي و مصاحبتشان " را داشته است. روحانيتي كه آماج عناد ريپورتر و ديكتاتور دست پرودة اوست، اسوههاي زهد و تقوا و جهاد چون ميرزاي شيرازي، مجتهد لاري، ميرزاكوچك جنگلي، شيخ محمد خياباني، سيدحسن مدرس و غيره است و نه عمامه بهسراني چون سيدضياء طباطبائي، سيديعقوب انوار، سيدحسن تقي زاده، سيدحسن امامي و غيره.
براي شناخت بيشتر علل اين كينه بيان گوشهاي از نقش روحانيت معاصر اردشيرجي عليه مطامع استعماري بريتانيا در جهان اسلام و قرارداد 1919 كفايت ميكند. سرپرستي كاكس در تلگرام به وزيرخارجه انگليس پيرامون بازگشت احمدشاه به ايران از راه عتبات چنين ميگويد:
[شروع نقل قول]...هيچ صلاح نيست اعليحضرت از راه بصره ـ بغداد به ايران باز گردند، زيرا پس از آنكه پادشاه يك كشور شيعه وارد بغداد شد ديگر برايش امكان ندارد عتبات عاليات را زيارت نكرده به كشورش بازگردد. اما زيارت كربلا و نجف (در اين موقع حساس) اين خطر بزرگ را در بر دارد كه شاه در آنجا مسلماً با علماي منتفذ شيعه (كه هم با نفوذ ما در عراق و هم با قرارداد ايران و انگليس مخالفند) تماس پيدا خواهد كرد و تحت تأثير افكار و الهامات آنها قرار خواهد گرفت... [پايان نقل قول]
دكتر جواد شيخالاسلامي پس از نقل اين سند، ميافزايد كه نقشه فوق اجرا نشد و احمدشاه از راه بغداد به عتبات عاليات رفت:
[شروع نقل قول]بزرگترين مرجع تقليد شيعيان در اين تاريخ ميرزا محمدتقي شيرازي (از مشهورترين شاگردان مرحوم ميرزاحسن شيرازي) ]صادر كنندة فتواي تحريم تنباكو[ بود كه در كربلا زندگي و به علت مخالفت صريح و بيپردهاش با سياست استعمار بريتانيا در ايران و عراق، در سر لوحة ليست سياه انگليسيها قرار داشت. [پايان نقل قول]
5 ـ در "مانيفست اردشيرجي " به منظور توجيه تاريخي سلطنت پهلوي، بخش ويژهاي به ايلات و عشاير اختصاص يافته تا نقش رضاخان به عنوان سركوبگر قسي اين بخش از جامعه ايراني تبرئه شود. اين ديدگاهي است كه بر "مكتب اردشيرجي " در تاريخنگاري معاصر ايران نيز به شدت حاكم است و سيطرة همين ديدگاه سبب شده كه تا به امروز عنايت چنداني به صحنههاي بينظيري كه توسط ديكتاتوري پهلوي در كشتار و امحاء قبائل كوچنشين ايران ترسيم شده، مبذول ندارند و براي اين عملكرد مدهش و ضدانساني يك دولت مركزي عليه بخشي از مردم خود، كه حامل اصيلترين سنتهاي فرهنگي جامعه ما بودهاند، نوعي مشروعيت ايجاد كنند. ميتوان با اين نظر موافقت كرد كه اگر دولت آمريكا به كشتار قبائل سرخپوست دست زد، پس از پايان اين تراژدي بهتدريج اجازه داد تا داستان مظلوميت اين مردم در عرصة ادبيات و هنر و فرهنگ تجلّي يابد، ولي در ايران رژيم دست نشاندة غرب اين "لطف " را نيز دريغ داشت و در فرهنگ خود نوعي محكوميت ابدي را براي جامعه عشايري رقم زد.
در رابطه با مسئله ايلات و عشاير توضيح زير ضروري بنظر ميرسد:
سياست عشايري استعمار بريتانيا در ايران دو مرحلة متمايز را طي كرده است: نخستين مرحله دوراني را در بر ميگيرد كه نفوذ انگليس در دولت مركزي قاجار با رقابت شديد روسيه تزاري مواجه بود و لذا عمال بريتانيا و از جمله اردشيرجي، كه "يازده سال تمام را در ميان عشاير و قبائل مختلفي كه در محدودة جغرافيايي ايران سكونت دارند " بهسر برد، كوشيدند تا راه نفوذ خود را از طريق قدرتهاي عشايري هموار كنند. در نتيجة اين سياست، دستگاه اطلاعاتي انگليس كوشيد تا بهويژه در نواحي شمال شرقي، مركزي و جنوبي ايران نوعي تمركز در قدرتهاي عشايري ايجاد كند. به تبع اين سياست بود كه در ايلات بختياري، عشاير عرب خوزستان (به رهبري شيخ خزعل) و ايلات خمسة فارس (به رهبري خاندان قوام شيرازي) نوعي شٍبه دولتهاي خودمختار شكل گرفت و در شمال شرقي و شرق ايران توسط خاندان علم يك قدرت مبتني بر ايلات و قبائل به منظور انسداد راه توسعه طلبي روسيه به سمت هندوستان پديد شد. اين قدرتها در زمان خود در واقع الگوهاي كوچكتري از ديكتاتوري بعدي رضاخان بودند و همان كاركرد را، در مقياسي كوچك، ايفاء مينمودند. تصوير كريهي كه از "نظام خانخاني " در فرهنگ ما به جاي مانده حاصل اين دوران است.
هر چند تلاش جدي استعمار بريتانيا براي رسوخ در ايلات و عشاير چنين دستاوردهايي داشت و تعدادي از رؤساي ايلات و طوايف بزرگ به عمال شبكه اردشيرجي بدل شدند، معهذا بسياري از ايلات و طوايف، به دليل فرهنگ عميق مذهبي اين جماعات، هماره يكي از موانع اصلي توسعهطلبي استعمار انگليس در قرن نوزدهم و اوائل قرن بيستم ميلادي و يكي از پايگاههاي اصلي روحانيت بودهاند. تجاوز نظامي انگليس به جنوب ايران در سالهاي 1254ق./1838م. و 1273ق./1856م. با مقابله جدي عشاير مواجه شد و در دوران فعاليت اردشير ريپورتر در ايران، اشغال جنوب توسط نيروهاي انگليسي "پليس جنوب " (S.P.R) منجر به صدور فتواي جهاد آيتالله العظمي حاج سيدعبدالحسين لاري (مجتهد لاري) گرديد و در پي ان قيام سراسري و طوايف جنوب در سال 1336 ق./1917 م. يكي از بزرگترين جنگهاي ضد استعماري تاريخ ايران را رقم زد. در اين قيام عشاير قشقايي و ساير طوايف جنوب (از جمله تنگستانيها) نقش داشتند. اردشير ريپورتر در خاطرات خود كينه شديد استعمار بريتانيا را از عوامل اين قيام (روحانيت و عشاير) آشكار ميسازد و از جمله مينويسد: "تجربه من نشان داد كه تمايل و استعداد ذاتي خيانت به ايران در قبائل قشقائي بسيار زياد است و به هيچوجه پايبند اصولي نيستند. " اين قضاوت مفهوم "خدمت " و "خيانت " را در قاموس اردشيرجي روشن ميسازد.
بدين ترتيب، زماني كه امكان تأسيس يك دولت مركزي توانمند و مدافع مطلق منافع امپراتوري بريتانيا در ايران پديد شد، دومين مرحله از سياست عشايري انگليس در قالب سياست عشايري رژيم پهلوي آغاز گرديد كه در جهت بر چيدن شِبْه دولتهاي ايلياتي فوق بهطور اخص و امحاء جامعه كوچ نشين ايران بهطور اعم بود.
6 ـ پيروان "مكتب اردشيرجي " در توجيه "استقلال " رضاخان تا بدانجا پيش ميروند كه با چشمپوشي بر اسناد متعدد تاريخي مدعي ميشوند كه در زمان كودتاي 1299 نه تنها هيچكس رضاخان را "عامل انگليس " نميدانست، بلكه "شمار زيادي از شاعران و مقالهنويساني كه به گرايش انقلابي در ناسيوناليسم ايراني تعلق داشتند، با شور و شعف و حتي سرمستانه به استقبال آن شتافتند. " نويسندة فوق ادامه ميدهد كه گويا باور ديرپا و عميق مردم ايران دال بر وابستگي رضاخان به استعمار بريتانيا صرفاً بازتاب يك روانشناسي ايراني است و "كسي كه حوصله بررسي ادبيات غني سياسي، روزنامهاي و هنري (عمدتاً شعر) اين دوران را داشته باشد، به زودي در مييابد كه اين ]باور[ چيزي جز غلبه احساسات بعدي بر رويدادها نيست. " اين نويسنده، كه ظاهراً "حوصله بررسي ادبيات غني اين دوران " را داشته، به برخي اشعار شعراي معاصر كودتا، از جمله عارف قزويني استناد ميكند.
حتي مروري گذرا و نه "با حوصله " بر نوشتار سياسي اين دوران بيپايگي ادعاي فوق را نشان ميدهد و به عكس ثابت ميكند كه رضاخان در زمان كودتا نيز چهره وجيه و مقبولي نبوده است. اين شناخت تا بدان حد مستند بوده كه حتي استاروسلسكي، فرمانده قواي قزاق، از ملاقاتهاي پنهان رضاخان با عوامل انگليسي اطلاع داشته است. ملكالشعراء بهار مينويسد:
[شروع نقل قول]...من ترديد ندارم كه سردار سپه قبل از كودتاي سيدضياء با خارجيان ارتباط داشته است و ما شمهاي از ان را نگاشتيم و بنا به روايت تلگرافچي اردوي قزاق منجيل سردار استاروسلسكي روسي به مشاراليه ضمن شكوه از دسايس انگليسها بر ضد خودش گفته است كه: هر شب اين صاحبمنصب بعد از صرف شام كه اردو استراحت ميكند سوار شده به اردوي انگليسها ميرود و تا سحر يا تا پاسي از شب آنجا ميماند... [پايان نقل قول]
اطلاع فوق با خاطرات اردشيرجي دال بر ملاقاتهاي مكرر او با رضاخان كه "تا ديرگاهان " به طول ميكشيد، انطباق دارد.
در زمينه ادبيات آن دوران، اشعار ملكالشعراء بهار كه در زمان كودتا و پس از آن سروده شده نميتواند "غلبه احساسات بعدي بر رويدادها " تلقي شود؛ هرچند بايد اذعان كرد كه كودتا و توطئههاي بعدي آن طبعاً بدون تدارك فرهنگي نبوده است. يحيي دولت آبادي گوشهاي از اين "تدارك فرهنگي " را چنين بيان ميدارد:
[شروع نقل قول]پولي به شاعر معروف تجددخواه موسيقيدان عارف قزويني داده شده مجلس ساز و آوازي به افتخار جمهوري كه انتظارش را دارند برپا كند. با اينكه ارباب ذوق و تجددخواهان به ساز و آواز و اشعار عارف علاقمند هستند حسن توجهي به اين مجلس نميكنند چون كه ميدانند آلودگي به يك مقصد سياسي دارد. [پايان نقل قول]
در "مانيفست اردشيرجي "، نكته شايان توجه ديگر فلسفه سياسي است كه در پاية جايگاه تاريخي سلطنت رضاخان به عنوان يك ديكتاتور قرار دارد. اين فلسفه سياسي شِبْه هگلي، كه در دوران رضاخان و پسرش بخش وسيعي از تحصيلكردگان ايران در خدمت توجيه آن به كار گرفته شدند، براين شالوده مبتني است كه اتوكراسي (استبداد) رضاخان يك جبر اجتنابناپذير تاريخي بود كه رسالت ايجاد قدرت متمركز در ايران و پايان بخشيدن به "ملوك الطوايف "، كه معادل هرج و مرج و تجزيه كشور معني ميشد، و احياء "ناسيوناليسم ايرني " را به عهده داشت.
