قصه‌های مارکسیستی

تربیت مهم‌ترین رکن تفسیر و تحول در هر جامعه‌ای است. اگرچه جایگاه آموزش و پرورش در این مقوله تردیدناپذیر است، اما ادبیات کودک و نوجوان اثری به‌مراتب مهم‌تر از هر موضوعی در شکل‌گیری اندیشۀ کودک و نوجوان داشته و خواهد داشت، ازهمین‌رو اندیشمندان مارکسیست، برای تغییر و تحول فرهنگ مذهبی ما، ذهن و فکر نوجوان را بهترین پایگاه قرار دادند و با زیرکی خاص کوشیدند آینده را با قصه‌ها و شعرهایی که مارکسیسم را تبلیغ می‌کرد متناسب با ایدئولوژی خود بسازند، اما در مقابل آنها، اندیشمندان مذهبی ما به‌موقع در جهت مقابله با آنها برآمدند و با نقد این آثار، حربۀ آنها را نقش بر آب نمودند.
با مطالعۀ نوشتار ذیل می‌توان با این موضوع بیشتر آشنا شد.
واقعیت این است که بخش اعظم ادبیات کودکان و نوجوانانِ از مشروطیت به بعدِ کشور، که درواقع همان شاکلۀ اصلی ادبیات رسمی کودک و نوجوان ما را تشکیل می‌دهد، ادبیاتی غیردینی یا ضددینی بوده است؛ زیرا تولیدکنندگان این آثار، اغلب، شبه‌روشنفکران غرب و شرق‌زده (مارکسیست)، یا به‌هرحال بریده از مذهب، یا بیگانه با آن بوده‌اند. بر همین اساس نیز، این گروه، حتی آنجا که به سراغ آثار بیگانه برای ترجمه رفته‌اند، مبلّغ آن‌گونه فرهنگ و اندیشه و تفکر بوده‌اند. ضمن آنکه رژیم سرسپرده و خودباخته در برابر فرهنگ و تمدن غربِ پهلوی و دولتمردان وابستۀ آن نیز، خود رسماً مشوّق چنین ادبیاتی بودند (برای نمونه، به تاریخچۀ تأسیس مؤسسه‌های انتشاراتی‌ای همچون فرانکلین، بنگاه ترجمه و نشر کتاب (به‌ویژه وجود عناصر سرشناس فراماسونر یا بهایی‌ای همچون شریف‌امامی، محمد سعیدی، احسان یارشاطر و لیلی ایمن (آهی) در رئوس تشکیلات دومی و انتشار آثار متعددی از مترجمان و نویسندگان بهایی‌ای همچون فروغ ارباب، روحی ارباب، هوشمند فتح اعظم، لیلی ایمن و… توسط همین مؤسسه) با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ــ به ریاست عالیۀ(!) فرح پهلوی و مدیرعاملی لیلی امیرارجمند ــ ندیمۀ فاسد فرح و جاسوس سازمان سیا یا موساد[۱] ــ یا شورای کتاب کودک[۲] ــ که وظیفۀ هدایت و جهت‌دهی ادبیات و کتابداران کتابخانه‌های کودک و نوجوان را در مسیرهای پیشگفته برعهده داشت ــ یا…).
جالب آنکه در آن دورانِ غیبت کامل نویسندگان و آثار اسلامی از عرصۀ ادبیات کودکان و نوجوانان کشور، رژیم پهلوی به همین‌ها نیز اکتفا نمی‌کرد؛ و با دادن اجازۀ فعالیت به مؤسسۀ فرهنگی ــ انتشاراتی استعماری‌ای همچون نورجهان،[۳] که مبلّغ مسیحیتِ استعماری در قالب کتاب‌های ویژۀ کودکان و نوجوانان بود، درصدد بود تا ضربه‌ای دیگر بر پیکر باورهای اسلامی کودکان و نوجوانان ما وارد کند.
در این مسیر اما، عناصر چپ، که قبله‌گاه اکثرشان همسایۀ شمالی آن زمان، یعنی اتحاد جماهیر شوروی بود، با تلاشی مجدّانه و اتحاد و توافقی ضمنی و علنی با رژیم پهلوی، در عرصۀ ادبیات کودکان و نوجوانان، کاملاً همسو با این اهداف عمل می‌کردند؛ و در این راه گاه چنان پیش می‌رفتند که یک ناظر بی‌طرف احساس می‌کرد که آنان دشمن اصلی و در خطِ مقدمِ خود و اندیشه‌هایشان را نه امریکا و رژیم کاملاً سرسپردۀ آن در کشور ــ پهلوی ــ ، که اسلام و مسلمانان و شخصیت‌های نامی آن می‌دانند. اینان در قالب آثار کودکانه و نوجوانانه‌نما یا آثار ادبی ویژۀ کودکان و نوجوانان، تا آنجا که جوّ عمومی و قوانین جاری مملکتی و محدودۀ یک اثر ادبی ویژۀ این مقاطع سنی به آنان اجازه می‌داد، در این راه هیچ کوتاهی نکردند.
فعالیت این عده، که در رژیم گذشته اغلب به صورت انفرادی بود، در سال‌های اولیۀ انقلاب و پس از پیروزی آن، شکلی سازمان‌یافته و متشکل و ابعادی بسیار گسترده به خود گرفت. تا آنکه با شناخته شدن چهره‌های واقعی گردانندگان این تشکیلات‌ها در جریان‌های مختلف سال‌های مذکور (از تلاش آنان برای تجزیۀ کشور تا جاسوسی‌شان برای بیگانگان، یا دست داشتن آنان در خیانت‌ها و جنایت‌های بسیار نسبت به ــ تعبیر خودشان ــ «خلق») به مرور در سطح کشور منزوی شدند؛ و با ازهم‌پاشی کعبۀ آمالشان، اتحاد جماهیر شوروی و رژیم‌های دیگر کشورهای بلوک شرق، در عمل، به انزواگاه‌ها و لاک‌ها و پیله‌های تنهایی خود خزیدند یا به سرعت تغییر چهره دادند، تا با دگرگونی شرایط جهانی، این بار با صورتکی تازه و تحت لوایی جدید، بر اسلام و مسلمانان شمشیر بکشند و کمر به نابودی اندیشه‌ها و فرهنگ دینی ما ببندند.
در این جناح، یکی از نخستین کسانی که آغازگر این راه در ادبیات تألیفی کودکان و نوجوانان کشور شد و دیگر همفکرانش، درواقع کار و شیوه‌های او را بسط و ادامه دادند، صمد بهرنگی بود. از دیگر چهره‌های شاخص این راه می‌توان از نسیم خاکسار، قدسی قاضی‌نور، علی‌اشرف درویشیان، منصور یاقوتی، م.ا. به آذین، مرتضی رضوان و… نام برد. ضمن آنکه بعدها کسانی چون محمود برآبادی، رضا خندان، سیدعلی صالحی، محمد عزیزی، مرتضی خسرونژاد، داریوش کارگر، م. پویا، محمدرضا قربانی، دیسفان. گلباخی، مرتضی جزایری، محمود احیایی، محمد حامد، رضا آقامیری، میرزا آقا عسکری، … نیز با تألیف کتاب یا تدارک جنگ‌هایی ادبی، این راه ناصواب را ادامه دادند. همچنان که م. سجودی، م. سرخپوش، ن. وثوقی، اسد کوهکلانی و.. ، از طریق ترجمۀ آثار مارکسیستی برای کودکان و نوجوانان، رونق‌بخش این جریان بودند. در این راه البته ناشران شوروی همچون میر و پروگرس نیز بی‌کار نبودند؛ و در داخل هم انتشارات گوتنبرک، نوبل، رز، دنیا، … کار انتشار و گاه تجدید چاپ آثار نویسندگان مارکسیست شوروی را بر عهده داشت.[۴]
البته این نویسندگان، گردآورندگان و مترجمان، همگی مستقیماً مذهب را آماج حملات خود قرار نمی‌دادند؛ بلکه برخی از آنها، با تبلیغ اندیشه‌ها و شخصیت‌های مارکسیست و سوسیالیست، سعی در دور ساختن کودکان و نوجوانان ما از مذهب داشتند؛ و بعضی نیز مستقیماً این مأموریت خود را انجام می‌دادند.
