می خواستیم حرف اسلام را بزنیم

اشاره:
پرويز خرسند از نامهاي آشنا در فضاي فرهنگي‌ ـ‌‌ سياسي دهة پنجاه است كه در سالهاي اخير كمتر نامي از او به ميان آمده است. در اين گفت‌وگو با فضاي فعاليتهاي فرهنگي پيش از انقلاب بيشتر آشنا مي‌شويم. خاطرات او از دكتر شريعتي و شهيد مطهري شنيدني است اگرچه تحليلش در مورد اختلاف اين دو بزرگوار چندان دقيق به نظر نمي‌رسد و نمي‌توان دغدغه‌هاي عميق شهيد مطهري را تا حد يك دلخوري و سوءتفاهم فروكاست.





اگر اجازه بدهيد بحث را با گريزي به دوران نوجواني و جواني شما شروع كنيم و بفرماييد كه در چه شرايطي و چگونه، خود را در فضاي روشنفكران مسلمان و انقلابي پيدا كرديد و به عنوان يك عنصر فرهنگي، مبارزه در آن دوران را آغاز كرديد؟

اواخر دهه 30 بود كه پس از يك دوره ترك تحصيل كه از كلاس سوم دبيرستان آغاز شد، بار ديگر به تحصيل روي آوردم و براي اولين بار به قلم و نوشتن رسيدم و خودم را يافتم. راستش اين است كه مذهبي نبودم خصوصاً اينكه خانواده‌ام هم مذهبي نبود. پدرم درجه‌دار ارتش و عاشق شاه بود و من در يك فضاي خانواده‌اي شاه دوست بزرگ شدم. زندگي من نيز در آن روزهاي سخت و توأم با فقر و تهيدستي طي شده است. دائماً به دنبال راه نجاتي بودم، كه اين راه را در انجمنهاي ادبي پيدا كردم و بالاخره وارد انجمن ادبي اميد شدم كه آقاي شفيعي‌كدكني و بسياري ديگر از روشنفكران در آن حضور داشتند. آنجا من يك دانش‌آموز دبيرستاني بودم. شبي يكي از دوستان انجمن مرا به باغي برد كه استاد محمدتقي شريعتي در آن سخنراني مي‌كرد. نشستم و گوش دادم اما خيلي خوشم نيامد.
استاد براي نسل خودش بود و براي همانها نيز حرفهايش را زده بود و شايد براي ما نوجوانها و جوانها جذابيت چنداني نداشت. اما به تدريج كه با او آشنا مي‌شدي، سرشار از معنويتش مي‌يافتي. كم‌كم با استاد آشنا شدم و به خانه‌اش راه يافتم. در همين دوران بود كه كم‌كم مذهبي شدم و گرايشات انقلابي و مبارزاتي پيدا كردم. سال چهارم دبيرستان بودم كه نخستين كتابم را با عنوان «آنجا كه حق پيروز است» منتشر كردم.
