تجددگرایی و هویت ایرانی در عصر پهلوی

هویت ایرانی در طول تاریخ علیرغم تاثیرپذیری از برخوردهای فرهنگی و تمدنی متعدد و نیز تحمل فرازونشیبها، به‌ویژه قرارگرفتن در معرض تهاجمات اقوام دور و نزدیک، همچنان توانسته بود بر یک محور و اساس واحد، تداوم خود را در بستر تاریخ تثبیت کند اما با ظهور تجددگرایی و مدرنیسم، به دلیل توجه و پرداختن بیش از حد ایرانیان به ظواهر تمدن جدید (تمدن غرب) سرانجام در میان عناصر این هویت (به‌ویژه در میان دو عنصر عمده دینی و ملیت) شکاف ایجاد شد و در این مدت، بیش‌ازهرچیز سیاستهای تجددگرایانه مبتنی بر ترویج الگوهای باستانی ایران و افراط در تقلید از ظواهر نوین غرب، در ایجاد این بحران موثر بودند؛ چنانکه می‌توان ادعا کرد انقلاب ۱۳۵۷ در ایران، درواقع واکنش به این بحران هویت بود. مقاله حاضر در راستای اثبات این مدعا می‌کوشد.
بازکاوی مساله هویت، ما را به آغازه‌های تاریخ انسان بازمی‌گرداند. از دیرباز، انسانها به دنبال تعریف و شناسایی خویش، قبیله، قوم و ملیت و نیز کشف تمایزات خود از دیگران بوده‌اند. مفهوم هویت، درحقیقت، پاسخی به سوال «چه‌کسی‌بودن» و «چگونه شناسایی‌شدن» است. پاسخ به این سوالات است که هرکدام از انسانها را از همنوع او و ارزشهای وی را از ارزشهای دیگران متمایز می‌کند، همچنین تعلق فرد را به یک گروه خاص نشان می‌دهد و نیز هویت جمعی او را تعریف کرده و نشان می‌دهد او کیست و به چه جامعه‌ای و ارزشهایی تعلق دارد. مفهوم هویت و تفسیر ارائه‌شده از آن، همواره هماهنگ با تحولات سیاسی ــ اجتماعی جوامع بشری، در معرض تغییر بوده است. انسانها در طول تاریخ در کنار هویت فردی، دارای هویت جمعی نیز بوده‌اند که آنها را به جمع بزرگتری پیوند می‌داده است. این هویت جمعی با شکل سیاسی زندگی انسان، همساز بود. زمانی‌که انسانها در قالب قبیله‌ای زندگی می‌کردند، هویت جمعی‌شان را در پیوند با قبیله و ارزشهای آن می‌دیدند. تحول زندگی قبیله‌ای به واحدهای سیاسی جدید، مفهوم هویت جمعی انسانها را نیز متحول کرد. با شکل‌گیری امپراتوریها، مفهوم جدیدی از هویت جمعی شکل گرفت که هویتهای فردی و قبیله‌ای تاحدزیادی در درون آن حل شدند.
تاریخ سه‌هزارساله ایران، آکنده از حوادث و رویدادهای متنوعی است که نشان می‌دهند مردم این سرزمین همواره برای ماندن مبارزه کرده‌اند. ایرانیان در طول تاریخ حیات خود، به دلیل موقعیت خاص جغرافیایی سرزمین ایران و قرارگرفتن در میان اقوام و ملیتهای گوناگون، همواره در یک دادوستد فرهنگی با دیگران به‌سر ‌برده‌اند. همین امر، سبب شده است فرهنگ ایرانی، به‌صورت آمیزه‌ای از فرهنگهای مختلف بشری درآید. هرکدام از این فرهنگها با برجای‌گذاشتن رسوباتی بر فرهنگ ایران، بی‌آنکه در اساس ملیت ایرانی گسست ایجاد کنند، به آن پویایی بخشیده‌اند. به گفته هگل، ایرانیان، نخستین قوم تاریخی‌ هستند که به تاریخ جهانی تعلق دارند؛ زیرا نخستین امپراتوری جهانی را برپا کرده‌اند.
موقعیت جغرافیایی ایران و قرارگرفتن این سرزمین بر سر چهارراه عبور، جابجایی، مهاجرتها و تهاجمهای گسترده اقوام خارجی، تاثیر شگرفی بر فرهنگ و هویت ایرانیان داشته است. ایران از آغاز تاریخ شناخته‌شدة خود تا قرن شانزدهم، همواره با دو نوع چالش برون‌مرزی روبرو بوده است؛ ۱ــ یورش اقوام بیابان‌گرد و بادیه‌نشین از سوی شمال، شمال ‌شرقی، شرق ۲ــ تهدید جوامع متمدن سازمان‌یافته، غالبا از سوی غرب. به‌رغم ایجاد پاره‌ای دگرگونی‌ها در لایه‌های سطحی فرهنگ و هویت ایرانی، این چالشها هیچگاه نتوانستند به ژرفای هویت آیینی ایرانیان رسوخ کنند.
مهمترین رویداد تاریخ کهن ایرانیان که نقطه عطفی در تحولات سیاسی و اجتماعی این سرزمین به‌شمار می‌آید، ظهور اسلام و ورود همسایگان عرب با بیرق دین جدید به سرزمین ایران می‌باشد. اعراب نومسلمان به فرماندهی سعدبن‌ابی‌وقاص، با شکست‌دادن سپاه ساسانی که بیش از چهارصد سال بر این سرزمین فرمانروایی کرده بود، فاتحانه وارد مداین شدند. ازاین‌پس، ایران ضمیمه سرزمینهای خلافت گردید و بخشی از جهان اسلام به‌شمار آمد. به‌دنبال این تصادم فرهنگ ایرانی ــ آریایی با فرهنگ اسلامی که در نوع خود یک آیین جدید به‌شمار می‌رفت، علیرغم پیش‌آمدن پاره‌ای تحولات ناخواسته و فرازونشیبها، ایرانیان سرانجام توانستند با تلاش هوشمندانه و مبتنی بر فرهنگ پویای ایرانی، نوعی همزیستی و آشتی میان فرهنگ دیرینه خود با دین جدید ایجاد کنند. سلسله‌های پادشاهی، حکام محلی و قبایل مهاجم، در طول تاریخ، هرکدام به فراخور خود، در فرهنگ و هویت ایرانیان، تاثیراتی بر جای گذاشتند، اما هیچ‌کدام نتوانستند همچون اسلام، تغییرات بنیادی در فرهنگ و هویت ایرانی ایجاد کنند. ایرانیان گرچه به لحاظ نظامی از اعراب شکست خورده بودند، اما به‌ویژه در دو سده نخست پس از پیروزی اعراب، نهضتهای ملی عظیمی را علیه حکومتهای عربی وقت به‌راه انداختند. درواقع ایرانیان در آغاز به‌دلیل فتح سرزمینشان توسط مسلمین به اسلام گرویدند اما پس‌ازآنکه با معارف والای قرآن آشنایی نزدیک یافتند، خود به مدافعان و مروجان اصلی آن تبدیل شدند و از آن پس بود که تمدن اسلامی نضج و نشو و نما یافت.
