پايان سلطنت
اگر بر اثر پارهاي كوتاهيهاي ما، هماينك حجم بالايي از تاريخنگاشتههاي ما از آن سوي مرزها آمدهاند، لااقل نبايد انفعال را به آنجا برسانيم كه از خير نقادي آنها نيز بگذريم. در ماهنامه زمانه، هرازگاهي شاهد درج نمونههايي از نقد كتاب توسط صاحبنظران بودهايد، در اين شماره نيز نقدي بر كتاب «آخرين روزها پايان سلطنت و درگذشت شاه» نوشته هوشنگ نهاوندي (يكي از وابستگان مهم خاندان پهلوي در خارج از كشور) تقديم شما خواهد شد كه توسط يكي از محققان تاريخ معاصر، صورت گرفته است.
كتاب «آخرين روزها پايان سلطنت و درگذشت شاه» توسط دكتر هوشنگ نهاوندي ابتدا به فرانسه تحرير شد و اول آوريل 2003 توسط يك ناشر فرانسوي به نام Editions Osmondes در شمارگان نامعلومي منتشر گرديد. ترجمه فارسي اين كتاب از چاپ دوم آن كه با اضافات و ملحقاتي در ماه مارس 2004 منتشر شد، توسط خانم مريم سيحون و آقاي صوراسرافيل به انجام رسيده است.
چاپ فارسي كتاب حاضر در پاييز 1383 توسط شركت كتاب، و در لسآنجلس امريكا و در شمارگان نامعلومي صورت گرفته و در خارج از كشور توزيع شده است.
نهاوندي در مقدمه كتاب خود، از انتشار آثار مشابهي توسط افرادي كه شرايط مشابه وي را داشتهاند، خبر ميدهد و مينويسد: «ميدانم كه چند تن از دستاندركاران و ناظران اصلي اين حوادث (انقلاب اسلامي) نيز در آيندهاي نهچنداندور خاطرات و اسناد خود را بيهيچپردهپوشي انتشار خواهند داد. بدينترتيب سرانجام مقدمات فراهمآمدن شرح كامل و دقيق فاجعهاي كه بر سر ملت ايران آمد و نقطه آغاز حركت تخريبي بنيادگرايي اسلام در جهان شد، بينش دقيقتري را دراينباره ميسر خواهد ساخت.»
همچنين نويسنده در مقدمه چاپ دوم كتابش كه به زبان فرانسه منتشر گرديد، مينويسد: «چاپ دوم اين كتاب بر گواهيها و يادآوريهاي جديد و بيشتر ناگفته تاكنون، شامل است كه طبيعتا با رعايت اصول تاريخنويسي تاحدامكان با گواهيهاي ديگر مقابله و مقايسه و سپس در كتاب گنجانده شده است.»
در اينجا سعي خواهد شد پس از معرفي اجمالي دكتر نهاوندي، مولف كتاب، بخشهايي از مطالب كتاب، بهترتيب فصلبندي خود كتاب، برگزيده و به خوانندگان ارائه شوند تا ابتدا بهطور مستقيم ذهنيت لازم درخصوص مولف، ادعاهاي او و احتجاجات وي در خوانندگان ايجاد شود و از آن پس در قسمت نهايي، تحتعنوان «نقدهايي بر كتاب»، انتقادات وارده به نويسنده و مدعاهاي او، برشمرده خواهند شد.
درباره نويسنده كتاب
هوشنگ نهاوندي در سال 1312.ش به دنيا آمد. تحصيلات دانشگاهي را در رشته حقوق دانشگاه تهران آغاز كرد و پس از دريافت مدرك ليسانس به فرانسه رفت و در رشته اقتصاد، دكترا گرفت. جالبآنكه نهاوندي خواهرزاده دكتر فريدون كشاورز عضو سابق كادر رهبري حزب توده بود و سوابق فعاليتهاي سياسي او در فرانسه مبهم است. وي پس از بازگشت به ايران، مدتي بهعنوان كارمند بانك اعتبارات مشغول به كار شد و ترقي او از زماني آغاز گرديد كه حسنعلي منصور در دولت منوچهر اقبال به دبيركلي شوراي عالي اقتصاد و وزارت كار منصوب گرديد. مشاغل عديده نهاوندي از سال 1337 عبارتند از: مشاور شوراي عالي اقتصاد (مرداد 1337 آبان1340)، مشاور عالي وزارت كار (آبان 1338)، استاد دانشكده افسري (1337 1340)، مشاور اقتصادي سفارت ايران در بروكسل (آبان 1340 آذر 1342)، نايب رئيس نمايندگي ايران در اتحاديه اقتصادي اروپا (فروردين 1341 آذر 1342)، عضو هياتمديره باشگاه فردوسي (دي 1342 ارديبهشت 1343)، رئيس هياتمديره و مديرعامل شركت معاملات خارجي (آذر اسفند 1342) و تدريس در دانشگاه تهران (مهر 1338).
نهاوندي كه از جمله درباريان متهم به گرايشهاي پنهان به فرقه بهائيت شناخته ميشد، در دولت حسنعلي منصور وزارت آباداني و مسكن را بر عهده گرفت و اين سمت را در دولت هويدا نيز حفظ كرد. وي در سال 1347 به سمت «آجودان كشوري» شاه منصوب شد و به جاي امير متقي، رياست دانشگاه پهلوي (شيراز) را بهدست گرفت و در همين زمان عضو هياتامناي دانشگاه مشهد نيز بود. نهاوندي پس از سه سال رياست بر دانشگاه شيراز، رياست دانشگاه تهران را بر عهده گرفت و درهمانزمان عضو هياتامناي دانشگاه هنر و دانشگاه گيلان و عضو شوراي عالي آموزشوپرورش نيز بود. وي در سال 1353 به رياست دفتر مخصوص فرح ديبا منصوب و در دولت آشتي ملي، وزارت علوم و آموزش عالي را عهدهدار شد.
هوشنگ نهاوندي قبل از پيروزي انقلاب اسلامي به همراه افرادي، چون هويدا و نصيري (رئيس ساواك)، با هدف خاموشكردن اعتراضات مردم، بهگونهاي ساختگي توسط رژيم پهلوي دستگير شدند. هدف از دستگيري اين عناصر دستچندم توسط شاه، سپر بلا قراردادن آنان بود اما اين اقدام او نتوانست در فريب مردمي كه خواهان پاياندادن به اساس استبداد و سلطه امريكا بودند، مؤثر افتد.
دكتر نهاوندي، در جريان حمله مردم به پادگانها و زندانها در روز بيستودوم بهمن 1357 يعني روز پيروزي انقلاب اسلامي از زندان گريخت و مدتي بعد، از طريق راه زميني و مساعدتهاي يكي از كشورهاي مجاور ايران، به خارج از كشور فرار كرد.
گزيدهاي مستقيم از مطالب كتاب
فصل نخست:
شاه باور داشت كه در آينده نيز «ملت ايران با همين بازگشت به سرچشمههاي مليت و هويت خويش است كه ميتواند بر اين رژيم بهاصطلاح اسلامي, نقطه پايان نهد. [او معتقد بود] اين پيوندي است كه هرگز نخواهد گرفت.» بااينحال از حالتي كه جشنهاي شاهنشاهي به خود گرفت، و مبالغه در استفاده از خدمات خارجيان در برگزارياش, متأسف بود و ميگفت: «ما به اين جزئيات وارد نبوديم. نبايست ميگذاشتيم چنين شود.» هنگامي كه بالاخره با طرح برگزاري جشنها موافقت كرد, ديگر دخالتي در جزئياتش ننمود. عادت او اين بود. كميتهاي به رياست شهبانو, همه تصميمات را ميگرفت. او درست به سان رئيس يك كارگاه، دكوراتور، متخصص برگزاري ضيافتها و نورپرداز، كارها را انجام ميداد. (ص21)
پديدهاي كه مطبوعات بينالمللي آن را «اردوگاه ايراني خيمههاي طلايي» ناميدند: خيمهگاهي عظيم از شصتوهشت چادر موقت بزرگ در مساحتي چهار برابر و نيم ميدان كنكورد پاريس و آماده پذيرايي از ميهمانان. اين اقامتگاه موقتي, از پارچههاي صنعتي ساخته شده بود كه بر روي اسكلتبندي چوبي كشيده و بر زيربنايي بتوني كار گذاشته بودند. هيچ خطر آتشسوزي وجود نداشت, زيرا چادرها ضدآتش بودند و پيشبيني شده بود كه در برابر بادهايي با سرعت صد كيلومتر در ساعت, مقاومت كنند. همه مجهز به تهويه مطبوع... در خيمه مركزي, شاه يك ميهمانخانه دفتر داشت، و اتاقي با حمام بسيار مدرن كه جديدترين زينتآلات در آن كار گذاشته شده بود. مبلها با ورقهاي نازك طلايي پوشيده و...(ص22)
بعدتر, كه مراسم پايان يافت, هيچكس نميدانست با آن خيمهگاه, با همه اشياي گرانقيمت و زينتآلاتش چه بايد كرد. حتي نميشد آن را به عموم نشان داد, زيرا ايرانيان كه از جشنها بركنار مانده بودند, خشمگين بودند. منطقيترين مصرف آن مجموعه, تاسيس مجتمعي توريستي مانند «كلوب مديترانه» براي ميليونرها بود كه منبع درآمد سرشاري ميشد. براي انجام اين منظور, ميبايست درهاي خيمهگاه را باز كرد و آن را به معرض تماشا گذاشت. اما اين شهامت پيدا نشد. و ازآنجاكه نميتوانستند بيدليل همهچيز را از ميان ببرند, شهر خيمهاي به محلي ممنوعه تبديل شد... (ص24)
اين جشنها چقدر خرج برداشت؟ در اين مورد هم رقمهاي غريب و شگفتانگيزي ذكر شده است. سخن از دوازدهميليون دلار كه اميراسدالله علم وزير دربار در روز بيستوچهارم اكتبر 1971 در يك مصاحبه مطبوعاتي اعلام كرد تا يكميليارد دلار و بيشتر از آن گفته شده است... در پايان جشنها, شخصيت محمدرضاشاه پهلوي به اوج خود رسيده بود. شخصيتي كه هفت سال بعد, در رفتارش در برابر انقلاب, تضادهاي غريبش را آشكار كرد. (ص45)
فصل دوم:
در ساعت هشت شب سيويكم دسامبر 1977, شاه و شهبانو در كاخ نياوران در ارتفاعات شمالي پايتخت, ميزبان جيمي كارتر، رئيسجمهوري امريكا، و همسرش بودند... سفر رسمي جيمي كارتر به ايران يك استثناي مهم بود: افكار عمومي جهان, ايران را متحد بدون قيدوشرط ايالات متحده ميانگاشت.
براي پرزيدنت كارتر و بانو، اين مقررات تغييراتي كرد. به توصيه شهبانو، هيچيك از اعضاي خانواده سلطنتي دعوت نشدند و شمار وزيران و فرماندهان نظامي نيز كاهش يافت. به ويژه ايشان دستور دادند كه از حضور ارتشبد نصيري، رئيس ساواك، جلوگيري شود. به جاي آنها، چند روشنفكر و مقام دانشگاهي مشهور، از جمله يك فيلمساز صاحبنام درحاليكه رابطه خوبي با حكومت داشت، خود را معترض جا زده بود، دو رهبر اركستر و رئيس سازمان صنايع نظامي در ميان مدعوين بودند. ميخواستند كه جامعه مدني، نمايندگان زيادي داشته باشد. (ص58)
شاه عادت داشت كه شخصيتهاي ايراني را با عنوان شغلشان معرفي كند... اما در آن شب بخصوص، برخي از مدعوين وابسته به جامعه مدني را نميشناخت. بنابراين شهبانو در كنارش يا رئيس تشريفات از پشت سرش نام آنان را كنار گوشش زمزمه ميكردند. بهاينترتيب، هنگامي كه نوبت من رسيد، شاه كه طبيعتا مرا [نهاوندي] ميشناخت به رئيسجمهوري امريكا چنين گفت: «رئيس گروه بررسي مسائل ايران، سردسته روشنفكراني كه اينقدر مرا دردسر ميدهند»، كه البته اندكي مبالغهآميز بود، اما همه را به خنده انداخت. (صص60 59)
شاه سخنانش را به انگليسي ايراد كرد... نطق او، آنگاه لحني تقريبا احساساتي يافت: «در كشور ما، براساس سنتي ديرپا، ديدار نخستين ميهمان سال نو، بشارتي براي تمام سال به حساب ميآيد. و ازآنجاكه ما سال نو را با فرارسيدن بهار جشن ميگيريم، ميهمان امشب ما، شخصيتي است كه اقدامات خيرخواهانهاش چنان است كه ما اين ديدار را پديدهاي پرشگون در اين تقارن ميانگاريم.» (ص61)
ديدار او از تهران ميبايست ده ساعتي بيشتر طول نكشد. او بايد پيش از فرا رسيدن نيمهشب ايران را ترك ميكرد... شخصيتهاي امريكايي حاضر، با واژههاي پوشيده، همين حس را القا ميكردند. يكي از آنان به من گفت: «كوتاهي مدت توقف رئيسجمهوري، و اينكه او شب را در تهران سحر نميكند، بيگمان مايه تأسف است. اما خوب، بهتر از هيچ است.» زبان ديپلماتيك اين سخنان آشكار بود: كارتر ميخواست حداقل اعتبار را به شاه بدهد. (ص62)
تاآنزمان، هرگز هيچ رئيس كشور خارجي، و هيچيك از رؤساي جمهوري امريكا چنين صميميت و حتي ميشود گفت تملقي را به او ابراز نكرده بودند... يك شگفتي ديگر در آن شب پرشگفتي رخ داد و پرزيدنت كارتر و همسرش تصميم گرفتند اقامت خود را طولانيتر كنند و شب سال نو را در تهران بگذرانند... در ظرف دو ساعت، كتابخانه خصوصي كاخ را آماده برگزاري مراسم آن شب كردند سپس چند زوج جوان از دوستان شهبانو را كه همگي كمابيش به مراسم سنتي فرارسيدن سال نو ميلادي آشنايي داشتند چون در بسياري از آنها شركت كرده بودند، براي شاديبخشيدن به حالوهواي شب فراخواندند. (ص64)
ديدار پرزيدنت كارتر از تهران، در ابتدا قرار بود كه كوتاه، تنها چند ساعت باشد، بيآنكه او شب را در تهران بگذراند. بهويژه قرار نبود بههيچوجه حمايتي سياسي از شاه به عمل آورد، اما تبديل به ستايش از پادشاه ايران شد. ميتوان نوشت كه جيمي كارتر، با سخنان دوستانه و صميمانهاش كه ستايشي تاكيدآميز و استثنايي از شاه نيز بود ميخواست به او ثابت كند كه يك رئيسجمهوري دموكرات امريكا نيز ميتواند به اندازه رئيسجمهوري جمهوريخواه، دوستي راستين براي او باشد... .(ص66)
فصل سوم:
پس از اغتشاش قم، گروه مطالعاتي «بررسي مسائل ايران» كه سه سال پيش از آن به پيشنهاد خود شاه ايجاد شده و هزار تني از چهرههاي دانشگاهي، روشنفكران، قضات بلندپايه، بازرگانان و صاحبان صنايع و خلاصه برجستهترين برگزيدگان كشور در آن عضويت داشتند و اغلب به عنوان «اپوزيسيون اعليحضرت» قلمداد ميشد، گزارش بسيار دقيقي تهيه و به شاه تقديم كرد كه در آن بر وخامت اوضاع مملكت و قدرتگرفتن مخالفان مذهبي تاكيد شده بود. در آن گزارش پژوهشي آمده بود كه در دو قرن گذشته، مذهبيون همه انقلابهاي اجتماعي و سياسي ايران را رهبري كرده و آخوندهاي معترض، سرمنشا آن بودهاند. (ص79)
نظر دولت نيز كه بعدا بهوسيله نمايندهاش وزير مشاور در امور پارلماني ابراز شد، آن بود كه باعث اغتشاش تبريز چند آشوبگري بودهاند كه از آن سوي مرزها، مخفيانه وارد كشور شده بودند. البته حقيقت داشت كه چند تن از آشوبگران و خرابكاران كه از لبنان و ليبي آمده و در اردوگاههاي آموزش خرابكاري فلسطين تربيت شده بودند را در تبريز دستگير كرده بودند. اما حضور آنان نميتوانست توجيهگر ابعاد گسترده تظاهرات و اغتشاش باشد. (ص80)
ـ «بله، طبيعتا اين گفته من نبايد تكرار شود، ولي تا هنگاميكه امريكاييها از من پشتيباني ميكنند، ميتوانيم هرچه ميخواهيم بكنيم و انجام دهيم، و هيچكس نخواهد توانست مرا از كار بيندازد.»