بعد در ابتداي دهه 40 در مشهد، واقعة مسجد فيل رخ داد كه داستانش معروف است و چند نفري هم آنجا كشته شدند. مي‌خواستند كه آقاي هاشمي‌نژاد را به همين بهانه و به جرم اغتشاش اعدام كنند. به همين سبب مقاله تندي عليه حكومت تهيه كرديم و آقاي طاهر احمدزاده آن را به من داد كه در منزل آيت‌الله ميلاني و در جمع انبوه حاضران معترض بخوانم. رفتم و مقاله را خواندم و از آن روز، نخستين روزهاي پرخطر زندگي‌ام آغاز شد. درواقع فرارم دادند و پنهان شدم و چون در مشهد امنيت نداشتم، پنهاني به تهران آمدم. گاهي دوستان مذهبي‌ام از مشهد به تهران مي‌آمدند و پولي در اختيارم مي‌گذاشتند تا بتوانم زندگي‌ام را ادامه بدهم. بعد در تهران نزد آيت‌الله لنكراني راه يافتم كه منزلش در يكي از كوچه‌هاي پارك شهر بود . پيرمرد باصفايي بود و به من چيزهاي بسياري آموخت. در يكي از روزها در منزل آيت‌الله لنكراني مهماني‌اي برپا بود و آقاي محمدتقي شريعتي هم به تهران آمده بود. آقاي فخرالدين حجازي هم در مجلس حضور داشت و دكتر علي شريعتي هم كه تازه از پاريس رسيده بود، همراه پدرش در مجلس بود. گفت‌وگوها و خاطرات اين جلسه خيلي به يادماندني است و در اين جلسه بود كه من خيلي جدي و تنگاتنگ با دكتر علي شريعتي برخورد داشتم.
يك سال بعد از اين ماجرا هم در دانشكدة ادبيات مشهد پذيرفته شدم و با وجود اينكه معدل رياضي‌ام از انساني بالاتر بود، به رشته انساني رفتم. در دانشكدة ادبيات هم اولين درسم و اولين ساعت كلاسم در محضر دكتر شريعتي بود كه اسلام‌شناسي درس مي‌داد.
البته پيش از ورود به دانشگاه، مدتي در مدرسه‌اي به نام ملك درس مي‌دادم. من و جلال‌الدين فارسي، تنها ديپلمه‌هايي بوديم كه در آن مدرسه تدريس مي‌كرديم. باهنر و رجايي هم در مدرسه درس مي‌دادند. رجايي رياضي درس مي‌داد. او در اين مدرسه بود كه شايد براي اولين‌بار نماز جماعت را در مدرسه راه انداخت و از دانش‌آموزان مي‌خواست كه در نماز جماعت شركت كنند. البته من و آقاي رجايي عموماً با هم اختلاف نظر داشتيم و خيلي با هم بحث و گفت‌وگو مي‌كرديم.
آن روزها شبي 500 صفحه كتاب مي‌خواندم. عاشق خواندن شده بودم. روزي 10 شاهي مي‌دادم و كتاب اجاره مي‌كردم و يك‌ شبه آن را مي‌خواندم و تحويل مي‌دادم. هر چه دستم مي‌آمد مي‌خواندم. كارم شده بود خواندن و نوشتن.
بعد باز به مشهد برگشتيم و در همين دوران بود كه امير و پرويز پويان و آقاي احمدزاده كه بعد از انقلاب اولين استاندار خراسان شد، «جبهه اسلامي» را تشكيل دادند و من در اين جبهه فعال بودم اولين كار در جلسات جبهه اسلامي، خواندن كتاب «تنبيه‌الامه‌ و تنزيه المله» مرحوم آيت‌الله نائيني بود كه طالقاني بزرگ‌ ـ اين مرد به راستي انقلابي و مسلمان‌‌ ـ‌ تصحيحش كرده بود و حاشيه و توضيح نوشته بود. كتاب را مي‌خوانديم و براي هم شرح مي‌داديم.
