شاه در ایران استاد، معلم، پدر و تقریبا همه چیز است!

شاه در ایران استاد، معلم، پدر و تقریبا همه چیز است!

نکته قابل تامل اینکه خبرنگار مذکور برای خوشایند روحیه تملق‌شنوی شاه، مستقیما او را خطاب نمی‌کند و در سوالات خود با ضمیر سوم شخص «شاهنشاه» سوالات خود را مطرح کرده است، متن این مصاحبه که ارزش تاریخی مهمی در شناسایی روحیه محمدرضا پهلوی و شیوه حکومتش دارد، از نظر می‌گذرانید:
 
***
 
شاهنشاه در اقداماتِ خود روی کدامیک از صفاتِ ملتِ خود بیشتر حساب می‌کنند؟
 
محمدرضا پهلوی: همان‌طور که گفتم: هوش، این بنیادِ میهن‌پرستی، و شاید این شامهٔ فطری که به آن‌ها امکان می‌دهد احساس کنند که حالا اوضاع بهتر پیش می‌رود. و بعد، فکر می‌کنم ایرانی در عمقِ وجودِ خود، همچنین کمی عرفانی و صوفی‌منش است. این را می‌توان در مذهبش، شعرش، ادبیاتش و فلسفه‌اش تشخیص داد.
 
 
آیا ایرانی نقایصی دارد که شاهنشاه را گاهی ناراحت بکنند؟ آیا شاهنشاه گهگاهی به خود می‌گویند: «آه اگر ایرانی‌ها کمی بیشتر... بودند»؟
 
بلی. اما تصور می‌کنم بهتر است از آن حرف نزنیم. من نمی‌توانم و نمی‌خواهم از ملتم ایراد بگیرم زیرا ملتِ من تازه از یک دورهٔ انحطاط که بیش از سیصد سال طول کشیده، بیرون آمده است. نباید تاریخ را فراموش کرد. من به خاطر می‌آورم که وقتی از پدرم خواهش می‌کردم که: ترا به خدا خاطراتِ خود را بنویسید به من پاسخ می‌داد: «نه، نمی‌خواهم این کار را بکنم. برای اینکه شاید چیزهایی را خواهم نوشت و گفت که زیاد برای ملتم مطلوب نخواهد بود.»
 
 
آیا منشاءِ قبیله‌ای و تقسیمِ ایران به صد‌ها قبیله هنوز هم مسائلی به وجود می‌آورد؟
 
بله، در آغاز پارس‌ها و ماد‌ها بودند. در میانِ پارس‌ها طوایفِ کوچکی وجود داشت، میانِ ماد‌ها هم همین‌طور. بعد ماد‌ها و پارس‌ها یکی شدند و در نتیجه شاهنشاهیِ بزرگِ ایران به وجود آمد که در آن پارس‌ها سرورِ فلات بودند. به همین جهت است که امروز هم هنوز ایران را یک امپراتوری می‌نامند و حال آنکه این از لحاظِ بین‌المللی موردی برای معنای دقیقِ کلمه نیست، اما فکرِ آن باقی مانده است زیرا ایران یک مجموعه است، اما نه از نژاد‌ها بلکه از مردمانی که آداب و رسومِ متفاوت دارند، و در غالبِ موارد به لهجه‌های متفاوت حرف می‌زنند، این‌ها وارثانِ قبایلی هستند که سوگندِ وفاداری به پادشاه می‌خوردند اما نوعی استقلال برای خود حفظ می‌کردند. و از آنجا این خصوصیتِ خیلی مستقل و حتی نقّاد بودن در میانِ ایرانیان پدید آمده و استوار شده است. اما این موضوعِ تقسیمِ قبایل اگرچه مسائلی برای پدرم پدید آورده بود، حالا دیگر تمام شده است. برای اینکه ما دارای جاده، هواپیما و هلی‌کوپتر هستیم، و لذا دیگر مساله اصلا به آن شکل وجود ندارد.
 
وانگهی مردم حالا دیگر متوجه شده‌اند که مثلا برای پرورشِ گاو و گوسفند، به جای اینکه آن‌ها را صد‌ها کیلومتر راه ببرند فقط برای اینکه زنده بمانند، باید مخصوصا آن‌ها را در یک اصطبل گذاشت و علوفه‌ به آن‌ها داد. زیرا ما محاسبه کرده‌ایم که تلاشی که یک حیوان می‌کند تا برود چیزی برای خوردن بیابد عملا برابرِ کالری‌ها و دیگر موادی است که در علوفه‌اش در آن محلِ بعدی وجود داشت، یعنی فقط موضوعِ زنده ماندنش مطرح بوده، فقط زنده ماندن. راهپیمایی، راهپیمایی و باز هم راهپیمایی برای یافتنِ کمی علف تا از گرسنگی نمیرد.
 