ـ «مسلما قربان. امريكاييها تا هنگاميكه ايران، آنگونهكه كارتر ميگويد جزيره صلح و ثبات باشد، از ما پشتيباني ميكنند. اما اگر بهخاطر مسائل داخليشان، سياست خود را تغيير دهند و ما را رها كنند چه؟»
ـ «امريكاييان هرگز مرا رها نخواهند كرد.» (ص84)
در سه چهار سال آخر مدام ميگفت كه لازم است دموكراسي به گونه غربي در كشور بهوجود آيد، اما متاسفانه اصلاحات سياسي و پايهگذاري نظمي را كه بايد پيش از آن برقرار ميشد، آغاز نميكرد. ميپنداشت گسترش آزادي سياسي كه فزاينده بود، ميتواند چند منتقدي را كه در خارج غر ميزدند، ساكت كند. او گمان ميكرد كه نيرومند، و بنابراين وجودش اجتنابناپذير است... كسي نميتواند به او تعرضي كند. و دقيقا به علت همينها كه در غرب، «خودبزرگبيني» و «جنون عظمت» او ميخواندند، بود كه تصميم گرفتند او و كشورش را بيثبات كنند. (صص93 92)
در بهار 1978، در «روز زن»، در استاديوم سرپوشيده ورزشي پايتخت، در برابر بيش از دههزار زن پرشور و هيجان، مخالفان خويش را نادان، ارتجاعي و عقبمانده خواند و حتي تقريبا آشكارا آخوندها را مخاطب قرار داد: ... چندماه بعد، ملك حسن دوم در مراكش، در حضور گروه كوچكي از نزديكان كه اصلان افشار نيز درميانشان بود، در مورد رويدادهاي سالي كه گذشت به شاه گفت:
ـ رضا، ميداني اشتباه بزرگ تو چه بود؟ تو ايران را بيش از ايرانيان دوست داشتي! (ص94)
فصل چهارم:
در ماه آوريل 1978، اندكي پس از شورش تبريز، تيمسار مقدم به من تلفن كرد و خواست كه با يكديگر محرمانه و مفصلا ملاقات و گفتوگو كنيم... گزارشي را كه در بيستوسه صفحه پيرامون رويدادهاي مملكت و وخامت و خطر آن تهيه كرده بود به من داد و خواست آن را بخوانم. اين كار را كردم. نوشتهها، با صداقت و ركگويي چشمگيري نوشته شده بود و در آنها از فساد مالي چند تن از نزديكان اعليحضرتين، با ذكر نام و همه جزئيات اعمال آنان سخن رفته بود... . از من خواست عقيدهام را در مورد آن يادداشتها بگويم. در يادداشتها لحني خشن و عريان به كار گرفته شده و نامها بهصراحت و بيهيچ پردهپوشي ذكر شده بود. و اينها چيزي نبود مگر مطالبي كه پيش از آن در دو گزارش ديگر، يكي از سوي گروه «بررسي مسائل ايران» كه خود من رياستش را داشتم، و ديگري از سوي ستاد كل ارتش آمده بود. (ص101)
كريم سنجابي شخصيتي بود كه چندين مشاوره دولتي را در آن واحد يدك ميكشيد، و در نتيجه از چندين صندوق دولتي مواجب ميگرفت، و تن به هر چيزي ميداد تا مقام مهمي بگيرد. شاه اشتباه كرد كه اين خواست او را برآورده نكرد، و از او مردي خشمگين ساخت. شاپور بختيار عضو هياتمديره چندين شركت نيمهدولتي يا متعلق به «بنياد پهلوي» بود. فروهر، كه بدونشك در ميان اين سه تن، صادقتر بود، وكيل دادگستري موفق و ثروتمندي بود كه سمت مشاور قضايي وزارت كار، و نيز مشاور حقوقي بانك سپه و تصدي صندوق بازنشستگي ارتش شاهنشاهي را هم داشت. (ص108)
اما شاه، درآنهنگام، از سر غرور و همچنين انزجاري كه از آنان (مخالفان لائيك و ملي) داشت، اشتباه كرد كه نخواست يا نگذاشت نشانه عنايت قابلتوجهي نسبت به آنان آشكار شود و آنان را به دامان تندروي راند. آنان نيز چند ماه بعد، بيلياقتي خود را در همكاري با [امام] خميني آشكار ساختند. چند هفتهاي به خدمت او درآمدند، سپس تحقير و جارو شدند... (ص109)
فصل پنجم:
ولي انگار شاه با تمام گزارشهاي هشدارآميز و اخطارهايي كه به او ميدادند، از اوضاع آگاه نبود. او همچنان به خود اطمينان داشت و بهويژه دگرگوني ناگهاني سياست امريكا و خيانت متفقينش، حتي در تصورش نميگنجيد... . شريعتمداري ناگهان از من پرسيد: «آخر در تهران چه خبر است؟ اعليحضرت چكار ميكند؟...
ـ ميخواهيد بدانيد چرا مردم خشمگين هستند؟ مثلا به مورد ايادي توجه كنيد... او يك بهايي مشهور است. حق اعليحضرت است كه بخواهند او پزشكشان باشد، ولي اينكه اخيرا ايادي در حرم مطهر امام رضا، پشت شاه بايستد و دعا كند، يا بهتر بگويم وانمود كند كه دعا ميخواند، درصورتيكه همه ميدانند او مسلمان نيست، و دراينحال از او عكس گرفته شود، ديگر قابل قبول نيست... .» سپس مساله حساستر يكي از خواهران شاه را مطرح كرد. از او نام برد و مطالب بسيار ناگواري در مورد رفتار او، سودجويي مالياش، و دخالتهايش در امور سياسي گفت. حضور بيمقدمه او را در مراكز سازمانهاي بينالمللي يادآوري كرد و افزود: او كاري در آنجاها نداشت... . (صص124 123)
روز نوزدهم اوت، كه پنجشنبهاي بود، اوايل بعدازظهر، آتشي سينما ركس آبادان، پايتخت صنعت نفت، را سوزاند و ويران كرد. چهارصدوهفتادوهفت تن كه بيشترشان زنان و كودكان بودند، خفه شدند يا سوختند و مردند. در آن سئانس بعدازظهر پيش از پايان هفته، بسياري از مادران، فرزندان خود را به سينما برده بودند. همه درهاي خروجي، با دقت ويژهاي قفل شده بود. ماموران آتشنشاني شهر و همچنين آتشنشانان پالايشگاه نفت آبادان نتوانستند كسي را از مرگ نجات دهند. آتشسوزي عمدي بود، جنايتي دهشتناك و فراموشنشدني... حكومت با بيخيالي به اين ماجرا پرداخت. گونهاي كه گويا يكي از حوادث معمول رخ داده است. از مطبوعات خواستند كه زياد به اين ماجرا بند نكنند، و مطبوعات نيز تقريبا همينگونه رفتار كردند. اين روش برخورد، افكار عمومي را شگفتزده و منزجر ساخت. اعليحضرتين در نوشهر بودند. نه نخستوزير و نه وزيري از دولت او، به خود زحمت رفتن به آبادان را نداد. چرا اين روش را برگزيدند؟ (ص134)
از تشريفات به من خبر دادند كه به كاخ احضار شدهام. من، تقاضاي شرفيابي نكرده بودم... شاه مرا با محبت پذيرفت. معمولا مخاطبانش را در حال ايستاده ميپذيرفت. گاهي هم چند گامي برميداشت. اينگونه شرفيابي كار آساني نبود، ولي ما عادت داشتيم... اينبار، از من خواست بنشينم... «راهحلتان چيست؟» توضيحات من با تحليل دلايل داخلي نارضايتي مردم كه مورد سوءاستفاده بيگانگان قرار ميگيرد، آغاز شد: «... پيشازهرچيز، يك دگرگوني ريشهاي اخلاقي لازم است.» نام برخي از اعضاي خانواده سلطنتي، از جمله دو برادر و يك خواهر شاه را بردم. شاه هيچ واكنشي نشان نداد. حتي كوچكترين حركتي در چهرهاش پس از شنيدن آن نامها بهوجود نيامد. پس گفتم: «آنان بايد دستور ترك كشور را از اعليحضرت دريافت كنند.» (صص144 143)
شايد اشتباه كردم كه مثال مسخره يكي از بلندپايهترين مقامات كشور را كه اخيرا در يكي از رستورانهاي يوناني تهران، مست لايعقل ديده شده بود، و استانداري كه در يك رقاصخانه (ديسكوتك) مجلل شهر با داد و فرياد با مشتريان ميز بغلي مرافعه كرده بود را زدم. و فوراً افزودم: اين كارها شايد در آن كشورهايي كه به ما درس اخلاق ميدهند بسيار عادي باشد، اما در اينجا افكار عمومي را تكان ميدهد... اتاقهاي اصناف كه هويدا بهوجود آورده بود، قانقاريايي بود كه داشت به كل بدنه جامعه سرايت ميكرد و بايد فوراً منحل ميشد. (ص145)
به شاهنشاه عرض كردم كه اگر مرا مأمور تشكيل دولت كند، هيات وزيران و برنامه كار كوتاهمدت و سفت و سخت خود را خيلي زود به مجلسين ارائه خواهم كرد... (صص146 145)
فصل ششم:
به طبقه بالا كه شهبانو در آنجا دفتر كوچكي داشت، رفتيم. در راهپله، تيمسار (مقدم) گفت: «ميخواهم براي اين ملاقات شاهدي داشته باشم»... تيمسار به شهبانو گفت: «اميدوارم شهبانو مرا درك كنند. من در عرايضم به پيشگاه اعليحضرت همايون شاهنشاه آريامهر، ملايمت بيشتري به خرج دادم. اما در مورد انتخاب شريفامامي به نخستوزيري اگر اجازه داشته باشم دخالت كنم، بايد بگويم اين نفرتانگيزترين انتخابي است كه ميشد در اين دوره بحراني كرد. اين بدترين و خطرناكترين انتخاب براي آينده كشور است. شريفامامي نهتنها مرد ميدان اوضاع كنوني نيست، نه فقط هيچ طرفداري ندارد و هيچكس از او خوشش نميآيد، بلكه بههيچوجه خوشنام هم نيست. وظيفه من است كه بگويم انتصاب او به نخستوزيري، فاجعه است...» شهبانو گفت: «اعليحضرت (او را در برابر ديگران اينگونه خطاب ميكرد، و در اندرون ”مدي“ كه مخفف محمدرضا بود) رئيس ساواكتان اينجا است. ايشان از من ميخواهند به پاي شما بيفتم و به شما التماس كنم كه شريفامامي را نخستوزير نكنيد.»... بالاخره تلفن را قطع كرد و به ما گفت: «متاسفانه گمان ميكنم هيچ كاري نميشود كرد.» (صص151 150)
در اواخر دهه شصت، با فشار شاه، مسلكهاي گوناگون «ماسوني» ايراني، در هم ادغام و يگانه شدند و لژ بزرگ ايران را تشكيل دادند. جعفر شريفامامي، با آنكه تازه به سلك فراماسونها درآمده بود، برخلاف سنتهاي ماسوني به عنوان «استاد اعظم» لژ برگزيده شده و پياپي نيز به اين مقام انتخاب ميشد. (ص153)
از همان زمان بايد با لحن محكمتري با غربيان واشنگتن، پاريس و لندن سخن گفته ميشد. اما ترديد كرد. او هنوز به دوستان امريكايي خود اطمينان داشت. شاه نخواست هيچ امتيازي بدهد، اما دست آخر همه چيز را از دست داد... يك سال بعد در قاهره به من گفت: «هويداي بدبخت مرا مجبور كرد. اين هويداي بيچاره بهقدري به من اطمينان داد كه شريفامامي بهراستي روابطي استثنايي با روسها دارد (كه به نظر ميرسيد در آن زمان بسيار لازم است) و ازاينگذشته گفت كه چند تن از روحانيون مهم به حرفهايش گوش ميكنند، كه باور كردم. درصورتيكه به محض انتخاب او به نخستوزيري، كارگران نفت كه كمونيستها آنان را تحريك ميكردند، اعتصاب خود را آغاز كردند، و من خيلي زود دريافتم كه روابط او با قم هم خيالي بوده است.» (صص154 153)
جشن هنر شيراز، تحت رياست عاليه شهبانو، بزرگترين رويداد آخر تابستان در ايران بود... در داخل كشور، اين جشنواره بسيار بحثانگيز بود. اغلب فرهيختگان آشكارا با آن مخالفت ميكردند و اعتقاد داشتند كه هزينهاش زياد، محتوايش بسيار غربي و جايي كه در آن به فرهنگ ايران داده شده، تنگ است... برخلاف آنچه ممكن است تصور شود، شاه چندان از اين برنامهها خوشش نميآمد، و اين تازه بهترين تعبير از عقيده او است. او همواره در پايان تابستان بازديدي طولاني از شيراز ميكرد، اما براي اين كار منتظر ميشد كه برنامههاي جشنواره پايان گيرد. فقط هم يك بار همسرش را در جشن هنر همراهي كرد. كه دليلش پايانبخشيدن به شايعاتي بود كه براساس آنها، با زني رابطه دارد و بر سر اين موضوع، ميانشان شكرآب است. (صص166 165)
آنان كه چند روز بعد، با مشاهده ضعف و عقبنشيني حكومت، تغيير جهت دادند، به تندروي گراييدند، همه باورهاي لائيك خود را فراموش كردند. كريم سنجابي، همكارم كه به رياست جبهه ملي رسيده بود، در خلال سه سال پيش از آن، چندين بار از من خواسته بود نشانههاي تمايل وي به نزديكشدن به شاه و انجام خدماتي به او را به عرض پادشاه برسانم. در آن روز، مدتي دراز به من توضيح داد كه بنيانگذاري يك شوراي عالي دولتي به شكل آنچه در فرانسه وجود دارد، در ايران ضروري است. و گفت: «اين را به اعليحضرت پيشنهاد كنيد، و اگر چنين نهادي بهوجود آيد، تاثير بسزايي بر افكار عمومي خواهد داشت... .» (ص173)
در همان روز پنجشنبه، اواخر بعدازظهر، ميان سه تا پنجهزار طرفدار آيتالله خميني در ميدان ژاله، در شرق پايتخت گرد آمدند. براي نخستينبار از اين گروه فرياد «مرگ بر شاه» به گوشها رسيد. تظاهركنندگان اعلام كردند كه فردا، باز گرد خواهند آمد. شب هنگام شوراي امنيت ملي كه رياستش با نخستوزير بود، تشكيل شد و تصميم گرفت به دولت پيشنهاد كند از صبح روز بعد در تهران حكومت نظامي اعلام كند... آقاي شريفامامي توضيح داد پيشبيني ميشود فردا نيز تظاهرات بزرگي، باز هم در ميدان ژاله برپا شود. و دقيقا گفت: هدف تظاهركنندگان كه شورشگران حرفهاي رهبريشان ميكنند و به آنان دستور ميدهند، ساختمان مجلس است كه كمتر از دو كيلومتر با ميدان ژاله فاصله دارد. ميخواهند آنجا را بگيرند و اعلام دولت انقلابي و جمهوري كنند. (ص174)
محمدرضا پهلوي پس از آن روز شوم، از نظر رواني متلاشي شد و در اندوهي ژرف فرو رفت. ناگهان بهگونهاي تكاندهنده دريافت يا دستكم دچار اين ترديد شد كه برگزيدن شريفامامي اشتباه محض بوده است... بهويژه چيزي كه باعث فروريختن و بهراستي موجب انهدام روانياش شد، آن بود كه درك نميكرد چه عاملي موجب شده گروهي از هموطنانش فرياد بزنند «مرگ بر شاه». از ساعت هشت بعدازظهر آن روز و فردايش، به هركس او را ميديد، تكرار ميكرد: «مگر من به آنها چه كرده بودم... مگر من به آنها چه كرده بودم؟» (ص180)
فصل هفتم:
شانزدهم سپتامبر، زلزلهاي فاجعهبار شهر كويري طبس را در جنوب خراسان، ويران كرد. هفتاددرصد شهر از ميان رفت و از نخستين ساعات، شمار قربانيان سههزار تن برآورد شد... شاه، طبق معمول در اينگونه موارد، تصميم گرفت به ديدار مناطق زلزلهزده برود. او، از بيتفاوتي رسمي در هنگام وقوع فاجعه سينما ركس درس عبرت گرفته بود... استقبال مردم زلزلهزده، مهربانانه و سنتي بود. سه ساعت تمام، شاه، همه خيابانهاي شهر ويرانشده را پيمود، به تقاضاها گوش داد، هموطنانش را دلداري داد، برخلاف عادتش اجازه داد مردم او را ببوسند... چند روز بعد، شهبانو نيز به طبس رفت. اما رفتار اندكي نامناسب تني چند از همراهانش، مردم را آزرده كرد. استقبال، چنانكه بايد، گرم نبود. شهبانو خشمگين شد. (صص195 194)
ماهها بود كه شاه را چنين شادمان نديده بودم. به هنگام ترك دانشكده، با وقار و بسيار جدي به تيمسار فرماندهي و چند تن غيرنظامي كه در پيرامونش بودند، گفت: «با ارتشي به اين عظمت، چگونه ميتوان حتي لحظهاي گمان كرد كه ”اين افراد“ بتوانند ثبات كشور را خدشهدار كنند؟» اين اظهارنظري درعينحال درست و اشتباه بود... دو روز بعد، مراسم پايان دوره آموزشي دانشگاه «پدافند ملي» بود. بسياري از شخصيتهاي غيرنظامي در تالار مراسم حضور داشتند، اما حالوهوا چندان دلپذير نبود. صداي فريادهاي تظاهركنندگان كه در آن نزديكيها راهپيمايي ميكردند، به گوش ميرسيد و شاه را عصبي ميكرد. پس از سخنراني... به تالار عمليات راهنمايي شدند كه يك طرح آموزشي كه در خلال سال تحصيلي، مورد مطالعه قرار گرفته بود، به حضور شاه ارائه دهند: موضوع طرح، دخالت و عمليات يك واحد برگزيده ارتش ايران در پاكستان، به منظور برقراري نظم، در پي يك شورش كمونيستي بود. اين، بازنگري طرحي دقيق بود در ابعاد بزرگتر، كه چند سال پيش ارتش ايران را به پيروزي در عمان رسانده بود و نزديك بود در سومالي نيز تكرار شود... (صص205 204)
كنت الكساندر دومرانش، رئيس سازمانهاي اطلاعاتي ويژه فرانسه كه شاه به او بسيار احترام ميگذاشت و همانند دوست صميمي خود ميانگاشت، هم به وي هشدار داده بود. دومرانش ديرترها در خاطرات خود نوشت: «روزي نام همه كساني را كه در امريكا مامور فراهمكردن مقدمات رفتن او و برگزيدن جانشينش كرده بودند, به او دادم... اما شاه سخنان مرا باور نكرد و گفت:
هرچه بگوييد باور ميكنم, جز اين.
