حکايت شاه

حکايت شاه

ما براي هيتلر، چند هديه برده بوديم که عبارت بود از دو قطعه قالي نفيس ايراني و مقداري پسته رفسنجان. حاج محتشم السلطنه اسفندياري، قالي ها را در جلوي پاي هيتلر باز کرد و شروع به توضيح کرد.
هيتلر، خيلي از نقش قالي ها و بافت و رنگ آنها خوشش آمد. روي يک قالي - که در تبريز بافته شده بود- عکس خود هيتلر بود. روي قالي ديگر هم علامت آلمان را- که عبارت از صليب شکسته بود- نقش کرده بودند.
از مطالب هيتلر، دستگيرمان شد که باورش نمي شود اين تصاوير ظريف را با دست بافته باشند.
هيتلر هم متقابلاً سه قطعه عکس خود را امضا کرد و به من و دخترانم داد. ديلماج سفارت گفت: آقاي هيتلر مي گويند متأسفانه، پيشواي آلمان، مثل شاه ايران، ثروتمند نيست و نمي تواند متقابلاً هديه گران قيمت به ما بدهد و از اين بابت، معذرت مي خواهند!
(خاطرات تاج الملوک، همسر رضا شاه)
حرف تلخ
استالين، رو به محمدرضا کرد و جمله ديگري بر زبان آورد. من معناي آن را فهميدم، ولي چيزي نگفتم. به همين خاطر، ديلماج سفارت روس، جمله استالين را ترجمه کرد و گفت:« رفيق استالين مي گويند: حتماً شاه جوان ايران، زبان انگليسي ها را مي داند.»
محمدرضا به علامت تأييد، سر خود را تکان داد و گفت:« انگليسي، فرانسه و آلماني را صحبت مي کنم.»
استالين خنديد و جمله ديگري بر زبان آورد. ديلماج، فوراً ترجمه کرد و گفت:« رفيق استالين مي گويند: ممکن است شما زبان امپرياليست ها را خوب ياد بگيريد، اما هرگز نمي توانيد از نقشه هاي آنها مطلع شويد.»
استالين در اين ملاقات، چند هديه هم به ما داد. او درست حالت يک پدر( بلکه يک پدر بزرگ) مهربان و دوست داشتني را داشت. استالين، چند نصيحت تند و صريح به محمدرضا کرد و به او گفت:« فئوداليسم، يک سيستم قرون وسطايي است و شاه جوان ايران، اگر مي خواهد موفق شود، بايد کشاورزان را از دست استثمارگران نجات دهد و زمين ها را به آنها بدهد». او همچنين به محمدرضا گفت که نبايد به حمايت امپرياليست ها مطمئن باشد؛ زيرا آنها همان طور که رضاشاه را از مملکت بيرون انداختند، اگر منافعشان به خطر بيفتد، او را هم از مملکت بيرون خواهند انداخت.
استالين، با آن که مي دانست ما ناراحت مي شويم، اظهار داشت:« شاه جوان، بهتر است که در اولين فرصت مناسب، حکومت را به مردم واگذار کند و بساط سلطنت را- که يک سيستم قرون وسطايي است- جمع آوري نمايد!».
( خاطرات تاج الملوک، همسر رضاشاه)
رهبري ادامه دار
شاه در اوايل سال 1974 م، در کوران عظمت طلبي ناشي از اوج قيمت نفت اوپک، ضمن مصاحبه اي درباره آينده ايران، صحبت کرد:
« ما در حال حاضر، طرحي در دست داريم که به موجب آن، کارخانه ها 49 درصد از سهام خود را به کارگران مي دهند. لذا کارگران و زمينداران خرده پا، در خط اول جنبش انقلابي ما قرار دارند و در کنار رژيم ايستاده اند. دو گل نيز سعي کرد همين کار را در فرانسه انجام دهد؛ اما نتوانست. من به اين دليل مي توانم که در کشور ما رابطه بسيار ويژه اي ميان شاه و مردم وجود دارد. اميدوارم که اين رهبري، آن قدر ادامه پيدا کند که نه تنها همه باسواد شوند، بلکه همه از يک زندگي خوب برخوردار گردند.»
