ده برگ از يك پرونده

ده برگ از يك پرونده


«ظهور و سقوط سلطنت پهلوي» نوشته ارتشبد بازنشسته،‌ حسين فردوست گنجينه‌اي از خاطرات دوران ‏پهلوي به ويژه 37 سال سلطنت محمدرضا شاه را شامل مي‌شود كه از بسياري از ناگفته‌ها و ناشنيده‌ها پرده ‏برمي‌دارد. او از كودكي نزديك‌ترين دوست محمدرضا و محرم اسرار وي بود. با او براي تحصيل به ‏سوئيس رفت و در بازگشت تا پايان به عنوان يكي از برجسته‌ترين چهره‌هاي سياسي اطلاعاتي رژيم در ‏مشاغل مهمي چون معاون ساواك ورئيس دفتر بازرسي شاهنشاهي به اين رژيم وفادارانه خدمت كرد تا ‏جايي كه شاه در كتاب «مأموريت براي وطنم» از او به عنوان تنها دوست خود نام مي‌برد (صص 88-86)، ‏سيا فردوست را فردي مؤثر، متواضع، معتدل و كاملاً وفادار و مورد اعتماد شاه و مردي مصمم و داراي ‏طرز فكري سازمان يافته توصيف مي‌نمايد. كتاب «ظهور و سقوط سلطنت پهلوي» تنها خاطره نيست بلكه ‏با مطالعه آن مي‌توان به چارچوبي براي علت‌يابي فراز و فرود پنجاه ساله پدر و پسر دست يافت. آنچه ‏مي‌خوانيد گزيده‌اي از اين كتاب است.‏

تنها يك راه‌حل باقي مانده بود: فرار
ازهاري در 15 آبان 57 نخست‌وزير شد. تظاهرات عظيم تاسوعا و عاشورا در 16 و 20 آذر كه پيش آمد، ‏محمدرضا و ازهاري با هليكوپتر تمام سطح شهر را بازديد كردند. محمدرضا به ازهاري گفت: «همه ‏خيابانها مملو از جمعيت است، پس موافقين من كجا هستند؟»‏
ازهاري گفت: «در خانه‌هايشان!»‏
شاه گفت: «پس فايده ماندن من در مملكت چيست؟!»‏
ازهاري پاسخ داد: «اين بسته به نظر خودتان است!»... (ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، ص 590).‏
در لحظات سخت هميشه براي محمدرضا تنها يك راه قابل تصور بود؛ فرار از ايران
(ظهور و سقوط ‏سلطنت پهلوي، ص 570)‏

محمدرضا از فساد و نارضايتي مردم خبر داشت
طي سال هاي حضور در «دفتر ويژه اطلاعات» و بازرسي شاهنشاهي با هزاران مورد اختلاس و ارتشاء در ‏سطح مقامات عالي‌رتبه كشور آشنا شدم و البته متوجه شدم كه اصولاً حيف و ميل در اين دستگاه نهايت ‏ندارد. در دوران 13 ساله صدارت هويدا همه مي‌چاپيدند و هويدا كاملاً بي‌تفاوت بود. از سال 1350 تا ‏‏1357 تنها در بازرسي (قسمت تحقيق آن) 3750 پرونده سوءاستفاده كلان تشكيل شد كه عموماً به ‏دادگستري ارجاع گرديد و من هر دو ماه يك بار از طريق افسر دفتر ويژه كه مسئول پيگيري پرونده‌ها بود، ‏سئوال مي‌كردم. همه پرونده‌ها طبق دستور شفاهي نخست وزير به وزير دادگستري بايگاني مي‌شد، شاه هم ‏اهميتي نمي‌داد. (ص 266) من پرسنل بازرس را از 150 تا به 1500 كارمند فعال رساندم و قريب 250 ‏مأمور تحقيق تا آستانه انقلاب اين همه پرونده كلان فساد اقتصادي را به طور مستند استخراج كردند. ‏مقامات مملكتي روحيه مرا مي‌شناختند و كسي نمي‌تواند ادعا كند كه محمدرضا از فساد رژيم و نارضايتي ‏مردم اطلاع نداشت و طفل بي‌گناهي بود... (ص 465) برنامه‌هاي بلندپروازانه و اسرافكارانه محمدرضا در ‏اجراي پروژه‌هاي بزرگ و متوسط راهي بود كه دلارهاي نفتي را به جيب شركت‌هاي غربي باز مي‌گرداند، ‏هم روستائيان را به كارگر تبديل مي‌كرد و هم كشور را با كمبود مهندس و تكنسين مواجه مي‌ساخت كه ‏ايران مجبور شد اين كمبود را از طريق متخصصين كشورهاي آسيايي جبران كند و همگي اينها فسادآور ‏بود.
(ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، ص 486).‏

