بازماندگان يك قزاق
گفتوگو با دكتر محمدامير شيخنوري
هرچند ذوق عمومي جامعه دركل به سوي نگاشتههاي جذاب، ساده و داستانواره متمايل است اما ذائقه جامعه، نبايد رسالت انديشمندان و پژوهشگران تاريخ در فراهمكردن متون مرجع و محققانه را متاثر سازد. البته گفتوگو درباره تاريخ و مسائل تاريخي نيز از نوعي جذابيت، سادگي و رواني عامپسند برخوردار است اما با عميقانگاشتن و دقيقپرداختن به آن، ميتوان گفتوگو را مقدمه يا برانگيزاننده تداومبخشيدن به رسالتي تلقي كرد كه هماكنون از آن ياد شد. گفتوگوي اين شماره از ماهنامه را به بررسي رژيم و خاندان پهلوي با يكي از محققان و مدرسان تاريخ معاصر ترتيب دادهايم تا ضمن توجه به جذابيتها و سادگيهاي متون گفتاري، قدري در تعميق ذائقه عمومي خوانندگان مباحث شفاهي تاريخ معاصر نيز كوشيده باشيم. دكتر محمدامير شيخنوري، محقق و مدرس تاريخ معاصر ايران متولد 1332 از زابل، دكتراي تاريخ از فرانسه و دانشيار گروه تاريخ دانشگاه الزهرا(س) (دانشيار برگزيده سال 1384) ميباشد كه تاليفات وي شامل پنج كتاب و بيش از سي مقاله است. فهرست كتابها عبارتند از: تاريخ ايران از ورود اسلام تا علويان طبرستان، تاريخ اسلام از سال 41 تا 227 هجري، پژوهشي درباره جنبشهاي رهاييبخش در جهان، تاريخ بيزانس، نقش غرب در ايجاد و گسترش اختلافات ارضي و مرزي.
l جناب آقاي دكتر شيخنوري از اينكه وقتتان را براي انجام اين گفتوگو در اختيار ماهنامه زمانه قرار داديد متشكرم. همانطوركه مستحضر هستيد اين شماره مجله به بررسي رژيم و خانواده پهلوي اختصاص دارد. بهعنوان اولين سوال لطفا درباره پيشينه خانواده پهلوي توضيح دهيد.
بسمالله الرحمن الرحيم. در مورد اصالت خانوادگي يا خاستگاه خانوادگي پهلويها، لازم است بدانيم كه اولا اسم فاميلي آنها، نه پهلوي، بلكه سوادكوهي بود؛ چون رضاخان در منطقه آلاشت سوادكوه متولد شد. اما او وقتيكه به سلطنت رسيد، كلمه پهلوي را براي فاميل خود انتخاب كرد تا بگويد ما در جامعه ايران، بياصالت نيستيم، بلكه ريشه در تاريخ ايران داريم. باستانگرايي و جشنهاي دوهزاروپانصدساله، درواقع بيشتر از اين نظر بود كه آنها ميخواستند سلطنتشان را ريشهدار جلوه دهند. اما واقعيت آن است كه خانواده پهلوي، يك خانواده معمولي و متوسط جامعه بود. طبيعتا وقتيكه رضاخان هنوز شاه نشده بود، اين كنجكاوي هم وجود نداشت كه او كي است، پدر، مادر و فاميلش چه كساني هستند و...، اما وقتيكه شاه شد، چنانكه در تاريخ آمده است، عدهاي درصدد برآمدند اينگونه مسائل را درباره او پي بگيرند و مطرح كنند و اينگونه بود كه اصلونسبسازيها شروع شد. اصلا اين مساله نسبسازي در تاريخ ايران ريشه دارد. در زمان گذشته نيز وقتي كسي پادشاه ميشد و يا در منطقهاي به رياست ميرسيد، براي خود نسبسازي ميكرد؛ چنانكه يكي ميگفت من فرزند بهرامگور هستم و يا خودشان را به ساسانيان و هخامنشيان ميرساندند. اصلا يكي از ويژگيهاي تاريخ ايران، نسبسازي كساني است كه تشكيلات قدرت را در دست ميگرفتند. بااينلحاظ بود كه رضاخان يا رضا سوادكوهي هم كه از يك خانواده معمولي برخاسته بود، وقتيكه به سلطنت رسيد، نسبسازي را مورد توجه قرار داد. حتي فرهنگ عميد در معرفي او هيچ اشارهاي به اصل و نسبش نكرده و فقط ميگويد: «رضاخان كه يكي از مردان نامي دوره تاريخ معاصر ايران بود» و هيچچيز درباره پدر و مادر او در آن وجود ندارد. اما جالب است بدانيد كه اين لقب پهلوي را از كجا گرفتند. پهلوي درواقع نام يكي از دانشمندان معروف دوره قاجار، بهنام ميرزامحمودخان پهلوي بود كه حتي يك كتاب تاريخ تحت عنوان «تاريخ روابط ايران و انگليس» نگاشته است كه البته بهنام محمود محمود چاپ شده است. فاميلي پهلوي، ابتدا درواقع نام خانوادگي او بود اما وقتيكه رضاخان ميخواست بهعنوان شاه بر تخت بنشيند و قدرت را در دست بگيرد، اطرافيان او ــ چون او بالاخره تنها نبود و گروهي بودند كه در اطراف او كار ميكردند ــ ترتيب اينكار را دادند. آنها فاميلي ميرزامحمودخان را خط زدند و آن را براي رضا سوادكوهي ثبت كردند. ميرزامحمود هم با حالت كنايهآميزي اسم فاميل محمود را براي خود انتخاب كرد و هنوز هم به محمود محمود معروف است. بههرحال وقتيكه فردي ميخواهد شاه باشد، جامعه بايد او را بپذيرد وگرنه بلافاصله عليه او اعتراضات و اعتصابات شروع ميشود. ازاينرو بايد بهنوعي او را مطرح كنند تا موجه شود و نيز مردم تصور كنند كه رضاخان آدم خوبي است، به درد جامعه ميخورد و دواي درد جامعه است؛ بهويژه در زمانيكه جامعه ايران واقعا به دردهاي زيادي مبتلا بود. قاجار امتحان خودش را پس داده بود و جامعه ديگر آنها را نميخواست. در اينجا درباره اصل و تبار سردارسپه و خاندان پهلوي، چند ديدگاه از افراد داخلي و خارجي را مطرح ميكنم تا مساله بيشتر روشن شود.
يكي از اين نويسندگان خارجي، ايوانف ــ اهل روسيه ــ است. ايوانف در زمينه تاريخ معاصر ايران كار كرده، و يكي از ايرانشناسان و كارشناسان مطرح در زمينه تاريخ نوين ايران بهشمار ميرود. او در زمان اتحاد شوروي درباره سردارسپه چنين ميگويد: «رضاخان در 1878.م (مطابق 1295.ق) در يك خانواده درجهدار ارتش و خردهمالك در سوادكوه مازندران بهدنيا آمده بود و از دوران جواني در دسته قزاقان ايراني خدمت ميكرد.» آبراهاميان، ايراني مقيم خارج، نيز در كتاب «ايران بين دو انقلاب» ميگويد: «كلنل (سرهنگ) رضاخان افسر چهلودوسالهاي از خانوادهاي گمنام نظامي و تركزبان در مازندران، كه مدارج نظامي را طي كرده و به فرماندهي بريگاد قزاق در قزوين رسيده بود.» و اما از ايرانيهاي داخل كشور، سليمان بهبودي كه پيشكار و از ياران نزديك رضاشاه بود، فردي بهنام عباسعليخان، ملقب به داداشبيگ سوادكوهي را پدر رضاخان معرفي ميكند. مسعود بهنود در كتاب «اين سه زن» ــ سهزن يعني: مريم فيروز، اشرف پهلوي و ايران تيمورتاش ــ نيز همين باور را درباره رضاخان مطرح ميكند. حسين مكّي در كتاب تاريخ بيستساله، درباره اينكه داداشبيگ پدر رضاخان باشد، در ترديد است. مهدي بامداد در كتاب «شرح حال رجال ايران» نام مادر رضاخان را سكينه يا زهرا و گرجيالاصل ميداند اما بهنود از مادر رضاخان با نام نوشآفرين ياد ميكند و او را از طايفه پالاني ميداند. بعضيها پهلوي را هم از پالاني ميدانند كه لفظ تحقيرآميزي به حساب ميآيد. ملكالشعراء بهار و حسين مكي ميگويند: «رضا پالاني يا رضا پهلوي»؛ يعني حالت تحقيرآميزي را در اين زمينه مطرح ميكنند و سپس ميگويند: مخالفان دودمان پهلوي براي كوچكسازي اين خاندان، رضاخان پالاني را بهجاي رضاخان پهلوي بهكار ميبرند و در ادامه ميگويند: اگر چنين باشد، پس رضاخان و نوشآفرين هر دو از يك تيره هستند. رستمي نيز كه سندهايي را در مورد پهلويها گردآوري نموده، به تبعيت از مهدي بامداد، مادر سردارسپه را گرجي مينامد. مستوفي در كتاب «تاريخ اجتماعي و اداري در دوره قاجاريه» در مورد اصل و تبار سردارسپه ميگويد: «سردارسپه، سوادكوهي بوده، پدرش از افراد عادي بوده و اجداد او هم ادعاي بزرگي خانوادگي نداشتند. خيليها شنيدهاند كه سردارسپه ميگفته كه مادرم در شيرخوارگي مرا از تهران به سوادكوه ميآورد، در بين راه گرفتار بوران شده، وقتي به يكي از كاروانسراهاي بين راه رسيده (كه ميگويند همين محل امامزاده هاشم بود) مرا مرده پنداشته و در آخور طويلهاي انداخته و رفته است. بعد از ساعتي بر اثر گرمي طويله جان گرفته و سروصدا راه انداختهام، يكي از افراد قافله بعدي كه مادرم را ميشناخته، از روي نشانيهاي كاروانسرادار فهميده كه من بچه همان زن آشناي او هستم و مرا برداشته و در منزل به مادرم رسانده است. اين حقيقت را امروز هم دهاتيهاي حولوحوش كاروانسرا براي يكديگر و عابرين سينهبهسينه نقل ميكنند و معروف است. و حتي ميگويند كه رضاشاه وقتي كه به شاهي رسيد، در يكي از مسافرتهاي خودش كه از آنجا ميگذشته، به مهندس مصدق نامي كه دركار راهسازي بوده، دستور ميدهد كه اين محل را تعمير كنند و علتش را هم ميگفته كه چون اين محل جان او را در شيرخوارگي نجات داده است؛ يعني چون در اين منطقه جان او نجات پيدا كرده، دستور داده كه آن منطقه امامزاده هاشم(ع) را يكمقداري رسيدگي كنند و از نظر آباداني و تشكيلاتي بهبود دهند.»
چنانكه ملاحظه ميشود، به لحاظ اصل و نسب، رضاشاه يا رضاخان سوادكوهي، شخصي است كه از نظر خانوادگي جايگاه خاصي ندارد و در آن زمان يك فرد عادي بوده است. لازم به يادآوري است در تاريخ ايران هر شخصي كه به پادشاهي ميرسيد، با تشكيلات قبيلهاي خاصي بستگي داشت. مثلا آقامحمدخان، به قبيله قاجار، نادرشاه به ايل افشار و همينطور مثلا شاهعباس به خاندان صفويه متصل بودند. يعني اين مساله يكي از ويژگيهاي تاريخ ايران است كه هركس به قدرت ميرسيد، حتما بايد عقبهاي در قالب تشكيلات قبيلهاي پشت سر او ميبود. اما در مورد سلسله پهلوي، ما براي اولينبار شاهد هستيم كه شخصي روي كار ميآيد كه درحقيقت هيچ نامونشاني ندارد و به يك تشكيلات قبيلهاي وابسته نيست. يعني در اينجا نوعي قطع در تاريخ ايران مشاهده ميشود. مساله جالبتر، پاسخ اين سوال ميتواند باشد كه اصلا در تاريخ معاصر ايران چگونه يك شخص بينامونشان كه هيچكس او را نميشناخت، در عرض چهارسال (يعني از سال 1299 كه كودتا شد تا سال 1304) به پادشاهي رسيد و سلسلهاي را بهوجود آورد. اين مساله، خودش جاي سوال دارد. واقعا سيستم استعماري، براي پيشبرد اهدافش چه كارها كه نميكند؟ يعني هركاري كه براي پيشبرد اهداف، مقاصد و مشروعيت كارهايش، لازم باشد، انجام ميدهد و بر همين اساس است كه ميبينيم يك شخص عادي را كه هيچ نامونشاني از او در تاريخ مشاهده نميشود، در راس كار قرار ميدهد و سلسلهاي را بهوجود ميآورد كه تا زمان وقوع انقلاب اسلامي در سال 1357 دوام داشت.
