عامل دستگيري بهروزدهقانی از منتسبین فداییان خلق

اشرف دهقاني در اين باره چنين مي‌نويسد:
عامل دستگيري بهروزدهقانی، دوست من بود. كسي كه من او را پس از سال‌ها محروميت از داشتن يك دوست دختر همفكر و مبارز، يافته بودم و بسيار دوستش مي‌داشتم. همان‌طور كه او نيز علاقه شديدي نسبت به من داشت؛ نزهت روحي آهنگران. او وقتي بعداً، در همان سال 50 در محل كارش، كانون پرورش كودكان، ‌خبر شهادت بهروز زير شكنجه را شنيد، غش كرد و به زمين افتاد. مدت‌ها بيمار شد. چند بار اقدام به خودكشي نمود. و بعد تنها به اين فكر كه خطاي خود را بايد با خون خويش بشويد، به خود آمد و پس از مدتي تلاش توانست با چريكهاي فدائي خلق ارتباط گرفته و به سازمان بهروز بپيوندد. از آن زمان به بعد نزهت با جديت تمام و بي‌دريغ همه قابليت‌هاي خود را در خدمت رشد و اعتلاي سازمان به كار برد. نزهت در تير ماه سال 54 در طي يك درگيري حماسي با مزدوران رژيم شاه در يكي از محلات كارگرنشين كرج، جان خود را فداي رهائي كارگران و زحمتكشان نمود.
نزهت اهل تهران بود. ولي من با او در تبريز آشنا شدم. او از زمره جوانان مبارز و به واقع از نادر دختران مبارزي بود كه در آن سال‌هاي جستجو و تفحص براي يافتن راه مبارزه (نيمه دوم سال‌هاي 40) به هر دري مي‌زد. نزهت پس از شنيدن خبر مرگ مشكوك صمد بهرنگي در آراز (ارس) درس و دانشگاه را ول كرد (او دانشجوي رشته رياضي  در دانشگاه تهران بود) و به تبريز آمد تا ضمن تماس با دوستان صمد در پوشش معلم به روستاهاي آذربايجان برود. او ابتدا با اسد بهرنگي، برادر صمد، تماس گرفت. اما حضور او در تبريز بلافاصله پس از آن مرگ مشكوك و در آن شرايط پليسي، خود سؤال برانگيز و مشكوك مي‌نمود. من از طريق كاظم با نزهت آشنا شدم. به واقع كاظم به من گفت كه دختر ظاهراً روشني را مي‌شناسد كه دوره تربيت سپاه دانش را مي‌بيند (همان‌جا كه من هم اسم نوشته بودم) و من بايد با احتياط به او نزديك شوم و شناخت واقعي از او به دست آورم. از اين طريق من با نزهت تماس گرفتم. اما هر چه از آشنائي ما بيشتر مي‌گذشت پيوند ما عميق‌تر گشت.