فعاليتهاي فرهنگي ما در «جبهه اسلامي» شكل گرفته بود و اتفاقاً يك پشتوانه مالي هم براي خودمان درست كرده بوديم. احمدزاده مرد بسيار دقيقي بود و برنامه‌ريزي كرده بود كه هر كس دير سر جلسه حاضر شود، بايد پنج ريال بپردازد و اين بود كه اولاً جلسات بسيار منظم شده بود و ديگر اينكه از همين طريق پولهايي جمع مي‌شد. قرار بود بعدا‌ً تكليف چگونگي خرج كردن اين پولها را مشخص كنيم كه اين خودش داستاني دارد.
يادم مي‌آيد كه در يك جلسه‌اي حديثي خوانده شد و من آن را ترجمه و تفسير كردم. يك حديث از امام علي و يك حديث از امام حسين. جمله‌‌اي از امام علي بود كه مي‌گفت: «يك جامعه اصلاح نمي‌شود مگر با اصلاح زمامداران آن و زمامداران اصلاح نمي‌شوند مگر با استقامت و حركت مستقيم مردم.» همچنين جملة ديگري گفته شد از حضرت امام حسين كه «اگر كسي سلطان ستمگري را ببيند و سكوت كند، خودش ستمگر است». بعد من و دوستان اين جمله‌‌ها را تفسير كرديم و به اين فكر رسيديم كه اين ترجمه‌ها را روي كاغذي بنويسيم و در تيراژ بالا چاپ كنيم تا بين مردم پخش شود. از همين جا به اين نتيجه رسيديم كه پولهاي جمع شده در جبهه اسلامي را خرج انتشار اين برگه‌ها بكنيم. لذا اين كار عملي شد و جالب اين است كه بدون هيچ نوع هماهنگي قبلي، برگه‌اي كه حديث اول روي آن چاپ شده بود زماني توزيع شد كه حكومت، موضوع انقلاب سفيد و اصلاح جامعه را مطرح كرده بود و برگ دوم كه حديث امام حسين روي آن نوشته شده بود، روزي پخش شد كه شاه به مشهد آمده بود. شايد شما هم باور نكنيد كه اين كار بدون هيچگونه هماهنگي و برنامه‌ريزي و غير عمدي بود. اين شد كه ساواك رد‌ّ من و بعضي دوستان را گرفت و بازداشت شديم. در اين مدت دو ماه زندان بودم. هر چه مي‌گفتيم غير عمدي بوده باور نمي‌كردند و اتفاقاً چون من ترجمه ساده و رواني از احاديث كرده بودم، مأموران باور نمي‌كردند كه اين كار من باشد. هر روز مرا كتك مي‌زدند تا اقرار كنم كه اين ترجمه‌ها و طرح اين كار، از طرف بازرگان و طالقاني بوده است. هر چه مي‌گفتم اين كار خود من بوده، ولي آنها مي‌گفتند نه اين كار از توي نيم وجبي برنمي‌آيد. در همين دو ماه زندان بود كه به خاطر ضربه‌اي كه به گيجگاهم وارد شد، بينايي چشم راستم را از دست دادم.

