باطن پوپولیستی اندیشه‌های چپ

با وجود این، در نظام‌های پوپولیستی، مردم فقط به‌ظاهر اهمیت دارند، اما در عمل، رهبران این نظام‌ها هستند که به جای مردم تعیین‌کننده‌اند. آنها، با آگاهی از خصوصیات ملی، نژادی و… مردم، شعارها و سخنان خود را بر مبنای آن پایه‌ریزی می‌کنند و آرمان‌های ملّی را بدون هیچ‌گونه پشتوانۀ عملی پشت تریبون فریاد می‌زنند. این ‌گونه است که آنها هر جایی به شکلی درمی‌آیند، اما معمولاً شعارهایشان تفاوت چندانی با هم ندارد؛ زیرا عدالت، آزادی، تساوی حقوق زن و مرد و رفاه اجتماعی مهم‌ترین دغدغۀ مردم در همۀ کشورهاست. آنها می‌کوشیدند با این کلمات، جملات زیبایی بسازند و به بهترین شکل آن را بیان کنند؛ مهم اجرای نمایش است و در پایان، مردم آنها را تشویق خواهند کرد و این شعارها تقریباً هرگز عملی نخواهد شد. در مقالۀ پیش‌رو نویسنده با قلمی شیوا خواننده را با اصطلاح پوپولیسم و رابطۀ آن با جریان چپ نو آشنا می‌سازد.
«مردم»، از یک‌سو، یک واژه، و از سویی دیگر یک واقعیت تام و تمام است. تقریباً در تمام نظام‌های سیاسی ــ اجتماعی سده‌های اخیر و حتّی سده‌های پیش‌تر، مردم جایگاهی اساسی و گاه یکّه و یگانه داشته یا یافته‌اند. گاه خود مردم سبب یک شورش و انقلاب ‌شده‌اند؛ گاه به تحریک عدهّ‌ای سودجو و فرصت‌طلب یا انقلابی و آزادی‌خواه، که بر موج خواست و ارادۀ مردم سوار بودند، یا زبان و دردهای آنها را خوب می‌شناختند، شورشی مردمی به پا ‌شده؛ گاه امری روی داده (مثلاً کودتایی یک‌شبه) و بعد، از مردم برای به رسمیّت شناختن و شناساندن آن استفاده گردیده است و… .
به‌هررو وجود مردم جزء لازم و جدایی‌ناپذیر بیشتر تحولات و رخدادهای سیاسی و اجتماعی و شورش‌ها و انقلاب‌هایی است که طی تاریخ در تمام گسترۀ این کرۀ خاکی به وقوع پیوسته است. امّا نکتۀ جالب و مهم اینجاست که تمام انقلاب‌هایی که به نام مردم روی داده است و تمام شورش‌هایی که میدان‌دار اصلی آن همین مردم بوده‌اند، هر یک به نام و عنوان متفاوتی مشخّص و دسته‌بندی شده‌اند. با اینکه در هر یک از این شورش‌ها و تحولات، گفته شده است که همه چیز و همه کس مردم‌ بوده‌اند و چیزی خارج از خواست و ارادۀ آنها مدنظر کسی نبوده و هر چه انجام ‌شده برای برآورده کردن همان خواست بوده است، با مشاهدۀ نتیجۀ کارها و سیر تصمیم‌گیری‌ها به آشکاری هر چه تمام‌تر تفاوت‌ها روشن می‌شود و همین‌جاست که خاستگاه بسیاری از این «ایسم»‌ها به شمار می‌آید؛ ایسم‌هایی که شعار و هدف و بنیان وجودی هر یک مردم است.
از میان همۀ آن ایسم‌ها، آنچه بیش و پیش از همه به چشم می‌آید و عنوانش همه‌جا و همه‌وقت یادآور مردم است چیزی نیست مگر «پوپولیسم» که در نظام‌های چپ نو با عبور از ایدئولوژی‌های چپ سنتی بدان روی آورده‌اند. خواست این نوشتار کاوشی است در ابعاد معنایی و کارکردی این مکتبِ مردم شعار و اینکه حکومت‌های چپ در دنیای کنونی چگونه با استفاده از این شعار درصددند از آن بهره برند.
پیشینه
از قرن نوزدهم در زبان اشرافیت، واژۀ «مردم»، که به شکل تحقیرآمیزتری «عوام» (people/populace) نیز نامیده می‌شد، گویای نفرت اشرافیت از موقعیت جدیدی بود که به مردم ولو در قالب نمایندگی امکان می‌داد که در حوزۀ سیاسی حضور داشته باشند.
اندیشۀ مردم‌باوری در دهۀ ۱۸۶۰٫م در میان روشنفکران تندرو روسیه با ظهور نارودنیک‌ها پدید آمد. نارودنیک‌ها بر این باور بودند که روسیه بدون آنکه مرحلۀ سرمایه‌داری را بگذراند، می‌تواند مستقیماً به سوسیالیسم برسد و اساس آن را می‌توان بر کمونه‌ای روستایی گذاشت. مردم‌باوران در روسیه بر این عقیده بودند که انقلاب کار تمامی مردم و نه اقلیت محدود انقلابی است. مارکسیست‌های روسی نیز، که به عمل سازمانی و حزب پیشرو اعتقاد داشتند، به همۀ روش‌های انقلابی رقیبان غیرمارکسیست خود برچسب تحقیرآمیز «پوپولیست» زدند.
یکی از جنبش‌های مهم مردم‌باور  پس از جنگ جهانی دوم در دورۀ حکومت پرون ــ رئیس‌جمهوری آرژانتین، به‌وجود آمد.
مردم‌باوری را در جنبش‌های روستایی اروپای شرقی پیش از سال ۱۹۳۹٫م و نیز در فاشیسم و نازیسم و همچنین در بسیاری از حرکت‌های آزادی‌بخش جهان سوم می‌توان یافت. نزدیک‌ترین مورد مردم‌باوری در روزگار معاصر، حرکت‌های سیاسی دهۀ ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰٫م جبهه ملّی فرانسه به رهبری ژان ماری لوپن است.[۱] در اینجا بود که اندیشه‌ورزانی نظیر کورن هازر مردم‌باوری را خطری برای جامعۀ دموکراتیک نامیدند که معمولاً گروه‌های تندروتر می‌توانند با این شیوه، گروه‌های میانه‌روتر را از عرصۀ قدرت بیرون کنند. بدین‌ترتیب مردم‌باوری سنّتی سیاسی است که بیش از همه جای دنیا در کشورهای امریکای لاتین رواج داشته است؛ اگرچه گروه‌های دیگر در اروپا همانند سوسیالیسم ملّی و مک‌کارتیسم در امریکای شمالی نیز مردم‌باور توصیف شده‌اند. در گذشته، پوپولیسم زبان مادری چپ در امریکا بود.[۲]
در این میان پوپولیسم‌های اروپایی و امریکایی جلوه‌های بسیار متفاوتی از خود نشان دادند: در روسیه و آلمان و حتی امریکای لاتین قرن نوزدهم، پوپولیست‌ها طرفدار واقعی مردم و بیشتر حامی شعارهای آزادی‌خواهانه بودند، درحالی‌که در اروپای میان دو جنگ جهانی، پوپولیست‌ها عمدتاً جلوه‌ای ضد دموکراتیک داشتند. این ضدیت با دموکراسی نیز اشکال مختلفی داشت از جمله اشکال توتالیتر و کاریزماتیک (لنین، هیتلر، استالین) یا حزبی (شوروی پس از استالین …) یا اشکال نیمه‌دموکراتیک نیمه‌استبدادی (جمهوری چهارم فرانسه، امریکای لاتین سال‌های ۱۹۶۰). به‌هرصورت می‌توان گفت که خصوصیت پوپولیسم در اشکال سنّتی آن (منظور پیش از فرایند جدید جهانی شدن است) بیش‌ازآنکه در ضد دموکراتیک (به معنی ضد مردم) بودن آن باشد در ضدیتش با نهادهای بینابینی تفویض اختیار (به‌ویژه مجلس) بوده است.[۳] بااین‌همه نمی‌توان انکار کرد که تلاش رهبران پوپولیست برای ایجاد رابطۀ مستقیم با مردم سبب می‌شد که آنها هر چه بیشتر گفتمان سیاسی خود را به شکلی تقلیل دهند که برای مردم در خور فهم و پذیرفتنی باشد و بنابراین خوش‌بینی افراطی، وعده‌های توخالی، اغراق و اراده‌گرایی را به مثابۀ ابزارهایی رایج در سخن خود درآورند و همین امر نیز اغلب سبب می‌شد که این پوپولیست‌ها، پس از رسیدن به قدرت و ناتوانی در اجراکردن شعارهای خود، زمینه‌ساز یأس عمومی و باز شدن راه برای اشکال مختلف استبداد یا انفعال اجتماعی شوند.