l آيا اين عاديبودن اصل و نسب را واقعا ميتوانيم نقطه ضعف پهلويها به حساب آوريم؟ ما در تاريخ به شخصي مثل ميرزاتقيخان اميركبير افتخار ميكنيم كه سلسلهمراتب طبقاتي و اشرافيت را پشت سر گذاشت و از يك طبقه فرودست به چنان مقام بالايي در هرم قدرت و حكومت رسيد. چرا ما آنجا اين مساله را موجب افتخار ميدانيم اما در مورد پهلويها نداشتن اصالت خانوادگي و پشتوانه ايلي و قبيلگي را نقطه ضعف تلقي ميكنيم؟ تفاوت اين دو نوع رشد اجتماعي در چيست؟
در تاريخ ايران موارد زيادي وجود دارند كه فرضا شخصي از يك طبقه اجتماعي پايين به جايگاه بالايي رسيده و همانطور كه ذكر كرديد، خود اميركبير هم كسي نبود كه ايل و طايفهاي به دنبال داشته باشد. ولي به اين نكته حتما بايد توجه داشت كه در تشكيلات اداري و سياسي ايران، امثال خواجه نظامالملك نيز وجود داشتهاند؛ يعني كسي كه به طبقهاي بهنام دبيران متعلق بود اما سرانجام به جايي رسيد كه با سلطان سلجوقي اظهار هموزني ميكرد و در حقيقت همهكاره شاه و ملك او شده بود و به او ميگفت همه قدرت تو به اين قلم و دوات و دستار من وابسته است. اگر قلم مرا بشكني، تو هم خواهي شكست. منظوراينكه ما نميگوييم رضاخان اگر اصالت ايلي و خانوادگي داشت، موفق ميشد؛ كماآنكه بقيه داشتند و هيچ كاري هم نكردند. خود پادشاهان قاجار هم از پشتوانه يك ايل برخوردار بودند ولي چنانكه ميبينيم، در دوره قاجار، تاريخ ايران چيزي جز محنت تجربه نكرد. اما طبيعتا بعضي مسائل بر رفتار يك پادشاه تاثير ميگذارند؛ يعني وقتي يك شخص كه در حقيقت از نظر سياسي، اجتماعي، مذهبي، اقتصادي و... هيچ پشتوانهاي ندارد، در مصدر يك كشور قرار ميگيرد، مسلما او بايد الگو و برنامهاي داشته باشد تا بتواند كشور را براساس آن اداره كند. اما همه ميدانيم رضاشاه با اتكا به خود و با پشتوانه ملي و مردمي بر سر كار نيامده بود. بله اگر رضاشاه خودش رشد ميكرد و روي كار ميآمد و مانند اميركبير از يك شخصيت مستقل برخوردار بود، مانعي نداشت و براي او نقطه منفي به حساب نميآمد اما همگي ميدانيم كه او مستقل و بهتنهايي رشد نكرد و لذا ــ چنانكه بعدا خواهيم گفت ــ سلطانيسم رضاشاه يك سلطانيسم وابسته بود نه واقعي. درست است كه او سعي كرد سلطانيسم را احيا كند، ولي سلطانيسم او وابسته بود. نادرشاه و كوروش و... هم سلطان بودند، اما بالا سر آنها شخص يا قدرت ديگري نبود، درحاليكه در مورد رضاشاه اينطور نيست. يعني در سلطانيسم رضاشاه، قدرت ديگري (بريتانيا) مافوق او وجود دارد و به او دستور ميدهد. آنها بودند كه به او ميگفتند اين كار را بكن، آن كار را نكن؛ اين قرارداد را ببند، آن قرارداد را نبند. در دوره رضاشاه، ديگر دنيا عوض شده بود و با دنياي زمان شاه عباس و آقامحمدخان و... فرق داشت. در اين دنيا براي پادشاهي، به فكر و برنامه نياز بود. يعني ديگر صرفا با سوارشدن بر اسب و سرككشيدن در جامعه، تغيير ايجاد نميشد، بلكه بايد برنامه در كار ميآمد و اين برنامه هم طبيعتا بايد ملي ميبود. دليل اينكه انگليسيها او را انتخاب كردند و بالا بردند، درواقع از اينجا معلوم ميشود؛ چون در آن زمان انگليسيها با توجه به منافعشان دنبال شخصي ميگشتند كه بتواند اهداف و برنامههاي آنها را در كشور ايران پياده كند. دراينميان، رضاخان براي آنها ــ به دلايلي كه خواهيم گفت ــ مهره جالبي جلوه كرد. نه فقط در ايران بلكه در همهجاي دنيا، در سوريه، مصر، آفريقا، امريكاي لاتين، اصلا در تمام كشورهاي جهان سوم، حكومتگران آنها مهره استعماري بودند و كماكان هستند. آيرونسايد به رضاخان ميگفت اگر بخواهي از ما اطاعت نكني و كارهاي ما را انجام ندهي، خودت هم ميداني كه براي تو گران تمام خواهد شد و تو ضرر خواهي كرد. جالبآنكه آيرونسايد اين حرفها را زماني به او ميگفت كه رضاخان هنوز شاه نشده بود.
طبيعي است اگر به اميركبير اين حرفها را ميزدند، او اصلا قبول نميكرد. حتي زمانيكه اميركبير را به كاشان تبعيد كردند و مشخص بود كه ميخواهند او را بكشند، به او توصيه شد كه به سفارت روس پناهنده شود. اما اميركبير گفت كه هيچوقت حاضر به چنين كاري نيست. يعني حاضر بود بميرد اما بهعنوان يك ايراني، به سفارتخانه خارجي پناهنده نشود. (متاسفانه سيستم سياسي ما به وضعيتي دچار شده بود كه اگر فردي به سفارت روس و يا انگلستان اعلام پناهندگي مينمود، آن سفارتخانه اعلام ميكرد اين شخص جان و مال و ثروتش مانند مال من است و من از او حمايت ميكنم و ديگر حتي پادشاه هم نميتوانست عليه او اقدامي انجام دهد.) عيب و ايرادي كه ما الان از لحاظ تاريخي به رضاشاه وارد ميكنيم، درواقع از جهت اين مسائل است و اهميت آن در اينجا معلوم ميشود؛ يعني منظور اين نيست كه رضاشاه چون از يك خانواده عادي در سوادكوه بوده، لياقت سروري نداشت، ما اصلا كاري به اين مسائل نداريم؛ كماآنكه اميركبير هم همينگونه بوده و پدرش صرفا يك آشپز بوده است؛ اما بايد دقت كنيم، وقتي يك شخص معمولي مثل اميركبير كارش بهجايي ميرسد كه يك مملكت را اداره ميكند، سياستهايي را بهكار ميبرد كه براي انگليسيها معضل ايجاد ميكند و لذا وقتيكه از ميان رفت، انگليسيها جشن و پايكوبي برپا كردند كه اميركبير رفت و اين مزاحم از سر راهشان برداشته شد. مسلما اگر رضاشاه هم ميتوانست اينگونه باشد، الان قضاوت ما درباره او فرق ميكرد. اما او واقعا نميتوانست چنين باشد؛ چون وجودش در وابستگي بود. يعني كسي كه وجودش از سر تا پا وابسته باشد و كس ديگري او را سر كار آورده باشد، مسلما نميتواند با قدرتي كه او را بر سر كار آورده، درگير شود. به قول يكي از دانشمندان، امثال رضاخان اصلا دلال هستند؛ يعني آنها دلالهاي امپرياليسماند. آنها حتي براي خودشان هم نميتوانند كار كنند، چه برسد به اينكه براي مملكتشان بخواهند كاري از پيش ببرند. آنها صرفا نقش يك پل را ايفا ميكنند. لذا از يك دلال چه انتظاري ميتوانيم داشته باشيم؟ حالا بعضيها بحث ميكنند كه او بعدا از انگليسيها بريد و به طرف آلمانها ميل كرد. اينها همه بهانه است و واقعا اينطور نبوده. آمار آلمانها در ايران معلوم است. مگر ما چقدر آلماني در ايران داشتيم؟ آنهم تازه رضاشاه بعدا آنها را اخراج كرد و گفت بفرماييد بيرون. اگر با آلمان و كشورهاي ديگر مذاكراتي ميشد و قراردادهايي مطرح ميگرديد، اصلا به آن شكل نبود كه رضاشاه عليه انگليسيها با آنها قرارداد ببندد. خود رضاشاه هم اين را ميدانست. مساله اصلي، اين است كه به قول عاميانه امثال رضاخان درواقع تاريخ مصرف دارند؛ يعني بهمحضاينكه كارايي لازم را از دست بدهند و ديگر به درد موقعيت نخورند، اربابانشان آنها را كنار ميگذارند تا بعديها بيايند.
l آقاي دكتر، دركل رضاخان از چه لحاظ براي انگليسيها جالب بهنظر رسيد؟ آيا در همين مساله اصل و نسب، نميتوان گفت درواقع خود بياصلونسبي او تاحدودي مدنظر انگليسيها بود؛ يعني آنها شايد فكر ميكردند اگر از ميان رجال اصيل و درجه اول كشور، فردي را بهعنوان مهره استفاده كنند، شايد آنها بهراحتي تسليم تمامي خواستههاي ضدملي انگليس نشوند اما افراد فاقد ويژگيهاي ايل و تباري و فاقد پشتوانه اصل و نسب اجتماعي، راحتتر حاضر به وابستگي و سرشكستگي ميشوند؟
دقيقا. اما بگذاريد بحث را كمي بازتر كنيم. در زمان جنگ جهاني اول، از همان دوره قاجار يك طرف ايران، روس و طرف ديگر آن انگليس بود؛ يعني شمال كشور در اختيار روسيه، و جنوب آن هم كه منابع نفت را دربرداشت، در اختيار انگليسيها بود و نفت براي انگليس مهمترين مساله بود. جنگ جهاني اول كه تمام شد، انقلاب كمونيستي اكتبر در روسيه رخ داد. در آن موقع روسيه خودش را حامي كشورهاي مستعمره اعلام ميكرد و طبيعتا در وهله اول كشورهايي كه تحت سلطه بودند، بهنوعي دلگرم ميشدند كه قدرتي مثل روسيه از آنها حمايت ميكند. شوروي حتي قراردادهاي خودش را با اين كشورها با اين توجيه كه اين قراردادها در زمان تزارها بسته شدهاند و ظالمانه هستند، لغو كرد. ضمنا به اين مساله هم توجه كنيم كه بعد از جنگ جهاني اول اصلا منطقه در اختيار انگليسيها قرار گرفته بود؛ يعني عثمانيها كه شكست خوردند، فلسطين و عراق نيز به انگليسيها سپرده شدند. يعني انگلستان قيم فلسطين و عراق شد و فرانسه هم قيمومت لبنان و سوريه را در اختيار گرفت. يعني كل منطقه بين آنها تقسيم شد. ازآنطرف باتوجهبهآنكه نفت بهتازگي كشف شده بود و اولين چاه نفت خاورميانه در ايران زده شد و از سويي تمام وسائل تكنيكي آن زمان از قبيل تانك و هواپيما و... همگي وابسته به نفت بودند، منافع انگلستان در منطقه بسيار حياتي بود. حتي در جنگ جهاني اول تمام سوخت مورد نياز جنگ از نفت ايران تامين ميشد، بدونآنكه حتي يك شاهي به دولت ايران پرداخت شود. آنها حتي يك شاهي هم به ايران ندادند، اما سوخت چهار سال جنگ جهاني از طريق پالايشگاه آبادان تغذيه شد. پس، ازاينطرف در روسيه انقلاب شده بود و ازطرفديگر انگلستان منافع نفتي خودش را در منطقه مدنظر داشت. بنابراين انگلستان در اينجا بايد دو هدف را دنبال ميكرد: اولا منافع نفتي خودش را حفظ ميكرد و ثانيا ميتوانست خودش و منافعش را در مقابل نفوذ كمونيسم حفظ كند؛ چراكه كمونيستها دائما كشورهاي منطقه را عليه انگلستان تحريك ميكردند. ازاينرو دولت انگلستان درصدد برآمد يك حصار و كمربند از كشورهاي منطقه در برابر روسيه ايجاد كند: رضاخان در ايران، آتاتورك در تركيه، و در كشورهاي نظير پاكستان و... نيز به همين شكل. در جريان قرارداد 1919 با ايران، سروصداي مساله درآمد و مجلس ايران هم آن را تصويب نكرد. لرد كرزن كه در آن موقع وزير خارجه انگلستان بود، به دولت متبوع خود گفت كه ديگر واقعا براي آنها اميدي نيست كه بتوانند در داخل ايران منافع خودشان را حفظ كنند. در اين زمان دولت انگلستان متوجه شد كه بايد حكومتي را بر سر كار بياورد و ايجاد كند كه بتواند حافظ منافع انگلستان باشد. براي اين منظور يكي از راهها اين بود كه آنها به مليگراها روي بياورند؛ البته مليگراهاي وابسته وگرنه بسياري از مليگراها براي كشور خودشان كار ميكنند. ازاينرو آنها سراغ مليگراهايي ميگشتند كه وابسته به انگلستان باشند. اما اين مليگراهاي وابسته نيز ممكن است پس از مدتي حس ناسيوناليستيشان آنها را به اقدام عليه انگلستان وادارد. بنابراين آنها با آيندهنگري، مليگراها را هم خط زدند و در جستجوي آلترناتيو ديگري برآمدند. اينبار يك ديكتاتور نظامي مدنظر آنان بود تا از طريق او، تشكيلاتي را در كشور ايجاد كنند كه حافظ منافع آنها باشد. البته يك ديكتاتور نظامي مانند جمال عبدالناصر در مصر كه با كودتا فاروق را سرنگون كرد، حداقل براي خود مصر، كارهاي مثبتي انجام داد. مسلما اگر ديكتاتور نظامي اينگونه هم باشد، باز هم مفيد است. پس انگليس بايد سراغ شخصي ميگشت كه نه نام داشته باشد، نه نشاني، نه فكري، و نه چارچوبي كه در قالب آن براي آينده برنامهريزي كند. به قول معروف آنها دنبال يك صفركيلومتر مانند رضاشاه ميگشتند كه حتي اگر بعد از دهسال يا بيستسال بيدار شد و خواست كاري انجام دهد، ديگر دير شده باشد و نتواند كاري از پيش ببرد. پس اينكه قرعه فال به نام رضاخان ميافتد، خودش دليل دارد. آنها شخصي را ميپسنديدند كه نتواند بهراحتي و يا بهزودي جان بگيرد و بتواند عليه خود آنها قد علم كند.
انگليسيها براي سركارآوردن رضاخان، دو اقدام انجام دادند: 1ــ انجام كودتا توسط قزاقهاي تحت امر رضاخان 2ــ فراخواندن هرمان نورمن، وزيرمختار بريتانيا، از تهران و انتصاب سرپرسي لورن به جاي او.
