ترفندهاي مبارزان درعصر پهلوي

در بررسي کارنامه مبارزان اين سرزمين ، چه در دوران نهضت اسلامي و چه در ادوار پيش از آن ، فراوان به نمودهايي از ذهن خلاق ايراني مسلمان برمي خوريم که گردآوري و نقل آنها، مثنوي هفتاد من کاغذ مي شود. به مناسبت ايام فرخنده دهه فجر، به دو مورد جالب از ترفندهاي ظريف مبارزان مسلمان در اوان دهه 40اشاره مي کنيم که ضمنا نشان مي دهد آنان در چه فضاي مهيب و به بهاي تحمل چه دشواريها و خطراتي ، پرچم مبارزه با نظام ستمشاهي را برافراشته و از قلب سياه شب ظلم و بيداد، راهي به صبح روشن آزادي گشودند. بخش دوم اين مقاله روز چهارشنبه تقديم خوانندگان گرامي مي شود.
چگونه اعلاميه آيت الله مرعشي
دور از چشم ماموران تهيه و چاپ شد؟!

در خلال اعلاميه هايي که از سوي مراجع بزرگ تقليد در جريان قيام 15خرداد و حوادث متعاقب آن صادر شد، اعلاميه اي تند و کوبنده به امضاي مرحوم آيت الله العظمي مرعشي نجفي به چشم مي خورد که در پاسخ به اطلاعيه بي امضاي ساواک در روزنامه کيهان و اطلاعات (مورخ 12مرداد 42، مبني بر «تفاهم حضرات آقايان خميني ، قمي و محلاتي با مقامات انتظامي») نوشته شده و با لحن و پرداختي «متمايز» از نوع اعلاميه هاي مراجع در آن روزگار، اطلاعيه مزبور را پاسخي دندان شکن داده است.
تاريخ نگارش اعلاميه ، 15ربيع الاول 1383قمري (برابر 14مرداد42) بوده و در خلال آن نيز اين بيت ، شاهد حال دولت و سازمان امنيت دانسته شده است : بزرگش نخوانند اهل خرد / که نام بزرگان به زشتي برد. تدوين و انتشار اين اعلاميه ، داستان شگفتي دارد که ضمنا نشانگر ذوق لطيف ايراني و نيز تعاون و تعامل ملت و روحانيت در مبارزه با ظلم و بيداد مي باشد. آقاي علي اشرف والي ، از نقاشان و هنرمندان زبردست کشور عصر يکشنبه 21فروردين 1373شمسي در منزل خويش در شمال تهران به حقير اظهار داشتند: تنها سند عزت و افتخار من در مدت عمرم ، متني است که در جريان آزادي مرحوم امام خميني از زندان 15خرداد نوشته و بعد از نيمه شب نزد مرحوم آيت الله سيد شهاب الدين مرعشي نجفي در تهران بردم.
امام را که از زندان بيرون آوردند، سازمان امنيت اطلاعيه بدون امضايي داد که ادعا مي کرد امام و دو مرجع همبند او با رژيم سازش کرده و آزادي ايشان از همين رو است ! من آن روز خانه يکي از علماي مبارز تهران (آيت الله حاج شيخ حسين لنکراني) بودم که در خيابان خيام ، روبروي موسسه اطلاعات مي نشستند. از خانه ايشان که بيرون آمدم در ميدان توپخانه به روزنامه هاي اطلاعات و کيهان برخوردم که تازه پخش شده بود. کيهان را که گرفتم ديدم اطلاعيه اي دارد که مضمون آن چنين است : حضرات آقايان خميني و قمي و محلاتي را به منزل خودشان عودت داديم ، زيرا اينها تفاهم کرده اند که از اين به بعد در سياست دخالت نکنند! يکباره سرم سوت کشيد ، چون بلافاصله تمام گفتگوها و دسيسه ها و توطئه چيني هاي کارشناسان سازمان امنيت و مشاوران صهيونيست دولت در پشت درهاي بسته به ذهنم خطور کرد مثل اينکه خودم شخصا در آن جلسات کميسيون حضور داشته و مذاکرات را مي شنوم که پس از بررسي دقيق جوانب امر، نشسته و نظر داده اند که : اين آقايان را به خانه هايشان بفرستيد، سپس بگرديد افرادي را که بستگان و نزديکانشان