بحث دربارۀ همۀ این آثار، مجالی به مراتب گسترده‌تر می‌طلبد، اما به عنوان مشت نمونۀ خروار، در این نوشتار، آثاری از چند نویسندۀ شاخص این جریان را، که در آنها با صراحت بیشتری به اسلام تاخته شده است، مورد بررسی قرار می‌دهیم.[۵]
صمد بهرنگی
درواقع در هیچ داستان یا مقاله‌ای از صمد بهرنگی، انسانِ مذهبی، مثبت معرفی نشده است. ضمن آنکه درواقع هیچ‌یک از مذهبی‌های نوشته‌های او نیز ــ از آخوند گرفته تا دیگران ــ آدم‌های آگاه و روشنی نیستند؛ و به عکس، اغلبِ آنان، افرادی خرافاتی معرفی شده‌اند:
«زن‌بابا از عمو رو می‌گرفت. عمو هم پهلوی او سرش را پایین می‌انداخت و هیچ به صورت زن‌داداش نگاه نمی‌کرد.» (قصه‌های بهرنگ؛ اولدوز و کلاغها؛ ص ۳۶)
«[بابا:] یک نفر برود دنبال جن‌گیر. یک نفر برود دعانویس بیاورد.» (همان؛ ص ۴۶)
«[جن‌گیر] آخرش گفت: ای ’از ما بهتران‘، شما را قسم می‌دهم به پادشاه ’از ما بهتران‘، از خانۀ این مرد مسلمان [بابای اولدوز] دور شوید، او را اذیت نکنید!» (همان؛ ص ۴۷)
و البته همین حرف‌ها یک بار دیگر در آخر همین صفحه تکرار می‌شود:
«زنهای همسایه گفتند: ان‌شاءالله زنده می‌ماند.
زن‌بابا گفت: ان‌شاءالله! نذر و نیاز بکنم حتماً زنده می‌ماند.» (همان؛ ص ۴۹)
«زن‌بابا امیدوار بود که بچه‌اش زنده به دنیا خواهد آمد. برای اینکه نذر و نیاز فراوان کرده بود.» (همان، ص ۵۰)
«نذر و نیاز جلو مرگ را نمی‌‌گیرد» (عنوان یک فصل از داستان؛ ص ۵۰)
«آخرسر زن‌بابا زایید.
بچه زنده بود. جادو جنبل کردند، نذر و نیاز کردند، دعا و طلسم[!] گرفتند، نظر قربانی گرفتند، شمع و روضۀ علی‌اصغر و چه و چه نذر کردند. برای چه؟ برای اینکه بچه نمیرد. اما سر هفته بچه پای مرگ رفت. [...]
فرداش بچه مرد.» (همان؛ ص ۵۰ ــ ۵۱)
«دعاهای بی‌اثر» (عنوان فصل دیگری از داستان؛ ص ۶۵)
البته در اینجا منظور از «دعا»، دعای دعانویس‌هاست. در ضمن در همین صفحه، نویسنده در خراب کردن چهره‌های بابا و زن‌بابای اولدوز ــ به عنوان آدم‌های مذهبی ــ به حدی مبالغه کرده است، که درواقع از حالت طبیعی خارج شده و به صورت «کاریکاتور» درآمده‌اند.
وقتی که کلاغ‌های مهربان می‌آیند تا اولدوز و یاشار را به شهر کلاغ‌ها ببرند:
«پیرزن‌ها فریاد می‌زدند: بلا نازل شده! بروید دعا کنید، نماز بخوانید، نذر و نیاز کنید!» (همان؛ ص ۷۴)
هنگامی که اولدوز و عروسکش به شکل کبوتر وارد اتاق خودشان می‌شوند و بعد به شکل طبیعی خود درمی‌آیند:
«زن‌بابا دعایی خواند و به خودش فوت کرد.» (همان کتاب؛ اولدوز و عروسک سخنگو؛ ص ۱۱۳)
زمانی که یاشار همراه اولدوز و عروسک سخنگو، برای شرکت در جشن عروسک‌ها شبانه به جنگل می‌رود و آنجا عروسک‌ها با کمک حیوان‌های مهربان، روی زخم کهنۀ یاشار مرهم می‌گذارند و آن را می‌بندند و زخم به طور معجزه‌آسایی بهبود می‌یابد و صبح روز بعد، مادر یاشار متوجه خوب شدن زخم می‌شود، ببینید یاشار چطور با دروغ گفتن خود، همه چیز را به تمسخر می‌گیرد، و مادرِ مذهبیِ او، چقدر احمق جلوه داده می‌شود:
«یاشار گفت: خواب دیدم یک مرد نورانی آمد نشست پهلویم و به من گفت: پسرم، می‌خواهی زخمت را خوب کنم؟ من گفتم: چرا نمی‌خواهم، آقا. آن مرد نورانی مرهمی از جیبش درآورد و زخم را دوباره بست و گفت: تا تو بیدار شوی زخمت هم خوب خواهد شد…
یاشار لحظه‌ای ساکت شد و باز گفت: مرد مهربانی بود. صورتش این‌قدر نورانی بود که نگو. وقتی زخمم را بست، [به دروغ] به من گفت: نگاه کن ببین آن چیست ایستاده پشت سرت. من عقب برگشتم و دیدم چیزی نیست. اما وقتی به جلو نگاه کردم باز دیدم چیزی نیست. مرد رفته بود.
[...]
ننه‌اش گفت: گفتی صورتش هم نورانی بود؟
یاشار گفت: آره، ننه. عین همان که آن روز می‌گفتی یک وقتی به خواب ننه‌بزرگ آمده بود و پای چلاقش را خوب کرده بود. ببین زخم من هم دیگر درد نمی‌کند.
ننۀ یاشار گریه‌اش گرفت. از شوق و شادی گریه می‌کرد. پسرش را در آغوش کشید و سر و رویش را بوسید و گفت: تو نظرکردۀ امام‌ها شده‌ای. از تو خوششان آمده، اگر دده‌ات بداند…
کلثوم [ننۀ یاشار] داشت توی اتاق دعا می‌خواند، شکر می‌گزارد.» (همان؛ ص ۱۱۵ ــ ۱۱۶)
و بدتر از همه اینکه، نویسنده، خود، به طنز، عنوان این فصل را «یاشار نظرکردۀ امام‌ها شده بود» قرار داده است!
در همین داستان «اولدوز و عروسک سخنگو»، یاشار که خود یکی از دو چهرۀ محبوب داستان، و به‌شدت تحت‌تأثیر آموزگار غیرمذهبی[۶] ــ اگر نگوییم ضدمذهبی و چپ ــ خود است، با بهرام، که بچه‌ای نازپرورده و لوس و ننر و مرفّه است، گفت‌وگویی دارد:
«یاشار گفت: این را بش می‌گویند «راه مکه».
بهرام گفت: حاجی‌ها از همین راه به مکه می‌روند؟
یاشار خندید و گفت: نه بابا. مردم بی‌سواد بش می‌گویند راه مکه.
[...]
بهرام گفت: پس چرا مردم بش می‌گویند راه مکه.
یاشار گفت: معلوم است دیگر. آدم‌های قدیمی که از علم خبری نداشتند، برای هرچه که خودشان بلد نبودند افسانه درست می‌کردند. این هم یکی از آن افسانه‌هاست.» (همان، ص ۱۲۶)
در داستان‌های بهرنگی، سرمایه‌دارهایی که کارگران را استثمار می‌کنند و خون مردم را می‌مکند نیز اغلب «حاجی» و دارای اعتقادات مذهبی معرفی می‌شوند.[۷] در «کچل کفترباز» «حاج‌علی پارچه‌باف» «چندتا کارخانه [منظور، ’کارگاه‘ است] داشت و چندصدتا کارگر و نوکر و کلفت.» (قصه‌های بهرنگ؛ ص ۵۱)
«کارگرها کار می‌کنند، اما همۀ منفعتش را حاجی برمی‌دارد و فقط یک کمی به خود آنها می‌دهد.» (همان صفحه)
«حاجی‌علی داشت نگاه می‌کرد که دید نصف عسل و خامه نیست. بنا کرد به دعا خواندن و بسم‌الله گفتن و تسبیح گرداندن.» (ص ۱۵۲)
و این حاج‌علی مذهبی، با پادشاه و دیگر سرمایه‌داران، دستشان توی دست هم است:
«پادشاه و حاج‌علی کارخانه‌دار و دیگر پولداران نشسته بودند صحبت می‌کردند.» (ص ۱۵۵)
در «پسرک لبوفروش» «حاج‌قلی فرشباف» «بی‌شرف»، چندین کارگاه قالیبافی دارد که توسط آنها بچه‌های فقیر روستایی را استثمار کرده، صاحب چندین زن صیغه‌ای است؛ و حالا هم به خواهر یتیم و کم‌سن و سال پسرک نظر دارد، و می‌خواهد او را هم صیغۀ خودش کند.