اما در سده اخیر، به دلیل گرایش حکام و سیاستمداران به ظواهر تمدن غرب، بدون توجه به ریشه‌های علمی و عقلی آن، تغییرات چشمگیری در فرهنگ و هویت ایرانیان، به‌ویژه در جوامع شهری به‌وقوع پیوست که اغلب از آن با‌ عنوان نوگرایی یا تجددخواهی یاد می‌شود.
با ظهور و گسترش تمدن غربی که با تکیه بر عقل‌باوری و تجربه، تفسیر تازه‌ای از جایگاه انسان در عالم هستی ارائه می‌داد و توانسته بود با تکیه بر پیشرفت علم و تکنولوژی، به قدرتی افسون‌کننده دست یابد، دوران حیرانی و پریشانی ایرانیان آغاز شد. دستاوردهای این تمدن که دگرگونی ژرفی در باورها و فرهنگ انسان اروپایی پدید آورده بود، با شتاب فراوان عالمگیر شد و جوامع را دستخوش تحول ساخت. برخورد ایران با تمدن غرب پیش از قرن نوزدهم آغاز شده بود، اما بحران و چالش در هویت دیرینه ایرانی ــ اسلامی درواقع زمانی ایجاد شد که ایران شکستهای پی‌درپی و جبران‌ناپذیر در جنگ با روسیه متحمل گردید و به تبع قراردادهای ننگین ترکمنچای و گلستان بخشهایی از خاک ایران واگذار شد. ازاین‌زمان به بعد بود که به‌تدریج تقلید از مفاهیم تجددگرایانه، در عرصه فکر و اندیشه نخبگان رسمی وارد شد و ازدیگرسو اروپاییان نیز در راستای مداخلات سیاسی و اقتصادی‌شان، دولت قاجار را برای نوسازی و تقویت دستگاه دولتی تحت فشار ‌گذاشتند. نفوذ غرب، محافل دولتی طبقه بالا را به اصلاح نهادهای نظامی و حکومتی به شیوه غرب متمایل ساخت. مداخله اروپاییان، به‌تدریج مقاومتهایی را از سوی علمایی که با نفوذ اجانب مخالف بودند، برانگیخت. نقطه عطف در ابراز این مخالفتها، از زمانی آغاز گردید که مشروطیت به انحراف ‌کشیده شد و از آن پس بود که مخالفت با پدیده تجدد، به شکلی فراگیر و آگاهانه انجام گرفت. درواقع بر اثر پیامدهای مشروطیت، ناهمخوانی هویت دینی جامعه ایرانی با مفاهیم غیرمذهبی غرب آشکار گردید. در مراحل بعد، جایگزین‌ساختن سازمان سیاسی، قوانین غیرمذهبی، نهادهای قضایی و آموزشی غرب به جای سازمان سیاسی پیشین و قوانین نهادهای مذهبی سابق، مرحله تازه‌ای از تعارض میان تشکیلات مذهبی و دولت‌ نوسازی‌شده ایران را که مشروعیت خود را با تعابیر غیرمذهبی و ناسیونالیستی تعریف می‌کرد، پدیدار نمود.
پهلوی اول و تجددگرایی
پویش تاریخی ایران معاصر، به‌ویژه در طول نیم ‌قرن سلطنت پهلوی، قرین تحولات بی‌شماری بوده که عمدتا‌ از تحولات و الگوهای بیرونی ناشی می‌شدند و تاثیرات عمیقی بر محیط سیاسی بر جای گذاشته‌اند.
با روی‌کارآمدن دولت نوگرای رضاشاهی، پروژه نوسازی آغاز گردید و به تبع آن، چالش میان فرایند نوسازی و ارزشهای دینی جامعه نیز آغاز شد. شکاف حاصل از این منازعه، تا روزهای آخر عمر سلسله پهلوی ادامه داشت و هرگونه دخالت دولت در این وضعیت، با حمایت تجددگرایان همراه بود.
تاثیرات فکری نهضت مشروطیت و حضور طبقه جدید تحصیل‌کردگان غرب در کنار طبقه حاکم، بیش از هر عامل دیگری، سبب رویکرد پهلوی اول به مدرن‌سازی در کشور شدند. البته این موضوع به معنای انکار نقش رضاشاه در تاسیس ارتش نوین، درهم‌شکستن سیستم ملوک‌الطوایفی، متحدالشکل‌کردن لباس، خرید سلاحهای جدید، ایجاد راههای ارتباطی، تاسیس دانشکده افسری، تاسیس بانک سپه برای سامان‌بخشیدن به امور مالی و حقوقی نظامیان، تصویب قانون نظام اجباری، تشکیل سازمان ثبت احوال برای شناسایی مشمولان نظام اجباری و بالاخره تاثیر همه این مولفه‌ها در ایجاد یکپارچگی ملی نیست اما بدون‌شک این تلاشها نه نشأت‌گرفته از روحیه نظامی‌گری رضاشاه، بلکه تبلور خواستها و آرمانهای روشنفکرانی بودند که تنها راه رسیدن به تمدن غرب را دوری از سنتهای دینی حاکم بر جامعه ایرانی می‌دانستند. این مساله در کنار تحولاتی که مصطفی کمال در ترکیه به راه انداخت، توجه شاه و حامیان او را به خود جلب کرد و آنان را به اقتباس از اقدامات ضدمذهبی آتاتورک فراخواند.
