به هیچ کس اعتماد ندارم

یکی از مسائلی که جالب است و بد نیست که اظهاری در آن خصوص بشود این است که اعلیحضرت راجع به بعضی از مسائل فوق العاده اصرار داشتند و مقید بودند. من جمله این که اختیاری نمی خواستند به کسی داده بشود و مخصوصاً در مسائل خارجی هر اقدام کوچکی بایستی که با نظر و اطلاع خودشان باشد و همچنین در مورد وزارت جنگ.
خوب یادم هست که یک موقعی آقای دکتر وکیل نماینده ما در سازمان ملل بود. تلگرافی فرستاد به نخست وزیری مشعر بر این که مسئله ای آن جا مطرح بود (حالا موضوع آن یادم نیست که موضوع چه بود) و اجازه خواسته بود یعنی پرسیده بودکه چه جور رأی بدهد.مثبت رأی بدهد یا منفی؟ من بلافاصله به او تلگراف کردم که تعجب می کنم شما یک چنین مطلبی را سؤال می کنید. پرواضح است که باید شما در این امر مثبت رأی بدهید.
بعد از ظهر همان روز تیمسار سرلشکر انصاری که وزیر راه بود دعوتی کرده بود برای بازدید کارخانجاتی که لوکوموتیوهای جدید آمریکایی را تعمیر می کردند. اعلیحضرت تشریف فرما می شدند آن جا. من هم البته در خدمتشان بودم. بعد از این که بازدید تمام شد، از کارخانجات که می آمدم به سمت ایستگاه که اعلیحضرت از آن جا تشریف ببرند به کاخ، به ایشان عرض کردم امروز وکیل یک چنین تلگرافی کرده بود و من این جور به او جواب دادم. یک مرتبه اعلیحضرت ناراحت شدندو عصبانی و متغیر گفتند، «چه طور شما قبل از این که به من بگویید، یک چنین تلگرافی به او کردید؟» گفتم، «قربان، اگر به عرض می رساندم چه می فرمودید که تلگراف بشود؟» فرمودند، «خوب درست است. من همان را می گفتم که شما به او گفتید.» عرض کردم، «من چون می دانستم و محرز بود برایم که باید این جور رأی داده بشود، این بود که دیگر مزاحم اعلیحضرت نشدم. حالا به عرض می رسانم که مستحضر بشوید.» گفتند، «نه.نه.نه. بایستی که حتماً وقتی که یک چنین مطلبی پیش می آید، قبلاً به خود من گفته بشود تا بگویم چه کار بکنند.» این گذشت. آن جا جای بحث بیشتری نبود.
دفعه بعد که شرفیابی داشتم، به عرضشان رساندم، قربان، اعلیحضرت. چرا این قدر خودتان را ناراحت می کنید. بالاخره شما یک عده زیادی را انتخاب کرده اید و انتصاب کرده اید به کارها و سمت های مختلف. خوب، هر کس در حدود وظیفه خودش بایستی اختیار داشته باشد که تصمیم بگیرد و عمل بکند و کار بکند.» گفتم، «قربان، اگر این جور باشد که خیلی اعلیحضرت ناراحت خواهید بود. بهتر این است که کسانی را انتخاب بکنید که مورد اعتمادتان باشند. اگر به بنده اعتماد ندارید، خوب، من استعفا بدهم یک کس دیگری بیاید که به او اعتماد دارید و بگذارید وقتی که آمد کارش را بکند که بار اعلیحضرت سبک بشود و به کارهای اساسی و مهم تر برسید. اگر قرار باشد برای یک رأی در سازمان ملل حتماً به اعلیحضرت عرض شود، خوب، دیگر اعلیحضرت وقتی برای این که کارهای اساسی مملکت را بررسی بفرمایید نخواهید داشت.» فرمودند، «نه. نه. من این تجربه را دارم که به هیچ کس اعتماد نمی کنم. من به هیچ کس به طور مطلق اعتماد نمی کنم. باید این کارها همه به خودم گفته بشود.» گفتم، «خیلی اسباب تأسف است که اعلیحضرت این جور به این نتیجه رسیده اید که به هیچ کس اعتماد نکنید. ولی به نظر بنده ضرر این که اگر یکی از آنهایی که به او اعتماد کرده اید اشتباهی بکند، خبطی بکند، کمتر از این است که همیشه، همه جزئیات را بیاورندپیش خود اعلیحضرت.» این مطلب را بنده آن جا برایشان توضیح دادم و بالاخره هم قانع شدند.