(چهرمان (تیپ) حاجیِ مذهبیِ محتکرِ استثمارگر مفتخور، شاید بتوان گفت اولین‌بار در ادبیات داستانی معاصر ایران توسط صادق هدایت در کتاب «حاجی‌آقا» مطرح شد. هدایت نیز این داستان را در دهۀ ۱۳۲۰ و زمان حاکمیت فراگیر حزب توده و اندیشه‌های مارکسیستی آن ــ آن زمان که خودش هم گرایشی به این حزب پیدا کرده بود؛ و تحت‌تأثیر آن ــ نوشت.)
در «دومرل دیوانه‌سر»، که نویسنده در مقدمۀ آن با تأکید از خواننده‌های کم سن و سالش می‌خواهد که اصلاً این قبیل افسانه‌ها را باور نکنند (زیرا درواقع از نظر او، اصل وجود خدا و… مورد قبول نیست). نغوذبالله، خداوند موجودی متکبّر (نه به مفهوم آن صفتی که خداوند خود به خود نسبت می‌دهد)، زورگو، عصبانی‌مزاج، بی‌منطق و احساساتی معرفی شده است؛ موجودی که تنها عامل مرگ و نیستی جوانان و… در جهان است. همچنین عزرائیل، که از فرشتگان مقرّب خداست، مکرر در مکرر مورد اهانت قرار گرفته («بدفطرت»، «ناجوانمرد»)؛ و او موجودی ترسو و حیله‌گر معرفی شده است! :
«چشمان کور مکوری‌اش تا قلب راه پیدا می‌کرد.» (ص ۲۰۰)
در «افسانۀ محبت»، شاه و درباریان، دارای اعتقادهای مذهبی معرفی شده‌اند، حال‌آنکه دارای تیپ‌هایی منفی‌اند:
«چوپان را پشت پرده‌ای نشاندند و گفتند: از همین جا بگو. چشم نامحرم نباید به صورت دختر پادشاه بیفتد.» (ص ۲۲۴)
در «یک هلو و هزار هلو»، ارباب و زمین‌دار بزرگ روستا، که شخصی استثمارگر است و در عین حال با خارج از کشور هم بده بستانی دارد، آدمی مذهبی معرفی شده است (به خاطر بیاورید تحلیل‌های مارکسیستی از «ارتباط فئودالیسم با مذهب»[۸] را):
«دور گردن هر دو درخت روی تخته پاره‌[ها]یی دعای ’و ان‌یکاد‘ نوشته [و] آویزان کرده بودند که [درخت‌ها] چشم‌زخم نخورند.» (ص ۲۴۴)
«… سفارش می‌کند که با طیّاره برای دخترش پرتقال و موز و انگور [و] حتی گل [از خارج] بیاورند.» (ص ۲۴۷)
نکتۀ دیگر در داستان‌های صمد بهرنگی، که بعد، مورد تقلید دیگر نویسندگان چپ و حتی بعضی نویسنده‌های غیرچپِ بی‌اطلاع از کُنه قضیه قرار گرفت، بی‌شعور، خرافی و نادان معرفی کردن تقریباً کامل پدران و مادران و بزرگ‌ترهای (نسل گذشتۀ) دارای اعتقادات اسلامی، و در مقابل، باشعور، فهیم، آگاه و باهوش معرفی کردن بچه‌ها (نسل جدید)، و ایجاد تعارض و درگیری بین آنهاست. در این مورد حتی بابا و ننۀ یاشار و بابای پسرک قهرمان «۲۴ ساعت در خواب و بیداری» نیز استثنا نیستند:
پدرم گفت: ناشکری نکن پسر. خدا خودش خوب می‌داند که کی را پولدار کند، کی را بی‌پول.
پدرم همیشه همین حرف را می‌زد.» (ص ۲۹۷ ــ ۲۹۶)
به همین مضمون ارتباط «فئودالیسم با مذهب» در مقدمۀ «کوراوغلو و کچل حمزه» نیز اشاره شده است:
«در قاراباغ مردی به نام میخلی بابا، دهقانان آذربایجان و ارمنی را گرد خود جمع کرد و به مبارزه با خانخانی و خرافات مذهبی پرداخت.» (ص ۳۱۳)
«قیام کوراوغلو و دسته‌اش، قیام بر ضد فئودالیسم و شیوۀ ارباب و رعیتی است.» (ص ۳۱۵)
و بعد «خودکار» (خان‌بزرگ و رئیس همۀ خان‌های استثمارگر) و سایر خان‌ها، آدم‌هایی دارای اعتقادات مذهبی معرفی شده‌اند:
«خود حسن‌خان و دیگر خان‌ها هم نوکر و مطیع خان‌ بزرگ بودند. خان‌بزرگ از آنها باج می‌گرفت و حمایتشان می‌کرد و اجازه می‌داد که هرطوری دلشان می‌خواهد از مردم باج و خراج بگیرند، اما فراموش نکنند که باید سهم او را هر سال زیادتر کنند.
خان‌بزرگ را خودکار می‌گفتند. خودکار ثروتمندترین و باقدرت‌ترین خان‌ها بود. صدها و هزارها خان و امیر و سرکرده و جلاد و پهلوان نانخور دربار او بودند. مثل سگ از او می‌ترسیدند و فرمانش را بدون چون و چرا، کورکورانه اطاعت می‌کردند.» (ص۳۲۶)
«پهلوانان چنلی‌بل اموال کاروان‌های خان‌ها و امیران و خودکار را غارت می‌کردند و به مردم فقیر و بینوا می‌دادند.» (ص ۳۳۱ ــ ۳۳۰)
«[خان بزرگ:] تازه معلوم نیست که خداوند یک ذره رحم در دل این خائنان [پهلوانان چنلی‌بل] گذاشته باشد…» (ص ۳۳۲)
«حسن پاشا [یکی از خانها] بلند شد، تعظیم کرد و زمین زیر پای خودکار را بوسید و گفت: خودکار به سلامت باد، من سگ کی باشم که مقابل سایۀ خدا لب از لب باز کنم.
اما اکنون که امر مبارک خودکار بر این است که من کمتر از سگ هم حرفی بزنم، ناچار اطاعت می‌کنم که گفته‌اند: امر خودکار فرمان خداوند است.» (ص ۳۳۴ ــ ۳۳۳)
«موتورز که پهلوان بزرگی [از پهلوانان حسن‌پاشا] بود به حسن‌پاشا گفت: پاشا به سلامت، ما خاک پای خودکار و شما هستیم و می‌دانیم که فرمان شما، فرمان خداوند است و هیچ‌کس حق ندارد از فرمان شما سرپیچی کند.» (ص ۳۳۵)
قدسی قاضی نور
او نیز، مثل سایر همفکرانش، برای بدبین کردن بچه‌ها نسبت به مذهب و به‌ویژه اسلام، از همان ترفند قدیمی، کهنه و ناجوانمردانۀ نویسندگان مارکسیست استفاده می‌کرد. به این ترتیب که به جای حمله به مبانی اسلام و برخوردی علمی و منطقی با آن، یک مسلمان عامی را که دارای ضعف‌هایی اخلاقی بود ــ که البته هیچ ربطی به اسلام ندارد ــ به عنوان یک چهرمان (تیپ)، آماج حملات خود قرار می‌داد و با به زیر سؤال کشیدن شخصیت او، سعی در به زیر سؤال بردن اسلام در ذهن خوانندۀ کودک یا نوجوان خود داشت. همچنین، گاه برای رسیدن به این هدف، به روش دیالکتیکی متوسل می‌شد: یعنی در داستانش، علاوه بر شخصیت مسلمان فوق ــ که طبیعتاً(!) واجد رذایل اخلاقی بسیار بود ــ شخصیتی مارکسیست هم قرار می‌داد، که این دومی ــ باز هم طبیعتاً(!) ــ سراپا انسانیت و عشق و علاقه نسبت به محرومان و توده‌های فقیر بود.