اصلاحات و نوسازی فرهنگی رضاشاه بر سه محور ناسیونالیسم باستان‌گرا، تجددگرایی و مذهب‌زدایی می‌چرخید. از جمله اقدامات رضاشاه در محور نخست، به تاسیس نهادهای نوپدید، ترویج باستان‌گرایی با تاکید بر یکتایی نژاد آریایی، پرداختن به تاریخ شاهان قدیم و نشان‌دادن عظمت دولتهای شاهنشاهی ایران، تاسیس فرهنگستان زبان فارسی، بازسازی آثار باستانی ــ که به زعم شاه، سیمای درخشان تمدن پرشکوه ایران باستان بودند ــ و برگزاری جشن هزاره فردوسی می‌توان اشاره کرد. تجددگرایی و تضعیف ارزشهای دینی، بخشی از برنامه‌های نوسازی فرهنگی دولت رضاشاه محسوب می‌شد؛ چراکه از نظر رضاشاه ریشه‌داربودن تفکر دینی و مبانی ارزشی حاکم بر جامعه ایرانی، مانعی جدی بر سر راه فرایند مدرن‌سازی به شمار می‌رفت. ازاین‌رو دولتمردان ‌رژیم سلطنتی از راه رواج بی‌قیدی و تحقیر نهادهای دینی و سنتهای ملی، پیکار خود را علیه مذهب آغاز کردند. حضور میسیونهای مذهبی، تاسیس مدارس جدید، بازگشت اشراف‌زادگان تحصیل‌کرده از فرنگ، تاسیس کانونها و انجمنهای روشنفکری، ترویج بی‌قیدی در میان زنان، کشف حجاب بانوان و نیز تغییر نظام آموزشی، از جمله فعالیتهایی بودند که در این دوره با اهتمام جدی پیگیری و انجام شدند.
تمامی این اقدامات و اصلاحات فرهنگی، در پی ایجاد هویت ملی جدید صورت می‌گرفتند و جوهره اصلی آنها، تاکید بر ناسیونالیسم بود. تلاش برای ایجاد دگرگونی عمیق در جامعه و نهادهای سنتی ایران، با تاسیس سریع نهادهای جدید انجام می‌شد. درواقع درک دولت نوگرا از تمدن جدید، سلوک و رفتار تجددمآبانه و تغییر در ظواهر بود، نه شکوفایی اندیشه و فرهنگ. همسان‌سازی فرهنگی و رویای رسیدن به تمدن اروپایی، نخبگان غرب‌زده ایرانی را به ایجاد تغییر در پوشاک و کشف‌ حجاب زنان کشانده بود و ازاین‌رو، توجه به مسائل زنان که پیش از نهضت مشروطیت آغاز شده بود، در این دوره در کانون توجه تمام جریانهای فرهنگی قرار گرفت. این مساله که با تبلیغات گسترده در مطبوعات و محافل همراه بود، آثار خود را کم‌کم نمایان ساخت. تاسیس کانونها و مراکزی که به بهانه آزادی زنان به ترویج فرهنگ غرب و رفع حجاب می‌پرداختند، همگی از آغاز سیاست استحاله فرهنگ سنتی از طریق اشاعه تجددگرایی غربی حکایت داشتند. جمعیتهایی نظیر «کانون بانوان»، «جمعیت نسوان وطن‌خواه» و «جمعیت تمدن نسوان» که توسط دولت تاسیس شدند و اغلب اعضای آنها، از تحصیل‌کردگان اروپا بودند، با هدف «ترویج معارف و بسط افکار و تهذیب اخلاقی و ترقی زنان»، و نیز اعطای آزادی به زنان و متجددکردن آنان تشکیل شدند. سفر شاه به ترکیه در سال ۱۳۱۳٫ش نقطه عطفی در تثبیت باورهای قلبی او مبنی بر لزوم کشف حجاب به‌شمار می‌رود. اثر عمیق مشاهده وضع بانوان ترک بر روحیه رضاشاه، تا حدی‌ بود که وی خطاب به سفیرکبیر ایران در ترکیه گفت: «هنوز عقب هستیم و باید با تمام قوا به پیشرفت سریع مردم به‌ویژه زنان اقدام کنیم.»
گام بعدی در راستای ایجاد دگرگونی و تغییر در صورت‌بندیهای اجتماعی، تحول در نظام آموزشی کشور بود. از سوی شورای عالی معارف، نظام آموزشی مدارس فرانسه به‌عنوان الگوی مدارس ایرانی پذیرفته شد و آموزشگاههای جدید، هنرستانهای صنعتی و دانشسراهای مقدماتی و عالی به همراه معلمان اروپایی به‌صورت‌مختلط تاسیس شدند. در ادامه این حرکت، گروهی از جوانان که عمدتا از طبقه سرمایه‌دار و اشراف‌زاده بودند، برای تحصیل به اروپا اعزام شدند. آنان پس از بازگشت، مناصب مهمی را در کشور عهده‌دار شدند و ازاین‌طریق، به روند دگرگونی اجتماعی، شتاب بیشتری بخشیدند. سرانجام در سال ۱۳۱۷ برای متمرکزکردن فعالیتهای سازمانهای فرهنگی و ایجاد هماهنگی میان آنها، سازمان پرورش افکار تاسیس گردید. با نگاهی به مجموعه اسناد تاریخی مربوط به سازمان مذکور، می‌توان اهداف اصلی آن را چنین برشمرد: ۱ــ آماده‌سازی اذهان عمومی برای پذیرش اصلاحات سیاسی، اجتماعی و همسوشدن با آن و سعی در القای برخی مفاهیم مثل شاه‌پرستی و میهن‌دوستی ۲ــ تلاش برای ارائه تحلیلهای توجیه‌کننده عملکرد نهادهای حکومتی ۳ــ ایجاد یکپارچگی فکری در میان مردم ۴ــ برخورداری از یک برنامه مدون دولتی در عرصه فکر و فرهنگ. این سازمان دارای شش کمیسیون بود: کمیسیون سخنرانی، کمیسیون رادیو، کمیسیون کتب کلاسیک، کمیسیون نمایش، کمیسیون موسیقی و کمیسیون مطبوعات. اغلب سخنرانیها حول محور شاه‌دوستی، ملیت، باستان‌گرایی و مبارزه با خرافات تنظیم شده بودند. کمیسیون کتب درسی، وظیفه داشت با ایجاد اصلاحات در کتابهای درسی دبستانها و دبیرستانها، افکار میهن‌دوستی و شاه‌پرستی را به‌گونه‌ای‌موثر در مندرجات کتابها بپروراند. چارچوب فعالیتهای کمیسیون موسیقی، انتشار آهنگها و سرودهای شاد و مهیج بود. همچنین کمیسیون مطبوعات با هدف همسوکردن مطبوعات با اصلاحات جدید و معرفی و توجیه دستاوردهای عصر پهلوی، به انتشار نشریه‌ای به‌نام «ایران امروز» اقدام کرد.
