روشنفکران عامی یا ایران گرایان اسلام ستیز

ایران، اسلام و «روشنفکران عامی»
انسان در این بلاد غربت گاهی سخنانی می‏شنود و می‎خواند که اگر به قول عوام نگوییم «دود از کلّه‏اش» بلند می‏شود، باید گفت که بسیار حیرت می‏کند. دو سه روزی پیش از این دو تن از دوستان فاضل نگارنده که یکی طبیب است و دیگری مهندس، مطلبی را از دریای بی‏در و پیکر اینترنت برای فقیر فرستاده در باب صحّت و سقم آن از من نظر خواسته بودند. مطلب این بود که لغت «کعبه» را اعراب از پهلوی اخذ کرده‏اند، و اصلاً «زبان عربی که امروزه صحبت می‏شود 32 سال پس از مرگ حضرت محمد از کشور یمن به عربستان آورده شده و زبان عربی که از یمن به عربستان آوردند الفبا نداشت و الفبا را از زبان پهلوی گرفتند و چهار حرف آن را حذف کردند» و مبلغی دیگر از این دست لاطائلاتی که در قوطی هیچ عطاری پیدا نمی‏شود. البته به نظر بنده این‏گونه سخنان لایق پاسخ نیست. اما می‏بینم که دو نفر ایرانی که یکی‏شان پزشک است و دیگری مهندس، یعنی دو نفر ایرانی تحصیل کرده که می‏دانم هر دو وطن‏پرست و عاقل و در رشتۀ خودشان صاحبنظر و در عین حال علاقه‏مند به ادب فارسی نیز هستند وقتی چنین هذیاناتی می‏شنوند فکر می‏کنند که احتیاج به سؤال است تا معلوم شود که آیا این حرف‌ها درست است یا غلط. به عبارت دیگر، همین که به فکر این دوستان خطور می‏کند که صحّت و سقم این‏گونه مطالب را جویا شوند، محلّ تأمل است. البته این‏ بار اوّلی نیست که چنین سؤالاتی از بنده پرسیده شده، اما هرچه می‏گذرد، می‏بینیم که انگار وضع بدتر می‏شود و اطلاع ایرانیان به خصوص نسل جوان چه کسانی که در ایران زندگی می‏کنند و چه آنهایی که ساکن کشورهای دیگرند، از تاریخ و فرهنگ سرزمین آبا اجدادیشان کمتر می‏شود. در این میان مشتی شیاد و نادان پشت هم‌انداز و زبان‌آور هم در اینترنت و رسانه‏های قد و نیم ‏قدی که به زبان فارسی در گوشه و کنار عالم منتشر می‏شود مشغول اشاعۀ اراجیفی هستند که موجب مزید گمراهی مردم را فراهم می‏کند.
به نظر بنده در هر موردی، مخصوصاً در مسائل علمی و ادبی و تاریخی شرط اول قبول حرف این است که آن حرف با عقل سلیم جور در بیاید. البته بنده در این‏جا در مقام پاسخ به لاطائلاتی که در باب زبان عربی به دستم رسیده نیستم اما فقط به عنوان مثال و برای اثبات نظر خودن در باب ضرورت به کار گرفتن عقل سلیم در همه موارد عرض می‏کنم که این دعوی که زبان عربی تازه 32 سال پس از درگذشت حضرت رسول اکرم(ص) از یمن وارد عربستان شد، تلویحاً بدین معنی ا‏ست که تا 32 سال پس از رحلت آن حضرت اعراب زبان نداشته‏اند و لابد با ایما و اشاره با یکدیگر صحبت می‏کردند. طبعاً چون این ادعا با عقل سلیم جور در نمی‏آید قابل قبول هم نیست و از سوی هر کسی که عنوان شود مردود است.
مزخرف دیگری که در اینترنت مطرح شده آن است که زبان عربی الفبا نداشت و اعراب الفبا را از زبان پهلوی گرفتند و چهار حرفش را (که حروف پ و چ و ژ و گ باشد) حذف کردند. کسی که ادنی شعوری داشته باشد می‏داند که این ادعا درست عکس واقعیت است زیرا اگر اعراب با کتابت آشنا نبودند پس چرا لغاتی مانند کتاب و سطر و لوح و قلم و امثال ذلک که امکان وجود آنها فقط در زبان جوامعی که با کتابت آشنا هستند مقدور است، در قرآن که مهمترین متن عرب است وارد شده است؟
علی ایّ حال به عللی که در این‏جا نمی‏خواهم وارد چند و چون آن بشوم، چند اعتقاد غلط در باب اعراب و دیگر اقوام همسایۀ ایران از اوایل قرن بیستم در میان ما ایرانیان باب شده که بر نحوه بررسی ما از فرهنگ و تاریخ خودمان اثری منفی گذاشته است. کثیف‏ترین این اعتقاد که جزء سنّت فرهنگی قدیم ما نبوده و از مغرب زمین در میان ما نفوذ کرده، قمستی از نژادپرستی کودکانه است که معمولاً به صورت ضدِّیت با ترکان و اعراب، و مخصوصاً سامی‌ستیزی و ضدّیت با اسلام ظهور می‏کند. البته بنده معلّم اخلاق نیستم و به من هم ارتباطی ندارد که کسی نژادپرست باشد یا نباشد. اما وقتی می‏بینم این عقاید غلط کودکانه بر تحقیقات مربوط به ادب، تاریخ، و فرهنگ مملکتم اثری منفی می‏گذارد، چاره‏ای جز مداخله نمی‏بینم. اجازه بدهید عرایضم را با ذکر چند مثال از این نوع لاطائلات شایع برای شما روشن کنم.