نخستين برخورد و ملاقات لورن و رضاخان در ضيافتي تحقق يافت كه فريزر، وابسته نظامي سفارت بريتانيا در تهران، آن را ترتيب داده بود. رضاخان و لورن ساعتها با هم خلوت كردند و به گفتوگو نشستند. در اين گفتوگو، رضاخان آشكارا به لورن اطمينان داد كه او با دست ايرانيان همان كاري را انجام خواهد داد كه بريتانيا ميخواهد با دست انگليسيها انجام دهد. يعني ايجاد ارتشي نيرومند و استقرار نظم در كشور. او اميدوار بود در برابر انجام اين كارها، بريتانيا صبورانه به نظارت بنشيند و از دخالت در امور ايران خودداري كند. لورن درباره برداشت خود از رضاخان ميگويد: «گفتوگو در رضاخان اين تاثير را در من بهجاي گذاشت كه هنوز مغز او به كار نيفتاده وگرنه آدم بيمغزي نيست. رضاخان بهناحق آدم قدرتمندي نشده. او آدم جاهطلبي است كه ميخواهد همه قدرتها را در اختيار خود داشته باشد. اما با احتياط و محافظهكاري رفتار ميكند.» لورن درخصوص نحوه حمايت انگلستان از رضاخان ميگويد: «ما بايد از هرگونه تظاهر به حمايت از رضاخان خودداري كنيم؛ چراكه حمايت آشكار ما موجب نابودياش خواهد شد.» همچنين آيرونسايد، يعني فرمانده نيروهاي انگليسي در شمال و در قزوين، ميگويد: «آنچه ايران به آن احتياج داشت يك رهبر بود. شاه جوان (يعني احمدشاه)، تنبل و بزدل بود و هميشه ترس جان خود را داشت. برخورد كوتاه من با او مرا واداشت كه فكر كنم او هميشه در آستانه اين تصميم است كه به اروپا بگريزد و ملتش را به حال خود رها كند. در آن سرزمين من تنها يك فرد را ديدم كه توانايي رهبري آن ملت را داشت. او رضاخان بود. فردي كه عنان تنها نيروي موثر نظامي كشور را در دست داشت.»
l عكسالعمل جامعه ايران نسبت به اين تغيير سلطنت چه بود؟ مردم و نخبگان چه عكسالعملي نشان دادند و مخالفان و موافقان او چه كساني بودند؟
ميتوان گفت ايران آن دوره، يك ايران بيصاحب بود. دنيا بهسوي پيشرفت گام برميداشت و ايران در اثر ارتباطهايي كه ايجاد شده بود و يا وجود داشت، اين پيشرفتها را مشاهده ميكرد. طبيعتا ايران هم با توجه به سابقه فرهنگي و تمدني خود، تمايل داشت از اين پيشرفتهايي كه اروپائيان بهدست ميآوردند، حداقل سهمي داشته باشد. ما اين برخورد را از دوره قاجار مشاهده ميكنيم. اما در آن زمان كشور ايران از هر لحاظ فلج بود. شمال آن در اختيار روسها و جنوب آن در اختيار انگليسيها قرار داشت. اقتصاد، صنعت و تجارت ايران ورشكسته شده بود و تمام اقتصاد و ماليه ايران تحت سلطه كشورهاي استعماري قرار داشت. ايران نقش موشي را پيدا كرده بود كه دو گربه روس و انگليس با او بازي ميكردند. سيستم سياسي ما هم متاسفانه از زمان محمدشاه، اصلا با موافقت اين دو قدرت خارجي تغيير و تحول مييافت. جالب است بعد از فتحعليشاه، هر شاهي كه ميخواست در مملكت حكومت كند، با موافقت روس و انگليس روي كار ميآمد؛ يعني اگر روس و انگليس با محمدشاه موافق نبودند، او روي كار نميآمد؛ چون در آن زمان شاهزادههاي زيادي ادعاي سلطنت داشتند. لذا روس و انگليس بودند كه به توافق ميرسيدند چهكسي و چرا بايد بر سر كار بيايد؟ چون مسلما فرد منتخب، ميبايست حافظ منافع هر دو قدرت باشد. در پايان سلطنت احمدشاه، به دورهاي رسيدهايم كه اوضاع مملكت بههمريخته و نابسامان است، قاجاريه هم كه نشان دادهاند نميتوانند بر اين مشكلات فائق آيند و لذا مردم از آنها بيزارند. امنيت، اقتصاد و آسايشي در كار نيست و هيچ چيز در داخل مملكت براياينكه جامعه واقعا بتواند پيشرفت و توسعه پيدا كند، وجود ندارد. پس جامعه ايران بيترديد متمايل بود قاجاريه عوض شود و سيستمي جايگزين شود كه حداقل جوابگوي نيازهاي اوليه جامعه باشد. طبيعتا سيستم استعماري هم كه كار خود را خيلي خوب تشخيص ميدهد، ميبيند جامعه به اين تحول نيازمند است، رضاخان را با بزرگنمايي بهعنوان شخصي معرفي ميكند كه يك نظامي است و نظم و امنيت را بهوجود خواهد آورد. اتفاقا همينطور هم شد. وقتيكه رضاخان از طريق كودتا وارد ميدان شد، به ايجاد نظم در كشور اقدام كرد و طبعا مردم هم مشاهده كردند كه بهراستي او نظم بهوجود آورد. درواقع انگليسيها تمام كمبودها را طوري مطرح ميكردند كه همه باور كنند اگر رضاخان در مصدر كارها قرار بگيرد، با آن پوتينهاي نظامي خواهد توانست نظم را در داخل كشور برقرار سازد. ازاينرو بود كه وقتي قاجار منقرض شد و مجلس انقراض آنها را اعلام كرد، سفير انگلستان اظهار داشت كه «هيچ نشاني از تاسف براي پايان سلطنت قاجار در داخل كشور وجود ندارد.» اصلا مردم كناررفتن قاجاريه را از خدا خواسته بودند و لذا هيچ مقاومت، مخالفت و حرفي از سوي آنها پيش نيامد. انگليسيها سعي ميكردند رضاخان را آلترناتيوي مطرح كنند كه تنها اميد و راهحل است و اگر بيايد، ايران را نجات ميدهد. جالبآنكه حتي نخبگان و روشنفكران نيز ذهنيتشان مثل ذهنيت عمومي جامعه در انتظار تحول و نجات بود.
l لطفا گروههاي نخبگان و روشنفكران آن دوره را با تشريح واكنشهايشان، به تفكيك ذكر كنيد.
در آن موقع چند حزب وجود داشتند: 1ــ محافظهكاران اصلاحطلب، كه افرادي مثل شاهزاده فيروز فرمانفرما، محمد قوامالسلطنه و مرتضيقليخان بيات در آن شاخص بودند. 2ــ دوم، حزب تجدد بود كه علياكبر داور و عبدالحسين تيمورتاش معروف و سيدمحمد تدين آن را هدايت ميكردند؛ همچنين بسياري از فعالان انقلاب مشروطه مانند تقيزاده، ملكالشعراي بهار، مستوفيالممالك و محمدعلي ذكاءالملك نيز به اين گروه پيوستند. 3ــ گروه سوم، حزب سوسياليست بود كه دموكراتهاي قبلي، آن را تشكيل دادند. سليمانخان اسكندري كه خودش هم از نسل قاجار بود و نيز مساوات و قاسمخان صوراسرافيل، برادرزاده همان صوراسرافيل معروف، از اعضاي آن بودند. 4ــ گروه چهارم فرقه كمونيستها بودند كه بعد از مرگ حيدرخان عمواوغلي، شخصي بهنام نيكبين كه روزنامهنگار و تحصيلكرده مسكو بود، جانشين او گرديد. حسين شرقي هم بعدها جانشين نيكبين شد. 5ــ گروه بعدي، مذهبيها بودند كه با رويكارآمدن رضاخان سخت به مخالفت پرداختند. رضاخان بهقدري از مدرس ترسيده و عصباني بود كه به او گفته بود: «سيد از جان من چه ميخواهي؟» و مدرس هم گفته بود: «ميخواهم كه تو نباشي» ــ با همين صراحت. بعداً مدرس با جمهوريخواهي رضاخان مقابله كرد و بقيه علما را نيز با خود همراه نمود؛ چنانكه رضاخان مجبور شد حرف خودش را پس بگيرد. راجع به قرارداد 1919 هم مرحوم مدرس برخوردي جدي با آن بهعمل آورد. خود مدرس ميگويد: «روز انعقاد قرارداد اوت 1919 يك روز نحس براي ايران بود و يك سياست مضر براي ديانت اسلام. ايراني بايد خودش ايراني باشد و سياستش هم ايراني باشد و روي ايرانيبودن خودش هم بايستد.» مرحوم مدرس در بعد اجتماعي معتقد بود: «نظامي كه مبناي خود را بر حاكميت زور و ديكتاتوري قرار ميدهد، هيچ خير و صلاحي نصيب جامعه نميسازد.» او در يكي از نطقهاي خودش كه حاوي تحليلي عميق در مورد انقلاب مشروطه است، ميگويد: «اشخاص منورالفكر از داخله به اين فكر افتادند كه امورات اجتماعي اين مملكت از اراده شخصي خارج شود و اراده اجتماعي حاكم شود. استبداد و مشروطه اصلا با هم مناسبت ندارد كه بگويند اين بهتر است يا آن. اين يك تبايني است و تباين ضد با ضد. نميشود گفت مشروطه بهتر است يا استبداد.» البته گروه مذهبيون و حتي خود مرحوم مدرس و يا مرحوم حائري در حوزه قم، ابتدا فكر ميكردند رضاخان ميتواند اين كار را انجام دهد؛ ضمنآنكه خود رضاخان هم طوري رفتار ميكرد كه اين انتظار از او منطقي جلوه كند؛ چنانكه حتي وقتي كه قزاق بود، بهعنوانمثال مراسم سوگواري انجام ميداد، به سر خودش گل و كاه و خاك ميماليد، با پاي برهنه در خيابان راه ميافتاد و شب شام غريبان شمع روشن ميكرد و اينگونه رفتارهاي مذهبي او، حتي تا اوايل دوران سلطنتش ادامه داشت، اما بعدا همهچيز را خراب كرد. آن داستاني كه در قم اتفاق افتاد، نمونهاي از اين خرابكاري بود. ماجرا از اين قرار بود كه ملكه (همسر رضاشاه) به قم رفته بود و گويا حجاب اسلامي را رعايت نكرده بود. يكي از وعاظ آنجا به او اعتراض ميكند اما رضاخان خودش به قم ميرود و واعظ معترض ــ فردي بهنام بافقي ــ را شخصا مورد ضربوشتم قرار ميدهد و واعظ را در خود صحن مطهر به باد شلاق ميگيرد. البته واعظ درواقع فردي بهنام سيدناظم بوده كه او را پيدا نميكنند و مرحوم بافقي را مورد اهانت و ضربوشتم قرار ميدهند.
بههرحال منظوراينكه در آن دوره گروههاي مختلف خواهان تغيير بودند و لذا از رضاخان استقبال ميكردند و ميگفتند او آدمي است كه اين كارها را انجام ميدهد و كارهايش هم ظاهرا از لحاظ مذهبي، اقتصادي و يا از لحاظ امنيتي درست است. اين مسائل باعث شد همه فكر كنند او ميتواند جامعه ايران را به جايي برساند و حداقل كمبودها را رفع كند. ازاينرو در ابتدا نظر خوشي نسبت به او وجود داشت، اما به قول معروف «خوش بود گر محك تجربه آيد به ميان ــ تا سيهروي شود آنكه در او غش باشد»
l پس ميتوان گفت از نظر مردم و تودهها تاحدودي شرايط رويكارآمدن رضاخان فراهم بوده و نخبگان نيز تقريبا همه، جز گروه مذهبيون تحت رهبري مدرس، او را پذيرا بودند. بهنظر شما، مدرس چه چيزي در رضاخان ميديد كه حاضر نشد مثل بقيه رجال و تودههاي مردم، بهاصطلاح براي سلطنت رضاشاه آغوش باز كند؟
در يكي از سفرهاي رضاشاه، به هنگام اعزام، مرحوم مدرس دعا كرد كه شاه بهسلامت برگردد. رضاشاه گفت: سيدآقا تو كه از من خوشت نميآيد. تو چرا براي من دعا ميكني كه برگردم؟ مدرس ميگويد علت اين است كه تو اگر رفتي و مردي، آخر اينهمه مال و ثروت اين مملكت را هم با خودت ميبري. من دعا ميكنم تو سالم برگردي تا حداقل ما بتوانيم اين مال مردم را از تو بگيريم. اين نحوه برخورد مرحوم مدرس ــ كه فردي صريحاللهجه بود و رك و پوستكنده حرفهايش را ميزد و در آخر هم به شهادت رسيد ــ نشاندهنده عمق بينش او در مورد سلطنت رضاشاه است. البته علت اصلي شهادت مدرس فقط مخالفت او نبود، چراكه نهتنها مدرس بلكه بسياري از اشخاصيكه حتي به رضاخان كمك كردند و در تحكيم سلطنت او شريك بودند، بهعنوانمثال: داور، تيمورتاش، فروغي و سردار اسعد بختياري، همگي بعدا توسط رضاخان از ميان برداشته شدند. آنها كساني بودند كه به او كمك كردند؛ چون بههرحال خود رضاخان كه كارهاي نبود؛ مملكت را در حقيقت اين افراد اداره ميكردند. اما رضاخان پس از تحكيم سلطنت، همه آنها را از ميان برداشت. اين، همان سلطانيسمي است كه از آن سخن رفت؛ چون رضاخان ديگر نميتوانست هيچ فرد ديگري را در كنار خودش ببيند؛ چراكه او مثلا احساس ميكرد خود داور ممكن است فردا موي دماغ و مزاحم او شود. اين اشخاص كه موافق او بودند، به چنين سرنوشتي دچار شدند، آنهايي كه مثل مدرس مخالف او بودند، جاي خود دارند. مرحوم مدرس را ابتدا خانهنشين كردند، بعد او را به خواف و سپس به سبزوار تبعيد نمودند و درنهايت هم همانجا او را به شهادت رساندند.