بعد از اين دو ماه، باز هم ساواك به دنبال شما بود. انگار ماجراي سخنراني شما در فرودگاه مشهد در حضور آيت‌ا... مرعشي موجب درگيريها و تعقيبهايي شد كه باز شما فراري شديد. ماجرا چه بود و چطور شد؟

بله بعد از ماجراهاي سال 42 بود. قرار بود آيت‌ا... مرعشي از قم به مشهد بيايد. من سال پنجم دبيرستان بودم و قلم و صداي خوبي داشتم. بالاخره از طرف دانش‌آموزان انتخاب شدم تا در فرودگاه به ايشان خير مقدم بگويم و همين آغاز ماجرا شد. در فرودگاه جمعيت موج مي‌زد. يك استقبال بي‌سابقه بود. وقتي من پشت ميكروفون حاضر شدم و بسم‌ا... گفتم، ديدم چند مأمور ساواكي كه در زندان مرا مي‌زدند هم در جمعيت ايستاده‌اند. ناگهان با همان ذهن پرشور نوجواني تصميم گرفتم كه به تلافي آن كتكهايي كه خورده بودم و اين فرصت مناسبي كه دستم بود، چيزي بگويم. اين شد كه بعد از اينكه از روي كاغذ، خير مقدم گفتم، كاغذ را كنار گذاشتم و شروع به حرف زدن كردم. ناگهان همة جمعيت فرودگاه، متوجه من شد. رو به آيت‌ا... مرعشي كردم و گفتم: «آقا شما تاكنون چند بار به مشهد آمده‌ايد، اما هيچ‌وقت اينگونه از شما استقبال نشده است. گفتم اين استقبال مردم به خاطر شخص شما نيست. مردم به استقبال كسي آمده‌اند كه اين روزها منافع مردم و جامعه را دنبال مي‌كند و حرف دل مردم را مي‌زند. گفتم آقا مردم درد دارند و مي‌خواهند دردهايشان برطرف شود.‍‍»
و همين شد كه ولوله‌اي در جمعيت افتاد و مأمورين به دنبال من افتادند. البته آنقدر جمعيت زياد بود كه من لابه‌لاي جمعيت گم شدم و بعد بچه‌ها مرا با موتور فراري دادند و به منزل آيت‌ا... ميلاني رفتم و در آنجا پنهان شدم. از آن به بعد ساواك دائماً به دنبال من بود تا اينكه وارد دانشگاه شدم و فعاليتهاي دانشجويي آغاز شد.