نخستين اعتراف عمومي، اما غير مستقيم شاه درباره آينده، اشاره به اين آرزو بود که « رهبري» او باقي بماند.
( « شکست شاهانه»، ماروين زونيس)
تغييرات يک شبه
شب هنگام که همگي به تماشاي مراسم معرفي کابينه بختيار در برنامه اخبار تلويزيون نشستيم، با حيرت، صحنه هايي را مشاهده کرديم که حقيقتاً تا به حال نظيرش را نديده بوديم. نه از لباس هاي رسمي يراق دوزي خبري بود و نه از کلاه هاي استوانه اي؛ نه برق شمشيرها چشم را خيره مي کرد و نه درخشش نشان هاي سرخ رنگ « همايون».
موقعي که شاه به مقابل صف وزرا رسيد، فقط بختيار تعظيم کرد؛ ولي بعداً او و نه وزرايش، هيچ کدام دست شاه را نبوسيدند...
واقعاً چطور شد که يک شبه، رسم بوسيدن پاي شاه، به تکان دادن مختصر سر و گردن به عنوان اداي احترام، تغيير يافت و هيچ کس- حتي خود شاه هم- احساس نکرد که از مقام و منزلتش چيزي کاسته شده؟
( « خدمت گزار تخت طاووس»، پرويز راجي( سفيرشاه در لندن))
روز خواستگاري
فاروق( پادشاه مصر)، به دقت، جوان ايراني را از نظر مي گذراند. فاروق کت و شلوار اروپايي به تن دارد، کروات زده است و فينه( کلاه منگوله دار) بر سر گذارده است. ولي عهد ايران( محمدرضا پهلوي)، لباس تمام رسمي نظامي پوشيده است: يقه بزرگ که سراسر گردن را تا زير چانه، پوشانده است؛ سردوشي هاي درخشان و اپلت دار، با آن دايره هاي پر نقش و نگار بالاي شانه هاي فرنچ نظامي که مليله از آن آويخته است؛ حمايل روي سينه؛ کمربند بسته؛ شلوار سواري و چکمه مشکي براق به پا.
فاروق، داماد آينده را کمي اُمّل مي بيند، زيرا رسم نيست در مراسم آشنايي و معارفه عروس و داماد، لباس نظامي، بر تن و چکمه، به پاي داماد باشد.
( « حکايت تلخکامي» فوزيه( اولين همسر شاه))
همين دزدها
مرحوم دکتر زنگنه براي من تعريف کرد که يک وقتي به شاه گفته و افرادي را اسم برده که اينها در جامعه ايران، به نادرستي و دزدي و عدم امانت در امور اداري، شناخته شده اند. شاه گفته بود:« همين ها به درد من مي خورند. اينها در خدمت من بهتر مي مانند و به من احتياج بيشتر دارند».
( « اميدها و نااميدي ها» دکتر کريم سنجابي)
چمدان ها
شاه، مرتباً از « آسوان» با ايران در تماس بود تا از جريان ها باخبر شود؟ اما هر روز، خبرهاي ناگوارتري مي شنيد. او خواب و خوراک خود را از دست داده بود و حالتي بيمارگونه داشت و با قرص خواب آور مي خوابيد.
آنها پس از چند روز، تصميم گرفتند که از مصر به مراکش و رباط بروند. شاه و ملکه، در فرودگاه به طور خصوصي صحبت مي کردند. ضمن صحبت، شاه به اصطلاح، لب خود را گزيد؛ يعني اين که چيزي نگو. بعداً معلوم شد که راجع به چمدان ها صحبت مي کردند. گويا انورسادات، دستور داده بود که تعدادي از چمدان ها را - که زير هواپيما جاسازي شده بود- بدزدند.
( خاطرات مرحوم آيت الله خلخالي)
منبع:نشريه پاسدار اسلام، شماره 338