پوپولیسم در معنای جدید
باید توجه کرد که درحال‌حاضر به دلیل سیر عمومی‌ای که فرایند جهانی شدن با رهبری نولیبرال‌ها پیش گرفته پوپولیسم نیز معنایی تازه یافته است: جهانی شدن در آن واحد در حال تبدیل کردن همه چیز به کالاهایی رد و بدل شدنی و در نتیجه بی‌ارزش کردن همۀ ارزش‌ها و اخلاق‌های انسانی، ساختاری کردن نظام‌های اقتصادی زیرزمینی مافیایی که برده‌داری‌های جدید زنان و کودکان و رفتارهایی باورنکردنی همچون تجارت گستردۀ اندام‌های انسانی و…، و زیر پا گذاشتن دستاوردهای دموکراتیک به وسیلۀ شرکت‌های فراملّیتی است که ابایی از آن ندارند که کودکان و زنان را در شرایطی به مراتب بدتر از قرن نوزدهم در کشورهایی همچون چین زیر فشار بگذارند تا به بالاترین سود برسند. در چنین وضعی طبعاً هر گونه گفتمانی علیه اشغال نظامی جهان به وسیلۀ امریکا، رفتارهای غیر انسانی، هجوم به محیط زیست و خطرهای آن، جدا از آنکه تا چه اندازه واقع‌بینانه است، می‌تواند محبوبیت بسیاری برای فردی که چنین گفتمانی را پیش می‌گیرد همراه آورد.[۴]
ویژگی‌های پوپولیسم
۱ــ پوپولیسم را مردم‌باوری، مردم‌گرایی، مکتب مردمی و … معنا کرده‌اند. تاریخچۀ آن را به اواسط سدۀ نوزدهم و به جنبش‌های مختلفی می‌رسانند که در سرزمین‌هایی مثل شوروی سابق به وقوع پیوسته است. گاه بعضی جنبش‌های اجتماعی و سیاسی اعصار گذشته و حتّی روزگار باستان را نیز پوپولیستی به شمار آورده‌اند؛ جنبش‌هایی که کسانی مثل اسپارتاکوس به راه انداختند تا علیه نظام حاکم بشورند و مردم را در این راه همراه خود کردند.
بر سر این مردم‌گرایی یا مردم‌باوری حرف و حدیث فراوان است. جان کلام بیشتر بحث‌ها اینجاست که عدّه‌ای از انقلابی‌ها و آزادی‌خواهان و کودتاگران به‌واقع و از سر حقیقتی درونی به مردم و خواسته‌های آنها توجه می‌کنند. اگر مردم بر زبانشان می‌آید، کلامی است متناسب با خواست و هدف و اندیشۀ راستین خودشان، اما شماری دیگر از آنها، مردم را برای خودِ مردم نمی‌خواهند، بلکه مردم را بیشتر و پیش‌تر از هر چیز برای خود و خواسته‌های سیاسی و اجتماعی یا فردی خود می‌خواهند؛ به‌واقع مردم ابزاری هستند در دست اینها تا آن‌گونه که می‌خواهند با توسل به آنها و ایستاده بر دوش‌شان مقاصد خود را پیش برند.
با اینکه در این‌گونه جنبش‌ها تماماً حرف از مردم و سخن از خواست، اراده‌، نیازها، دردها و حقوق آنها در میان است، همین حرف‌ها از زبان کسانی برمی‌آید که به‌نوعی رهبری این مردم را به دست می‌گیرند و به‌واقع می‌شوند دهان سخنگوی مردم؛ یعنی اینکه از خود چیزی نمی‌گویند، بلکه هرچه می‌گویند حرف تک‌تک خود همین مردم است، ولی ازآنجاکه میسّر نیست هرکس خودش مستقیماً خواسته‌اش را بیان کند، فردی نماینده برای انجام دادن این کار می‌شود. رهبر جنبش‌های پوپولیستی اغلب چنین کسانی هستند و چنان ادّعایی هم دارند.[۵]
۲ــ جنبش‌های پوپولیستی و رهبران این جنبش‌ها با یکدیگر تفاوت‌های فراوانی دارند و نمی‌توان همۀ آنها را ذیل یک نام و مشخّصه دسته‌بندی کرد، امّا شعارهایی هست که تقریباً همۀ این جنبش‌ها و رهبرانشان آنها را سرلوحۀ خود قرار می‌دهند و می‌توان با برشمردن تعدادی از آنها وجه مشترکی میان انواع پوپولیسم نشان داد.
در پوپولیسم یکسره حرف از مردم و خواست و ارادۀ آنهاست. مردم همه‌چیزند و چیزی بیرون از آنها و خواستشان وجود ندارد و هرچه و هرکس هم که بخواهد مقابل این سخن بایستد دشمن مردم، دشمن ملت، دشمن خواست و ارادۀ همۀ آحاد یکپارچه و یک شعار و یک هدف مردم می‌شود. ارادۀ مردم بر هر چیز قرار بگیرد همان باید تحقق یابد و نه تنها کسی نباید با آن مخالفتی کند، بلکه اساساً کسی نیست که چنین کاری بکند؛ زیرا هر که در جامعه است یکی از مردم است و ازآنجاکه مردم همه یکپارچه و یکرنگ‌اند، شعارِ یک فرد شعارِ همه است و تصّور وجود «صدایی دیگر» در چنان جامعه‌ای از همان آغاز برچیده می‌شود و آیا اصلاً کسی هست که خلاف خواست مردم چیزی بخواهد!؟
در چنین نظام‌هایی چندصدایی، چندگونگی، تفاوت و دیگرگونه‌اندیشی رنگ می‌بازد. نظام پوپولیستی همه را یکرنگ و یک‌صدا می‌خواهد و می‌بیند. تفاوت‌ها یا باید نادیده گرفته شوند یا اینکه محو گردند و از صفحۀ هستی کنار گذاشته شوند؛ زیرا این تفاوت‌ها، این صداهای مخالف، همه، خلافِ خواستِ جمع و جماعت حرکت می‌کنند و قصد ایجاد تفرقه دارند؛ از یکرنگی، مردم و اتّحادشان و برآمدن خواست مردم نگران‌اند و غم مردم را ندارند، بلکه به دنبال نیازها و امیال شخصی خویش هستند و همۀ مخالفت‌هایشان از همین‌جا ریشه می‌گیرد.[۶] نظام پوپولیستی نظامی است که از تضارب آرا و وجود انواع گوناگون اندیشه‌ها شاد نمی‌شود و سهل است که از آن واهمه‌اش می‌گیرد. اختلاف اندیشه‌ها معنایی ندارد، همه باید همانی را بگویند که «مردم» می‌گویند و مردم یک اسم جمع است؛ اسمی که خودش مفرد است؛ مفردی که در قالبِ رهبر آن جنبش سخن می‌گوید و خواستۀ آن اسم جمع را به گوش همه می‌رساند. در چنین نظامی اختلافِ رنگ، نژاد، طبقه، ثروت و… نباید به چشم بیاید و همه باید مثل همه باشند!
نظام‌های پوپولیستی نظام‌هایی شعارمحور هستند تا عمل‌گرا. رهبران چنین جنبش‌هایی مدام حرف می‌زنند؛ یکسره وعده و وعید می‌دهند و طرح و برنامه می‌ریزند؛ آنها حرف مردم را می‌زنند و ازآنجاکه مردم در عین اتحاد، این بار صد البتّه، یکی نیستند و خواست‌های فراوانی دارند، آنها یکریز از آن خواست‌ها و نیازها حرف می‌زنند و وعده پشت وعده می‌دهند که چه کرده‌اند و چه خواهند کرد و چه برنامه‌هایی دارند و در عرض مدّت زمانی بسیار کوتاه همۀ مشکلات را به یاری خود این مردم مرتفع خواهند کرد. شعارگرا بودن این‌گونه نظام‌ها به احساساتی و در نتیجه غیرعقلانی شدن این جنبش‌ها هم می‌انجامد. در این جنبش‌ها معمولاً فردی که اندکی «کاریزما» دارد (البته معمولاً، نه همیشه) با سر دادن شعارهایی احساساتی، که تناسبِ تام و تمامی با خواست مردم شنوندۀ آن شعارها دارد، درون مردم را پر از شور و احساس می‌کند و با وعده‌هایی خواستنی و دل‌فریب آنها را به وجد می‌آورد، و مردم در آن شور و حال «آگاه می‌شوند» که به سادگی خواسته‌هایشان برآورده می‌شود و چه بد بوده‌اند رهبران پیشین که نخواسته‌اند چیزهایی را که می‌شود یک‌شبه برآورده کرد، برایشان برآورند.
برنامه‌های چنین نظام‌هایی اغلب یک‌شبه طرّاحی و هیئتی نیز انجام می‌شود. رهبران این نظام‌ها دوست ندارند که رابطه‌شان با مردم از دور باشد، بلکه می‌خواهند به میان مردم بروند و خواست‌ها و نیازهای آنها را از دهان خودشان بشنوند و حتّی اگر بشود، همان‌جا دستور دهند به مشکل‌های اظهارشده رسیدگی شود.
نظام‌های پوپولیستی نظام‌هایی متناقض‌سرشت‌‌اند. این تناقض در همۀ ابعاد وجودی چنین نظام‌هایی، رهبران و شعارهایشان ریشه دارد.[۷]
اولین تناقض مهم اینجاست که مدام حرف از مردم است، امّا فراموش می‌شود که این مردم، فقط یک واژه نیست. توجّه نمی‌شود که مردم یک چیز یکّۀ مجردِ ذهنیِ بسیط نیست، بلکه حقیقتی است بیرونی، عینی، متکثّر و هزاران تکّه. اهمیّت این تناقض وقتی آشکار می‌شود که بدانیم با گفتن اینکه مردم یکی، یکدل و یک‌شعارند، خواست بسیاری از مردم که به‌واقع چنین نیستند خیلی آرام و مرموز نادیده گرفته می‌شود و بدون اینکه به آنها گفته شود حقِّ اظهارنظر ندارند در عمل چرخه را به‌گونه‌ای چرخانده‌اند که همین معنا در نهایت به دست آید. در یک معنا نظام پوپولیستی یعنی نظام خفقان برای اقلیّت‌ها، امّا خفقانی با گازهای بی‌بو و تیغ‌های پنبه‌سان.