ولي اعليحضرتا, چرا در اين مورد هم حرف مرا باور نميكنيد؟
زيرا احمقانه است كه مرا با ديگري جايگزين كنند. من, بهترين مدافع غرب در اين منطقه هستم. من, بهترين ارتش را دارم. من, نيرومندترين هستم... اين سخن آنقدر نابخردانه است كه نميتوانم باور كنم... پاسخ شاه قاطع و صريح بود: امريكاييها هرگز مرا رها نخواهند كرد.» اين بزرگترين اشتباه او در تحليل مسائل بود. (صص211 210)
فصل هشتم:
ارتش, آغاز به باختن روحيهاش كرد. امتيازاتي كه دولت به مخالفين رژيم داد, آنان را گستاخ و زيادهخواهتر كرد. ازآنجاكه قربانيان راستين سركوبي كه تقريبا خبري از آن نبود, وجود نداشت. خرابكاران حرفهاي بر آن شدند كه از ترفند «جسدهاي دروغين» و «خاكسپاريهاي قلابي» كه فرمانده (بعدي) سپاه پاسداران انقلاب، نظريه و ويژگيهايش را پرداخته بود, سود جويند... تني چند از فرماندهان بلندپايه ارتش و مردان سياسي به دولت پيشنهاد كردند ماموران, جلوي جنازههاي دروغين را كه در خيابانها گردانده ميشوند، بگيرند و بهزور، در مقابل خبرنگاران، آنها را باز كنند, تا فريب و دغلكاري تظاهركنندگان از پرده بيرون افتد. به آنها پاسخ داده شد: «اين كار به هيچ دردي نميخورد و همهجا فرياد دسيسهكاري ساواك برخواهد آمد.» (ص229)
شگفتانگيز آن بود كه شهبانو هم در جلسه حضور داشت و با شاه, مشتركا بر آن رياست ميكردند. او بر بالاي ميز ناهارخوري كاخ و در سمت چپ اعليحضرت قرار گرفته بود. در حقيقت, بهگونهاي, اين به معناي ورود رسمي ملكه به صحنه سياست ايران بود. جلسه, اندكي پس از ساعت شش بعدازظهر آغاز شد و تا ساعت دو و نيم بامداد هشتم اكتبر به درازا كشيد. نخست, شاه سخناني كوتاه گفت: «اوضاع هر روز پيچيدهتر و نگرانكنندهتر ميشود. بههميندليل خواستم چند وزير كه مسئوليت سياسي دارند و فرماندهان اصلي ارتش, اينجا گرد هم آيند. مقصود من اين است كه بدانيم چگونه بايد اقدام كنيم؟ من چه بايد بكنم؟ از تكتك شما ميخواهم رك و راست, صريح حتي با شدت و بيآنكه هيچ انديشه پنهاني در پشت حرفهايتان باشد, سخن بگوييد.» منوچهر آزمون پيشنهاد ميكند كه يك شوراي انقلابي به رهبري شخص شاهنشاه تشكيل شود تا سرمشق بزرگي براي همه بشود. بايد دادگاههاي نظامي مقررات زمان جنگ را به اجرا بگذارند، كساني را كه ميخواهند نظم و امنيت را مختل كنند و يا منفور مردم هستند, فوراً و بيفرجامخواهي محاكمه, و درجا اعدام نمايند. در آن لحظه, تيمسار مقدم اجازه خواست كه سخن آزمون را ببرد, و بسيار آرام گفت: «اعليحضرتا. به گمان بنده اگر قرار شود چند نفري را بگيريم و در ميدان سپه كه در دهههاي پيشين جاي اعدامها در انظار همگان بود اعدام كنيم, عدالت حكم ميكند آقاي آزمون نخستين اعدامي باشد.» (صص233 231)
فصل نهم:
انتخاب ارتشبد ازهاري شبهنگام به آگاهي او رسيد. تيمسار كه از بيماري قلبي رنج ميبرد و بالاتر از حد سني شصتوپنجسال در مقام خود مانده بود و هيچ جاهطلبي سياسي نداشت، به شاه گفت كه چندان تمايلي به نخستوزيري ندارد: «من مرد اين موقعيت نيستم.» پاسخ شاه جاي هيچ ترديدي نگذاشت: «من از شما نميخواهم، به شما دستور ميدهم...» در پايان آن روز فرساينده، شاه به پيرامونيانش گفت: «فردا با ملت سخن خواهم گفت» و رفت. (ص259)
سه دقيقه بعد باز صانعي (رئيس تشريفات كشيك) را فرا خواند: «رضا قطبي قرار است نوشته را بياورد. كجاست؟» صانعي نميدانست، اما گفت كه خواهد رفت و خواهد پرسيد. چند دقيقه بعد، بازگشت و به شاه گفت كه رضا قطبي به همراه حسين نصر، رئيس دفتر شهبانو، در حضور شهبانو هستند. پادشاه سخت برآشفت و گفت: «نزد شهبانو چه ميكنند؟ اين پيام من است»... تا سرانجام شهبانو، قطبي و نصر با نوشته آمدند و وارد دفتر شاه شدند. افشار هم حضور داشت. او همهچيز را يادداشت كرد و بعدها به چاپ رساند. داستان آن روز به روايت او چنين است: پادشاه نوشته را برداشت. آن را خواند. «نه! مطلقا نبايد چنين چيزهايي بگويم.» اما رضا قطبي پاسخ داد: «نه اعليحضرت. ديگر هنگام آن فرا رسيده كه شما هم در كنار ملت قرار گيريد و سخنهايي بگوييد كه او بپسندد.» شهبانو و نصر هم همين نظر را داشتند. شاه گروه راديو تلويزيون را احضار كرد و كوچكترين نگاهي به نوشته نينداخت. (ص260)
در نخستين سفرم به قاهره، چهار نفري در يكي از تالارهاي كاخ قبه ناهار ميخورديم، شاه، شهبانو، خانم پيرنيا (پزشك خاندان سلطنتي) و من. پيشخدمتي آمد و به شهبانو گفت كه او را پاي تلفن ميخواهند. او پوزش خواست و از سر ميز برخاست. شاه، اندكي عصبي گفت: «به ناهارتان ادامه بدهيد، شايد به درازا بكشد.» شهبانو بيست دقيقه بعد بازگشت. شاه از جايش برنخاست، براساس اصول تشريفات، خانم پيرنيا و من نيز به پيروي از او در جايمان مانديم. شهبانو، با ظرافت و مهرباني بسيار گفت: «رضا قطبي به شما عرض ادب كرد.» اما مشت محكم شاه، ميز را به لرزه درآورد، به گونهاي كه بشقابهاي ما به هوا پريد، و سپس واژه ناخوشايندي بر زبان آورد. صحنه ناراحتكنندهاي بود و شايد واكنشي اغراقآميز. (ص267)
فصل دهم:
شاه رشته سخن را گرفت: «از هر سو به ما فشار ميآورند كه اجازه دهيم هويدا را براساس قوانين حكومت نظامي دستگير، و بدينوسيله مردم را آرام كنيم: از شما ميخواهم نظرتان را در اين مورد بگوييد.»... تيمسار پاكروان و رضا قطبي تصميم به دستگيري هويدا را با اعتدال در سخنان خود تاييد كردند و گفتند كه جبر زمان چنين ايجاب ميكند... اما شدت دشمني شهردار تهران، كه همه پيشرفت سياسي و اجتماعي خود را مديون هويدا بود، شگفتانگيز مينمود. در مقابل، خصومت مهدي پيراسته كه سالها بهدور از كارهاي سياسي و دشمن آشكار اميرعباس هويدا بود، طبيعي مينمود... اما من آشكارا گفتم كه از اظهارنظر، به دليل سابقه مخالفت با هويدا معذورم. شاه كه شگفتزده شده بود، به من نيز همچون ديگران يك «متشكرم» ساده و خشك گفت... در ميانه يكي از اين گفتوگوها، تلفن زنگ زد. شاه گوشي را برداشت. چيزي نگفت جز «هوم» گفتوگوي تلفني يك دقيقه هم به درازا نكشيد. «دقيقا بر روي ناگزيربودن اين تصميم، پافشاري ميكنند.» آن سوي تلفن چه كسي بود؟ در آن موقع نميدانستم. (ص275)
شاه، پسازآنكه سخنان همه را شنيد، گفت: «بسيار خوب، متاسفانه اين كار بايد انجام شود.» از او خواهش كردم كه خودش نخستوزير و وزير دربار پيشينش را از ماجرا آگاه سازد... شاه پاسخ داد: «اين كار براي من آسان نيست.» و رو به همسرش كرد و گفت: «شايد شما بتوانيد اين كار را بكنيد.» شهبانو كمي برآشفته پاسخ داد: «چرا من؟ او نخستوزير من نبود، از آن شما بود.» بگومگويي ناراحتكننده در برابر افراد ديگر بود... بعدها فهميدم كه خود شاه به هويدا تلفن كرده او را آگاه ساخته و توضيح داده بود كه او را در خانهاي تحت نظر قرار ميدهند تا افكار عمومي آرام گيرد... تصميم به دستگيري نخستوزير پيشين «به منظور دادن امتيازي به مخالفان و آرامكردن افكار عمومي»، فقط ميتوانست از سوي شاه گرفته شود، و يا آنگونه كه به نظر ميرسيد با توافق شهبانو، كه در آن زمان نقش سياسي بسيار مهمي ايفا ميكرد. ميخواستند از او يك سپر بلا بسازند. (صص277 276)
محمدرضاشاه اندكاندك بدان سو ميرفت كه همه يا دستكم بخشي از مسئوليتها را به گردن ديگران بيندازد. چنين نيز بود كه در بسياري زمينهها، در سالهاي آخر، هويدا حتي بيشتر از شاه، نيرومندترين مرد كشور بود. بهاي آن قدرت را نيز، بسيار گران پرداخت و صادقانه بر اين گمانم با وجود كينهاي كه شاه از هويدا به دل داشت، تا پايان زندگيش از اينكه تصميم به دستگيري او گرفته، پشيمان بود. (ص278)
روز هيجدهم نوامبر، شهبانو فرح به كربلا و نجف، شهرهاي مذهبي و مقدس عراق سفر كرد. رئيس دفترش، حسين نصر، و همچنين رضا قطبي همراه او بودند. استقبال بغداد از شهبانو، بهخوبي نمودار ترس حكومت عراق از بالاگرفتن بنيادگرايي مذهبي در ايران بود. (ص284)
روزهاي يازدهم و دوازدهم دسامبر، تاسوعا و عاشوراي شيعيان، صدهاهزار تن در خيابانهاي تهران به سود [آيتالله]خميني، راهپيمايي كردند. ارتش ميخواست آن تظاهرات بزرگ را ممنوع كند. تيمسار اويسي، رحيمي و خسروداد با ساماندهندگان تظاهرات تماس گرفتند و آنان را در برابر مسئوليتشان قرار دادند: اين تظاهرات «خط زرد»ي است كه اجازه فرارفتن از آن را نخواهند داد، وگرنه حمام خون و كودتاي نظامي راستيني به پا خواهد شد. فرماندهان نظامي حتي تهديد كردند كه چتربازان لشكر شيراز را كه پيشينه و شدت عمل و كارآيي دارند، باآنكه در هيچجا بهكار گرفته نشده بودند، وارد عمليات خواهند كرد... (ص286)
... كشور و مسائلش تبديل به كشتي مستي شده بود كه ديگر سكانش در اختيار كسي نبود. همهجا، بهويژه پايتخت، در بينظمي فرو رفته بود: در اعتصابها، كمبود سوخت، آشفتگي در ادارات دولتي و بانكها، ناامني، تسويهحسابهاي شخصي. همه به هواپيماهايي كه مقصدشان خارج از كشور بود، هجوم آورده بودند. بسياري كسان ميكوشيدند از راه زميني خود را به مرزهاي تركيه برسانند و يا با قايقهاي كوچك به سوي جنوب خليجفارس بروند. (ص296)
فصل يازدهم:
اغتشاش كامل بر كشور دامن گسترده و شاه، از پا درآمده و سرگشته بود. هر دم بر دسيسهها و تحريكات افزوده ميشد. دولت ازهاري از كار افتاده بود. درحاليكه شاه سرگرم گفتوگو با صديقي و سپس بقايي بود، برنامه ديگري در پنهانكاري مطلق براي تشكيل دولتي در حال اجرا بود... در آن زمان بود كه مردي كه تقريبا هيچكس در انتظارش نبود، در صحنه سياسي پديدار شد: شاپور بختيار روز سيويكم دسامبر 1978، شاه رسما او را مأمور تشكيل دولت كرد... (صص300 299)
فصل سيزدهم:
شاه كه از ايران رفته بود، ديگر هيچ برگ برندهاي در دست نداشت. ديگر نه ميتوانست بر تمام نيروهاي ارتش تكيه كند، نه بر بخشي از جامعه كه هوادار او باقي مانده بود... هنگامي كه روز بيستودوم ژانويه، بوئينگ پادشاه بر باند فرودگاه مراكش نشست، سلطان حسن دوم از او استقبال كرد. ولي نه تشريفات نظامي در كار بود و نه دوربيني. حتي به مطبوعات محلي سفارش شده بود كه در مورد اين رويداد كاملا خصوصي سروصدا نكنند و بگذارند همه چيز محرمانه برگزار شود... اين پذيرايي موقت و «فقط براي چند روز» بود. مقامات مراكشي به پيرامونيان شاه فهمانده بودند كه انتظار رفتن او را ميكشند: «اميدواريم كه طرح رفتن اعليحضرت به ايالات متحده، همانگونه كه مايلند انجام گيرد.» (ص344)
ملكحسن، شاه را تشويق به نگارش خاطراتش، و بيان آنچه گذشته بود، از زبان خودش و براي آگاهي آيندگان كرد براي تاريخ. او اين پيشنهاد را پذيرفت، اما چون شجاعالدين شفا مشاور هميشگياش در اين زمينهها آنجا نبود، نميدانست چه كند. پادشاه مراكش به او پيشنهاد كرد كتابش را براي چاپ به انتشارات آلبن ميشل كه هانري بونيه مدير انتشارات آن را بهخوبي ميشناخت، بسپارد. بونيه به رباط احضار و به شاه معرفي شد. ميان آن دو مرد، رابطهاي اعتمادآميز برقرار شد. بهاينترتيب، نگارش كتابي با عنوان «پاسخ به تاريخ» آغاز شد... در همين زمان بود كه شاه رابطه نوشتاري با ثريا، ملكه پيشين، برقرار كرد. پيرامونيان ميگفتند ثريا تنها زني بود كه او عاشقانه دوستش داشت... ازاينپس هر دو نامههايي را كه مينوشتند، به افراد مورد اعتماد خود ميدادند (به اطلاع من سه نفر) كه به ديگري برساند. هرگز آنها را پست نميكردند...(ص346)
كميتهاي كوچك، با بهرهگرفتن از هرجومرجي كه حاكم شده بود، مجموعه ورزشي امجديه را كه در محلهاي پرازدحام واقع بود، در اختيار گرفت و آن را به ستاد ضدانقلاب تبديل كرد. در عرض فقط چند روز، سه گردهمايي عمومي برگزار شد. شبكه انجمنهاي محلي پايتخت كه خوب ريشه داشتند، باشگاه بزرگ ورزشي تاج و يك باشگاه كماهميتتر، چند شركت تعاوني كشاورزي حومههاي دور و نزديك پايتخت، يك سنديكاي كارگري و چندين محفل دانشگاهي پشتيباني خود را از اين جنبش ابراز كردند. يك كميته هماهنگي با ده عضو، به رياست محمدرضا تقيزاده، روزنامهنگار جوان و عضو انجمن شهر تهران، بهوجود آمد و تصميم گرفت روز بيستوپنجم ژانويه، تظاهراتي خياباني برگزار كند. گروهي به نمايندگي كميته، فوراً نزد بختيار گسيل شد. او مخالفت جدي خود را نشان داد و گفت: «شما اختلافات را بيشتر خواهيد كرد، دوهزار نفر هم نخواهيد توانست گردآوريد.»... (ص348)
ريچارد پاركر، سفير ايالات متحده در مراكش، يك مأمور سيا و دانآگر، معاون وزير بازرگاني ليندون جانسون، نزد شاه آمدند و نگرانيهاي مراكش را از بهدرازاكشيدن اقامتش در آن كشور، به عرض او رساندند. همچنين با تاكيد بر اينكه واشنگتن مايل نيست وي به امريكا برود... امريكائيان، پاراگوئه را پيشنهاد كردند كه شاه قاطعانه رد كرد. سپس آفريقاي جنوبي را مطرح ساختند كه دوست ايران بود و آمادگي آن را داشت كه به شايستگي پذيراي شاه شود. شاه ترديد كرد. نميخواست به كشور آپارتايد برود... البته صريحا به اين پيشنهاد نه نگفت. (ص358)
فصل چهاردهم:
به دستور واشنگتن، قرار بود هواپيما بر نوار پرواز فرودگاه فورت لاودرديل در فلوريدا بنشيند و تشريفات گمركي و كارهاي مربوط به مهاجرت را در آنجا انجام دهد. اما در آن فرودگاه، به هيچكس، پيشتر آگاهي داده نشده بود. يك بازرس كشاورزي، ميخواست بداند آيا هواپيما، گياهي حمل نميكند و اطمينان يابد كه زبالههايش را بر خاك ايالات متحده فرو نميريزد. درون هواپيما گرم بود و بيرونآمدن سرنشينان را از آن ممنوع كردند. بيش از يك ساعت در داخل هواپيما معطل ماندند تا همه بازرسيهاي قانوني صورت گيرد و به آنان اجازه پرواز داده شود. بالاخره، شاه ايران، سحرگاه روز بيستوسوم اكتبر 1979 وارد فرودگاه لاگاردياي نيويورك شد...(ص388)
محمدرضا پهلوي، با نام جعلي ديويد نيوسام در آن بيمارستان بستري شد. اين، نام يكي از بلندپايگان وزارتخارجه امريكا، و مسئول پروندههاي ايران بود. در دقايقي كه از ورود بهاصطلاح مخفيانه شاه به بيمارستان گذشت، وسايل ارتباطجمعي از آن آگاه شدند و در برابر بيمارستان، بهصورتدائم بساطشان را پهن كردند. از روز بيستوچهارم اكتبر، تظاهراتي عليه شاه در برابر ساختمان بيمارستان آغاز شد. (ص389)
فصل پانزدهم:
در پايان نوامبر، بيماري شاه آنقدر بهبود يافته بود كه بتواند به كوئرناواكا باز گردد. مارك مورس، دستيار آرمائو، مامور آمادهكردن ويلاي گلهاي سرخ براي بازگشت تبعيديان شد. ولي دولت مكزيك، آرمائو را آگاه كرد كه مقدم محمدرضاشاه ديگر در مكزيك گرامي نيست. ظاهرا جيمي كارتر از اين امر خشمگين بود، براي رفتن شاه بيتابي ميكرد و وانمود ميكرد كه اگر او برود، كمكي به آزادشدن گروگانها خواهد بود. بار ديگر شاه نميدانست به كجا رود. برآن بود كه موقتا نزد ... (ص394)
محمدرضاشاه چارهاي جز پذيرفتن آن راهحل نداشت. شهبانو را آگاه كرد. شبانه رفتند تا با رويداد نامنتظري روبرو نشوند. كمي پس از نيمهشب، يعني در نخستين ساعات روز اول دسامبر، ماموران امنيتي، شاه را بر صندلي چرخدار در راهروهاي تاريك و خالي بيمارستان، سپس در زيرزميني كه ديوارهاي خاكستري و كثيف داشت و در گوشه و كنارش صندليها و ميزهاي شكسته، يا سطلهاي زباله قرار داشت، به پيش ميراندند. در گاراژ، صندلي چرخدار را كه پيرامونش را دهها مأمور تا دندان مسلح اف.بي.آي گرفته بودند، به درون آمبولانسي بردند كه آژيركشان و در محاصره اتومبيلهاي پليس به سوي فرودگاه به راه افتاد. همين رفتار در بيكام پليس با شهبانو (كه در آنجا مانده بود) تكرار شد. شاه اندكي پس از آگاهي از پيشنهاد كارتر، شهبانو را آگاه كرد كه ميبايست نيويورك را ترك كنند. حتي در اتومبيل شهبانو، ماموران امنيتي نشاندند...(ص395)
كاخ سفيد، شتاب زيادي داشت كه تكليف شاه را روشن كند. اما رويكرد امريكاييان به اين امر، يكدست نبود. برخي كارتر را ملامت ميكردند كه چرا كسي را كه چنين دردسر آفرين بوده، پذيرفته و موجب گروگانگرفتهشدن امريكاييان در تهران شده است. گروهي ديگر، از حزب جمهوريخواه و آنان كه ميتوان امريكاييان راستين خواندشان، از ضعف او خرده ميگرفتند و متهمش ميكردند كه ايران را در دست آيتاللهها رها كرده و باعث شده در آن كشور، حكومتي بنيادگرا برقرار شود... چند روزنامهنويس امريكايي، حتي آشكارا از شاه خواستند خود را تحويل رژيم ايران دهد تا گروگانها آزاد شوند. چندان به درازا نكشيد كه محمدرضاشاه پاسخ داد: «به من هرگونه لقب و نامي دادهاند، اما هرگز احمق نگفتهاند.» (صص399 398)
عمر توريخوس، ديكتاتور چپگراي پاناما، ...محرمانه به وزارتخارجه امريكا، پيشنهاد پذيرش تبعيديان را داد. هاميلتون جوردن، رئيس اداره كاخ سفيد، كه مورد اعتماد كارتر بود، نزد رئيسجمهوري پاناما فرستاده شد و او نيز دعوت را تاييد كرد... شاه، پسازآنكه ضمانت گرفت درصورتلزوم خواهد توانست از بيمارستان نظامي ارتش امريكا در منطقه آبراه استفاده كند، رضايت خود را براي رفتن به پاناما اعلام كرد. (ص400)
ژنرال عمر توريخوس چندينبار به ملاقات زوج سلطنتي رفت. در حضور شاه، بسيار ملاحظه ميكرد، ولي او را سينيورشاه ميخواند و اين بسيار شاه را خشمگين ميكرد... پياپي دلالان املاك و مستغلات را معرفي ميكرد كه يكي از ديگري نابابتر و حقهبازتر بودند و بهاينوسيله ميخواست از شاه، پول بكشد. آزمندي و پستي او به همينجا پايان نيافت. براي شهبانو گل فرستاد و كوشيد او را به شام دعوت كند...(ص401)
استرداد شاه به رژيم ايران، هنگاميكه بر خاك امريكا بهسر ميبرد، ممكن بود به زيان رئيسجمهوري تمام شود: جيميكارتر اگر مطمئن بود كه دوباره انتخاب ميشود، حتي به بهاي برپاشدن توفاني سياسي در امريكا، او را به حاكمان تهران پس ميداد... وزارتخارجه و سياست ايالات متحده، بهشدت سرگرم فراهمآوردن مقدمات اين معاوضه بود. روز بيستوچهارم دسامبر، دو مامور حكومت تهران وارد پاناما شدند، يك وكيل دادگستري چپ افراطي فرانسوي به نام كريستيان بورگه و يك ماجراجوي آرژانتيني «هكتورويلالون». ماموريت بسيار سري آنان، يعني گفتوگو در مورد بازپسدادن شاه، زمان درازي پنهان نماند.(ص403)
هاميلتون جوردن پياپي مزاحم شاه ميشد. به او پيشنهاد شد كه رسما از پاناما تقاضاي پناهندگي سياسي كند، از سلطنت استعفا دهد، و از حقوق خود نسبت به پادشاهي صرف نظر كند. اما شاه با سرسختي و خشونت، اين پيشنهادها را رد كرد... به او پيشنهاد شد بپذيرد كه بهوسيله پليس پاناما دستگير و زنداني شود، تا واشنگتن امكان آزادكردن گروگانها را بيابد. به او ضمانت كامل داده شد كه پسازآن، آزاد خواهد شد!... شاه، از ميانههاي ماه مارس پي برد كه بازداشتش بسيار نزديك است و تصميم گرفت به هر بهايي شده، پاناما را ترك كند. (ص404)
اصلان افشار، سفير پيشين ايران در واشنگتن، در نيس، تلفني از سوي يك دوست امريكايياش كه سمتي بسيار مهم داشت دريافت كرد كه به او گفت: «به شاه بگوييد هرچهزودتر پاناما را ترك كند، وگرنه جلويش را خواهند گرفت.» (ص405)
جوردن كه ازاينسو نااميد شده بود، نزد عمر توريخوس رفت. او از طريق سي.آي.اي ميدانست شاه آماده رفتن به مصر است. اين موضوع را به ديكتاتور گفت و افزود: بايد او را، البته بدون خشونت، راضي كنيم كه نرود، وگرنه واكنشهايي به بار خواهد آمد كه ممكن است به مبارزه انتخاباتي جيمي كارتر لطمه بزند. اين گفتوگو، بيگرفتن هيچ تصميمي، به پايان رسيد. (ص406)
رئيسجمهوري مصر و خانم سادات، بار ديگر دعوت خود را به زوج سلطنتي اعلام كردند. چمدانها آماده بود. صورتحسابهاي گزاف پرداخت شده بود. حالا مساله آن بود كه ميبايست جزيره كانتادورا را ترك كنند و چند ده كيلومتري را پشت سر بگذارند تا به فرودگاه بينالمللي پاناماسيتي برسند... بالاخره ديويد راكفلر هواپيمايي از امريكا فرستاد تا آنان را به فرودگاه ببرد... هنگاميكه به فرودگاه رسيدند، شاه كه بسيار ضعيف شده بود، تقريبا ميشود گفت به سوي هواپيماي سادات دويد. گويا نقطه امني يافته بود. اخبار تلويزيوني در سراسر دنيا، اين صحنه را بارها نشان دادند... (صص408 407)
روز بيستوپنجم آوريل خبري شگفتانگيز، سير معمول زندگي را برهم زد و موجب چند گفتوگو و شوخي نيشدار شد. ازآنجاكه دولت امريكا نتوانسته بود شاه را با گروگانها تاخت بزند، كارتر آماده بود براي پيروزي دوباره در انتخابات، به هر كاري براي آزادي آنان دست بزند. بنابراين برآن شد كه عمليات نظامي چشمگيري صورت دهد... سه هليكوپتر به ماسه نشست. يكي ديگر به يك هواپيما خورد و منفجر شد. هشت تن كشته شدند. به آنان كه جان سالم به در بردند، دستور داده شد كه بيدرنگ، پيش از رسيدن روستائيان كه به دليل برپاشدن هياهو و سروصداي فراوان به ماجرا پي برده بودند و پاسداران انقلاب، و دوربينهاي تلويزيونهاي دنيا، آنجا را ترك كنند. امريكا تحقير شد و مورد تمسخر قرار گرفت. (صص412 411)
موضع شخصي او روشن بود: از تاج و تخت استعفا نخواهد داد. نه به سود پسر و وارث قانوني خود، و نه بهطوركلي. گويا امريكاييها براي روشنكردن وضع به اين توصيه ادامه ميدادند. او پادشاه قانوني كشورش بود. پس از مرگ او، پسرش بايد وظيفه خود را انجام دهد. شبهرفراندومي كه روزهاي سيام و سيويكم مارس در ايران انجام شد، باطل و بيهوده بود. او هر رفراندوم ديگري را هم براي تعيين آينده سياسي كشور، حتي اگر درست صورت گيرد، نخواهد پذيرفت... (ص423)
نقدهايي بر كتاب
خاطرات هوشنگ نهاوندي به عنوان فردي كه علاوه بر مسئوليت دانشگاه شيراز، زماني رياست بزرگترين دانشگاه كشور دانشگاه تهران را در عصر پهلوي دوم برعهده داشت و حتي به مقام صدارت آموزش عالي نيز رسيد، همچنين به دليل نزديكي وي به دربار، حاوي اطلاعات پراكنده، اما ارزشمندي است. كتاب «آخرين روزها» درعينحال از زاويهاي ديگر بيانگر و نمايشگر واقعيتهاي تلخي از آنچه در اين دوران بر آموزش عالي كشور رفته است، نيز به حساب ميآيد؛ چرا كه با مروري گذرا بر متن، فردي با چنين سوابقي را كاملا بيگانه با اصول و قواعد نگارش يك گزارش ساده تحقيقي مييابيم. نهاوندي كه بهعنوان يك فرد آكادميك، عليالقاعده ميبايست مروج چگونگي پردازش به مباني و اصول تحقيقات علمي بوده باشد، در خاطرات خويش به هيچيك از اصول نگارش پايبند نيست؛ براي هيچكدام از نقلقولها مأخذي ذكر نميكند، استنتاجات وي عموما مباني منطقي ندارند و حب و بغضهايش نهتنها موجب ناديدهگرفتن واقعيتهاي مسلم تاريخي ميشوند، بلكه حتي بهكارگيري تعابير سخيف براي افراد آشكارا خودنمايي ميكنند و... .
البته خواننده اين كتاب هرگز انتظار ندارد فردي چون نهاوندي كه داراي تعلقات گستردهاي به پهلوي دوم بوده، اثري بيطرفانه عرضه دارد، اما در مقام دفاع از عملكرد محمدرضا پهلوي يا به قول نهاوندي: اعليحضرت شايسته بود كسي كه بههرترتيب وجهه دانشگاهي به خود گرفته است، به رعايت مباني اوليه نگارش ملتزم باشد و مستند و مستدل سخن گويد تا حتيالمقدور بستري براي يك بحث منطقي و علمي درباره واپسين لحظههاي عملكرد شاه در ايران فراهم آيد. براي نمونه، نهاوندي در جايجاي اين اثر، ادعا ميكند نيروهاي وابسته به بلوك شرق (همچون ليبياييها، سوريها و فلسطينيها) در سازماندهي تظاهرات و راهپيماييهاي مردم ايران عليه شاه حضور پررنگ و تعيينكننده داشتند، بدوناينكه كمترين ادلهاي ارائه نمايد يا به منبعي در گوشهاي از جهان، صرفا در حد ذكر اسم منبع، استناد كند كه درآنزمان چنين ادعايي را مطرح كرده باشد. وي حتي اندك تلاشي براي اثبات ادعاي خود نميكند و مطرح نميسازد كه اولا ازچهروي تشكيلات امنيتي عريض و طويل شاه حضور مسلحانه چنين نيروهايي را در ايران تحمل ميكرد و درحاليكه در آن ايام روزانه افراد بيشماري دستگير ميشدند، چرا دستكم يك فرد خارجي وابسته به بلوك شرق دستگير و به مردم معرفي نشد؟ ثانيا چگونه امريكا اجازه ميداد نيروهاي نظامي يا شبهنظامي كشورهاي وابسته به بلوك شرق، در اوج جنگ سرد بين دو قطب قدرت جهاني، وارد ايران (مهمترين پايگاه استراتژيك غرب در منطقه) شوند و اين عمل نهتنها با واكنشي از سوي واشنگتن و متحدانش روبرو نشود، بلكه همه مطبوعات كشورهاي غربي نيز در قبال اين اقدام خصمانه و نظامي بلوك شرق سكوت كامل اختيار كنند و كمترين خبري در مورد آن منعكس نسازند؟
نيازي به توضيح نيست كه بعد از گسترش دامنه اعتراضات مردمي در ايران در سال 1356، همه توان نهادهاي وابسته به سلطنت و حاميان خارجي آن، به كاستن ابعاد قيام و مهار آن معطوف شده بود. بهطورقطع در صورت صحت چنين ادعايي، صرفا دستگيري يكي از اين افراد و معرفي وي به مردم، ميتوانست ملت ايران را به ماهيت قيام استقلالطلبانهشان بياعتماد سازد، اما اگر در كنار ترفندهاي متعدد و متنوع براي منحرفكردن افكار عمومي ملت ايران از مطالباتشان، اقدامي بهاينسادگي صورت نگرفت و عوامل خارجي دخيل در انقلاب از طريق رسانهها به مردم معرفي نشدند، آيا به اين دليل نبود كه اصولا چنين مسالهاي وجود خارجي نداشته و كذب محض است؟ بحثي كه شايد صرفا در ذهن افرادي كه در طول قيام مردم در هيچيك از راهپيماييها و تظاهرات عليه استبداد و سلطه امريكا شركت نكردند و از كموكيف اعتراضات مردمي بيخبر بودند، شائبه صحت بيابد.
همچنين نويسنده در اين كتاب، اعمال و رفتاري غيرانساني را به قيام ملت ايران براي سرنگونساختن حكومت وابسته به امريكا، نسبت ميدهد، اما بازهم منبع و مأخذي ارائه نميكند. براي نمونه، در چند فراز از اين خاطرات، ادعا شده است كه مسئولان و رهبران انقلاب رسما مسئوليت بهآتشكشيدن سينما ركس آبادان را پذيرفتهاند. طرح چنين ادعايي، حساسيت هر خوانندهاي، بهويژه حساسيت محققان را برميانگيزد و اين پرسش مطرح ميشود كه در كجا مسئوليت چنين جنايت هولناكي به عهده گرفته شده است؟ اما براي اين سوال هرگز پاسخي در كتاب يافت نميشود.
صرفنظر از اين ايراد مبنايي و اساسي كتاب كه سطح اعتبار روايتهاي آن را بهشدت تنزل ميدهد، از جمله مسائل ديگري كه خواننده در مطالعه اين اثر با آن مواجه ميشود، مشخصنبودن فرضيات نويسنده است. در نهايت نيز آنچه مساله را براي خود نويسنده و طبعا مطالعهكننده اثر، گاه كاملا غامض ميسازد، دفاع همزمان از فرضيات متعارض و متضاد است. اين معضل از آنجا بروز مييابد كه رويكرد مولف به انقلاب ملت ايران، صرفا رويكردي تخريبي و بهگونهاي بسيار افراطي، خصمانه است و نه واقعنگر و انتقادي. لذا از همه پديدههاي منفي بهصورت برچسبگونه براي زيرسوالبردن آن بهره ميگيرد، بدوناينكه توجه داشته باشد جمعكردن همه اين مظاهر در يك تحليل درباره انقلاب اسلامي، منطقاً و عقلا ممكن نيست. بهعنوانمثال، نويسنده، موجوديت و عملكرد طالبان را به انقلاب اسلامي ايران نسبت ميدهد؛ درحاليكه ايجاد طالبان توسط امريكا براي رودررو قراردادن آن با انقلاب اسلامي، بر هيچكس پوشيده نيست و اولين جنايت اين گروه بعد از ورود به افغانستان، يعني قتلعام ديپلماتهاي ايراني، گواه بارز اين ادعا است، كماآنكه بردباري تهران در قبال پديده طالبان، سرانجام ماهيت آن را روشن ساخت و با پايانيافتن تاريخ مصرف اين پديده، آنها توسط سازندگانشان از ميان برداشته شدند. البته سوءاستفاده واشنگتن از مقابله با اين پديده خودساخته و بهانه قراردادن مقابله با طالبان براي توجيه برخورد نظاميگرانه با تمامي حركتهاي اصيل ضدامريكايي، بحث مبسوطي ميطلبد كه در اين مقال نميگنجد. نويسنده اثر با جمعكردن مطالب متناقض، كلاف سردرگمي براي خود و خوانندهاش ايجاد كرده است كه در نهايت مشخص نميشود انقلاب اسلامي به زعم يك تئوريسين حامي سلطنت و تاج و تخت پهلويها، با حمايت مستقيم نظامي بلوك شرق به پيروزي رسيده يا با حمايت بلوك غرب؛ البته از ديد مولف، امريكا بعد از پشتكردن به عاملش، محمدرضا پهلوي، زمينه سرنگوني او را فراهم آورد.
دراينميان تنها مقولهاي كه بهصورت كاملا شفاف و روشن براي خواننده كتاب مشخص ميشود، فاقداعتباربودن مردم به عنوان قدرت اصلي در هر كشور و بهحسابنيامدن از سوي درباريان حاكم بر ايران عصر پهلوي است. «هيچ» فرضكردن تودههاي ملت و بهحسابنياوردن آنان در محاسبات قدرت و تحول، بيماري حادي بود كه بهويژه بعد از كودتاي بيستوهشتم مرداد، باعث اتكاي فاجعهبار طبقه حاكمه به بيگانگان شد و اين تصور را در آنها نهادينه ساخت كه با حمايت بيروني تا ابد ميتوان همه حقوق ملت را زير پا گذاشت. سركوب قيام و نهضت مليشدن صنعت نفت با كودتاي امريكاييها، اين تلقي را ايجاد كرده بود كه اراده ملت ايران در برابر قدرت تسليحاتي و اقتصادي حاميان خارجي هيچ است؛ بنابراين صرفا بايد در جهت كسب رضايت آنان گام برداشت.