به دوران دانشگاه و فضاي حاكم بر دانشگاه ادبيات مشهد برگرديد. فضا چگونه بود و شما چه‌ مي‌كرديد. خصوصاً با وجود دكتر علي شريعتي در دانشگاه، جريانهاي فرهنگي چه فضايي داشتند و چه كساني فعال بودند؟

سه جريان فرهنگي خيلي فعال، در دانشگاه حضور داشت. يكي جريان بهاييها بود كه خيلي فعال بودند و برنامه‌هاي خاص خودشان را براي بهائي كردن بچه مسلمانها داشتند. جريان ديگر، ماركسيستها بودند كه كاملاً در فضاي فرهنگي جامعه و خصوصاً دانشگاهها نفوذ كرده بودند و اتفاقاً جريان ماركسيستها با بهاييها، رفاقت و صميميت زيادي داشتند. جريان سوم، جريان بچه مسلمانهاي مبارز و انقلابي بود كه به نوعي در دانشگاه توسط دكتر شريعتي هدايت و حمايت مي‌شد. البته دو جريان قبلي اصلاً از دكتر خوششان نمي‌آمد. در بين ماركسيستها هم دو گروه بودند. يك عده ماركسيست شده بودند كه ضد خدا و دين باشند و هر كاري كه مي‌خواهند به راحتي انجام بدهند و عموماً دانشجوياني سوسول و لاابالي و هرزه بودند و يك عدة ديگر از ماركسيستها، واقعاً جست‌وجوگر و انقلابي و چپ بودند و عموماً در عرصه‌‌هاي فرهنگي و سياسي نقش زنده‌اي ايفاء مي‌كردند. بعضي از اينها هم بچه‌هاي پولداري بودند و به حركتها و فعاليتهاي فرهنگي خيلي كمك مي‌كردند. آن موقع در دانشگاه عموماً كتاب اسلامي خوب وجود نداشت. تمام كتابهاي اسلامي را كه جمع مي‌كرديم، يكي تفسير نوين استاد محمدتقي شريعتي بود، يكي كتاب تفسير قرآن آقاي طالقاني بود، يكي نيايش الكسيس كارل ترجمه دكتر علي شريعتي بود و چند كتاب ديگر كه به تعداد انگشتهاي دست هم نمي‌رسيد.
لذا ما اولين كاري كه كرديم راه‌اندازي انجمن كتاب در دانشگاه بود كه من در آنجا حضور داشتم و بچه‌ها نيز بيشتر به خاطر دكتر شريعتي به آنجا مي‌آمدند. اين انجمن به نوعي پاتوق ما شده بود. همچنين من كتابدار دانشگاه هم شده بودم. آن موقع با ارتباطي كه با بچه‌هاي پولدار داشتيم، آنها به تهران مي‌رفتند و كتابهاي اسلامي را با تخفيف مي‌خريدند و به دانشگاه مي‌آوردند. حتي پول رفت و‌آمد خود را هم نمي‌گرفتند و روي كتابها نمي‌كشيدند و ما با همان تخفيف 20 درصدي آنها را به بچه‌ها مي‌فروختيم.
از جملة كارهاي فرهنگي ديگري كه در دانشگاه مي‌كرديم، نوشتن اعلاميه و نصب آن روي بردها و برگزاري سخنرانيها در انجمن كتاب بود كه دكتر شريعتي را دعوت مي‌كرديم تا سخنراني كند. فضاي بسيار سختي بود. در كنار لامذهبها و بهاييها و چپها و ماركسيستها و از طرفي هم مرتجعاي مذهبي، مي‌خواستيم حرف اسلام را بزنيم. دكتر علي شريعتي در اين فضا درس اسلام‌شناسي گذاشته بود. شما نمي‌دانيد كه چه كتكهايي مي‌خورديم و چه ناسزاهايي مي‌شنيديم. حالا همين امروز ما و امثال ما را كه روزهايي به خاطر اسلام و قرآن، ايستادگي كرديم، متهم به ضد اسلامي بودن مي‌‌كنند و مي‌‌گويند ضد انقلابيم. من افتخارم اين است كه مذهبي‌نويس هستم و اينكه سالها نويسندة مذهبي بودم و در فضايي كه اصلاً همه ضد اسلام بودند، ما براي اسلام فرياد زديم اما ... بگذريم.
در دانشگاه از هر بهانه‌اي براي فعاليتهاي ضد حكومتي استفاده مي‌كرديم تا جلسه‌اي برگزار كنيم و حرفي بزنيم. يادم هست يكي از بچه‌ها در سفر به شهرستان در راه برگشت تصادف كرد و در‌گذشت. ما به خاطر او جلساتي در دانشگاه برگزار كرديم و سوم و هفتم و چهلم او تبديل به يك ميتينگ سياسي ضد حكومت شد. بعد دوباره ساواك مرا گرفت و بازداشت كرد. مأموري كه مرا مي‌زد با عصبانيت مي‌گفت شما چطوري اين كارها را ياد گرفتيد؟ چه كسي به شما خط مي‌دهد؟ مرگ يك دانشجو در تصادف چه ربطي به حكومت دارد كه شما آن را سياسي مي‌كنيد؟
خلاصه اينكه هر كاري از دستمان برمي‌آمد، مي‌كرديم. هم خيلي خوب درس مي‌خوانديم و هم خيلي خوب مبارزه مي‌كرديم. چون هم عشق داشتيم و هم انگيزه بود.