لابد همه شما از کسی شنیده یا جایی خوانده‏اید که ما ایرانیان «از نژاد پاک آریایی» و اعراب از نژاد پست سامی هستند. اولاً با خاطر جمعی می‏توان گفت که هیچ تنابنده اهل خاورمیانه، اعمّ از ایرانی و عرب، از نژاد خالص نیست. خاورمیانه از قدیم الایام سرزمین امپراطوریهای بزرگی بوده است که هر کدام چندین قرن دوام کردند و امپراطوری، ماهیه نوعی از حکومت است که اقوام و تیره‏های گوناگون مردمی را که دارای فرهنگ‌ها و نژادهای مختلفی هستند، تحت پوشش یک ساختار واحد سیاسی قرار می‏دهد و شرایط امتزاج و درهم آمیختگی این اقوام را از همه نظر فراهم می‏آورد. کدام ایرانی می‏تواند با خاطر جمعی ادعا کند که پنج، شش، یا ده دوازده نسل پیش در میان اجدادش هیچ ترک و عرب و مغول و هندی وجود نداشته است و یا با قاطعیت بگوید که پیشینیانش از روز اول زردشتی بوده‏اند و هیچ کلیمی و مسیحی و بودایی یا از پیروان هزار و یک مذهب دیگر در میان آنها نبوده؟
آیا مثلاً سیداحمد کسروی که عرب‏ستیزی و فارسی ستایش معروف خاصّ و عام است، می‏توانست ادّعا کند که «آریایی» خالص است؟ اگر می‏تواند، پس لقب «سیّد» که مبیّن عرب بودن اجداد اوست در نامش چه می‏کند؟ اگر می‏تواند، آیا شمایی که این مقاله را می‏خوانید در خانواده‏تان هیچ سید و ترک و اخیراً فرهنگی ندارید؟ این نوع نژادپرستی کودکانه‏ای که در همین شصت هفتاد سال اخیر در میان ایرانیان طبقه مرفّه رخنه کرده نه سابقه‏ای در فرهنگ قدیم ما دارد و نه مورد تأیید بزرگان اخلاق و معنویت سنتی ایران است. آیا ممکن است تصور کرد که مولانا و ابوسعید ابی‏الخیر و حافظ و سعدی و دیگر کسانی که در فرهنگ ما جنبه معلم اخلاق پیدا کرده‏اند و اصول عقایدشان بر برادری و برابری بنی‏آدم استوار است چنین تصورات موهومی را بپسندند؟ ایرانی بودند و نژادپرست بودن از مقوله «کوسه و ریش پهن» است که با هم نمی‏خواند.
گذشته از آنچه که عرض شد، اگر آریایی‏ها که برخی هموطنان ما خودشان را از آن نژاد تصوّر می‏کنند، جامع تمام محسّنات بودند و بر سامیان از هر نظر برتری داشتند، پس چه شد که تخم تمدّن و فرهنگِ خاورمیانه به دست اقوام سامی کاشته شد و ابتدا در میان آنها رشد کرد، و چرا ما «آریائیان» خطّ و کتابت خودمان را در تمام ادوار تاریخ از اقوام سامی به قرض گرفتیم. اگر نمی‏دانید بدانید که قوم ایرانی هیچ‏گاه از خودش خطّی نداشته است. خطّ میخی هخامنشی از روی خطّ بابلی برای نوشتن زبان پارسی باستان اختراع شد، پس این خط در اصل خطی‏ست سامی که به دستور شاهان ایرانی برای بیان زبان خودشان به کار گرفته شد. تازه هیچ نمی‏دانیم که آیا کسانی که این خط را اختراع کردند ایرانی بودند یا از دبیران سامی دربار هخامنشیان به شمار می‏رفتند. سپس‏ تر، در دوران حکومت ساسانیان، خطّ پهلوی روی کار آمد که آن هم اساساً گونه‏ای از کتابت «آرامی سلطنتی» است و مانند خطّ بابلی متعلق به گروه زبان‌های سامی‏ست. تکلیف خطّ عربی هم که معلوم است. به صِِرف این که زیر حرف باء عربی دو نقطه اضافی کرده حاصل را پ بخوانیم یا با افزودن دو نقطه بر دو حرف دیگر از الفبای عربی حروف ژ و چ فارسی را بسازیم و بالاخره با گذاشتن سرکشی بر فراز کاف، که آن سرکش هم در قدیم‏الایام نقطه بوده است، حرف گاف فارسی را ابداع کنیم، آیا حق داریم که یا خودمان را مخترع خط بدانیم و یا به قوم سامی که همیشه از خودشان خطّ داشته‏اند، و خط را که یکی از اساسی‏ترین مظاهر تمدن و فرهنگ است از ایشان به وام گرفته‏‏ایم، به چشم تحقیر نگاه کنیم و تازه این بی‏انصافی را علامت «ایرانیت» و وطن‏پرستی خودمان هم محسوب نماییم؟ آیا می‏توان تمدِّن‌های عظیم مصر باستان، آشور، اکِّد، و بابل را نادیده گرفت و اولاد و احفاد این اقوام را که پایه‏گذاران قدیم‏ترین و مؤثرترین تمدّن‌های خاورمیانه هستند وحشی و نادان انگاشت؟
پاسخ این سؤالات بر هر انسان منصف و متمدّنی روشن است و حاجت به توضیح ندارد. اجداد اعرابی که ما به آنها به چشم حقارت می‏نگریم همان پایه‏گذاران تمدِّن‌های عظیم خاورمیانه بوده‏اند.
متأسفانه اخیراً دامنه سامی ستیزی برخی ایرانیان به اسلام‌ستیزی کشیده است. باز من تأکید می‏کنم و می‏دانم که به خرج کسی نخواهد رفت، اما قضاوت در باب تمدّن اسلام کاری به عقاید سیاسی و تعلّق خاطر به این گروه و آن فرقه ندارد. پرونده تمدّن اسلام در میان ما ایرانیان گشوده و بر اهل فنّ معلوم است و اسلام دین اکثریت قریب به اتفاق نفوس ایرانی‏ست. علی‏رغم این که از دین همیشه استفاده‏های سیاسی شده است، دین مردم ریشه در عقاید سیاسی و حزبی ندارد و از مقوله اعتقادات و معنویات اقوام است. بنابراین آنچه هم که من این‏جا می‏گویم کاری به سیاست ندارد بلکه عکس‏العملی‏ست که به بی‏نظمی و هرج و مرج در تجزیه و تحلیل‌های اخیر از فرهنگ و تاریخ مملکتم نشان می‏دهم.
اگر به تاریخ دوهزار و پانصد ساله وطنمان نگاه کنیم می‏بینیم که قریب هزار و چهار صد سال آن در اسلام گذشته است. و امّا اسلام یک زیربنای اعتقادی دارد که عبارت از قرآن و حدیث و آنچه که به شریعت اسلام مربوط است، و یک روبنای عظیمی که زاده فرهنگی‏ست که در اصطلاح مورّخان به آن تمدّن اسلامی می‏گویند. این ‏روبنای باشکوه که با سیر تکامل علم و فلسفه و ادب و هنر در تمدّن اسلام مرتبط است، اساساً مدیون تلاش دانشمندان، فلاسفه، ادبا، و هنرمندان ایرانی‏ست. این‌ها نوابغی بودند که از تلفیق فرهنگ باستانی ایران با اعتقادات اسلامی کاخ بلند تمدّن اسلام را بر مبنای دین نوین
خودشان ساختند و هیچ کدامشان در آثار فراوانی که برجا نهاده‏اند، نه ذکری از آریایی بودن خودشان کرده‏اند، نه به نژادشان نازیده‏اند، و نه هیچ گاه نسبت به شریعت اسلام که از اعراب اخذ کردند توهینی روا داشته‏اند. البته در این که ایرانیان از همان آغاز اشاعه اسلام در ایران می‏دانسته‏اند که پدرانشان تمدّنی پیشرفته‏تر از فرهنگ اعراب حجاز داشته‏اند، حرفی نیست و طبیعی‏ است که این ایرانیان هرگاه می‏دیده‏اند که تازه به دوران رسیده‏‏های اموی می‏خواهند به آنها فخر بفروشند با کمال قاطعیّت و فصاحت مهاجم را سر جای خودش می‏نشانده از فرهنگ و قومیت خودشان دفاع می‏کرده‏اند. اما غرور و عصبیت ملّی و قومی دیگر است و نژادپرستی نوع وحشیانه غربی دیگر. بگذارید تا این مطلب را با مثالی روشن کنم.