ديدگاه بيگانهپرستي و بهحسابنياوردن ملت ايران به عنوان مردمي بافرهنگ و فهيم، بهطوركامل بر نوشته نهاوندي نيز سايه افكنده است. وي ازآنجاكه وابستگي شاه و سلطنت او به امريكا را به دليل وضوح و آشكاربودن مساله، نتوانسته است ناديده گيرد، گاه علت بروز انقلاب در ايران را پشتكردن حاميان خارجي شاه به وي عنوان ميكند و گاه نيز فراتر رفته و حتي امريكا را مبتكر انقلاب قلمداد مينمايد: «اكنون تازه داشت به گستردگي دامنه رويدادها پي ميبرد. بااينحال هنوز نميتوانست ”خيانت“ دوستان و همپيمانان خارجياش امريكا، انگلستان، اسرائيل و حتي فرانسه را باور كند.» (ص207) البته نقلقولهاي مستقيم از محمدرضا پهلوي توسط مولف، بيانگر آن است كه خود شاه به اين «خيانت» معتقد نبود؛ چنانكه ميگفت: «زيرا احمقانه است كه مرا با ديگري جايگزين كنند. من، بهترين مدافع غرب در اين منطقه هستم.» (ص211) اما نويسنده بدون توجه به آن، تحليل خود را دنبال ميكند و ميگويد: «شاه بالاخره پي برده بود كه سراسر اين ماجرا از سوي واشنگتن رهبري شده، ولي همچنان مطمئن به استعداد خود در قانعكردن ديگران و با داشتن دوستان بسيار در امريكا، ميپنداشت كه ميتواند وضع را دگرگون كند.» (ص338) نهاوندي ترجيح ميدهد به اين مساله نپردازد كه شاه به سبب خدماتي كه به غرب و در رأس آن به امريكا (بعد از كودتاي بيستوهشتم مرداد) ارائه ميكرد، با اطمينان كامل ميگفت امريكاييها جايگزيني بهتر از من پيدا نخواهند كرد. در ضمن، آيا قدرت مسلط خارجي براي تغيير يك دستنشانده، قيامي را با جهتگيري عليه خودش صورت ميدهد؟ با كدام منطق همخواني دارد كه امريكاييها فردي را كه خودشان با كودتا به قدرت نشاندهاند، با انقلابي ضدامريكايي سرنگون كنند؟ مگر انگليسيها كه رضاخان را سركار آوردند، براي كنارگذاردن وي يك قيام چندينساله ضدانگليسي به راه انداختند؟ فراموش نكردهايم كه انگليسيها براي حذف رضاخان، حتي به خود كوچكترين زحمتي ندادند و دستنشانده ايراني ديگري را مامور ابلاغ حكم بركناري نمودند و رضاخان بدون هيچگونه مقاومتي راهي تبعيدگاه تعيينشده گرديد.
اما نويسنده به منظور ناديدهگرفتن كامل نقش مردم در اين انقلاب كه شاخصه اصلياش ضديت با سلطه امريكا بر ايران و پاياندادن به استبداد دستنشانده خارجي بود، پا را از اين هم فراتر ميگذارد و ادعاي غريب خود را اينگونه مطرح ميسازد: «اما واشنگتن كه [امام] خميني را برگزيده بود، كوشش او را بياثر كرد.» (ص327)
البته در كنار اين تلاش، نويسنده نميتوانست از اين موضوع غافل باشد كه رهبر انقلاب اسلامي نهضت خود را عليه شاه و سلطه امريكا در ابتداي دهه 1340، از مخالفت با كاپيتولاسيون آغاز كرده بود. هرچند نهاوندي به اين مساله اشارهاي نميكند، اما اين مقوله از واقعيتهاي غيرقابلكتمان تاريخ معاصر كشورمان به حساب ميآيد.
البته در مورد كاپيتولاسيون و بازتاب آن در ميان مسئولان همان زمان، بيمناسبت نيست برخي نظرات را مرور كنيم. عاليخاني وزير اقتصاد دهه 1340 در پاسخ به پرسشگر طرح تاريخ شفاهي هاروارد به اين مساله ميپردازد:
«[سوال:] يكي از مسائلي كه بهصورت مساله سياسي عمده در اين زمان درآمد و بعد هم به قتل منصور منجر شد، آوردن ماده مربوط به حقوق ديپلماتيك براي نظاميان امريكايي بود. آيا اين موضوع وقتي شما در كابينه بوديد در دولت و مجلس مورد بحث قرار گرفت؟
[جواب:] وقتي كه لايحه را به هياتوزيران آوردند و بعد به مجلس بردند... من در آنجا خيلي تعجب كردم و مخالفت نمودم... منصور در مورد اين امتيازي كه به امريكاييها دادند، هيچ تقصيري نداشت. يعني همه گمان ميكنند او بود كه به امريكاييها اين مصونيت را داد ولي درواقع امريكاييها به شاه فشار آورده بودند.» (خاطرات دكتر علينقي عاليخاني، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، نشر آبي، چاپ دوم، صص210 209)
همچنين عباس ميلاني در اين زمينه مينويسد: «سفارت ميخواست نهتنها نظاميان امريكا، كه اعضاي خانوادهشان در ايران از مصونيت ديپلماتيك برخوردار باشند. در ايران اين مصونيتها سابقه ديرينه و شوم داشت؛ ”حق كاپيتولاسيون“ (حق قضاوت كنسولي خوانده ميشد و از مصاديق بارز استعمار بهشمار ميرفت...)... محمد باهري كه در آن زمان وزير دادگستري بود و از نزديكان علم محسوب ميشد، ميگويد بهشدت با طرح لايحه به مخالفت برخاست. وي مدعي است در مخالفت با آن تاكيد كرده بود كه مضمون و مفاد آن با نص مواد قانون اساسي ايران تنافر دارد، و بدترازهمهاينكه از آن بوي تعفن استعمار به مشام ميرسيد.» (عباس ميلاني، معماي هويدا، نشر اختران، چاپ چهارم، ص 197)
در مورد ديكتهكردن همه امور به شاه بعد از كودتاي بيستوهشتم مرداد، عاليخاني در خاطرات خود ميگويد: «اما چيزي كه در اين ميان پيش آمد اين بود كه پس از بيستوهشتم مرداد مقامهاي امريكايي يك غرور بياندازه پيدا كردند و دچار اين توهم شدند كه آنها هستند كه بايد بگويند چه براي ايران خوب است يا چه برايش بد است، و اين خواهناخواه در هر ايراني ميهنپرستي واكنش ايجاد ميكرد.» (خاطرات دكتر علينقي عاليخاني، همان، ص 131) به قضاوت تاريخ در اوج سلطه امريكا بر ايران، تنها كسي كه به ميدان آمد و در مقابل سلطهگريهاي امريكاييها ايستاد، امام خميني(ره) بود، بنابراين چون با چنين سوابق و مواضع روشني، وابسته نشاندادن ايشان به امريكا بههيچوجه ممكن نيست، نهاوندي براي تخريب شخصيت رهبر انقلاب اسلامي (به زعم خود) مسير متضادي را طي ميكند: «روز چهاردهم مه در نيويورك اميراسدالله علم كه شايد تنها دوست راستين و امين شاه بود، از سرطان درگذشت... در سال 1962 به نخستوزيري رسيد و در آن مقام هيچ ترديدي نكرد كه شخصي به نام روحالله خميني را دستگير كند. خميني در آن زمان ملاي گمنامي بود كه به ياري حزب توده (حزب كمونيست ايران) و با پولي كه از مصر برايش آمده بود دست به تحركاتي زد.» (صص87 86)
البته نهاوندي براي تخفيف امام خميني(ره) عنوان نميكند كه امريكا و شاه به دليل مرجع تقليد بودن ايشان درواقع نتوانستند حكم اعدام را به اجرا درآورند و ازاينرو براي آرامكردن خشم مردم بهاجبار تن به تبعيد ايشان دادند. لذا به نويسنده بايد يادآور شد يك مرجع تقليد حتي اگر مقلدين قابلتوجهي نداشته باشد، نميتواند گمنام باشد، بهويژهاينكه ترس كودتاگران و عاملشان نشان از آن داشت كه وي داراي مقلدين بيشمار و نفوذ قابلتوجهي در ميان شيعيان حتي در ابتداي نهضت بوده است. نهاوندي علاوه بر كتمان اين واقعيتها، براي واردكردن خدشه به چهره رهبري انقلاب، از واردآوردن هيچگونه اتهامي فروگذار نميكند: «روابطي كه [امام] خميني با سازمانهاي اطلاعاتي خارجي، از جمله آنها كه به آلمان شرقي مرتبط بودند و بيترديد به سود مسكو كار ميكردند داشت، راز پنهاني نبود. در سالهاي نخستين دهه شصت، زمان ناآراميهاي تهران و قم كه وي پرچمدارش بود، شواهد اين روابط بهدست آمده بود. يك دهه بعد، در اوايل سالهاي هفتاد، مركز اطلاعاتي اروپا در خبرنامه خود به زبان فرانسه، به ارتباطات وي با سازمانهاي اطلاعاتي مخفي اردوگاه شرق پرداخته و واقعياتي را برملا كرده بود كه بعدها شگفتانگيزتر جلوهگر شد.» (ص215)
نويسنده به سياق حاكم بر كتابش، در اين زمينه نيز هيچگونه سندي ارائه نميدهد و جالبترين ادعايش طرح مساله بديع لشكركشي كشورهاي وابسته به بلوك شرق به ايران! در روز پيروزي انقلاب اسلامي يعني در روز بيستودوم بهمن 1357 است: «در همان شامگاه يازدهم فوريه، سه هواپيماي ترابري 130 C كه رسما دانسته نشد سوريهاي يا ليبيايي بودند، در فرودگاه تهران به زمين نشستند و چند صد رزمنده بهظاهر فلسطيني را پياده كردند كه به نابودكردن نهايي رژيم شاهنشاهي ياري رسانند.» (ص355) اين در حالي است كه به ادعاي نهاوندي حتي مسئوليت حفاظت امام را در فرانسه نيروهاي بلوك شرق عهدهدار بودند: «براساس مشاهدات همه شاهداني كه گفتههايشان به چاپ رسيده، سازمان اطلاعاتي و جاسوسي آلمان شرقي بخش عمده مسئوليت مخابرات راديويي (تلفن، تلگراف، مترجم) و اداره فرستندهها را برعهده داشتند.» (ص221) اين سخن بدان معنا است كه رهبري انقلاب اسلامي كاملا در اختيار بلوك شرق بوده است، اما درعينحال ادعاي شيرين و جذاب! ديگري مطرح ميشود و آن عنوانكردن مشاركت مستقيم نيروهاي امريكايي در مراسم استقبال از امام خميني در تهران است (لابد آن هم به نقل از شاهدان عيني كه نام و نشاني از آنان در دست نيست): «اما حتي چند تني از مامورين رسمي امريكا، با كميته استقبال از او همكاري ميكردند.» (ص315)
چنين مطالب متعارض، فاقد سنديت و مبناي تحليلي، در كتاب نهاوندي كه به زعم وي براي مخدوشكردن انقلاب اسلامي (اما بهطور بسيار ابتدايي و ناشيانه) ساخته و پرداخته شده است فراوان يافت ميشوند. در واقع آنچه نويسنده را به چنين تناقضگوييهايي واداشته، ازيكسو ناتواني وي در درك توان ملتهايي است كه قادرند خارج از اراده قدرتهاي مسلط حركت كنند و منشا تحولهاي سياسي باشند و ازديگرسو نازلپنداشتن فهم و تشخيص مخاطبان است.
كلاف سردرگم براي نويسنده، زماني شكل ميگيرد كه درنمييابد چگونه در كشوري كه امريكا با مستقرساختن نزديك به پنجاههزار مستشار خود در آن بر همه امورش مسلط شده و تهران بهعنوان مركز منطقهاي سيا تعيين گرديده، انقلابي صورت گرفته است. ازآنجاكه چنين موضوعي حتي به مخيله نهاوندي خطور نميكند، بنابراين به زعم وي حتما غربيها ميبايست گوشهچشمي به اين تحول سياسي داشته باشند: «امريكاييها ناگهان همه كوشش خود را بر [امام] خميني متمركز كرده بودند تا شاه را سرنگون كنند و براي اين كار لازم بود او را براي فراگرفتن يك دوره روش برانگيختن احترام، از عراق بيرون آورند و در پاريس قرار دهند.» (صص 217 216)
نويسنده براي اين تغيير موضع امريكاييها، ادلهاي نيز بيان ميكند (ص50) كه در صورت تبليغاتينبودن آنها، حكايت از كماطلاعي وي از مسائل بسيار پيشپاافتاده بينالمللي و سياسي دارند:
1 نزديكي ايران به چين. نهاوندي مدعي است نزديكي تهران به پكن موجب خشم واشنگتن شد. اين در حالي است كه نهتنها قبل از بهبود روابط امريكا با چين، حكومت پهلوي كمترين ارتباطي با اين كشور برقرار نساخت بلكه بهشدت در چارچوب سياست منزويساختن اين كشور گام برميداشت، اما بعد از تغيير موضع پكن در قبال مسكو كه زمينه نزديكي چين كمونيست به غرب را فراهم آورد، رژيم پهلوي نيز به عنوان پيرو سياستهاي امريكا، مواضع خود را تغيير داد.
2 نزديكي شاه به سادات. نويسنده مدعي است اين اقدام محمدرضا پهلوي نيز بدون هماهنگي با امريكا بوده و خشم امريكائيها را موجب شده است. اين در حالي است كه تلاش ملك حسين و شاه براي بهسازشكشيدن سادات روشنتر از آن است كه نيازي به بيان آن باشد. برهميناساس بعد از فوت ناصر، همپيمانان اسرائيل در منطقه، كوشيدند مصر را از جرگه كشورهاي مدافع فلسطين خارج سازند كه اين امر با نزديكي به سادات ممكن شد و تا بهسازشكشاندن وي با اسرائيل پيش رفت. لذا ادعاي ارتباط شاه با سادات بدون هماهنگي با اسرائيل و امريكا، موضوعي است كه كمترين مطلعين از تاريخ خاورميانه نيز آن را نخواهند پذيرفت.
3 پيشنهاد شاه مبني بر واگذاري امنيت خليجفارس به ايران. نويسنده مدعي است اولا چنين پيشنهادي توسط شاه مطرح شده، ثانيا پيروي خودسرانه از اين سياست موجب خشم ايالاتمتحده از محمدرضا پهلوي گرديد. اين ادعا نيز برخلاف مسلمات تاريخي است. ويليام شوكراس در بررسي سرنوشت يك متحد امريكا، در اين زمينه مينويسد: «در ژوئيه 1969، نيكسون در گوام عقايدي را ابراز كرد كه بعدها به دكترين نيكسون مشهور شد. چكيده آن اين بود كه امريكا در آينده به دوستان خود در آسيا نيروي انساني نظامي نخواهد داد، بلكه سلاحهايي در اختيارشان خواهد گذاشت تا بهوسيله آنها از خودشان در برابر كمونيسم دفاع كنند.» (ويليام شوكراس، آخرين سفر شاه، ترجمه: عبدالرضا هوشنگ مهدوي، چاپ چهارم، نشر البرز، ص 193) آقاي دكتر عباس ميلاني نيز به تفصيل در كتاب خود عقبه بحث واگذاري امنيت خليجفارس به مردم منطقه را روشن ميسازد: «هويدا در ديدارش با جانسون به دو نكته مهم ديگر نيز اشاره كرد و هر دو بعدها به اركان سياست خارجي ايران بدل شد. در زمينه خروج نيروهاي انگليس از خليجفارس كه قرار بود تا سال 1350 به اتمام برسد... گفتههاي هويدا درباره امنيت منطقه خليجفارس از چند جنبه مهم ديگر نيز قابل عنايتاند. از سويي ميتوان آنها را در حكم بخشي از زمينه تاريخي دكترين نيكسون دانست. ميدانيم كه دكترين نيكسون براساس اين اصل استوار بود كه دولت امريكا ديگر نه ميتواند، نه بايد نقش ژاندارم و پليس جهان را بازي كند. در عوض ميبايد در هر منطقه از جهان، يكي از دولتهاي محلي را كه از توش و توان كافي برخوردارند، تسليح و تقويت كند و از آنان به عنوان ژاندارم و ضامن امنيت و ثبات منطقه بهرهگيرد... يكي از مهمترين پيامدهاي دكترين نيكسون سياست تازه امريكا در قبال فروش اسلحه به ايران بود.» (معماي هويدا، همان، صص307و306)
نهاوندي مسائلي ازايندست را كه شاه براساس پيروي كوركورانه از سياست واشنگتن دنبال ميكرد، به عنوان مصاديق ناراحتي امريكا از شاه و رويگردانيدن از وي ذكر ميكند كه هيچگونه مبناي درستي ندارند.
نادرستي ادعاهايي ازايندست، زماني روشنتر ميشود كه خواننده در همين كتاب موضوعاتي كاملا متعارض با رويكرد غرب به سوي امام مييابد. بهعنواننمونه طرح ترور امام خميني در فرانسه از جمله مسائلي است كه خواننده را در مورد چندين ادعاي مولف به تامل باز ميدارد: «حسن عقيليپور، وابسته نظامي ايران در فرانسه، دوبار به حضور شاه رسيد... شاه به سخنان عقيليپور گوش فرا داد و سپس به او ماموريت داد كه زير نظر شخص خود، مراقبت و كاري كند كه هيچ سوءقصدي به جان [امام]خميني نشود. گويا چنين پيشنهادي به او شده بود. شاه آنگاه افزود: آن وقت آن را به گردن ما مياندازند.» (ص224)
اينكه چه قدرتهايي طرح ترور امام را به شاه پيشنهاد داده بودند و چرا وي از عواقب انجام اين جنايت ميترسيد، بحثي است كه در مصاحبه مشاور فرح روشنتر ميشود: «[سوال:] شما در كتابتان قضيه گوادلوپ را توضيح دادهايد و گفتهايد كه سالها بعد در ديدار با وزير كشور وقت فرانسه از اتفاقات آنجا كه نشست تصميمگيري سران چهار كشور بزرگ (امريكا، انگليس، فرانسه، آلمان) درباره مسائل ايران در زمستان 1357 بود، مطلع شدهايد. آيا مسالهاي توسط وزير فرانسوي به شما گفته شد كه در كتاب نيامده؟ [جواب:] او يك هفته قبل از گوادلوپ به ايران سفر كرده بود تا روحيه شاه را به آنها منتقل كند. او در جريان اين سفر به شاه پيشنهاد كرده بود كه اگر اراده ملوكانه بخواهد، حاضريم شب ترتيبي بدهيم كه توجه نگهبانان نوفللوشاتو (يعني مقر امام) به كره ماه جلب شود و ماموران شما هر كاري ميخواهند انجام دهند. (يعني امام را بكشند) اما شاه گفت: نه اگر اين طور شود، مملكت شلوغ ميشود و من نميتوانم از كشور خارج شوم.» (مصاحبه با احسان نراقي، روزنامه شرق، شماره 412، 21/12/83) بنابراين اولا اگر حتي غربيها كمترين توجهي به امام داشتند، به اين سهولت رسما پيشنهاد ترور وي را به شاه نميدادند. ثانيا بنا به اعتراف فرح، علت ترورنشدن امام، وحشت شديد شاه از واكنش مردم بوده كه اين امر خود ميزان نفوذ امام را در ميان آحاد جامعه نشان ميداد. ثالثا پيشنهاد غربيها بيانگر اين واقعيت است كه تمام ادعاها در مورد وجود عناصر مسلح وابسته به بلوك شرق در اطراف امام، كاملا بياساس است و محافظتي بيشتر از همان اقدامات معمول پليس فرانسه وجود نداشته است. بهعلاوه مگر فرانسه متحد بلوك شرق بود كه وجود چنين عواملي را در كشورش تحمل كند؟! رابعا همانگونهكه دولت بغداد به خواسته شاه امام را از عراق اخراج كرد، دولت فرانسه نيز همه مسائل را با هماهنگي شاه انجام ميداد، تاآنجاكه آماده بود دست عوامل محمدرضا پهلوي را براي ترور امام كاملا باز گذارد.