دربارة اين "فلسفه سياسي " توضيح زير را ضروري ميدانيم:
جامعة ايران طي هزاران سال بر شالوده بنيادهاي طبيعي و سنتي و فرهنگي خود ساختارهاي سياسي خود را، بهمثابه اشكال بومي مديريت، ايجاد كرده بود. صرفنظر از بحث ارزشي پيرامون موارد فساد در اين ساختهاي سياسي، كه منشاء آن را بيشتر بايد در فساد دولت مركزي و نقش استعمار بيگانه جستوجو كرد، در سازمان سنتي جامعه ايران (اعم از شهري، روستايي و عشايري) بر پاية واحدهاي اقتصادي خودكفا نوعي ساختهاي سياسي خودكفا و خودگردان پديد شده بود و هر واحد اقتصادي ـ اجتماعي مسائل دروني خود را به شكلي "دمكراتيك " (تعبير آن لمبتون) و بر بنياد مناسبات طبيعي و سنتي حل و فصل ميكرد و دولت مركزي تنها وظيفه اداره و حل مسائل عام و همگاني را برعهده داشت. اين ساختار پيچيده و نهادهايي چون "رئيس " عهد سلجوقي و "كلانتر " عهد صفوي ـ كه به گفته لمبتون نه مستخدم دولت بلكه نمايندة طبقات پايين در برابر دولت و منتخب و مدافع حقوق آنان بودند ـ طي قرون متمادي از متن مقتضيات اجتماعي و اقتصادي و فرهنگي جامعه پديد شده و به بهترين شكل كاركردهاي سنگيني چون احداث و صيانت شبكه آبياري سنتي (قنات) و مسائل عمومي جامعه روستايي، مديريت كوچ در اقتصاد شباني و حل و فصل مسائل صنوف در اقتصاد شهري را سامان ميداد. در اروپاي كهن نيز اين ساختارهاي سنتي مديريت وجود داشت و سير طبيعي تكامل آنها به ايجاد سيستمهاي كنفدراتيو و خودگردان معاصر رسيد و امروزه جهان غرب توجهي بيش از پيش به حوزههاي خُرد مديريت مبذول ميدارد. معهذا، در ايران اين اشكال طبيعي سازمان سياسي به دلايل متعدد و از جمله رسوخ استعمار در دوران قاجار و انحطاط دولت مركزي به فساد مزمن كشيد و در دوران پهلوي منقطع شدو براساس طرح استعمار بريتانيا به تأسيس يك ديوانسالاري غيرطبيعي و وارداتي انجاميد. روشن است كه ايجاد يك ديكتاتوري متمركز به بهترين شكل ميتوانست سيطرة استعمار بريتانيا بر جامعه ايرن و دفاع از ايران در مقابل دستاندازيهاي قدرتهاي رقيب (بهويژه روسيه) را تأمين كند، ولي اين ديوانسالاري ارتباطي با حل و فصل مسائل دروني جامعه نداشت و لذا در دوران پهلوي بيگانگي شديد ميان بقاياي نهادهاي سنتيـ مردمي مديريت و عُرف با ديوانسالاري رسمي و قانون پديد شد.
براي آشنايي بيشتر با "مكتب اردشيرجي " درتاريخنگاري معاصر ايران به ذكر يك نمونه معرّف ميپردازيم. اين نمونه، سلسله مقالاتي است كه سرلشكر سابق محمدحسن اخوي، كه به گفتة فردوست مغز متفكر باند سرلشكر ارفع و طراح عمليات كودتاي 25 مرداد 1332 بود، در مجله فارسي زبان رهآورد، چاپ لوس آنجلس (آمريكا)، دربارة كودتاي 3 حوت 129 نگاشته است.
حسن اخوي وضع اجتماعي و سياسي ايران را در سال 1299 چنين توصيف ميكند:
ـ ارتشهاي روس و انگليس و عثماني در سالهاي جنگ اوّل جهاني خوانين و رؤساي ايلات را مسلح كرد و لذا پس از جنگ عملاً دولت مركزي وجود نداشت. دولت نميتوانست ماليات وصول كند و حتي براي پرداخت حقوق دستگاه سلطنت و جيرة روزانه افراد مسلح خود (ژاندارم و قزاق) به انگلستان متوسل بود.
ـ راهها و شوارع فاقد امنيت بود.
ـ امنيت ولايات و جان و مال و ناموس دهقانان تابع حسن نيت يا سوءنيت خانها و رؤساي عشاير بود.
ـ انگلستان كه سابقاً از جنوب و شرق همسايه ايران بود، با قيموميت بر بينالنهرين از غرب هم همسايه ايران شده و دو نيروي مسلح ( "پليس جنوب " و نيروهاي انگليسي ـ هندي در شمال) در ايران داشت. لرد كرزن با افكار "كاملاً استعماري " قرارداد 1919 را منعقد نمود.
ـ بلشويكها در شمال استقلال ايران را تهديد ميكردند و امير مؤيد سوادكوهي در مازندران و ميرزاكوچكخان جنگلي در گيلان با اين نيرو همكاري مينمودند. "مهاجرين قفقازي و عدهاي از اهالي فريب خوردة محل تحت حمايت آن ارتش بيگانه جمهوري كمونيستي ايران را در گيلان ايجاد كردند و قصد خود را به توسعه قلمرو خود در تمام ايران اعلام نمودند. "
ـ ايران نيروي مسلحي به جز قواي ژاندارم و قزاق نداشت.
ـ "هيچ كسي اميدي به قوي شدن دولت و نجات كشور از اين وضع نداشت. مطلعين ميديدند اگر نيروي انگليسي شمال ايران از كشور خارج گردد، راه تهران به روي بلشويكها و متحدين آن باز ميشود و آنچه از آن وحشت دارند تحقق خواهد يافت. وضع ايران آنقدر مأيوس كننده بود كه مرحوم دكتر مصدق، با تحصيلات عالي و خانواده بسيار محترم و سرشناس كه از گرد راه نرسيده به خواهش اهالي شيراز والي فارس ميشود و به تهران نرسيده به وزارت ماليه منصوب ميگردد تابعيت دولت سوئيس را تقاضا مينمايد كه در آن كشور زندگي كند [خاطرت و تالمات مصدق، ص 80 و 118]. "
ـ در چنين شرايطي همه در انتظار يك منجي بودند و به قول مستورة سلماسي:
ايـرانيـان كـه فـرّ كيـان آرزو كننـد بايد نخست كاوة خود جستجو كنند
مردي بزرگ بايد و عزمي بزرگتر تا حل مشكلات به دستـور او كننـد
ـ در چنين وضعي، ژنرال آيرونسايد، بدون دستور دولت انگليس و به ابتكار شخصي خود، راه كودتاي رضاخان را هموار كرد:
[شروع نقل قول]آيرونسايد به استقبال قبول مسئوليت رفت و به ابتكار خود راهحلي بهتر از طرح كرزن در نظر گرفت. بنظر او تحميل قيموميت بر ايرن و تحقير اين ملت سرفراز، روسهاي كمونيست را به پشت دروازههاي هند و آبهاي خليجفارس ميرساند. بالعكس اتكاء به غرور ملي اين ملت و ميدان دادن به آنها كه خودشان با حفظ استقلال خود. سد پيشروي روسها بشوند. منافع واقعي انگلستان را در خاورميانه بهتر حفظ مينمايد.[پايان نقل قول]
ـ اخوي با توجه به مقدمات بالا چنين نتيجهگيري ميكند:
[شروع نقل قول]دولت انگلستان از كودتا مطلع نبود. رضاخان (مانند عدهاي ديگر) در فكر ان بود. ژنرال آيرونسايد هم آن را مفيد بري رفع مشكلات ميديد. ابتكار ژنرال آيرونسايد (برداشتن سدّي كه خودش به پاي قزاقان گذاشته بود)، كودتا را ميسر ساخت و رضاخان با تصميم خودش آن را انجام داد.[پايان نقل قول]
به اعتقاد اخوي تنها دليلي كه كودتاي 3 حوت 1299 به عنوان يك كودتاي انگليسي شهرت يافت، عبارت بود از حسادت اشراف و اعيان كه چرا يك مازندراني ساده بياجازه وارد باشگاه آنان شده و از "حُسن تصادف (حسن ظن يك انگليسي) " استفاده كرده و با "مهارت و جسارت داخل باشگاه انحصاري دولتمردان گرديده است "!
در پايان اين بحث بجاست دربارة دعاوي دور و دراز اردشيرجي پيرامون علاقه و عشق وي به ايران ـ كه از همان سنخ ايران دوستي شاهان پهلوي و كارگزاران آنهاست ـ توضيح داده شود.
يحيي دولت آبادي در خاطرات خود شرح ميدهد كه در اواخر سلطنت ناصرالدينشاه "پارسيان متمول هند " مذاكراتي را با دولت ايران به منظور خريد خوزستان آغاز كردند و ميرزا آقاخان كرماني در دفاع از اين عمل رساله خريد خوزستان را نوشت.
[شروع نقل قول]... موضوع اين كتاب اين است كه مؤلفه آن به فارسيان متمول ايراني كه در هندوستان اقامت دارند پيشنهاد مينمايد اراضي اهواز را در خوزستان از دولت ايران خريداري نموده آنجا اقامت نمايند از يك طرف پول گزافي يكمرتبه به دولت ايران براي آباد نمودن ساير قطعات مملكت ميرسد از طرف ديگر سرمايه بزرگي از اشخاص وطندوست با اطلاع به ضميمه دولت هنگفت به مملكت خوزستان وارد شده سد اهواز را بسته و به فاصله كمي در كنار شط كارون مملكتي مانند كراچي و بمبئي داراي تموّل سرشار و روح ايرانيت ايجاد ميگردد. [پايان نقل قول]
اين طرح عجيب كه چيزي بهجز جدايي كامل خوزستان از ايران نبود، طبعاً توسط اردشيرجي، نماينده پارسيان هند در ايران، در جريان قرار گرفت و مورد قبول ناصرالدينشاه قاجار واقع نشد. معهذا، در دهه 1340 توسط محمدرضا پهلوي بخشي از اين طرح تحقق يافت و با وساطت شاپورجي ـ پسر اردشير ـ منطقهاي به وسعت 7960 كيلومترمربع در خوزستان در پوشش شركت IMINO CO به انحصار اليگارشي پارسي هند درآمد.
*شاپور ريپورتر و دوراني جديد
شاپورجي، تنها پسراردشيرجي ـ كه پس از پدر در رأس كاست "اشرافيت اطلاعاتي " ايران قرار گرفت و ميراث پدر اغنا بخشيد، در 26 فوريه 1921/8 اسفند 1299 به دنيا آمد و اردشير 56 ساله نام پدربزرگ خود را بر اين نوزاد گذارد.
ظاهراً پرورش كودكي و نوجواني شاپور در محيطي انگليسي ـ ايراني بود، زيرا خصايصي كه وي بعدها در دوران فعاليت اطلاعاتي در ايران بروز داد، نشانگر تسلط كامل او بر دو فرهنگ ميباشد؛ تسلطي كه قاعدتاً ناشي از توجه پدر به پرورش كودك با دقايق هر دو فرهنگ است. شاپور 12 ساله بود كه پدر را از دست داد و نتوانست چنانكه بايد تجربة غني دودمان خود را از زبان او فرا گيرد. او بعدها داستان خاندان خود را از طريق وصيتنامهاي شناخت كه اردشير پيش از مرگ به جاي گذارده بود. اين وصيت نامه هرچند از نظر عاطفي مهمترين حلقه پيوند شاپورجي با ميراث پدر و آشنايي او با خانوادهاي بزرگتر كه بدان تعلق داشت بود، ولي تنها مدخل ورود شاپور جوان به دنياي پر راز و رمز جاسوسي نبود. او بعدها كه به مرحله بلوغ اطلاعاتي و سياسي رسيد و به بايگاني راكد MIـ6 راه يافت. در ميان انبوه اسناد ايران بيشتر و بيشتر سيماي پدر را شناخت و با كاوش در گزارشات "خُفيهنويسان انگليس " كه تحت نظارت پدر شبكهاي وسيع را در سراسر ايران تنيده بودند، با ظرايف و دقايق گذشته و حال ايران آشنا شد و چهرههاي معاصر را، بهويژه حكومتگران ايران امروز را، با پيگيري اسراري كه در لابهلاي اين اسناد سر به مهر ثبت بود، بسيار بيش از خود آنان شناخت، بيهوده نبود كه بعدها، شاپورجي در برخورد با رجال سياسي و فرهنگي ايران بر روانشناسي موروثي اين عناصر تسلطي شگرف نشان داد.