من اسلحه مي‌خرم پس هستم
سال 50 يا 51 بود كه به دعوت هويدا به سازمان برنامه و بودجه رفتم. آن موقع رئيس بازرسي بودم. من و ‏جمشيد آموزگار (وزير دارائي وقت) دعوت شده بوديم تا مجيدي رئيس سازمان و ساير مسئولين مهم آنجا ‏در زمينه كار خود توضيحاتي بدهند. آن قدر يادم هست يك سوم كل هزينه كشور صرف مخارج ارتش و ‏نيروهاي نظامي مي‌شد. ارتش پرسنل خود را 400 هزار نفر فرض مي‌كرد، در حالي كه رقم واقعي 160 ‏هزار نفر بود، اين كار براي اين بود كه بتواند بيشتر سلاح بخرد. اين بودجه توسط چه كسي خرج مي‌شد؟ ‏شخص محمدرضا!‏
او تصميم مي‌گرفت و ارتشبد حسن طوفانيان مأمور منحصر به فرد خريد سلاح از كشورهاي جهان بود. ‏يكي از اصول متداول جهاني در معاملات تسليحاتي، پورسانتي بين 2 تا 5 درصد كل معامله بود كه ‏فروشنده بدون سئوال به حساب مسئول خريد مي‌ريخت. او ارقام دقيق پورسانتاژ را به محمدرضا مي‌گفت ‏و او مقداري را خودش برمي‌داشت و در مورد بقيه دستور مي‌داد كه به چه اشخاصي چه مبلغي پرداخت ‏شود. محمدرضا فقط مشتري درجه اول كارخانجات اسلحه‌سازي غربي نبود، حتي نقش واسطه را هم ايفا ‏مي‌كرد. در يك مورد هم ديدم كه از آلمان غربي براي عربستان اسلحه خريد! چون درآمد داشت!‏
(ظهور و سقوط سلطنت ‏پهلوي، صص 226-215)

فرموديم سفير شوند!‏
مشاغل و پست‌هاي مهم همين جوري تقسيم مي‌شد. زماني ارتشبد جم رئيس ستاد ارتش بود، بعد از يك ‏مدت محمدرضا بركنارش كرد. دو روز بعد از بركناري به محمدرضا گفتم: شما كه جم را خوب ‏مي‌شناسيد، فردي لايق و علاقه‌مند به شماست، حال كه بركنار شده شغلي به او واگذار كنيد! محمدرضا ‏گفت: چه شغلي؟ گفتم سفير در يك كشور اروپايي! بلافاصله جواب داد: كاملاً موافقم. هم‌اكنون از وزير ‏خارجه سئوال كنيد كه كدام سفارت بلاتصدي است!، از وزير پرسيدم گفت اسپانيا، به اطلاع محمدرضا ‏رساندم. گفت فردا فرمانش را براي امضا بياوريد!... و جم 5 سال سفير ايران در اسپانيا بود!!‏