از داستان‌های نوع اول وی، می‌توان مجموعه داستان «درخت عناب خانم‌جان» را نام برد. در این کتاب، خانم‌جان که مادربزرگ (مادر پدر) راوی داستان است، صاحب خانه‌ای است که راوی و پدر و مادر و برادرش در آن زندگی می‌کنند. به همین علت، خانم‌جان به خودش می‌نازد، ازخودراضی است و خود را طلبکار دیگران می‌داند. او، دست به آب سیاه و سفید نمی‌زند؛ و با آنکه چندان پیر هم نیست، تمام کارها ــ حتی شستن لباس‌هایش ــ را به مادر راوی تحمیل می‌کند. علاوه بر اینها، خانم‌جان، بسیار خودخواه و شکموست. تا آنجا که حتی نوه‌هایش را به سبب آنکه عناب‌های درخت حیاطش را چیده‌اند، آن قدر با ترکه می‌زند که خودش خسته می‌شود.[۹] خانم‌جان، طرفدار بچۀ یکی یک‌دانۀ دخترش ــ عمۀ راوی ــ است؛ که از اعیان و پولدارهاست. و همین خانم‌جان، مذهبی است؛ نماز می‌خواند، و اعتقادات اسلامی دارد!
پسر خانم‌جان، یعنی بابای راوی هم (لابد به این دلیل که پسر زنی با چنین اعتقاداتی است و خودش هم حتماً رسوباتی از افکار مذهبی دارد) به طریقی دیگر، به این زن ظلم می‌کند: خود را مالک‌الرقاب زنش می‌داند، بی‌آنکه برای او حق دخالتی در کارهای خودش قائل باشد؛ در تربیت و بزرگ کردن بچه‌هایش هیچ کمکی به او نمی‌کند. و از این بابت، همۀ بارها بر دوش زن است، و… .
منصور یاقوتی
منصور یاقوتی نیز از جمله کسانی است که در قبل از انقلاب، بیش از آنکه همّ خود را صرف مبارزه با رژیم شاه و تضعیف آن کند، مصروف کوبیدن اسلام و مذهب کرد. و کمتر فرد آشنا با ادبیات داستانی‌ای است که این را نداند.
«مردان فردا» یکی از این کتاب‌های داستان اوست.
کتاب مذکور، شامل شش داستان است: قهرمانان داستان اول، سه پسربچه به اسامی پرویز، سهراب و علیمراد هستند. پرویز، شجاع، روشن و آگاه است. سهراب، همین ویژگی‌ها را در ابعادی کوچک‌تر دارد، منهای آنکه کمی ترسوست. علیمراد، بسیار ترسو و خرافی است (اگرچه بعداً او هم با آن دوی دیگر، همگام می‌شود؛ و تحولاتی در افکار و عقایدش پدید می‌آید).
در قسمت اول داستان، سه دوست، به رهبری پرویز، شبانه به خرابه‌های ده می‌روند تا ببینند که آیا واقعاً در آنجا جن و پری هست یا نه؟ و عاقبت می‌بینند که چنین چیزی نیست.
(البته خود قضیه ــ اگر هدفش صرفاً زدودن این ترس موهوم که «در خرابه‌ها جن وجود دارد و جن‌ها هم به انسان آزار می‌رسانند» از ذهن بچه‌ها باشد ــ مطرح کردنش اشکالی ندارد و شاید قابل تقدیر هم باشد. اما وقتی یک نویسندۀ مارکسیست انگشت روی مسئله می‌گذارد، بایستی بسیار دقیق و با احتیاط، با حاصل کار برخورد کرد.)
الف‌) در این داستان، اولین نکته‌ای که به چشم می‌خورد این است که پرویز ــ اسم رهبر گروه سه نفری ــ یک نام غیراسلامی است. سهراب ــ اسم نفر دوم، که او هم اگرچه به شهامت پرویز نیست، اما از این بابت، بالنسبه وضعش از سومی بهتر است ــ نیز یک نام غیراسلامی است. اسم نفر سوم ــ که ترسو و بزدل و سست‌عنصر و خرافی است ــ علیمراد است. یعنی نامی که به‌هرحال، آب و رنگ اسلامی دارد. حال بگذریم که اسامی‌ای مانند پرویز و سهراب، تا چه حد در روستاهای ایران عمومیت دارد. (شاید در روستاهای استان کرمانشاه، وضع فرق کند!)
ب) در این داستان هم، مثل داستان‌های اغلب مارکسیست‌های وطنی، «آقا معلم» فردی روشنفکر معرفی می‌شود؛ و پدر و مادرها، که مثلاً نمایندۀ قشر سنتی وابسته به مذهب‌اند، خرافی:
« ــ آخ که چقدر ترسیدیم!
پرویز با تأکید می‌گفت:
ــ من که گفتم بابا و ننه‌های ما دروغ می‌گویند!»
در قسمت دوم داستان، علیمراد مریض شده است و مادر او از پرویز می‌خواهد که به اتفاق سهراب به ده مجاور بروند و از «صوفی رجب»، دعایی برای بهبود حال علیمراد بگیرند. دو تومان هم به او می‌دهد تا بابت پول دعا، به صوفی بدهد.
پرویز و سهراب که به این چیزها اعتقاد ندارند، با دست خود ــ به خطی عجیب و غریب ــ روی یک تکه کاغذ، چیزهایی می‌نویسند و اَشکالی نیز در اطراف آن رسم می‌کنند و کاغذ را می‌بندند و برای مادر علیمراد می‌برند و دو تومان را به جیب می‌زنند. فردایش علیمراد خوب می‌شود؛ در حالی که فکر می‌کند این بهبودی از اثر دعاست. بچه‌ها قضیه را برای او می‌گویند. و آن وقت است که علیمراد پی به واقعیتِ موضوع می‌برد و نقشه‌ای برای صوفی رجب می‌کشد.
در این داستان هم نکاتی چند، قابل تأمل است:
اول آنکه، انتخاب علیمراد به عنوان بیمار در داستان، امری حساب‌شده است. چرا؟ برای اینکه نویسنده نشان بدهد، خصلت‌ها، افکار و عقاید غلط علیمراد، به دلیل تفکر حاکم بر پدر و مادرش است.
دوم: در جایی از داستان (صفحۀ ۲۲ کتاب) نویسنده، از پرویز و سهراب به عنوان دو رفیق یاد می‌کند که انتخاب کلمۀ رفیق هم امری تصادفی نیست.
سوم: داستان اول، مقداری از اعتماد علیمراد نسبت به پدر و مارش را خدشه‌دار می‌کند و مقدمۀ تحول و دگرگونی در افکار او را پدید می‌آورد؛ و داستان دوم، با نشان دادن گوشه‌ای از افکار غلط مادر علیمراد به او، زمینه را برای سلب کامل اعتماد از آنها، در وی فراهم می‌سازد. به طوری که در پایان این داستان است که خود علیمراد، وارد مبارزه با یکی از مصداق‌های مجسم خرافه و خرافه‌پرستی ــ که البته بنا به دیدگاه نویسنده، ریشه در دین دارد ــ می‌شود.
در سومین داستان، سه دوست (یا لابد به رغم نویسنده، سه رفیق)، شبانه سر راه صوفی رجب کمین می‌کنند. اتفاقاً عموحیدر رباخوار هم همراه اوست (خودِ همراهی این دو هم قابل تأمل است). بعد هم رفقا، با ترتیب دادن صحنه‌ای مضحک، آن دو را فراری می‌دهند.