ابوالحسن مهیاربن مرزوِیه دیلمی، شاعر عربی‌سرای ایرانی که تا سال 394هجری (1003میلادی) یعنی تقریباً هفت سال پیش از تدوین نهایی شاهنامه، هنوز بر دین زردشت بود، در آن سال به تشیع گرایید. مهیار در مذهب جدیدش تعصّبی خاصّ داشت، و حتّی به غلوّ در تشیع هم متهم شده است. این شاعر زبردست ایرانی قصیده‏ای دارد که معمولاً کسانی که برنامه‏شان این است که ایران و ایرانی را بر سر عرب و اسلام بکوبند، چند بیت از فخریات آن قصیده را نقل می‏کنند. این چند بیت را با حذف ابیاتی که به کار ما نمی‏آید، و با ترجمه آنها که به مفهوم است نه تحت اللفظی، در این‏جا عرض می‏کنم:
قومی استولوا علی الدّهر فتی / و مَشوا فوقَ رؤوس الحقب
عَمّموا بالشمس هاماتهم / و بَنوا ابیاتَهم بالشُّهُب
و ابی کسری علی ایوانِه / اَین فی الناس ابُ مثل ابی؟
قوم من به مردانگی بر دهر مستولی شدند / و بر فراز روزگاران پای نهادند
سر به خورشید ساییدند / و منازلشان را بر ستارگان ساختند
و پدرم کسری در کاخش [رفیعش] کجاست در میان مردمان پدری همانند پدر من؟
اما مهیار که در تعصّب قومی او و غروری که به سبب ایرانی بودن خودش نشان می‏دهد، چند بیت سپس‏ تر در همین قصیده می‏گوید:
قد قبستُ المَجدَ من خیر أب / و قَبَستُ الدّینَ من خَیر نبی
و ضَمَمتُ الفخرَ من اطرافه / سؤدُد الفرس و دینَ العرب
به درستی که بزگواری را از بهترین پدران/ و دین را از بهترین پیامبران اخذ کردم
و فخر را از هر دو سوی فراچنگ آوردم / مهتری ایرانیان، و دین عربیان
بنابراین از همان آغازهای کار، حتّی در اذهان شعوبیانی مانند مهیار الدیلمی ایرانی بودن و مسلمان بودن هیچ تضادی با هم نداشته است. چنان که پیش از این گفتیم تمدّن اسلام تا حدّ بسیار زیادی متعلّق به ایرانیان و مرهون تلاش‌های علمی، هنری، و فرهنگی اجداد ماست و باید اعتراف کنم که من به عنوان یک ایرانی وطن‏پرست صریحاً می‏گویم که زبان و ادب عرب و فرهنگ و معارف اسلامی همان قدر مال ماست که خلیج‏فارس به ما تعلق دارد، و همان طور که اگر در حضور بنده جاهلی از خلیج‏فارس با نامی به غیر از این نام یاد کند، به قول خودمان «رگ غیرتم می‏جنبد»، هر وقت می‏بینم که نادان تازه به دوران رسیده‏ای با معارف اسلامی و زبان عربی که ساخته و پرداخته کوشش اجداد مسلمان ما ایرانیان است مخالفت و دشمنی نشان می‏دهد، ناراحت و خشمگین می‏شوم و معتقدم که ایرانی اگر ایرانی باشد و غیرت قومی داشته باشد، نه یک وجب خاک وطن، نه یک قطره آب خلیج‏فارس و نه یک سر سوزن از معارف و تمدّن اسلام را به اجنبی تسلیم خواهد کرد زیرا به قول قدما «هذا بضاعتنا» خودمان ساختیم و از خودمان است. اسلام در این هزار و چند صد سال اخیر جزء لایتجزای فرهنگ ایران شده است و حتی اگر ایرانی لامذهب هم باشد از این فرهنگ دفاع کند زیرا این تمدّن میراث پدران اوست. به دلایلی که این‏جا محلّ ورود در آنها نیست، می‏توان نشان داد که وضع دینی ایران در زمان حمله اعراب به صورتی بود که حتّی اگر حمله اعراب به ایران صورت نمی‏گرفت، مردم ایران به تدریج به مسیحیت یا دیانت دیگری می‏گرویدند زیرا آیین زردشت دیگر پاسخگوی احتیاجات معنوی تمدّن ایرانی نبود.
در مورد شاهنامه و ادب حماسی ایران، آن اسلام‌ستیزی کودکانه‏ای که در مقدّمات این مقاله بدان اشاره کردم تصویری از شاعر ملّی ما در ذهن عامّه ایرانیان آفریده است که هیچ تناسبی با آنچه که از گفته خود فردوسی به دست می‏آید ندارد. البته منظورم از «عوام ایرانی» کارگر و روستایی و طبقات فقیری که در اطراف و اکناف ایران زندگی می‏کنند نیست، بلکه پزشک و مهندسانی را می‏گویم که در رشته علمی خودشان تحصیل کرده و حتی صاحبنظر هم هستند اما یا به دلیل زندگی در مغرب زمین و یا با دلایل دیگر ریشه محکمی در فرهنگ مملکت خودشان ندارند. استاد فاضلم جناب ایرج افشار در سفر اخیرش به این بلاد تعبیر زیبای «روشنفکر عامی» را در مورد این دسته از هموطنان ما به کار برد که بر دل من نشست و همان را هم در عنوان این مقاله به قرض گرفته‏ام.
و اما ببینیم این اسلام‌ستیزی مدرن با فردوسی و تاریخ حماسه ملی ما چکار دارد.