به هر روي شاپور ريپورتر فقدان پدر را احساس نكرد. قرائن و شواهد نشان ميدهد كه تربيت و آموزش شاپور نوجوان را "دوستان " انگليسي پدر به دست گرفتند و بهويژه لرد ويكتور روچيلد، كه 11 سال از او بزرگتر بود، در تكفل و پرورش شاپور سهمي عمده داشت. در پرتو اين توجه "خانواده اطلاعاتي بريتانيا " بود كه شاپور ريپورتر تحصيلات دانشگاهي را در كمبريج به پايان رسانيد و علاوه بر ان در سرويس اطلاعاتي بريتانيا در عاليترين سطوح آموزش ديد. شاپور ريپورتر پس از پايان آموزش دانشگاهي و اطلاعاتي، در اواخر جنگ دوم جهاني به عنوان "كارشناس جنگ رواني " سرويس اطلاعاتي بريتانيا به هندوستان اعزام شد و در بحبوحة قيام استقلالطلبانه مردم هند در اين سرزمين بود. او در اين مأموريت توانايي وكارايي و استعداد فوقالعاده خود را نشان داد و پس از موفقيت در اين آزمون شاپورجي 26 ساله در سال 1947م./1325 ش. راهي تهران شد تا ميراث پدر را به دست گيرد. بدينسان، نخستين دوران فعاليت شاپور ريپورتر در ايران آغاز شد. پيش از پيگيري فعاليتهاي شاپورجي در اين دوران، ضروري است تا با عمدهترين عوامل مؤثر درفضاي سياسي سالهاي 1320ـ1332 آشنا شويم:
1 ـ سقوط ديكتاتوري رضاخان در شهريور 1320، فضاي آزادي نسبي پديد ساخت و مردم از بند رسته ايران تحت تأثير گسست اين قيد سنگين و شرايط مساعد منطقهاي دوران جنگ دوم جهاني جوشش انقلابي از خود بروز دادند. سقوط رضاخان فضاي مساعدي ايجاد نمود تا فرهنگ اسلامي پس از دو دهه سركوب خشن يك دورة جدّي نوزائي را آغاز كند و با شكوفايي مجدّد حوزه علميه قم به رهبري آيتالله العظمي سيدحسين طباطبائي بروجردي و تلاش مجدّدين نستوهي چون امام خميني و علامه سيدمحمدحسين طباطبائي و صدها روحاني و طلبه متعهد بنياد استوار مرحله نويني از اصالتگرايي و خودبودگي فرهنگي ـ مكتبي پيريخته شود. اين نوزايي فرهنگي نوعي بازگشت به خويش و پرخاش عليه اسلامي ستيزي عنودانه و غربگرايي مستبدانه استعمار در ايران را در خود متبلور ميساخت كه كتاب كشفالاسرار امام خميني(ره) شاخصترين نماد آن است. اين جوشش در عرصه سياست روز نيز بازتاب جدّي داشت و به پيدايش يك نهضت توانمند مردمي به رهبري آيتالله سيدابولقاسم كاشاني و با نقش موثر "جمعيت فدائيان اسلامي " انجاميد كه آماجهاي ضد استعماري و استقلالطلبانهاي را پي ميگرفت كه بهويژه در نهضت ملي كردن صنعت نفت نمود يافت. جرج ميدلتون، كاردار سفارت انگليس، آيتاللهكاشاني را با كينهتوزي "يك عوامفريب آب زيركاه مفسد و ضدغربي " ميخواند. و آن لمبتون، از گردانندگان شبكه اينتليجنس سرويس در ايرن، نوشت:
[شروع نقل قول]مادام كه نهضت [ملي كردن صنعت نفت] از سوي روحانيون با اصطلاحات اسلامي توجيه نشد از پشتيباني گسترده مردم برخوردار نبود. [پايان نقل قول]
استقلال طلبي و اصالتگرايي نهضت مردمي اين دوران در اين موضع آيتاللهكاشاني تبلور مييافت:
[شروع نقل قول]تمام ملت ايران كه افتخار دارد زير پرچم مقدس اسلام زندگي ميكند نفرت خود را به هرگونه سازش يا توسل به خارجيها بدون توجه به بلوك يا گروهي كه تعلّق دارند اعلام ميدارد. [پايان نقل قول]
2ـ ايران سالهاي 1320ـ1322 يكي از عرصههاي مهم رقابت سه قدرت پيرزمند جنگ دوم جهاني بود. طي دوران 20 ساله ديكتاتوري رضاخان، ايران حيطة انحصاري نفوذ بريتانيا شناخته ميشد. پايان جنگ، فروپاشي امپراتوري استعماري بريتانيا و ورود فعال امپرياليسم جوان و ثروتمند آمريكا را به صحنه ايران در پي داشت. اين دو قدرت هر چند در اساس داراي اهداف استراتژيك واحدي بودند، ولي اين وحدت منافع با تضادهايي توأم بود كه سرانجام پس از يك دورة كشاكش به همپيوندي كامل رسيد. در مقابل اين دو قدرت متحد امپرياليستي، شوري كمونيستي قرار داشت كه با تكيه بر توّهم "تضادهايي آمريكا و انگليس " دستاندازي به ايران را آغاز كرده بود. حضور سه قدرت سلطهطلب فوق در درون كشور به پيدايش جريانهاي گوناگون سياسي انجاميد كه هر يك مواضع يكي از سه قدرت روز را پاس ميداشتند.
3 ـ براساس اسناد موجود در سالهاي پس از جنگ دوم جهاني كمپانيهاي معظم نفتي ايالات متحده آمريكا و مجتمع نفتي رويال داج شال از انحصار نفت ايران توسط شركت نفت انگليس خشنود نبودند و به تسخير اين گنجينه با ارزش چشم طمع داشتند و در اين كشمكش شركت نفت انگليس و رئيس قدرتمند آن سرويليام فريزر، گاه حتي بهرغم دولت "كارگر "ي كلمنت اتلي (145ـ1951)، به شدت از اين سنگر پاسداري ميكرد. سهم قابل توجهي از شركت شل به روچيلدهاي انگليس تعلّق داشت و برخي از كمپانيهاي نفتي توليدكننده در آمريكا (كارتل نفتي موسوم به "كميسيون راهآهن تگزاس ") از قطع نفت خاورميانه كه منجر به صعود قيمت نفت در بازار جهاني شود سود ميبردند. ماكس تورنبرگ، كارمند سابق شركت نفت تگزاس و مشاور نفتي وزارت خارجة دولت "دمكرات " آمريكا نماينده اين مشي در ايران و مشاور دكتر محمد مصدق بود. منافع اين كمپانيها با اميال توسعهطلبانه امپرياليسم آمريكا براي رسوخ بيشتر در حريم امپراتوري فرو پاشيده بريتانيا همخواني داشت. لذا آنان در پيدايش و تقويت يك جريان غربگراي "ناسيوناليست " كه خود را رهبر نهضت استقلالطلبانه موجود وانمود سازد و بهسان دوران مشروطه حوادث را به بيراهه كشد، ذينفع بودند.
طبق اسناد مندرج در كتاب مصدق، نفت، ناسيوناليسم ايراني تنها پس از قيام 30 تير1331 بود كه دو قدرت امپرياليستي آمريكا، و انگليس از سير رويدادها در ايران به وحشت افتادند و اعادة مجدد يك ديكتاتوري را در سر پروراندند:
[شروع نقل قول]كاشاني تودة انبوهي را به منظور اعتراض به انتصاب قوام جمعآوري كرد، در حاليكه مصدق طي آن چند روز از انظار عموم غايب بود...
ميدلتون بيدرنگ رويدادهاي 21 ژوئيه [30 تير 1331] را "نقطة عطفي در تاريخ ايران " دانست... ميدلتون يك روز پس از اين واقعه نوشت: "...عوامفريبان جبهه ملي بهويژه كاشاني به اين شورش شكل ظاهري يك قيام خودجوش مردمي را دادهاند... ". [پايان نقل قول]
در اين مرحله، انگليسيها با ترفند بزرگنمايي "خطر كمونيسم " موفق شدند نظر مساعد دولت جديد "جمهوريخواه " آمريكا را، (دولت "دمكرات " پيشين ناسيوناليسم مصدق را سد استواري در مقابل كمونيسم ميپنداشت)، به اعادة ديكتاتوري در ايران جلب كنند:
[شروع نقل قول]در اين دوران بود كه نظريات آمريكا و انگليس رفته رفته به يكديگر نزديك شد. هرچه مصدق بيشتر بر سر كار ميماند، خطر احتمالي در دست گرفتن قدرت توسط كمونيستها بيشتر ميشد. [پايان نقل قول]
غلبه اين ديدگاه خشن در دولت بريتانيا با سقوط دولت كلمنت اتلي و صعود سر وينستون چرچيل "محافظهكار " (اكتبر 1951) و تغيير موضع دولت آمريكا عليه "ناسيوناليسم ايراني " با كنارهگيري دولت "دمكرات " هاري ترومن (1945ـ1953) و اقتدار دولت "جمهوريخواه " دوايت آيزنهاور (ژانويه 1953) و توسعه جنون مك كارتيسم در آمريكا در پيوند است. به اين دگرگونيها بايد مرگ ژزف استالين (مارس 1953) و آغاز يك دوران نبرد قدرت و بيتصميمي در كرملين را نيز افزود. آندره فونتن در تاريخ جنگ سرد تغييرات همزمان فوق در سه قدرت بزرگ را "تغيير ناخدايان " مينامد. تقارن اين عوامل سرانجام به كودتاي 28 مرداد 1332 و چرخش غيرطبيعي تاريخ ايران توسط قدرتهاي سلطهگر انجاميد.
*اينتليجنس سرويس، سيا و شبكه "بدآمن "
شاپور ريپورتر زماني وارد ايران شد كه سرويس اطلاعاتي بريتانيا توسط جاسوسان برجستهاي چون آلن چارلز ترات و آن لمبتون و ارنست برون شبكههاي بومي وسيع خود را بازسازي كرده و در همين دوران "ادارة خاورميانه " سرويس اطلاعاتي آمريكا به رهبري كرميت روزولت نيز نخستين شبكههاي خود را تنيده بود و هر دو سرويس جاسوسي فعاليتهاي توطئهگرانه پيچيده و موثري را، بهويژه در بحبوحه حوادث سالهاي 1324ـ1325، به فرجام رسانيده بودند.
شاپور ريپورتر در سالهاي بحران روابط ايران و انگليس يا پوشش وابسته مطبوعاتي سفارت آمريكا در تهران حضور داشت و تا كودتاي 28 مرداد 1332 بهطور رسمي رئيس دارالترجمه سفارت آمريكا و رايزن سياسي اين سفارت بود. او در عين حال مانند پدر و اجدادش كارت خبرنگاري روزنامه تايمز لندن را نيز در جيب داشت.
پيتر رايت در خاطرات افشاگرانهاش، هر چند بسيار مختصر، ارتباطات شاپور ريپورتر را بيان ميدارد و ما قبلاً توضيح داديم كه شاپورجي به عنوان رئيس يك شبكه مستقل اطلاعاتي عمل ميكرد كه در لندن توسط لرد ويكتور روچيلد هدايت ميشد و لرد روچيلد پيوندهاي آن را با نخستوزير بريتانيا و روساي MIـ6 سازمان ميداد. همانطور كه گفتيم، لرد روچيلد، كه در اين دوران يكي از مهمترين عوامل وحدت بخش عمليات سرويسهاي آمريكا و انگليس در خاورميانه بود، اين نقش را در "سيا " نيز ايفاء ميكرد و اين وحدت در سيماي شاپورجي ريپورتر تبلور مييافت. به پاس خدمات شبكه روچيلد ـ ريپورتر بود كه در قرارداد كنسرسيوم شركت رويال داچ شل 14 درصد سهام نفت ايران را به خود اختصاص داد.
زماني كه شاپورجي فعاليت خود را در ايران آغاز كرد، شبكههاي جاسوسي متعدد اينتليجنس سرويس و "سيا " حضوري فعال داشتند كه از ميان آنها بايد به شبكه رشيديانها اشاره كرد كه از اوايل سال 1940 (اوايل جنگ جهاني دوم) از مهمترين عوامل بومي بريتانيا در ايران محسوب ميشدند:
[شروع نقل قول]گروهي از سياستمداران معروف ايراني هوادار انگليس نيز بخش مهمي از اين شبكه به شمار ميرفتند. از جمله اين افراد سيدضياءالدين طباطبائي بود كه انگليسيها سعي داشتند موجبات نخستوزيري او را فراهم سازند. جمال امامي نيز كه رهبري فراكسيون طرفدار انگليس را در مجلس به عهده داشت، از زمره اين سياستمداران بود. [پايان نقل قول]
شبكه مهم ديگر اين دوران، كه در سالهاي پيش از ورود شاپورجي نقش فعالي در حوادث روز به عهده داشت، شبكه اميراسدالله علم بود كه كاركرد اساسي آن در دو بعد تبليغي و سياسي (بهويژه نفوذ در حزب توده) خلاصه ميشد. شبكه علم برخلاف شبكه رشيديانها كارايي بالاي اطلاعاتي خود را طي سالهاي 1320ـ1327 به ثبوت رسانيده بود و برخلاف شبكه نخست، كه حضور آن در صحنه علني سياست بازتاب مييافت و نفرت عمومي را به خود جلب ميكرد، در پنهانكاري كامل عمل مينمود. شبكه علم عناصر "روشنفكر " و مطبوعاتي قابل اعتنايي را پيرامون خود گردآورده بود كه بسياري از آنان در حول و حوش احزاب و گروههاي سياسي و بهويژه حزب توده معلومات كافي و تجربه غني اندوخته بودند.