ـ یک فرد هر چه هم پرظرفیت، باهوش، قوی، کاردان و غیره باشد عملاً چه گونه می تواند همه مسائل را هر روز حل و فصل کند. این همیشه برای من معما بوده که با توجه به خصوصیات اداری شاه، چه گونه ایشان به کراهای مملکت رسیدگی می نمودند؟ مگر روزی چند ساعت کار می کردند؟
ج: آخر ملاحظه بکنید، اعلیحضرت سی و چند سال سلطنت کردند، تجربه پیدا کردند. افراد را می شناختند و با تجربه ممتدی که پیدا کردند، خوب، به کارها آشنا شده بودند. ولی تردیدی نیست که در خیلی از مسائل ایشان نمی توانستند صاحب نظر باشند. ولی اخیراً کار به جایی رسیده بودکه دیگر هیچ کس را قبول نداشتند و نظر خودشان را صائب ترین نظر می دانستند. بدیهی است که روی تجربه زیادی که داشتند در خیلی از مسائل بهترین نظر را اتخاذ می کردند، اما این طور نبود که یک نفر به همه مسائل طوری تسلط داشته باشد که همه چیز را بهتر از همه بداند. ایشان دیگر معتقد به مشورت نبودند. اواخر اصلاً مشورت نمی کردند. کسی هم اگر به ایشان مشورت می داد بخصوص اگر که آشنا هم نبود به این که به یک نحوی این مشورت را بیان بکند که قابل ه‍ضم و قابل قبول باشد ـ اصلاً ناراحت می شدند و نمی پذیرفتند.
ـ حالا فرض کنیم که این شخص متخصص باشد، ولی تعداد سؤالاتی که ظاهراً هر روز از ایشان می شده ـ از مسائل نظامی گرفته تا کشاورزی تا نمی دانم [قطع کلام]
ج: کارهای سیاست خارجی، نمی دانم.
اینها خیلی اسباب تأسف و تعجب هم بود برای این که ایشان این همه کار می کردند و زحمت می کشیدند و، خوب، بیشتر ‍]هم] برای این [بود] که اطمینان حاصل بکنند که آن چه که خودشان می خواهند، همان طوری که خواستند عمل شده. حالا آن که اگر یک قدری بیشتر اختیار به اشخاصی که متصدی کار بودند می دادند، آن وقت اگر آن اشخاص خبطی می کردند، از آنها بازخواست می کردند، کنارشان می گذاشتند، حل می شد به همین دلیل هم کنترل ایشان روی کارها کم می شد. تقریباً از بین رفت. برای این که اگر قرار باشد انسان به تمام جزئیات برسد، آن وقت کلیات از دستش می رود. این اشتباه را متأسفانه اعلیجضرت می کردند. خیلی اشخاص که می توانستند بعضی مواقع نصیحت بکنند یا مشورت بدهند، یادآوری می کردند، «اعلیحضرت، خوب است که شما همه وزرا را نخواهید. همه را نپذیرید. به همه جزئیات نرسید. به کارهای اساسی رسیدگی بکنید.» یک قدری هم اواخر این نکته مراعات می شد ـ یعنی کار یک وقتی به جایی رسیده بود که روزی، سه چهار تا وزیر حتماً شرفیابی داشتند.
مرحوم هویدا هم خوشش می آمد که اینها را بفرستد پیش اعلیحضرت که اطمینان پیدا بشود که او هیچ نظری در کار ندارد. به این کار معتقد بود. ولی کار به جایی رسید که اعلیحضرت از کارهای دیگرشان ماندند. دستور دادند که وزرا دیگر شرفیابی مرتب نداشته باشند، مگر وقتی که لازم باشد که آنها را بخواهند. این بود که اواخر وزیران دیگر تقاضا هم نمی توانستند بکنند، مگر خود اعلیحضرت آنها را بخواهند. اما مع ذلک گاهی اوقات به یک کارهایی رسیدگی می کردند که مثلاً یک مدیر کل باید رسیدگی بکند ـ نه حتی وزیر. این اندازه به جزئیات وارد می شدند، صرف وقت می کردند که البته صحیح نبود. ولی، خوب، متأسفانه این عادت شده بود. دیگر روال روزانه بود.