خوب! ظاهر قضیه به نظر نمی‌رسد اشکال داشته باشد. اما با نگاهی دقیق‌تر و موشکافانه‌تر، نکات زیر، بر ما روشن می‌شود:
صوفی رجبِ کلاّش و شارلاتان و عموحیدر رباخوار، هر دو، افرادی مذهبی معرفی می‌شوند:
«صوفی ریشش سفید شده بود، و دور سرش دستمالی بسته بود.» (ص ۲۷ کتاب)
«آنکه پیاده بود [عمو حیدر] می‌گفت: توکل به خدا بکن باباعلی…» (ص ۲۸ کتاب)
وقتی دچار وحشت می‌شوند، عمو حیدر رباخوار می‌گوید:
« ــ یا امام زمان… یا امام رضا…» (ص ۲۷ کتاب)
«یک ’مرده زما‘ توی چنارهاست… بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم… بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم…» (ص ۲۸ کتاب)
و در پایان داستان:
«صوفی، وحشت‌زده به سقف اتاق خیره شده بود. آیاتی را زیر لب زمزمه می‌کرد و تسبیح دانه سیاه در لابه‌لای انگشتانش که به رعشه افتاده بود صدا می‌کرد.» (ص ۳۰ کتاب)
و البته، این مؤمنین، مثل آقای مدیر مذهبی داستان «فصل نان» «درویشیان» ــ که به آن هم خواهیم پرداخت ــ هودارار رژیم شاه هم هستند:
«… برای پایداری این حکومت و این دولت دعا کن.[۱۰] پسر تو زیر پرچم دارد خدمت می‌کند می‌فهمی؟ زیر پرچم!» (ص ۲۶ کتاب)
این مؤمنین، از دروغ گفتن هم ابایی ندارند: یکی از سه رفیق، کت پاره‌اش را روی سر و صورتش می‌اندازد و شبانه سر راه صوفی و عموحیدر سبز می‌شود. حالا ببینید صوفی، دربارۀ منظره‌ای که دیده، چه دروغ‌هایی سر هم می‌کند و به بچه‌ها و زنش تحویل می‌دهد:
«… سه متر درازی‌اش بود. دستش تا روی شاخه‌ها هم می‌رسید. خدا رحم کرد که به ما نرسید، شاید دندان‌هایش از غیب کلید [قفل] شده بود.» (ص ۲۹ کتاب)
در داستان چهارم، همچنان با علیمرادی روبه‌رو هستیم که رسوبات ترس‌های گذشته ــ که لابد حاصل تربیت غلط پدر و مادر اوست ــ کم‌وبیش، در ذهن و دلش وجود دارد.
در قسمت پنجم کتاب (داستان پنجم)، تابستان فرا رسیده و قرار است علیمراد به شهر برود و در دکانی شاگرد شود، و دو «رفیق» دیگرش، در ده بمانند. در این قسمت، بچه‌ها می‌روند و از باغ عمو حیدر رباخوار، زردآلو می‌چینند (می‌دزدند). (به یاد بیاورید «یک هلو و هزار هلو»ی صمد بهرنگی را.)
علیمراد به شهر می‌رود. و از این پس، داستان به شکل نامه‌نگاری بین این سه نفر ادامه می‌یابد و… .
از صفحۀ ۵۷ کتاب به بعد، داستان دیگری شروع می‌شود به اسم «فرزند کوه»؛ که داستان فقر و رنج یک خانوادۀ روستایی و تلاش بی‌امان آنها برای امرار معاش است.
داستان آخر، «کرت کنار پرچین» نام دارد. در این داستان، ماجرای پسرکی مطرح می‌شود که شب‌ها موظف است از باغ انگورشان مراقبت کند. چند شبی است که انگورهای باغ دزدیده می‌شود و همه فکر می‌کنند که کار شغال یا گرگ است. تا اینکه یک شب قضیه برملا می‌شود و پسرک می‌فهمد که دزدی انگورها … فکر می‌کنید کار کیست؟ بهتر است از زبان خود نویسنده بشنوید:
« ــ پدرسگ دعا هم می‌نویسد، خانۀ انصاف هم هست [منظور آنکه: عضو خانۀ انصاف است]، ملای آبادی هم هست، ریشش هم سفیده…» (ص۸۶ و ۸۷ کتاب)
می‌بینید که آقادزده، ملای ده است. و البته ملا، وابسته به رژیم شاه هم هست (عضو خانۀ انصاف)!
نسیم خاکسار
وی نیز از نویسندگان چپی است که از همان دهۀ ۱۳۴۰ و ابتدای قلمزنی‌اش برای کودکان و نوجوانان، دشمنی خود را با اسلام و مذهبی‌ها آشکار کرد. برای مثال، او در کتاب «بچه‌ها بیایید کتاب بخوانیم» (منتشره در سال ۴۹)، که بخش اول آن شرح و بسط گفته‌های صمد بهرنگی دربارۀ ادبیات کودکان است، این عناد را نشان می‌دهد:
«دوست دارید هنگام بازی، رفیقی[۱۱] همراهتان باشد…» (ص ۸ کتاب)
«در این داستان با نادانی آدم‌های بزرگ[۱۲] برخورد می‌کنیم. اگر درست دقت شود ممکن است این نادانی شامل خود ما هم بشود. مثلاً می‌گویند جن وجود دارد.» (ص ۲۵ کتاب)
«… اگر از شما بپرسند چرا پدر و زن پدر اولدوز، جریان را به جن و پری مربوط کردند، باید یک جواب داد و آن این است که چون مردم در زندگی‌شان به موضوعاتی برخورد می‌کنند که درست و حسابی از آنها سردر نمی‌آورند، آن چیزها را کلک جن و پری دانسته و خیال خودشان را راحت‌ می‌کنند. مثلاً قدیم وقتی طوفان می‌شد یا باد می‌آمد مردم خیال می‌کردند جانوری در آسمان هست که وقتی عصبانی می‌شود از دهان و بینی‌اش هوای تند بیرون می‌فرستد تا مزارع و خانه‌ها را از بین ببرد. و برای این موضوع مردم چه نذرها و نیازهایی که نمی‌کردند، گوسفند قربانی می‌کردند، گاو می‌کشتند تا آن جانور را راضی کنند [شیوۀ کهنه‌شدۀ متداول برای نفی وجود خدا]…» (ص ۲۶ کتاب)
«هیچ‌کس از نادانی بهره نبرده است که شما ببرید. مثلاً در این داستان گذشته از اینکه سر پدر و زن پدر کلاه رفت مقداری هم پول توی جیب ملا و جن‌گیر شد [رفت] که آنها هم استفاده کردند و…»
(اینها را مقایسه کنید با مطالب منصور یاقوتی در «مردان فردا» در همین زمینه…)
علی‌اشرف درویشیان
«روزنامۀ دیواری مدرسۀ ما» نوشتۀ علی‌اشرف درویشیان از دیگر کتاب‌های شامل این موارد است.
درویشیان، چه در قبل و چه بعد از انقلاب، وقت و نیروی زیادی در جهت کوبیدن مذهب و سست کردن مبانی اعتقادیِ مذهبی خوانندگان آثار خود صرف کرد. به طوری که در تک‌تک نوشته‌های او، این خط را می‌توان مشاهده کرد. «روزنامۀ دیواری مدرسۀ ما» نیز از این قاعده، مستثنی نیست.
داستان مذکور، ماجرای بچه‌هایی است که می‌خواهند در مدرسه‌شان یک «نشریۀ دیواری» (یا به قول نویسنده، «روزنامۀ دیواری») راه بیندازند. مدرسۀ آنان مدیری دارد که علی‌الظاهر مذهبی است؛ و طبق فرمول داستان‌های نویسندگانی از این دست، آدمی است فاسد و وابسته به رژیم شاه؛ که عاقبت هم با تنبیه و ایجاد رعب و وحشت در دل بچه‌های انقلابی (که باز هم طبق فرمول، گرایشات چپ دارند) در کار آنها اخلال می‌کند، تا دست از مخالفت‌هایشان با رژیم بکشند.
یکی از خصلت‌های آقای مدیر، تنبیه بچه‌ها، بی‌دلیل یا با جزئی‌ترین خطاهاست. او حتی از تنبیه مرغابی‌های پیشخدمت هم، که در حیاط مدرسه پرسه می‌زنند، ابا ندارد!