l مدرس در بحبوحه بهسلطنترسيدن رضاخان بود كه بحث مربوط به مشروطه و استبداد را به ميان آورد. آيا او با نگاهي پيشبينانه درواقع ميخواست مردم را واقف سازد كه آمدن رضاخان در حقيقت همان بازگشت استبداد است؟
اتفاقا مساله همين است؛ چون رضاخان پسازآنكه روي كار ميآيد و كارش را شروع ميكند، تازه مردم ميفهمند اي داد بيداد، عجب كلاهي سرشان رفته. يعني آنها دنبال يك راهحل ميگشتند، اما راهحل را كه انتخاب كردند، تازه متوجه شدند گول خوردهاند. اما متاسفانه آن موقع ديگر دير شده بود؛ چراكه اگر شما دوباره بخواهيد رضاخان را نيز پايين بياوريد، اين مساله نيز زمان ميخواهد؛ چراكه او ديگر قدرت دارد، نيرو و ارتش دارد و ميتواند همه را قلعوقمع كند؛ كماآنكه اين كار را در ماجراي مسجد گوهرشاد مشهد، در قم و در بسياري از جاهاي ديگر انجام داد. رضاشاه هرگونه مخالفتي را در نطفه خفه ميكرد و لذا رويكارآوردن يك تشكيلات ديگر به جاي او، ديگر كار سادهاي نبود.
l وقتيكه رضاشاه به سلطنت رسيد، طيفي از روشنفكران پشت سر او قرار گرفتند و او را از نظر فرهنگي رشد دادند و حكومتش را بهاصطلاح تئوريزه نمودند. آنها بهعنوان روشنفكر چه نقطه مشتركي بين خودشان و يك فرد قزاق نظامي و مستبد مشاهده ميكردند؟
مساله اين بود كه اين منورالفكرها در آن لحظهاي كه ما در مورد آن صحبت ميكنيم، اقتضاي حكومت متمركز را تشخيص ميدادند و ميگفتند فرضا شخص مستبدي بر سر كار بيايد كه فكر او روشن نباشد، ما كه فكرمان روشن است، او را هدايت ميكنيم. البته اين تفكر، اشتباه بود و آنها نتوانستند ديكتاتور را هدايت كنند؛ چراكه ديكتاتورها اصلا اجازه نميدهند هيچكس جز آنها تصميم بگيرد. ما، هم در زمان رضاخان و هم در زمان محمدرضا، پارلمان داشتيم. اما آيا آنها واقعا از پارلمان استفاده ميكردند و اعتنايي به آن داشتند؟ خير، اصلا، انگار نه انگار كه پارلماني وجود داشت. آنها از پارلمان صرفا در اين حد استفاده ميكردند كه يك مرجع قانوني وجود داشته باشد و آنها ادعا كنند فلان قانون يا قرارداد را مجلس تصويب كرد. البته فقط روشنفكران نبودند كه او را، ولو به اشتباه، جلو انداختند بلكه نقش استعمار را نبايد فراموش كرد. اگر توجه كنيد، از زمانيكه رضاخان در سال 1299 كودتا كرد، تا سال 1304 كه به سلطنت رسيد، در تمام كابينههاي آن دورهها حضور داشت. بهعنوانمثال وقتيكه مجلس چهارم معرفي شد و كابينه را تعيين كرد، مشيرالدوله، رئيسالوزرا و رضاخان سردارسپه، وزير جنگ بود. در تمام كابينههاي بعدي نيز رضاخان ــ تا زمانيكه خودش رئيسالوزرا شد ــ وزير جنگ بود. يعني در تمام اين كابينههايي كه تا زمان بهسلطنترسيدن او وجود داشت، رضاخان در جايگاه خود ثابت بود، درحاليكه بقيه دائم عوض ميشدند. اين مساله، نكته بسيار مهمي است. بهخوديخود اين سوال مطرح ميشود: آخر چگونه ممكن است كه همه عوض ميشوند، از صدراعظم گرفته تا وزيرخارجه تا وزير عدليه و...، اما اين آقا عوض نميشود. از اينجا است كه ما مدعي هستيم كه بيخود نميگوييم او انگليسي است و ادعاي ضدانگليسيبودن او، صرفا دروغ و تحريف است تا قضيه را منحرف كنند. همه ميتوانند قضاوت كنند در هشت كابينه اين آقا بهطورمستمر و بدون هيچ تغييري حضور دارد. تنها تغييري كه صورت ميگيرد، آن است كه بعدا رئيسالوزرا هم ميشود و علاوهبراينكه نخستوزير است، همچنان وزارت جنگ را هم در اختيار دارد. اين است كه به نظر خود من، بايد گفت اصلا دولت پهلوي يا دولت رضاخان، يك دولت ضدانقلاب بود! چرا؟ ببينيد در جنگ جهاني اول، جامعه ما مقداري آزاد شد و اقداماتي را بر ضد خارجيها ــ يعني روس و انگليس ــ آغاز كرد؛ يعني ميخواست يك حكومت ملي براي خودش داشته باشد. در آن موقع مرحوم شيخ محمد خياباني در تبريز، ميرزاكوچكخان در شمال، مرحوم پسيان در خراسان و تنگستانيها در جنوب، نهضتهايي را ــ آنهم همگي در مقابله با بيگانگان ــ به راه انداخته بودند؛ يعني اصلا ايران يكپارچه در وضعيت انقلاب بود و همه قيام ميكردند تا ايران را از يوغ اين سلطه خارجي نجات دهند. اما تمام اين قيامها و حركتهاي انقلابي، به دست رضاخان سركوب ميشوند و از بين ميروند. او در عوض يك دولت متمركز نظامي ايجاد ميكند و اين حكومت دقيقا همان چيزي بود كه انگليسيها ميخواستند. در آن موقع غير از رضاخان افراد ديگري هم بودند، مانند شيخ خزعل، اما چرا انگليسيها او را انتخاب نكردند بااينكه سابقه ارتباط خيلي قديمي با آنها داشت؟ درواقع او بهخاطر همين سابقه منفورش، در منطقه خوشنام نبود و ايرانيها نميپذيرفتند شخصي مثل شيخ خزعل، آنهم يك عرب، پادشاه همه ايران شود.
منظوراينكه وقتي قرعه فال به نام رضاخان ميافتد، آنها همه اين جوانب را در نظر ميگرفتند. انگليسيها، حتي شيخ خزعل را كه كاملا به آنها وابسته بود، بهراحتي دور انداختند. اين مساله در مورد همه زمامداران وابسته، صادق است. با شريف حسين، حاكم مكه، بههمينگونه رفتار كردند. روزي كه انگليسيها او را تبعيد كردند، گفت: اشكال من اين بود كه به انگليسيها خيلي اعتماد كردم. آلسعود را خود انگليسيها عليه او تقويت كردند و اينگونه بود كه حكومت سعوديها در عربستان بهوجود آمد. شيخ خزعل نيز به دستور انگليسيها خودش را در تهران تسليم رضاشاه كرد. آنها به او امنيت هم دادند و به او گفتند هرچقدر اموال ميخواهي با خودت بردار و حكومت خوزستان را به حكومت مركزي تسليم كن. جالبآنكه بعدا اين را هم يكي از افتخارات رضاشاه جلوه ميدهند كه او توانست شيخ خزعل را سركوب كند و خوزستان را به ايران بازگرداند.
بعضيها ميگويند اصلا آمدن رضاخان به نفع ايران بود؛ چراكه اگر رضاخان نميآمد، ايران تجزيه ميشد؛ آذربايجان و خوزستان و... همه جدا ميشدند و ايران الان درحد فقط همين تهران و قم و محلات باقي مانده بود. اين صحبتي است كه در بين محافل روشنفكري ما مطرح است اما بهنظر من اشخاصي كه اين حرفها را ميزنند، جامعه ايران را نشناختهاند؛ يعني كسي كه اين حرف را ميزند، ايران را خوب نشناخته است؛ چراكه اگر دقت كنيد، از همان ايامي كه از زمان عيلام و ماد در داخل ايران تشكيلات سياسي بهوجود آمد، بافت ايران بههمانصورتكه شكل گرفت، باقي ماند؛ يعني داريوش، كوروش، نادرشاه و بعد آقامحمدخان و غيره، همگي بر همين مجموعه حكومت ميكردهاند. يعني اگر ايلي در درون كشور قيام ميكرد، اينگونه نبود كه خواسته باشد به استقلال دست يابد، بلكه همه آنها ــ اعم از آذربايجاني، بلوچ، خراساني و... ــ خودشان را ايراني ميدانستند؛ يعني ايران يك چارچوب بود و مهرههاي درون اين چارچوب، همگي جزئي از آن بهحساب ميآمدند؛ كماآنكه در دوره پهلوي و جنگ جهاني اول كه قيامهاي متعددي در مناطق مختلف رخ داد ــ بهعنوانمثال مرحوم شيخ محمد خياباني، مرحوم كوچكخان، مرحوم پسيان و يا تنگستانيها ــ هيچكدامشان نميخواستند ايران را تكهتكه كنند، بلكه برعكس آنها ميخواستند ايران را جفتوجور كنند و نگذارند مانند زماني باشد كه در نبود دولت مركزي، بخشهايي از ايران تجزيه شود. آنها ميخواستند ايران را ــ آنهم در دنياي مدرني كه بحث و گفتوگو به معيار تبديل شده بود ــ جمعوجور كنند وگرنه واضح است آنها ادعاي استقلالطلبي نداشتند؛ چراكه مواجهه آنها اصلا با خارجيها و دول خارجي بود نه با ملت ايران. اما به آنها انگ تفرقهافكني و جداييطلبي ميزدند؟ چرا؟ براياينكه مردم ايران از امثال خياباني اطاعت و حمايت نكنند. آنها به مردم القا ميكردند كه امثال خياباني ميخواهند براي خودشان دولت تشكيل بدهند، پس تو اي خراساني، اي بلوچ و اي فارس، چرا ميخواهي به او كمك كني؟ در اين مساله، در حقيقت از روانشناسي اجتماعي استفاده ميشد. لذا شخصا معتقدم اگر استعمار نبود، گرچه ايران در آن زمان شلوغ و درهم و برهم بود، بالاخره راه خودش را پيدا ميكرد؛ همانطوركه تاكنون پيدا كرده است. از همان زمانيكه ايران بهوجود آمد، از اين قبيل مسائل و درگيريها زياد رخ دادهاند، اما سرانجام باز هم ايران راه خودش را پيدا كرده است. اتفاقا دولت رضاخان دقيقا به مثابه دهنه اسب، زنجير و يا لجام عمل كرد تا اصلا اجازه ندهد اين مملكت تكان بخورد؛ مثلآنكه به پاي يكنفر زنجير ببندند، بهگونهاي كه نتواند حركت كند. دولت رضاخان دقيقا همين كار را با ايران كرد. اين ادعا كه اگر زنجير را باز كنيم، فرار ميكند، صرفا يك بهانه است؛ با رهايي، ايران نهتنها فرار نميكند بلكه تازه راه خودش را پيدا ميكند. اما حكومت رضاخان كه بعدا به حكومت پهلوي و يك حكومت متمركز موروثي تبديل شد، قضيه را كاملا برخلاف آن چيزي صورت داد كه بعضي ميگويند او نگذاشت ايران تجزيه شود. درواقع بايد گفت او ايران را از نظر هويت، علم و صنعت تجزيه كرد؛ يعني ما فرصتهاي خيلي زيادي را در اين دوره از دست داديم.
l در تاريخ معاصر ميخوانيم وقتيكه رضاخان به قدرت رسيد، نيروهاي مذهبي و روحانيون در اثر وقايع بعد از انقلاب مشروطيت سرخورده شده و در گوشهاي نشسته بودند و حتي سكوت جامعه در قبال تبعيد و شهادت مرحوم مدرس و تنهاماندن او در مركز فعاليتهاي سياسي را نمونه و نشانه اين سرخوردگي روحانيت ميدانند. اما از طرفي ميبينيم مذهب بهحدي قدرت داشته كه رضاخان تا مدتها و حتي تا اوايل سلطنت خودش مجبور گرديد نسبت به مذهب، از خودش كرنش و تواضع نشان دهد. بهنظر شما، اين تناقض را چگونه ميتوان توجيه كرد؟ اگر واقعا نيروهاي مذهبي بعد از انقلاب مشروطه سرخورده شده بودند، ديگر چه دليلي داشت رضاخان در رابطه با مذهب تاايناندازه تظاهر كند؟
مسلما مساله اينطور نيست؛ چراكه اگر روحانيت سرخورده شده بودند، ما نبايد تجربه انقلاب اسلامي را ميداشتيم. پس اين مساله نشان ميدهد نيروهاي طيف روحاني، فعال بودهاند. البته طبيعي است همه آنها را نميتوان يكسان تلقي كرد، اما بالاخره اين طيف در داخل جامعه قوي بود و قدرت داشت و لذا سرانجام هم اصلا دودمان پهلوي توسط روحانيون و امامخميني(ره) از بين رفت. اگر روحانيون منزوي شده بودند، قاعدتا اين مساله نبايد پيش ميآمد. اتفاقا اساس كار رضاشاه و پسرش محمدرضا، بر اين بود كه جامعه را غيرديني يا سكولار كنند، يعني هركس در خانه خودش نمازش را بخواند و روزهاش را بگيرد و هركسي كارهاي مذهبي خودش را انجام دهد. چنانكه آنها خودشان هم مثلا به مراسم سوگواري ميرفتند. مثلا فرح پهلوي چادر به سر ميكرد و حرم امام هشتم عليهالسلام يا حرم حضرت معصومه سلامالله عليها را زيارت ميكرد. از اين نمايشات آنها، زياد است. حالآنكه اگر دين و مذهبيون واقعا منزوي شده بودند، آنها نبايد اين كارها را ميكردند. رضاشاه از همان اول براي تثبيت قدرت خود به حمايت از مذهبيون تظاهر ميكرد. البته اين كارها را تا قبل از اينكه شاه شود، يعني تا زمانيكه هنوز سردارسپه رضاخان ميرپنج بود، انجام ميداد اما پسازآنكه رضاخان به رضاشاه تبديل شد، اين فكر در او تقويت گرديد كه جلوي تمامي اين قدرتهاي مذهبي بايستد و به همه تفهيم كند كه قدرت اصلي من هستم و در داخل كشور تشكيلات ديگري غير از من وجود ندارد. نخستين برخوردش هم در ماه مبارك رمضان بود كه آن موقع مصادف با نوروز بود. چنانكه ميدانيد، مطابق رسم ما ايرانيها، خانوادههايي كه براي آنان مقدور است، موقع تحويل سال در روز اول نوروز، به حرمهاي شريف و بقاع متبركه مانند حرم مطهر امام رضا(ع) و يا حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه(ع) ميروند و تحويل سال را در آنجا ميگذرانند. زن شاه نيز كه در آن زمان ملكه بود، به همين كار اقدام كرد كه باعث همان برخورد تند رضاخان و ماجرايي شد كه پيشتر گفتيم.