فردوسی بیش از سیصد سال پس از فتح ایران به دست اعراب در خراسان که یکی از مراکز بزرگ فرهنگی جهان اسلام بود زندگی می‏کرد. ایرانیان دوران فردوسی هم مثل قاطبه ایرانیان امروز میان دیانت و ملیّتشان تناقضی نمی‏دیدند. بنابراین این تصوّر که فردوسی از اعراب یا از اسلام بدش می‏آمد زیرا اعراب ایران را فتح کردند تصوّر نادرستی است. اگر در متن شاهنامه دقیق شوید می‏بینید که ابیات عرب‌ستیزانه حماسه ملی ما همه به نقل از منبع منثوری‏ست که فردوسی آن را به نظم در می‏آورده است، نه این که این ابیات اختراع خودش باشند. مثلاً ابیاتی که در نامه رستم‏ بن هرمز خطاب به بردارش فرخ‌زاد آمده‏اند (نگاه کنید به شاهنامه خالقی مطلق، دفتر هشتم، صص 413-421) از متون پهلوی وارد شاهنامه ابومنصوری و از آن جا وارد سخن فردوسی شده‏اند و نمی‌توان به آنها در باب اعتقادات شخصی فردوسی استناد کرد. این واقعیت قابل انکار نیست زیرا مضمون این ابیات در تواریخی که پیش از نظم شاهنامه تألیف شده‏اند موجود است.
بنابراین انتساب این سخنان به شخص فردوسی از نظر شیوه تحقیق صحیح نیست. فقط یک بیت در آخر داستان یزدگرد شهریار موجود است که ممکن است مضمون آن از خودِِ فردوسی باشد و آن بیت این است (دفتر هشتم، ص 485 ب 876):
کنون زین سپس دور عمّر بوَد/ چو دین آورد، منبر بوَد
دو نکته در باب این بیت قابل تأمل است: اول این که مضمون بیت، حتی با فرض این که این بیت در منبع منثور فردوسی نبوده و شاعر آن را از خود به متن افزوده، اسلام‌ستیزانه نیست اما بویی از ضدّیت با عمر که از خصوصیّات ما شیعیان ایران است دارد. دوم این که مصراع «چو دین آورد تخت منبر بوَد» را نباید بدین معنی گرفت که فردوسی از آمیختگی دین و دولت ناراضی بوده یا در این مصراع بر آن تعریضی وارد ساخته است. اتّحاد دین و دولت از قدیم‌ترین عقاید ایرانی ا‏ست که هم در شاهنامه و هم در متون ادبی و سیاسی‏ای که از زبان پهلوی به عربی و فارسی ترجمه شده‏اند به صراحت وارده شده است. نمونه بروز این عقیده در شاهنامه اول بار در پادشاهی جمشید آمده است (ج1 ص41 بیت8):
منم، گفت، با فرّه ایزدی/ همم شهریاری و هم موبدی
یعنی جمشید، پایه‏گذار نوروز و مخترع تمدّن اساطیری ایران، در اتحاد پیشوایی دینی و رهبری سیاسی در شخص واحد اشکالی نمی‏دیده است. پس از داستان جمشید نیز مضمون اتحاد دین و دولت به کرّات در شاهنامه وارد شده است. مثلاً در عهدنامه اردشیر پاپکان به فرزندش شاپور آمده است که (ج6 ص231 ابات 550-557، ص232 ب559، 562):
بدان ای پسر کاین سرای فریب /ندارد تو را شادمان بی‏نهیب
نگهدار تن باش و آن خرد / چو خواهی که روزت به بد نگذرد
چو بر دین کند شهریار آفرین/ برادر شود شهریاری و دین
نه بی‌تخت شاهی‏ست دنیا به پای/ به بی‌دین بود شهریاری به جای
دو بُن تازه، یک در دگر بافته/ برآورده پیش خرد یافته
چنین پاسبانان یکدیگرند/ تو گویی که در زیر یک چادرند
نه آن زین، نه این زان بود بی‏نیاز / دو انباز دیدیمشان نیک ساز...
چو دین را بود پادشا پاسبان / تو این هر دو را جز برادر مخوان...
چه گفت آن سخنگوی با آفرین / که چون بنگری مغز داد است دین
از این دست ابیات بسیار بیش از این در شاهنامه موجود است. مخصوصاً در داستان پادشاهی نوشیروان.
متن عهد اردشیر که حاوی ایدئولوژی اتحاد دین و دولت است در همان آغازهای کار به عربی ترجمه شده در دسترس فضلا و سیاستمداران امپراطوری اسلام بود چنان که ابوعلی مسکویه رازی (320-421) که با فردوسی هم دوره بود، آن را در کتاب نفیسش تجارب الامم نقل کرده است (مسکویه، ج1، ص58-69، مخصوصاً 58).
در نامه تنسر هم که بنابر روایت مؤبد موبدان اردشیر اول (سلطنت: 224-240) مؤسس سلسله ساسانیان بوده و متن عربی آن در برخی کتب قدیمه عربی هست، مضمون جمله معروف «الدین و الدوله توأمان» که یعنی دین و دولت دوقلو هستند، آمده است.
بنابراین باید توجه داشت که در مورد بزرگان ادب قدیم فارسی، مخصوصاً فردوسی که با هویت ملّی ما ایرانیان رابطه بسیار نزدیکی دارد، نباید جانب احتیاط را فرو نهاد و مثلاً اعتقادات امروزی برخی از فرنگ‏نشینان را به آنها بست و از ایشان موجودات عجیب و غریبی خلق کرد که نه هرگز واقعیت عینی داشته‏اند و نه با سیر تکامل فرهنگی ایران مناسبتی دارند. به همین قیاس تصوّر این که فردوسی میان مسلمان بودن و ایرانی بودن خودش تضادی احساس می‏کرده، یا عرب‌ستیز بوده، یا مخصوصاً از به کار بردن لغات عربی اجتناب می‏کرده، و از این دست لاطائلات نادرستی که متأسفانه در میان روشنفکران عامی بسیار شایع است ناصواب است. اینها صفاتی نیست که حتی با صد من سریشم ناب بتوان به آزاد مرد اندیشمندی چون فردوسی چسباند.
اکنون می‏توانیم به بررسی دین و مذهب و طرز فکر فردوسی در باب اسلام عموماً و تشیع خصوصاً بپردازیم.
تشیّع فردوسی از زبان خودش در شاهنامه دو تجلّی دارد. یکی در دیباچه کتاب است که در آن شاعر صریحاً به مذهب خود اعتراف کرده است و دیگری در ضمن قطعاتی ا‏ست که جنبه حدیث نفس یا به قول فرنگی‏ها آتوبیوگرافی دارد. این پاره‏های آتوبیوگرافیک شاهنامه مبیّن این است که اعتقاد فردوسی به تشیع اعتقادی قلبی، صادقانه، و محکم بوده است.