ویژگی‌های جسمانی آقای مدیر: علاوه بر سر طاس، شکم گنده است. و اما اعتقادات مذهبی آقای مدیر:
«… بعضی از بچه‌ها که راهشان دور بود، دیر می‌آمدند و آقای مدیر چندبار دیکته را قطع می‌کرد و تازه‌واردان را با سیلی و لگد ادب می‌کرد. یک روز، یکی از بچه‌ها دیر آمده بود، قرآنی در دست داشت، وقتی که آقای مدیر شروع کرد به زدن او، قرآن از دست پسرک افتاد و برگ برگ شد. ناگهان آقای مدیر با فروتنی تمام خم شد و برگ‌های قرآن را جمع کرد و بوسید، و به دست پسرک داد و چند ناسزا هم بارش کرد. از آن روز به بعد هرکس دیر می‌آمد، قرآنی را برگ برگ کرده و آماده با خودش می‌آورد و مثل سپر بلا جلو خود می‌گرفت.» (ص ۱۲ کتاب)
و باز هم دربارۀ خصایص آقای مدیر مذهبی:
«یکی از سینماهای شهر آتش گرفته بود. از دور دودش به آسمان می‌رفت و ما از پنجرۀ کلاس تماشا می‌کردیم…
آن روز صبح دیکته داشتیم، صدای قدم‌های آقای مدیر که آمد، همه از کنار پنجره فرار کردیم و پشت میزها نشستیم…
… آمد. نگاهی به بیرون انداخت و دود را دید که آسمان را تیره کرده بود. برگشت به طرف ما و با ریشخند گفت: ’هوم! مثل اینکه ناراحت هستید که مرکز فساد دارد می‌سوزد؟ ها، بیچاره!‘ و دیکته را ادامه داد. او که نمی‌دانست، چقدر به سینما علاقه داریم او که نمی‌توانست خودش را جای ما بگذارد. نمی‌دانم چرا از سینما بدش می‌آمد. شاید به خاطر آنکه در سینما آدم‌های بد را به شکل او نشان می‌دادند، از سینما ناراحت بود.» (ص ۱۳ کتاب)
(حال درویشیان از چه چیز فیلم‌های غالباً سراسر فساد و آلودۀ آن زمان دفاع می‌کند (آبگوشت خوردن‌های فلان هنرپیشه و رقص‌های باباکرم و آوازهای کوچه‌باغی او، یا آن صحنه‌های مبتذل جنسی و مضامین مبلّغ فرهنگ استعماری غرب و…) بماند! ان‌شاءالله؛ لااقل پس از پیروزی انقلاب اسلامی در کشورمان، متوجه شده است که مذهبی‌های واقعی، و به طور کلی اسلام، هرگز با خود، سینما، تلویزیون یا رادیو و دیگر مظاهر هنری، به طور مطلق، مخالف نبوده‌اند و نیستند. اگر هم مخالفتی می‌شده، با برنامه‌های فسادآور و مخرب آنها بوده است.)
آقای مدیر مذهبی، طرفدار امریکا هم هست:
«ساعت ده صبح هر روز یک لیوان شیرخشک به ما می‌دادند. بعضی از بچه‌ها از خوردن شیرخشک اسهال گرفته بودند، سروصدا بلند شد. بعضی می‌گفتند که این شیرخشک امریکایی‌هاست و می‌خواهند ما را مریض کنند و شاید هم بکشند.»
و آقای مدیر که در هرکلاس یکی دو تا سخن‌چین دارد، از موضوع خبردار می‌شود و در معیّت آقاتقی، پیشخدمت مدرسه ــ که از اقوام خودش هم هست ــ با ترکه به کلاس‌ها می‌آید و بچه‌ها را به سبب زدن این حرف‌ها تنبیه می‌کند.
آقای مدیر مذهبی، دشمن مستضعفان است. به مناسبت سالروز تولد ولیعهد جشن مفصلی در مدرسه برپا می‌کند و از استاندار هم برای شرکت در آن، دعوت به عمل می‌آورد؛ تا از این طریق برای خودش امتیازات شغلی کسب کند. روز جشن هم، برای آنکه دیدن سر و وضع آشفته و فقیرانۀ بچه‌ها، خاطر مبارک استاندار را آزرده نکند، بچه‌های فقیر و ژنده‌پوش را در زیرزمین مدرسه زندانی می‌کند!
در مقابل این آقای مدیر، در مدرسه، دبیر ادبیاتی هست به اسم آقای هوشیار؛ که نقطۀ مقابل آقای مدیر است، و تا بخواهید مورد علاقه و توجه بچه‌های فقیر و بیچارۀ مدرسه. اما آقای مدیر، به زودی او را اخراج می‌کند و به جایش معلمی می‌آورد که از نظر تفکر، هزار سال (دقت کنید) عقب است و… .
در کتاب «فصل نان» از همین نویسنده نیز، همین موضوع، به اشکال مختلف آمده است. در این کتاب، که شامل شش داستان به‌هم‌پیوسته، و گوشه‌هایی از زندگی کودکی خود نویسنده است، پدر راوی، فردی است مذهبی، معتقد به دعا و رؤیا و… منتها ــ طبق فرمول ــ سراپا خرافات و جبری و تقدیرگرا و غیرفعال است. در کتاب، جابه‌جا، به طنز، نیشی به مذهب و اعتقادات مذهبی مردم، زده شده است.
پدر می‌خواهد مغازه‌ای بخرد. پیش دعانویسی می‌رود تا برایش در کتاب (سرکتاب) باز کند. دعانویس، دعایی به او می‌دهد تا شب آن را روی شکمش بنویسد و بخوابد. و می‌گوید: «اگر یک سید نورانی به خوابت آمد گفت که دکان را بخر، بخر؛ وگرنه دست از این کار بدار.»
پدر همین کار را می‌کند. سید نورانی هم به خوابش می‌آید و سه بار با عجله به او می‌گوید: «بخر، بخر، بخر!» پدر، همین کار را می‌کند و مغازه را می‌خرد. اما پس از مدتی نسبتاً طولانی کسادیِ کار، مجبور به تحمل مبالغی ضرر و تعطیل کردن مغازه می‌شود. (که یعنی: این هم نتیجۀ اعتقادات مذهبی، ای نوجوانان عزیز!)
اما قضیۀ کوبیدن مذهب، به همین جا ختم نمی‌شود. در این داستان هم یک حاجیِ سرمایه‌دار، مکندۀ خون مردم فقیر، و مردی چاق و گنده هست. و باز در این مجموعه داستان، یک معلم توده‌گرا (مسلماً به مفهوم مارکسیستی آن) هست که مخالف حاجی و امثال اوست. که عاقبت هم از طرف رژیم دستگیر می‌شود و او را به جایی می‌فرستند که عرب نی انداخت.
یکی از داستان‌های این مجموعه نیز حاکی از روابط عاشقانه بین راوی نوجوانِ داستان و دختری است که راوی مشغول کار بنّایی در خانۀ آنهاست. قهرمان آخرین داستان این مجموعه (بابای معصومه) هم، که کارگری زحمتکش و تقریباً باسواد و جامعِ جمیعِ صفات انسانی و خصایل عالی بشری است، یک مارکسیست (یا حداقل آدمی با گرایش‌های مارکسیستی) است. و باز در این داستان، حاج‌آقاهایی هستند که مظهر احتکار و مکیدن خون مردم ضعیف‌اند.
(گمان نمی‌رود که لازم به تذکر باشد که ما منکر وجود چنین به‌اصطلاح حاج‌آقاهایی در جامعه نبوده‌ایم و نیستیم. و کیست که نداند بیش از این آقایان مارکسیست، ما مدعی این افرادیم، و با تمام وجود با آنها مخالفیم. اما از این نویسندگان مدعی واقع‌گرایی می‌پرسیم: آیا در جامعۀ ما، همۀ مذهبی‌ها این چنین، و تمام خوب‌ها و طرفداران محرومان، غیرمذهبی و مارکسیست‌اند؟ و آیا در میان آن همه سرمایه‌دار ــ اعم از صاحبان کارخانه‌های بزرگ و مقاطعه‌کاران یا تاجرها ــ فقط حج‌رفته‌ها و مسلمان‌هایش زالوصفت و… بودند، و غیرمذهبی‌ها و ضدمذهبی‌هایش ــ که از قضا، اکثریت این قشر را آنان تشکیل می‌دادند ــ همه، خوب و با انصاف و طرفدار محرومان و… بودند؟ و اگر چنین نبود ــ که واقعاً نبود ــ پس دیگر ادعای واقعیت‌گرایی و صداقت و… شما چیست!)[۱۳]
رضا علامه‌زاده
علامه‌زاده نیز از نویسندگان ماتریالیست و چپ بود؛ که در کتاب «هنر آدمیان نخستین» (منتشره در سال ۱۳۵۷) عمق بی‌اطلاعی خود از مذهب، و عنادش با آن را، در قالب یک اثر شبه‌تحقیقی برای نوجوانان، نشان داد.