در دوران دانشگاه شما به مدت يك‌سال محكوم به زندان و در همان دوران بازداشت شديد. دليل اين بازداشت چه بود و چطور شد كه به زنداني طولاني محكوم شديد؟

ماجرا از اين قرار بود كه يك روز من و مسعود احمدزاده با چند نفر از دوستان دانشگاهي با يك فولوكس براي تفريح به باغي رفته بوديم. من يكي از بچه‌‌ها را كه دوستش داشتم با اصرار با خودم بردم. او چون هم با ما دوست بود و هم خانواده‌اش از حكومتيها بود، نمي‌خواست كه با ما بيايد. اما با اصرار من آمد. در باغ يكي از بچه‌ها شعري آورده بود كه دربارة شاه و خاندان او بود و در قالب شعر آنها را به مضحكه گرفته بود. طبق معمول بچه‌ها از من خواستند تا شعر را بلند، بلند بخوانم و من نيز اين كار را كردم. اين شعر تماماً فحاشي به شاه و خاندانش بود. بعد كه از هم جدا شديم، همان دوستمان را كه با اصرار من آمده بود بازداشت كردند او نيز به خاطر شرايطي كه داشت همه ما را لو داد و اين بود كه يك روز در دانشگاه بودم كه ديدم نامه‌اي آمده و خواسته‌اند كه من خودم را معرفي كنم و بعد محكوم به زندان شدم البته چند روزي از زمان مشخص شده، گذشته بود و من هنوز خودم را معرفي نكرده بودم.
دكتر شريعتي مرا در حياط دانشكده ديد و گفت چرا خودت را معرفي نمي‌كني؟ ممكن است بيشتر آزارت بدهند. گفتم: من منتظرم تا بيايند و وسط حياط دانشگاه مرا بگيرند و همه بفهمند كه وقتي از نظام پليسي صحبت مي‌كنيم، چگونه نظامي است. دكتر شريعتي خيلي از اين حرف خوشش آمد و تحسينم كرد. بعد از آن هم بازداشتم كردند و يك سال زنداني كشيدم.