تقابل تجددگرایی و باورهای دینی
با استقرار و تثبیت سلطنت پهلوی در ابتدای سده اخیر، شاه به یاری تجددگرایان ــ که به قول جان فوران، سومین رکن سلطنت بودند ــ توانست فرایند نوسازی را در کشور به اجرا درآورد و بسیاری از نهادهای اجتماعی و سیاسی را دگرگون سازد. تا پیش از تاسیس سلسله پهلوی، نهادها و تاسیسات حقوقی و قضایی و نیز نهادهای مربوط به آموزش، تعلیم، تربیت، اسناد و املاک، عمدتا در اختیار روحانیت بودند. علاوه‌براین، بخش قابل‌توجهی از امور خصوصی و اجتماعی مردم به دلیل فقدان قانون و سیستم کارآمد اجتماعی، توسط روحانیون و در چارچوب قوانین شرع و فقه اسلامی اداره می‌شد. پادشاه نیز به‌عنوان «ظل‌الله» مشروعیت خود را از نهاد مذهب می‌گرفت و اساسا نوعی توازن قدرت میان مذهب و حکومت برقرار بود. روحانیت شیعه به‌عنوان حاملان دین، با برخورداری از قدرت فتوا و نفوذ اجتماعی قابل‌توجهی که داشتند، توانسته بودند در طول تاریخ، براساس قوانین شرع، به‌نوعی بر زندگی مردم و نیز بر روابط آنها با حکومت نظارت داشته باشند و دراین‌میان کم‌وبیش به‌عنوان نیروی بازدارنده و توازن‌بخش، عمل می‌کردند؛ چنانکه در صورت ابراز مخالفت و مقاومت از سوی آنان در مقابل سلطه و نفوذ فرهنگی غرب، حاکمان و استعمارگران ناگزیر می‌شدند دیدگاه روحانیت را نیز مورد توجه قرار دهند.
رضاشاه ازهمان‌ابتدا، هیچ علاقه‌ای به حضور روحانیت در عرصه سیاست نداشت؛ زیرا آنان را مانعی برای کوششهای اصلاح‌طلبانه خود به‌شمار می‌آورد؛ چراکه این اصلاحات غالبا در راستای تمرکزبخشیدن به قدرت دولت و نیز در راستای ایجاد دگرگونی‌های ناهنجار اجتماعی سیر می‌کرد. بااین‌همه وی در ابتدا علیرغم انتقادهایی که از سوی روحانیون به اقداماتش صورت می‌گرفت، با شکیبایی به جلب‌نظر رهبران مذهبی همت گمارد و با ارج‌نهادن ظاهری به مذهب، سعی داشت اعتماد روحانیت را به خود جلب کند و از اعتبار و حمایت آنان برای تثبیت حکومت خود بهره‌برداری به‌عمل آورد؛ ضمن‌آنکه باید گفت: بی‌تردید رضاخان در مقطع اولیه حکومت خود، با توجه به وجود شورشهای مختلف قومی و سیاسی در اکثر نقاط کشور، به نقش مذهب در ایجاد وحدت ملی آگاهی داشت و از آن بهره می‌جست. ویژگی ضدمذهبی نوسازی (تجدد) و گرایشات غیردینی آن، داعیه روحانیت را برای شرکت در حیات سیاسی برانگیخت و رفتارهای ضدشرعی دولت (مانند کشف حجاب، ترویج لباس متحدالشکل، عدم حضور پنج‌تن از مجتهدین طراز اول در مجلس به‌عنوان ناظر شرعیات، مطابق قانون‌اساسی، جشن اختلاط زنان و مردان، سربازگیری، استیلای بیگانگان و بسیاری از مظالم اجتماعی و سرانجام رفتار خشونت‌آمیز با طلاب و روحانیون و تلاش برای دولتی‌کردن نهاد روحانیت) سرانجام به واکنش روحانیت علیه دولت منجر گردید و به تقابل ستیزه‌جویانه تبدیل شد.
شکاف میان دین و دولت، چالش میان سنت و نوسازی را نیز تقویت نمود و به‌تبع شکل‌گیری این شکاف منازعه‌آمیز، اقدامات زیر به دستور رضاشاه علیه روحانیت صورت گرفت:
الف‌ــ اجرای سیاستهای عمومی: دولت سعی می‌کرد از طریق تاسیس نهادهای جدید، ترویج فرهنگ غربی و مبارزه با شعایر مذهبی، بر فرهنگ عمومی تاثیر گذارد تا بدین‌وسیله پایگاه اجتماعی روحانیت را تضعیف کند.
ب‌ــ سیاستهایی که به‌طورخاص درباره روحانیون اعمال می‌شد:
۱ــ کنترل روحانیون و تقلیل عده آنها از طریق اجرای قانون لباس متحدالشکل و امتحان‌گرفتن از آنها برای اخذ جواز عمامه و لباس روحانی.
۲ــ ایجاد تغییرات در نظام قضایی و تاسیس محاکمی که با قوانین موضوعه جدید (مطابق قوانین اروپایی) به داوری و قضاوت می‌پرداختند. ضمنا برای اداره تشکیلات قضایی جدید، از جوانان تحصیل‌کرده اروپا استفاده می‌گردید، درحالی‌که پیش از آن، قضاوت عمدتا توسط روحانیون و براساس موازین شرع مقدس صورت می‌گرفت.
۳ــ تاسیس اداره ثبت اسناد و املاک و تصویب قانون اجباری ثبت در دفاتر اسناد رسمی. قبل از آن، این کار در محاضر شرعی و با نظارت روحانیون انجام می‌شد. با خارج‌شدن محاضر شرعی و امور قضایی از دست روحانیون، جریان عادی وزارت دادگستری نیز با دخالت شاه، به‌طورفزاینده‌ای از هم گسیخت. وی از وزارت دادگستری برای مشروعیت‌بخشیدن به تصرف اموال دیگران و زندانی‌کردن افرادی استفاده می‌کرد که از واگذاری دارایی و املاک خود به او امتناع می‌‌نمودند. همچنین مخالفان سیاسی‌ حکومت، از طریق نهاد دادگستری مورد بازخواست و محاکمه قرار می‌گرفتند.
۴ــ تاسیس موسسه وعظ و خطابه در دانشکده معقول و منقول با هدف تربیت روحانیون دولتی و اعزام آنان به نقاط مختلف برای تبلیغ برنامه‌های حکومتی.
۵ــ سرکوب روحانیون معترض و قتل، تبعید و حبس آنان. کنترل روحانیون و محدودساختن فعالیتهای آنان، به شاه فرصت می‌داد تا با سرعت بیشتری فرایند مدرن‌سازی و اصلاحات از بالا را به اجرا درآورد.