تناقض دیگر چنین نظام‌هایی در نوع و چگونگی شعار مردم‌‌گرایی‌شان است. آنها همه مردم را یکپارچه و یکدل می‌دانند، خواست همۀ مردم را بیان می‌کنند، با همه دوست هستند و قصدشان فقط خدمت‌رسانی است، امّا ازآنجاکه در عمل با بن‌بست‌هایی مواجه می‌شوند و نمی‌توانند وعده‌های چپ‌وراست داده‌شده را برآورده کنند، مجبور می‌شوند اوّلاً، یک دشمن هولناک بتراشند (حتی اگر شده آن دشمن، دشمنِ فرضی باشد) و مدام بگویند که این دشمن یا دشمنان مانع برآورده شدن خواست و ارادۀ مردم هستند، برآمدن این خواسته‌ها به ضرر این دشمن است، نابودی او را به دنبال دارد، نقاب از چهرۀ پلید سالیان سال پنهان‌شدۀ او برمی‌دارد و رسوای خاص و عام‌اش می‌کند، و همین است که این دشمنِ پلیدِ نابکارِ بدسیرت، تابِ دیدنِ خواست برآمدۀ این مردم را ندارد و مدام سنگ‌اندازی و مشکل‌تراشی می‌کند؛ ثانیاً، با برنیامدن بسیاری از آن شعارها و درعوض برآمدن اعتراضات پنهان و آشکارِ «مردم»، مجبور می‌شوند وعده‌هایی نوتر و رنگین‌تر سر بدهند، مدام وضع موجود را توجیه ‌کنند، آن را «تا حدود زیادی» مطلوب اعلام نمایند و نارسایی‌ها را نه تنها به گردن آن دشمن فرضی یا شاید هم واقعی ‌اندازند، بلکه با سر دادن شعارهای تازه‌تری که ادعا می‌شود عملی است و حساب‌شده و نتیجۀ کارِ کارشناسی، باز هم انبان وعده‌های داده اما برنیامدۀ خود را سنگین و سنگین‌تر ‌کنند، و این شیوه، شیوۀ مکرّرشان می‌گردد؛ وعده پشت وعده؛ مثل آن دروغی که برای توجیه‌اش، فرد مجبور می‌شود هزار دروغ دیگر سرهم کند؛ ثالثاً، چنین نظام‌هایی از یک‌سو مدام بر این تأکید می‌کنند که باید بر سر اهداف، خواست‌ها و شعارها پابرجا بود، از هیچ نوع سختی هراسی به دل راه نداد و ثابت و استوار به جستجوی نیازها گام برداشت، امّا از آن‌سو بسیار موج‌سوار و بادگرا هستند. ازآنجاکه خواسته‌های مردم، هر روز یک چیز نیست و ازآنجاکه همین چیزها هم اغلب برآورده نمی‌شوند و برآورده شدن یا نشدن‌شان خواست‌های جدیدی را به دنبال می‌آورد، این نظام‌ها مجبورند هر روز، متناسب با جهت باد، شعار بدهند. اگر امروز سفید، سفید است فردا می‌تواند سیاه باشد. ایرادی ندارد؛ مهم این است که بشود توجیه‌اش کرد. رهبران چنین جنبش‌هایی از تناقض‌گویی ابایی ندارند و از اینکه سخنان، شعارها و اهداف پیشین را انکار یا فراموش کنند واهمه یا تردیدی به خود راه نمی‌دهند. تناقض‌گویی اساساً از بعضی جهت‌ها سرشت چنین نظام‌هایی می‌شود، امّا نکتۀ جالب اینجاست که چنین تناقض‌گویی‌هایی صدالبتّه هنر می‌خواهد و کار هر کسی نیست.[۸] ازهمین‌رو در چنین نظام‌هایی نه تنها از شخصیّت‌های کاریزماتیک بهره می‌گیرند، بلکه همواره تلاش می‌شود کسانی سخنگوی خواست مردم و برنامه‌های نظام شوند که در سخنوری، سخن‌بافی و سفسطه‌بازی ید طولایی دارند.
۳ــ نظام‌های پوپولیستی ممکن است نسبت به همدیگر مرام سیاسی ــ اجتماعی متفاوتی داشته باشند. تنوع چنین نظام‌هایی طی دو قرن پیش تا به حال و از کشورهای غربی تا شرقی نشان‌دهندۀ این است که این نظام‌ها گاه راست‌گرا هستند گاه چپ‌گرا، گاه مارکسیستی‌اند گاه ناسیونالسیت، و گاه ملغمه‌ای از همۀ اینها. عمر این نظام‌ها اغلب چندان طولانی نیست و علت آن هم انباشت وعده‌های تحقّق‌نیافته است؛ وعده‌هایی که آن‌قدر گران‌بار می‌شوند که روزی به ناچار سدّ «مردم» را می‌شکند و آنها را به شورشی دیگر و نظامی دیگر، نظامی برای مردم و از خود مردم، می‌کشاند.
۴ــ بسیاری از انقلاب‌های قرن بیستم جهان به نوعی انقلاب‌های پوپولیستی بوده‌اند. چنین انقلاب‌هایی بیشتر در جوامعی رخ می‌دهد که معمولاً به جوامع جهان سومی موسوم‌اند؛ جوامعی که نظام‌های دموکراتیک در آنها ریشۀ استوار و تاریخی دور و دراز ندارد و همواره ملتهب چنین انقلاب‌ها و شورش‌هایی هستند؛ جوامعی که یا به‌گونه‌ای مستعمره بوده یا از تبعیض نژادی رنج برده‌اند یا … . رهبرانی نیز که رهبری این جنبش‌ها را به دست گرفته‌اند اغلب افرادی بوده‌اند که در آغاز در عمل نشان داده‌اند که واقعاً به فکر مردم هستند، از خود مردم هستند، اندیشه، هدف و خواستی جز مردم ندارند، و حتّی بعضی‌هایشان قربانیان نظام‌های پیشین، و زندان‌رفته‌ها و شکنجه‌دیده‌هایی بوده که از برکت همین زندگی به این درجه نائل شده‌اند (برای درک عینی‌‌تر ماجرا می‌توان به نمونه‌هایی چون نلسون ماندلا، هوگو چاوز و فیدل کاسترو دقّت کرد).
۵ــ اقداماتی نظیر استفادۀ ابزاری از مردم، دادن شعارهای رنگارنگ به اسم مردم و بهره گرفتن از آنها در برهه‌های مختلف و به وقت ضرورت‌ها، البته فقط به رهبران همیشگی جنبش‌های پوپولیستی اختصاص ندارد، گاه حتّی روشنفکران، اندیشمندان، فلاسفه و … هم به مناسبت‌های مختلف، خواسته و ناخواسته، دست به دامان پوپولیسم می‌شوند یا به دام آن گرفتار می‌آیند. چنین نمونه‌هایی را به خوبی می‌توان در انتخابات یا شورش‌های مختلف بعضی از کشورها ردیابی کرد. گاه حتی ظرافت کار از این هم بیشتر است و خود آن قشرِ به‌اصطلاح روشنفکر و اندیشمند، کارها و شعارهای پوپولیستی سر می‌دهد و ناخواسته آب به آسیاب کسانی می‌ریزند که از این شعارها خوب می‌توانند استفاده کنند، و به‌نوعی با این کارشان ملعبۀ دست قدرت‌مداران مردم‌گرا یا پوپولیست می‌شوند.
۶ــ بررسی ابعاد گوناگون و بحث‌برانگیز پوپولیسم نیازمند مطالعه‌ای بسیار وسیع‌تر و دقیق‌تر است، مطالعه‌ای که با نمونه‌‌ها و شواهد فراوان عینی همراه شود؛ زیرا پوپولیسم، به مثابۀ یکی از ده‌ها «ایسم» پرنفوذ موجود در جامعۀ جهانی این دو سده، آن‌قدر تکثّر معنایی و مفهومی و کارکردی یافته است که جمع کردن همۀ آنها ذیل یک نام واحد تا حدودی از دقّت کار تحقیقی می‌کاهد.
عوامل اجتماعی پیدایش پوپولیسم
۱ــ آشفتگی ساختار اقتصادی: تضادهای فقیر و غنی، شهری و روستایی، کشاورزی و صنعتی، حاشیه‌نشین و متن‌نشین، استقلال اقتصادی دولت از جامعه، نابرابری و احساس تبعیض، فقر و فساد اقتصادی و نبود آگاهی طبقاتی و…، که همگی شاخصه‌های ساختار و نهاد معیوب اقتصادی است، در ایجاد رویکردهای پوپولیستی در جامعه تأثیر فراوانی دارد.[۹]
۲ــ بحران مشروعیت: رشد و قوت بوروکراسی و فربه شدن دولت، ضعف بدنۀ اجتماعی، فاصلۀ دولت و ملّت و… نوعی سوء ظن به قدرت پدید می‌آورد که سرانجام به ایجاد بحران مشروعیت منجر می‌شود. به عقیدۀ هابرماس با اختلاف میان انگیزش‌هاى اعلام‌شده از سوى دولت، نظام آموزشى و شغلى از یک‌سو و انگیزش‌هاى فراهم‌شده توسط نظام اجتماعى و فرهنگى، جامعه به سمت این بحران حرکت مى‌کند و سرانجام پوپولیسم را به ارمغان می‌آورد.