گارد جاويدان دو هزار نفري!‏
محمدرضا براي تبديل خودش به مركز قدرت يك گارد شخصي مي‌خواست كه من برايش تأسيس كردم ‏كه براي حفاظت خودش و خانواده‌اش، چه در شهر يا سعدآباد فعاليت مي‌كردند به اندازه يك گروهان ‏پياده ارتش كه 4 تا افسر، 4 درجه‌دار و 92 سرباز داشت. هر جا شاه مي‌رفت دست كم 90 نفر محافظ ‏مي‌رفتند. غذاي گروهان را هم با كاميون مي‌بردند. افراد گارد از نظر قد بالاي 180 سانتي‌متر، از نظر ‏جسمي فوق‌العاده قوي بودند و دوره‌هاي مخصوص آموزش كاراته و جودو مي‌ديدند. به تدريج پرسنل ‏گارد به 400 نفر رسيد. بعدها اين گارد به دو گردان تبديل شد كه به تانك و هلي‌كوپتر مجهز شدند كه ‏تعدادشان به 2000 نفر رسيد كه همگي استخدام ارتش بودند با مزاياي ويژه. هزينه‌هاي گارد جاويدان ‏مافوق تصور بود.‏
‏(ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، صص 139-134).‏

شيطاني به نام اشرف پهلوي
اشرف در مسائل مالي هم كارهاي عجيبي مي‌كرد. علناً و رسماً پول مي‌گرفت و شغل مي‌داد، از وكالت تا ‏وزارت و سفارت و ابايي هم نداشت. يكي از منابع مهم درآمدش بليط‌هاي بخت‌آزمايي بود كه ماهيانه 5-‏‏4 ميليون تومان حق حساب مي‌گرفت. در اين مسئله من مدرك داشتم و به محمدرضا گزارش كردم و البته ‏طبق معمول اهميتي نداد. اشرف يك قمارباز حرفه‌اي در حد اعلا بود و قماربازهاي حرفه‌اي را جمع ‏مي‌كرد و وارد محفل خصوصي محمدرضا مي‌نمود. يكي از اين قماربازها مردي بود به نام اسكندري كه ‏خويشاوند نزديك ايرج اسكندري رهبر حزب توده كه يك شب 50 ميليون تومان از محمدرضا در قمار ‏برد. اشرف قاچاقچي بين‌المللي بود و هر جا كه مي‌رفت در يكي از چمدان‌هايش هروئين حمل مي‌كرد و ‏كسي هم جرأت نداشت او را بازرسي كند. اين مسئله توسط مأمورين به من گزارش شد، من هم به اطلاع ‏محمدرضا رساندم. محمدرضا دستور داد كه به او بگوييد اين كار را نكند. همين! چه كسي بگويد، من؟ ‏موقعي كه محمدرضا هنوز نمي‌توانست يا نمي‌خواست جلوي اشرف را بگيرد، من كه بودم و چگونه ‏مي‌توانستم؟ فسادهاي ديگرش بماند...‏
‏(ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، صص 239-227)‏

مركز پرورش قاچاقچي
در دوران محمدرضا، تبليغات پر سر و صدايي عليه قاچاق مواد مخدر به راه افتاد و عده‌اي قاچاقچي ‏خرده‌پا اعدام شدند. در همان حال افتضاحات اشرف در زمينه مواد مخدر در مطبوعات خارجي چاپ ‏مي‌شد. علاوه بر اشرف سه نفر ديگر نيز از بزرگ‌ترين قاچاقچيان مواد مخدر بودند كه همگي به دربار ‏وصل بودند. دكتر فليكس آقايان كه نماينده ارامنه جنوب در مجلس شورا بود قاچاقچي بين‌المللي ‏محسوب مي‌شد و از دوستان نزديك محمدرضا بود كه در اكثر ساعات فراغت او حضور داشت و هر شب ‏تا يك و دو نيمه شب هم ورق بازي مي‌كردند، او هميشه گارد محافظ مفصلي داشت و بزرگ‌ترين سازمان ‏مخفي گانگستري را در ايران اداره مي‌كرد كه از كاباره‌هاي تهران و آبادان و خرمشهر و غيره حق حساب ‏مي‌گرفت. پس از او اميرهوشنگ دولو بود كه به «سلطان خاويار ايران» شهرت داشت. و ديگري غلامعلي ‏اويسي. اويسي چند سالي كه در ژاندارمري بود از اين راه حداقل 5 ميليارد تومان دزديد و همه را به دلار ‏تبديل كرد و به خارج برد.
(ظهور و سقوط سطنت پهلوي، صص 265-262).‏