الف. تصریح شاعر به تشیعش در دیباچه کتاب و رابطه این تصریح با دو تدوین شاهنامه:
چنان که گفتیم فردوسی شیعه معتقدی بوده و با این که نمی‏توان او را به هیچ‏ وجه یک مسلمان قشری یا به قول خودمان «خشکه مذهب» دانست، در اعتقاد قلبی او هم نمی‏توان تردید روا داشت. بهترین دلیل بر اعتقاد محکم او به تشیع با تاریخ شاهنامه مربوط است. می‏دانیم که فردوسی دو تدوین از شاهنامه فراهم کرد. تدوین اول در سال 384هجری (994میلادی)، و تدوین دوم در سال 400 هجری (1010میلادی). تدوین اول شاهنامه، یعنی آن که متعلق به سال 384 هجری‏ است، چهار سال پیش از به سلطنت رسیدن سلطان محمود غزنوی در 388 هجری (998میلادی)، به اتمام رسیده بود. چون این تدوین به تشویق و پایمردی یکی از امرای شیعه مذهب خراسان، به احتمال قوی امیرک طوسی (مقتول در 389 هجری، 999 میلادی)، یعنی فرزند بانی شاهنامه نثرِِ ابومنصوری صورت گرفته بود وجود ابیاتی که در آنها فردوسی به تشیع خود صریحاً اقرار کرده است، در این تدوین موجب تعجب نیست (نصّ کامل ابیات در دفتر 1، صص9-11؛ نیز نگاه کنید به خالقی نطلق 1364، ص 342 به بعد).
دومین تدوین شاهنامه را فردوسی برای تقدیم به محمود تهیه کرده بود و به همین خاطر هم جای جای در آن مدایح محمود را گنجاند. شرح قضیه این که پس از به سلطنت رسیدن محمود در سال 389 هجری، فردوسی تصمیم می‎گیرد که تدوین دیگری از حماسه خود تهیه کند و آن را به سلطان محمود تقدیم دارد تا بلکه صله‏ای که از این راه به دستش می‏رسد در پیری و فقر برایش کمک حالی باشد.
این را هم بگویم که برخی جوجه توده‏ای‏ها که خیال می‏کنند گرفتن صله از بزرگان و امیران در قدیم ننگ بوده است، سخت در اشتباهند. صله گرفتن در عوض این که عالم یا نویسنده‏ای کتابش را به نام بزرگی بکند درآمد حلالی بوده و معادل این محسوب می‏شود که امروزه نویسنده‏ای از ناشر حق‏الزحمه دریافت کند. همین آقایان و خانم‌های چپی که اخذ صله را از امرای قدیم موجب تخطئه فضلا و شعرای ما می‏شمارند، اگر ناشرشان یک شاهی از حق التألیف آن‌ها بکاهد فریاد از چرخ چهارم در خواهند گذارند. نیز همینها اشکالی در گرفتن حقوق از این «اطاق فکر» و از آن بنیاد که ممکن است به هزار محل مشروع و نامشروع وابسته باشد نمی‏بینند.
علی ایّ حال تدوین ثانی شاهنامه در 25 اسفندماه سال 400 هجری معادل با شانزدهم ماه مارس 1010میلادی، یعنی قریب 12 سال پس از تدوین اول کتاب به اتمام می‏رسد و فردوسی خود تاریخ اتمام آن را در پایان نسخی که از این تدوین ناشی شده‏اند به دست می‏دهد (دفتر هشتم، ص488 ب 893-894):
سرآمد کنون قصّه یزدگرد/ به ماه سِِپندارمذ روز اِِرد
ز هجرت شده پنج هشتاد بار/ به نام جهان داور کردگار
این تدوین دوم شاهنامه، چنان که عرض شد، برای تقدیم به یک شاه سنّی مذهب تهیه شده بوده. با وجود این، و علی‏رغم این که فردوسی دوازده سال وقت داشته تا یا نصّ ابیاتی را که در آنها به تشیع خود اقرار کرده از مقدمه شاهنامه حذف کند، و یا اقلاً بیان تند و صریح آنها را به نحوی تعدیل کند که به سنیان برنخورد، این کار را نمی‏کند و نه تنها این ابیات را در تدوین دوم کتابش نگاه می‏دارد، بلکه به نصّ صریح و شجاعانه آنها هم دست نمی‏زند و مطلب را طوری بیان می‏کند که جای هیچ شک و تردیدی را در اعتقاد او به تشیع باقی نمی‏گذارد (دفتر یکم، ص11 ب103-104):
گرت زین بد آید گناه من است/ چنین است و این دین و راه من است
بر این زادم و هم بر این بگذرم/ چنان دان که خاک پی حیدرم
به عبارت دیگر، علی‏رغم این که شاعر از سنّی بودن ممدوح مطلّع بوده، و علی‏رغم این که در مذهب تشیّع تقیه جایز است، و با وجود این که دوازده سال برای تغییر و تبدیل این ابیات وقت داشته است، فردوسی به ابیات مربوط به مذهبش دست نمی‏زند و آنها را در تدوین دوم شاهنامه نگاه می‏دارد. چنین کاری از کسی که قلباً به مذهب خود پایبند نیست بسیار بعید است. اگر فردوسی شیعه مخلصی نبود حدّاقل دو راه برای پنهان کردند مذهبش بر او گشاده بود. یکی این که در تجدید نظری که به هنگام تدوین ثانی شاهنامه در کتاب به عمل آورد، همان طور که در برخی از مواضع داستان مدایح محمود را گنجاند، این اعتراف به تشیع را که در عین حال متضمّن حمله تلویحی به مذاهب دیگر هم هست(زیرا می‏گوید تنها راه رستگاری اقتدای به این مذهب است) را حذف کند و یا حدّاقل، به قول خودمان قدری «زهرش را بگیرد» تا مبادا به ممدوح سنّی بر بخورد. اما می‌بینیم که شاعر ملّی ما بدون واهمه این ابیات را در متن حماسه باقی گذاشته و این نیست مگر دلیل بر خلوص ارادت او به خاندان نبوّت علیهم السلام. تأکید می‏کنم، مطلبی که در این مورد همیشه باید به خاطر داشت این است که اگر فردوسی در تشیع خود پافشار نبود، چرا اصلاً مذهب خودش را در کتابی که به نام یک سلطان سنّی می‏نوشت عنوان کند؟
راه دومی که بر فردوسی گشوده بود این بود که تقیه کند و مدح خلفای اربعه را بگوید، اما بخش مربوط به حضرت علی را چرب‏تر کند. این شگرد در ادب حماسی ایران سابقه دارد و برخی از شعرایی که پس از فردوسی داستان‌های حماسی ایران را نظم داده‏اند، چنین کاری کرده‏اند. مثلاً سراینده بهمن‌نامه، ایرانشاه بن ابی الخیر در آغاز کتابش «در صفت سیدالمرسلین و افضل‏المخلوقین، محمد مصطفی صلّی الله علیه و آله و سلّم» می‏گوید:
همه جاودان را پر از بیم کرد / به انگشت مه را به دو نیم کرد
رخ ماه نور از رخش یافتی/ دگر دست او همچو مه تافتی
محمد شب و روزشان داد پند/ نیامد همی پندشان سودمند
مر آن هر کسی جادوَش خواندند/ بر او خاک تیره برافشاندند
علی داد یزدان بدو ذوالفقار/ که از جام کافر برآرد دمار
همی بود گیتی همه بت‏پرست / ز شمشیر او بت‏پرستی برست
به شمشیر ما را ز راه گزند / رسانید زین پایگاه بلند
بر او آفرین باد و یاران او / ابر پر هنر دوستداران او
چنان که ملاحظه می‏فرمایید ضمن بیان مناقب حضرت محمد(ص) ایرانشاه که به احتمال قوی شیعه بوده، موضوع را طوری برگذار کرده که بیت «بر او آفرین باد و یاران او ابر پر هنر دوستداران او» هم می‏توان راجع به حضرت علی‏(ع) دانست و هم راجع به حضرت رسول(ص). یعنی ممکن است منظور از این دو عبارت هم صحابه حضرت رسول اکرم باشند، و هم یاران و دوستداران حضرت علی یا «شیعه علی». به هر حال شاعر بهمن‌نامه به مهارت مذهب خودش را طوری بیان کرده که راه فراری در قبال شیعه‌ستیزی که در زمان او، یعنی در زمان فرمانفرمایی سلجوقیان بر ایران، شایع بود برایش موجود باشد.