کتاب عنوان «شناخت اجتماعی هنر ــ ۱» را بر پیشانی خود دارد، و وعدۀ چاپ جلد دوم آن هم داده شده است.
با ویژگی هنری و علمی اثر و اینکه این کتاب نوشته است یا مونتاژ، کاری نداریم؛ زیرا بحث ما در این نوشته، در قلمروی دیگر است.
کتاب، همان‌گونه که از عنوانش برمی‌آید، با دیدگاهی مادی، با استفاده از فرضیۀ تکاملی داروین، نخست به موضوع تشکیل کرۀ زمین و نحوۀ پیدایش حیات در روی آن می‌پردازد. تا به میمون‌ها و آنگاه جدا شدن شاخه‌ای از میمون‌ها از بقیه و تبدیل آنها به انسان‌های اولیۀ ــ به زعم نویسنده ــ اجداد ما می‌رسد.
به خلاف آنچه که کتب الهی به ما می‌گویند و نیز اغلب جامعه‌شناسان بزرگ به آن اذعان دارند، نویسنده معتقد است:
«آدمیان نخستین دورۀ پارینه‌سنگی، از نظر اعتقاد، هنوز تا مذهب هم بسیار فاصله داشتند.[۱۴] نه به خدا ایمان داشتند و نه به نیروهای برتری در طبیعت. انسان اولیه راه درازی در پیش داشت تا به مرحله‌ای برسد که تصوراتی [دقت کنید] مثل دنیای دیگر و نیروهای نیک و بد را خلق کند. ذهن او هنوز به زندگی روزمره‌اش وابسته بود و جز به تأمین خوراک و فرار از شرّ حیوانات وحشی به چیز دیگری فکر نمی‌کرد، و احتیاجی هم نداشت که چنین تصوراتی را بیافریند.
زیرا می‌دانی که سرچشمۀ همۀ این‌گونه تخیلات و تصورات احتیاج به آنهاست. باید بدانی که این جادو هیچ ربطی به ادیان و مذاهب که بعدها مطرح می‌شوند ندارد…» (ص ۲۴ کتاب)
به نمونه‌ای دیگر در همین زمینه، که مذهب و خدا را ساخته‌وپرداختۀ ذهن انسان، و «تخیّلی» می‌شمارد، توجه کنید:
«… انسان اولیه هنوز آن‌قدر از دنیای حیوانات فاصله نگرفته بود که خودش را اشرف مخلوفات بداند و قصه‌هایی مثل قصۀ آدم و حوا برای خودش بسازد. این انسان هنوز واقع‌بینی خود را از دست نداده بود و…» (ص ۵۷ کتاب)
و باز برای آنکه در ذهن خوانندۀ نوجوان، هیچ تردیدی در مورد وهمی بودن موضوع خدا(!) بر جای نگذارد، در جایی دیگر می‌نویسد:
«اما کشتگر این دوره [دورۀ نوسنگی] سخت سردرگم بود. زمین بنا به دلایلی که فکرش به آن نمی‌رسید دانه را سبز می‌کرد. باران از آسمان می‌بارید و معلوم نبود چرا می‌بارد. یک دانه گندم صد دانه گندم می‌داد و علت این‌همه برکت روشن نبود. این بود که به فکر چاره افتاد. او که چشم به آسمان دوخته بود، بالاخره جوابی برای همه سؤالاتش اختراع کرد. جوابی آن‌قدر کلی که نه فقط سؤال‌های همان وقت او را جواب می‌داد بلکه سؤال‌های آینده را هم بی‌جواب نمی‌گذاشت! این کلید که ظاهراً به هر قفلی می‌خورد خیال او را آسوده کرد و پنداشت که دیگر همه چیز را می‌داند. این کلید چه بود؟ وجود دنیایی دیگر، جدا از دنیای خاکی او، با خدایانی گونه‌گون. حالا دیگر مشکلی در پیش نبود. خدایانی وجود داشتند که خودشان کارها را روبه‌راه می‌کردند. قرنها باید می‌گذشت و انسان باید مراحل زیادی را پشت سر می‌گذاشت تا به اشتباه خود پی می‌برد. ولی حالا تا آن روز خیلی راه بود. حالا دیگر به امید خدایان زمین را می‌کاشت و چشم به آسمان داشت تا باران ببارد و بهار پشت زمستان بیاید و سنبلۀ گندم‌ها در پاییز پرداخته شود.» (ص ۷۸ و ۷۹ کتاب)
وی در بخشی از کتاب، تحت عنوان هنر مذهبی می‌نویسد:
«اعتقاد به خدایان که زاییدۀ کشاورزی بود، آیین و مراسم خاصی را به‌وجود آورد…»[۱۵] ( ص ۸۵ کتاب)
و در جایی دیگر:
«مردم این دوره [دورۀ نوسنگی] که برای هر موجود انسانی جسمی فناپذیر ولی روحی فناناپذیر می‌شناختند، ارواح مردگان خود را جاودانی می‌دانستند [یعنی چنین نیست]. آنها می‌پنداشتند که ارواح بزرگان خانواده بعد از مرگ نگران وضع آنها می‌باشند و رفتار و کارهای آنها را با دقت زیر نظر دارند [حال آنکه با جزئی تفاوتی، این، یک واقعیت مسلم مذهبی است].
گاهی این‌قدر در این تصور پیش می‌رفتند که خصوصیّاتی نیمه‌خدایی به بعضی از این ارواح می‌دادند و رضایت آنها را در فراوانی محصول و سعادت خود دخیل می‌دانستند. بنابراین برای آمرزش روح ازدست‌رفتگان خود و یا برای خوشایند آنها مراسم ویژه‌ای انجام می‌دادند. این تصور تا حدودی امروزه هم وجود دارد. مردم حالا برای آمرزش مردگان خود خیرات می‌دهند و مراسم ویژه‌ای مثل ’شب هفت‘ یا ’چهلم‘ برگزار می‌کنند.» (ص ۸۶ و ۸۷ کتاب)
البته دلایل متعدد دیگری برای اثبات مدعایمان، در این کتاب وجود دارد، که ذکر تک تک آنها، در حوصلۀ این مقال نیست.
محمود برآبادی
نامبرده نیز در داستان «سیل» (منتشره در سال ۱۳۵۶) همان برخوردی را با مذهب کرد که دیگر نویسندگان چپ در آن زمان می‌کردند.
برای آشنایی بیشتر با مشی پیگیری‌شده در این داستان، در این ارتباط، لازم است خلاصه‌ای از قصۀ آن را بیاوریم:
صبح زودِ یک روز، یکی از شاگردان مدرسۀ ده، به نام رجب، به معلمشان خبر می‌دهد که سیلی بزرگ به طرف ده در راه است. معلم می‌گوید: «مردم ده، خودشون باید به فکر خونه و زندگیشون باشن.» اما وقتی رجب می‌گوید: «مردم آبادی رفته‌اند مسجد دعا کنند آقا»، او رجب را مأمور می‌کند که برود و بچه‌ها را خبر کند.
بچه‌ها با بیل و کلنگ‌هایشان در مدرسه جمع می‌شوند و به طرف مسجد ده می‌روند و از مردمی که در آنجا نشسته‌اند، می‌خواهند که به کمک آنها بیایند. عده‌ای از مردم هم همین کار را می‌کنند. آنها، درواقع به رهبری آقامعلم و همّت بچه‌ها، به خارج ده می‌روند و سیل‌بندی موقتی می‌سازند. چیزی نمی‌گذرد که سیل به آنجا می‌رسد و در برخورد با سیل‌بند، مجبور می‌شود راهش را کج کند و وارد ده نشود. در این ماجرا، یکی از بچه‌ها را سیل می‌برد، اما به‌هرحال، ده از خطر نجات پیدا می‌کند.
کل حرف نویسنده در این داستان این است که اسلام (و لابد به طور کلی، «مذهب»)، عامل تحمیق و به رکود کشاندن مردم است. به عکس، این علم و دانش است که برای آدم‌ها، رفاه، آسایش و بهروزی به بار می‌آورد.