از جمله شواهد و قرائن ديگري كه ادعاي توجه غرب به امام را به سوال ميبرد، اعتراف نهاوندي به فرار همه عوامل وابسته به غرب از كشور است. درصورتيكه اين ادعاي بياساس كه غرب امام خميني را برگزيده بود، صحت داشت چرا همه وابستگان به سرويسهاي اطلاعاتي امريكا و انگليس و مسئولان وابسته به بيگانگان، با خارجساختن اندوختههاي نجومي خود در آن ايام، به غرب گريختند؛ تاجاييكه عدم حضور آنها در داخل كشور، حتي در مراسم دربار نيز كاملا مشهود بوده است: «شرفيابيها ديگر از مقامات و شخصيتها تهي شده بود و به جاي آنها، بيشتر مردم عادي ميآمدند كه گاهي ديدارهايشان دلخراش ميشد: قصابهاي پايتخت گروه بزرگي را به نمايندگي خود فرستاده بودند.» (ص332) وي در جاي ديگري ميگويد: «شمار رجال بسيار كاهش يافته بود. معمولا يك نخستوزير پيشين، از سوي همتايان خود تبريك ميگفت اما هيچكدام از سه نخستوزير زنده حضور نداشتند... ازآنجاكه من ديگر شغل رسمي نداشتم، در ميان رجال بودم، پادشاه در برابر من ايستاد و با اندوه يا با طعنه گفت: دستكم شما اينجا هستيد.» (ص 248) ازآنجاكه همه ميدانند فرار تدريجي وابستگان به غرب كه در دوران پهلوي همه مسئوليتهاي كليدي كشور را اشغال كرده بودند به دليل نگراني از اقدام امريكا براي تغيير دستنشانده خود در ايران نميتوانست باشد و دليل آن، اوجگيري اعتراضات مردمي و نگراني جدي از يك انقلاب مردمي بود، نهاوندي براي توجيه اين نگراني عوامل امريكايي و انگليسي، به دروغپردازيهاي متضاد ديگري متوسل ميشود كه ازآنجمله طرح ادعاي وابستگي شديد رهبر انقلاب به بلوك شرق است. جالبآنكه به نظر ميرسد محمدرضا پهلوي در اين زمينه منصفتر از نهاوندي به قضاوت در مورد امام(ره) كه به استبداد پهلوي و سلطه امريكا پايان داد، مينشيند. وي در گفتوگو با مشاور فرح، درمورداينكه امام هرگز حاضر نشد در مبارزاتش حتي از دولت عراق كه سالها در آن كشور بهصورت تبعيد زيست، كمكي دريافت كند، ميگويد: «در اصل بايد گفت، شاه در اين موقعيت خود را كاملا پريشان و حتي سرگردان احساس ميكرد، زيرا پسازآنكه عراقيها را واداشت كه (آيتالله) خميني را از عراق برانند و بعد هم فشارهايي را به انگلستان و ساير كشورهاي دوست (از جمله كويت كه همسايه ايران است و از او خواسته شده بود تا احتمالا اگر لازم باشد او را از مرزهاي خود دور كند) وارد آورد، سرانجام از اينكه هواپيماي (آيتالله) خميني در پاريس به زمين نشسته بود، احساس رضايت كرده بود...
قربان معذالك بايد از (آيتالله) خميني سپاسگذار بود كه حال اگر نه بهخاطر وطندوستي، (حداقل) به دليل غرور هميشگياش، هيچگاه اجازه نداده است كه حتي در پرتنشترين لحظات روابط ما با عراق، تحت تاثير قرارش دهند. من از طريق نزديكان به او، مطلع شدهام كه مرتبا خواستهاي آنها را رد كرده است. بههميندليل، بهمحضآنكه موقعيتي براي صدام پيش آمد، او را از عراق راند. شاه در تاييد گفت: بله، من كاملا موافقم، شايد ملاحظه صدام را كرد، ولي هيچوقت با او كنار نيامد.» (احسان نراقي، از كاخ شاه تا زندان اوين، ترجمه: سعيد آذري، انتشارات رسا، صص 74 72)
البته ابعاد وجودي امام(ره) براي تمام كساني كه حتي با وي به دليل منافع خويش دشمني ورزيدهاند، روشنتر از آن است كه نيازي به توضيح درباره تكتك اتهامات طرحشده از سوي نهاوندي باشد؛ زيرا يكي از خصوصيات امامخميني آن بود كه حتي در سختترين شرايط زندگي خود، حاضر نشد با قدرتهاي باطل كمترين تعاملي داشته باشد.
تناقض ديگري كه نهاوندي در اين كتاب سخت در آن گرفتار آمده، جنبه مردمي انقلابي است كه به سلطه امريكا بر ايران پايان داد. ازيكسو نويسنده تلاش دارد ادعاي كاملا بياساس پشتيباني ملت ايران از پهلوي دوم حتي تا آخرين روزهاي سقوط آن را، مطرح سازد، اما درهمانحال نميتواند خشم شاه را از قيام مردم عليه سلطنت پنهان دارد. البته در اينكه نهاوندي در اين كتاب تمام توان خود را براي تطهير پهلوي دوم اختصاص داده، ترديدي نيست، اما همانگونهكه قبلا اشاره شد، اين تلاش ميتوانست با انعكاس ديدگاه مدافعان دوآتشه سلطنت، بسيار مفيد واقع شود و جامعه را با ذهنيتها و باورهاي آنان آشنا سازد؛ منوطبهآنكه دستكم ابتداييترين قواعد در امر نگارش در آن ملحوظ ميشد. نهاوندي ازيكسو ميگويد: «افكار عمومي در اكثريت بزرگش از شاه پشتيباني ميكرد و از علاقهاش به او چيزي كم نشده بود. اما انتظار توأم با دلواپسي براي واكنشي، تصميمي جدي براي مهار اوضاع و انجام اصلاحات، هر روز بيشتر ميشد.» (ص85) لابد اكثريت كوچك(!؟) جامعه ايران بعد از كودتاي بيستوهشتم مرداد، همواره هر فرصتي را براي اعلام مخالفت با حكومت پهلوي مغتنم ميشمرد و عليرغم خفقان، شكنجه و اعدام در نهايت آنچنان خروشيد كه نه از شاه نشاني ماند و نه از سلطهگران امريكايي. جالباينكه نهاوندي به نقل از شاه اعتراف دارد كه همين مردم بودهاند كه او را از تخت پايين كشيدهاند و نه معادلات خارجي: «از من، از آنچه در پاريس و جاهاي ديگر، در محافل ايرانيان، از جنبشهاي مقاومت و اينكه مردم درون كشور چه ميانديشيدند و چه عقيدهاي دارند، پرسيد. توضيح دادم كه مخالفين رژيم انقلابي ميخواهند بدانند آيا او از آنان پشتيباني ميكند و بهويژه نظرش در مورد ارتش كه هنوز هم به او وفادار است، چيست؟ با خشونت حرف مرا قطع كرد: حالا ديگر از من چه انتظاري دارند؟ از جان من چه ميخواهند؟ ... ملتي كه براي آنان آنقدر كوشيدم، و به من پشت كرد، ديگر از من چه ميخواهد؟ ... آيا ملت ايران منصف بود؟» (صص 417 و 416) بنابراين شاه بهخوبي واقف بود كه اين ملت ايران بودند كه بساط سلطنت را برچيدند و نه به ادعاي نهاوندي چند فلسطيني، سوري، ليبيايي و الجزايري خيالي، يا پشتكردن امريكا به دستنشانده خود.
اما براياينكه روشن شود حتي وزراي شاه نيز ميدانستند كه بعد از كودتاي بيستوهشتم مرداد صرفا به زور سرنيزه بر مردم ايران حكومت كردهاند و دولت دستنشانده امريكاييها هيچگونه مشروعيتي در كشور نداشته است، نظر آقاي وزير مشاور سالهاي 1351 1356 را مرور ميكنيم: «جريان بيستوهشتم مرداد واقعا يك تغيير و تحولي بود كه هنوز (كه هنوز) است براي من (اين مساله) حل نشده كه چرا چنين بايد اتفاق ميافتاد كه پايههاي سيستم سياسي اجتماعي مملكت اين طور لق بشود و زيرش خالي بشود. چون تا آن موقع واقعا كسي ايرادي نميتوانست بگيرد. از نظر شكل حكومت و محترمشمردن قانون اساسي... ولي بعد از بيستوهشتم مرداد خوب يك گروهي از جامعه ولواينكه يواشكي اين حرف را ميزدند، ترديد ميكردند... بعضي ميگفتند كه مصدق قانونا نخستوزير است و سپهبد زاهدي اين حكومت را غصب كرده و بهزور گرفته.» (خاطرات عبدالمجيد مجيدي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات گام نو، ص 42)
اما اينكه آيا امريكاييها در ايران عنصر مطلوبتر از شاه مييافتند يا خير، بحثي است كه بهطورقطع در صورت توجه به آن بسياري از نكات مبهم تاريخ دوران پهلوي روشن خواهد شد. براساس دكترين نيكسون استراتژي امريكا در مناطق حساس و استراتژيك جهان بر كشورهايي بنا گذاشته ميشد كه بهعنوان ژاندارم حافظ منافع واشنگتن باشند. بايد ديد آيا امريكاييها فردي چون شاه مييافتند كه همه ثروت ملي را خرج حل مشكلات اين كشور در آسيا و حتي آفريقا كند. درحاليكه ملت ايران بهويژه در روستاها از فقر و تنگدستي غيرقابلتصوري رنج ميبردند، هفتاددرصد جمعيت روستايي از آب، برق، بهداشت، جاده و اصولا از هر نوع خدمات دولتي بهرهاي نداشتند و جمعيت شهري كشور نيز (غير از تهران) از آب تصفيهشده محروم بود؛ همچنين تهران، پايتخت كشور، لولهكشي گاز و سيستم فاضلاب نداشت و نيز از نبود مترو و شبكه بزرگراهي و اصولا خدمات درست حملونقل عمومي رنج ميبرد. محمدرضا پهلوي اموال ملت ايران را به دستور امريكا صرف حفاظت از منافع اين كشور در نقاط مختلف ميكرد. طوفانيان، مسئول منحصربهفرد خريدهاي تسليحاتي شاه، در زمينه كمكهاي تسليحاتي ايران به كشورهاي اقماري امريكا ميگويد: «فقط يك دانهاش را براي اعليحضرت گفتم. نود تا طياره (؟) كه از آلمان خريدم، به اعليحضرت گفتم. حالا چطوري خريدم؟ گفتم اعليحضرت اين ممكن است گرفتاري سياسي پيدا بكند... اعليحضرت گفت، اگر گرفتاري سياسي پيدا كرد ميگوييم تو اشتباه كردي. گفتم بله، به فرض هم من اشتباه كردم بازنشستهام كنيد، زندانم كنيد... رفتيم و نود تا طياره را هم خريديم. وقتي خريدم، يك روزي گرفتاري سياسي پيدا شد. هنديها آمدند اعتراض كردند كه شما حق نداشتيد. آنوقت، خود اين، يك قصه است.» (خاطرات ارتشبد حسن طوفانيان، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات زيبا، صص54 و53) البته اين مأمور مخصوص شاه، قبلازآن، خريدهاي جزئيتر را اينگونه شرح ميدهد: «اگر من تشخيص ميدادم كه الان در بلوچستان نزاع (است) و پاكستان ميتواند جنگ بكند، چهارتا هليكوپتر ميدادم بهش، چهار تا هواپيماي 130 C ميدادم به پاكستان. خودم خريده بودم ولي منتقل ميكردم، ميگفتم اعليحضرت پولش را از آنها نگير. صدتا اتوبوس ميدادم به پاكستان پولش را نميگرفتم يااينكه وزير دفاع پاكستان ميآمد پهلوي من و شاه، صدميليون دلار بلاعوض به او ميدادم.» (همان، ص51) البته كمكهاي شاه به عمان براي سركوب مردم در ظفار، به مراكش براي درهمشكستن مقاومت مردم صحرا، به اتيوپي (حبشه) براي قلعوقمع مردم اريتره،... و در رأس همه به اسرائيل براي نابودي فلسطينيان كه عمدتا از طريق طوفانيان صورت ميگرفت، حديث مفصلي است كه در اين مختصر نميگنجد. جالباينكه خود نهاوندي شمهاي از خدمات شاه را به امريكاييها در اين زمينه بازگو ميكند: «دو روز بعد، مراسم پايان دوره آموزشي دانشگاه پدافند ملي بود. بسياري از شخصيتهاي غيرنظامي در تالار حضور داشتند، اما حالوهوا چندان دلپذير نبود. صداي فريادهاي تظاهركنندگان كه در آن نزديكيها راهپيمايي ميكردند به گوش ميرسيد و شاه را عصبي ميكرد. پس از سخنراني... به تالار عمليات راهنمايي شدند كه يك طرح آموزشي كه در خلال سال تحصيلي، مورد مطالعه قرار گرفته بود، به حضور شاه ارائه دهند: موضوع طرح، دخالت و عمليات يك واحد برگزيده ارتش ايران در پاكستان به منظور برقراري نظم، در پي يك شورش كمونيستي بود. اين بازنگري طرحي دقيق بود در ابعاد بزرگتر، كه چند سال پيش ارتش ايران را به پيروزي در عمان رسانده بود و نزديك بود در سومالي نيز تكرار شود.» (ص204)
اين واقعيت تلخ، مؤيد آن است كه اولا شاه هيچ ارزشي براي مردم خود قائل نبود و ثانيا حتي در زمان اوجگيري اعتراضات مردمي تصور ميكرد اگر همچنان به ارائه خدمات ويژه به امريكاييها ادامه دهد، آنها قادرند با يك كودتاي ديگر همه مسائل را به نفع وي حلوفصل كنند. اما در اينجا خوب است بدانيم هزينه اين خدمات از كجا تامين ميشد و چه تاثيري بر وضعيت معيشتي مردم داشت. دكتر علينقي عاليخاني در زمينه فشارآوردن بر بودجه عمراني كشور براي تهيه تسليحات مورد نياز اينگونه فعاليتها به نمايندگي از امريكا، ميگويد: «هرچنديكبار، همه را غافلگير ميكردند و طرحهاي تازه براي ارتش ميآوردند، كه هيچ با برنامهريزي درازمدت مورد ادعا جور درنميآمد. در اين مورد هم يكباره دولت خودش را مواجه با وضعي ديد كه ميبايست از بسياري از طرحهاي مفيد و مهم كشور صرفنظر نمايد تا بودجه اضافي ارتش را تامين كند.» (خاطرات دكتر علينقي عاليخاني، همان، ص 212) رئيس سازمان برنامه و بودجه بعد از كودتاي بيستوهشتم مرداد نيز در اينباره ميگويد: «آنگاه باشدت از نظر مستشاران نظامي امريكا در ايران انتقاد كردم و گفتم هر سال هنگامي كه بودجه ارتش ايران براي سال بعد منتشر ميشود و من با افزايش هزينه مخالفت ميكنم و نظر خود را به شاه ابراز ميدارم شاه جواب ميدهد مقامات نظامي امريكا در ايران حتي اين افزايش را هم كافي نميدانند.» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به كوشش عليرضا عروض، لندن، انتشارات پاكاپرنيت، ص445)
نهاوندي نيز در زمينه خريدهاي نظامي از امريكا، به مقولهاي معترف است كه درواقع نهتنها شاه را از آنهمه خيانت مبرا نميسازد، بلكه مشخص ميسازد سرمايههاي ملي چگونه و به چه ترتيبي از كشور خارج ميشدهاند: «او بهشدت به كيفيت نامرغوب و بهاي بسيار گران برخي از تجهيزات نظامي كه بهوسيله امريكا به ايران فروخته ميشد، اعتراض كرده بود.» (ص50)