بههرحال، اينگونه اقدامات رضاشاه باعث ايجاد مخالفتهايي در ميان مذهبيون شد. بعضي از علما در قم و ساير شهرها مردم را عليه اقدامات ضدديني او تحريك ميكردند و در اين زمان بود كه قيام مرحوم حاجآقا نورالله در اصفهان رخ داد و طي آن مخالفتهاي جدي ابراز گرديد. اما دراينزمان شاه كاملا قدرت يافته بود و بنابراين توانست مخالفتها را از بين ببرد و حتي ابلاغيه هم صادر ميكرد. ابلاغيهاي كه در دوم شهريور 1306 از سوي او صادر شد، ميگويد: «از چندي پيش مشاهده ميشود كه اشخاصي بهنام حفظ ديانت ميخواهند به اين وسيله اذهان عامه را خراب ساخته و مغشوش نمايند و در جامعه القاي نفاق و اختلاف كنند. به كسي اجازه نميدهيم كه اندك رخنه هم در وحدت ملي ايجاد نموده و خودسرانه بهصورت موعظه و نهي از منكرات و بهانه تبليغات مذهبي نيات فاسدكارانه و ماجراجويانه خود را به جامعه وارد سازد و در اذهان مردم توليد شبهه و نفاق سازد.» چنانكه ملاحظه ميشود، اين يك ابلاغيه است كه در آن زمان از سوي دولت رضاشاه صادر گرديد. البته اين مسائل مردم را مرعوب نكرد و مخالفتها را از ميان نبرد، بلكه مردم در قم، اصفهان و در جاهاي مختلف به پا خواستند. همچنين ناآراميهاي مربوط به كشف حجاب پيش آمد كه يكي از آنها در تيرماه 1314 در سالگرد بمباران حرم مطهر امام رضا(ع) توسط روسها رخ داد. در اين مراسم، واعظ اصلي از فرصت استفاده نمود و درباره بدعتهاي كفرآميز، فساد و مسائل ديگر براي مردم به ايراد سخن پرداخت؛ چنانكه حتي ميگويند مردم در اين مراسم فرياد ميزدند «امامحسين(ع) ما را از دست اين شاه بيدين خلاص كن!» طبق آمار رسمي، «دويستتن بهشدت زخمي و بيش از يكصدتن ديگر، از جمله شمار فراواني زن و مرد و كودك، جان خود را از دست دادند» و در ماههاي بعد هم، متولي حرم حضرت امامرضا (ع) اعدام شد. ضمنا طبق اسناد موجود، «مدرس هم كه در سال 1306 به اجبار خانهنشين شده بود، در وضع مشكوكي درگذشت و سه سربازي كه از تيراندازي به سوي مردم بيسلاح خودداري كرده بودند هم اعدام ميشوند.» جالب است طبق يكي از اسناد، كنسول انگليس ميگويد: «گرچه نيروي نظامي از مخالفت بيشتر و پيشروي مخالفان جلوگيري كرده، اين خونريزي شكاف ميان شاه و مردم را گسترش داد. شايد اين كشتار بهزودي فراموش نشود. بيگمان با سركوب شديد، از آشكارشدن اين نارضايتيها جلوگيري خواهد شد ولي شايد در زمان مناسب ديگري مانند درگذشت شاه دوباره پديدار شود. عليرغم اين خشم و اندوههايي كه مردم را متاثر ميسازد، من شك دارم كه در بين نظاميان و دولتيان كسي به اين موضوع فكر كند كه آيا سياست شاه اساسا نادرست نيست؟»
l اشارهاي كرديد كه رضاشاه به بهانه برهمزدن وحدت ملي با حاجآقا نورالله(ره) برخورد كرده بود. آيا واقعا ملتسازي در دوران پهلوي يك مفهوم تعريفشده بود؟ ديدگاه پهلوي نسبت به ملت و مليت چه بود؟ اصلا آيا پهلويها توانستند در فرايند ملتسازي مانند دولتهاي مدرن اروپايي، سهمي داشته باشند؟
در مورد ملتسازي، بايد گفت: رضاشاه ملتسازي نكرد؛ چون در ايران ملت از پيش وجود داشت؛ برخلاف اروپا كه در آنجا ملتسازي معنا مييابد؛ چراكه اصلا اروپا قبل از قرن دهم ميلادي وجود نداشت. بههمينخاطر ما اين فرايند (ملتسازي) را در داخل اروپا مشاهده ميكنيم. در داخل ايران، ملت از پيش وجود داشت. اما رضاشاه ميخواست از اين ملت براي خودش استفاده يا در حقيقت سوء استفاده كند. رضاشاه نه تنها ملتسازي نكرد، بلكه با ملت جنگيد. رضاشاه اگر ديكتاتور بود، در برابر انگلستان ديكتاتوري نميكرد، بلكه در برابر مردم خودش ديكتاتور بود. حالآنكه اگر ديكتاتور خوبي بود، بايد با انگليس ميجنگيد، نه اينكه ارتش و نيروي نظامي درست كند و قلدربودن خودش را در مقابل من و شما به اثبات برساند و در برابر من و شما ديكتاتوري كند. اگر رضاخان واقعا ديكتاتور بود، نبايد اجازه ميداد منابع و نفت ما را انگليسيها به اين راحتي، مفت و مجاني ببرند. شركت نفت ايران و انگليس، شركت كوچكي بود كه بر اثر غارت نفت ايران به شركت بريتيش پتروليوم تبديل شد. الان بريتيش پتروليوم يكي از بزرگترين كارتلهاي نفتي دنيا به حساب ميآيد كه تمام بزرگي، عظمت و سرمايهاش را مديون نفت مفت و مجاني ايران است. غارت نفت ايران بود كه آن را به بريتيش پتروليوم تبديل كرد. كمااينكه وقتي نفت ايران ملي شد، در انگلستان تابلوي اين شركت را پايين آوردند؛ چون در ابتدا اسم آن، شركت نفت ايران و انگليس بود اما بعد از مليشدن صنعت نفت ايران، اسم شركت به بريتيش پتروليوم تغيير يافت. اينهمه ثروت و درآمد و عظمتي كه اين شركت دارد، همه مديون همان نفت مفت و مجاني است كه بدون حتي پرداخت يك شاهي پول از ايران بردند. رضاخان اگر واقعا قلدر بود، بايد منافع ايران را حداقل از اين شركت ميگرفت.
l بهعبارتي بايد گفت ملتسازي حقيقي يعني اينكه ما بتوانيم به يك هويت و استقلال در برابر خارجيها و بيگانگان دست پيدا كنيم؟
بله، اصلا ملت يعني همين. ملتسازي يعني اينكه اگر ملت ما مثلا ضعيف است، سرخورده است، تحقير شده و...، بايد آن را نجات داد، اما رضاخان اصلا خودش شريك دزد بود و با بيگانگان در تحقير ما همكاري ميكرد. انگليس اگر ما را تحقير كند، خارجي است، اما تو ديگر چرا؟ كجاي اين كار، ملتسازي است؟ جالب است كه تا زمان بهقدرترسيدن رضاشاه، كه قرارداد دارسي تمديد شد، روي اتوبوسهاي شركت دارسي نوشته شده بود: «از سواركردن ايرانيها معذوريم» شركت نفت علاوه بر كارمند انگليسي و هندي، كارمند ايراني داشت اما اتوبوس شركت، از سواركردن ايرانيها، يعني از سواركردن كارمندان ايراني خود شركت، خودداري ميكرد و اين كارگران و كارمندان ايراني همان شركت نفت، بايد پياده سركار ميرفتند. آخر تحقير تاكجا.
البته پنجسال پسازآنكه رضاخان بر سر كار آمد و قرارداد دارسي لغو گرديد و قرارداد 1933 امضا شد، نوشتههاي مذكور را از روي اتوبوسها برداشتند، اما باز هم عملكرد همان بود؛ يعني كارمند ايراني حق مراجعه به بيمارستان شركت را نداشت و بيمارستان از پذيرش مريض ايراني خودداري ميكرد. همينطور در سوپرماركت، استخر، سينما و بقيه قسمتهاي ديگر، اصلا كارگران ايراني را راه نميدادند.
l در ميان اسناد برجايمانده، چند دفتر بزرگ و قطور صرفا به فهرست اموال و املاك رضاشاه پهلوي اختصاص دارند. لطفا درخصوص داراييهاي خاندان پهلوي توضيح دهيد.
چنانكه گفته شد، رضاخان يك فرد عادي و معمولي و فرزند يك زميندار كوچك و كمدرآمد بود، اما در طول بيستسال سلطنت، ثروت عظيمي جمع كرد. محمدرضاشاه نيز همينطور؛ چنانكه وي يكي از ثروتمندترين مردان دنيا شناخته ميشد. درآمد رضاشاه به هفتصدميليون تومان در سال ميرسيد كه در آن موقع پول بسيار هنگفتي بود و از اين مبلغ، هرساله شصتميليون تومان به خارج منتقل ميشد. رضاشاه بالغ بر دوهزاروصدوشصتوهفت روستا را در سراسر ايران تصاحب كرده بود: استان فارس، نوزده ده با دويست خانواده، كرمان صدونودويك ده با چهارهزارودويست خانواده، آذربايجان غربي صدوپانزده ده با ششهزاروسيصدوشصتوپنج خانواده، تهران چهارصدوبيستوپنج ده با چهارهزاروچهارصدوبيستوچهار خانواده، گيلان و مازندران، هزارودويستوچهلويك ده با سيودوهزاروهشتصدوهفتادوهشت خانواده كه جمعا به دوهزاروصدوشصتوهفت پارچه ده با چهلونههزاروصدوشانزده نفر جمعيت بالغ ميگرديد و همگي متعلق به شخص شاه بودند. اين در حالي بود كه رضاشاه در مقطعي از زندگي خود، به معناي واقعي كلمه هيچچيز نداشت. اما متاسفانه وقتي چنين افرادي به قدرت ميرسند، شايد بتوان گفت در اثر ترس از اينكه نكند دوباره به فقر و فلاكت دچار شوند، به زعم خودشان احتياطكاري و دورانديشي ميكنند تا در دوران مبادا، به اين داراييها پشتگرم باشند. مطابق اسناد، سرمايه رضاشاه بههنگام تبعيد او، به سهميليون پوند انگليسي بالغ ميگرديد كه مبلغ فوقالعادهاي است. در تاريخ دقيقا چنين ميخوانيم: «فرزند زميندار كوچك كه در سال 1300 با حقوق اندك در ميان قزاقها زندگي ميكرد، در زمان سلطنت چنان ثروتي جمعآوري كرد كه به ثروتمندترين مرد جهان تبديل شده بود.» بااينهمه، لازم به ذكر است كه ثروت اصلي خانواده پهلوي درواقع از طريق درآمد نفت فراهم ميشد و عوايد املاك و زمينها در قياس با درآمدي كه آنها از فروش نفت برميداشتند، ناچيز بود.
درخصوص انگيزه اين ثروتاندوزي بيحدوحصر، ذهن ما به ايده قانعكنندهاي دست نمييابد اما ذكر حكايتي تاريخي شايد راهگشا باشد. ميدانيد سلطانمحمود غزنوي گاهوبيگاه به هند حمله مينمود و تمام طلا و جواهرات معابد هند را غارت ميكرد. جالب است او اينهمه ثروت داشت اما نهتنها حتي يك دينار از ماليات مردم كم نميكرد، بلكه بر مالياتها باز هم ميافزود. در اواخر عمر كه ضعيف شده بود و احساس ميكرد مرگ او نزديك است، هر روز دستور ميداد تمام جواهراتي را كه جمع كرده بود، در صحن قصر او پهن كنند. سپس بر تخت مينشست و ساعتها به طلا و جواهرات خيره ميشد و سپس دستور ميداد همه آنها را جمع كنند و فرداي آن روز دوباره همين ماجرا را تكرار ميكرد. منظوراينكه علاوه بر اطمينان يا عدم اطمينان فرد به آينده، بهنظر ميرسد اين ولع ثروتاندوزي، از قدرت نيز ناشي ميشود. وقتيكه قدرت متكي به اصول ديني و اخلاقي نباشد و شخص از حساب و كتاب نترسد، همينگونه ميشود. قدرتمند بيقيدوبند فقط حرص دارد پول جمع كند اما به اينكه آيا واقعا اين پول به دردش ميخورد يا نه، چندان توجه نميكند. كماآنكه وقتي در شهريور 1320 انگليسيها رضاخان را از پادشاهي كنار گذاشتند، رضاخان اين پولها را با خود نبرد و اصلا به او اجازه نميدادند آنها را ببرد و همه اين ثروتها به پسرش محمدرضاشاه واگذار شد.