در جريان قيام 15خرداد کشته شده اند يافته با چندتاشان صحبت کنيد و بگوييد: عزيزان شما، به اعتبار فتوا و اعلاميه آقايان علما، به خيابانها ريختند و کشته شدند و خود شما اين همه رنج و آزار کشيديد، آن وقت آقايان در زندان با دستگاه سازش کردند و ماهي 5، 6ميليون تومان خرج سفره گرفتند که به مصرف عيش و نوش خود و فرزندانشان برسانند و مثل هميشه شما و کشور و اسلام را فروختند و خون عزيزانتان را هدر دادند! خلاصه ، شديدا تحريکشان کنيد و پول هم اگر لازم شد بدهيد که بروند علماي آزادشده را ترور کنند و به اصطلاح انتقام خون عزيزانشان را از آنها بگيرند. اگر يکي دو نفرشان هم بپذيرند که اين کار را انجام دهند کافي است و آبروي علما را خواهد برد. بعد هم دولت به عنوان قاتل ، آنها را بگيرد و با سر و صدا محاکمه و اعدام کند...! با تصور ابعاد وسيع توطئه ، حالي به من دست داد که خدا مي داند، انگار کميسيون آنها را ديدم.
همه اين مطالب عينا مثل پرده سينما از برابر چشمم گذشت و سخت وحشت زده شدم.
نگران به منزل آمدم و لختي انديشه کردم و نهايتا اعلاميه اي را در پاسخ به اطلاعيه دولت تنظيم کردم که بين مردم پخش شود و اين توطئه ننگين را خنثي کند. منتهي ديدم اعلاميه زماني سودمند و موثرخواهد بود که يک شخصيت بزرگ و معتبر و وزين زير آن را امضا کند. آن زمان آيت الله مرعشي از قم به تهران مهاجرت نموده و دوستان وي خانه وسيعي را در انتهاي بازار عباس آباد براي ايشان اجاره کرده بودند که مي توانست جمعيت زيادي را در خود جاي دهد. من غالب روزها خدمتشان مي رسيدم و در آنجا از اوضاع روز صحبت مي شد و گاه ناهار را حضورشان صرف مي کرديم.
من ديدم رژيم مي خواهد با اين اطلاعيه ، مردم را بر ضد علما بشوراند و به دست خود انقلابيون ، لطمه بزرگي به روحانيت بزند و بهيچوجه سکوت جايز نيست.
پاسخي را که تهيه کرده بودم گفتم بايد يک امضاي معتبري هم پايش باشد، زير اگر بدون امضا در کشور پخش شود اولا تاثير لازم را ندارد، ثانيا دولت مي گويد اينها جرات ندارند پاي اعلاميه را امضا کنند و عده اي را به عنوان پخش اکاذيب مي گيرد و قضيه تمام مي شود. فکر کردم در فرصتي مناسب به منزل آقاي مرعشي بروم و رضايت ايشان را براي امضا و انتشار اعلاميه جلب کنم.
شب که از نيمه گذشت برخاستم ، جواب اطلاعيه دولت را زير زير پيرهني در پشتم چسباندم و دو عدد شيشه آب ليمو نيز در دست گرفتم و با لباس عوضي و گيوه پاره پاره و زير شلواري کوتاه و پاي لخت و بي جوراب ! به هيئت يک فرد کاملا دهاتي ، قدم زنان از جلو سيد نصرالدين وارد بازار شدم.
ساعت 2 - 5/2 بعد از نصف شب بود. گوشه و کنار بازار ديدم عده اي دوتا دوتا، سه تا سه تا کفشهايشان را زير سر گذاشته و خوابيده اند، اما به نظرم رسيد که مامور و مراقب اوضاع اند و رفت و آمد اشخاص را زير نظر دارند. چون معقول نمي نمود که اين همه آدم ، بي خان و مان باشند و جايي براي بيتوته نداشته باشند. يک سرگردي هم بود که با کلاه نمدي کج و کوله و يک چپق بلند و لباس عادي ، معمولا سر کوچه آقا نجفي روي چهارپايه چمباتمه مي زد و مي نشست (سرگرد بودن او را، خود مرحوم آقا نجفي به من گفتند، حتي اسم او را هم ذکر کردند که متاسفانه فراموش کردم ضبط کنم.