راه سومی که بر فردوسی باز بود این بود که در دیباچه شاهنامه اصلاً موضوع مذهب خودش را مسکوت بگذارد و فقط به مدح پیامبر بسنده کند، چنان که در مقدمه گرشاسپ‌نامه همشهری سنّی مذهب او، اسدی طوسی، این شیوه را به کار زده و اصلاً در باب خلفای راشدین چیزی نگفته. اما می‏بینیم که با وجود این که فردوسی می‏توانسته به آسانی از زیر بار بیان مذهب خودش در مقدمه شاهنامه در برود. اعتقادش را به صراحت و شجاعت تمام بیان کرده و امامت حضرت علی‏(ع) را با استناد به نصّ فرمان پیغمبر چنان که اعتقاد شیعیان امامیه است اعلام فرموده. من این بخش از شاهنامه را نقل و به طوری که فکر می‏کنم باید خوانده شود نقطه‏گذاری می‏کنم تا مطلب به درستی معلوم شود (شاهنامه، دفتر یکم، صص 9-10، ب90-97):
تو را دانش دین رهاند درست / در رستگاری بیایدت جست.
دلت گر نخواهی که باشد نژند/ همان تا نگردی تنِ مستمند،
چو خواهی که یابی ز هر بد رها،/ سر اندر نیاری به دام کردگار،.
به گفتار پیغمبرت راه جوی/ دل از تیرگیها بدین آب شوی
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی،/خداوند امر و خداوند نهی؟
که من شارستانم علیّم در است،/ درست این سخن گفت پیغمبر است.
گواهی دهم کاین سخن رای اوست، /تو گویی دو گوشم بر آوای اوست.
چنان که ملاحظه می‏فرمایید، ابیات دوم الی چهارم این قطعه بخشی از یک جمله شرطیه است. به عبارت دیگر می‏گوید:«اگر می‏خواهی که دلت نژند و تنت مستمند نباشد و اگر می‏خواهی که از هر بدی و بلایی رهایی یابی و در دو گیتی رستگار شوی، باید به گفتار پیغمبرت تأسی کنی که گفت: انا مدینه العلم و علی بابها.» با توجه به این که مخاطب او سلطان مقتدری مانند محمود است که در تسننش البته نه به آن شوری که برخی از فضلای وطن می‏پندارند حرفی نیست، در سخن شاعر تعویضی به پیروان دیگر فرقِ اسلامی موجود است زیرا شرط رستگاری در این جهان و عالم دیگر را پیروی از تشیع معین می‏کند. بعد هم در دنباله سخن انگار به الهام روحانی می‏دانسته که برخی از فرزندانش هزار سال بعد ممکن است به استناد این که مضمون حدیث «انا مدینه العلم و علی بابها» در کتب عامّه هم وارد شده، در تشیعش شک کنند، به ذکر حدیث «سفینه نوح» می‏پردازد که نصّ آن در روایتی که در امالی طوسی آمده است بدین صورت است که: «انّما مثل اهل بیتی فی امتی کمثل سفینه نوح فی لجّه البحر» (یعنی: مثال اهل بیت من در میان امّتم مانند مثال کشتی نوح است در موج خیز دریا). باز در این جا هم به شرحی که سال‌ها پیش نوشته‏ام (امید سالار، 1991، صص 110-124) پیداست که عبارت «فی لجّه البحر» همان است که فردوسی در حماسه جاودانیش آن را به صورتِ «برانگیخته موج از او تند باد» به شعر در آورده است (یکم، ص 10 ب 98):
حکیم این جهان را چو دریا نهاد / برانگیخته موج از او تند باد
آخر کار هم فردوسی خیال همه را راحت کرده و هم از حضرت علی‏(ع) با لقب «وصی» نام برده که کاربردِ این لقب برای امیرالمؤمنین مخصوص به شیعیان امامی‏ست (دفتر یکم، ص 10 ب100-101):
یکی پهن کشتی به سان عروس / بیاراسته همچو چشم خروس
محمّد بدو اندرون با علی/همان اهل بیت نبی و وصی
و هم دنباله حدیث را که فقط پیروان خاندان نبوّت هستند که فرقه ناجیه محسوب می‏شوند در بیت بعد تلویحاً متذکر شده (یکم، ص11 ب102):
اگر چشم داری به دیگر سرای / به نزد نبی و وصی گیر جای
اما شاید چون می‏دانسته که ممکن است گفتن این مطالب به محمود یا به دیگر سنیانِ دربارِ او بربخورد، با کمال شهامت افزوده:
گرت زین بد آید گناه من است / چنین است و این دین و راه من است
براین زادم و هم براین بگذرم / چنان دان که خاک پی حیدرم
پس بیان صریح مذهب فردوسی در شاهنامه به صورتی‏ست که هیچ تردیدی در ماهیت آن جایز نیست و به نظر فقیر عقیده برخی از فضلا که او را زیدی یا اسماعیلی می‏دانند، راه به جایی نمی‏برد. از این گذشته، چون خودِ شاعر می‏گوید «بر این زادم» می‏توان از سخنش نتیجه گرفت که در خاندانی شیعی به دنیا آمده بوده، و چون می‏گوید «هم بر این بگذرم» معلوم می‏شود که شیعه معتقد و متدینی بوده که قصد تغییر مذهب نداشته با آن که در آن دوران اعراض از مذهب شیعه برای مصالح اجتماعی و اقتصادی کار عجیبی نبوده است. حاصل سخن این که اگر شاعر ملی ایران شیعی نمی‏بود نه چنین بیتی را می‏نوشت و نه از حضرت علی‏(ع) به لفظ وصی به معنی خاصی که استاد مهدوی دامغانی نشان داده‏اند مختص به شیعیان امامی‏ست یاد می‏کرد (مهدوی، 1381).