از نظر من رفتار و برخوردهاي نزهت بيانگر برخورداري او از فهم و آگاهي انقلابي و شور و عشق فراوان به مبارزه بود. ما با هم براي كار معلمي به يك روستا رفتيم و دوستي ما چنان عميق شد كه به زودي براي گفتگو با روستائيان و تحقيق درباره شرايط زندگي آن‌ها دست به كار شديم. با استفاده از فرم‌هاي رسمي كه از مركز سپاه دانش به ما داده بودند، ما به تحقيق در مورد اثرات اصلاحات ارضي در روستا پرداختيم. در آن مقطع اعظم، خواهر نزهت نيز پيش ما بود و در اين كار با ما همكاري مي‌كرد. در اين مسير چنان رفاقت مبارزاتي بين ما شكل گرفت كه نزهت براي من آشكار كرد كه قبلاً دانشجو بوده و صرفاً براي كار مبارزاتي و رفتن به روستا معلم شده است. من متعهد شدم كه راز او را به كسي نگويم و واقعاً هم اين را حتي به كاظم و بهروز هم نگفتم. فقط به آن‌ها اطمينان دادم كه او فرد سالمي است. نزهت به عنوان دوست من به خانه ما و به خانه كاظم و روح‌انگيز مي‌آمد. شوهر او، محمود و برادر و خواهرش (بهمن و اعظم) نيز هر وقت از تهران به تبريز مي‌آمدند در خانه ما مي‌ماندند (بعدها در سال 52، همزمان با نزهت، اعظم و بهمن نيز به سازمان چريكهاي فدائي خلق پيوستند. دژخيمان رژيم شاه در سال 55 بهمن را زير شكنجه كشتند. اعظم در جريان يك درگيري مسلحانه دستگير شد. و اولين زن چريك فدايي خلق بود كه از طرف رژيم شاه رسماً محكوميت اعدام گرفت و در اوايل سال 1355 اعدام شد). اما مخفي‌كاري در حالي كه لازمه كار سياسي در آن شرايط خفقان‌بار بود، نتايج مخرب و غم‌انگيزي به بار آورد. نزهت نمي‌خواست خود را به بهروز و كاظم بشناساند. در اين موقع بهروز به عنوان نزديك‌ترين دوست صمد زير ذره‌بين ساواك قرار داشت و اين در شرايطي بود كه شاخه تبريز به تازگي به تهران وصل شده بود (پس از مرگ صمد، پويان مجدداً به تبريز آمد و مخفيانه با بهروز تماس گرفت و به اين ترتيب ارتباط با تهران وصل شد). بهروز با درك حساسيت رژيم نسبت به خود و با درك جديت و اهميت مبارزه‌اي كه درگير آن بود با احساس مسئوليت مجبور بود بيش از ديگران مسايل امنيتي را رعايت نموده و در ظاهر يك فرد كاملاً عادي و حتي كسي كه ديگر پس از مرگ صمد به اصطلاح دست و پاي خود را جمع كرده است، جلوه نمايد. مسلماً اين امر باعث شده ← → بود كه نزهت نتواند درك درستي از بهروز داشته باشد. او در تهران دوستاني داشت كه با هم محفلي تشكيل داده بودند و نزهت مي‌كوشيد تا مرا هم به آن محفل وصل نمايد.
در هر حال، نزهت پس از يك سال از تبريز رفت. با رفتن او و بعد از آن كه پيوند مبارزاتي من با گروهي كه بعداً نام گروه احمد‌زاده به خود گرفت، از طريق بهروز هر چه جدي‌تر شد، من در مورد نزهت به طور كامل با بهروز صحبت كردم و تأكيد نمودم كه او يك دختر واقعاً مبارز و انقلابي است و بايد او و دوستان خوبش را به گروه خودمان وصل نمائيم. سپس، من از طرف رفقا به تهران منتقل شدم. بهروز به من گفت كه موضوع نزهت را با رفيق رابط در تهران در ميان بگذار و از آ‌ن طريق براي وصل آنها به گروه اقدام كن. رابط من در تهران رفيق جواد سلاحي بود. با او در مورد نزهت صحبت كردم و با اشتياق تمام خواستار ارتباط با او شدم. ولي متأسفانه، خارج از انتظار من، رفيق جواد اهميتي به اين امر نداد. او مسأله را به هيچ وجه جدي نگرفت. به نظر مي‌آمد وي مرا دختر بسيار جواني كه دلش براي دوستش تنگ شده تلقي مي‌كرد و اين امر شديداً مورد رنجش و دلخوري من بود. در طي مدتي كه با جواد در ارتباط بودم، تنها توانستم يكي‌ـ دو بار تلفني با اعظم احوال‌پرسي كنم. بعداً من با عليرضا نابدل و پويان هم‌خانه شدم. در اينجا در اولين فرصت با حالت نوميدي، مختصراً در مورد نزهت به پويان گفتم. تصور من اين بود كه او هم حرف‌هاي مرا جدي نخواهد گرفت. اما بر خلاف انتظارم، او بر عكس رفيق جواد با جديت و با روئي گشاده با اين موضوع برخورد نمود و قرار شد من در اولين فرصت به سراغ نزهت بروم. اما اين اولين فرصت براي من موقعي پيش آمد كه رفيق نابدل دستگير شده و بهروز به تهران آمده بود و ما هر روز با هم براي اجاره يك خانه به بنگاه‌ها مي‌رفتيم. در اين فاصله با اطلاع بهروز به ديدن نزهت رفتم. اعظم و بهمن هم بودند. يك شب در خانه آن‌ها ماندم. كلي با هم صحبت كرديم و من متوجه شدم كه آن‌ها همچنان درگير كار مبارزاتي هستند و حتي شبانه اقدام به پخش اعلاميه كرده‌اند.