البته اين پولاندوزيهاي محمدرضاشاه، بعد ديگري هم دارد و در نوع خود موضوع جالبي است. بعد از جنگ جهاني دوم، بسياري از بزرگان دنيا، از جمله ملكحسين (پادشاه اردن)، ويلي برانت (صدراعظم اسبق آلمان) و يا پرز، رئيسجمهور ونزوئلا، همگي حقوقبگير سازمان سيا بودند. يعني فهرستي از اشخاص مهم دنيا، ساليانه از سازمان سيا حقوق ميگرفتند. البته آنها نياز نداشتند كه سازمان سيا به آنها حقوق بدهد، چون هركدام از آنها كشوري را در اختيار داشتند و خودشان از آن استفاده ميكردند، اما اين مساله يك قضيه سمبوليك بود؛ يعني بايد اسم اين افراد در ليست كساني ثبت ميگرديد كه ماهيانه يا ساليانه از سازمان سيا حقوق ميگرفتند. يكي از تامينكنندگان اين حقوقها محمدرضاشاه پهلوي، شاه ايران، بود! يعني شاه پولي را كه بايد صرف امور ايران ميگرديد، آن هم در شرايطي كه برخي از مردم از گرسنگي ميمردند، در اختيار سازمان سيا قرار ميداد.
l آقاي دكتر، علت واقعي بركناري رضاشاه از سلطنت چه بود؟
مطابق تاريخ و اسناد، يكي از بزرگترين خيانتهاي حكومت پهلوي به كشور، در زمينه نفت صورت گرفت. اولين قرارداد نفتي ايران تحت عنوان قرارداد دارسي در زمان مظفرالدينشاه امضا گرديد و به تبع آن اولين چاه نفت خاورميانه در ايران زده شد. طبعا قرارداد دارسي، پارهاي اشكالات داشت و انگليسيها ميخواستند كه بهنحوي كارها هماهنگ شود كه مسائل نفتي از دستشان خارج نشود. اتفاقا رضاشاه پسازآنكه بر سر كار آمد، اولين كار او به ماجراي نفت مربوط بود؛ چنانكه بلافاصله مقدمات تغيير قرارداد فراهم گرديد. علي دشتي كه در آن زمان سناتور و از دارودسته خود رضاشاه بود، در مجلس داد ميزد كه اين قرارداد نفت استعماري است و بايد لغو شود. آنها سناريويي را مطرح كردند و ميگفتند قرارداد دارسي را مجلس تصويب نكرده، چون در آن زمان اصلا مجلسي در كار نبود و زماني كه مظفرالدينشاه قرارداد دارسي را امضا كرد، اصلا هنوز انقلاب مشروطه شكل نگرفته بود. درواقع پيش از آنها آزاديخواهان هميشه اين قرارداد را مورد حمله قرار داده بودند و ميگفتند اين قرارداد چون توسط مجلس تاييد نشده، بايد دوباره مطرح شود و چنانچه مجلس آن را تاييد كرد، انجام شود. آنها زنگ خطر را براي انگليسيها به صدا درآورده بودند و حتي مرحوم شيخمحمد خياباني هم آن موقع كه انگليسيها سهامدار اصلي شركت شدند و بيش از پنجاهدرصد از سهام آن را خريداري كردند، در مجلس اعتراض كرد و گفت آقايان نگذاريد انگلستان سهامدار اصلي شركت شود، چون انگليسيها ميدانند كه آبرويي بين مردم ما ندارند و هركجا بروند مردم از آنها متنفرند، لذا دارسي را جلو انداختهاند تا به اسم او سهام شركت نفت را در اختيار بگيرند. با نظر به اين خطري كه آزاديخواهان ايجاد كرده بودند، انگلستان ميخواست اين قرارداد مجددا امضا شود و مجلس شوراي ملي آن روز نيز آن را تصويب كند تا اگر زماني، مخالفتي صورت گرفت، بگويند قرارداد مورد تاييد و تصويب مجلس و پارلمان ايران قرار گرفته است. نكته ديگر اينكه، ايران در قرارداد دارسي شانزدهدرصد شريك بود. يعني هشتادوچهاردرصد سهم شركت و شانزدهدرصد سهم ايران بود و همين شانزدهدرصد نيز به رقم بسيار بالايي بالغ ميشد. ضمنآنكه بعدا شركت توسعه پيدا كرد و در اثر ازدياد مشتري، فروش نفت شركت نيز زيادتر شد. ازاينرو انگليسيها حاضر نبودند حتي اين شانزدهدرصد را به ايران پرداخت كنند. بنابراين بحثي را پيش كشيدند كه ايران بايد در ازاي هر تُن نفت رقم ثابتي را دريافت كند و ديگر شريك شركت نباشد؛ يعني شركت به ازاي هر يك تُن نفت استخراجشده، به ايران دو شيلينگ طلا بپردازد و ديگر به ايران ربطي نداشته باشد كه شركت نفت را به كي، به چه قيمتي و چگونه ميفروشد. آنها از اين طريق ميخواستند خودشان را از شر حساب و كتاب واقعي خلاص كنند. اما خيانت رضاشاه واقعا عجيب بود. همه كارشناسان داخلي و خارجي توصيه ميكردند كه ايران نبايد اين قرارداد را از حالت شراكت خارج سازد؛ چون در كل قضيه به ضرر ايران تمام خواهد شد. كارشناسان ميگفتند اگر هم قبول ميكنيد، لااقل با مبلغ ده الي پانزده شيلينگ قبول كنيد. اما جالب است وقتي طرفين در تهران مشغول مذاكره بودند و با هم كلنجار ميرفتند و به نتيجه هم نميرسيدند، يكشب رضاشاه سرزده وارد جلسات مذاكره نفت گرديد و از آنها درخصوص علت تعويق در لغو قرارداد قبلي و امضاي قرارداد جديد جويا شد. كارشناسان ايراني گفتند مشكل ما اين است كه ما ميگوييم هشت شيلينگ يا شش شيلينگ اما آنها ميگويند دو شيلينگ! رضاشاه ميگويد اينكه كاري ندارد، سهماه و چهارماه جرّ و بحث نميخواهد، نه دو شيلينگ شما انگليسيها و نه هشت يا شش شيلينگ ما، چهار شيلينگ تمام! همانجا قرارداد تمام شد و مقرر گرديد در ازاي هر يك تن نفت، چهار شيلينگ طلا به ايران پرداخت شود. با يك حساب سرانگشتي، متوجه خواهيم شد كه از سال 1933.م تا سال 1950.م كه نفت ملي شد، يعني در فاصله هفده سال، چقدر نفت از كشور خارج شده و با ضربكردن ميليونها تن نفت در چهار شيلينگ طلا، چقدر ايران ضرر كرده است. با توجه به اين عملكرد باز هم همانطوركه سفير انگلستان بههنگام انقراض سلسله قاجار اظهار داشت كه مردم ايران هيچ تاسفي نخوردند، وقتيكه رضاشاه هم رفت، همه مردم جشن گرفتند! يعني رفتن او، براي مردم مثل آن بود كه آنها را از زندان آزاد كرده باشند. ازاينرو بعد از تبعيد رضاشاه، ايران دوباره نيرو گرفت و گروههاي مختلف دوباره در صحنه ظاهر شدند و همين مساله بعدها به مليشدن صنعت نفت منتهي شد. اما جالب است از فرداي روزي كه قرارداد دارسي تمديد گرديد و آنهمه هايوهويي كه علي دشتي و امثال او راه انداخته بودند، تمام شد، دستور دادند هيچ روزنامهاي حق ندارد حتي يك كلمه در مورد مساله نفت بنويسد؛ درحاليكه تا ديروز، تيتر روزنامهها مساله نفت بود. آنها اين واقعه را نشانه پيروزي رضاشاه بر استعمار انگلستان قلمداد كردند، تمام ايران را طاق نصرت زدند و چراغاني كردند؛ يعني رضاشاه بر استعمار پير انگلستان پيروز شد. اما كجاي اين مساله را ما بايد پيروزي قلمداد كنيم، واقعا معلوم نيست. محمود محمود ميگويد: ديگر كسي جرأت نداشت لب باز كند. اگر كسي لب باز ميكرد، دهانش را ميدوختند؛ چون مساله نفت به نفع انگلستان تمام شد و مجلس درواقع تحت فشار رضاشاه و طرفدارانش آن را تصويب كرده بود و لذا ديگر كسي نبايد درباره آن حرفي ميزد.
lبا وجود همه دلايل انگليسيها براي تغيير رضاشاه، چرا آنها باز هم فردي از خانواده او، آنهم وليعهد وي را بهعنوان پادشاه پذيرفتند و از او حمايت كردند؟
بههرحال رضاخان بايد كنار گذاشته ميشد، چون در اثر تلاش براي حفظ منافع انگليس در ايران و نيز بهخاطر استبداد و خودرأيي، ديگر از هر لحاظ ماهيت او براي مردم آشكار شده بود و ازاينرو درواقع تاريخ مصرفش تمامشده تلقي ميگرديد؛ چراكه ديگر عملا كاري از او ساخته نبود.
اما علت رضايتدادن انگليس به جانشيني محمدرضاشاه، تاحدزيادي از آنجا ناشي ميشد كه بهويژه تحتتاثير شرايط پس از جنگ جهاني دوم، آنان به يك حكومت ضعيف در ايران نياز داشتند و محمدرضا با توجه به جوان و بيتجربهبودن براي اينكار مناسب بود. شكلگيري يك دولت قوي و ملي در ايران بدون شك براي منافع انگليس و سپس امريكا خطرناك بود؛ كماآنكه وقتي دولت مصدق بر سر كار آمد، نفت ملي اعلام شد و دست انگليسيها واقعا از نفت ايران كوتاه گرديد و آنها مجبور شدند براي بازگرداندن محمدرضاشاه حتي به كودتا عليه دولت قانوني مصدق متوسل شوند. بعد از كودتا لازم بود حكومت پهلوي تاحدودي تقويت گردد تا بتواند عنداللزوم از خودش دفاع كند. ضمنآنكه پس از كودتا ديگر نقش امريكا پررنگ شده بود.
l دوره ده دوازدهساله ضعف محمدرضاشاه در سلطنت يعني از 1320 تا 1332 چگونه تفسير ميشود؟ استعمارگران و نيز مردم ايران بر چه اساسي اين پادشاه ضعيف را تحمل ميكردند؟ آيا تعمدي در ضعيفنگهداشتن شاه جوان وجود داشت؟
نه، تعمدي در كار نبود. در اين دوره بههرحال جنگ جهاني بهوقوع پيوسته بود، چنانكه وقتي رضاشاه را تبعيد كردند، نيروهاي متفقين وارد خاك ايران شدند و ايران را اشغال كردند. ازاينرو ضعف حكومت ايران در اين مقطع تاحدزيادي طبيعي است؛ گذشتهازآنكه براي خود حكومتگران اصلا ضعف و قدرت ملي چندان مهم نيست؛ چون آنها فقط ميخواهند پادشاه باشند. به لحاظ ديدگاه مردم هم، بايد گفت اصلا ديدگاه مردم چندان مهم نبود. در تاريخ ما از اين مسائل زياد است؛ كماآنكه بسياري مواقع فردي هنوز پنجساله است و اطرافيان او را اداره ميكنند، اما او را به پادشاهي مينشانند. لذا در گذشته، تحمل مردم چندان مهم نبوده است؛ اصلا بحث تحمل نيست. اتفاقا در اين دوره ايرانيها از اين ضعف و خلأ قدرت و ديكتاتوري و خلأ سلطانيسم استفاده كردند و توانستند حداقل مبارزهاي را بر ضد انگليس ترتيب دهند كه در نتيجه آن داستان مليشدن صنعت نفت ــ كه مرحوم كاشاني و مرحوم مصدق، يعني گروه مذهبيون و مليگراها، با هم متحد شدند و اين كار را انجام دادند ــ تحقق يافت. اگر اين روند ادامه پيدا ميكرد، براي استعمار غيرقابلتحمل ميشد؛ كماآنكه وقتي نفت ملي شد، انگليس بالاجبار از كشور خارج شد و واقعا هم وضع براي آنها غيرقابلتحمل گرديده بود. اگر همين وضعيت در زمان جنگ جهاني اول هم اتفاق ميافتاد، مسلما آنها باز هم چنين اقدامي ميكردند و با ازميانبردن جريانات ملي به تحكيم موقعيت شاه ميپرداختند. اما اينبار پسازآنكه وضعيت براي استعمار غيرقابلتحمل گرديد، سازمان سيا با همكاري انگلستان عمليات كودتا را انجام دادند و با تحكيم موقعيت شاه، خطر مليون و مذهبيون را از سر خود رفع كردند.
l ظاهرا ماكس وبر در نظريه سلطانيسم، دوران اقتدار پهلوي اول و دوم را بهعنوان نمونههاي مشخص اين نظريه برميشمارد. لطفا در اين خصوص توضيح دهيد.
در رابطه با جامعهشناسي تاريخي مورد بحث ما، ماكس وبر بر آمريت دولت تاكيد ميكند و آن را به سه قسمت تقسيم مينمايد. وبر سه نوع آمريت دولتي را از هم متمايز ميكند: سنتي، بروكراتيك و كاريزماتيك. وبر در مورد ايران، حاكميت و آمريت سلطنتي را نوعي اقتدار سنتي سلطانيسم مطرح ميكند. وبر ميگويد: «آنجاكه حاكم پايش را از سنتها فراتر ميگذارد و در عمل قائم به شخص ميشود، بايد مفهوم سلطانيسم را بهكار برد؛ يعني حاكم ديگر مقيد به سنتها نيست، اگرچه مشروعيت خود را از سنتها گرفته باشد. اين مساله در تاريخ ايران كاربرد وسيعي دارد.»