برخلاف آنچه در كتاب نهاوندي وانمود ميشود كه شاه در برابر امريكاييها شجاعت انتقاد داشته است، اين اظهار نهاوندي را بايد صرفا اعترافي تلخ بهحساب آورد؛ زيرا حجم خريد تسليحات از امريكا براي انباركردن در ايران يا اعطاي آنها به كشورهاي وابسته به غرب، در سال قبل از سقوط سلطنت محمدرضا پهلوي به دهميليارد دلار رسيده بود. بايد پرسيد آيا اولا عنصري غيردستنشانده، كالايي غيرمرغوب و گران را در اين حجم خريداري ميكرد، ثانيا چه نيازي به هزينهكردن داراييهاي ملت براي حفظ منافع امريكا در سومالي، عمان، پاكستان، اسرائيل و... وجود داشت تا ازاينطريق امريكاييها بتوانند بر جهان آقايي كنند؟ برايآنكه مشخص شود در كنار اين خدمات افسانهاي به امريكا وضعيت جامعه چگونه بوده است، روايتهايي از شريفامامي در مورد حالوروز مردم بعد از نزديك به يك دهه از كنارگذاشتهشدن رضاخان از قدرت قابل تأمل است: «اعليحضرت آنجا توقف كردند و پذيرايي شدند و همان جا هم فرمودند كه يك مطالعهاي براي افزايش آب نائين بكنيد و صدوپنجاههزار تومان مرحمت فرمودند... نميدانم بركه ديدهايد يا نه. بركه يك جايي بود مثل استخر بزرگ كه ساخته بودند و هر وقت باران ميآمد، آب باران را هدايت ميكردند كه در آن منبع جمع شود و اين آب ميماند براي چندين ماه و از آن آب ميآمدند برميداشتند براي خوردن. قبلا رفتم آنجا، ديدم آب اصلا يك رنگ خاكستري زنندهاي دارد و اصلا قابل شرب نبود. ولي خوب اهالي مجبور بودند كه آن آب را بنوشند و اغلبشان مرض پيوك (piuk) را داشتند. مرض پيوك از آب آشاميدني ناسالم بهوجود ميآيد كه كرمي است زير جلد انسان نمو ميكند.» (خاطرات جعفر شريفامامي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، نشر سخن، ص88)
توصيف وضعيت آب شرب مردم در ساير شهرستانها مشخص ميسازد كه اين مساله عموميت داشته است: «در بندرعباس چند آبانبار بود كه بههمانصورتيكه در مورد بهبهان گفتم، مورد استفاده اهالي بود. منتهي آبانبار سرپوشيده بود كه آب باران را هدايت ميكردند. ميآمد به انبار پر ميشد. بعد ميآمدند با سطل ميبردند براي خوراك مردم. خيلي وضع بدي داشتند مردم بيچاره، بدبخت، تراخمي همه مريض، ناراحت. يك سبزي در تمام بندرعباس نبود. يك درخت سبز ديده نميشد.» (همان، صص90 89)
بهاينترتيب اين سوال مطرح ميشود كه در ميان همه وابستگان به امريكا بهعنوانمثال اشخاصي نظير عبدالله انتظام، علي اميني، ابتهاج چرا همواره محمدرضا پهلوي مورد توجه واشنگتن بود و چنين افرادي كه به لحاظ دانش، مديريت و فهم سياسي بهمراتب بالاتر از وي بودند براي بقاي سلطنت ايشان منزوي ميشدند؟ برتريدادن فرد بيسوادي چون محمدرضا پهلوي در برابر عناصر تحصيلكرده وابسته به امريكا، به اين دليل بود كه وي بدونداشتن هيچ دركي از مسائل سياسي، اجتماعي و فرهنگي صرفا با اتكا به قدرت تسليحاتي واشنگتن نظرات حاميانش را تامين ميكرد. البته حساسيت دستاندركاران كاخ سفيد در مورد فساد لجامگسيخته و غيرمتعارف اقتصادي و اخلاقي شاه و ساير درباريان، بدان معني نبود كه امريكاييها در فساد و رشوهدهيهاي وي سهيم نبودند بلكه ميزان هنگفت آن، در سالهاي آخر حكومت پهلوي دوم چنان آشكار شده بود كه اعتراضات همگان برانگيخته شد و آنان وضعيت را براي ادامه حكومت دستنشانده خود خطرناك ميپنداشتند. نهاوندي برايآنكه اين واقعيت را مخدوش سازد، حمايت بسيار قوي كارتر از محمدرضا در جريان انقلاب مردمي را بهگونهايبسيارسطحي تحليل ميكند: «بنابراين اين سخنان كارتر را نميشود يك تغيير بنيادي تلقي كرد. تفسيري ديگر حتي پذيرفتنيتر به نظر ميرسد. جيمي كارتر به هنگام ورود به تهران نميخواست چند ساعت بيشتر بماند و چيزي بيش از حداقل خدمت به شاه بكند. اما شاه كه در سياست بسيار كاركشتهتر از او، و در مسائل بينالمللي استادتر بود، اوضاع را عوض كرد و در ظرف چند ساعت او را توي جيبش گذاشت.» (ص66) البته چنين مجيزگوييهايي از نهاوندي كه عمري به تملقگوييهاي فاجعهآميز عادت كرده است، دور از انتظار نيست، اما وي چگونه انتظار دارد خواننده بپذيرد كارتر نطق رسمي خود را كه طبق معمول از قبل با مشورت كارشناسان مختلف تهيه و مكتوب ميشود، با تردستي استادانه! محمدرضا پهلوي عوض كند و در زمينه مساله حساسي مثل ايران كه در آن ايام در تب انقلاب ميسوخت، بهيكباره با چرخش صدوهشتاددرجهاي موضعي متعارض با آنچه قبلا قرار بوده، اتخاذ كند؟ البته از نهاوندي اينگونه اظهارنظرها بعيد نيست. در همان زمان بسياري از افراد داخلي و خارجي فهميده بودند كه شاه تاچهحد از تملق خوشش ميآيد و بهنوعي او را با تحويلدادن تملقهاي ساختگي به تمسخر ميگرفتند، اما نهاوندي به نقل از همين افراد يعني با جديپنداشتن آنچه خود گوينده درواقع به تمسخر بر زبان ميرانده مدعي ميشود محمدرضا بعد از رئيسجمهور امريكا آگاهترين مرد دنيا است: «چند سال پيش از آن، دين راسك، وزير خارجه امريكا، درباره شاه گفته بود كه پس از رئيسجمهوري امريكا، او از نظر رويدادهاي سياسي، مسائل نظامي و اطلاعات ژئواستراتژيك، آگاهترين مرد دنيا است...» (ص207)
در سالهاي حكومت پهلوي، سياستمداران جهان بهخوبي درك كرده بودند كه براي دريافت هداياي ميليون دلاري كافي است تعريف خوشايندي از شاه بهعمل آورند. پرويز راجي، سفير شاه در لندن، در خاطرات خود به شمهاي از زبانزد شدن استقبال شاه از تملق اشاره ميكند: «در ضيافت شام كه به افتخار شصتودو سالگي هارولد ويلسون، نخستوزير سابق انگليس، توسط جرج وايدنفلد ترتيب يافته بود، شركت كردم... ويلسون گفت: يكبار در ملاقات با محمدرضا، او را به عنوان يكي از بزرگترين رهبران دنيا توصيف كردم و شاه از اين تملق من خيلي خوشش آمده بود.» (پرويز راجي، خدمتگزار تخت طاووس، ترجمه: ح.ا. مهران، انتشارات موسسه اطلاعات، ص61)
آيا بهراستي نهاوندي با تكرار تملقگوييهاي سياستمداران زيرك از شاه در جلسات خصوصي، ميخواهد بيان دارد فردي كه در سوئيس حتي نتوانست ديپلم بگيرد، بزرگترين ژئواستراتژيست جهان است! عليالقاعده چنين فردي كه هيچگونه تحصيلاتي نداشته، براي رسيدن به چنين مقام شامخي نميبايست كوچكترين فرصتي را براي مطالعه از دست ميداد، حالآنكه سعيده پاكروان، دختر تيمسار پاكروان، به نقل از پدرش ميگويد: «شاه چيزي نميخواند و بنابراين از تنها ابزاري كه براي تقويت و رشد فكر وجود دارد، محروم بود. بههميندليل، چارچوب فكري يا نظامي مرجع يا اصولي راهنما را كه از راه خواندن فراهم ميشود، فاقد بود. حتي مطمئن نيستم كه درباره گذشته تابناك ايران، همان هخامنشيان كه دوست ميداشت خودش را مظهر آنها معرفي كند، يا جانشينان آنها، چيز زيادي ميدانست... تنها چيزي كه شاه ميخواند، كاتولوگ جنگافزارها بود...» (سعيده پاكروان، توقيف هويدا، ترجمه: نيما همايونپور، انتشارات كتاب روز، ص 55) همچنين يار بسيار صميمي شاه كه بسيار به او نزديك بود، يعني اسدالله علم، در اين مورد ميگويد: «شاه از هرچه مطالعه است، متنفر است» (اميراسدالله علم، گفتگوهاي خصوصي من با شاه، انتشارات طرح نو، ج1، ص71) دكتر مجتهدي، رئيس مدرسه البرز و بنيانگذار دانشگاه صنعتي آريامهر، نيز شناخت دقيقي از شاه ارائه ميدهد: «شاه ضعيفالنفس بود... از اين (جهت) كه خودش تحصيلاتي نداشت، بيشتر وارد نبود در امور... حتي شنيدم راست يا دروغ كه وزير اقتصاد آلمان آمده بود پهلويش (و شاه) راجعبه اقتصاد دنيا اظهار نظر ميكرد. شايد ميدانست ولي من تصور ميكنم چهطور يك آدمي كه هيچ نوع تحصيلاتي نكرده باشد، چهطور ميتواند اظهارنظر كند در اموري كه به تحصيلات عميق احتياج دارد. ولي ضعيفالنفسبودنش و دهنبيني او يقين بود. هركس ديرتر ميرفت، عقيده او اجرا ميشد و خودش را هم تو بغل امريكاييها انداخته بود. دستور امريكايي را چشمبسته اجرا ميكرد. همان اصلاحات ارضي كه بزرگترين ضربه را به كشاورزي مملكت وارد كرد.» (خاطرات محمدعلي مجتهدي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، نشر كتاب نادر، صص154 153)
براياينكه مشخص شود اوقات محمدرضا چگونه پر ميشد و ايشان در چه زمينههايي تبحر داشت، مناسب است نظر محافظ مخصوص شاه را در مورد اشتغالات وي مرور كنيم: «خلاصه علم برنامهاي براي شاه درست كرده بود كه شاه تا شانههايش در لجن فرو رفته بود و راه برگشت هم نداشت... گاهي اتفاق ميافتاد كه علم شاه را در يك روز با سه تا چهار زن روبرو ميكرد... از روزي كه علم وزير دربار شد، تا روزي كه رفت، اين برنامه ادامه داشت و وقتي هم كه رفت، كامبيز آتاباي، امير متقي و محوي برنامه را ادامه دادند.» (محافظ شاه، خاطرات علي شهبازي، انتشارات اهل قلم، ص84)
هر چند بيسوادي و دهنبيني شاه در برابر خارجيان، وي را نزد امريكاييها به عنوان يك عامل خوب برجسته ميساخت، اما درعينحال چنين فردي ميبايست ظواهر را حفظ ميكرد تا مردم متوجه بسياري از مسائل پنهان نشوند. بيفرهنگي و تعلق شاه به يك خانواده بياصلونسب، موجب شده بود تا او از پول زياد سرمست شود و دربار به فاسدترين مركز در كشور تبديل گردد: «از دربار ايران بوي تعفن سكس بلند بود، همه دائما در اين خصوص گفتوگو ميكردند كه آخرين معشوقه سوگلي شاه كيست... دلالي محبت يكي از اشكال پيشرفته هنر در محافل تهران بهشمار ميرفت. يكي از درباريان جوان و پشتكاردار كه درحالحاضر در محله بلگريوياي لندن زندگي ميكند، ميگويد: براي پيشرفت ميبايست پااندازي كرد.» (ويليام شوكراس، همان، ص443)
البته نهاوندي از اين فساد كه موجب نگراني طرفداران معقولتر تاج و تخت شده بود، بياطلاع نيست و حتي خود او به شاه پيشنهاد تعطيلي باشگاههاي شبانه، يعني همان كازينوها را كه تمامشان به بنياد پهلوي تعلق داشتند، داده بود: «همه آن قمارخانهها به بنياد پهلوي تعلق داشت كه شريفامامي رئيس آن بوده و هنوز هم بود» (ص163) بهعبارتي وي نيز همانند امريكاييها نگران آينده سلطنت بود، لذا در ملاقاتي به شاه ميگويد:«پيشازهرچيز، يك دگرگوني ريشهاي اخلاقي لازم است: نام برخي از اعضاي خانواده سلطنتي، از جمله دو برادر و يك خواهر شاه را بردم. شاه هيچ واكنشي نشان نداد.» (صص144 143) مگر كارتر و ساير رؤساي جمهور امريكا كه ميدانستند محمدرضا پهلوي خود سرمنشا همه مفسدهها است، جز چنين اصلاحاتي را از شاه مطالبه ميكردند؟ اما ازآنجاكه نويسنده نميخواهد به اين واقعيت كه علت سقوط سلطنت، انحطاط شديد هيات حاكمه و دربار بوده است، اعتراف كند، حتي حاضر نيست كمترين اشارهاي به محتواي گزارشهاي تيمسار مقدم در مورد فساد اطرافيان فرح و شاه نمايد. نكته جالباينكه نهاوندي نعل وارونه ميزند و ادعاي جالبي را مطرح ميسازد: «دستور داد همه بايگانيهاي محرمانه و پروندههاي پراهميت دفتر مخصوص شاهنشاهي با هواپيماهاي ارتشي به خارج فرستاده شود، كه اكنون بخشي از آنها در سوئيس و بخش ديگر در امريكاست. اين منبعي بسيار ارزشمند براي تاريخنگاران است. نظامي كه از انقلاب زاده شد، حتي نكوشيد آنها را باز پس گيرد. بيترديد پروندههاي بسيار نگرانكنندهاي براي سران آن، در ميانشان است.» (ص328)
بهاينترتيب نهاوندي شاه را نيز متهم به خيانت به خودش! ميكند؛ زيرا مدعي است مداركي عليه مسئولان نظام جمهوري اسلامي در اختيار داشته، اما نهتنها آنها را منتشر نساخته بلكه به دورترين نقطه از ايران، يعني به امريكا برده و به مقامات كاخ سفيد سپرده تا آنان از آبروي اين مسئولان محافظت كنند! معلوم نيست نهاوندي براي خواننده كتاب خود چه ميزان فهم و شعور قائل است؟! اولا چه كسي از ايشان ميپذيرد كه شاه با صرف هزينه بسيار، پروندههايي را كه عليه مخالفانش بودهاند، از كشور خارج سازد و به امريكا برساند؟ ثانيا اگر در اين پروندهها موضوعاتي عليه مقامات انقلاب اسلامي وجود داشت، بيترديد توسط اشخاصي كه هر دروغي را طي اين سالها به نظام اسلامي نسبت دادهاند، مورد بيشترين بهرهبرداري قرار ميگرفت. ثالثا مگر امريكاييها به درخواست ايران براي بازگردانيدن ميلياردها دلار سپرده بانكي و بههمينميزان جواهرات كه توسط درباريان و خانواده شاه از كشور خارج شده بود، پاسخ مثبت دادند كه درخواست ايران را براي بازگردانيدن پروندههايي كه قطعا سياستها و عملكرد آنان را براي ملت ايران مستندتر ميسازند، اجابت كنند؟ رابعا اگر اين پروندهها عليه شاه و امريكا نبود، مسلما بايد در ايران جا ميماند تا در جريان انقلاب به دست مردم بيفتد. سرانجاماينكه چرا اين پروندهها در خارج كشور، بعد از گذشت بيستوهفت سال از پيروزي انقلاب، در اختيار يك مركز تحقيقاتي يا كتابخانه قرار نگرفته تا امكان مطالعه آن براي همه ممكن شود و سيهروي شود... .