۳ــ ضعف جامعۀ مدنی: ضعف نهادهای مدنی، فعالیت جدی نداشتن احزاب، مطبوعات و انجمن‌های غیردولتی، تحقیر فرد و به حاشیه رانده شدن او، رشد نکردن مفهوم شهروندی، نبود مشارکت سیاسی واقعی، ضعف همبستگی ارگانیکی و وجود نوعی جمع‌گرایی قبیله‌ای در عین خودخواهی فردگرایانه از دیگر مشکلات جوامع در حال گذار است که امکان دارد آنها را به مشکل پوپولیسم دچار کند.[۱۰]
۴ــ غیبت گفتمان انسجام‌بخش: اتمیزه کردن جامعه در عین توده‌ای بودن آن، نبود گفتمان‌های انسجام‌بخش و همبستگی‌بخش، که از زیان‌های حرکت به سمت مدرن شدن است، اگر با ضعف روشنفکران و نخبگان در ادای وظیفه‌شان در جامعه همراه شود، جامعه را به سمت حرکت‌های توده‌ای و ایدئولوژی‌های بنیادگرا سوق می‌دهد که پوپولیست‌ها با همین حربه اقدامات خویش را جلو می‌برند.
ازآنجاکه چپ نو در امریکای لاتین حیات یافته است و حاکمان، آن را بهترین روش و وسیله برای جلب توده‌ها تشخیص داده‌اند. چپ نو در امریکای لاتین را باید به شدت عوام‌گرا و پوپولیست، و به گونه‌ای وسیع بی‌بهره از هرگونه استحکام نظری در نظر گرفت. در ذیل سیاست‌های پوپولیستی در این سرزمین بررسی شده است:
چپ و حرکت‌های پوپولیستی در امریکای لاتین
«امریکاى لاتین به گونه‌اى که مورد تصدیق همگان است در حال حرکت به سوى چپ‌گرایى است. فتوحات انتخاباتى اخیر اوو مورالس در بولیوى، میشله باشلت در شیلى و اولانتا هومالا در دور نخست انتخابات ریاست‌جمهورى پرو همگى به عنوان تارهاى درهم‌تنیدۀ یک شبکۀ به‌هم‌‌پیوستۀ چپ‌گرایى نگریسته مى‌شوند که هوگو چاوز در ونزوئلا، لوئیس ایناسیو لولا داسیلوا در برزیل، نستور کرچنر در آرژانتین و آندرس مانوئل لوپز اوبرادور، پیشتاز انتخابات ریاست‌جمهورى مکزیک، را فرا گرفته است، اما این ساختارِ نه چندان مستحکم، از برخى همراهان و دوستان ناآشنا تشکیل شده و در امر شکار آنچه حقیقتاً در حال تغییر و اصلاح در امریکاى لاتین است، ناکام مى‌ماند.»[۱۱]
به گزارش ایسنا، هفته‌نامۀ «اکونومیست» انگلیس در گزارشى نوشته است: «برخى از رؤساى جمهور جدید یا کاندیداهایى که به تازگى به مقام ریاست‌جمهورى در امریکاى لاتین رسیده‌اند از جمله چپ‌هاى اعتدال‌گرا و سوسیال‌دموکرات محسوب مى‌شوند. سیاستمدارانى نظیر لولاداسیلوا در برزیل، خانم میشله باشلت در شیلى، اسکار آریاس در کاستاریکا و تاباره واسکوئز در اروگوئه به این دسته تعلق دارند. به بیان کلى چنین افرادى مظهر سیاست‌هاى دوراندیشانۀ اقتصاد کلان و حفظ اصلاحات لیبرال مربوطه به دهۀ ۱۹۹۰ هستند، با این تفاوت که خط‌مشى‌هاى سوسیالیستى بهترى را با برنامه‌هایشان تلفیق‌ کرده‌‌اند که اعضاى این دسته به شیوه‌هاى مختلف و به درجات متفاوت مشترکاً با سنّت پوپولیسم تلقی کرده‌اند».[۱۲]
پوپولیسم (عوام‌سالارى یا توده‌گرایى) مفهوم و تصورى مبهم و اغفال‌کننده است، اما به منظور درک اتفاقاتى که اکنون در منطقه رخ مى‌دهد، بسیار محورى به شمار مى‌آید. یکى از دشوارى‌هاى عدیدۀ درک پوپولیسم آن است که این خط‌مشى اغلب به صورت اهرمی برای سوء استفاده به کار مى‌رود. پوپولیست در بسیارى از نقاط جهان کمابیش به سیاستمدارى اطلاق مى‌شود که از راه شیوه‌ها و ابزارهاى فرومایه‌اى که چه بسا به مذاق غرایز محقرتر رأى‌دهندگان خوش مى‌آید کسب محبوبیت را جستجو مى‌کند. با وجود این پوپولیسم یا عوام‌سالارى مجموعه معانى دقیق‌ترى دارد، اگر چه چنین معانى در نقاط مختلف جهان با یکدیگر تفاوت دارند.
ذکر این نکته ضرورى است که این افراد به لحاظ گرایش‌های سوسیالیستى و محافظه‌کارانۀ خود در تشکیل ائتلاف‌هاى چندطبقه‌اى با یکدیگر تفاوت‌هایى داشتند.
چنان‌که انتظار مى‌رفت، رهبرى آنها کاریزماتیک و گیرا بود و ناطقان بزرگى محسوب مى‌شدند یا ترجیحاً عوام‌فریب‌هاى بزرگى بودند. خوزه ماریا ولاسکو، شاخص‌ترین پوپولیست اکوادور، که پنج بار به ریاست‌جمهورى رسید و در چهار بار آن به دست ارتش سرنگون شد، گفته است: تراسى را در اختیار من قرار دهید، آن‌وقت رئیس‌جمهور خواهم شد! (منظور وى از تراس یا بالکن، محلى براى سخنرانى بود).[۱۳]
وارگاس و پرون مانند هویى لانگ، فرماندار لوئیزیانا، از اهرم جدیدى با نام رادیو براى ارتباط برقرار کردن با توده‌هاى انسانى بهره بردند. «انقلاب بولیوارى» هوگو چاوز به طور عمده بر پاى مهارت‌هایش در خوش‌بیانی استوار بود. او هر روز یکشنبه در برنامۀ تلویزیونى به مدت چهار ساعت سخنرانى مى‌کرد.
اکونومیست آورده است: «برخى از عوام‌سالاران نظیر ویکتور رائول هایا دلاتوره، بنیان‌گذار حزب اتحاد انقلابى مردمى امریکا در پرو (APRA)، و ویلیام جنینگز برایان، کاندیداى دموکرات سه دورۀ انتخابات ریاست‌جمهورى امریکا، به نقوش و نگاره‌هاى مذهبى یا تکنیک‌هایشان در این رابطه متکى بودند. برایان در جمع مردم موعظه مى‌کرد: شما نخواهید توانست بشریت را روى صلیب طلا به چهار میخ بکشید».[۱۴]
بیوگرافى اخیر چاوز بر شباهت‌های وى به فردى که در تلویزیون به تبلیغ و ترویج دین مشغول است، دلالت می‌کند. رهبران پوپولیست همواره در طلب برقرارى پیوندى مستقیم با توده‌هاى پیرو خود بوده‌اند. آنها به جاى هدایت احزاب سازمان‌یافته و منظم، رهبرى جنبش‌هاى شخصى خود را بر عهده داشته‌اند. به همین سبب اکنون سازمان سیاسى حاکم بر آرژانتین نام خوان پرون را یدک مى‌کشد. از سوى دیگر به‌طور مثال اگر چاوز را از انقلاب بولیوارى خارج سازید، از این انقلاب چیزى باقى نمی‌ماند. در نقطۀ مقابل این سیاستمداران، میشله باشلت، نخستین رئیس‌جمهور تاریخ شیلى، که ریاست ائتلافی چهار حزبى را عهده‌دار است، یا لولا داسیلوایى، که حزب کارگرش (PT) دارای حدود هشتصدهزار عضو عوارض‌دهنده است قرار دارد.[۱۵] پوپولیست‌ها به انتخابات به صورت راهى براى تکیه زدن بر اریکۀ قدرت مى‌نگریستند و از این گذر حق و حقوق خود را به طرز موفقیت‌آمیزى گسترش دادند، اما آنها درعین‌حال به بسیج عمومى و روانه ساختن حامیانشان به خیابان‌ها متکى بودند.
پوپولیست‌ها اغلب، در تمرین قدرت، عملکرد دموکراتیک نیرومندی از خود نشان ندادند. آنها میان رهبر، حزب، دولت و کشور وجه تمایزى قائل نشدند، به‌طور مثال پرون نظام قضایى آرژانتین را به حال خود رها کرد و افراد خود را در کرسى‌هاى اتحادیه‌هاى تجارى نشاند و در انتخابات سال ۱۹۵۰.م نیز تقلب کرد. اکنون چاوز با استقرار «مجمع قانون اساسى» کنترل کلیه نهادهاى دولتى را در اختیار گرفته است و مورالس و هومالا هر دو ایجاد مجامع مشابه را وعده داده‌اند. با نگاهى ژرف‌تر درخواهیم یافت که بسیارى از پوپولیست‌ها به طور غیر تصادفى افسران نظامى بوده‌اند.[۱۶]
«با این اوصاف رگه‌هاى مشترکى میان پوپولیسم و ناسیونالیسم (ملّى‌گرایى) وجود دارد. عوام‌سالاران به پشتیبانى از فرهنگ ملّى در مقابله با نفوذ فرهنگى کشورهاى خارجى برخاستند و به چهره‌هاى برجسته و نامى اما فراموش‌شدۀ دوران گذشتۀ سرزمینشان مانند شدند و از بسیارى جهات در واقع معماران کشورشان بودند. درحالی‌که موعظه‌ها و خطابه‌هایشان غالباً بر ضد کاپیتالیسم ایراد مى‌شد، با برخى کاپیتالیست‌ها (طرفداران نظام سرمایه‌دارى) قراردادهایى را به امضا مى‌رساندند. آنها حامیان خود را علیه دو دشمن لفاظ خود شوراندند؛ یکى اقلیت حاکم و زمین‌داران مناطق روستایى و دیگرى امپریالیست‌هاى بیگانه.