رضاشاه از جمله سلاطين ايراني بود كه بهگونهاي موفقيتآميز توانست ازيكطرف خودش را براساس سنتها مطرح كند اما ازطرفديگر پايش را از سنتها فراتر گذاشت و با سنتها درافتاد؛ يعني در حقيقت كاري كه محمدعليشاه نتوانست انجام بدهد، رضاشاه از عهده آن برآمد. وقتيكه مردم انقلاب مشروطه را انجام دادند، درواقع ميخواستند بگويند ما سلطانيسم را نميخواهيم. محمدعليشاه در جواب آنها مجلس را به توپ بست تا سلطانيسم را احيا كند و البته نتوانست. اما رضاشاه بهراحتي از عهده اين كار برآمد و ازاينرو ميتوانيم بگوييم حكومت پهلوي نوعي حكومت بازگشت به عقب يا ارتجاعي بود كه از خود، چيزي نداشت بلكه ميخواست در قالب همان سلطانيسم، خودش را مدرن معرفي كند و لذا به كارهاي مختلفي مثل احداث راهآهن و دانشگاه و... اقدام ميكرد كه درواقع برخلاف وجهه سنتي سلطنت بهشمار ميروند. يعني نوعي سلطانيسم مدرنيست ظهور يافت كه ناسازگار بود؛ چون مدرنيسم با خودكامگي و استبداد مغاير است. سلطانيسم واقعي، ازآنجاكه بر استبداد و خودكامگي استوار است، اغلب خصلت وابستگي ندارد، اما سلطانيسم رضاشاهي، وابسته بود و اين مساله در مورد محمدرضاشاه نيز صدق ميكند. حالآنكه شرط اول سلطانيسم، حاكميت مطلق است، درحاليكه آنها كاملا وابسته بودند. بهعنوانمثال، در قرارداد نفتي 1933 (مدت قرارداد شصتسال بود: 1933 تا 1993) كه دولت رضاشاه آن را امضا كرد، يكي از مادههاي قرارداد مقرر ميداشت كه هيچكس، يعني نه دولت و نه هيچ سازمان ايراني، نميتواند اين قرارداد و حتي قراردادهايي را كه بعدا منعقد ميگردند، لغو كند. مسلما در اينجا هركسي از خود ميپرسد: اين ديگر چه سلطانيسمي است؟ رضاشاه بهعنوان شخص اول مملكت وقتي نتواند خلاف منافع استعمار كاري انجام دهد، وقتي او اختيار لغو قرارداد، حتي قراردادهايي را كه بايد در سالهاي آينده منعقد شوند، ندارد، مثلا اگر قيمت نفت چندبرابر هم بشود، او حق ندارد هيچ تغييري در مفاد قراردادها اعمال يا تحميل كند، چطور ميتواند در چارچوب سلطانيسم بگنجد و ازاينرو بايد گفت قدرت سياسي پهلوي در ايران كه از كودتاي سوم اسفند شروع ميشود و تا دوران محمدرضاشاه ادامه پيدا ميكند، از نوعي حالت كاركردي برخوردار است؛ منتها اين كاركرد دو وجه دارد: يكي آن كاركردي است كه به احياي سلطانيسم در ايران منجر ميشود و يكي هم آن كاركردي كه باعث مدرنيزهكردن ميشود؛ يعني حكومت، هرچند كوتاهمدت، اما براي كسب مشروعيتش، مدرنيزهكردن را هم دنبال ميكند. به اين معنا، پس از كودتاي سوم اسفند 1299 نوعي سلطانيسم مدرن ايراني شكل ميگيرد كه در ظاهر، حاكميت سلطاني است و بهدليلآنكه سنت سلطنت را احيا ميكند، مشروعيتش را از آنجا ميگيرد اما از شيوههاي مدرن نيز استفاده ميكند. ولي چون زير بيرق كشورهاي اروپايي قرار دارد، نميتواند پايگاه سلطانيسم را احيا كند؛ هرچند البته به آن تظاهر ميكند و در جشنهاي دوهزاروپانصدساله ميگويد كوروش بخواب كه ما بيداريم؛ حالآنكه كوروش بهعنوان يك سلطان مستقل كجا و محمدرضاشاه پهلوي وابسته كجا. كوروش از تشكيلاتي برخوردار بود كه شاه وقتي خودش را با او مقايسه مينمايد، بهخوديخود مسخره جلوه ميكند. در حقيقت سلطانيسم وابسته، تجربهاي تقريبا نو و تاحدي استثنايي در قرن جديد است. يك تفاوت ديگر هم كه اينجا وجود دارد اين است كه انگليس در دوران رضاشاه و امريكا در دوران محمدرضاشاه ضرورتا از ابزار اعمال حاكميتي كه امپراتوريهاي قديم استفاده ميكردند، استفاده نميكنند. يعني ديگر لازم نبود كه آنها سرزميني را تصرف كنند بلكه در اينجا تصرف، تصرف سياسي، اجتماعي و فرهنگي است.
l وجاهت قانوني يا عرفي خاندان پهلوي باتوجهبهاينكه نه خاستگاه سنتي قابل قبولي داشتند و نه رفتارهايشان باعث ترويج و تحكيم سنت ميشد، چراكه عملا با مردم و هنجارهاي جامعه درافتادند، در چه چيزي بود و چطور توانستند بيش از پنجاهسال بر مردم حكومت كنند؟
اين وجاهت، وجاهتي است كه در كل كشورهاي تحتسلطه و دولتهاي ساخته و پرداخته استعمار غرب، بحث مشتركي دارد. در عربستان سعودي هم، قدرت آلسعود از بيرون نشأت ميگيرد و آنها هم وابستهاند اما آلسعود هماكنون نيز حاكميت دارند؛ درحاليكه از وجاهت قانوني يا عرفي بيبهرهاند. علت آن است كه نيروهاي خارجي از آنها حمايت ميكنند، وگرنه در داخل جامعه عده زيادي از مردم شديدا عليه آنها هستند. در كويت و ساير شيخنشينهاي خليجفارس نيز، همه حكومتها، ساخت انگليس يا بهعبارتي Made in England هستند و هيچكدامشان وجاهت قانوني و عرفي داخلي ندارند. اين حكومتها عمدتا براساس چند ستون پابرجا بودند: ارتش، ديوانسالاري و درآمد نفت. در دوران محمدرضاشاه، بنياد پهلوي نيز كه يك دستگاه مالي عظيم بود به اين موارد اضافه شد. بر اثر فعاليت اين بنياد، در داخل مملكت هيچ بانك و تشكيلاتي نبود كه خانواده پهلوي ــ اعم از خود محمدرضاشاه، فرح، محمودرضا، اشرف و غيره ــ دستي در آن نداشته باشند. تشكيلات بنياد پهلوي، بسيار عظيم بود. بههرحال مردم همه اين مسائل را ميديدند و ميدانستند، وگرنه عليه آنها تظاهرات و شورش نميكردند و آنها را از اريكه قدرت پايين نميآوردند. حكومتهاي پهلوي نهتنها بهخاطر وابستهبودنشان از همان لحظه تاسيس وجاهت قانوني و عرفي نداشتند، در تداوم حكومتشان هم عملا نهتنها بهگونهاي رفتار نكردند كه ذهنيت سوء ناشي از اين مساله را در مردم از بين ببرند، بلكه با كارهايي نظير آنچه گفته شد، هرچهبيشتر خودشان را در انظار ملت از وجهه انداختند. پس از كودتاي بيستوهشتم مرداد، شاهي كه فرار كرده و به خارج از كشور رفته بود، با كمك بيگانگان برگشت. ملت با قيام خود به آزادي رسيده بود اما آنها با برگرداندن شاه، دوباره مردم را به زنجير كشيدند. شاه چهار روز در ايتاليا بود تااينكه مقدمات كودتا فراهم شد. شعبان جعفري (معروف به شعبان بيمخ) پولهايي را كه از لويي هندرسون، سفيركبير امريكا گرفته بود، در ميان اراذل و اوباش جنوب شهر تقسيم كرد تا به طرفداري از شاه تظاهرات كنند. جالب است روزنامه لوموند مينويسد: «افرادي كه زندهباد شاه ميگفتند و زاهدي را تعقيب ميكردند، چاقوكشهاي جنوب شهر تهران بودند و زنهاي بدكاره به رهبري شعبان جعفري» اما بااينهمه، شاه آمد و دوباره قدرت را در دست گرفت. مطمئنا در اينجا ديگر نميتوان از وجاهت قانوني حرف زد.
l به غير از افراد درجه اول خاندان پهلوي، چه افراد ديگري از اين خاندان در جامعه نفوذ پيدا كرده بودند؟
در آن دوران، آنها در همه زمينهها نفوذ داشتند اما امكانات كشور را بيشترازآنكه استفاده كنند، هدر ميدادند. خانواده پهلوي نه فقط زمينههاي نظامي، اداري، قانونگذاري و قضا را در اختيار داشت، بلكه از نظر اقتصادي نيز بزرگترين قدرت وابسته به استثمار داخلي و استعمار خارجي محسوب ميشد. خود شاه، پس از كودتاي بيستوهشتم مرداد، املاك سلطنتي را مجددا بهعنوان ملك خصوصي در اختيار گرفت. در جريان اصلاحات ارضي، شاه يكهزاروصدوشصت ده را فروخت و تا سال 1347 از باب اقساط زمينهاي فروختهشده، 2/1 ميليارد ريال پول دريافت كرد. بهاي كل اين زمينها در آن زمان تقريبا، دهميليارد ريال تخمين زده ميشد. يكهزارونهصدوبيستودو ده فروختهنشده همچنان بهعنوان املاك خصوصي شاه باقي ماندند. طبق گزارش روزنامههاي غيررسمي (در آن زمان اطلاعات) ارزش مهمانخانههايي كه به شاه تعلق داشتند، به اضافه اشيايي كه در داخل آنها بود، جمعا به 6/5 ميليارد ريال ميرسيد. تنها قيمت درب ورودي قصر فرح، چهلميليون ريال (800/1 ميليون مارك آلمان غربي) تخمين زده ميشد. درباره ميزان واقعي ثروت شاه، آمار دقيقي در دست نيست، زيرا اين ثروت در بسياري از كشورهاي خارجي در بانكها، در موسسات بيمه، در شركتهاي ساختماني، در بنگاههاي خصوصي و در رستورانها و هتلها و كابارهها پخش ميشد. شاه و گروه فاميل، بين بيست تا پنجاهدرصد سهام بانكهاي خصوصي در ايران را در دست داشتند.
درواقع هيچ موسسه اقتصادي مهم، چه در بخش بانكي و يا در بخشهاي صنعتي و كشاورزي كشور، وجود نداشت كه شاه و فاميل او در آن سهيم نباشند. در مقالهاي تحت عنوان «اختاپوس چندصدپا» كه در نشريه چپ در آبان سال 1357 در برلن غربي انتشار يافت، صورت اموال شاه به شرح زير ذكر گرديده است: «غلامرضا پهلوي همراه با زن و فرزندانش منيژه و مريم و آذردخت پهلوي منجمله صاحب موسسات و اراضي كشاورزي بودند، بر شركت سهامي كشاورزي پارس، بر شركت سهامي كشاورزي شهر، بر شركت كشت و صنعت گميشان، بر اراضي جنگلي شمال؛ شاهپور غلامرضا در گرگاندشت، در شمال باختري كلاله؛ شاهپور عبدالرضا در سازمان كشاورزي مكانيزه؛ شاهپور محمودرضا، احمدرضا، شهرام پهلوي... .» همين نشريه درباره شهرام پهلوي ميگويد: «شهرام پهلوي، خواهرزاده شاه، چنانكه ژرار دوويليه، بيوگرافينويس فرانسوي شاه، گزارش ميدهد، توانست در مدت دو سال در حدود پنجاهميليون دلار دارايي جمع كند.» روشن است كه جمعآوري چنين مبلغي در اين مدت كوتاه، صرفا از طريق دزدي، رشوهخواري و گرفتن حق دلالي از شركتهاي بزرگ خارجي و كارهايي از اين قبيل مقدور ميباشد. و باز هم از قول ژرار دوويليه مينويسد: «بدونشك شاه يكي از ثروتمندترين مردان جهان است. تمام متخصصين خارجي و داخلي اين عقيده را قبول دارند.»
بخش قابلتوجهي از درآمد نفت نيز در قالب درآمد شخصي آنها قرار ميگرفت اما اين برداشت، در تشكيلات و آمار رسمي ارائه نميشد بلكه بهطور اتوماتيك بخشي از درآمد نفت به حسابهاي خارجي آنها واريز ميشد. در همان نشريه مذكور ميخوانيم: «خود شاه ادعا ميكرد: اما من در هيچيك از شركتهايي كه در كشورم كار ميكنند، سهمي ندارم و حتي يك متر زمين ندارم. در سال1977 شاه بنياد پهلوي را پايهگذاري كرد. او شخصا خود را به سمت مديرعامل اين بنگاه بهاصطلاحوقفي تعيين كرد. هياتمديره بنياد پهلوي از طرف شاه بهطورمستقيم تعيين ميگرديد و آنها كارمندان خصوصي او محسوب ميشدند. كل ثروت شاه در داخل و خارج از كشور در بنياد پهلوي جمعآوري شد كه بزرگترين سازمان اقتصادي ايران را تشكيل ميداد. سرمايه اوليه بنياد پهلوي بهصورت تخميني به دهميليارد ريال ميرسيد. گرچه اين بنياد وقفي شاه در بسياري از فعاليتهاي بانكي، صنعتي و كشاورزي ايران دخالت داشت اما ديناري به صندوق دولت ماليات نميپرداخت.»
l تاثير سوء اين خيانتهاي مالي و اقتصادي خاندان پهلوي بر جامعه ايران چگونه بود؟
تمام وابستگيها و عقبافتادگيهايي كه در تاريخ معاصر ميبينيم، تاثير همان خيانتها است. شاه پس از كودتاي بيستوهشتم مرداد، يقين حاصل كرد كه بههيچوجه نميتواند به مردم اعتماد كند؛ چراكه آنها به ماهيت او و خيانتهاي او كاملا پي برده بودند. ازاينرو بعد از كودتاي بيستوهشتم مرداد، از همكاري اطلاعاتي سرويسهاي امريكا و اسرائيل براي تشكيل پليس مخفي خود استفاده كرد و تعداد نظاميان را ــ كه آنها را اصليترين پشتيبان خود ميدانست ــ از دويستهزار نفر در سال 1342 به چهارصدودههزار نفر در سال 1356 افزايش داد: نيروي زميني از صدوهشتادهزار به دويستهزار نفر، ژاندارمري از بيستوپنجهزار به شصتهزار نفر، نيروي هوايي از هفتهزاروپانصد به صدهزار نفر، نيروي دريايي از دوهزار به بيستوپنجهزار نفر، نيروهاي ويژه كماندويي از دوهزار به هفدههزار نفر و گارد شاهنشاهي از دوهزار به هشتهزار نفر افزايش يافتند. همچنين بودجه ساليانه ارتش از دويستونودوسهميليون دلار در سال 1342 به 8/1 ميليارد دلار در سال 1352 و پس از چهاربرابرشدن قيمت نفت به 3/7 ميليارد دلار در سال 1355 رسيد. البته وقتي به آمار تسليحات نظامي خريداريشده نظير توپ، تانك و هواپيما نگاه ميكنيم، مشخص است اغلب اين تجهيزات صرفا كاربرد فرامرزي داشتند و لذا بدونشك بخش اصلي مساله درواقع بهمنظور ايفاي نقش ژاندارمي خاورميانه در جهت حفظ منافع غرب انجام ميشد كه از جايگزيني ايالاتمتحده به جاي انگليس نشأت ميگرفت.