صد رحمت به باباش!‏
رضاخان در مقايسه با پسرش از نظر اجتماعي و اقتصادي اشتباه كمتري كرد. خصلت خودش بود بيشتر. ‏رضاخان هيزم مصرفي بخاري‌اش را وزن مي‌كرد و محمدرضا در ظرف يك روز ميليون‌ها تومان را صرف ‏هزينه‌هاي تجملي زن و فرزندان و اعضاي نزديك خانواده‌اش مي‌كرد. محمدرضا پول بسيار زيادي به ‏خارج منتقل كرد و ايران را چپاول كرد... رضاخان هم فساد زيادي كرد، از جمله در غصب املاك مردم، ‏به نحوي كه با سقوط او مردم نفس راحتي كشيدند و شادي‌ها كردند، ولي در مقام مقايسه با پسرش بايد ‏به او رحمت فرستاد!‌ (ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، صص 123-121) محمدرضا را هم انگليسي‌ها بر ‏تخت سلطنت نشاندند. واسطه‌اش من بودم!
(ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، ص 128).‏

مجلس شوراي ملي سه نفره!‏
در دوران قدرت علم، كه در واقع مهم‌ترين سال‌هاي محمدرضاست، نماينده‌هاي مجلس با نظر او معين ‏مي‌شدند. در زمان نخست‌وزيري علم، محمدرضا دستور داد كه با علم و منصور يك كميسيون سه نفره ‏براي انتخابات نمايندگان تشكيل دهم. كميسيون در منزل علم تشكيل مي‌شد. هر روز منصور با يك كيف ‏پر از اسامي به آنجا مي‌آمد. منصور اسامي افراد موردنظر را مي‌خواند و علم هر كه را مي‌خواست تأييد ‏مي‌كرد و هر كه را نمي‌خواست دستور حذف مي‌داد. منصور با جمله «اطاعت مي‌شود.» با احترام حذف ‏مي‌كرد. بعد علم افراد موردنظر خود را مي‌داد و همه بدون استثناء وارد ليست مي‌شدند. بعد من درباره ‏صلاحيت سياسي و امنيتي افراد اظهارنظر مي‌كردم و ليست را با خود مي‌بردم براي استخراج سوابق به ‏ساواك مي‌دادم. پس از پايان كار و تصويب علم ليست بسته مي‌شد. فقط افرادي كه در اين كميسيون ‏تصويب مي‌شدند سر از صندوق آراء درآوردند و لاغير. در زمان هويدا نيز حرف آخر را هميشه علم ‏مي‌زد...
(ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، صص 261-254).‏

ميكروفوبيا 80 شغل ايجاد كرد!‏
عليرضا و محمدرضا هر دو دچار «ميكروفوبيا» بودند. ترس از ميكروب به طور دائم و در تمام شبانه‌روز ‏باهاشون بود. وقتي اين ترس به اوج مي‌رسيد، اگر پزشك حضور نداشت او را احضار مي‌كردند و تا دكتر ‏برسد از هر كس در دسترس بود، حتي پيش‌خدمت‌ها سئوال پزشكي مي‌كردند. دكتر ايادي سرهنگ ارتش ‏بود. دو سالي در فرانسه دامپزشكي خوانده بود و بعد تغيير رشته داده بود به پزشكي؛ وقتي پزشك شاه شد ‏به خاطر همين ترس از ميكروب، ابتدا هفته‌اي 3 روز و بعد هر روز و در نهايت كليه ساعات اوقات ‏فراغت را مي‌بايست كنار محمدرضا باشد.‏
ايادي آدم كلاشي بود و با استفاده از همين نقطه‌ضعف شاه، ثروتي به هم زد. بسياري از مشاغل مربوط به ‏پزشكي و دارو در كشور و حتي، شيلات جنوب در اختيار او بود. من يك بار مشاغل او را كنترل كردم به ‏‏80 شغل رسيد! به محمدرضا گزارش دادم، محمدرضا در حضور من بهش ايراد گرفت كه 80 شغل را ‏براي چه مي‌خواهي؟ ايادي هم به شوخي گفت مي‌خواهم به 100 برسانم!‌ و موضوع تمام شده تلقي شد.‏
‏(ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، صص 205-199)‏