ارتباطات علم پيش از ورود شاپورجي با خارج از كشور چگونه تأمين ميشد و اين "رابطين درجه اوّل در مقامات مهم سياسي و اطلاعاتي دو كشور " انگليس و آمريكا، كه به گفتة فردوست اسدالله علم از پدرش (شوكت الملك) و پدر زنش (قوام الملك) به ارث برده بود، چه كساني بودند؟ به اعتقاد ما ـ كه مبتني بر كاوش در اسناد فراوان و تعمق بسيار است ـ شبكه اسدالله علم تداوم و تكامل يكي از شبكههاي موروثي اردشيرجي ريپورتر بود كه تحت كنترل روچيلدها قرار داشت و به عبارت ديگر ميتوانيم اين شبكه را بيش از هر چيز يك شبكه صهيونيستي ارزيابي كنيم.
شاپورجي در ورود به ايران ارتباط خود را با اسدالله علم برقرار ساخت و اين شبكه هدايت يك رشته عمليات را به دست گرفت كه در اسناد سرويس اطلاعاتي آمريكا با نام رمز "عمليات بداَمن " خوانده ميشود و لذا ما شبكه شاپورجي ـ علم را شبكه بداَمن ميناميم.
مارك گازيوروسكي در پژوهش خود پيرامون كودتاي 28 مرداد 1332، كه بر اسناد دست اوّل و مصاحبه با كارمندان پيشين "سيا " مبتني است. "شبكه بدامن " را مهمترين شبكه "سيا " در ايران ميداند:
[شروع نقل قول]آمريكا از اواخر دهه 1940 فعاليتهاي محرمانه پنجگانهاي را بدين شرح شروع كرده بود:... پنجم، اجراي يك سلسله عمليات با نام رمز بدامن كه از سال 1948 [سال ورود شاپور ريپورتر به ايران] براي مقابله با نفوذ شوروي و حزب توده آغاز شده بود. بدامن، يك برنامه تبليغاتي و سياسي بود، كه از طريق شبكهاي به سرپرستي دو تن ايراني با نامهاي رمز "نرن " و "سيلي " اداره ميشد و ظاهراً بودجه سالانهاي معادل يك ميليون دلار داشت. [پايان نقل قول]
برخلاف تصور گازيوروسكي شبكة مُجري برنامه "بدامن " يك شبكه آمريكايي نبود. پروژة "بدامن " يكي از نخستين پروژههايي بود كه در چارچوب همكاري اينتليجنس سرويس و سازمان نوبنياد "سيا "، برمبناي امكانات غني بومي MIـ6 و بودجة كلان "سيا " آغاز شد و مسئوليت ادارة آن به عهدة شاپور ريپورتر قرار گرفت كه در همكاري با اسدالله علم اجراي پروژه را شروع كرد دو "ايراني " كه در اسناد "سيا " با نامهاي رمز "نرن " و "سيلي " خوانده شدهاند، در واقع اين دو نفر بودند و همين شبكه بود كه در سالهاي پس از كودتا به عنوان مقتدرترين سازمان پنهاني در حيات سياسي ايران اعمال نفوذ نمود و بسياري از رقباي جاهطلب خود را، اعم از ساير وابستگان به اينتليجنس سرويس و با عوامل مستقل "سيا " مهار كرد و به قدرتي بلامنازع تبديل شد. راز دوام محمدرضا پهلوي در كشاكش تنازع مراكز قدرت در غرب در پيوند وي با همين شبكه بود كه در نهايت توسط دستهاي نامريي و نيرومند امپراتوري جهاني صهيونيسم اداره ميشد.
بررسي فعاليتهاي شبكه شاپور ريپورتر ـ اسدالله علم در اين دوران نشان ميدهد كه "عمليات بدامن " بر دو محور متمركز بود: عمليات نفوذي ـ سياسي و عمليات تبليغي ـ فرهنگي.
در زمينة عمليات نفوذي "شبكه بدامن " شواهد گستردهاي در دسترس ماست كه عمق نفوذ آن را به درون حزب توده نشان ميدهد. در كتاب حاضر تعدادي از اين عوامل معرفي شدهاند و بايد بيفزاييم كه گسترة نفوذ اين شبكه تنها به حزب توده منحصر نبود و ساير احزاب و جريانهاي سياسي ـ بهويژه "جبهه ملي "، "حزب زحمتكشان "، "نيروي سوم "، "حزب ايران "، پان ايرانيستها و غيره ـ را نيز در بر ميگرفت. گازيوروسكي دربارة ابعاد نفوذ در حزب توده مينويسد:
[شروع نقل قول]در اين ايام "سيا " [شبكه بدامن] تا سطوح عالي تشكيلات حزب توده رخنه كرده بود و از متن تمام دستورات رهبري حزب به كادرها اطلاع داشت. [پايان نقل قول]
برپايه همين نفوذ همه جانبه و عميق بود كه "شبكه بدامن " ميتوانست به خوبي حوادث سياسي روز را به سمت اهداف خود هدايت كند و يا به حادثهسازيهاي تحريكآميز و هدفمند (پرووكاسيون) دست بزند. به دو نمونه از عمليات "شبكه بدامن " اشاره ميكنيم:
-آشوب 23 تير 1330: در اوائل سال 1330 در مسئله شيوه برخورد به اختلافات ايران و شركت نفت انگليس ميان رهبران بريتانيا و ايالات متحده آمريكا اختلاف جدي بروز كرد. برخي مقامات دولت بريتانيا، تحت تأثير سرويليام فريزر ـ رئيس شركت نفت انگليس، از طرح مداخله نظامي عليه مردم ايران حمايت ميكردند و دولت "دمكرات " پرزيدنت ترومن تحت تأثير افرادي چون جرج مكگي از ناسيوناليسم مصدق حمايت مينمود و آن را سپري استوار در مقابل "كمونيسم " و "متعصبين مذهبي " ميانگاشت:
[شروع نقل قول]مك گي يك شخصيت كليدي در حكومت دمكراتها بود كه در برابر امواج ناسيوناليسم كه در آسيا و خاورميانه به حركت درآمده بود حساسيت نشان ميداد. نظريات مكگي به شدت مورد تأييد هنري گريدي بود كه به توصيه او به جاي جان وايلي سفير در ايران شده بود و از ژوئيه 1950 [تير 1329] تا سپتامبر 1951 ]شهريور 1330[ در تهران خدمت ميكرد. [پايان نقل قول]
دولت "دمكرات " آمريكا براساس اين ديدگاه با طرح مداخله نظامي بريتانيا مخالفت ميكرد و با دفاع از مصدق سازش دو طرف نزاع را توصيه ميكرد و صراحتاً به انگليس اعلام داشت كه "حق ايرانيان را به ملي كردن به رسميت ميشناسد. " در اين چارچوب، اورل هريمن ـ نماينده مخصوص پرزيدنت ترومن، در 23 تيرماه 1330 در رأس يك هيئت وارد تهران شد تا ميانه مصدق را با دولت انگليس آشتي دهد. مصدق نيز رسماً با ميانجيگري دولت آمريكا موافقت كرده بود. در اين ميان، "شبكه بداَمن "، براساس منافع گردانندگان آن در آمريكا و انگليس، قصد داشت كه مسافرت هريمن را با شكست مواجه كند، دولتمردان آمريكايي را از توسعه "خطر كمونيسم " در ايران بترساند و زمينههاي استراتژي خود ـ استقرار ديكتاتوري محمدرضاپهلوي ـ را فراهم سازد. در چنين شرايطي بود كه سازمان جوانان حزب توده، كه به شدت تحت نفوذ "شبكه بداَمن " قرار داشت، تظاهرات وسيعي را عليه ورود هريمن ترتيب داد. از سوي ديگر، دستجات "حزب زحمتكشان " دكتر مظفربقائي و "حزب ايران " و پان ايرانيستها به عنوان نيروي ضدكمونيست بسيج شدند و اين تظاهرات به زد و خوردي خونين كشيده شد و به دستور سرلشكر بقائي، رئيس شهرباني دولت مصدق، به روي تظاهركنندگان شليك شد. پيترآوري مينويسد:
[شروع نقل قول]آورل هريمن در 15 ژوئيه 1951 [23 تير 1330] وارد تهران شد. هنگام ورود او به تهران، تظاهرات شديدي صورت گرفت كه در نوع خود بيسابقه بود. در زد و خوردي كه ميان تودهايها و اعضاي جبهه ملي در ميدان بهارستان صورت گرفت، 20 نفر كشته و نزديك به 300 نفر مجروح شدند. مصدق در 22 ژوئيه [30 تير 1330] متوجه رفتار اشتباه خود شد و ناگهان اعلام كرد كه رئيس شهرباني كل كشور [سرلشكر بقائي] را به خاطر نشان دادن شدت عملي نسبت به تظاهر كنندگان بركنار و به دادگاه نظامي فرستاده است. اتهام سرلشكربقائي اين بود كه نتوانسته بود تظاهرات 23 تير را مهار كرده و به مأموران شهرباني دستور تيراندازي به تظاهركنندگان را داده بود... نخستوزير ايران در واقع در وضعي قرار نداشت كه بتواند با دولت بريتانيا يا شركت نفت به توافق برسد؛ مصدق از جنون سياسي كه خودش قبلاً به آن دامن زده بود. اينك به وحشت افتاده بود... [پايان نقل قول]
جيمزبيل، محقق آمريكايي كه معمولاَ داراي اطلاعات دست اولي از مسائل پسپرده است، به صراحت آشوب 23 تير 1330 را تظاهراتي ميداند كه "ظاهراً از سوي حزب توده ولي در باطن از سوي عوامل انگليس ترتيب يافته بود. "
-كودتاي 25ـ 28 مرداد 1332: تظاهرات "تودهايها " در روزهاي 25ـ27 مرداد 1332، كه مجسمههاي شاه را به زير ميكشيدند و شعار "جمهوري دمكراتيك " سر ميدادند، موجب هراس شديد مصدق و تمكين وي در برابر خواست هندرسن، سفير دولت جديد آمريكا، شد. هندرسن در ملاقات عصر 27 مرداد با مصدق به شدت او را از خطر سقوط سلطنت و قدرتگيري حزب توده ترساند. اين تظاهرات از سوي ديگر سبب تشتت آراء و سردرگمي هيئت اجرائيه حزب توده شد و در نتيجه رهبري حزب توده در روز 27 مرداد از اعضاي حزب خواست كه در خيابانها حضور نيابند. بدين ترتيب، موفقيت كودتا در قبال مقابله احتمالي سازمان نظامي حزب توده تضمين شد. ماهيت اين حوادث سالها پنهان بود. بعدها، در تحليل حوادث 25ـ28 مرداد 32 سردرگمي عجيبي بروز كرد. بقاياي "جبهه ملي " علت پيروزي كودتا را به عمليات "تودهايها " پس از فرار شاه نسبت ميدادند و بقاياي حزب توده ضمن پذيرش انفعال و گيجي خود در قبال حوادث سريع، جمع كردن اعضاء حزب از خيابانها در روزهاي 27 و 28 مرداد را "دنبالهروي از بوروژوازي ملي " تحليل مينمودند كه پس از "چپرويهاي " 25 و 26 مرداد رخ داد! پس از پيروزي انقلاب اسلامي، كه ديگر دعوي مبارزة "قاطع " عليه شاه و شعار "جمهوري " دادن افتخار محسوب ميشد. حزب توده تغيير موضع داد و از حوادث فوق به عنوان برگ "درخشاني " از كارنامه خود ياد نمود! فرجالله ميزاني (ف.م. جوانشير)، دبير دوم كميته مركزي حزب توده، با طعن به مليگرايان مشروطه طلب نوشت:
[شروع نقل قول]ملاحظه ميكنيد كه بزرگترين گناه ما ]در 25 مرداد 1332[ عبارت بود از اعلام شعارجمهوري دمكراتيك...[!] [پايان نقل قول]
به هر روي، امروزه با انتشار برخي اسناد روشن شده كه عمليات فوق توسط سرويسهاي جاسوسي آمريكا و انگليس سازمان يافته بود و در آن "شبكه بداَمن " و شبكه رشيديانها نقش اساسي داشتند.