l كتب تاريخي يكي از خصوصيات شخصيتي محمدرضاشاه را نارسيسيسم يا خودشيفتگي ذكر كردهاند. نظر شما دراينباره چيست؟
وقتيكه قدرت در يك چارچوب درست ديني و يا مردمي قرار نداشته باشد، همه بالاجبار به او بله قربان، چشم قربان، اطاعت و... بگويند و او هر دستوري كه ميدهد اطاعت شود، بدونشك اگر در وجود چنين فردي خلائي هم وجود داشته باشد، آن شخص دچار نارسيسيسم خواهد شد.
l ظاهرا هم رضاشاه و هم محمدرضاشاه از حضور افراد قدرتمند در اطراف خودشان پرهيز ميكردند. يعني هركس را ميديدند كه داراي شخصيت مستقل و محكمي است، سعي ميكردند او را مطرود و منزوي كنند. آيا اين واقعا درست بود؟
قبلا هم اشاره كردم: رضاشاه تمام كساني را كه مثل داور و تيمورتاش بودند، از سر راه برداشت و يا در دوران محمدرضاشاه، هويدا حدود سيزدهسال نخستوزير بود. هويدا آدم چندان قدرتمندي نبود و ازاينرو از سوي شاه انتخاب و تحمل ميشد اما همه افراد قوي و مستقل حذف ميشدند. آنها كار را در تحملنكردن ديگران به جايي رساندند كه بههنگام تاسيس حزب رستاخيز، شاه رسما در تلويزيون اعلام كرد هركه با ما نيست، بيايد پاسپورت بگيرد و از كشور خارج شود. حتي در سال 1349 و يا 1350 كه ما دانشجو بوديم، مقابل درب دانشگاه يك دفتر گذاشته بودند تا همه دانشجوياني كه وارد ميشوند، اسم خودشان را بهعنوان عضو حزب رستاخيز در آن ثبت كنند. وقتي هم ميگفتند هركه با ما مخالف است بيايد پاسپورت بگيرد و از كشور خارج شود، آشكار است كه آنها به هيچكس پاسپورت نميدادند، بلكه ميخواستند مخالفانشان را بشناسند، غافلازآنكه همه مردم مخالف بودند. دورتادور دانشگاهها مثل پادگان با افراد مسلح، ماشينهاي رنجر و نيروهاي ضربتي محافظت ميشد اما جالبآنكه هر لحظه درگيري و اعتراض صورت ميگرفت.
l پهلويها در ميان افكار عمومي جهان و سران كشورهاي دنيا چه جايگاهي داشتند؟ بهعبارتي خارجيها به چه ديدي به آنها نگاه ميكردند؟
معلوم است شخصي كه هرچه كشورهاي غربي ميگويند، بگويد چشم، طبيعتا مورد تبليغ و تكريم آنها خواهد بود. وقتي كه شاه و خانواده او به خارج ميرفتند و آنهمه پول خرج ميكردند، آنها هم در مقابل، تشريفات لازم را بهجا ميآوردند؛ اما مسلما اين تشريفات، دليل همبستگي و احترام قلبي نبود.
يكبار هويدا به پاريس رفته بود. دانشجويان ايراني ساكن در يك خوابگاه دانشجويي كه ايران براي دانشجويان خود درست كرده بود، تخممرغ و گوجهفرنگي به سر او زده بودند. فرداي آن روز هويدا آنجا را فروخت و گفته بود ما نميخواهيم براي دانشجويان ايراني چنين جايي درست كنيم. معلوم است كه آنها در بين خود ايرانيها وجههاي نداشتند. اما وقتيكه شاه بودجه سازمان سيا را ميپرداخت، اينهمه توپ و تانك از آنها ميخريد، كسري بودجه امريكا را تامين ميكرد، طبيعتا خارجيها نبايد از او منزجر ميشدند.
l تجملگرايي مفرط خاندان پهلوي تاچهحد در سرنوشت نهايي آنها تاثيرگذار بود؟
تجملگرايي بهنحوشگفتآوري بر رفتار آنها حاكم شده بود. شما حساب كنيد بيابان برهوتي را كه تختجمشيد يا پاسارگاد در آنجا واقع شده، تبديل كنيد به يك هتل چند ستاره كه انگار داري در خيابان شانزهليزه پاريس راه ميروي. اينهمه تشكيلات و تجملات و آنهمه نيروهاي نمايشي كه به سبك قديم لباس پوشيده بودند، فقط براي خودنمايي و براي ارضاي روحي بود وگرنه هيچ فايدهاي براي كشور نداشت؛ چراكه در دنيا عظمت و قدرت كشورها را اصلا با اينگونه تجملات نميسنجند. در شرايطي كه بخش زيادي از مردم در فقر و گرسنگي بهسر ميبردند و صورت خودشان را با سيلي سرخ ميكردند، اينهمه پولخرجكردن براي نخستوزير و شاهزاده و پادشاه اروپايي و غيراروپايي، آوردن آنها به شيراز و آن پذيرايي عظيم و پرخرج چه توجيهي ميتواند داشته باشد؟ حداقل از امكانات داخلي استفاده كن و يك غذاي سنتي ايراني با خدمه ايراني در نظر بگير، نه اينكه همه غذاها و دسرها و نوشيدنيها را از اروپا و تمام آشپزها و حدود دويستنفر خدمه را از فرانسه بياوري. اشرف كه دربار را واقعا به تعفن كشيده بود، حتي ظواهر را هم حفظ نميكرد. او كه امريكايي نبود تا اينگونه رفتار كند بلكه يك ايراني مسلمان و خواهر پادشاه ايران بود و در ميان مردم مسلمان و برخوردار از تعصب ديني زندگي ميكرد. با كمترين واقعبيني، حداقل در حد حفظ ظاهر بايد مقيد ميبود، اما او فساد، بيبندوباري و تجملگرايي خود را حتي آشكارا به رخ عموم ميكشيد. همين تجملگرايي و فساد اخلاقي آنها، سرانجام هم به خودشان و هم به جامعه لطمه زد. حتي خودشان هم بعداً متوجه اين اشتباهات شدند و ميگفتند كه نميبايست آنقدر در تجملگرايي و مجالس عياشي زيادهروي ميكردند. اما دير فهميدند. به قول معروف، آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا. زماني اقرار ميكند كه ديگر قدرتي ندارد و هيچكاره است. مثل يك قمارباز كه همهچيز را بر باد داده و حالا ميگويد اي داد بيداد، كاش قمار نكرده بودم.
l در مورد ميزان تحصيلات و تخصص و مهارتهاي محمدرضاشاه مطالبي در برخي كتب تاريخي آمده است كه قدري اغراقآميز جلوه ميكنند. در واقعيت امر، او از نظر معلومات در چه سطحي بود؟
معلوم است وقتي مملكت دست عدهاي باشد، بههرحال با استفاده از اين امكانات، آنها ميتوانند خلباني كنند و بسياري كارهاي ديگر. اما فردوست در خاطرات خود آشكارا نوشته است محمدرضا از نظر تحصيلي بسيار ضعيف بود. درواقع او به لحاظ شخصيتي اصلا كسي نبود كه بخواهد واقعا دنبال كسب مهارتي باشد كه بهدرد خودش يا مملكتش بخورد. حالا مثلا سواركاري، غواصي يا خلباني، آنهم براي كسي كه تمام امكانات مملكت در دست او بوده، ارزشي ندارد؛ كماآنكه فايدهاي هم براي مملكتداري نخواهد داشت. لازم است در مورد اين مسائل قدري بيشتر دقت كنيم. حالا خلبان ماهري بوده، چه بهدرد اين ملت و مملكت خورد، جزاينكه باعث تفريح او بود و يا در صورت لزوم، خودش سوار هواپيما ميشد و فرار ميكرد؛ چنانكه همينطور هم شد. محمدرضاشاه موقع فرار از ايران، خودش هواپيما را خلباني ميكرد. اينجور كارها چه دردي از اين ملت دوا ميكند؟
l بهنظر شما مهمترين ويژگي منفي يا عيب بزرگ سلسله پهلوي در مقايسه با ساير پادشاهيهاي ايران، چه بود؟
البته دوران معاصر با دورانهاي قبل فرق ميكند ولي ما ميتوانيم بگوييم كه در دوره معاصر ما ميتوانستيم رشد زيادي پيدا كنيم و پيشرفتهاي زيادي بهدست بياوريم و اين امكان، در دورانهاي قبلي شايد به اين شدت نبود. يعني ما در دوران پهلوي فرصتهاي زيادي را از دست داديم و عملكرد اين سلسله باعث شد اين عقبافتادگي بهراحتي جبران نشود. اما در زمانهاي گذشته اين عقبماندگيها جبران ميشد و اگر مثلا شاهعباس شكست ميخورد، دوباره نادرشاهي بلند ميشد و فتوحات ميكرد و شكست و عقبافتادگي قبلي جبران ميشد ولي الان ديگر اينطور نيست. واقعا جبران مافات، امروزه بهراحتي گذشته نيست. فرصتهايي كه ما در زمان پهلوي از دست داديم، آنهم در دنيايي كه با اين سرعت پيش ميرود، بهراحتي جبرانپذير نيست. بعد از نادرشاه، كريمخان آمد؛ همچنين بعد از زنديه آقامحمدخان ظهور كرد و تاحدودي خلأ و عقبافتادگي ناشي از انقراض زنديه را جبران كرد. اما امروزه اينطور نيست و مهمترين نكته منفي خاندان پهلوي، همين بود كه آنها باعث يك ركود و عقبافتادگي شدند كه قابل جبران نيست. ما ميتوانستيم از اين فرصتها استفاده كنيم، ضمنآنكه ايران و ايرانيها براي پيشرفت واقعا چيزي كم ندارند. از نظر استعداد، بدونشك يك سر و گردن از بيشتر ملتها جلوتر هستيم. ما خودمان در اروپا درس خواندهايم و ميديديم كه همكلاسيهاي ما اروپايي يا امريكايي بودند ولي ايرانيها واقعا يك سر و گردن از آنها مستعدتر بودند. ما چيزي كم نداريم، ولي اين مسائل، يعني گرفتن فرصتها از جامعه، كار را خراب ميكند. فرصت مثل لباس نيست كه شخص اگر آن را دوست نداشت يا مناسب او نبود، بتواند آن را عوض كند، بلكه اگر دوباره بخواهيد آن فرصت را احيا كنيد، زمان ميخواهد. جامعه وقتي كه از نظر اقتصادي و از نظر سياسي و اجتماعي بههم ميريزد، دوباره جمعوجوركردنش زمان، هزينه و انرژي ميخواهد. البته بازگرداندن فرصتها غيرممكن نيست اما به دشواري بهدست ميآيد.
l وضعيت فعلي خاندان پهلوي، چگونه است؟ آيا آنها هنوز سلطنتطلب هستند؟
البته هيچكس از قدرت بدش نميآيد و قدرت را رها نميكند. الان پسر محمدرضا پهلوي ميگويد من فرق ميكنم يا من عوض شدهام. اما بدونشك او در اشتباه است. شايد تا زمانيكه از قدرت بهدور است، واقعا احساس كند عوض شده است، اما به محض قرارگرفتن در قدرت، بازهم همان فاكتورهاي پيشين در او ظاهر خواهند شد. زمانيكه در يونان كودتا شد و نظاميان قدرت را در دست گرفته بودند، وليعهد آن كشور نيز به اروپا رفته بود و سيسال در تبعيد بود، اما هنوز ميگفت من پادشاه يونانم. يونان چندين پادشاه و صدراعظم عوض كرده بود اما او هنوز ميگفت من پادشاه يونانم. پسر پهلوي هم هنوز خودش را پادشاه ايران ميداند اما شكي نيست خاندان پهلوي ديگر واقعا در ميان مردم جايگاهي ندارند؛ چون براي مردم كاري نكردند. آنها جز پارهاي تحولات اجباري و ناشي از شرايط روز، عمدتا به ايران لطمه زدهاند. گذشتهازآن، چنانكه پيشتر از اين نيز گفته شد، وقتي حكومتي وابسته باشد، اين وابستگي يا مديونبودن، بايد با حفظ منافع قدرت مافوق جبران گردد و همين مساله، باعث ميشود ميان مردم و حكومت وابسته فاصله ايجاد گردد و ازاينرو حكومت از دستيابي به وجاهت قانوني و عرفي در اثر عملكرد خود بازميماند؛ گذشتهازآنكه از آغاز هم وجاهت نداشته است؛ چون نه با تكيه بر خود بلكه با پشتوانه يك قدرت بيگانه به سر كار آمده است. حال سوال اين است: وقتي رضا پهلوي در دامان بيگانه و استعمار و امپرياليسم بزرگ شده است، چطور ميتواند براي ايران شعار دهد. بر فرض محال كه پادشاه شود، بدونشك او هم مثل پدر و پدربزرگش سرسپرده آنها خواهد بود. چارهاي هم نيست؛ چون در دامن آنها پرورش پيدا كرده و بزرگ شده است و از هر لحاظ منّتدار آنها است.
l البته گويا اخيرا خود رضا پهلوي هم از حرفزدن دراينباره عصباني ميشود و ميگويد من اصلا سلطنت نميخواهم، بگذاريد زندگيمان را بكنيم.
كمترين حد فهم براي او اين است كه بگويد بگذار حداقل اين پولهايي را كه آوردهايم، خرج كنيم و راحت زندگي كنيم؛ چون بالاخره اگر يك مقداري عقل داشته باشد، ميفهمد كه واقعا جايي براي زندگيكردن در بين ايرانيها ندارد؛ و اگر عقل داشته باشد ميفهمد كه جامعه از پهلوي بريده و از آنها بدش ميآيد. جامعه و توده مردم، هيچكدام واقعا راضي نيستند كه پهلويها دوباره تكرار شوند.
l از اينكه به سوالات ما با دقت و حوصله پاسخ داديد، از شما تشكر ميكنم.
من هم به خاطر اين فرصت از شما تشكر ميكنم.