آقا سيد محمود، فرزند بزرگ آن مرحوم ، و متصدي کنوني کتابخانه آيت الله مرعشي در قم ، احتمالا بايد نام وي را در خاطر داشته باشد، مي توانيد از ايشان بپرسيد). باري ، زماني که سر کوچه آقا رسيدم ، سرگرد مزبور به من گفت : آقا...! اين وقت شب کجا مي روي؟ گفتم : شنيده ام آقا حالشان خراب است ، قلبشان کسالت دارد، گفتند آب ليمو برايشان خوب است ، اين شيشه هاي آب ليمو را برايشان آورده ام.
گفت : اين چرت و پرتها چيست مي گويي؟! آب ليمو چيه؟! گفتم : من از روي رساله ايشان تقليد مي کنم ، شنيدم کسالت دارند، اينها را خدمتشان آوردم.
گفت : مال کجايي؟ گفتم : مال ورامين.
گفت : چه جور اين وقت شب از ورامين به اينجا آمدي؟! گفتم : سر سه راه ورامين ماشين خراب شد، هرچه کردند درست نشد، از آنجا تا اينجا پياده آمدم ، لذا شب شد و دير شد. نگاهي «عاقل اندر سفيه» به من انداخت و متعجبانه مرا ورانداز کرد... من با قيافه اي حق به جانب افزودم : آقا، من با ايشان کار مخصوصي ندارم ، شما خودتان اين دو تا آب ليمو را بگيريد خدمت آقا بدهيد حالا من اعلاميه اي را که در جواب اطلاعيه ساواک نوشته ام در پشتم دارم خلاصه نگاهي به سر و وضع دهاتي من کرد و با پرخاش گفت : نه بابا... برو خودت بده ! از سر بازار تا در خانه آيت الله در حدود 30، 35قدم راه مي شد. من رفتم.
قفل در خانه ايشان سوراخهاي درشت آهني داشت که مي شد از لاي آنها داخل را ديد. در زدم.
در را که باز کردند ديدم فرزند بزرگشان آقا سيد محمود است که با من آشنا بود. مرا که ديد بسيار تعجب کرد که اين وقت شب و با اين قيافه به خانه آقا آمده ام! چون روزهاي ديگر، من با لباس و قيافه کاملا مرتب نزد آقا مي رفتم.
مانده بود که اين چه هيئتي است؟! گفت : آقاي والي ، اين چه بساطي است درآورده اي ، با قيافه دهاتي و دو شيشه به دست و آن هم اين وقت شب؟! گفتم : اين مرتيکه ، سر کوچه مراقب ما است ، زود در را ببند و مرا خدمت آقا برسان ، بعد جريان را به تو مي گويم.
از دم در و راهرو تا ته حياط، دست کم 40، 50متر فاصله بود. آقا داشتند آن وقت شب دوا مي خوردند. ايشان هم که مرا با آن وضع ديدند سخت شگفت زده شدند و گفتند: اين قيافه چيست براي خودت درست کرده اي و اينها چيست دستت گرفته اي؟! گفتم : آقا، لطفا جايتان را به من تعارف کنيد و مرا جاي خودتان بنشانيد و خود اين طرف بنشينيد، چون اين مرتيکه سرگرده ممکن است از سوراخ در، ما را بپايد. آقاي نجفي جايي که نشسته بودند کمي از سمت در پيدا بود. يک ديوار کوچکي بود که کنارش پله مي خورد و بالا مي رفت.