[شروع نقل قول]به روايت ريچارد كاتم كه در اين زمان براي "سيا " كارميكرد، برادران رشيديان... فرصت را غنيمت جستند و مردمي را كه در قبضه اختيار ما (آمريكاييها) بودند به خيابانها فرستادند تا چنان عمل كنند كه گويي تودهاي هستند. آنها نقشي بيش از تحريك و فتنهانگيزي داشتند. آنها نيروهاي ضربتي بودند كه چنان عمل ميكردند كه گويي تودهايهايي هستند كه پيكرهها و مساجد را سنگباران ميكنند. [پايان نقل قول]
گازيوروسكي فاش ميكند كه براي سازماندهي اين حركت 50 هزار دلار دستمزد پرداخت شد. او ميافزايد:
[شروع نقل قول]اقدام "سيا " در سازماندهي اين تودهايهاي "بدلي " كه نقش قاطعي در كودتا ايفاء كردهاند... لااقل از سوي 5 تن از دستاندركاران "سيا " در اين ماجرا، طي مصاحبههايي كه انجام گرفت، تأييد شده است. يكي از مقامات بازنشسته "سيا " به من گفت كه بعدها، پايگاه "سيا " در تهران، از طريق جاسوسهاي تودهاي خود مطلع شد كه حزب توده پس از آگاهي از اين موضوع كه گروه تظاهر كنندگان اوليه "بدلي " بودهاند، تصميم به فراخواندن اعضاي خود از خيابانها گرفت (مصاحبه اوت 1983). چند تن ديگر از منابع نگارنده اظهار داشتند كه "نرن " و "سيلي " [علم و شاپورجي] براي بسيج بخشي از جمعيت مزبور (تودهايهاي بدلي) محتملاً از طريق ارتباط با سران پانايرانيستها استفاده كردهاند. اين مطلب با برداشت يكي از كاركنان سفارت كه گفته بود؛ اين گروه "تركيب غريبي بود از اعضاي حزب توده و پانايرانيستها " مطابقت دارد... [پايان نقل قول]
دومين محور پروژه مشترك "بداَمن " عمليات تبليغي ـ فرهنگي بود كه گروه وسعيي از نويسندگان و روزنامهنگاران و روشنفكران و دهها نشريه و روزنامه را در خدمت داشت. عليرغم علم كم سواد، شاپورجي يك تحصيل كرده كمبريج و كارشناس "جنگ رواني " بود. او با نثر روان، معلومات وسيع و احاطه خارقالعادهاش بر تاريخ و فرهنگ ايران و جهان، يك نويسنده برجسته محسوب ميشد كه قطعاً بر تمامي اعضاي شبكه روشنفكري ـ مطبوعاتي خود برتري تام داشت. درباره برخي مطبوعات وابسته به سرويسهاي جاسوسي غرب در كتاب حاضر توضيحاتي ارائه شده، هرچند بررسي اين مطبوعات نيازمند پژوهشي جامع و دقيق است. از مهمترين اعضاي شبكه مطبوعاتي و روشنفكري "بداَمن " بايد به نصرتالله معينيان، دكتر مظفربقائي كرماني، علي جواهر كلام، عباس شاهنده، جعفر شاهيد، مصطفي مصباحزاده، عباس مسعودي، هادي هدايتي، علي اصغر اميراني، مهدي ميراشرافي، عبدالرحمن فرامرزي، رسول پرويزي و غيره و غيره اشاره كرد.
بزرگنمايي خطر حزب توده و ايجاد وحشت (پانيك) از سلطه كمونيسم در جامعه، خط اصلي "شبكه بداَمن " را تشكيل ميداد و اين در حالي است كه محققيني چون جيمز بيل مينويسند:
[شروع نقل قول]حزب كمونيست توده ايران نستباً كوچك بود. اين حزب نه از حمايت طبقه متوسط ناسيوناليست برخوردار بود و نه از پشتيباني توده واقعي مردم ايران. [پايان نقل قول]
امروزه، پژوهشگران آمريكايي و انگليسي معترف ميشوند كه بزرگنمايي خطر كمونيسم در واقع يك ترفند سياسي از سوي انگليسيها بهمنظور جلب محافل حاكمه و افكار عمومي آمريكا به سوي كودتا و اعاده ديكتاتوري بوده است. جالب توجه است كه آيتالله كاشاني نسبت به اين ترفند شناخت داشت و با زيركي بارها با آن مقابله نمود و بر اهميت خطر اصلي از جانب انگليس تأكيد كرد. به بخشي از مصاحبه آيتالله كاشاني با يك خبرنگار فرانسوي و پاسخهاي وي به پرسشهايي محيلانه توجه شود:
[شروع نقل قول]س: اگر در ايران يك حكومت كمونيستي بر سر كار بيايد حضرت آيتالله چه اقدامي خواهند كرد؟
ج: در ايران حكومت كمونيستي تشكيل نخواهد شد.
س: اگر فرض كنيم كه حكومت كمونيستي سر كار بيايد حضرت آيتالله چه خواهند كرد؟
ج: كدام كمونيست؟ اگر مقصود شما كمونيست داخلي است اگر در ايران كمونيست هم وجود داشته باشد عدة آنها بسيار كم است و بهواسطة دين اسلام بسيار ضعيفاند و موفق نخواهند شد در حكومت دخالت كنند و دولت تشكيل بدهند... [پايان نقل قول]
آيتالله كاشاني به صراحت ميگفت كه اگر كمونيستها در ايران هواداراني دارند، تقصير آن به گردن انگلستان است. مصدق نيز بعدها در دادگاه نظامي گفت: "كمونيسم را بهانه كردند تا 40 سال ديگر نفت ما را ببرند. "
بخشي از كاركرد تبليغي شبكه شاپور ريپورتر به "جعليات " اختصاص داشت كه بر محور بزرگنمايي خطر كمونيسم استوار بود و بيشتر به منظور تحريك روحانيون سادهانديش و غيرسياسي و توده مردم عليه وضع موجود و جلب همدردي آنان با شاه به عنوان تضمين كنندة كشور در مقابل سلطه كمونيسم به كار ميرفت. از مهمترين اين "جعليات " بايد به كتاب نگهبانان سحر و افسون اشاره كرد كه ظاهراً توسط شاپور ريپورتر نشوته شد و با نام حزب توده انتشار يافت و حساسيت شديدي را در جامعه برانگيخت. آيتالله طالقاني گوشهاي از اين ترفند پيچيده را چنين بيان داشت:
[شروع نقل قول]در منزل آيتالله بهبهاني كه از علماء درباري بود تني چند از نويسندگان هم نشسته بودند كه به آنها محرّر ميگفتند. در منزل ايشان (بهبهاني) عدهاي ديگر هم نشسته بودند. زمان قبل از 28 مرداد بود. نويسندگان با جوهر قرمز با امضاي جعلي حزب توده براي تمام علماء و ائمه جماعت سرتاسر ايران با پست نامه نوشتند كه محتواي آن اين بود كه ما به زودي شما را با شالهاي سرتان بالاي تيرهاي چراغ برق خيابان به دار خواهيم زد ـ امضاء: حزب توده... [پايان نقل قول]
يكي از ماهرانهترين و معروفترين جعليات شاپور ريپورتر، خاطرات مجعول ابوالقاسم لاهوتي است. كتاب فوق توسط شاپورجي تقرير و توسط علي جواهركلام تحرير شد و دو صفحه اول آن به خط عباس شاهنده نوشته شد و توسط چاپخانه فرمانداري نظامي تهران به چاپ رسيد و در سال 1333 با نام شرح زندگاني من انتشار يافت. اين اثر چنان معروفيتي در ايران و خارج كسب كرد كه لاهوتي مجبور شد شخصاً از راديو مسكو آن را تكذيب كند. اين تكذيب تأثير چندان نبخشيد. مهارت شاپورجي در تنظيم اين زندگينامه جعلي به حدي بود كه تا سالهاي اخير نيز برخي محققين نسبت به صحت ياعدم صحت اين اثر ترديد داشتند.
مارك گازيوروسكي مينويسد:
[شروع نقل قول]يكي از برنامههايي كه بنحو موفقيتآميزي زيرنظر "بداَمن " پياده شد، نگارش اتوبيوگرافي مجعول ابوالقاسم لاهوتي، شاعر كمونيست ايراني تبار بود كه درشوروي زندگي ميكرد. هرچند لاهوتي جعلي بودن اين كتاب را از طريق راديو مسكو اعلام داشت، معهذا هنوز بسياري از ايرانيان آن را واقعي تلقي ميكنند. در مصاحبهاي كه در ماه اوت 1983 با يكي از دستاندركاران اين برنامه داشتم، مبلغ يك ميليون دلار هزينه اين برنامه را عنوان كرد.]![ [پايان نقل قول]
*شاپورجي و ديكتاتوري شاه
در سالهاي پس از كودتاي 28 مرداد 1332، شاپور ريپورتر را در همان نقشي مييابيم كه سالها پيش پدر او، اردشير، در كنار رضا شاه ايفاء ميكرد: چهرة مرموز و ناشناختهاي كه با حفظ اكيدترين اصول پنهانكاري بيشترين مناسبات را با محمدرضا پهلوي داشت و با رهنمودهاي خود او را در گذر از پيچ و خم اُفت و خيزهاي سياسي داخلي و خارجي هدايت ميكرد. اگر در آن دوران اردشير ريپورتر از همكاري محمدعلي فروغي برخوردار بود، در اين زمان اسدالله علم اين نقش را بازي ميكرد و به عنوان "رايزن خردمند شاه " در انظار عامله شهرت مييافت؛ رايزني كه در واقع خود توسط شاپورجي هدايت ميشد. بنابراين، در بررسي تاريخ 25 ساله پس از كودتا نقش شاپور ريپورتر از نقش اسدالله علم تفكيك ناپذير است. فردوست مينويسد:
[شروع نقل قول]شاپورجي، كه با همه رسمي بود، خانه علم را مانند خانه خود ميدانست و با خانم و دختران علم كاملاً خودماني بود... او در خانه علم راحت بود و ممكن بود شبها در آنجا بخوابد و روزها با دخترهاي علم تنيس بازي كند و در فصل گرما در استخر آنجا شنا كند و با بچهها و خانم علم ورق بازي كند و مشروب بخورد. من شاپورجي را با هيچ مقام ديگري چنين خودماني نديدهام. [پايان نقل قول]
همانطور كه در دوران پس از مشروطه، اردشيرريپورتر به عنوان معلم "مدرسه عالي سياسي " به دستچين "نخبگان " وجلب آنان به شبكه خود دست ميزد، شاپور ريپورتر نيز چنين كاركردي داشت. او بلافاصله پس از كودتا استاد زبان انگليسي در دانشگاه جنگ شد و به نشان كردن و جذب كاراترين و مستعدترين افسران ارتش پرداخت. شاپورجي در دانشكده ادبيات دانشگاه تهران نيز به تدريس پرداخت و از اين طريق پيوندهاي خود را با محيط دانشگاهي استوار ساخت. شاپورجي از طريق نصرتالله معينيان، كه به ظاهر با سازمان "سيا " كار ميكرد، نظارت: در ابر "اداره كل انتشارات و راديو " و سپس وزارت اطلاعات و جهانگردي تأمين مينمود. سند فاقد تاريخي در دست ما است كه به "اداره كل انتشارات و راديو " تعلق دارد و به سالهاي پس از كودتا مربوط است. در اين سند شاپورجي چنين معرفي شده است:
[شروع نقل قول]آقاي شاهپورجي: خبرنگار تايمز لندن از زرتشتيهاي ايراني است ولي در هندوستان بزرگ شده، تحصيلات خود را در دانشگاه كمبريج انگلستان تمام كرده است. زبان انگليسي را بهتر از خود انگليسيها صحبت ميكند. مدتي رئيس دارالترجمه سفارت آمريكا بود و تبعه انگليس است و با يك دوشيزه ارمني ازدواج كرده، خيلي مورد اعتماد و توجه سفارت انگليس است و در حقيقت ميتوان او را مشاور سفير انگليس دانست. اعليحضرت همايوني به ايشان توجه خاص دارد و هر چند يكبار افتخار بازي تنيس با شاهنشاه را دارد و معلم زبان انگليسي والاحضرت ثريا بود. دو سه سال است فعاليت بازرگاني دارد. جوان بسيار شريف با ادب و ساكتي است. كم حرف ميزند و از اين جهت بيشتر به خود انگليسيها شباهت دارد.[پايان نقل قول]
بررسي فعاليتهاي سياسي و اطلاعاتي شاپور ريپورتر در سالهاي 1333ـ1357 در برگيرنده تاريخ 25 ساله اخير سلطنت پهلوي است كه در پيوستهاي كتاب حاضر در قالب تكنگاريهاي بيوگرافيك تا حدودي در جهت تبيين آن كوشيدهايم. ارتشبد فردوست نيز در خاطرات خود دربارة نقش شاپورجي در سالهاي پس از كودتا و بهويژه در تأسيس "دفتر ويژه اطلاعات " و "شوراي امنيت كشور "، كه در سال 1350 به "شورايعالي هماهنگي " تغيير نام داد، و در ايجاد و هدايت شبكههاي پنهاني اينتليجنس سرويس توضيح داده و نقش منحصر بفرد او را به عنوان "سرجاسوس غرب در ايران " تصوير نموده است. به پاس همين خدمات بود كه شاپور ريپورتر در سال 1969م./1347ش. توسط ملكه انگليس به دريافت "نشان امپراتوري بريتانيا " (O.B.E) نائل شد. قبلاً توضيح دادهايم كه شاپورجي يك "عامل " اينتليجنس سرويس نبود. وي مستقيماً با لرد روچيلد ارتباط داشت و نقش مشاور عالي دولت بريتانيا را در مسائل ايران ايفاء مينمود و طبعاً نظريات او نقش اصلي و تعيين كننده در تصميمات دولت انگليس در رابطه با ايران داشت.به همين دليل نيز وي در ملاقاتهاي محمدرضاپهلوي با ملكه ونخستوزيران انگليس و در جلسات ساليانه شاه با رئيس كل MIـ6 (سرديك وايت)، كه در تعطيلات زمستاني شاه در سوئيس برگزار ميشد، حضور داشت.