توده‌گرایان از صنایع و نقش پررنگ‌تر دولت در اقتصاد حمایت و به اقشار کارگر امتیازات و منفعت‌هاى اجتماعى واگذار کردند. آنها اغلب با چاپ اسکناس مخارج این امتیازات را تأمین مى‌کردند».[۱۷]
اگرچه پوپولیست‌ها در حمایت از اقتصاد تورمى تنها نبودند، به طور اخص طبق همین الگو شناخته شده بودند. رودیگر دورنبوش و سباستین ادواردز در کتاب خود با عنوان «اقتصاد کلان پوپولیسم»، در توصیف خصوصیات پوپولیسم اقتصادى، از آن به عنوان خیز برداشتن به سوى رشد اقتصادى و بازتوزیع درآمدها حین نادیده انگاشتن تورم، کسرى بودجه و سایر خطرهای اقتصادى یاد کرده‌اند. این قبیل سیاست‌ها را صرفاً پوپولیست‌هاى اعصار گذشته در پیش نگرفته‌اند، بلکه آلن گارسیا، رئیس‌جمهور پرو در سال‌هاى ۱۹۸۵ تا ۱۹۹۰ نیز چنین خط مشى‌هایى را دنبال کرده است.[۱۸]
این سیاست‌ها را به شکل ملایم‌تری نستور کرچنر، رئیس‌جمهور «پرونیست» آرژانتین، اختیار کرده است. در ونزوئلا نیز چاوز چپ‌گرا فقط به یمن ثروت گزاف نفتى از گرداب کسرى بودجه رهایى یافته است. با یک پس‌نگرى درمى‌یابیم که سیاست‌هاى اقتصادى پوپولیست‌ها از جانب سالوادور آلنده، رئیس‌جمهور سوسیالیست شیلى در سال‌هاى ۱۹۷۰ تا ۱۹۷۳، و ساندینیست‌هاى نیکاراگوئه نیز تعقیب مى‌شد.[۱۹]
چنین سیاست‌گذارى‌هایى سبب شد بسیارى از ناظران واژه‌‌هاى پوپولیست و چپ‌گرا را به جاى یکدیگر به کار برند؛ اشتباهى که سرانجام به از دست رفتن سرمایۀ سرمایه‌گذاران خارجى، که با پیروزى لولا داسیلوا در انتخابات ریاست‌جمهورى سال ۲۰۰۲.م برزیل نگرانى مفرطى از خود بروز مى‌دادند، انجامید؛ زیرا نتوانستند میان چپ‌گرایى یا عوام‌سالارى داسیلوا تمایز قائل شوند.
در حقیقت، در بطن پوپولیسم، چپ‌گرایى ذاتى و فطرى وجود ندارد. عدۀ بسیارى از عوام‌سالاران به فاشیسم نزدیک‌تر بودند. عده‌ای نیز به جاى حمایت از حقوق شخصى و تکثرگرایى لیبرال دموکراسى از نظام رسته‌باورى (Corporatism) حاکمیت دولت‌هاى صنفى بر مبناى این نظریه استقبال کردند که جامعۀ سیاسى از گروه‌هاى ناهمگون اقتصادى و شغلى تشکیل شده است و در نتیجه هر شهروند باید بر اساس حرفۀ خود در جامعه مشارکت سیاسى داشته باشد نه با انتخاب نماینده بر اساس محل زندگى‌اش.[۲۰]
نویسندگان دیگر جهان پوپولیسم را بیشتر تکنیک‌هاى یک رهبرى سیاسى دانسته‌اند تا یک ایدئولوژى خاص. آنها واژۀ پوپولیسم را به محافظه‌کاران اقتصاد بازار آزاد از قبیل آلبرتو فوجیمورى، رئیس‌جمهور سابق پرو، و کارلوس منم از آرژانتین اطلاق مى‌کنند که به طرق مختلف گروه‌هاى ذى‌نفع را نادیده گرفتند و به درخواست توده‌هاى مردم گوش فرا دادند. این در حالی است که هنوز مشخص نیست که آیا اولانتا هومالا، به این طبقه خواهد پیوست یا دنباله‌رو راه چاوز خواهد شد.
به هر تقدیر پوپولیسم سرشار از تناقض‌هاست و مهم‌تر از همه اینکه نخبه‌ستیز است، اما درعین‌حال نخبه‌هاى جدیدى را پروبال مى‌دهد. پوپولیسم معتقد است که از عوام حمایت مى‌کند و با اقلیت حاکم سر نزاع دارد، اما همچنان‌که دورنبوش و ادواردز در کتاب خود بیان کرده‌اند، در پایان هر تجربه یا آزمایش پوپولیست، دستمزدهاى واقعى از میزان اولیۀ آن به مراتب کمتر است. عوام‌سالارى سیاست‌هاى کلان را براى امریکاى لاتین فراهم آورد، اما مراودات پوپولیسم با دموکراسى مانند سکه دو رو دارد. پوپولیست‌ها مانند جنگجویان صلیبى بر ضد فساد تاخت‌وتاز مى‌کنند، اما اغلب خود سبب می‌شوند فساد بیشتر گسترش یابد.[۲۱]
پوپولیسم از شعار تا عمل
پدیده‌های اجتماعی هنگامی از اعتبار برای اثرگذاری برخوردار می‌شوند که از یک‌سو بیانگر واقعیات حاکم بر اجتماع باشند و از سویی دیگر چشم‌اندازی ملهم از حقیقت را ترسیم سازند. آنچه بیش از هرچیز دیگری به گرایش‌های چپ‌گرایانه طی یکصد سال گذشته منزلت بخشیده، دو موضوع محوری است. واقعیت سرمایه‌داری بین‌المللی، واقعیت سلطۀ کشورهای بزرگ غربی در خارج از حوزۀ جغرافیایی لیبرال‌دموکراسی و واقعیت اقتدارگرایی مطلق در اکثر کشورهای جهان سوم، تأثیر بسزایی در اعتبار بخشیدن به تفکرات چپی و توجیه عقلانی چهارچوب‌های ارزشی و تحلیلی آن داشته‌اند. علت دیگری که در منزلت یافتن و وجاهت نظرها و گرایش‌های چپ‌گرایانه تعیین‌کننده شد تلاش و خواست ذاتی انسان برای تحقق حقوق طبیعی بوده است. نیاز اسمی و به عبارتی ذاتی افراد بشر به دستیابی به سه عامل حیات‌بخش «مثلث انسانیت»، یعنی رفاه، آزادی و عدالت، به طور مؤثری این امکان را فراهم آورد که چپ به مقبولیتی دست یابد. چپ دربرگیرندۀ آمال و خواست‌ها شد. چپ، تا زمانی که خارج از دایرۀ قدرت بود به شمار می‌آمد. اعتبار چپ در آن بود که به نیکی و اصالت تمام، نقد سرمایه‌داری، سلطه و اقتدار را به‌جا آورد. نقد چپ بسیار تحلیلی و به‌شدت مستند بود. آنچه چپ را شکوه بخشید، تطابق چهارچوب‌های تحلیلی آن با واقعیت‌های حاکم بر قلمرو اقتصاد، سیاست و اجتماع بود. چپ نقدگرا، پرستیژدهنده و انسان‌نواز بود. این ویژگی‌ها سبب شد که الزامات برخاسته از حقوق طبیعی، کاستی‌های اجتماعی و ضعف‌های سرمایه‌داری به ارتقای گروه‌ها و ارزش‌های چپ در گسترۀ اجتماعات غربی و شرقی منجر شود. چپ‌ ارزشی و آمالی پا به صحنۀ تصمیم‌گیری و سیاست‌گذاری گذاشت و در اینجا بود که خطوط گسل به‌تدریج نمایان شد. چپ قدرتی، یعنی چپ در ساختار سیاسی، دقیقاً در مسیری گام برداشت که مبانی مارکسیستی چپ‌ انقلابی آن را محکوم می‌ساخت. این بدان معناست که استثمار توده‌ها به وسیلۀ ساختار قدرت، به بند کشیدن آزادی، فقدان رفاه مطلوب و تحقق نیافتن عدالت در مفهوم انسانی آن به دنبال به قدرت رسیدن چپ مارکسیستی حیات یافت. سقوط اجتناب‌ناپذیر گشت هرچندکه مدتی طولانی برای تحقق این نهایت نیاز بود. اضمحلال اتحاد جماهیر شوروی باید پایان رسمی چپ آمالی و در سطح کلی‌تر چپ قدرتی به حساب آید. اما امروزه شاهد پدیدۀ جدیدی هستیم که کمترین شباهتی به مفاهیم چپ مارکسیستی و چپ سوسیال‌دموکرات دارد. این پدیدۀ جدید در امریکای لاتین وضوح بیشتری دارد. چپ امروزی را باید متفاوت با چپ مارکسیستی و سوسیال‌دموکرات دانست. وجه تمایز چپ در امریکای لاتین، که سمبل آن است، ماهیت به شدت قهقرایی، حقیرگرا و انسان‌ستیز آن است. اگر چپ مارکسیستی، به دلیل بی‌توجهی به انسان، در عمل جواب نداد، چپ جدید از پایه و اساس غیرانسانی است. چپ مارکسیستی مبانی نظری و ارتقاگرای محکم و تحول‌‌خواهی داشت. چپ در امریکای لاتین حیات یافت؛ زیرا طالبان قدرت محض، آن را بهترین روش و وسیله برای جلب توده‌ها تشخیص دادند. چپ امروزی که در امریکای لاتین