آنچه که تا کنون عرض شد بر کسانی که کلیّات زندگی و سرگذشت فردوسی را بدانند روشن است. اما نکته دیگری در حدیث نفس فردوسی موجود است که به اعتقادات اسلامی او مربوط می‏شود اما چنان که شاید و باید در این باب مورد توجه قرار نگرفته است و ما دنباله این مقاله را به بررسی آن مطلب اختصاص خواهیم داد.
ب. خودنکوهی فردوسی:
ظاهراً فردوسی به میگساری علاقه وافری داشته اما در عین حال به سبب اعتقادات مذهبیش از میخوارگی احساس گناه هم می‏کرده است. متن شاهنامه در این مورد که میگساری از عادات شاعر ملی ما بوده است جای تردید باقی نمی‏گذارد. بنده در این جا به چند مورد از این قبیل ابیات شاهنامه اشاره خواهم کرد، اما این‏گونه ابیات بیش از این است که در این جا می‏آورم.
در آغاز داستان گشتاسپ فردوسی در خواب می‏بیند که با دقیقی مشغول میگساری است (پنجم، ص75 ابیات 1-3) و در مقدمه داستان رستم و اسفندیار از فقر خودش که نمی‏تواند مجلس میگساری فراهم آورد اظهار تأسف می‏کند (پنجم، ص291 ابیات 1-4):
کنون خورد باید می خوشگوار / که می بوی مشک آید از جویبار
هوا پرخروش و زمین پر ز جوش/ خنک آنک دل شاد دارد به نوش
درم دارد و نقل و جام نبید/سرِ گوسپندی تواند برید
مرا نیست، خرّم مر آن را که هست/ببخشای بر مردم تنگدست
سپس تر، در همین داستان رستم و اسفندیار، آن جا که میخوارگی بهمن بن اسفندیار را وصف می‏کند، چون بهمن نمی‏توانسته پا به پای رستم شرابی بخورد، فردوسی به نحوی تحقیرآمیز از این شاهزاده جوان و ناتوانیش در میگساری سخن می‏گوید (پنجم، ص 323 ب 375):
از او بستد آن جام بهمن سبک /  دلازار میخواره ای بُد، تُنُکنشانه دو خط را در طرفین مصراع ثانی من اضافه کرده‎ام تا خواندن مصراع به صورتی که مورد نظر من است بر خواننده روشن شود. اگر قرأت من صحیح باشد، مصراع ثانی این بیت جمله معترضه‎ای‏ست که فردوسی از زبان خودش در میان حکایت درج کرده است. به عبارت دیگر در این جا با بیان شاعر، یا به قول فرنگی‏ها با (Poet’ voice) سروکار داریم که نظر خودش را درباره نحوه شراب خوردن بهمن بیان می‏کند. اگر این فرض درست باشد، از نحوه ایراد گرفتن فردوسی به بهمن پیداست که خود فردوسی در میگساری پایدار بوده است، یا به قول امروزیها «ظرفیت زیادی داشته».
در داستان اردشیر بابکان نیز فردوسی می‏گوید از زندگی آن دمی خوش است که انسان جام می‌برگیرد و بخورد تا مست شود و به خواب رود (ششم، صص 237-238 ب 652-653):
خنک آن جام که جامی بگیرد به دست / خورُد یاد شاهان یزدان پرست
چو جام نبیدش دمادم شود/ بخسپد بدان گه که خرّم شود
و در داستان پادشاهی بهرام اورمزد می‏خواهد که غم ناپایداری عمر و هراس از مصائب زندگی را با شراب درمان کند (ششم، ص266 ب 36-40):
چنین بود تا بود چرخ روان/ به اندیشه رنجه چه داری روان
چه گویی؟ چه جویی چه شاید بدن؟ /بر این داستانی نشاید زدن
روانت گر از آز فرتوت نیست /نشیم تو جز تنگ تابوت نیست
اگر مرگ دارد چنین طبع گرگ / یر از می، یکی جام خواهم بزرگ
یکی تور تُرکی، چو گوری به تن/ کهن، پر گهر، هنگ او شست من
اما آنچه که برای مطلب مورد بحث ما در ابیات مربوط به میگساری در شاهنامه مهم است این است که با وجود دلبستگی به شرابخواری، فردوسی به خاطر اعتقادات مذهبی محکمش از این کار احساس گناه می‏کرده زیرا معتقد بوده که میخوارگی در دین اسلام گناه است. طبعاً اگر فردوسی مسلمان معتقدی نبود، یا به تصوّر برخی از عوام روشنفکر زردشتی مسلمان‌نما بود، دلیلی نداشت که از شرابخوارگی احساس گناه کند. شراب خوردن که در دین زردشت حرام نیست و برای آزاد اندیشان هم که مثل همه چیز دیگر آزاد است. اما در مورد فردوسی می‏بینیم که چون ظاهراً قادر به ترک میگساری نبوده خودش را دلداری می‏داده که خدا بزرگ است و سرخوش شدن از مستی را نباید گناه انگاشت (هفتم، ص 165-166 ب 974-979):
چه پیچی همی خیره در بند آز / چو دانی که ایدر نمانی دراز؟
گذر جوی و چندین جهان را مجوی / گلش زهر دارد، به سیری مبوی
مگردان سر از دین و از راستی /که خشم خدای آوَرَد کاستی
چن این بشنوی، دل زغم باز کش/ مزن بر لبت بر ز تیمار تش
گرت هست، جام می زرد خواه / به دل خرّمی را مدان از گناه
نشاط و طرف جوی مُستی مکن /گزافه مپرداز مغز سخن
اما علی‏رغم این دلداری‌ها و توجهیات، هرچه فردوسی پیرتر می‏شده از باده گساری بیشتر احساس گناه می‏کرده و این احساس گناه گهگاه به صورت ابیاتی سرزنش‌آمیز خطاب به خودش در شاهنامه راه یافته است. مثلاً در داستان «ولی عهد کردن نوشین روان هرمزد را» می‏گوید میخوارگی، مخصوصاً در سنین کهولت قابل سرزنش است زیرا این کار را شاید بتوان بر جوانان که هنوز تجربه زندگی را کسب نکرده‏اند و به حکم نیروی جوانی از مرگ اندیشه‏ای ندارند، بخشید اما پیری که میخواره باشد در انظار مردم سبک می‏شود. بنابراین شاید بتوان گمان کرد که فردوسی چند گاه به چند گاه می‏کوشیده تا از میخوارگی دست بکشد و توبه کند اما در این کار موفق نمی‏شده (هفتم، ص 445-446 ب 4325-4328):