پهلوی اول و هویت ایرانی
بعد از جنگ جهانی اول، در ادامه تغییرات عمده نظام جهانی و سقوط امپراتوریها و ظهور دولتهای تازه که خواستار استقلال بیشتری بودند، ملی‌گرایی به‌ویژه در میان کشورهای جهان سوم نضج گرفت. این روند در ایران، شرایطی را پدید آورد که به تغییر ساختار قدرت سیاسی کشور انجامید. گسترش اندیشه‌های ناسیونالیستی در ایران و انحراف این اندیشه از صورت اصلی خود در اروپا، محصول چنین تحولاتی در سطح جهانی بود. ناسیونالیسم از مفاهیم متجددانه قرون جدید است که در غرب و در ارتباط با تحولات چندی در زمینه‌های عینی و ذهنی اندیشه‌های اروپایی حاصل شده است؛ حال‌آنکه ناسیونالیسم در ایران، از تجدد و ملزومات عینی و ذهنی آن، به‌دور بود و بیشتر، شکل تصنعی داشت و حتی تحت‌تاثیر برخی جریانات ناسیونالیستی کشورهای همجوار ــ به‌ویژه ترکیه ــ ترویج یافت.
اندیشه‌های ناسیونالیستی رضاشاه، بر تاریخ ایران باستان، آن‌هم از دیدگاه محدود نژاد آریایی، تکیه داشت. این‌گونه جهت‌گیری رسمی در چارچوب نظام آموزشی، نه‌تنها اقوام مختلف را نسبت به رژیم سیاسی حاکم و نظام آموزشی آن بدبین نمود، بلکه امر را بر خود ناسیونالیستها نیز مشتبه ‌ساخت؛ به‌طوری‌که آنها گمان می‌کردند ایران تاریخی، یک پدیده آریایی محض است. فراتر از آن، به‌جای‌اینکه بر خدمات ایرانیان به دین و فرهنگ اسلامی تاکید شود، تعمدا این مساله مورد غفلت قرار گرفت. درواقع رضاشاه و سایر نخبگان رژیم، به‌دنبال هویت تازه‌ای برای ایرانیان بودند که مذهب در آن جایی نداشته باشد.
نزاع میان سنت و نوسازی در ایران، درحقیقت همان نزاع میان مناسبات اجتماعی دین‌مدار و نظام حکومتی مبتنی بر ارزشهای عصر تجدد بود و ترویج اندیشه‌های ناسیونالیستی غیرمذهبی، همانگونه‌که در غرب به شکل‌گیری دولت ــ ملتهای جدید انجامید، در ایران نیز الگوی رویکردهای ملی‌گرایانه قرار گرفت.
نظام سیاسی آن زمان، برای ایجاد هویت ملی جدید، به ارائه ایدئولوژی همگون پرداخت تا جایگزین علایق دینی و قومی گردد و ازطریق‌آن، مجموع افراد ساکن در کشور، تحت یک حکومت مرکزی به یک واحد سیاسی تبدیل شوند. عناصر و ابزار مورد نیاز برای ایجاد این اتحاد، تاریخ و فرهنگ ملی ایران باستان بودند. تلاش زیادی از جانب حکومت صورت می‌گرفت تا مذهب شیعه به دلیل ماهیت ستیزه‌جویانه‌اش با استعمار و استبداد، از هویت ایرانی حذف گردد.
در زمان رضاخان برای ارج‌نهادن به سنتهای ملی و احیای فرهنگ باستانی، اقدامات زیر، صورت گرفت:
۱ــ تشکیل انجمن آثار ملی: این انجمن که در سال ۱۳۱۲٫ش با فکر تعمیر و ترمیم آثار باستانی و تاریخی، تاسیس شد، با راه‌اندازی اداره باستان‌شناسی در سراسر ایران، اقدامات خود را در این زمینه سامان داد. نخستین گام در این راه، ایجاد بنیاد آرامگاه فردوسی، شاعر حماسی ایران، تغییر شکل آرامگاه حافظ و ارائه طرحهای تازه برای سایر شاعران ملی ایران بود.
۲ــ برگزاری جشن هزاره فردوسی: با اتمام کار ساختمان آرامگاه فردوسی که توسط انجمن آثار ملی صورت گرفت، برای برگزاری بزرگداشت هزارمین سال سرودن شاهنامه و قدردانی از شاعر ملی ایران، از تعداد بسیاری از خاورشناسان، مورخان و شاعران سراسر جهان دعوت شد تا برای شرکت در جشن هزاره فردوسی به تهران بیایند و پس از تشکیل کنگره فردوسی، برای گشایش آرامگاه این شاعر نامدار به خراسان عزیمت کنند. این کنگره در دوازدهم مهر ۱۳۱۳ به ریاست نخست‌وزیر وقت تشکیل شد و تا بیستم مهر آن سال ادامه داشت. تکریم فردوسی، به دلیل علاقه رضاشاه به هنر و ادبیات ایرانی نبود؛ بلکه وی احیای سنتهای شاهنشاهی و ستایش از تمدن باستانی را برای شکل‌گیری هویت نوین ایرانی (هویت خالی از گرایشهای دینی) هدف گرفته بود. در کنار این اقدام، کنگره‌های بین‌المللی درباره هنر و باستان‌شناسی ایران برپا شدند و در آنها بیشترین توجه به آثار برجای‌مانده از تمدن ایران پیش از اسلام معطوف گردید.
۳ــ کانون ایران باستان: در راستای ترویج گرایشهای ناسیونالیستی و باستان‌گرایی، شخصی به‌نام عبدالرحمن سیف آزاد در سال ۱۳۱۰٫ش به ایران آمد و با یاری چند سرمایه‌دار زرتشتی و برای شناساندن بیشتر فرهنگ و تمدن باستانی ایران، «کانون ایران باستان» را تشکیل داد و از اول بهمن ۱۳۱۱٫ش نیز هفته‌نامه رنگی «ایران باستان» را منتشر کرد. سرلوحه «ایران باستان» با نام «خدا ــ ایران» و با پیام «پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک» و تصویر «فروهر» و دو تصویر کوچک در دو سوی کلیشه‌ای از نقش داریوش بزرگ در تخت‌جمشید آراسته شده بود و غالبا یک صفحه بزرگ تاریخی، تمام صفحه اول را پر می‌کرد. در این هفته‌نامه مطالب مربوط به تاریخ و فرهنگ ایران دوره هخامنشی و ساسانی به چاپ می‌رسید.
۴ــ فرهنگستان ایران: دکتر عیسی صدیق اعلم یکی از بنیانگذاران فرهنگستان ایران و مخبر کمیسیون بررسی اصلاحات اداری این فرهنگستان، در خاطرات خود، یکی از نتایج برگزاری جشن هزاره فردوسی را برانگیختن حس ملیت و غرور ملی به‌ویژه در جوانان می‌داند و در زمینه فرهنگستان، معتقد است: «جمعی بر آن شدند زبان رایج آن روز را فارسی خالص کنند و کلمات خارجی به‌ویژه عربی را خارج سازند و در این کار غلو کردند، تعصب نشان دادند و در مقالات و مکاتبات، وقتی معادلی برای کلمات عربی نمی‌یافتند، کلمات مهجور باستانی را با الفاظ ساختگی به‌کار می‌بردند. سرانجام فرهنگستان در سال ۱۳۱۴٫ش برای سامان‌دادن به این تغییرات تاسیس شد.»