حاکم است باید به‌شدت عوام‌گرا و به‌گونه‌ای وسیع بی‌بهره از هرگونه استحکام ارزشی و بلندنظری تئوریک در نظر گرفته شود. چپ عوام‌گرا حیات یافت؛ زیرا سیاست‌پیشگانی که دارای کمترین وجاهت نظری، حقیرترین چشم‌انداز ارزشی، ذلیل‌ترین احترام برای ارتقای حیات انسان‌های عادی و فزون‌ترین میل به قدرت برای ارضای خواست‌های ذاتی هستند آن را کم‌هزینه‌ترین روش و ممکن‌ترین چهارچوب برای رسیدن به قدرت دریافتند. چپ‌گرایان مارکسیستی، حداقل از ‌نظر بینشی مجهز به افکار پویا و بالنده بودند هرچندکه در مصدر قدرت، به لحاظ ویژگی‌های طبیعت انسان و فقدان اهرم‌های کنترل‌کنندۀ قانونی و اخلاقی، آمال اولیه و جوهرۀ فکری خود را نادیده انگاشتند، اما چپ عوام‌گرا از همان آغاز و از بنیان فاقد هرگونه چهارچوب نظری و ارزشی است. ضرورت کسب قدرت بود که فرصت حیات یافتن چپ عوام‌گرا را به‌وجود آورد. این نوع چپ، چون از استحکام تحلیلی بهره‌ای نبرده، مجبور است بر زشت‌ترین جنبه‌های ذاتی و ارزشی افراد بشر تکیه کند. چپ عوام‌گرا حیات خود را در متوجه ساختن توجه توده‌ها به تفکرات واپس‌نگر، فعالیت‌های اقتدارمحور و نادیده انگاشتن نیاز طبیعی انسان به عدالت، آزادی و رفاه یافته است. چپ عوام‌گرا به شدت آزادی‌ستیز، به‌وضوح استثمارگر و بالتبع ناتوان از ایجاد رفاه است و به ضرورت نیاز به عدالت ایمان ندارد. چپ عوام‌گرا، پیامد طبیعی سقوط چپ آمالی و توانمندی سرمایه‌داری در قبول کاستی‌های خود و تلاش برای غلبه بر آنهاست. از سویی دیگر، ویژگی‌های تاریخی در امریکای لاتین کمک فراوانی به حیات یافتن چپ عوام‌گرا کرد. چپ حاکم بر امریکای لاتین سبب تداوم وسیع‌تر عقب‌ماندگی مادی و کاستی‌های ارزشی در جامعه خواهد شد، ارزش‌های اقتدارگرا استحکام شدیدتری خواهند یافت، فاصلۀ فقیر و غنی فزون‌تر خواهد شد، گسترۀ فقر وسیع‌تر خواهد شد و آمال‌های عالی انسانی کم‌رنگ‌تر خواهد گشت. این پیامدهای اقتدار چپ عوام‌گرا خواهد بود
جذابیت‌های پنهان سوسیالیسم و پوپولیسم
شکی نیست که بعضی از آرمان‌های جنبش‌های سوسیالیستی و پوپولیستی به‌طور کلی براساس ارزش‌های جهان‌شمول انسانی و بسیار متعالی است. مساوات‌طلبی، فقرستیزی، نفی سلطه‌گری و استثمار از موارد مهم‌ آن است. اما این آرمان‌گرایی متعالی تنها علت جذابیت این ایدئولوژی‌ها نیست؛ زیرا این اهداف انسان‌دوستانه در حقیقت وجه مشترک تقریباً کل مکاتب فکری به‌ویژه اندیشۀ مدرن است که براساس دو ارزش بنیادی آزادی و برابری قرار دارد.
واقعیت این است که بعضی جذابیت‌های پنهان و در عین‌حال دفاع‌نشدنی به لحاظ اخلاقی نیز در اندیشه‌های سوسیالیستی و پوپولیستی وجود دارد که هواداران آنها کمتر تمایلی به بحث دربارۀ آنها دارند و معدود اندیشمندانی از این گروه‌ها که دراین‌باره سخن گفته عموماً جزء مرتدان این نحله‌های فکری تلقی شده‌اند. گریز از آزادی و مسئولیت‌پذیری، امتناع از پذیرفتن اصل علمی قطعیت نداشتن دانش تجربی، ادعای شناخت سیر حوادث آینده و پافشاری صریح یا ضمنی بر نوعی پیشگویی و پیامبرمآبی را شاید بتوان از ویژگی‌های مهم سوسیالیسم دانست که دارای نوعی جذابیت پنهان است.
کارل مارکس، مهم‌ترین نظریه‌پرداز جنبش‌های سوسیالیستی در قرن نوزدهم میلادی، همانند بسیاری دیگر از همفکران خود، به نوعی دترمینیسم تاریخی اعتقاد داشت، یعنی اینکه مسیر حوادث تاریخ بشری از الگوی معین و گریز‌ناپذیری تبعیت می‌کند که به روشنی شناسایی و تبیین می‌گردد و براساس آن سیر محتوم رویدادهای آینده را می‌توان پیشگویی کرد. طبق این الگوی فکری، مارکس به پیروزی نهایی سوسیالیسم در آیندۀ نزدیک یقین داشت و معتقد بود که اراده‌های فردی انسان‌ها نمی‌تواند مانع این حرکت کلی و حتمی تاریخی گردد. واضح است که این‌گونه پیشگویی‌ها ــ که از نوعی رویکرد «عرفانی» به تاریخ بشری حکایت می‌کند ــ فاقد اعتبار علمی است، اما بدون تردید برای کسانی‌که به هر دلیلی به سوسیالیسم اعتقاد پیدا کرده‌اند می‌تواند مایۀ تسلی و آسوده‌خیالی باشد؛ اگر سوسیالیسم همانند آفتاب در افق تاریخ بشری به‌طور گریز‌ناپذیری طلوع خواهد کرد، در این صورت چه نیازی به تلاش فردی و مسئولیت‌پذیری است؟ اگر با ارادۀ مختار انسان‌ها نتوان سیر حوادث را تغییر داد، آزادی و مسئولیت فردی چه معنایی پیدا می‌کند؟ سوسیالیسم، به‌رغم ماهیت انقلابی آن، به طور تناقض‌آمیز و ضمنی حاوی پیام نوعی تقدیرگرایی و تسلیم به سرنوشت است. انسان‌ها با اعمال خود فقط می‌توانند سبب تسریع یا تعویق این حرکت تاریخی محتوم شوند، اما قادر به تغییر مسیر تاریخ نیستند. این تقدیرگرایی درعین‌حال توجیه‌کنندۀ سرکوب ضدانقلابیونی است که طلوع خورشید سوسیالیسم را می‌خواهند به تعویق اندازند. به سخن دیگر انسان‌ها حتی در محدودۀ تنگ حرکت محتوم تاریخ، آزادی عمل ندارند، آنها فقط مجاز به یک انتخاب هستند و آن جامعۀ آرمانی یا سوسیالیسم است، هر انتخاب دیگری تبهکارانه و مستوجب مجازات است.[۲۲]
جذابیت تقدیرگرایی در رها کردن انسان‌ها از شک و تردید و مسئولیت سنگین انتخاب است. انسان مدرن، که شادمانه خود را آزاد از قیدوبندها و تکالیف جامعۀ سنتی می‌بیند، درعین‌حال خود را با معضل بزرگ انتخاب و مسئولیت ناشی از آن رودررو می‌یابد. انسان مقیّد و مکلّف تقدیرگرا کمتر دچار نگرانی، تردید و تشویش است و آسوده‌خیال خود را تسلیم سرنوشت می‌کند. اما انسان رهاشدۀ مدرن مسیر زندگی ازپیش‌تعیین‌شده‌ای در برابر خود ندارد و امکان انتخاب‌های متعدد و مسئولیت‌های فردی مترتب بر آنها او را به شدت مضطرب و آزرده می‌کند. سوسیالیسم و تقدیرگرایی ضمنی آن مَفرّی مدرن برای این معضل است؛ فرض بر مشخص بودن مسیر آینده و یقین به حقانیت آن، بار سنگین مسئولیت فردی انسان‌ها را از روش آنها برمی‌دارد. به این ترتیب انسان‌ها از نظر سوسیالیست‌ها به دو گروه تقسیم می‌شوند: گروه اول آنهایی هستند که در مسیر تاریخ و در جهت نیل به جامعۀ آرمانی و بر حق گام برمی‌دارند و گروه دوم گمراهان و معاندان‌اند که سهواً یا عمداً می‌خواهند مسیر تاریخ را منحرف سازند یا حرکت آن را به تعویق اندازند. گمراهان را باید به کمک «علم» و با نقد آگاهی‌های کاذب (ایدئولوژی) هدایت کرد و آنهایی را که به خاطر حفظ منافع طبقاتی، سد راه تاریخ می‌شوند باید از میان برداشت. معتقدان به سوسیالیسم نگران آینده و انتخاب درست و متناسب با ‌آن نیستند، همه چیز بر آنها معلوم و حجّت بر آنها تمام است. یقین اطمینان‌بخش یکی از جاذبه‌های مهم ایدئولوژی سوسیالیستی، به‌ویژه برای جوامع سنّتی درگیر با دنیای مدرن، است.
