تحصن در بيمارستان

ما آمديم و يك ستادي در مسجد كرامت تشكيل شد براي هدايت كارهاي مشهد و مبارزاتي كه مرحوم شهيد هاشمي‌نژاد و برادرمان جناب آقاي طبسي و من و يك عده از برادران طلبه جوان آن را رهبري مي‌كردند. آنجا جمع مي‌شديم و مردم هم در رفت و آمد دائمي بودند. آنجا شد ستاد مبارزات مشهد و عجيب اين است كه نظامي‌ها و پليس از چهار راه نادري كه مسجد هم سر چهارراه بود، جرئت نمي‌كردند اين طرف بيايند. ما روز را با امنيت مي‌گذرانديم و هيچ واهمه‌اي كه بريزند اين مسجد را تصرف كنند يا ما را بگيرند، نداشتيم، اما شب كه مي‌شد، از تاريكي شب استفاده مي‌كرديم و آهسته بيرون مي‌آمديم و در منزلي غير از منازل خودمان شب را مي‌گذرانديم.
بعدها كه در آن بيمارستان، متحصن شديم، من آن پوكه‌ها را كه از روي زمين جمع كرده بودم، به خبرنگارهاي خارجي نشان مي‌دادم و مي‌گفتم:
«اين يادگاري ماست! ببريد به دنيا نشان بدهيد كه با ما چگونه رفتار مي‌كنند.»
شب و روزهاي پرهيجان و پرشوري بود، تا اينكه مسائل آذرماه مشهد پيش آمد كه مسائل بسيار سختي بود، در آغاز، حمله به بيمارستان بود كه ما رفتيم در بيمارستان متحصن شديم. وقتي كه خبر بيمارستان به ما رسيد، ما در مجلس روضه بوديم. من را پاي تلفن خواستند. ديدم از بيمارستان است و چند نفر از دوست و آشنا و غير آشنا دارند از آن طرف خط با كمال دستپاچگي و سراسيمگي مي‌گويند حمله كردند، زدند، كشتند، به داد برسيد... حتي بچه‌هاي شيرخوار را زده بودند. من آمدم آقاي طبسي را صدا زدم. آمديم اين اتاق. عده‌اي از علما در آن اتاق جمع بودند. چند نفر از معاريف مشهد هم بودند. روضه هم در منزل يكي از معاريف علماي مشهد بود. من رو كردم به اين آقايان و گفتم كه وضع بيمارستان اين جوري است و رفتن ما به اين صحنه به احتمال زياد، مانع از ادامه تهاجم و حمله به بيماران و اطباء و پرستارها و... مي‌شود و من قطعاً خواهم رفت و آقاي طبسي هم قطعاً خواهند آمد. ما با ايشان قرار هم نگذاشته بوديم، اما من مي‌دانستم كه آقاي طبسي مي‌آيند. گفتم ما قطعاً خواهيم رفت، اگر آقايان هم بيايند، خيلي بهتر خواهد شد و اگر هم نيايند، ما به هر حال مي‌رويم.
لحن توأم با عزم و تصميمي كه ما داشتيم موجب شد كه چند نفر از علماي معروف و محترم مشهد هم گفتند كه ما مي‌آئيم، از جمله آقاي حاج ميرزاجوادآقا تهراني و آقاي مرواريد و بعض ديگر. حركت كرديم به طرف بيمارستان. وقتي كه ما از آن منزل آمديم بيرون، جمعيت زيادي در كوچه و خيابان و بازار جمع شده بودند. ديدند كه ما داريم مي‌رويم. مردم راه افتادند پشت سر اين عده و ما از حدود بازار تا بيمارستان را كه شايد حدود سه ربع تا يك ساعت راه بود، پياده طي كرديم. هرچه مي‌رفتيم، جمعيت بيشتري با ما مي‌آمد و هيچ تظاهر، يعني شعار و كارهاي هيجان‌انگيز هم نبود. فقط حركت مي‌كرديم به طرف يك مقصدي تا اينكه رسيديم نزديك بيمارستان.
