فرار شاه خائن

روي دو پا مي ايستد و صداي خنده هايش، سکوت سرد سال ها رنج بي اندازه اش را مي شکند. آن سوتر، شيطان، در آتشي سوزان، چشم هايش ذره ذره آب مي شوند. اين جا خانه شيطان نيست؛ اين جا هزار بهار نيامده شکوفه مي دهند. اين جا صداي سياهي، هيچ دري را نمي گشايد. نور، رستاخيز درهاي بسته است. پا بر اين خاک مقدس نکوب؛ هواي اين ديار شايسته مرگ نيست! به کجا چنگ انداخته اي که خراش هاي خاک، از پس زخم هاي عميق سال ها شکنجه، التيام نمي پذيرد؟
 
صدايت را بر کدام صخره بي مورد کوبيده اي که هيچ پژواکي نمي شنوي. هيچ کس نگران تو نيست. هيچ کس هوايت را نفس نمي کشد. هيچ کس دست هاي خون آلودت را در دست نخواهد گرفت. جهنّمي در پس چشم هايت زبانه مي کشد که خاک را خواهد سوزاند. اين خاک، تو را از خود رانده است. شيطان، پدر اجداد تو، از آسمان رانده شد و تو از زمين نيز بر دار اين تاج را از سري که هيچ گاه بر پرتگاه به دست کسي فکر نکرد. بردار اين چنگي را که تمام خاک را بي رحمانه در مشت فشرد. نگاهت را از دريچه هاي باز روبه رو بردار؛ هيچ کجا جاي تو نيست. خورشيد، آن قدر بي تو شفاف مي تابد که شهر،جان تازه اي گرفته است. شهر، يکپارچه غوغاست. شهر، در خون شهيدان وضو گرفته. شهر، به نماز ايستاده، يوغ از گردن برداشته و چون کبوتران آزادِ از قفس رها شده، آسمان را پر مي گيرد. شهر، بوي تازگي مي دهد و آن سوتر، شيطان، کوله بار گناه بر دوش، راهي راهي مي شود که شعله شعله در آن خاکستر شدن را تجربه کند. حالا وقت آن است که کلّه هاي سياه، دست و پايشان را جمع کنند و هر چه زودتر از ذهن تازه آسمان بگريزند. حضور ديو و فرشته در کنار هم، هرگز شايسته نخواهد بود؛ زيرا ديو مي داند که دير يا زود به نور وجود فرشته نابود خواهد شد. پس بگريز! تا روزنه هاي و طرح، نفس تازه کنند و بهار بيايد و برف ها، بوي بهار بگيرند و گل هاي پيروزي سر بر آرند؛ تا آن سوتر، بيست و دو بهمن پر افتخار را نظاره کنند و بوي خوب پيروزي را به جشن بنشينند. شب رفت تا طبل هاي تو خالي اهالي شب، ساکت بمانند. توفان اراده يک ملت، پشت ابر قدرت را بلرزاند. تباهي رفت تا مدال هاي دروغين افتخار، سلسله اي بي هويت، در دفترچه خاطرات زنان مدفون شود.
 
تا چشم هاي دوخته شده به خاک ميهن، به مشت کوبنده فريادهاي استقلال دوخته شود. آن روز، جماران، شکوه و جلال خود را به رخ کاخ هاي لرزان و گريزان مي کشيد و مرد جماراني، وعده خداوند را زير لب زمزمه مي کرد: «آيا کساني که تدبيرهاي بد مي انديشند، ايمن شدند از اين که خدا آنان را در زمين فرو ببرد يا از جايي که حدس نمي زنند عذاب بر ايشان بيايد.» و کدام عذاب، دردناک تر از آن که بر قدرت و با قدرت و با تکيه بر هر آن چه زور و زر و تزوير و در حالي که بر تخت هاي زرين بي نيازي تکيه زده است، اهالي ابابيل سنگ هاي خشم دو هزار و پانصد ساله را بر سرش بريزند و او با چشماني نيمه باز از خوابي سنگين، فرار را بر قرار ترجيح دهد؛ او که حالا گرد و غبار برخاسته از گريزش، هم انديشانش را به سرفه انداخته و آنان نيز در تدارک پيوستن به لحظه هاي ننگين تاريخ اند. خيانت مي رود، در حالي که دستانش به خون هزاران هزار خواهان آزادي، آغشته است. آن روز چه شاد بودند، تيتر درشت روزنامه ها که فرياد مي زدند: «شاه رفت» و بر چهره هر ايراني مسلمان، خوي اشک جاري مي ساخت از شادي و شور. شاه مي رود تا چلچراغ حجله هاي فرزندان شهيد وطن روشن شود و همه بدانند که امام ما، با مشت هاي آهنين«توي دهن» شاه زده است. حالا که بوي خوب آزادي را نفس مي کشيم، در قاب خاطرات مان، هزاران لاله سرخ مي کاريم تا هر صبح، يادشان، آغازگر خورشيدمان باشد و ايمان مي آوريم که شب، نفاق و خيانت هرگز پايدار نمي ماند؛ چون بهار هميشه سبز، پس از زمستان در راه است. چون ديو تاب ديدار فرشته را ندارد. چون مي داند در سيل اشک هاي جاري اين مردم دغداران فرزندان به خون نشسته ـ غرق خواهد شد. به راستي، چقدر فرق مي کنند اين دو خاطره تاريخ! مردي مي آيد و ديگري مي رود؛ آن که مي آيد پر غرور، با شکوه، در برابرش ميليون ها آغوش گشوده و پيشاني بلندش نشيمن گاه خورشيد و آن که مي رود، لرزان، تنها و با جاپاهاي سياه بر جا مانده و حاصلِ تهوع وطن. آن که مي آيد، فرشته است، آن که مي گريزد، ديو.