درکل باید گفت برداشت رضاشاه و نخبگان پیرامون او از نوسازی، کاملا با روح شرایط اقلیمی ایران بیگانه بود و به‌همین‌علت، در عمل با تضادها و تناقضهای عمیق روبرو شد. رضاشاه، روح نوسازی را که بر کاستن از استبداد و خودکامگی و به‌رسمیت‌شناختن حقوق مردم مبتنی بود، درک نکرده بود و اصولا از نوسازی، برداشتی سطحی‌نگر داشت و ازاین‌رو صرفا به الگوگیری از ظواهر جوامع اروپایی، اکتفا می‌کرد. این برداشت در عمل با سنت‌گرایی حاکم بر جامعه ایران، به‌ویژه، عقاید مذهبی مردم و علمای دین در تضاد عمیق قرار داشت و طبعا واکنش مخالفت‌آمیز بسیاری از علما را برانگیخت؛ چنانکه مخالفت علما، شاخص تضاد تجدد و نوسازی با سنتهای دینی تلقی می‌شد.
ازسوی‌دیگر اقدامات تجددگرایانه رضاخان باعث گردید شکافهای اجتماعی و اقتصادی عمیق‌تری در جامعه ایجاد شوند. عواملی چون شهرنشینی و شکل‌گیری بورژوازی تجاری، ظهور کارمندان ارشد اداری و افسران عالی‌رتبه که حامل ارزشهای جدید بودند، در بروز این مساله، تاثیر عمده داشتند. همچنین سیاستهای تحمیلی رضاشاه، در تخته‌قاپوکردن (اسکان عشایر) به نتایج دلخواه منتهی نشد و نتوانست از شکافهای قومی کشور و قدرت نیروهای گریز از مرکز بکاهد. در مجموع می‌توان گفت رضاشاه نتوانست با ترکیب عناصر فرهنگ ملی، دینی و غربی، هویت ملی جدیدی را خلق کند که درنهایت به تعدیل شکاف و گسستهای مختلف اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی منجر شود، بلکه با برداشتی ظاهری و سطحی از نوسازی، افراط در ملی‌گرایی باستان‌گرایانه، ستیز کینه‌توزانه با مذهب و حاملان آن و نیز سرکوب گروههای قومی مختلف، اسباب عمیق‌تر‌شدن این شکافها را در درون جامعه ایران فراهم کرد.
پهلوی دوم و تجددگرایی
با فروپاشی استبداد رضاخانی که نماینده «ناسیونالیسم تجددگرا» بود، در دهه نخست عصر پهلوی دوم جامعه ایرانی شاهد شکل‌گیری «ناسیونالیسم ضداستعماری» بود که مهمترین محصول آن، «نهضت ملی‌کردن صنعت نفت» است؛ زیرا با روی‌کارآمدن پهلوی دوم، بخشی از منابع قدرت به نفع دولت و نیروهای اجتماعی توزیع شد و روابط جدیدی میان نهاد سلطنت و نهاد دولت برقرار گردید. در دولت دکتر مصدق، رابطه قدیمی سلطنت‌محوری، تضعیف شد و بخش مهمی از قدرت به دولت واگذار گردید؛ تااینکه با کودتای بیست‌وهشتم مرداد ۱۳۳۲ و سقوط دولت مصدق، تغییرات ژرفی در ساختار سیاسی ایران پدید آمد. ازآن‌پس، شاه به یگانه سیاستگذار و داور سیاسی کشور تبدیل شد. شرایط سیاسی ایران، بعد از کودتای بیست‌وهشتم مرداد به‌گونه‌ای بود که با نابودساختن هویت ملی ایرانیان، صرفا اقلیت خاصی را منتفع می‌ساخت و ازاین‌رو، سرانجام با واکنشهایی روبرو شد که کم‌وبیش قابل پیش‌بینی بودند. بااین‌حال، غاصبان حقوق سیاسی، اقتصادی و اجتماعی ملت، از این امر غافل بودند و هنوز هم در تحلیلهایشان با همان نگرش غربی و یا صرفا آکادمیک به مساله می‌نگرند و ابعاد داخلی موضوع را تاحدزیادی فراموش می‌کنند و یا کسانی هستند که با عینک ایدئولوژیهای دیگر به قضیه می‌نگرند.
شاه با تکیه بر ابزار سرکوب مخالفان ــ متشکل از واحدهای پلیس، ارتش و ساواک ــ توانست یک دولت اقتدارگرای سلسله‌مراتبی تاسیس کند. وی از ابتدای دهه ۱۳۴۰ با حمایت غرب، فصل تازه‌ای را در ساختار اجتماعی ایران گشود و ایران را به دور تازه‌ای از عصر نوسازی وارد کرد و آن را «عصر تمدن بزرگ» نامید. بدین‌ترتیب دوره دوم تجددگرایی، آمرانه آغاز گشت و مظاهر و تجلیات تمدن غرب با شتاب فراوانی وارد جامعه ایران شدند، بدون‌آنکه در این اقتباس، منطق و عقلانیتی به کار رفته باشد.
گامهای نخستین نوسازی، در همه‌پرسی ششم بهمن ۱۳۴۱ رقم خورد. شاه که اصلاحات خود را «انقلاب سفید» نامیده بود، می‌کوشید آن را یک طرح ملی معرفی کند. در ابتدا، اصول شش‌گانه آن مورد تصویب عمومی قرار گرفت و سپس با اضافه‌کردن چند اصل دیگر، سرانجام انقلاب سفید به صورت یک منشور نوزده‌ماده‌ای درآمد. اصول شش‌گانه عبارت بودند از: ۱ــ امحای رژیم ارباب ــ رعیتی با تصویب اصلاحات ارضی ایران ۲ــ تصویب لایحه ملی‌کردن جنگلها در سراسر کشور ۳ــ تصویب لایحه فروش سهام کارخانجات دولتی به‌عنوان پشتوانه اصلاحات ارضی ۴ــ تصویب لایحه سهیم‌کردن کارگران در منافع کارگاههای تولیدی و صنعتی ۵ــ تصویب لایحه اصلاح قانون انتخابات (شرکت زنان در انتخابات) ۶ــ تصویب لایحه تاسیس سپاه دانش به‌منظور تعلیمات عمومی و اجباری.