همانطور كه ميدانيم در سالهاي 1347ـ 1348 تحولاتي در دولتهاي آمريكا و انگليس رخ داد كه در تأمين يك پايگاه استوار در مراكز قدرت غرب براي محمدرضا پهلوي، كه سلطنت او صرفاً بر آن اتكاء داشت، به شدت مؤثر بود. در سال 1347 ريچارد نيكسون، دوست قديمي شاه كه داراي پيوندهاي ديرينه با صهيونيسم جهاني بود، به رياستجمهوري آمريكا رسيد و مدت كوتاهي بعد، در سال 1348، دولت "محافظهكار " ادوارد هيث درانگلستان به قدرت رسيد. لرد روچيلد در دولت هيئث در مقام مشاور امنيتي نخستوزير قرار گرفت و نقش تعيين كنندهاي در سياست خاورميانهاي بريتانيا ايفاء نمود و به همراه سرديك وايت به بازسازي سرويس اطلاعاتي بريتانيا پرداخت و آن را به اوج خود پس از جنگ دوم جهاني رسانيد، تقارن دولتهاي نيكسون و هيث در آمريكا و انگليس منجر به بروز پديدة جديدي در خاورميانه شد كه با نقش ژاندارمي شاه در منطقه و اوج ديكتاتوري مطلقه و غرور او در ايران مشخص ميگردد. در اين حوادث، شاپور ريپورتر نقش اساسي داشت.
مشخصات اين نقش جديد داخلي و منطقهاي شاه به شرح زير است:
در زمينه اطلاعاتي، ايران به قلب جاسوسي غرب در منطقه بدل شد و ايستگاههاي منطقهاي سرويسهاي جاسوسي باختر، از جمله ايستگاه منطقهاي "سيا " در قبرس، به تهران منتقل گرديد. در اين باره در جُستار "چهرههاي سيا و ايران " توضيح بيشتر داده شده است.
در زمينه امنيتي، شاپورجي در سال 1349 به همراه شاه در جلسه سران نيروهاي امنيتي، انتظامي و نظامي ايران حضور بههم رسانيد و به عنوان نماينده دولت انگليس تغيير ساختار امنيتي و اطلاعاتي كشور را به اطلاع رسانيد. دربارة اين جلسه مهم فردوست توضيح داده است. مشخصات اين ساختار جديد به شرح زير بود:
1 ـ فعال شدن ساواك و تبديل آن به يك سرويس امنيتي خشن و مقتدر تحت هدايت تيم سه نفرة نعمتالله نصيري، علي معتضد و پرويز ثابتي.
2 ـ تأسيس "كميته مشترك ضد خرابكاري " طبق الگوي سيستم امنيتي انگليس. در اين "كميته " در واقع شهرباني نقش "اداره ويژه " اسكاتلنديارد را ايفاء ميكرد و ساواك نقش MIـ5 را.
3 ـ فعال شدن "دفتر ويژه اطلاعات " و "شورايعالي هماهنگي " و تأسيس "شوراي هماهنگي رده دو " بهعنوان مركز اطلاعات رژيم پهلوي به رياست حسين فردوست.
4 ـ فعال شدن اداره دوم ستاد ارتش (اطلاعات و ضداطلاعات ارتش) با بركناري عزيزالله پاليزبان و جايگزيني ناصر مقدم كه طي سالهاي 1343ـ1349 در رأس اداره كل سوم ساواك كارايي و مديريت خود را به اثبات رسانيده بود.
همگام با اين تحولات در سيستم اطلاعاتي و امنيتي ايران، سال 1350 شاهد تحولات اساسي در خليج فارس بود كه مهمترين آن استقلال بحرين، تشكيل امارات متحده عربي، اشغال جزاير سه گانه توسط ايران (با برنامه قبلي آمريكا و انگليس) و حضور فعال شاه در منطقه به عنوان "ژاندارم خليج فارس " ميباشد.
در پي اين تحولات، در خرداد 1351 ريچارد نيكسون در سفر به تهران موافقت دولت آمريكا را با خريد هر نوع سلاح غيرهستهاي توسط شاه اعلام داشت و در پي آن با توافق و برنامهريزي پنهاني دولتهاي نيكسون و هيث، در سال 1352 قيمت نفت به چهار برابر افزايش يافت. بدين ترتيب، محمدرضا پهلوي در نقش "عقاب اوپك "، ژاندارم منطقه و بزرگترين خريدارسلاح كمپانيهاي غربي ظاهر شد و منطقه خليجفارس به كانون يك مسابقه تسليحاتي افسار گسيخته بدل گرديد.
طبق گزارش كميته خارجي سناي آمريكا در سال 1976، خريدهاي نظامي ايران از آمريكا از 524 ميليون دلار در سال 1972، به 910/3 ميليارد دلار در سال 1974 رسيد و به عبارت ديگر هفت برابر شد. اين رقم در سال 1975 به 6/2 ميليارد دلار در سال 1976 به 3/1 ميليارد دلار و در سال 1977 به 5/5 ميليارد دلار ميرسيد. مجله آمريكايي تايم (18 سپتامبر 1978) اعلام كرد كه ايران طي 20 سال اخير (1337ـ1357 ش.) 36 ميليارد دلار اسلحه از غرب خريداري كرده است. بدينسان، تهران به بزرگترين بازار اسلحه جهان و كانون فعاليت و رقابت دلالان بينالمللي اسلحه بدل گرديد. ويليام شوكراس مينويسد:
[شروع نقل قول]از سرازير شدن پول نفت به ايرن هيچ كس بيشتر از فروشندگان اسلحه در غرب استفاده نكرد. اينان قبلاً در اثر تصميم مه 1972 نيكسون ـ كيسينجر مبني بر اينكه "هر چه شاه ميخواهد به او بدهند " افسار گسيخته شده بودند. پس از چند بار افزايش بهاي نفت، شاه اكنون خيلي بيشتر از سابق اسلحه ميخواست و ميتوانست داشته باشد.
رؤساي سابق "سيا " در ايران، رؤساي سابق گروه كمك نظامي و مستشاران آمريكايي و 10ـ12 تن از مقامات سابق مبدل به دلالان اسلحه شدند تا از اين معاملات پرسود سهمي برند. حتي درياسالار توماس مورر رئيس سابق كميته مشترك رؤساي ستاد آمريكا كه اخيراً بازنشسته شده بود نقش دلالي اسلحه را در تهران برعهده گرفت. سيل دلالان انگليسي و فرانسوي و آلماني و اسكانديناويايي نيز به تهران سرازير شد. [پايان نقل قول]
*سِرشاپور ريپورتر: دلال بزرگ اسلحه
در اين زمان، شاپورجي بزرگترين دلال كمپانيهاي تسليحاتي و غيرتسليحاتي بريتانيا در ايران است. ولي دربار اين شاه ضعيف و خودپسند هيچ شباهتي به دربار كنترل شدة رضاخان نداشت. در دوران رضاخان، بريتانيا يك امپراتوري قَدَر قُدرت بود و به تبع آن رضاخان، كه اقتدارش سايهاي از قدرت اين امپراتوري بود، در دربارش انضباط شديدي حكمفرما كرده بود. در درون كشور نيز ميان عناصر وابسته به كانونهاي متعدد قدرت در غرب رقابت ناچيزي وجود داشت. اين فضاي نظامي به اردشيرجي اجازه ميداد كه با آرامش و اختفاي كامل ديكتاتور ايران را سرپرستي كند. به عكس، دربار محمدرضا شاه درباري آشفته و كانون انواع باندهاي توطئهگر بود كه هركدام به يك مركز قدرتمند در دنياي آشفتة غرب معاصر وصل بودند و ضعف نفس شاه نيز به جاهطلبان درباري اجازة هرگونه جولان و رقابت را ميداد. در بيوگرافيهاي مندرج در كتاب حاضر ابعادي از آشفته بازار دربار محمدرضا پهلوي نمايان است. ويليام شوكراس اين كانون پردسيسه را "سرزمين عجايب " ميخواند:
[شروع نقل قول]... در سالهاي 1970 تمام كشور براي معاملهگران اعم از مرد و زن تبديل به سرزمين عجايب شده بود. پرداختهاي غيرقانوني، كارمزد دلالان، تفاهم سرّي بين شاهپورها و متصديان روابط عمومي، شاهدختها و مأموران سيا، كيفهاي سامسونت مملو از اسكناسهاي صددلاري كه در هواپيماهاي جت خصوصي حمل ميشد، شركتهاي با نشاني صندوق پستي در كارائيب و ليشتن اشتاين، دستورهاي ضد و نقيض محرمانه كه در جلسات خصوصي با حضور شاه صادر ميشد... اين بود محيطي كه از 1973 به بعد معاملات در آن انجام ميگرفت. [پايان نقل قول]
در اين آشفته بازار، ديگر شاپورجي همانند پدرش تنها عامل تعيين كنندة حوادث پس پرده نيست. اينك او با رقباي سهمگيني چون مافياي دربار به رهبري دكتر فليكس آقايان ـ كه بر شاه ضعيفالنفس تسلط دارند ـ روبهرو است. اين ستيزها و رقابتهاست كه بخش مهمي از حوادث پس پرده سلطنت پهلوي را در سالهاي 1333ـ1357 رقم ميزند. از ميان مهمترين حوادثي كه شاپورجي با آن درگير شد، دو نمونه را شرح ميدهيم:
-ماجراي تانك چيفتن: حسين فردوست در خاطرات خود درباره ماجراي نصب و عزل ارتشبد فريدون جم سخن گفته و عناصر پنهان اين داستان را، كه ظاهراً بر خود جم نيز پوشيده بود، اشكار كرده است. ما مجدداً به اين داستان باز ميگرديم و ميكوشيم تا زواياي تاريك و مبهم آن را روشن كنيم.
فريدون جم يكي از صميميترين دوستان شاپورجي بوده و هست. پيش از او، رياست ستاد ارتش با ارتشبد بهرام آريانا بود كه در آذر 1344 به پاس نقشي كه در سركوب عشاير جنوب ايفاء كرد در اين مسند قرار گرفت. آريانا در سالهاي بعد چهرهاي افسار گسسته از خود نشان داد و عياشيها و هتاكيهاي بيپردة او نارضايي عميقي را در ارتش سبب شد. ريپورتر پس از مدتها مطالعه جم را بهترين چهره براي تصدي "رياست ستاد بزرگ ارتشتاران " تشخيص داد و در پي ان شايعات گستردهاي پيرامون توطئه موهوم "كودتاي آريانا " بهويژه در آذربايجان، انتشار يافت. قرائتي در دست است كه ميتواند نشر اين شايعه را، كه به سقوط آريانا انجاميد، به شبكه شاپورجي ـ علم منتسب كند. به هر روي، در خرداد 1348 آريانا بر كنار شد و جم جايگزين او گرديد. اعتماد و علاقه شاپورجي به جم در حدي بود كه در طرح "شوراي سلطنت "، جم (رئيس ستاد ارتش) ميبايست در كنار فرح (نايب السلطنه) در رأس كشور قرار گيرد.