يک طاقي مانند بود. آقا دست مرا گرفت و تعارف کنان جاي خود نشانيد و دواهايش را آورد جايي که از کليد در ديده مي شد. اول حرفي که اين سيد بزرگوار با ناراحتي به من زد مربوط به مفاد اطلاعيه دولت مبني بر تفاهم آقايان با دستگاه بود. گفتم : مسلما دروغ است و آنچه از توطئه کارشناسان رژيم براي تحريک مردم بر ضد علماي مبارز به ذهنم آمده بود تعريف کردم و در پايان ، دست کردم مطلبي را که در پاسخ نوشته بودم درآورده و براي ايشان خواندم و گفتم بجا است اعلاميه اي به اين مضمون صادر شود و شما زيرش را امضا کنيد. فرمودند: دوباره بخوانيد. دوباره خواندم.
پسنديدند و همان را متن اعلاميه خود در پاسخ به اطلاعيه دولت قرار دادند. تنها يک بيت شعر به آن افزودند که چنين بود: بزرگش نخوانند اهل خردکه نام بزرگان به زشتي برد و تصرف ديگري در آن نکردند. اطلاعيه دولت را بالاي نوشته گذاشتيم و زير آن اعلاميه را قرار داديم که پاسخي استوار به آن مي داد. مرسوم نبود آقايان علما اطلاعيه دولت را در صدر اعلاميه خود قرار دهند. ولي من با آقا شرط کردم که اطلاعيه بدون امضاي دولت ، حتما بايد بالاي اعلاميه قرار گيرد و ايشان نيز پذيرفتند. مجموعا آنچه منتشر شد، يک حرکت ژورناليستي ، و از سبک و سياق معمول علما دور بود. پس از آماده شدن اعلاميه ، قيافه آقا که ابتدا بسيار نگران مي نمود بکلي عوض شد. زير آن را امضا کردند و صدا زدند: صغرا خانم (يا يک همچين اسمي). خانمي آمد، به وي گفتند: همين الان اين را به چاپخانه بدهيد چاپ کنند. او نوشته را گرفت و بلافاصله از پله ها بالا رفت و من فهميدم از پشت بام خانه آقا، راهي به بيرون وجود دارد که از طريق آن ، نامه ها و اعلاميه هاي سري را به خارج انتقال مي دهند يا به خانه مي آورند. همان نصف شب ، نوشته را بردند که چاپ کنند. خدمت آيت الله عرض کردم که اين اعلاميه بايد فردا صبح در شهرهاي تهران ، کرج ، ساوه ، قم ، اگر بشود اصفهان ، اگر بشود قزوين و زنجان و جاهاي ديگر، پخش شود که مامورين مرکز به دولت گزارش دهند که يک چنين اعلاميه اي صادر شده و دولت بفهمد توطئه اش فاش و برملا شده و دست از شيطنت بردارد. کار که تمام شد، همان شبانه از حضور آقا مرخص شدم و بيرون آمدم.
در بازگشت باز به سرگرد برخوردم که هنوز بيدار و مراقب اوضاع بود. با لحني مقدس مآبانه و بسيار ساده گفتم : آب ليمو را خدمت آقا دادم ، خيلي مرا دعا کردند و گفتند خيلي خوب شد اين آب ليمو را شما براي من آورديد، و ان شاالله ميدوارم که حالشان بهبودي پيدا کند. بعد به يارو گفتم : اجازه بدهيد دست و صورتتان را ببوسم و جلو رفتم ببوسم ، که نگذاشت و گفت : نه ، نه ، خداحافظ شما، خدا حافظ شما! چون ديد من هيچ چيزي همراه ندارم ، نه کتابي ، نه اسلحه اي و نه.
.. فرداي روزي که اعلاميه در نقاط مختلف کشور پخش شد و من از طرق گوناگون واکنشها و عکس العملهاي دستگاه را کاويده و زير نظر داشتم ديدم سخت متحيرند که سيد، چگونه و با همفکري چه کساني ، اين اعلاميه را با اين محتوا و اين گونه سريع تدوين کرده و منتشر ساخته است؟! و الحمدلله اين راز را تا وقتي که منقرض شدند نفهميدند ، و الا اگر مي فهميدند مسلما به قول معروف : تکه بزرگه من ، گوشم بود!.
کليشه اعلاميه مزبور را مي توانيد در جلد اول «بررسي نهضت امام خميني» تاليف حجه الاسلام سيد حميد روحاني ، صص 587-586 مشاهده نماييد.