شاه و دستگاه تبلیغاتی وی، ادعا می‌کردند مردم در این رفراندوم شرکت کرده و با رای مثبت خود آن را تصویب نموده‌اند، درحالی‌که آمار حقیقی مشارکت به علل مختلف و از جمله به‌خاطر بی‌اعتمادی مردم به دستگاه حاکم، بسیار پایین بود. گرایشهای موجود در جامعه، هرکدام به‌گونه‌ای مختلف با رفراندوم برخورد کردند: طرفداران جبهه ملی، شعارهایی به‌صورت تراکت پخش کردند با مضمون «اصلاحات آری، دیکتاتوری نه». روحانیت و گروههای مذهبی از ابتدا با انقلاب سفید مخالفت ‌کردند و گروههای مرتجع و ملاکین بزرگ نیز با آنکه پول زمینهای خود را دریافت کرده بودند، بازهم با این انقلاب به مخالفت پرداختند، چون هنوز از سهیم‌شدن در کارخانه وحشت داشتند. کشاورزی ایران از این زمان گرفتار بی‌برنامگی شد و ازاین‌هنگام، ورود گندم خارجی افزایش یافت.
درهر‌صورت، بر اثر این رفراندوم، مخالفان جدیدی به مخالفان قبلی رژیم افزوده شدند ولی این مخالفتها به‌خاطر اختناق حاکم، در قالب دو ترور خود را نشان دادند: ترور حسنعلی منصور، نخست‌وزیر وقت، توسط محمد بخارایی (عضو هیاتهای موتلفه اسلامی) و ترور نافرجام شاه توسط رضا شمس‌آبادی (عضو حزب مردم ایران) در کاخ مرمر. شمس‌آبادی توسط محافظان شاه، شهید شد و بخارایی با حکم دادگاههای نظامی رژیم به شهادت رسید. تعدادی از مارکسیستهای جوان و سوسیالیستهای خداپرست، در ارتباط با ترور شاه دستگیر شدند. این مسائل به‌نوبه‌خود باعث شدند جو سیاسی هرچه‌بیشتر خفقان‌آور شود و مبارزات علیه حکومت، وجهه قهرآمیز به خود بگیرد؛ چنانکه روحانیت نیز پس از مدتها فرازونشیب، مبارزات خود را با اتخاذ یک رویکرد جدید پی گرفت. حضور روحانیت در فرایندهای سیاسی تا آن زمان، عمدتا مبتنی بر دفاع از شریعت اسلام و مبارزه با حاکمان جور و سلطه استعمار بود اما در اواخر دهه ۱۳۴۰، امام‌خمینی با طرح حکومت اسلامی به‌عنوان نظام جایگزین بر مبنای شریعت اسلام، رهیافت خود را با محوریت لزوم تغییر در نظام سیاسی، آشکارا اعلام کرد. همین‌امر سبب شکل‌گیری رفتار سیاسی خاصی از سوی روحانیت و سایر نیروهای مذهبی در مرحله دیگری از فعالیتهای سیاسی شد. از این پس اندیشه‌وران مذهبی هرکدام به بازسازی و نوسازی بخشی از اندیشه دینی خود پرداختند. با تکوین مبانی نظری انقلاب اسلامی و قرارگرفتن نیروهای مذهبی در وضعیت انقلابی، چالشی سخت و مستمر میان آنان و رژیم سیاسی درگرفت.
پهلوی دوم و هویت ایرانی
محمدرضا پهلوی ازهمان‌ابتدا به‌طورآشکار، الگوی راهبردی خود را بر سیاستها و اقدامات پدرش استوار کرد. این موضوع در بسیاری از سخنرانیهای وی به‌صراحت بیان شده است. تا پیش از ورود مفاهیم و پدیده‌های نوگرایانه، هویت ملی ایرانیان با تکیه بر عناصر ملی بازمانده از ایران باستان و مذهب شیعه که از ارکان استوار و قدرتمند هویت ایرانی به‌شمار می‌آمدند، از انسجام و ثبات بیشتری برخوردار بود. با آغاز فرایند نوسازی در ایران، ازیک‌سو ارزشهای سنتی پیشین به چالش کشیده شدند و از‌سوی‌دیگر، ارزشهای جدید نیز کاملا استقرار نیافتند. این وضعیت، نوعی دوگانگی فرهنگی و ارزشی را در ایرانیان پدید آورد و اینچنین بحران هویت زاده شد. رهبران رژیم، نهاد مذهب را کنار گذاشتند و به‌جای آن، باستان‌گرایی را، به‌ویژه به‌خاطر همخوانی‌ آن با ساخت نظام سلطنتی، مورد توجه قرار دادند. ترویج ایرانی‌گرایی، با تعریف مجدد از هویت ایرانی آغاز شد. در این تعریف، تعمدا عنصر مذهب مورد غفلت واقع می‌گردید و سنتهای باستانی، ارکان اساسی این هویت لحاظ می‌شدند. برگزاری جشنهای شاهنشاهی و تغییر تقویم هجری به تقویم شاهنشاهی از جمله اصلاحاتی بودند که رژیم با هدف ترویج ایران‌گرایی به راه انداخت. مبدأ تقویم شاهنشاهی، بنیانگذاری شاهنشاهی ایران به دست کوروش بود. این تغییر، ایرانیان را ناگهان از سال ۱۳۵۵٫ش به ۲۵۳۵ شاهنشاهی برد. برای استقبال افکار عمومی از این تغییر تقویم تاریخی، طرحی توجیهی برای رسیدن به این هدف تهیه و به اجرا گذاشته شد. پرداختن به میراث گذشته باستانی و وام‌گرفتن از ارزشهای دوهزاروپانصدساله تاریخ شاهنشاهی ایران، درواقع با هدف تقویت وجهه‌ ملی شاه برای انجام نوسازی، برنامه‌ریزی می‌گردید.
شاه به هنگام سخن‌گفتن از فلسفه «تمدن بزرگ»، سعی می‌کرد میان ارزشهای باستانی و «انقلاب سفید» خود پیوندی محکم برقرار ‌سازد. او با تشریح تمدن آریایی ایرانیان، از رسالت تاریخی آنان سخن می‌گفت و طرز تلقی خود از رسالت، تمدن و فرهنگ بزرگ ایرانی را حتی به دوره ایران اسلامی نیز سرایت می‌داد. در مجموع می‌توان به سه عامل در رویکرد رژیم پهلوی به باستان‌گرایی اشاره کرد:
۱ــ تضعیف مذهب به‌عنوان مانع نوسازی: تجددگرایی مطلوب دولت، نه فقط با ارزشهای دینی بیگانه بود، بلکه با آنها سر ستیز نیز داشت؛ زیرا در اعتقاد دولتمردان پهلوی، این ارزشها، طرحهای نوگرایانه را تهدید می‌کردند. بنابراین تفسیر دولت از هویت ایرانی، و نیز سعی دولت در انطباق‌دادن این هویت با ارزشهای پیش از اسلام، علاوه بر تضعیف مذهب، ایجاد نوعی همسانی میان ارزشهای نظام سیاسی و ارزشهای جامعه ایرانی را نیز هدف گرفته بود.