چو سالت شد ای پیر بر شست و یک / می و جام و آرام شد بی‏نمک
نبندد دل اندر سپنجی سرای/ خردیافته مردمِِ پاکرای
به گاه بسیچیدن مرگ می/چو پیراهن شعر باشد به دی
فسرده تن اندر میان گناه / روان سوی فردوس گم کرده راه
ز یاران بسی ماند و چندی گذشت /تو با جام همراه مانده به دشت
یا باز (هفتم، ص456 ب4450-4451):
تو ای پیر فرتوت بی توبه مرد /خرد گیر و از بزم و شادی بگرد
جهان تازه شد چون قدح یافتی/ روان از در توبه برتافتی
معلوم است که ندای وجدان شاعر را معذّب می‏داشته که چرا در کهولت نمی‏تواند از میخوارگی دست بکشد و بر سر توبه خود باقی بماندف و شاعر ناامید و ناتوان و سرخورده، دوباره به جام می متوسل می‏شده (هفتم، ص466 ب11-12):
نگارا بهارا کجا رفته‏ای؟/ که آرایش باغ بنهفته‏ای
همی مهرگان بوید از باد تو / به جانم می اندر کنم یاد تو
چنان که گفتیم اگر فردوسی اعتقادات قوی مذهبی نداشت، از میخوارگی احساس گناه نمی‏کرد و در توبه اصرار نمی‏ورزید. بنابراین تصوّر این فردوسی یا اسلام‌ستیز بوده، و یا عقلش نمی‏رسیده که رسول اکرم(ص) یا حضرت علی(ع) عرب بوده‏اند و مذهب او ارمغان اعراب است، از تصوّراتی‏ست که با آنچه که از حیات و عقاید شاعر ملی خودمان از خلال شاهنامه می‏دانیم نمی‏خواند. نه فردوسی و نه دیگر بزرگان علم و ادب ما نژادپرست و اسلام ستیز نبوده‏اند. این فکر و خیالات عادات جدید و سخیفی‏ست، و اولی ریشه در اخذ پست‏ترین خصوصیت غریبان، یعنی تبعیضات نژادی دارد، و دومی از آبشخور بیسوادی و بی‏اطلاعی «روشنفکران عامی» ایرانی از فرهنگ و تاریخ ایران بعد از اسلام تغذیه می‏شود. والسّلام
کتابخانه دانشگاه ایالتی کالیفرنیا، لس آنجلس
یادداشت‌ها:
1. متن این قطعه در بسیاری از کتب ادبی وارد شده است. مثلاً نگاه کنید به شیخو 1960و ج 3، ص 204.
2. مثلاً نگاه کنید به بلعمی، ج 2، ص 445؛ نیز مسکویه رازی، ج 1، ص 242.
3. این واژه را که در نسخ قدیمی شاهنامه به رسم‏الخط دینی(معمولاً بدون نقطه) نوشته شده است، من به اشتباه دینی خواندم و در تصحیحم از متن مجلد ششم شاهنامه خالقی هم دینی را در متن آوردم. اما برخی از نسخ معتبر در این موضع دنیا آورده‏اند که آن ضبط را من اشتباهاً به حاشیه بردم، حال آن که همان درست است (نگاه کنید به نسخه بدل‌های این بیت در شاهنامه خالقی). اما در این جا صورت درست بیت را نقل کرده‏ام.
4. این یادآور داستان معروفی ا‏ست که از احنف بن قیس که از شیعیان حضرت علی‏(ع) بود و یزید بن معاویه در متون ادب عرب نقل کرده‏اند و آن داستان این است که یزید بن معاویه از احنف می‏پرسد نظرت در باب علی و معاویه چیست، و احنف پاسخ می‏دهد: «انا من علی و من معاویه بری» که جمله‏ای دو پهلوست، و می‏توان آن را هم بدین معنی گرفت که «من از علی و از معاویه بیزار یا برکنارم» و هم بدین معنی که: «من از علی هستم و از معاویه بیزارم.»
5. در بعضی از نسخ گرشاسپ‌نامه یک بیت هست که در آن به صحابه رسول‌الله (ص) اشارتی هست، اما این بیت به نظر من از ابیاتی ا‏ست که کاتبان به سنّت در حین کتابت اضافه می‏کرده‏اند:
ز یزدان و از ما هزاران درود/ مر او را و یارانش را برفزود
از 14 نسخه کامل و ناقصی از گرشاسپنامه که برای تصحیح مجدد متن در اختیار بنده هست، فقط یکی از دو نسخه پاریس (Sup. Per 1376) پس از این بیت افزوده:
ز اصحاب و احباب و اولاد او / بُد آن شیر دل شاه داماد او
علی ولی شاه دلدل سوار / رهاننده روز شمار
گهی رستخیز آب کوثر وراست / ولای شفاعت سراسر وراست
اما این ابیات به اغلب احتمالات الحاقی‏ست.
6. در بیشتر نسخ شاهنامه به جای رای و آوای که من این جا آورده‏‏ام، این بیت راز و آواز ضبط کرده است. اما جناب خالقی شفاهاً به بنده تذکر دادند که ایشان حدس می‏زنند که راز و آواز در این بیت گشته رای و آوای باشد.
فهرست منابع:
محمود. امیدسالار، (1991). «احادیث نبوی در شاهنامه»، ایران‌شناسی. ج3، صص 110-124.
بلعمی. (1373). تاریخنامه طبری. به تصحیح محمد روشن، 3 مجلد، چاپ سوم (تهران: البرز).
خالقی مطلق، جلال (1364). «جوان بود و از گوهر پهلوان»، نامواره دکتر محمود افشار. ج1، صص 332-358.
شیخو، الأدب شیخو. (1960). المجانی الحدیثه عن مجانی الأب شیخو. جدّدها اختیاراً و دَرساً و شرحاً و تبویباً لجنه من الأساتذه باداره فؤاد افرام البستانی. 5 مجلد، طبع دوم (بیروت: المطبعه الکاثولیه).
مسکویه الرازی، ابوعلی (1379). تجارب الامم. حققه و قدّمَ له الدکتور ابوالقاسم امامی؛ 8 مجلد (تهران: سروش).
مهدوی دامغانی، احمد. (1381). «مذهب فردوسی»، در حاصل اوقات: مجموعه ای از مقالات استاد دکتر احمدمهدوی دامغانی. به اهتمام سیدعلی محمد سجادی (تهران: سروش)، 557-600.