معهذا، اعتماد شاپورجي به جم ديري نپاييد. فريدون جم طي دوران رياست ستاد ارتش سادهلوحي غيرمتعارفي از خود نشان داد. ارتشبد فردوست ماجراي جلسات خانة جم و ارتباطات او را با يك سرهنگ وابسته نظامي آمريكا و همسر زيبايش بيان داشته است. در اين زمان، طرح خريد تانك چيفتن در جريان بود. اين معامله يكي از بزرگترين قراردادهاي تسليحاتي ايران بود و حجم آن تا پايان سال 1980 به 3000 دستگاه تانك چيفتن ميرسيد و واسطه آن شاپور ريپورتر بود. كمپانيهاي رقيب آمريكايي فوق و همسرش با ارتشبد جم نقش كليدي به سود كمپانيهاي رقيب ايفاء ميكرد. ارتشبد فردوست ماجرا را چنين شرح ميدهد:
[شروع نقل قول]... در تانك چيفتن فقط موتور تانك را كمپانيهاي آمريكايي تهيه ميكردند و بدنه تانك را، كه اصل قيمت بود، خود انگليسيها ميساختند و لذا سود اصلي به جيب شركتهاي انگليسي ميرفت. وابسته نظامي آمريكا زير پاي جم نشست و از معايب تانك چيفتن داد سخن داد و فريدون را با خود هم عقيده كرد. فريدون نيز در ديدارها با محمدرضا به شرح عيوب تانك چيفتن پرداخت و با خريد آن مخالفت كرد. ولي محمدرضا در دستور خود پابرجا بود و ميگفت: "اين معامله انجام خواهد شد، چه بخواهيد، چه نخواهيد! " و جم پاسخ ميداد كه اگر اينطور است وجود من در اين پُست چه فايدهاي دارد! [پايان نقل قول]
فردوست شرح ميدهد كه "در همين اثناء اتفاق عجيبي افتاد كه شايد توطئه براي بركناري جم بود، كه به شكل عجيبي آلت دست آن آمريكايي شده بود. " در يكي از جلسات ميهماني، سرلشكر ناظم، دوست مشترك جم و شاپورجي، به شكلي بيپروا ـ بهنحوي كه يكي از امراي حاضر در ميهماني بشنود ـ طرح يك كودتا را به جم پيشنهاد كرد. اين ماجرا به اطلاع شاه رسيد و به بركناري جم و بازنشستگي ناظم منجر شد. روشن است كه اگر مسئله جدّي بود، محمدرضا پهلوي ميبايست به جم و ناظم برخورد شديد ميكرد و فردوست نيز معترف است كه شاه، همانند او، مسئله را جدي نگرفت. فردوست مينويسد: "در آن زمان محمدرضا قدرتمند بود و اين حرف درشت [پيشنهاد كودتا به جم] را ناظم بيهوده مطرح نميساخت. مسلماً يك تحريك خارجي در پشت او بود. "
تصوير مجملي كه از سير واقعه ارائه داديم به روشني نشان ميدهد كه پيشنهاد "كودتا "ي ناظم و بركناري جم با معامله تانك چيفتن رابطه مستقيم داشته است و در واقع جم قرباني سادهلوحي خود شد. ميتوان تصور كرد كه ماجراي فوق به دقت توسط شاپورجي طراحي شد و ناظم، دانسته يا ندانسته، آلت اجراي اين طرح گرديد. با بركناري جم آخرين مانع بر سر راه بزرگترين معامله تسليحاتي كمپانيهاي انگليسي با رژيم پهلوي برداشته شد.
-ستيز با مافيا: دومين ماجرايي كه شايد مهمترين برگ در تاريخ روابط ريپورترها و پهلويها باشد، حوادث پيچيده و مرموزي است كه در سالهاي 1351ـ1352 رخ داد و حسين فردوست گوشههايي از آن را بيان داشته است. همانطور كه ميدانيم، در زمستان 1351 ظاهراً به دستور محمدرضا پهلوي گزارش بازرسي شاهنشاهي دربارة معامله شكر ايران و انگليس در روزنامه اطلاعات چاپ شد و در آن نام شاپور ريپورتر به عنوان واسطه اين معامله "تقلبآميز " مطرح گرديد. اين حادثه سرآغاز ستيز شاپور ريپورتر با مافياي دربار پهلوي گرديد كه با شكست مذبوحانه شاه به پايان رسيد. معهذا، اين حادثه سبب شد كه براي نخستين بار نقش عجيب ريپورترها در تاريخ معاصر ايران، هر چند بسيار مبهم، فاش شود. براساس اسناد و كنكاشي كه انجام دادهايم ميكوشيم تا اين ماجراي عجيب را روشن كنيم:
تا سال 1350 انحصار خريد شكر ايران در دست دكتر فليكس آقايان، رئيس شبكه مهيب مافياي ايران و عضو هيئت مديرة مافياي بينالمللي، بود كه اين معامله را از طريق برخي كمپانيهاي فرانسوي ترتيب ميداد. در سال 1351، شاپور ريپورتر، كه از نقش شامخ خود در دولت بريتانيا مغرور شده بود، براين معامله چنگ انداخت و با دلالي خود قرارداد شكر ايران را با يك شركت انگليسي، احتمالاً بدون موافقت شاه، منعقد نمود. فليكس آقايان از اين حادثه به خشم آمد و با دسيسة او گزارش قرارداد فوق به عنوان يك معامله تقلبآميز منتشر شد. در پي اين واقعه، شاپورجي نزد فردوست رفت و فساد اطرافيان شاه را متذكر شد و تهديد خود را دال بر انتشار اسناد تأسيس سلسله پهلوي توسط اينتليجنس سرويس و فساد دربار ايران به اطلاع رسانيد. مدت كوتاهي بعد، در زمستان 1351، هوشنگ دولوقاجار (عامل مافياي ايران) به جرم حمل مواد مخدر در سويس دستگير شد و مطبوعات غرب افشاگريهاي گستردهاي را دربارة سلطه مافيا بر دربار ايران آغاز كردند كه در آن زمان غيرمترقبه و عجيب بود. محمدرضا پهلوي وحشتزده و مرعوب، با خواري تسليم شد و با وساطت لرد روچيلد مقرر شد كه شاپورجي متن كامل خاطرات پدرش را منتشر نكند و تنها اشارهاي محترمانه توسط چيمن پينچر نشر يابد.
امپراتوري نامرئي روچيلدها و "خانواده اطلاعاتي بريتانيا " در اين جنگ واقعي با مافياي بينالمللي همبستگي عميق خود را نشان داد. در 20 مارس 1973/29 اسفند 1351، شاپورجي طي مراسم باشكوهي در كاخ بوكينگهام "شواليه " شد و فرداي آن روز، روزنامه ديلي اكسپرس مقاله زير را چاپ كرد:
[شروع نقل قول]افتخارات براي مردم محجوب شاه
كسي كه ميليونها به بريتانيا سود رساند
به قلم چيمن پينچر
ديروز در كاخ بوكينگهام مراسم تجليل و دادن نشان برقرار بود و از ميان همه اين افرادي كه نشان و لقب گرفتهاند، كسي كه مردم در انگلستان وي را كمتر از همه ميشناسند همان كسي است كه بيش از همه به آنها خدمت كرده است. او سرشاپور ريپورتر است كه از اتباع دولت پادشاهي انگلستان است ولي در تهران خانه دارد و به سبب خدماتي كه به منافع بريتانيا كرده است به دريافت لقب "شواليه " و عنوان "سر " نائل شده است. اين خدمات بيسروصدا منافعي به مبلغ صدها ميليون ليره به بريتانيا رسانده است با همة مشاغلي كه همراه آن است و بهنظر ميرسد كه در آينده نيز بيش از اين خواهد رساند.
سرشاپور ريپورتر 52 ساله است و مشاور بسياري از شركتهاي بزرگ انگليسي است. او بهقدري محتاط است كه هيچگونه اطلاعي در مورد اين مشاورهها در اختيار كسي نميگذارد. ولي من حدس ميزنم كه دستور پر اعتبار خريد هواپيماي ماوراء صوت كنكورد و كشتيهاي جنگي و هاوركرافتها و موشكها و ديگر جنگ افزارهاي دفاعي را او صادر كرده است.
در سال گذشته، هنگامي كه شاه از مؤسسات دفاعي انگلستان بازديد مينمود تا هواپيماها و سلاحها را در حين عمل مشاهده كند، سرشاپور در كنار او بود. منشاء اين آشنايي يكي از نمونههاي حيرتانگيزي است كه نشان ميدهد تاريخ در واقع چگونه ساخته ميشود.
پس از جنگ اول جهاني پدر ايشان بهنام "ريپورتر ". (زيرا اجداد وي گزارشگران جرايد انگلستان در شهر بمبئي بودند)، مشاور شرقي سفارت بريتانيا در ايران بود. ژنرال آيرونسايد، فرمانده نظامي نيروهاي بريتانيا در آنجا از لندن دستوري دريافت داشت كه شاهي را كه سلطنت ميكرد خلع كند و به يافتن فرمانرواي جديدي كه به شكل واقعيتري منويات ملي ايران را منعكس سازد، كمك نمايد. ژنرال براي مشورت به مستر ريپورتر مراجعه كرد و وي گفت كه تنها يك نفر را ميشناسد كه داراي كمال اخلاقي، قدرت تصميم و لياقت عقلي اجراي چنين وظيفهاي است و او رضاخان افسر ايراني بريگاد قزاق است.
آيرونسايد وقتي رضاخان را ديد بلافاصله به وي علاقمند شد و وي را وارد دولت ساخت و بهزودي رضاخان نخست وزير شد. او در سال 1925 خود را شاه ايران اعلام داشت و عنوان "پهلوي " برخود نهاد و اكنون فرزند اوست كه سلطنت ميكند.
اين اتفاق كه تقريباً تصادفي بود [!] براي ايران جنبه حياتي يافت، نه فقط بدان سبب كه رضاخان يك سلطان مترقي از آب درآمد، بلكه بخاطر اينكه پسرش نيز خود را داراي يك شم شگرف رهبري نشان داده است. ايران به سبب همين شم رهبري در راه پيشرفت اجتماعي و صنعتي با آهنگ رشدي بيسابقه گام بر ميإارد و معاملات با انگلستان در اين جريان نقش عظيم ايفاء ميكند.
سرشاپور ريپورتر عيناً مانند شاه معتقد است كه دوستي و همكاري انگلستان و ايران كه به سرعت در حال توسعه است يكي از جريانات بسيار شوقآور در سياست بينالمللي است.
سرشاپور ريپورتر در سال 1969 به علت خدمات سابقش نشان O.B.E. دريافت داشت ولي سوابق خدمت وي به انگلستان بسيار ديرينتر از اين تاريخ است.
در جريان جنگ دوم جهاني او كارشناس جنگ رواني بريتانيا در هندوستان بود. در جريان بحران نفت ايران در اوائل دهه پنجاه، هنگامي كه محمدمصدق منافع نفتي بريتانيا را ملي كرد و مناسبات ديپلماتيك دو كشور به وخامت گراييد، او رايزن سياسي سفارت آمريكا در تهران بود. از آن دوران او به يكي از خارقالعادهترين چهرههاي بينالمللي بدل شده است كه در عاليترين سطوح فعاليت ميكند ولي شخصاً ترجيح ميدهند كه خود را از زير نور تند حوادث بيرون نگاه دارند.