 
آیا پایانِ زندگیِ چادرنشینی در عین حال پایانِ نوعی روحیهٔ ایرانی نیست؟
 
من نمی‌دانم واقعا در این مورد چه بگویم. این در ایران بوده که اسب را شناخته، تربیت کرده و رام کرده‌اند. و حالا با جیپ تقریبا از میان رفته است. یعنی ایرانی هم باید از میان می‌رفت. و حال آنکه این‌ها، تاسف خوردن بر اینکه اسب، این حیوانِ نجیب، دیگر‌‌ همان نقشِ گذشته را در جامعهٔ امروز ندارد بیشتر یک تاسفِ خاطراتی است.
 
 
در گفت‌وگو از به‌هم‌پیوستگیِ قبایل، آیا راست است که ازدواجِ شاهنشاه با ثریا هم یک اقدامِ سیاسی بوده، یعنی دستی بوده که به سوی طایفه‌ای دراز شده بود که او نماینده‌اش بود؟
 
ابدا. وانگهی بختیاری‌ها در آن هنگام هیچ قدرتی نداشتند. کاملا خلعِ سلاح و متمدن شده و به شهر‌ها روی آورده بودند.
 
 
چرا در ایرانی‌ها یک نوع حالتِ دلخوری نسبت به عرب‌ها وجود دارد؟
 
هر چه در این‌ جهت بتواند وجود داشته باشد، ریشهٔ تاریخی دارد. ما موردِ تهاجمِ اعراب قرار گرفتیم، اما همهٔ آنچه که از آن‌ها نگاه داشتیم همانا دینِ اسلام است که آن را پذیرفتیم ولی بی‌گمان به‌دلایلِ ملی، در آن تغییر دادیم و از این‌ جهت به خود می‌بالیم. به طور خیلی دقیق‌تر باید گفت ما یک مذهبِ اسلام را پذیرفته‌ایم که به ما امکان می‌داد که حتی در جنگ‌های میهنی از حسِ مذهبیِ مردم یاری بگیریم. به عبارت دیگر، این مهاجم است که در حالی که البته ما تحتِ نفوذِ او قرار داشتیم، تمدنِ ما و شیوهٔ زندگیِ ما را پذیرفت و تقلید کرد، و ما توانستیم سیاستِ ملیِ خود را ادامه بدهیم.
 
از سوی دیگر یکی از دلایلِ احتمالیِ این رفتارِ ایرانیان نسبت به عرب‌ها بی‌گمان از آنجا سرچشمه می‌گیرد که بالاخره بیشترِ آن‌هایی که غرب به عنوان فیلسوفان یا شاعرانِ عرب می‌شناسند، مثلِ عمر خیام، در واقع ایرانی هستند. ایرانی‌ها، هرچند که بسیاری از آن‌ها به زبانِ عربی نوشته‌اند، در مدتِ درازی اربابانِ تفکر و تعقلِ جهانِ عرب بوده‌اند.
 
 
سنتِ فرهنگیِ فرانسه در ایران در چه حالی است؟ حالا بیشترِ جوانان انگلیسی حرف می‌زنند....
 
فرا گرفتنِ زبانِ فرانسه، بدونِ شک در این سال‌های اخیر از سر گرفته شده و رونق پیدا کرده است، و این رونق به علت قراردادهای اقتصادی‌ای که با فرانسه امضا کرده‌ایم، بیشتر از این هم دامنه خواهد یافت. دوباره صد‌ها ایرانی در فرانسه، در سطحِ فکری و علمیِ بسیار بالایی، آموزش خواهند دید. البته پیش از جنگ زبانی جز فرانسه رواج نداشت. فرانسه زبانِ دیپلمات‌ها بود، زبانِ بین‌المللی بود، وسیلهٔ نقل و انتقال و انتشارِ فرهنگ بود. و حال آنکه امروزه بیشتر انگلیسی صحبت می‌شود. اما من فکر می‌کنم که در اینجا به هر حال، فرانسه دوباره رونق خواهد گرفت.
 
