روایتهای یک غلام خانه زاد
نگاهی به تلقی اسدا... علم از جامعه ایران و تصور او از تاثیرش بر دربار و سیاست پهلویها
او اين سمت را در كابينه رجبعلي منصور نيز حفظ كرد و در كابينه رزم آرا وزير كار شد. مدتی نخستوزير و عمده سالهای پس از آن وزیر دربار بود. او در 19 آبان 1356 در حالي كه در بيرجند به استراحت مشغول بود دچار خونريزي داخلي شد و جهت ادامه معالجه به تهران انتقال داده شد. روز بعد به پاريس اعزام و پس از آن، جهت مراقبت و معالجه بيشتر در اواخر سال 1356 به آمريكا اعزام شد و در بيمارستان شهر نيويورك بستري گرديد. او سرانجام پس از ماهها معالجه در ساعت 11 روز جمعه 25 فروردين 1357 در بيمارستاني در نيويورك درگذشت. اسدا... علم در بیشتر سالهایی که در قدرت و سیاست حضور چشمگیر داشت، روزانه یادداشتهایی برای خود مينوشت. آخرین بخش از روزنگارهای او در آخرین روزهای سال گذشته در ایران منتشر شد.
امیر اسدا... علم از خوش شانس ترین دولتمردان عصر پهلوی بود. بی آنکه در تب و تابهای سالهای انقلاب آوارگی و دربهدری را همچون همگنانش در غربت تجربه کند یا به گوشهای از جهان پناه برد، 10 ماه پیش از وقوع انقلاب اسلامی، در بیمارستانی در شهر نیویورک جان به جهان آفرین تسلیم کرد. اسدا... علم، یکی از معتمدترین و کارآمدترین شخصیتهای سیاسی در دستگاه پهلوی دوم به حساب ميآمد. حتی گفتهاند تدبیر، مصلحتاندیشی و مشاورههای او به شاه، تا قبل از خروجش از ایران، تاج و تختش را بیمه کرده بود. سی سال پس از مرگش، هنوز کسانی هستند که فقدان اتکا به نفس شاه را در ماههای آخر سلطنت، غیبت این خانزاده بیرجندی ميدانند. بیهوده نیست که مهمترین دغدغه او در ماههای آخر حیاتش این بود که در غیبت او، شاه در ایران روزهای دشواری را ميگذراند. «این جا فقط یک مطلب ناراحتم ميدارد و آن ادامه علاقه وافر خودم به این شخص (شاه) است و دیگر آن که ميدانم که نبودن من به او صدمه روحی زیادی ميزند. به این معنی که او هم فولاد نیست و ناچار باید حرف خودش را تا حدی به یک شخصی بزند و من ميتوانم ادعا کنم که آن شخص فقط من هستم، زیرا اگر اعتماد صددرصد نباشد، 99درصد اعتماد او را دارم»
روزنگار اسدا... علم همچون اعتمادالدوله (وزیر اعظم ناصرالدین شاه) جز تصویری که از شاه ارائه ميدهد حسب و حال فضای همان سالهاست. «ساعت 10 شاهنشاه به زمین ورزش کاخ سعدآباد تشریف آوردند و سه هزار نفر نمایندگان کنگره سوم کارگران ایران را به مناسبت اول ماه مه در آن جا پذیرفتند و فرمایشاتی خطاب به آنها فرمودند. در مراجعت عرض کردم، واقعا آن چیزهایی که امروز کارگران دارند نه تنها پنجاه سال قبل بلکه پنج سال پیش هم به فکر هیچ کس نميآمد، جز فکر خود اعلیحضرت همایونی. و جالب این است که اعلیحضرت همایونی، هر فکری که دارید، تعقیب ميفرمایید تا به نتیجه برسانید. فرمودند، فکر تقسیم املاک بین زارعین که از زمان ولیعهدی در نظرم بود و همیشه دنبال ميکردم، ولی موضوع شرکت کارگران در منافع کارخانجات و حتی سهیم شدن آنها از سال (1955) برایم پیدا شد و جالب این جاست که در آن سال آلمان بودم و این مطلب را با رييس سندیکای بزرگ کارگری آلمان غربی در میان گذاشتم. او به من گفت عملی نیست. آن وقت خیلی تعجب کردم که رييس سندیکای کارگری چه طور چنین حرفی ميزند. بعدها هر چه در فکر خودم حرف او را پختم، باز هم معنی آن را نفهمیدم، جز آن که به این نتیجه رسیدم که بی ربط ميگفت. به علاوه اگر جنگ و دعوایی بین دولت یا سرمایهگذاران خصوصی و کارگران نباشد که دیگر رييس سندیکای کارگری شان نزولی ندارد. عرض کردم، کاملا صحیح ميفرمایید.»
در زیر پوست روزنگار علم جز شرح وقایع روزانه، گاه گاه او به رفتارشناسی ایرانیان نیز ميپردازد. بر اساس تصویری که علم از جامعه ایران ارائه ميکند شاخصههایی از تظاهر، تزویر، منفعتجویی و دروغگویی کسان گاه حوصله شاه و علم را سر ميبرد. منفعتهایی کلانی که در اثر زد و بندهای رایج آسان بهدست آمدند و طمع و آز برای ازدیاد آن همچنین وجود داشت. از دید معتمدترین غلام خانه زاد، این دستگاه آسانگیر و آسانپسند سلطنت پهلوی کم کم به روابطی دامن ميزند که جز سفله پروری و کاسه لیسی عایدی ندارد.
«مرافعه بین شرکای شرکت ایران ناسیونال در گرفته است. یکی ميخواهد کنار برود، صد ميلیون تومان بابت منافع مطالبه دارد. به عرض شاه رساندم، خیلی عصبانی شدند فرمودند، این که ميگوییم غارت، همین است. مگر چه چیز شده؟ به علاوه این شخص که شریک اسميبوده، نه رسمی. ميگوید من در ایران ناسیونال قصد خدمت داشتم نه منافع. در این جا قدری راجع به روحیه ایرانیان به خصوص طبقه بالا صحبت شد که در زبان چیزی ميگویند ودر عمل چیز دیگری ميخواهند. یکی ميگوید من سربازم و برای وطن کار ميکنم ودیگری ميگوید من بنده و غلام و برای شاهنشاه جان فشانی ميکنم. ولی حقیقت این است که همه منافع دارند و همه پول ميخواهند و همه دروغ ميگویند. عرض کردم، درد دل اعلیحضرت رضاشاه کبیر هم همین بود و دائما ميفرمودند که من آدم ندارم.»