درهمينزمينه بايد متذكر شد: نهاوندي با علم به اينكه بسياري از پروندههاي سري، قبل از سقوط پهلوي از كشور خارج شدهاند، احساس ميكند ميتواند بهسهولت بسياري از واقعيتها را در مورد جنايات و خيانتهاي دوران پهلوي جعل كند و دقيقا خلاف آن را در تاريخ به ثبت برساند. براي نمونه، ايشان در چند فراز از خاطرات خود، ادعاي غريبي را درمورداينكه شاه مايل نبود در جريان انقلاب خوني از دماغي بريزد، مطرح ميسازد: «شاه ادامه داد: من يكسره در مورد رفتار امريكاييها اشتباه كردم، و بهويژه نميخواستم حتي از دماغ ملتم خوني ريخته شود. شاه نميتواند بهسان يك ديكتاتور، به هر بهايي شده به قدرت بچسبد.» (ص212) يا «من به بهاي كشتن چند صد يا چندين هزار ايراني همچون خودم، كه همان قدر حق زندگي دارند كه من، به قدرت نخواهم چسبيد.» (ص323)
فرض كنيم ملت ايران از بهگلولهبستن دانشجويان در تظاهرات دانشگاهها كه در يك مورد سه تن در دانشگاه تهران در داخل دانشكده فني به شهادت رسيدند (قندچي، شريعترضوي و بزرگنيا) و يا از قتلعام مردم در قيام پانزدهم خرداد كه به دستور مستقيم شاه صورت گرفت، آگاه نباشد؛ همچنين از شكنجه و كشتار هزاران مبارز بعد از تشكيل ساواك از سال 1336 تا 1357 هيچ نداند و... . اما خوشبختانه ازآنجاكه گفتهاند دروغگو، كمحافظه است، نهاوندي در همين كتاب در چند جا اعتراف ميكند شاه طرفدار شديد سركوب معترضان و راهپيمايان كه بهصورت مسالمتآميز در خيابانها به بيان مخالفت خود با عملكرد شاه و سلطه امريكايي ميپرداختند بوده و حتي برخي سياستمداران سعي در تعديل وي داشتهاند: «فشار بسيار زيادي به پادشاه وارد ميشد. از او ميخواستند كه به اعتدال رفتار كند و از شدت عمل دولت در اجراي مقررات حكومت نظامي حتي موقتا جلوگيري كند. علي اميني، نخستوزير پيشين كه روابط دوستانهاش با امريكاييها بهويژه با دموكراتهاي امريكايي شهرت داشت، با همراهي دو پيرمرد محترم نود ساله كه به نيروي معنوي تبديل شده بودند، يعني علياكبر سياسي، رئيس پيشين دانشگاه تهران، و محمدعلي وارسته، وزير پيشين سالهاي 1940 و سپس در زمان مصدق، تقويت ميشد، مرتبا شاه و شهبانو را به ستوه ميآورد كه بهويژه كاري نكنيد كه مخالفان و واشنگتن را ناراحت كند.» (ص279)
همچنين شاه در گفتوگو با مشاور فرح، از اينكه دستور شليك تير مستقيم به تظاهركنندگان آنها را به هراس نينداخته و همچنان به مبارزاتشان ادامه ميدهند، ناراحتي خود را بهصراحت ابراز ميدارد: «در اين موقع، شاه كه گويي ناگهان به وخامت اوضاع پي برده باشد، با حالتي منفعل و تسليمشده، به سمت من خم شد و گفت: با اين تظاهركنندگاني كه از مرگ هراسي ندارند، چه كار ميتوان كرد، حتي انگار، گلوله آنها را جذب ميكند.» (احسان نراقي، همان، ص 154)
بنابراين بحث شاه اين نيست كه دستور داده خون از دماغ هيچكس نريزد، بلكه ناراحتياش از آن بوده كه با وجود دستور براي شليك مستقيم، مردم بهفغانآمده از ظلم و استبداد، از مرگ هراسي نداشتند. با اين اعتراف صريح شاه، درواقع بسياري از داستانپردازيهاي نهاوندي در مورد «جسدهاي دروغين» و «خاكسپاريهاي قلابي» رنگ ميبازد. اعتقاد راسخ شاه به سركوب مردمي كه در تظاهراتي آرام مطالبات سياسي خود را مطرح ميساختند، زماني روشنتر ميشود كه بازي وي با برخي از عناصر ملي در قالب مذاكره براي پذيرش برخي اصلاحات، در خاطرات نهاوندي كاملا قابل تشخيص ميگردد. در فرازهايي از اين خاطرات، آشكار ميشود كه همزمان با اين مذاكرات، شاه طرح «خاش» را به منظور سركوبي گسترده نهضت مردم دنبال ميكرده است: «آن طرح (طرح خاش)، بخت بلندي براي پيروزي داشت. شبكه اطلاعاتي ارتش كه بر مبارزه با خرابكاريهاي داخلي تمركز يافته بود و همچنين شهرباني و ساواك، همه كساني را كه بايد بازداشت ميشدند، زير نظر گرفته بودند. راز طرح همچنان سر به مهر مانده بود... اويسي كه بيسروصدا مقدمات تشكيل دولت خود را فراهم ميساخت، با چند آيتالله مهم گفتوگو كرده و تاييد آنان را گرفته بود... اواخر اكتبر اويسي شاه را آگاه ساخت كه آماده است.» نهاوندي در ادامه ميافزايد: «پنجشنبه دوم نوامبر، ساعت هفتونيم شب، به علت درد ستون فقرات در تخت خوابيده بودم كه شهبانو تلفن كرد: اعليحضرت در كنار مناند و به گفتوگويمان گوش ميدهند. بنابر آخرين گزارشها، هواداران خميني خيال دارند روز سهشنبه هفتم نوامبر، در تهران شورش بزرگي به راه اندازند... برخي از اعضاي سازمان امنيت كه سرنخشان بهدست كساني غيرايراني است، ديگر قابل اعتماد نيستند. بنابراين، پيش از سهشنبه آينده بايد دولتي كه مورد اعتماد مخالفان باشد، تشكيل شود تا بتوان از لحاظ سياسي اين دسيسه را خنثي كرد.» (ص250) درحاليكه در پي صدور اين دستور، نهاوندي مذاكرات خود را با اعضاي جبهه ملي دنبال ميكند و با آنان به توافقاتي نيز ميرسد، بهطورهمزمان به اويسي نيز دستور آمادهباش براي اجراي طرح خاش داده ميشود: «اندكي پيش از ساعت شش بعدازظهر، شاه او را احضار و درحاليكه بسيار هيجانزده بهنظر ميرسيد و تلفن خود را از دست نمينهاد، از وي خواست: به اويسي بگوييد آماده باشد، در دفترش بماند و در انتظار تلفن كاخ باشد. اصلان افشار كه در جريان بود، معناي آن دستور را دريافت و بلافاصله آن را انجام داد: خبر را به افسران بلندپايه دادم. بسيار شادمان شدند. بسياري از آنان فوراً با واحدهاي خود تماس گرفتند و به معاونانشان دستور مهياكردن تداركات طرح خاش را دادند... ناگهان بهنظر رسيد كه محمدرضاشاه تغيير عقيده داده است. سفيران امريكا و انگليس را احضار كرد.» (صص258 و 257) با كمي تأمل در روايت نهاوندي از اين جريان، ميتوان بهصراحت دريافت كه همزمان با مذاكرات با عناصري از جبهه ملي، با هدايت مستقيم شاه عوامل ضربت ساواك كه فرح از آنها با عنوان «برخي از اعضاي سازمان امنيت كه سرنخشان بهدست كساني غيرايراني است» ياد ميكند، برنامه ايجاد آتشسوزي در سينماها، بانكها و برخي نقاط حساس شهر را دنبال ميكردهاند تا زمينههاي لازم براي سركوبي گسترده و اجراي طرح خاش كه قطعا بدون كشتار وسيع مردم ممكن نبود، بهوجود آيد. چه كسي ميتواند باور كند در سازمان مخوفي چون ساواك، برخي افراد تعيينكننده جرأت نمايند بدون هماهنگي با تشكيلات خود به تخريبي گسترده در سطح شهر اقدام كنند. البته عبدالمجيد مجيدي در خاطراتش به بمبگذاريها و فعاليتهاي تخريبي ساواك در اين ايام ميپردازد. (ص179) همچنين نماينده ساواك در امريكا نيز در چندين فراز از خاطراتش، به دخالت گارد و ساواك در آتشسوزيها اشاره ميكند. (خاطرات منصور رفيعزاده، صفحات 367 و 320)
از جمله مصاديق بارز جناياتي كه بهمنظور درهمشكستن مقاومت مردم صورت ميگرفت، بهآتشكشيدن سينما ركس آبادان بود. نهاوندي در خاطرات خود صرفا با طرح يك ادعاي بياساس مبنيبراينكه رهبران انقلاب اسلامي رسما مسئوليت اين جنايت را پذيرفتهاند، سعي وافري در تطهير پهلويها دارد، بدوناينكه در مورد چنين ادعاي بزرگي كمترين سند و مدركي ارائه كند. به نظر ميرسد تناقضگوييهاي نويسنده در اين زمينه نيز بهحدكافي گويا باشند و نيازي به بحث مستقل در مورد اين جنايت نباشد؛ زيرا اين سينما در چند قدمي كلانتري (مركز پليس) قرار داشته و هيچگونه مهاجمي از بيرون به سينما حمله نكرده است، بلكه افرادي كه قطعا مسئولان سينما از آنها حساب ميبردهاند، فرصت كافي براي نصب باتريهاي خودكار ساعتي بر ديوارها داشتهاند. علاوهبراين، براي روشنشدن بيشتر حقيقت، كافي است روايت نهاوندي را نيز مورد مطالعه دقيقتر قرار دهيم:
1 نويسنده معترف است كه همه درباريان، روز بعد از اين جنايت هولناك در كاخ ملكه مادر به رقص و ميگساري ميپردازند و هيچگونه نشانهاي از تأثر به خاطر سوختهشدن جمعي از هموطنانشان در آنها وجود نداشته است، درحاليكه ملت ايران عزاي عمومي اعلام كرده و كشور يكسره در غم و ماتم فرو رفته بود: «مخالفان تندروي رژيم از مهماني با شكوه و آتشبازي آن شب، به سود خود استفاده كردند و آن را به باد انتقاد گرفتند. ميگفتند هنگاميكه شهر يكپارچه عزادار است، آنان در دربار سرگرم رقص و آتشبازي هستند. اشتباه بزرگي روي داده بود. بايد آن مهماني را متوقف ميكردند و از خير آتشبازي چشمگير هم ميگذشتند، بايد حتي عزاي ملي اعلام ميكردند.» (ص142)
2 نهاوندي معترف است به مطبوعات دستور داده شد به اين مساله نپردازند: «حكومت با بيخيالي به اين ماجرا پرداخت. گونهاي كه گويا يكي از حوادث معمول رخ داده است. از مطبوعات خواستند كه زياد به اين ماجرا بند نكنند و مطبوعات نيز تقريبا همينگونه رفتار كردند. اين روش برخورد، افكار عمومي را شگفتزده و منزجر ساخت. اعليحضرتين در نوشهر بودند. نه نخستوزير و نه وزيري از دولت او به خود زحمت رفتن به آبادان را داد.» (ص134) آيا نويسنده انتظار دارد خواننده بپذيرد كه اين عمل جنايتكارانه كار مخالفان شاه بوده است؛ يعني مردم مخالف سلطنت عليه خودشان چنين اقدام هولناكي صورت دادند و شاه به مطبوعات دستور داد هيچگونه به آن پرداخته نشود!
3 طرح عوامانهترين ادعا از سوي نهاوندي براي خواننده كتاب، هيچ ترديدي باقي نميگذارد كه نويسنده با داستانپردازيهاي بيسروته، ميخواهد رژيمي را كه خود از دستاندركاران آن بوده است، بهنوعي از اين جنايت دهشتناك كه طي آن چهارصدوهفتادوهفت انسان بيگناه را در آتش سوزاندند، مبرا سازد: «چند روز بعد، تحقيقات پليس بهويژه مسئوليت ارتكاب اين جنايت را متوجه اطرافيان روحالله خميني يافت. جنايتكاران به عراق، نزد آيتالله رفته بودند و در همانجا دستگير شدند. ايران تقاضاي استرداد آنان را كرد. اما مقامات دولتي و رسمي، براي آرامساختن اوضاع، حقايق مربوط به اين پرونده هشداردهنده را به اطلاع مردم نرساندند. نميخواستند روحانيون ”ناراحت“ شوند... مطبوعات بينالمللي، و در صدر آنها چند نشريه چاپ پاريس، ساواك را متهم به ارتكاب اين جنايت وحشتناك كردند.» (ص135)
نويسنده در اين داستانپردازي خود، مشخص نميسازد اولا دولت عراق كه به اعتراف ايشان با امام بهشدت مخالف بود، چرا نام دستگيرشدگان و خبر آن را منتشر نساخت. ثانيا چرا مطبوعات وابسته و تحت امر رژيم شاه كمترين اشارهاي به اين مساله در آن زمان نداشتند، درحاليكه اگر چنين ضعفي را در مخالفان و بهويژه رهبر انقلاب سراغ داشتند، عليالقاعده كوچكترين ترديدي در استفاده از آن نميكردند. ثالثا نتيجه تقاضاي استرداد دستگيرشدگان مجعول در عراق چه شد؟ آيا به ايران بازگردانيده و در ايران محاكمه شدند يا خير؟ ظاهرا نويسنده ترجيح ميدهد در اين زمينه داستان را نيمهتمام رها كند. رابعا اگر واقعا به منظور جلوگيري از ناراحتشدن روحانيون؟! اين خبر در داخل ايران پخش نشد، چرا از طريق عراق در اختيار رسانههاي بينالمللي قرار نگرفت تا دستكم براي آنها بيگناهي! ساواك در اين جنايت روشن شود؟
مجددا بايد گفت اگر كسي از دوستان نهاوندي اين داستانپردازي را بپذيرد، اولين مسالهاي كه به ذهنش خواهد رسيد، اين است كه محمدرضا بزرگترين خيانت را به خود و سلطنتطلبان كرده است؛ زيرا مداركي به اين ميزان از اعتبار در مورد مخالفان سلطنت و سلطه امريكا در اختيار داشت و هرگز منتشر نكرد و مظلومانه!؟ اتهام اين جنايت بزرگ را شخصا بر عهده گرفت.
بحث در مورد اين جنايت فراموشنشدني را با گزارشي از عضو ارشد سفارت امريكا در تهران به واشنگتن در اين زمينه پايان ميدهيم: «در شب نوزدهم اوت [بيستوهشتم مرداد]. تعداد ششصد نفر در سينما مشغول تماشاي فيلمي [به نام گوزنها] از يك هنرمند مشهور ايراني بودند، كه سينما دستخوش آتشسوزي شد. كسي كه آتش را در سينما افروخت، همه تماشاگران به استثناي چند نفر را به قتل رساند. يك تحقيق رسمي نشان ميداد كه ديوارهاي سالن با بنزين خيس بوده است و آتشسوزي با يك باطري خودكار ساعتي آغاز شده است. در ورودي و خروجي قفل بوده است و پليس و ماشينها و تجهيزات آتشنشاني، دير رسيدهاند.» (جاندي استمپل، درون انقلاب ايران، ترجمه: منوچهر شجاعي، انتشارات رسا، صص161و160) همانگونهكه اشاره شد مقر پليس در چند قدمي سينما ركس قرار داشت، ولي هيچگونه اقدامي در ابتداي آتشسوزي براي شكستن دربها بهعمل نيامد. همچنين بايد يادآور شد كه شاه در همان روز بيستوهشتم مرداد 1357 طي يك مصاحبه تلويزيوني به مخالفان، حكومت وحشت بزرگ را وعده داد و گفت بهزودي اين وحشت را خواهند ديد.
از جمله كوششهاي ديگر نهاوندي در اين كتاب براي تطهير رژيم شاهنشاهي، اشاره به توجه محمدرضا پهلوي يا دستكم وعده وي براي اجراي دموكراسي در سالهاي پاياني حكومت است: «در سه چهار سال آخر، مدام ميگفت كه لازم است دموكراسي به گونه غربي در كشور بهوجود آيد، اما متاسفانه اصلاحات سياسي و پايهگذاري نظمي را كه بايد پيشازآن برقرار ميشد، آغاز نميكرد.» (ص 92) تلاش نهاوندي براي تطهير يكي از مستبدترين حكمرانان و ديكتاتورترين شاهان، موجب شده وي توجه نكند كه در همين ايام، محمدرضا پهلوي حتي دو حزب تحت كنترل خود را تحمل نكرد و آنها را در سال 1353منحل ساخت، درحاليكه قبل از آن بهصراحت گفته بود نظام تكحزبي را در كشور مستقر نخواهد كرد: «من چون شاه كشور مشروطه هستم، دليلي نميبينم كه مشوق تشكيل احزاب نباشم و مانند ديكتاتورها از يك حزب دستنشانده خود پشتيباني كنم.» (محمدرضا پهلوي، ماموريت براي وطنم، ص336) اما خود شاه رسما پس از انحلال دو حزبي كه خود وي آنها را تشكيل داده بود، در يك كنفرانس بزرگ مطبوعاتي ضمن اعلام موجوديت حزب رستاخيز، گفت: «بههرحال كسي كه وارد اين تشكيلات سياسي [حزب رستاخيز] نشود و معتقد و مؤمن به اين سه اصل كه گفتم نباشد، دو راه در پيش دارد: يا فردي است متعلق به يك تشكيلات غيرقانوني يعني به اصطلاح خودمان تودهاي و يك فرد بيوطن است يا اگر بخواهد، فردا با كمال ميل، بدون اخذ عوارض، گذرنامهاش را در دستش ميگذاريم و به هر جايي كه دلش خواست، ميتواند برود؛ چون ايراني نيست. وطن ندارد.» (محمدرضا پهلوي، مجموعه تاليفات و... جلد9، ص7853)
بنابراين مشخص است كه چهار سال قبل از سقوط، محمدرضا پهلوي نهتنها از ديكتاتوري خسته نشده بود، بلكه با غروري وصفناپذير در صورت عدم پذيرش عضويت حزب رستاخيز دو راه پيش روي ملت ايران قرار ميداد: زندان يا لغو تابعيت و آوارگي.
در آخرين فراز از اين نوشتار، نميتوان تأسف خود را از اينكه افرادي چون نهاوندي سالها در جايگاهها و پستهاي حساس و تعيينكنندهاي قرار داشتند كه آنان را بر سرنوشت ملت ايران مسلط ميساخت، ابراز نداشت. تصويري كه در يك نگاه كلان از نهاوندي در اين كتاب بهدست ميآيد، از دو وجه خارج نيست: ايشان يا فردي كاملا بياطلاع از مسائل ايران و جهان است يا فردي است كه با تمام توان درصدد فريب ملت ايران و نسلهاي آينده برآمده است. در هر دو حال، بايد گفت چنين مديراني كه نقش قابلملاحظهاي در استقرار ديكتاتوري داشتند، خسارت جبرانناپذيري را بر ملت ايران تحميل كردند.
لازم به ذكر است: نويسنده در اين كتاب مسائل بيشماري را مطرح ساخته كه در اين بحث مختصر، امكان پرداختن به همه آنها وجود ندارد. براي نمونه، در كنفرانس گوادلوپ هرگز امريكا از موضع دفاع از سلطنت و شاه عدول نكرد. ديگر اينكه استفاده از تعبير امام براي غيرمعصومين نهتنها كفر نيست، بلكه وجود شخصيتهايي چون امام غزالي، امام بخاري و... مؤيد بياطلاعي وزير آموزشعالي محمدرضا پهلوي از مسائل سادهاي از اين قبيل است. نهاوندي باآنكه ميكوشد در اين كتاب خود را فردي اصلاحگر معرفي كند امّا هرگز موفق نميشود؛ زيرا وي حتي با برخي اصلاحاتي كه فرح به اجبار و به دنبال اعتراضات مردم در مورد جشنواره فرهنگ و هنر، پذيراي آن شد، مخالفت ميورزد؛ جشنوارهاي كه خود نيز معترف است نشاني از فرهنگ ايراني در آن نبود و برعكس، كاملا آشكارا فرهنگ عمومي را هدف گرفته بود. همچنين طرح اين ادعا كه هويدا در سالهاي آخر قدرتش از شاه فراتر رفته بود، هدفي جز تبرئه محمدرضا پهلوي را دنبال نميكند. برخي موضوعات مهم نيز توسط نويسنده كاملا كتمان شدهاند كه ازآنجمله، مساله دستگيري خود نهاوندي قبل از سقوط رژيم پهلوي است. در ماههاي پاياني عمر اين رژيم، بازداشت جمعي از كارگزاران و وابستگان به دربار كه در ميان مردم بدنام بودند، با هدف آرامكردن قيام سراسري ملت ايران، در دستور كار قرار گرفت. در واقع رژيم پهلوي با دستگيري افرادي چون نصيري (رياست ساواك) قصد داشت همه گناهان شكنجه و كشتار مبارزان و آزادانديشان را متوجه افراد منفوري چون او نمايد. اما هوشنگ نهاوندي در بيان خاطراتش ترجيح داده است اصولا به دستگيري افراد خاطي رده دوم، يعني افرادي همچون خود وي، و دلايل آن هيچ اشارهاي نكند، درحاليكه اين رخداد يكي از مسائل مهم زندگي او در روزهاي پاياني حكومت پهلوي به حساب ميآيد. همچنين نويسنده اشتباهات زيادي در مورد نام افراد مرتكب شده است؛ براي نمونه فردي بهنام فرخ پناهايزدي در مصر با محمدرضا پهلوي ملاقات كرده بود، اما در اين كتاب اشتباها از شخصي بهنام داريوش پناهايزدي ياد شده است.
در پايان گفتني است كتاب «آخرين روزها»، تاليف هوشنگ نهاوندي، با وجود تبديلشدن به اثري كاملا تبليغاتي و سطحي، ميتواند مطالب مفيدي براي محققان و پژوهشگران تاريخ معاصر كشورمان در برداشته باشد؛ زيرا نهاوندي به عنوان تنها فردي كه در جريان بسياري از رويدادهاي مذكور در كتاب قرار داشت، بدونآنكه خودش بخواهد و يا متوجه باشد، گاه سرنخهاي مناسبي براي كشف حقايق در اختيار گذاشته است.