مسئولیت‌پذیری روی دیگر سکۀ آزادی فردی است. آزادی انتخاب به طور منطقی معنای دیگری جز این ندارد که هرکس مسئول نتایج خوب و بد تصمیم‌های خود است. انسان‌ها، به‌رغم‌آنکه به طور طبیعی آزادی انتخاب را ترجیح می‌دهند، اغلب از مسئولیت ناشی از نتایج احتمالی ناخوشایند آن گریزان‌اند. مطلوب آنها آزادی بدون مسئولیت است، ولی چنین چیزی در جوامع مدرن مبتنی بر حقوق فردی (سوبژکتیو) و در رأس آنها مالکیت خصوصی (فردی) ناممکن است. هرجا که حقوق مالکیت فردی به دقت و روشنی تعریف و معین شود، حدود اختیارات (آزادی) و مسئولیت افراد نیز به همان دقت و روشنی معلوم خواهد شد، اما هرگاه که مالکیت، جمعی یا مشاع باشد، مسئولیت‌پذیری فردی ناگزیر رنگ خواهد باخت. سوسیالیسم با محدود کردن و سرانجام محو مالکیت خصوصی در واقع هرگونه مبنای مشخصی برای مسئولیت‌پذیری و پاسخگویی را از بین می‌برد، ازاین‌رو به تعبیری می‌توان گفت که سوسیالیسم سرزمین موعود مسئولیت‌گریزان است؛ آنهایی که درصددند تلاش خود را به حداقل ممکن برسانند و بهره‌مندی از محصول تلاش دیگران را به حداکثر ممکن. مالکیت جمعی در حقیقت معنای دیگری جز ایجاد گسست میان اعمال افراد و نتایج مترتب بر آنها ندارد. گرچه تالی فاسد این گسست از میان رفتن انگیزه برای تلاش بیشتر و حتی می‌توان گفت رقابت در جهت حداقل کردن تلاش و نهایتاً ناکارآمدی و اتلاف منابع است، به‌هرحال آسوده‌خیال کردن افراد در قبال مسئولیت ناشی از تصمیم‌ها و اعمال احیاناً نادرست آن‌ها جذابیت بی‌چون و چرایی دارد. در جوامع آزاد، منطق رقابت و اضطراب مترتب‌ آن بر انسان‌ها حاکم است و هیچ‌کس از نتیجۀ تلاش پرمشقت رقابت‌آمیز خود در آینده مطمئن نیست. هر برنده‌ای به طور موقتی برنده است و هر آن در معرض خطر از دست دادن موقعیت خود و تبدیل شدن به بازنده قرار دارد. بنابراین حتی برنده‌ها نیز از زندگی خود خشنود نیستند و تشویش رقابت بر جان آنها مستولی است. این دافعۀ رقابت و مسئولیت بر جاذبۀ سوسیالیسم می‌افزاید؛ زیرا در این نظام منطق رقابتی جوامع آزاد جایی ندارد.
سوسیالیسم را در واقع می‌‌توان نوعی بازگشت به ارزش‌های جمعی جوامع قبیله‌ای و سنّتی تلقی کرد که در آنها مالکیت خصوصی (فردی) وجود ندارد و برای فرد هویتی مستقل از جمع متصور نیست. ژان‌ژاک روسو پیدایش نهاد مالکیت را آغاز انحطاط انسان متمدن می‌دانست و برای کارل مارکس جامعۀ آرمانی آینده (کمونیسم) همانند جوامع ابتدایی اولیه (کمون) فاقد نهاد مالکیت خواهد بود. نظم جامعۀ کمونیستی بر این اصل استوار است که انسان‌ها به قدر توان خود کار کنند و به اندازۀ نیاز خود از تولیدات کل افراد جامعه سهم برند. به سخن دیگر، سهم هرکس تابعی از میزان تلاش او نیست. حال پرسش اینجاست که در چنین شرایطی چه انگیزه‌ای برای تلاش بیشتر افراد وجود دارد و برای میل افراد به حداقل کردن کار و زحمت خود چه تدبیری می‌توان اندیشید؟ پاسخ سوسیالیست‌ها این است که انسان جامعۀ کمونیستی انسان تراز نوینی است که در پی منافع و اهداف شخصی نیست، نفع جمعی را به نفع فردی ترجیح می‌دهد و کار کردن را نه زحمت، بلکه لذت تلقی می‌کند. این تصور آرمانی از انسان تراز نوین جذابیت بسیاری دارد، اما متأسفانه تصوری باطل و کاملاً کاذب از انسان واقعی است. در قرن بیستم میلادی، سوسیالیسم در جوامع مختلف نشان داد که چگونه تلاش برای تغییر دادن ماهیت انسان‌ها می‌تواند خطرناک و فاجعه‌بار باشد، اما بااین‌حال جذابیت این خیال آرمانی به قدری است که بسیاری را همچنان به دنبال خود می‌کشد. سوسیالیسم تحقق آرزوهای ناسازگار و ناممکن را وعده می‌دهد و جذابیت آن شاید در همین نکته نهفته باشد.
وجوه مشترک بسیاری میان سوسیالیسم و پوپولیسم وجود دارد که از موارد مهم آن ارزش‌های جمع‌گرایانه و آرمان‌گرایی خیال‌پردازانه و پیشگویانه است. پوپولیست‌ها را می‌توان برادران ناتنی سوسیاسیست‌ها دانست که هوش و خرد کمتری دارند، اما شعارهای احساسی‌تر و عامه‌پسندتری می‌دهند.
پوپولیست‌ها نسبت به سوسیالیست‌ها شعارهای ملموس‌تری می‌دهند و گفتار آنها نسبت به جامعۀ آرمانی سوسیالیست‌ها کمتر جنبۀ انتزاعی دارد.
جنگ قومی، عقیدتی و ملّی ملموس‌تر از مبارزۀ طبقاتی فراقومی و فراملّی سوسیالیست‌هاست. پوپولیست‌ها، به‌رغم‌آنکه ارزش‌های جمعی را تبلیغ می‌کنند و بر سودجویی خودخواهانۀ ثروتمندان می‌تازند، با نهاد مالکیت به طور کلی مخالفتی ندارند. از این لحاظ می‌توان گفت که اندیشۀ آنها ناسازگاری درونی بیشتری نسبت به سوسیالیست‌ها دارد، اما در عوض برای عامۀ مردم، که به‌شدت و به طور غریزی به مالکیت شخصی تعلق خاطر دارند، جذاب‌تر است.
برتری‌جویی نژادی، قومی یا ملّی برای عوام شعار ملموس‌تری از جامعۀ آرمانی (انتزاعی) بی‌طبقۀ جهانی است. از این لحاظ است که مشاهده می‌کنیم در مقاطعی از تاریخ قرن بیستم سوسیالیست‌ها برای پیش بردن سیاست‌های خود به شعارهای پوپولیستی متوسل شده‌اند.
در هر صورت با توجه به اینکه این دو مشرب فکری ریشه‌های مشترک (ارزش‌های جمع‌گرایانه) دارند، عبور از یکی به دیگری، به آسانی ممکن‌ است.
واژۀ کلیدی پوپولیست‌ها «مردم» است، آنها خود را وام‌دار مردم می‌دانند و آنها را مخاطب قرار می‌دهند، اما اینکه مصداق عینی مردم از نظر آنها چه کسانی هستند روشن نیست. سوسیالیست‌ها، مردم یا به قول خودشان «خلق» را کسانی می‌دانند که فاقد ابزار تولیدند و مالک چیزی جز نیروی کار خود نیستند، اما واژۀ مردم نزد پوپولیست‌ها کاملاً مبهم است و مفهوم روشنی ندارد. با اینکه کلان‌ثروتمندان دائماً در معرض انتقاد آنها قرار دارند، به‌محض‌اینکه چنین افرادی سر به آستان سیاسی آنها بسپارند جزئی از مردم تلقی می‌شوند.
هر آنچه مردمی است خوب است، اما اینکه چه چیزی به طور مشخص مردمی است در واقع معلوم نیست.
مردم هیچ مسئولیتی در قبال مشکلاتی که با آنها درگیر هستند مانند فقر، فساد و مسائل اجتماعی، ندارند،
همۀ مشکلات از ناحیۀ دیگران، یعنی بیگانگان و غیرخودی‌ها، ناشی می‌شود.