حال که مطلب به اینجا رسید، من که خودم بیشتر فرهنگ و آموزشِ فرانسوی دارم، از دیدگاهِ احساساتی تا اندازه‌ای از ناپدید شدنِ زبانِ فرانسه از صحنهٔ بین‌المللی متاسفم، اما در عمل، موضوعِ اعداد و ارقام در میان است: باید دید چند نفر به زبانِ انگلیسی و چند نفر به زبانِ فرانسه صحبت می‌کنند. وانگهی همهٔ این جوانان که می‌روند فرانسه یاد می‌گیرند، امروز دیگر به دلیل سنتِ فرهنگی نیست بلکه به واسطهٔ برخی نیازهای اقتصادی است. زبان‌ها هم حالا دیگر از این صافیِ اقتصادی می‌گذرند.
 
 
شاهنشاه از سفرِ رضاشاهِ به ترکیه صحبت می‌فرمودند. آیا ایشان هم مثلِ ترک‌ها به فکر غربی کردنِ خطِ فارسی افتاده بودند؟
 
در یک چند مدتی، این راه‌حلِ احتمالی حتی خیلی جدی موردِ مطالعه قرار گرفت، اما بعدا این کار را‌‌ رها کردیم، زیرا برپایهٔ این خط به اندازه‌ای افتخار و بزرگی در ادبیاتِ قدیمِ ما وجود دارد که با خودمان گفتیم: «چرا خودمان را فقیر کنیم و تنها چیزی را که داریم نابود کنیم؟» ما یک کشورِ خیلی پیشرفته و صنعتی نیستیم، حال اگر علاوه بر آن هم این جنبهٔ خصوصیتِ خود را از دست بدهیم دیگر هیچ چیز برای‌ِمان باقی نمی‌ماند، به ویژه که سنتِ فرهنگیِ ما، مخصوصا در شعر، اهمیتِ بسیار زیادی به خط می‌دهد. و این سنت، جاودانی و دائمی خواهد شد. برای اینکه فرهنگ برای من ارزشِ بسیار دارد، زیرا یکی از وسایلِ مبارزه با این جامعهٔ غول‌گونه و مادی‌ای است که از صنعتی شدنِ کشور متولد خواهد شد. لذا برای اینکه به دستگاه‌های خودکار و به موجوداتِ بدونِ روح تبدیل نشویم، باید به فرهنگ توجه کنیم، دست‌ِکم آن را در دسترسِ همه بگذاریم تا همه بتوانند از آن بهره بگیرند. از آن برخوردار شوند و هیچ‌کس نگوید: «ما شانسِ دسترسی به فرهنگ را نداشتیم.»
 
و این امر در نزدِ ما عمیق‌تر از جاهای دیگر است. در واقع اگر من فکر نکنم که می‌توانم موفق به تعریفِ ویژگیِ فرهنگِ ایران، حتی با اقدام به نوشتنِ یک کتاب – چون واقعا زمینهٔ کارِ من نیست، بشوم، در هر صورت می‌توانم بگویم که فرهنگ، روحِ ایران در طولِ قرن‌ها بوده است: در طیِ سه هزار سال تاریخ. و بدیهی است که بایستی چیزِ خیلی بزرگی می‌بوده که توانسته است در برابرِ همهٔ این فراز و نشیب‌های روزگار پایداری کند. و در نهایتِ امر، همین فرهنگ گسترده و زنده، و فطریِ هر ایرانی بوده که بدونِ شک در هر بار تنها عاملِ بقای ما بوده است. از برکتِ این فرهنگ است که ملتِ ایران هنوز وجود دارد. فرهنگ همواره پیوندی بوده که ما را به خاکِمان و میهنِمان پیوسته داشته است.
 
 
شاهنشاه از «انقلابِ خودمان» صحبت می‌فرمایند، آنچه به نامِ انقلابِ شاه و ملت یا «انقلابِ سفید» معروف است. برای یک غربی که میراثِ انقلابِ فرانسه یا انقلابِ روسیه را با خود دارد، این کلمه از زبانِ یک امپراتور کمی عجیب می‌نماید.
 
ابدا. باید که بالاخره یک روز شما بفهمید که یک شاه در ایران، در تاریخِ این کشور، نمایندهٔ ملت است. وانگهی این من نیستم بلکه یک دانشگاهیِ غربی است که گفته است: «شاه در ایران استاد است، معلم است، پدر است و تقریبا همه چیز است.» در این صورت اگر شهریارِ کشور پدرِ خانواده یا متفکر یا استاد یا هر چیزِ دیگر که می‌خواهید فکر کنید باشد، و اگر ببیند که باید کشورش با یک انقلاب نجات داده شود، این کار را خواهد کرد.