يك سال زندان، حتماً خاطرات زيادي را در سينه شما به ثبت رسانده است. شما در سالهاي 46 و 47 در حالي در زندان بوديد كه خيلي از چهره‌هاي معروف انقلابي در اين دوره، در زندان به سر مي‌بردند. دقيقاً در همين زمان دكتر شريعتي نيز بازداشت و روانه زندان مي‌شود. آيا در زندان او را مي‌ديديد و اگر ارتباط خاص يا خاطراتي از آن دوره به ياد داريد، بفرماييد.

هر روز زندان، خاطراتي به يادماندني است. زندان ما را بيشتر مي‌ساخت و فكر مبارزه را بيشتر در ما زنده مي‌كرد. كتك خوردن داشت، سر تا پا خون شدن داشت، شكنجه داشت، اما خودش مبارزه بود و بيداري. ماجراي من و دكتر علي شريعتي در زندان، يك قصه شنيدني است. من تا مدتهاي زيادي نمي‌دانستم دكتر شريعتي هم در همان زنداني است كه من آنجا هستم.
ابتدا من در بند 4 بودم. سلولي بود كنار مستراح كه عذا‌ب‌آور بود و وحشتناك. اول در بند ما پسر 18 ساله‌اي را آوردند كه خودش مي‌گفت من اصلاً سياسي نيستم. اصلاً خودش را معرفي نمي‌كرد. اصلاً نمي‌خنديد و هر كاري مي‌كردم، حرفي نمي‌ز‌‍د. حتي گريه هم نمي‌كرد. پاهايش را آن‌چنان شكنجه كرده بودند كه خون پايش بند نمي‌آمد. حتي يك آه هم نمي‌كشيد. پسر عجيبي بود. بعد مأمورين گفته بودند كه سه روز نبايد بخوابد و ايستاده بايد بايستد. قد كوتاهي داشت و آدم محكمي بود. كلي برايش نقشه ريختم. پتوهاي سلولها را جمع كردم و روي هم چيدم تا پسرك با آن پاهاي خوني‌اش روي آن بنشيند و از دريچة سلول، سرش پيدا باشد و آنها فكر كنند كه ايستاده است. واقعاً پسر مقاومي بود. سه روز بيدار ماند اما لب وا نكرد. سپس يك سرباز بعد از سه روز كه او بيهوش شده بود آمد و با لگد افتاده بود به جان پسر 18 ساله. همين كه داشت با لگد او را مي‌زد، من بلند شدم و با دستم پاي زندانبان را گرفتم و فرياد زدم كه چرا او را مي‌زنيد. بعد خودم نيز كتك خورم و از سلول بيرونم كردند و گفتند كه بايد براي بازجويي بروم.
بعدها فهميدم كه پسر 18 ساله‌اي كه در سلول من بود، رهبر مجاهدين قم بود كه 7 سال زندان كشيد و چون نتوانستند از او حرفي بيرون بكشند، او را كشتند.
مرا نيز بردند پيش كسي به نام رسولي كه بازجوي زندان بود. در اتاق بازجويي ديدم كتابهايي روي ميز ريخته بودند. كتابهاي شريعتي، طالقاني و بازرگان بود. ديدم كه كتاب من هم هست. رسولي رئيس‌ بند بود و به من گفت اگر پيغمبر بند 6 نبود همه‌تان را تيرباران مي‌كرديم. مي‌خواست مرا بترساند و گفت كه مرا هم به بند 6 مي‌برند. قبلاً از پيغمبر بند 6 شنيده بودم و خيلي مشتاق بودم كسي را كه‌ «پيغمبر بند 6» مي‌ناميدند، بشناسم.
رسولي چند تا سيگار به من داد و مرا با سرباز به بند فرستاد. وارد سلول كه شدم، يكي جلو آمد و سلام و احوال‌پرسي كرديم و به من پتو داد. همه خواب بودند. تا نشستم و گفتم از بند 4 آمده‌ام، به من گفت: تو خرسند هستي؟ من هم او راشناختم. مسعود رجوي بود. دست و پاهايم را وارسي كرد و مي‌خواست ببيند كه ناخنهاي دست و پايم را كشيده‌اند. پرسيدم پيغمبر بند 6 كه مي‌گويند، كيست؟‌گفت دكتر علي شريعتي است. او در سلول 6 بود. ما در سلول 8 بوديم. خيليها بودند. مثلاً ميناچي در سلول 7 بود و خيلي از دوستان ديگر. همه اين سلولها در بند 6 بودند. فردا نقشه‌اي كشيديم تا من بتوانم دكتر شريعتي را نزديك سلولش ملاقات كنم. آزاد باش داده بودند و ما بيرون سلولها بوديم. كنار سلول شريعتي يك بخاري بود. من به بهانة ريختن چاي كنار بخاري رفتم و همين موقع بود كه رجوي بلند صدا كرد، خرسند بيا و شريعتي از داخل سلول صداي او را شنيد و متوجه من شد. پشت در آمد و ما همان جا با هم احوال‌پرسي كرديم.
بعدها وقتي در سلولها باز مي‌شد و ما همه كنار هم بوديم، شبهاي به يادماندني‌اي مي‌شد. مثلاً شريعتي با هزار ترفند، سربازهاي نگهبان را راضي مي‌كرد و با آنها كه اكثراً هم‌دهاتي بودند، صحبت مي‌كرد تا ما بتوانيم گرد هم جمع شويم و با هم حرف بزنيم. سخنان شريعتي در آن شبها در سلولهاي زندان، شنيدنيهايي است كه هيچ جا ثبت نشده است. سخنرانيهايي كه نه نوشته مي‌شدند و نه ضبط مي‌شدند. با هزار ترفند فضا را آماده مي‌كرديم تا شريعتي در آن خفقان داخل زندان، براي بچه‌ها سخنراني كند.