اعظم جهت برقراري تماس با كارگران در يك كارخانه كار گرفته بود و به شوخي به ما پُز مي‌داد كه يك كارگر است. با اين حال آن‌ها همچنان به لحاظ خط و استراتژي مبارزه سرگردان بودند. ظاهراً سياسي‌كار بودند ولي اين از عدم آ‌گاهي و از نشناختن راه مبارزه در آن شرايط نشأت گرفته بود تا از اپورتونيسم و بزدلي و عدم صداقتشان. كما اينكه مشخصاً نسبت به مبارزين مسلح گرايش كاملاً مثبتي نشان مي‌دادند. من به آنها گفتم كه نامزد كرده و به تهران آمده‌ام و هنوز آدرس مشخصي ندارم و قرار شد دوباره با آن‌ها تماس بگيرم. موضوع را تماماً به بهروز گفتم و مطمئن شدم كه اين بار، ديگر يقيناً با آن‌ها تماس گرفته خواهد شد. صد افسوس كه چنين تماسي در موقعيتي پيش آمد كه به دستگيري بهروز گرامي انجاميد.
موقعي كه بهروز به نزهت تلفن مي‌كند، مزدوران ساواك در خانه نزهت بودند (نزهت پس از يورش پليس به خانه ما در تبريز و به عنوان كسي كه احتمال دارد خطي از او براي دستگيري من و بهروز پيدا كنند، دستگير شده و چند روز بعد آزاد شده بود. آن روز، مزدوران به خانه او آمده و در كمين نشسته بودند). آنها او را وادار مي‌كنند كه قرار ملاقات با بهروز بگذارد و نزهت به هر دليل اين كار را مي‌كند و همراه مزدوران جنايت‌كار ساواك به محل قرار مي‌رود. در آنجا مزدوران در حالي كه بهروز كاملاً غافلگير شده بود، به سر او مي‌ريزند (با اين حال بهروز دلاور موفق مي‌شود به سوي مزدوران شليك كرده و حداقل يكي از آ‌نها را از ناحيه پا زخمي نمايد. همانطور كه در متن كتاب نوشته‌ام من آن مزدور را در كميته شهرباني ديدم) و او را دستگير مي‌كنند.
نزهت تنها پس از دستگيري بهروز متوجه مي‌شود كه چه رفيق انقلابي بزرگي را در دام جلادان رژيم شاه گرفتار كرده است. او بعدها در سازمان تعريف كرده بود كه او براي نجات رفقاي هم‌محفلش مجبور شده با بهروز كه در تصورش يك روشنفكر عادي بوده، قرار ملاقات بگذارد و گفته بود روزي كه ساواكي‌ها در خانه‌اش بودند و بهروز به او تلفن مي‌كند قرار بوده يكي از دوستانش يك ساك كتاب (ممنوعه) براي او بياورد و او مجبور بود كه ساواكي‌ها را قبل از آمدن آن دوست از خانه‌اش بيرون ببرد. موضوع فوق را من از زبان رفيق جعفري شنيدم. در ضمن او به من گفت كه شوهر نزهت، محمود، نقش كثيفي در جريان دستگيري بهروز ايفا كرده است. مسلماً بهروز با ديدن نزهت در سر قرار، احساس كرده است كه به او خيانت شده و حتماً تصور كرده است كه شناخت من از نزهت بسيار سطحي بوده است. براي من نيز هضم اين مسأله بسيار دشوار بود.