در مقابل بيمارستان امام رضاي مشهد، يك فلكه هست كه حالا اسمش فلكه امام رضاست و يك خياباني است كه منتهي مي‌شود به آن فلكه. سه تا خيابان به آن فلكه منتهي مي‌شود. ما از خياباني كه آن وقت اسمش جهانباني بود، داشتيم مي‌آمديم به طرف آن خيابان كه از دور ديديم سربازها راه را سد كردند. طبيعتاً ممكن نبود بتوانيم از سد آنها عبور كنيم. من ديدم كه جمعيت يك مقداري احساس اضطراب كردند. آهسته به برادرهاي اهل علمي كه بودند گفتم كه ما بايد در همين صف مقدم با متانت و بدون هيچ‌گونه تغييري در وضعمان پيش برويم تا مردم پشت سرمان بيايند و همين كار را كرديم. سرها را انداختيم پايين و بدون اينكه به روي خودمان بياوريم كه اصلاً سرباز مسلحي در مقابل ما وجود دارد، رفتيم نزديك! به مجرد اينكه به يك متري اين سربازها رسيديم، من ناگهان ديدم مثل اينكه آنها بي‌اختيار پس رفتند و يك راهي به قدر عبور سه چهار نفر باز شد. فكر آنها اين بود كه ما برويم، بعد راه را ببندند، اما نتوانستند اين كار را بكنند. به مجرد اينكه ما از اين خط عبور كرديم، جمعيت ريختند و اينها نتوانستند كنترل بكنند. شايد مثلاً در حدود چند صد نفر آدم با ما تا دم در بيمارستان آمدند. بعد گفتيم در را باز كنند. بچه‌هاي دانشجو و پرستار و طبيب كه توي بيمارستان بودند، با ديدن ما جان گرفتند. گفتيم در بيمارستان را باز كردند و وارد شديم و رفتيم به طرف جايگاه وسط بيمارستان. آنجا يك جايگاهي بود و گمانم مجسمه‌اي هم بود كه بعدها آن را فرود آوردند و شكستند، لكن آن موقع، مجسمه هنوز بود... به آنجا كه رسيديم جاي رگبار گلوله‌ها را ديديم. بعد كه پوكه‌هايشان را پيدا كرديم، ديديم كاليبر 50 بوده! چقدر اينها در مقابل مردم گستاخي به خرج مي‌دادند. براي متفرق كردن مردم يا كشتن يك عده‌اي، كاليبرهاي كوچك مثلاً ژ-3 هم كافي بود، اما كاليبر 50 سلاح بسيار خطرناكي است و براي كارهاي ديگر به درد مي‌خورد، ولي اينها در برابر مردم به كار بردند. بعدها كه در آن بيمارستان، متحصن شديم، من آن پوكه‌ها را كه از روي زمين جمع كرده بودم، به خبرنگارهاي خارجي نشان مي‌دادم و مي‌گفتم: ‌«اين يادگاري ماست! ببريد به دنيا نشان بدهيد كه با ما چگونه رفتار مي‌كنند.»
داشتيم مي‌آمديم به طرف آن خيابان كه از دور ديديم سربازها راه را سد كردند. طبيعتاً ممكن نبود بتوانيم از سد آنها عبور كنيم. من ديدم كه جمعيت يك مقداري احساس اضطراب كردند. آهسته به برادرهاي اهل علمي كه بودند گفتم كه ما بايد در همين صف مقدم با متانت و بدون هيچ‌گونه تغييري در وضعمان پيش برويم تا مردم پشت سرمان بيايند و همين كار را كرديم
به هر حال رفتيم آنجا و يك ساعتي بوديم. معلوم نبود كه مي‌خواهيم چه كار كنيم. با چند نفر از معممين و نيز افراد بيمارستان رفتيم توي يك اتاقي تا ببينيم حالا چه بايد كرد؟ چون هيچ معلوم نبود چه خواهد شد، همين قدر معلوم بود كه تهاجم ادامه خواهد داشت. من پيشنهاد كردم كه در آنجا متحصن بشويم و همان جا بمانيم تا خواسته‌هاي ما برآورده شوند و قرار شد خواسته‌هايمان را مشخص كنيم. در آن جلسه حدود ده نفر از اهل علم مشهد حضور داشتند. من براي اينكه اين حركت هيچ‌گونه تزلزلي پيدا نكند، بلافاصله يك كاغذ آوردم و نوشتم كه ما مثلاً جمع امضاكنندگان زير اعلام مي‌كنيم كه در اينجا خواهيم بود تا اين كارها انجام بگيرد. حالا يادم نيست همه اين كارها چه بود؟ يكي دو تايش يادم هست. يكي اينكه فرماندار نظامي مشهد عوض بشود، يكي اينكه عامل گلوله‌باران بيمارستان امام رضا محاكمه يا دستگير بشود. يك چنين چيزهايي را نوشتيم و اعلام تحصن كرديم. اين تحصن هم در مشهد و هم در خارج از آن، اثر مهمي بخشيد، يعني بعد معلوم شد كه آوازه آن جاهاي ديگر هم پيچيده و اين يكي از نقاط عطف مبارزات مشهد و آن هيجان‌هاي بسيار شديد و تظاهرات پرشور مردم مشهد بود.