ايشان به زودي به تهران باز ميگردند؛ جايي كه با حجت و فروتني همراه همسرشان آسيه و دو فرزندشان زندگي ميكنند. [پايان نقل قول]
حادثه زمستان 1351 نه تنها سبب تيرگي روابط شاپورجي با شاه نشد، بلكه او با اقتداري بيسابقه و بلامنازع به حضور خود در تهران ادامه داد. در اين دوران حريم شاپورجي كاملاً به رسميت شناخته شد و اودر بسياري از معاملات ايران با شركتهاي غربي، در سرمايهگذاريهاي شاه در انتخابات آمريكا و در يك كلام در كليه فعل و انفعالات پسپردة دربار پهلوي موقعيتي بيرقيب داشت. در اين دوران سرشاپور ريپورتر علاوه بر نقش خود به عنوان مشاور اطلاعاتي دولت بريتانيا در مسائل ايران، مشاور وزارت دفاع انگليس نيز بود. درباره حجم معاملاتي كه با شركت مستقيم و غيرمستقيم شاپورجي صورت گرفته هنوز آمار كاملي در دسترس ما نيست. ولي ميدانيم كه در سال 1355 ايران موشكهاي رايپر را از انگلستان به مبلغ 400 ميليون ليره در ازاء صدور نفت خام خريداري كرد و ميزان خريد اسلحه ايران از انگليس در سال 1978 به بيش از يك ميليارد ليره (قريب به دو ميليارد دلار) رسيد. روزنامه تايمز در ماه مه 1978 در حاشية خبر قرارداد 750 ميليون ليرهاي احداث مجتمع نظامي اصفهان نوشت: "ايران هم اكنون بزرگترين خريدار تكنولوژي نظامي انگليس است " وافزود كه 60 درصد صادرات اسلحه انگليس توسط ايران خريداري ميشود. در نتيجه اين نقش كليدي شاپورجي در اقتصاد بريتانيا بود كه در سال 1356 نام وي به مطبوعات غرب درز كرد و مجله انگليسي پريوات آي به او لقب طنزآميز "ريپورتر سال " داد.
سرآنتوني پارسونز، سفير سابق انگليس در ايران، دستاورد 40 سال فعاليت اردشير ريپورتر و 32 سال فعاليت شاپورريپورتر در ايران براي دولت بريتانيا را چنين بيان ميدارد:
[شروع نقل قول]واقعيت اين است كه ايران در دوران پهلوي براي انگلستان هم يك متحد با ارزش و هم يك بازار وسيع و پرمنفعت بود. آرامش نسبي و سياست طرفدار غرب ايران از اواسط دهه 1950 تا اواخر دهه 1970، در دوراني كه تمام منطقه خاورميانه تا شبه قاره هند آشفته و در معرض خطر شوروي قرارداشت و بالقوه براي منافع انگلستان خطرناك بود، ارزش و اهميت زياد داشت. اگر مسئله قيمت نفت را به كنار بگذاريم، اطمينان از جريان نفت ايران در شرايطي كه نفت كشورهاي عربي همواره در معرض تهديد تحريم به دلايل سياسي بود، براي انگلستان اهميت فوقالعادهاي داشت. از همه اينها گذشته، ايران در فاصله سالهاي 1974 تا 1978 وسيعترين بازار صادرات انگليس در خاورميانه به شمار ميرفت و هزار ميليون ليره ارز موردنياز انگلستان را در شرايط دشوار اقتصادي تأمين ميكرد. [پايان نقل قول]
پيروزي انقلاب اسلامي ايران دستاورد 72 ساله ريپورترها را به باد داد و با امواج گسترده خود نفرت عميق امت مسلمان منطقه را عليه سلطه شوم امپرياليسم و صهيونيسم جهاني توسعه بخشيد. در سالهاي پس از انقلاب شاپور ريپورتر نقش درجه اولي در توطئههاي عظيمي كه عليه نظام نوپاي اسلامي ايران صورت گرفت به عهده داشت و از جمله. به گفتة سپهبد متواري سعيد رضواني، مبلغ يك ميليون دلار اعتبار در اختيار ارتشبد بهرام آريانا گذارد و با همين پول بود كه نخستين كانونهاي ضدانقلاب مسلح در خاك تركيه و عراق سازمان داده شد. نشرية انگليسي ساندي تلگراف، مورخ 25 مارس 1979/5 فروردين 1358، چنين نوشت:
[شروع نقل قول]سرشاپور ريپورتر دلال و مقاطعهكار هنديالاصل، كه در زمان دولت ادوارد هيث به دريافت لقب "سر " مفتخر گرديد و همواره رايزن عالي مقام شاه ايران بود، اينك در لندن به سر ميبرد و در حال انجام مذاكرات مهم و محرمانه سياسي با مقامات دولت بريتانيا براي كسب اجازه اقامت شاه مخلوع در انگلستان است.
سرشاپور 58 ساله است و از راه سازماندهي قراردادهاي مخفيانه معاملات كمپانيهاي انگليسي با ايران و از طريق كميسيونها و رشوههاي معمول در اين گونه قراردادها حداقل 50 ميليون پوند به جيب زده است. او در حال فرار از حكومت انقلابي ايران است. گفته ميشود كه در حال حاضر نام او در ليست سياه رسمي دولت ايران قرار دارد. در اين ليست در ميان مشاوران و همكاران اصلي شاه، از 16 نفر به عنوان چهرههاي اصلي نام برده شده كه در بين آنان سرشاپور چهرهاي متمايز است. علت پيگرد او توسط حكومت انقلابي ايران تنها به دلايل فوقالذكر نيست، بلكه او كسي است كه روابط و همكاري نزديكي با سازمانهاي جاسوسي انگلستان و آمريكا داشته و از جمله عمليات او نقش مستقيم در كودتاي سال 1953 و بازگردانيدن شاه به تاج و تخت ميباشد.
شاه پس از ترك ايران، در ژانويه به عنوان ميهمان ملك حسن، شاه مراكش، در اين كشور به سر ميبرد. ولي او اكنون تمايل دارد كه به انگلستان نقل مكان كند. شاه در حال حاضر مالك استيلمانس است كه ملك بسيار وسيعي در حوالي گودلمينگ در ايالت ساري ميباشد. اين ملك با ديوارها و استحكامات محصور شده و داراي قلعه، دروازه و خانههاي متعدد و حتي زمين مسابقه سواركاري است. پيش از اين، در ماه فوريه، دكتر اونن وزير امور خارجه بهطور خصوصي به شاه گفته بود كه نميتواند به انگلستان بيايد، زيرا انگلستان مايل به برقراري روابط حسنه با رژيم جديد ايران ميباشد.
از دوستان سرشاپور بايد از آنتوني پارسونز سفير سابق بريتانيا در تهران نام برد كه اخيراً به انگلستان مراجعت كرده و به مقام جانشين معاون دائمي وزير امورخارجه ارتقاء يافته است. سرشاپور از ماه فوريه تاكنون با وزارت امورخارجه و سِرپارسونز و حتي رهبران حزب محافظهكار در تماس دائم بوده است. در تماس با محافظهكاران، او به ملاقات جوليان آمري، وزير كشور دولت محافظهكار سابق [دولت هيث]، رفت. آمري همان كسي است كه در سال 1973 او را براي دريافت نشان K.B.E. [شواليه امپراتوري بريتانيا] نامزد نمود. جوليان آمري ميگويد: "سرشاپور در حدود دو هفته قبل به ديدار من آمد. ملاقات ما خصوصي بود و موضوع بحث ما دربارة وضع سياسي ايران و شاه بود. "
محل اقامت كنوني سرشاپور، آپارتماني در لندن است كه توسط نگهباناني كه از مليتهاي مختلف انتخاب شدهاند به شدت حفاظت ميشود. اين حفاظت به خاطر حمله احتمالي "گروه ضربت " است كه سران سازمان آزاديبخش فلسطين وعدة تشكيل آن را به آيتالله خميني دادهاند. شاپور ريپورتر اخيراً در ژنو نيز ديده شده است. ژنو جايي است كه ثروت او و نيز مقادير زيادي از ثروت بيكران شاه در آنجا نگهداري ميشود. سرشاپور با پاسپورت انگليسياش... ميتواند به راحتي به همه جا مسافرت كند...
از زمان سقوط شاه، دربارة محل زندگي شاپور ريپورتر اطلاع دقيقي در دست نيست و تنها خبر مشخص اين است كه اين دست راست شاه بسيار بيش از استقرار دولت انقلابي از نظرها محو شد. هفته پيش در اجلاس جامعة دستاندركاران متنفذ مالي انگليس، كه براي تبادل اطلاعات پيرامون اوضاع داخلي ايران گرد آمده بودند، گفته ميشد كه سرشاپور ايران را ترك كرده و احتمالاً در محل امني به سر ميبرد. از سوي ديگر گفته ميشود كه از زمان سقوط شاه تاكنون سرشاپور چندين بار به لندن آمده و در اواسط ماه مارس نيز با يكي از عوامل ارتباطياش ملاقات نموده است. وي در ماه فوريه به باشگاه بات در مركز لندن، كه خود زماني عضو آن بود، سري زده است. سرشاپور كه نگران جان خويش ميباشد، اين روزها بيش از هميشه و به طرزي مرموز از روابط اجتماعي طفره ميرود. جوليان آمري دربارة او ميگويد: "او از زمرة آن گروه از مردم نيست كه بتوان از آنها سؤالات خصوصي كرد. من هيچگاه از محل اقامت او اطلاعاتي نداشتهام. و اينك نيز اطلاع ندارم كه وي در كجاي لندن زندگي ميكند. او هرگاه قصد ملاقات با من را داشته باشد خودش تماس ميگيرد. " امري هم چنين ميگويد: "او يك مرد خارقالعاده است كه هر نوع تجارتي را دوست دارد. "
سرشاپور واسطه بسياري از شركتهاي توليدكننده و كارخانههاي انگليسي بوده و مشاور بسياري از مؤسسات انگليس است. به همين دليل "قانون طلايي " تجارت با ايران اين بود كه هرگاه يك تاجر انگليسي مايل به فعاليت بازرگاني در ايران بود، بايد با سرشاپور تماس ميگرفت. سرشاپور در سالهاي اخير عامل اصلي فروش هزاران تانك چيفتن و اسكورپيو، و نيز سلاحهاي هدايت شوندة رابيز، به ايران بود. در اثر مساعي او ايران بيش از 800 ميليون پوند اسلحه به انگلستان سفارش داد. از جمله كمپانيهايي كه در اثر كمكهاي سرشاپور موفق به عقد قراردادهاي گوناگون با ايران گرديدهاند، عبارتند از آي.سي.آي. ، ليلاند انگلستان، كرايسلر، وسيپر، تورني كرافت راكال و تيت آندلايل. در سال 1976. كه دو نفر از مديران شركت راكال و يك نظامي ارتش بريتانيا به جرم ارتشاء در محكمة جنايي لندن محاكمه شدند، از سرشاپور با نام "آقاي فيكسيت " [كار چاق كن] نام برده شد. در آن زمان كمپاني راكال نوميدانه ميكوشيد تا قراردادي مطمئن براي فروش 4 ميليون پوند تجهيزات راديويي تانكهاي چيفتن منعقد كند و پس از كمك سرشاپور و انعقاد اين قرارداد، به خاطر اين خدمت دو درصد از كل معامله، يعني 80 هزار پوند، به او پرداخت. در همان محاكمه، از سرشاپور، كه در سال 1969 به خاطر "خدماتي به حفظ منافع بريتانيا در ايران " به دريافت نشان O.B.E. و در سال 1972 به دريافت نشان شواليهگري مفتخر شده بود. به خاطر دريافت يك ميليون پوند حق دلالي از دولت بريتانيا در معامله غيرقانوني يكصدميليون پوندي اسلحه، نام برده شد. كساني كه با اين چهرة مرموز سر و كار دارند. عقايد مختلفي دربارة او ابراز ميدارند. آقاي جان بك، يك تاجر لندني، ميگويد: "او از آن دسته مردماني است كه اگر بخواهد ميتواند با زبان مار را از سوراخ بيرون آورد. شما هيچگاه نميدانيد كه موقعيت كنوني او چيست و لحظهاي بعد چه خواهد كرد. "
رابطه خانواده ريپورتر با دودمان پهلوي و حكومت بريتانيا به يك نسل قبل باز ميگردد. پدر او، كه تحصيلات خود را در انگلستان به پايان برده بود، مخبر روزنامة تايمز در تهران بود و به قول عدهاي مأمور انگلستان در اين كشور محسوب ميشد. منابع ايراني ميگويند كه سرشاپور دربلواهاي سال 1953 نقش اساسي داشته است. او كه در زمان اخراج انگليسها از ايران اين كشور را ترك گفته بود، بعداً به عنوان مشاور سياسي سفارت آمريكا به تهران بازگشت. او در همان زمان همكاري نزديك خود را با سزامان "سيا " آغاز كرد و مستقيماً با عوامل اين سازمان وارد مذاكره شد تا كودتايي را كه در اثر آن شاه به قدرت بازگشت، سازماندهي كند... [پايان نقل قول]