از چه زماني بود كه به تهران آمديد و فعاليتهاي خود را در تهران ادامه داديد. چه طور شد كه حسينية ارشاد را مركز فعاليتها قرار داديد و از اين دوران چه خاطراتي داريد؟

شريعتي با دعوت آقاي مطهري به تهران آمد و به ارشاد دعوت شد. حسينيه ارشاد تنها پايگاهي بود كه مي‌توانست شريعتي و امثال ما را تحمل كند. از طرفي در تهران و در حسينيه ارشاد كساني بودند كه حاضر به سرمايه‌گذاريهايي مالي در جهت مبارزات فرهنگي و انقلابي بودند. از آن جمله مي‌توانم از مرحوم همايون نام ببرم كه تمام دارائيش را در راه شريعتي خرج كرد. غير از همايون افراد ديگري هم بودند مثل آقاي ميناچي، حاج حسين مهديان و افشار كه عضو هيأت مديرة حسينيه بودند. خاطرات اين دوران و مسائل حسينيه ارشاد خيلي زياد است و نمي‌دانم از چه چيز و از كجا برايتان بگويم.
در خاطرم هست كه قبل از ساخته شدن حسينيه ارشاد، يك روز با استاد شريعتي به همين مكان امروز حسينيه آمديم كه زميني خالي بود. آن روز آقاي ميناچي را براي اولين‌بار ديدم و نيز آقاي مطهري را كه البته از قبل ايشان را مي‌شناختم. آقاي ميناچي زمين را نشان داد و توضيح داد كه مهندسان چه طرحي براي ساختمانش داده‌اند. همه را كه گفت آقاي مطهري پرسيد: پس شيب زمين چه مي‌شود؟ بقيه گفتند شيب براي چه؟ آقاي مطهري گفت براي برنامه‌هايي مثل اجراي تئاتر، درست مثل سالن سينما كه شيب دارد. تا وقتي خواستند تئاتر بازي كنند يا فيلمي نمايش دهند همه حاضران به راحتي بتوانند ببينند. او در آن هنگام براي يك مركز مذهبي فكر تئاتر و نمايش فيلم هم بود.
بعدها هم دكتر شريعتي به دنبال پايگاهي بود كه بتواند فعاليت خود را گسترش دهد. اين شد كه با دعوت آقاي مطهري به حسينيه آمد. حسينيه ارشاد تنها پايگاهي بود كه مي‌توانست شريعتي را تحمل كند. خصوصاً با آدمهايي مثل مرحوم همايون كه يكي از ثروتمندان حاضر در هيئت مديره ارشاد بود و بعد از رسيدن به شريعتي هر‌چه داشت در راه او گذاشت.
بعد از فقدان شريعتي هم، تمام بدنش فلج شد و نگاه مغمومش را مي‌توانستي ببيني.
يادم هست در همان حسينيه ارشاد يك فرش‌فروش بسيار ثروتمندي بود كه يك شب با دكتر‌شريعتي و آقاي حجازي به خانه او رفتيم. خانه‌اي بسيار بزرگ و اشرافي داشت. من آنجا مرتب به دكتر اعتراض مي‌كردم كه چرا مرا اينجا آورده‌اي و اصلاً خود تو چرا بايد اينجا باشي؟ وقتي از آنجا به خانه آقاي حجازي آمديم. دكتر با چهره‌اي افسرده ولي اميدوار گفت كه در جلسه امشب دربارة يك معامله بزرگ صحبت كرديم كه اگر سربگيرد، صد هزار تومان به من مي‌دهند و من با اين پول زمين پشت حسينيه را مي‌خرم و آن را تبديل به يك دانشگاه اسلامي مي‌كنم. واژه‌اش دقيقاً همين بود. او به فكر احداث يك دانشگاه اسلامي بود و از هر فرصتي استفاده مي‌كرد تا بتواند كاري براي اسلام و مردم انجام بدهد.

پس ماجراي اختلافات حسينيه ارشاد و جدا شدن استاد مطهري از ارشاد چگونه آغاز شد؟

حقيقت اين است كه توطئه كردند. به مرحوم مطهري دروغ گفتند و نگاهش را نسبت به دكتر بدبين كردند. عده‌اي دنبال اين اختلاف بودند. به ياد دارم كه حتي برنامه‌ريزي كردند و يك روز به دروغ به مرحوم مطهري گفتند كه نظرسنجي و تصميم‌گيري شده كه يكي از اين دو نفر در ارشاد بماند. به دروغ به مطهري گفتند كه شريعتي هم در جريان اين مسأله هست و قرار است كه مطهري ديگر در حسينيه فعاليت نكند.
اولين باري كه مطلع شدم و حرفهاي آن جلسه‌اي را كه با مطهري حرف مي‌زدند شنيدم سريعاً به دكتر منتقل كردم، فكر مي‌كردم شريعتي مطلع است. با وجودي كه او بي‌اطلاع و بي‌خبر بود. شريعتي وقتي شنيد با عصبانيت بلند شد و فرياد زد: اين احمقانه‌ترين كاري بود كه مي‌توانستند، انجام دهند.
شريعتي گفت: اينها نمي‌فهمند كه نه حضور مطهري عرصه را براي من تنگ مي‌‌كند و نه حضور من مانع كار اوست. او استاد حكمت و فلسفه است ...