هیچ فردی مسئول تصمیمات خود و احیاناً بدبختی‌های ناشی از آن نیست. واضح است که این‌گونه توجیه مسئولیت‌گریزی جذابیت بسیاری برای عوام دارد. پوپولیست‌ها همۀ مصائب مردم را به توطئه‌هایی از ناحیۀ بعضی از گروه‌های ضدمردمی منتسب می‌کنند و وعده می‌دهند که با خنثی کردن آنها و افشای توطئه‌گران به‌زودی و به راحتی بر همۀ مشکلات غلبه خواهند کرد. البته آنها تحقق یافتن وعده‌های خود را در گرو پشتیبانی بی‌قید و شرط مردم از سیاست‌های خود می‌دانند و هرگونه خللی در این پشتیبانی را ناشی از توطئه‌های دشمنان تلقی می‌کنند. آنها خواهان مداخلۀ مسئولانه افراد در تعیین سرنوشت خود نیستند، بلکه فقط حمایت جمعی و منفعلانۀ آنها را از سیاست‌های پوپولیستی خود خواستارند.
پوپولیست‌ها همانند سوسیالیست‌ها مسئولیت فردی را از دوش انسان‌ها برمی‌دارند و از این جهت موجبات آسوده‌خیالی آنها را فراهم می‌آورند. توده‌های مردم که بعضاً مجذوب این ایدئولوژی‌ها می‌شوند اغلب از هزینۀ سنگین این سلب مسئولیت از خود غفلت می‌کنند. تعلیق آزادی‌های فردی، ناکارآمدی، اتلاف منابع و فساد بهایی است که برای این مسئولیت‌گریزی باید پرداخت. ازاین‌رو می‌توان گفت که مبلغان این ایدئولوژی‌ها به عمد یا به سهو دو عمل به شدت غیراخلاقی را مرتکب می‌شوند، یکی سوء‌استفاده از نقطۀ ضعف نفس انسانی، یعنی معاملۀ نامشروع مسئولیت‌گریزی در برابر آزادی و دیگری وعدۀ رونق و رستگاری در حرف و سوق دادن مردم در عمل به سوی فلاکت و بدبختی.
نتیجه:
از آنجا که بین چپ و پوپولیسم وجوه مشترک بسیاری وجود دارد، عده‌ای معتقدند در بطن پوپولیسم، چپ‌گرایی ذاتی وجود دارد؛ به‌ویژه در چپ نو که بسیاری از دیدگاه‌های ایدئولوژیک را بنا بر اقتضاهای دنیای کنونی، فراموش نموده و به سوی پوپولیسم متمایل‌تر شده‌اند؛ چنان‌که در حکومت‌های چپ امریکای جنوبی به وضوح این امر مشهود است که در این حکومت‌ها چپ را بیشتر می‌توان تکنیک‌های سیاسی دانست تا نوعی ایدئولوژی خاص، بنابراین ویژ‌گی‌های چپ نو بر پوپولیسم منطبق است و هرآنچه بر پوپولیسم مترتب می‌شود به گونه‌ای می‌توان آن را به چپ نو نیز نسبت داد.
چپ نو و پوپولیست‌ها خود قربانی پوپولیسم می‌شوند؛ زیرا آنها خواست مردم را با اخلاق و عدالت یکی می‌دانند و این خواست را از همۀ معیارها و سازوکارهای اجتماعی بالاتر تلقی می‌کنند. البته پوپولیسم و چپ نو به عالم سیاست منحصر نیست و می‌تواند در حوزه‌های مختلف اجتماعی و فرهنگی هم مورد توجه قرار گیرد؛ به این معنا که نوعی مردم‌گرایی در تبیین، توضیح و تحلیل پدیده‌های مختلف به کار رود. این پدیده‌ای است که در همۀ زمینه‌ها وجود دارد؛ در حوزۀ سیاست، فرهنگ، اجتماع و اقتصاد نیز کاربرد دارد، بنابراین صرفاً اختصاص دادن این موضوع به حوزۀ سیاست و سیاستمداران صحیح نیست.
در واقع ملاک پوپولیسم آن چیزی است که مردم خواستار شنیدنش هستند نه صحت و درستی آن نظر، به همین دلیل هیچ سنخیتی بین پوپولیسم و قاعده‌ای اعم از اخلاقی و غیراخلاقی وجود ندارد. اصل پوپولیسم جذب نظر عموم و بسیج عمومی است، و به همین دلیل چپ نو و پوپولیست‌ها سرانجام خودشان نیز قربانی این عوام‌زدگی می‌شوند. حتی زمانی که پوپولیست‌ها به دنبال بسیج عمومی هستند لزوماً بر اهدافی که یک جامعۀ اید‌ئال تصویر می‌کند تأکید نمی‌کنند، بلکه کاملاً تابع منطق عوام، آن هم در یک مقطع مشخص هستند و ذهن عموم نیز در برش‌های مختلف کاملاً تابع مسائل جاری و روزمره‌شان است. به‌هرحال چپ‌های نو و پوپولیست‌ها رویکردی دووجهی دارند: هم تمامیت‌خواه هستند، هم ضددموکراسی. این دو رویکرد گاهی اوقات تعارضاتی ایجاد می‌کند. در واقع آنان بر حفظ اقتدار خود تأکید می‌کنند، برای مثال تأکیدها و پافشاری‌های بی‌مورد بر بعضی از مسائل بی‌اهمیت و استراتژیک نشان‌دهندۀ این رویکرد است. درعین‌حال پوپولیست‌ها غیرمدرن و غیردموکرات نیز هستند؛ چون ملاک را قدرت خودشان در جذب نظر عموم قرار می‌دهند، بنابراین به تعهداتی که نهادهای دیگر برایشان ایجاد می‌کنند، پایبند نیستند.
با این اوصاف می‌توان چپ نو و پوپولیست‌ها را تمامیت‌خواه خواند. پوپولیست‌ها و حکومت‌ چپ‌های نو پراگماتیست نیز هستند، اما تعهدی به عمل ندارند و فقط به فکر سامان دادن بسیج عمومی برای تثبیت قدرتشان هستند.
در نظام‌های پوپولیستی و چپ در دنیای کنونی تناقض‌‌های بسیاری وجود دارد: اولین تناقض مهم اینجاست که مدام از مردم و خواست آنها سخن می‌گویند، اما با وجود اتحاد و یکپارچگی مردم خواست بسیاری از آنها که با خواست اکثریت یکی نیست خیلی آرام و مرموز نادیده گرفته می‌شود، ازهمین‌رو نظام پوپولیستی یعنی نظام خفقان برای اقلیّت‌ها. دومین تناقض چنین نظام‌هایی در این است که هنگام مواجه‌شدن با بن‌بست‌ها در راه تحقق شعارهای وعده‌داده‌شده به مردم، مدام تقصیرها را بر گردن دشمنان فرضی می‌اندازند تا بدین شیوه مردم را قانع کنند.
پی‌نوشت‌ها
________________________________________
[۱]ــ علی رحیق اغصان، دانش‌نامه در علم سیاست، تهران: فرهنگ صبا، ۱۳۸۴، ص ۳۰۵
[۲]ــ علی‌ آقابخشی و مینو افشاری‌راد، فرهنگ علوم سیاسی، مرکز اطلاعات و مدارک علمی ایران، ۱۳۷۴، ص ۲۶۴
[۳]- Schiller Herbert I., Communication and Cultural Domination, 1976
[4]ــ سعید اسماعیلی، «موعودگرایی و هزاره‌گرایی»، نشریه آئین، ش ۷ (تیرماه ۱۳۸۶)
[۵]ــ همان‌جا.
[۶]ــ همان‌جا.
[۷]ــ علی رحیق اغصان، همان، ص ۳۱۵
[۸]ــ همان‌جا.
[۹]ــ سعید اسماعیلی، همان.
[۱۰]ــ علی رحیق اغصان، همان، ص ۳۰۵
[۱۱]ــ علی آقابخشی و مینو افشاری‌راد، همان، ص ۲۶۴
[۱۲]ــ سیدحسن حسینی، پوپولیسم مذهبی، مندرج در: www.bashgah.Net
[13]ــ همان‌جا.
[۱۴]ــ رک: پل تارگارت، پوپولیسم، ترجمۀ حسن مرتضوی، انتشارات آشیان، ۱۳۸۱
[۱۵]ــ همان‌جا.
[۱۶]ــ دراین‌باره به عنوان نمونه رک: Evrand rahamian Khomeinism, London: I. B. Tauris, P. 1993
به نقل از بابی سعید، هراس بنیادین، ترجمۀ غلامرضا جمشیدی‌ها و موسی عنبری، صص ۱۱۱ ــ ۱۰۹؛ «چه می‌خواستیم؟» (گفتگو با بهزاد نبودی)، یادنامه روزنامه شرق، (ویژه‌نامۀ انقلاب اسلامی)، ص ۶
[۱۷]ــ رک: فرهنگ رجایی، مشکله هویت ایرانیان امروز، تهران: نشر نی، ۱۳۷۹
[۱۸]ــ رک: ژان شاردن، سفرنامه شاردن (متن کامل)، ترجمۀ اقبال یغمایی، تهران: توس، ۱۳۷۲
[۱۹]ــ رک: صحیفه نور، ج ۲، صص ۱۵۸، ۲۲۳ ــ ۲۲۱، ۲۴۵ ــ ۲۴۴، ۲۶۶ ــ ۲۵۷
[۲۰]ــ میشل فوکو، ایرانی‌ها چه رویائی در سر دارند، ترجمۀ حسین معصومی همدانی، ص ۳۹
[۲۱]ــ در این باره رک: حمید پارسانیا، هفت نظریه در باب اصلاحات، مندرج در: انقلاب اسلامی؛ چالش‌ها و بحرانها، به کوشش عبدالوهاب فراتی، قم: نشر معارف، ۱۳۸۱
[۲۲]ــ همان‌جا.