۲ــ کارکرد حل بحران هویت حاصل از فرایند نوسازی: جامعه ایرانی در میانه گذار از ارزشهای قدیمی و عدم استقرار ارزشهای نوین قرار داشت. در چنین شرایطی، کنش منفعلانه تقویت می‌شود و صورت‌بندی اجتماعی تغییر می‌کند. عده‌ای در دام اقتباس از ارزشهای جدید می‌افتند و از ارزشهای سنتی روی برمی‌تابند و دچار ازخود‌بیگانگی می‌شوند، گروهی دیگر در محمل ارزشهای سنتی باقی می‌مانند و غافل از ارزشهای جدید از پویش بازمی‌ایستند و سایرین نیز متحیرانه تماشا می‌کنند. بحران هویت در دوره گذار و در زمانی‌که شکاف میان نسلها، خودنمایی می‌کند، آشکارتر می‌شود. محمدرضا پهلوی نیز با برشمردن ویژگی‌های دوره گذار، اتکا به هویت ملی را که در نگاه وی بر میراث کهن استوار بود، راهکار اساسی برای حل این بحران قلمداد می‌کرد.
۳ــ کارکرد حل بحران مشروعیت: نظام شاهنشاهی برای مبانی مشروعیت خود، به یک پشتوانه مستحکم فلسفی، تاریخی و فرهنگی نیازمند بود و ازاین‌رو، مبلغان و مروجان نظام، از سنت سه‌هزارساله شاهنشاهی و فلسفه سیاسی مبتنی بر فرّ شاهنشاهی سخن می‌گفتند.
با توجه به آنچه گذشت، در کل باید گفت: در تمامی مراحل نوگرایی و تجددخواهی، این پدیده، همواره در مقابل دین و مذهب قرار داشت و هرگز در مقابل سایر مظاهر زندگی سنتی ایرانیان قرار نگرفت و حتی حکومت در اثنای تجددگرایی و نوسازی، به دفاع از بسیاری از سنتهایی می‌پرداخت که در آنها اثری از دین نبود.
روی‌هم‌رفته، نوگرایی در عصر پهلوی نتوانست راه به جایی ببرد، چون مبلغان و مدافعان آن، تنها دسته‌ای از افراد وابسته به حکومت و روشنفکران ازفرنگ‌برگشته بودند که بدون‌توجه به بنیادهای فکری آن در غرب ــ به‌ویژه اروپا ــ و تفاوت ریشه‌ای آن با جامعه سنتی ایرانی، درصدد بودند با اقتباس از ظواهر زندگی غربی، هویتی دیگر برای ایران و ایرانی رقم بزنند.
در مقابل، گفتمان اسلامگرا، به‌ویژه پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به رویارویی با ناسیونالیسم و غربگرایی پرداخت. در گفتمان اسلامگرا شاهد رویکردهای متفاوتی هستیم، ولی بی‌تردید این جریان تلاش داشت از طریق بازگشت به اسلام و گذشته اسلامی، خود را از سلطه رژیم حاکم و نیز هژمونی غرب و ارزشهای تبلیغی آن رها سازد. امام‌خمینی‌(ره) با تالیف کتاب «کشف‌اسرار» پرچم دفاع از هویت دینی را در اوایل دهه ۱۳۲۰ به دوش گرفت، اما مهمترازآن برپایی نهضتی بود که سرانجام با تاسیس حکومت اسلامی، بدیلی برای نظم سیاسی گذشته ارائه داد. بنابراین از یک زاویه می‌توان گفت انقلاب اسلامی، درواقع پاسخی بود برای حل بحران هویت که جامعه ایرانی را عمیقا متاثر ساخته بود؛ جامعه‌ای که ارزشهای رژیم گذشته، هنجارهای ایرانی و اسلامی آن را در هم ریخت و این فرایند، به سهم خود، موجب انقطاع فرهنگی و بحران هویت در ایران گردید. بنابراین، بروز بحران هویت را می‌توان زمینه‌ساز فروپاشی رژیم گذشته قلمداد کرد.
فهرست منابع
۱ــ داریوش آشوری، ما و مدرنیت، تهران، موسسه فرهنگی صراط، ۱۳۷۶
۲ــ محمدعلی اسلامی ندوشن، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟، تهران، شرکت سهامی انتشار، ۱۳۷۹
۳ــ محمدعلی اسلامی ندوشن، ایران و تنهاییش، تهران، شرکت سهامی انتشار، ۱۳۷۶
۴ــ علی الطایی، بحران هویت قومی در ایران، تهران، شادگان، ۱۳۷۸
۵ــ بدرالملوک بامداد، زن ایرانی از انقلاب مشروطیت تا انقلاب سفید، تهران، ابن‌سینا، ۱۳۷۴
۶ــ علیرضا زهیری، انقلاب اسلامی و هویت ملی، قم، انجمن معارف اسلامی ایران، ۱۳۸۱
۷ــ عیسی صدیق اعلم، یادگار عمر، ج دوم، تهران، امیرکبیر، ۱۳۴۵
۸ــ جان فوران، مقاومت شکننده: تاریخ تحولات اجتماعی ایران، ترجمه: احمد تدین، تهران، رسا، ۱۳۷۷
۹ــ علی‌اصغر کاظمی، بحران نوگرایی و فرهنگ سیاسی در ایران معاصر، تهران، قومس، ۱۳۷۶
۱۰ــ مهدیقلی‌خان مخبرالسلطنه هدایت، خاطرات و خطرات، چاپ پنجم، تهران، زوار، ۱۳۷۵
۱۱ــ حسین مکی، تاریخ بیست‌ساله ایران، ج ششم، تهران، ناشر، ۱۳۶۲
۱۲ــ محمود نکوروح، در جستجوی هویتی تازه، تهران، چاپخش، ۱۳۷۸
۱۳ــ دانش نوبخت، عصر پهلوی، ج۱، تهران، وزارت اطلاعات، ۱۳۴۶
۱۴ــ داود هرمیداس باوند، چالشهای برون‌مرزی و هویت ایرانی در طول تاریخ، مجله اطلاعات سیاسی و اقتصادی، شماره۱۳۰ــ۱۲۹