در این داستان، زمانی که سیل، هستی و زندگی مردم را تهدید می‌کند، ملای ده (نماد و نمایندۀ مذهب)، خود که دست به هیچ عمل مثبتی برای جلوگیری از فاجعه نمی‌زند هیچ، با جمع کردن مردم بیچارۀ ده در مسجد و دلخوش کردن آنها به دعا و نیایش، آنها را هم از هر فکر اساسی و اقدام عملی باز می‌دارد. به عکس، معلم ده (نماد و نمایندۀ طبقۀ روشنفکر مجهز به دانش روز)، با بسیج بچه‌ها و بعد مردم، آنان را به جنب و جوش وامی‌دارد؛ و با چاره‌اندیشیِ اصولی و اقدام عملی، زندگی و اموال اهالی را از تباهی نجات می‌دهد. و البته، معلم، خود نیز در این اقدام شرکت می‌کند. حال آنکه ملّای ده، گوشه‌ای می‌نشیند و تن به کار نمی‌دهد؛ تا دیگران همۀ کارها را می‌کنند.
مثل سایر داستان‌های نویسندگان این‌چنینی، در «سیل» نیز، بچه‌ها (نماد نسل جوان و جدید) هستند که زودتر خطر را درک می‌کنند و راه درست را در پیش می‌گیرند. که البته، علتش آن است که آنها بیش از آنکه تحت تأثیر ملا (مذهب) باشند، متأثر از معلم (علم و دانش جدید) هستند. و بزرگ‌ترها (نسل گذشته)، یا به کلی از درک و تجزیه و تحلیل مسائل عاجزند (زیرا بیشتر پیرو ملا هستند تا معلم) و یا آنکه اگر هم عد‌ه‌ای از آنها عاقبت متوجه عمق قضایا می‌شوند، یک گام عقب‌تر از بچه‌ها هستند و… .
البته در این داستان، برآبادی، تا حدودی زیرکانه‌تر از نویسندگانی چون منصور یاقوتی (برای مثال، در «مردان فردا») عمل کرده، و به داستانش، جنبۀ واقعیتگرایانه‌تری داده است. به این معنی که، به خلاف امثال یاقوتی، که اگر بتواند، حتی اسم بچه‌ها را نیز به نفع اندیشه‌ای که می‌خواهد القا کند، تحریف می‌کند، بچه‌های این داستان، اسامی‌ای معمولی و واقعی دارند. یعنی همان اسم‌هایی که در روستاهای ما وجود دارد: رجب، علی، حسین، کوکب، عباس و… که البته، علی‌رغم تصور بسیاری از نویسندگان چپ ناشی، این، در مجموع، بیشتر به نفع نویسنده و اثرش تمام شده است تا اندیشۀ مخالفش؛ زیرا در حد خود، «واقعیت‌نمایی» اثر را بالا برده است.[۱۶]
پی‌نوشت‌ها
________________________________________
[۱]ــ رجوع کنید به «ظهور و سقوط سلطنت پهلوی» نوشتۀ ارتشبد سابق «حسین فردوست»، چشم و گوش شاه مخلوع و از بالاترین مقامات امنیتی کشور در آن زمان.
[۲]ــ رجوع کنید به «بیست سال تلاش!» از نگارنده (با نام مستعار «محمد دیدار»).
[۳]ــ رجوع کنید به کتاب «سخنی دربارۀ ادبیات کودکان و نوجوانان»، نوشتۀ محمود حکیمی.
[۴]ــ برخی دیگر از ناشران داخلی که کار چاپ و نشر کتاب‌های نویسندگان مارکسیست را در داخل به عهده داشتند عبارت بودند از نشر نوباوه، ارمغان، کتیبه، یاشار، ؟؟؟ پیوند.
[۵]ــ گفتنی است که این نقدها برگرفته از کتاب‌های «بیست سال تلاش!»، «نگاهی به ادبیات کودکان قبل و بعد از انقلاب» (جلد ۲) و «صمد بهرنگی آنگونه که بود» از نگارنده است.
[۶]ــ این نمونۀ نوعی (تیپ) آموزگاران آگاه، باشعور، باسواد و «انسان» و چپ بچه‌های محروم است، که درواقع برای اولین‌بار در ادبیات کودکان ایران در داستان‌های صمد بهرنگی مطرح شد و بعدها توسط سایر نویسندگان چپ آن زمان و بعد از آن (از جمله درویشیان و یاقوتی) مکرر در مکرر در داستان‌ها مطرح شد.
[۷]ــ این هم از دیگر جمله ابتکارهای ضدمذهبی صمد بهرنگی در آثارش است که بعدها توسط درویشیان و یاقوتی و سایر نویسندگان چپ در داستان‌هایشان تکرار شد. البته اینجا شاید دادن توضیحی، ضرور بنماید. آن هم اینکه: در اینکه بسیاری از سرمایه‌داران سنتی (درواقع تجّار و بازاری‌ها، و نه سرمایه‌داران مدرن و مقاطعه‌کارهای بزرگ شرکت‌های ساختمانی، صاحبان کارخانه‌های صنعتی و…) عمدتاً تحت لوای تظاهر به مذهب و مقدس‌مابی و البته اغلب فاقد شعور یا اعتقادات مذهبی واقعی ــ با سوءاستفاده از نظام‌های غلط اقتصادی حاکم بر کشور، سرمایه‌های بسیاری انباشته‌اند و می‌اندوزند، حرفی نیست. اما قصد نویسندگان چپ ــ از جمله صمد بهرنگی ــ از طرح این قبیل افراد در داستانهایشان، نه انتقاد مؤثر و صحیح از این قشر و گروه، که درواقع طرد و نفی مذهب (اسلام) به طور کل است.
[۸]ــ لازم به ذکر است که فئودالیسم رایج در اروپا با ارباب و رعیتی در ایران تفاوت‌هایی قابل توجه داشت. به عبارت دیگر، در کشورهایی مثل ایران، هرگز نظام فئودالیستی حاکم نبوده است. اما اکثریت نزدیک به همۀ نویسندگان ما ــ به ویژه نویسندگان مارکسیست ــ این دو را یکی گرفته‌‌اند.
[۹]ــ ظاهراً قاضی‌نور، برای رسیدن به هدف خود، یک «نامادری» بدجنس را به لباس «مادربزرگ» درآوره و به خواننده‌های کم سن و سالش، قالب کرده است!
[۱۰]ــ در جایی دیگر از داستان هم، این تعبیر از زبان علیمراد بیان می‌شود.
[۱۱]ــ همچنان‌که پیش‌تر هم اشاره شد، اینان این‌گونه کلمات را اتفاقی به کار نمی‌بردند.
[۱۲]ــ پیش‌تر نیز اشاره شد که کلاً در بسیاری از نوشته‌های مارکسیست‌های وطنی، این موضوع در مورد پدر و مادرها و بزرگ‌ترها تبلیغ می‌شود. آغازگر این حرکت صمد بهرنگی بود؛ و بقیه در این راه دنباله‌رو او بودند. ضمن آنکه الگوی صمد بهرنگی در این زمینه نیز قاعدتاً باید آثار نویسندگان مارکسیست خارجی ــ از جمله نویسندگان شوروی ــ باشد.
[۱۳]ــ افسوس که مقاله طولانی می‌شود و ممکن است در حوصلۀ خوانندگان نگنجد، وگرنه با ذکر نمونه‌هایی متعدد از کتاب مذکور، عمق کینه و نفرت نگارندۀ داستان نسبت به مذهب، نمایان می‌شد.
[۱۴]ــ الهیون معتقدند با پیدایش اولین انسان (حضرت آدم) روی زمین، مذهب هم آغاز شد. جامعه‌شناسان و مردمشناسان غیرمارکسیست نیز اغلب معتقدند که در هیچ یک از ادوار قدیم، هیچ جامعۀ انسانی را نمی‌توان یافت که گونه‌ای از مذهب یا پرستش در آن وجود نداشته باشد.
[۱۵]ــ نباید دچار این اشتباه شد که نویسنده کتاب، تنها می‌خواهد مذاهب شرک‌آمیز را نفی کند. بلکه هدف ــ همچنان که قبلاً اثبات شد ــ نفی خدا، مذهب، و عالم غیب، به طور کلی، است.
[۱۶]ــ محمود برآبادی، برخی آثار دیگر خود را با نام‌های مستعار «؟؟؟. پیوند»، «ب. بیدار»، «بهمن بیدار»، «محسن پورحبیب» و… منتشر کرده است. او در حال حاضر از اعضای مؤثر انجمن نویسندگان کودک و نوجوان، و دو دوره نیز، رئیس منتخب این انجمن بوده است.