شاه به مردم بی توجه بود / گفت و گو با عباس دوزدوزانی

سالیانی در زندان های رژیم شاه به سر برد و با کوله باری از تجربیات انسانی و مبارزاتی پس از انقلاب در صحنه های مختلف مسوولیت پذیرفت. در دولت شهید رجایی وزیر ارشاد بود و در دوران دشوار جنگ و تروریسم به خوبی مدیریت کرد. پس از آن نیز از مسوولیت های اجرایی تا نمایندگی مردم و ریاست اولین شورای شهر هر کجا بود، با مردم بود و بر سر اعتقادات و آرمان هایش ایستاد. اکنون نیز همچنان امیدوار و بانشاط در کارهای فرهنگی و فعالیت های مدنی برای اعتلای کشور و سعادت مردم سخت در تلاش است. همراه او نگاهی به گذشته های دور قبل از انقلاب می اندازیم و تصویری از آ ن دوران را به نمایش می گذاریم.

- جناب آقای دوزدوزانی، شما یکی از کسانی بودید که سال ها با رژیم سلطنتی مخالفت کردید و به همین خاطر به زندان افتادید، اما قبل از پرداختن به متن مبارزات، به این موضوع بپردازید که چه عواملی در ذهن شما اخگر مبارزه با شاه را برافروخت؟
حساسیت نسبت به مسائل اجتماعی سیاسی از دوران نوجوانی در من شکل گرفت. نقطه عطف خاصی که سرآغاز تحولی در من شد به سال سوم دبیرستان مربوط می شد- آن زمان دبیرستان بعد از دوره دبستان شروع می شد و شش سال بود- دبیر ادبیات ما که سال اول دبیرستان هم دبیر ما بود در سال چهارم وقتی انشای مرا دید از تحولی که در قلم و نگاه من ایجاد شده بود، تعجب کرد و مرا متوجه این نقطه عطف کرد. در پایان دبیرستان دریافتم که ذوق شعر گفتن در من شکوفا شده است.

- چه زمانی وارد دانشگاه شدید؟
خرداد 1339 برای کنکور پزشکی آماده می شدم. درس هم خوب خوانده بودم. اما پدرم که بی سواد بود به سیاق تفکرات آن روزها، با ورود من به دانشگاه به شدت مخالف بود. گمان می کرد دین و ایمانم از دست می رود. تلاش های مادرم و دوستان پدرم برای منصرف کردن او به نتیجه یی نرسید. آقای محمد شاهنده دبیر ادبیات عرب که مرد بزرگواری بود و در هیات های آذربایجانی ها تفسیر قرآن می گفت بعد از اینکه از قانع کردن پدرم مایوس شد، به من گفت در تهران یک کلاس کارآموزی هست که معلم تعلیمات دینی تربیت می کند و تو حتماً در امتحان ورودی آنجا قبول می شوی. سرانجام با توصیه ایشان من در کنکور آنجا شرکت کردم. 300 نفر داوطلب بودند که 40 نفر قبول شدند. هشت پسر و 32 دختر که من هم جزء قبول شدگان بودم. بعد فهمیدم سرپرست آنجا دکتر یدالله سحابی است و مهندس بازرگان هم یکی از استادان آنجا بود. سال تحصیلی 40- 39 من شروع به درس خواندن در آنجا کردم. مهندس بازرگان درس دینداری را در آنجا تدریس کرد که بعد به صورت کتاب منتشر شد. آقای دکتر گلزاده غفوری درس اخلاق می داد. دکتر سحابی آموزش و پرورش تدریس می کرد. سال 1340 سال وفات آیت الله بروجردی بود و حوادث بسیار عجیب و تعیین کننده برای جامعه پیش آمد؛ فوت مرحوم بروجردی، مطرح شدن امام خمینی، اعتصاب معلمان که درخشش معروف و زارع سردمداران این جریان بودند. ظاهراً اعتصاب صنفی- رفاهی بود. اما رژیم تحمل اعتصاب معلمان را نداشت و دکتر خانعلی را زدند و شهید کردند. خود به خود اعتصاب صنفی، اجتماعی- سیاسی شد. آن موقع بعضی فعالان مثل مرحوم اللهیار صالح که نماینده مجلس بیستم شده بود پیگیر مسائل اجتماعی و اعتصاب و... بودند، که شاه طاقت نیاورد و آن مجلس را منحل کرد. بعد رفورم را شروع کردند و دولتی به ریاست دکتر امینی در همان سال به وجود آوردند. این دولت بدون داشتن مجلس، تصویب نامه می گذراند و به عنوان قانون اجرا می کرد.

- دولت جای مجلس را هم گرفته و خودش می برید و می دوخت؟
بله، همین طور بود. در همان زمان جبهه ملی دوم اعلام موجودیت کرد. دکتر سنجابی، داریوش فروهر، مهندس بازرگان و... جزء جبهه ملی بودند. در همان سال ما با مهندس بازرگان کلاس داشتیم. ایشان تاسیس نهضت آزادی را پیگیری کردند. نامه یی که همان موقع به دکتر مصدق نوشته بود آورد برای ما خواند. جوابیه یی که دکتر مصدق نوشته بود آن را هم برای ما خواند. دکتر مصدق نوشته بود رهبری نهضت آزادی را شخص شخیص خودتان بر عهده بگیرید. مهندس بازرگان موافقت کرده بود که جناح مذهبی جبهه ملی تحت عنوان نهضت آزادی فعال شود. به دنبال این تحرکات، میتینگ ویژه جبهه ملی در میدان جلالیه برگزار شد.
میدان جلالیه الان پارک لاله است. آنجا میدان اسب دوانی بود. اگر روزنامه های آن موقع را مطالعه کنید فکر می کنم کیهان تیتر زده بود؛ میتینگ جبهه ملی تهران. جمعیت زیادی در میتینگ شرکت کرده بودند.
همان روز میتینگ، ما با آقای غفوری کلاس داشتیم. ایشان هم به ما می خواست بگوید که الان اینجا نشستن صحیح نیست. ما هم از او حساس تر و جوان تر بودیم. گفتیم استاد اگر اجازه بدهید امروز کلاس را تعطیل کنیم و برویم میتینگ. ایشان هم گفت اگر نتوانیم برویم هم باید دل مان آنجا باشد. آن روز در میتینگ شرکت کردیم. به دنبال آن هر روز حرکتی شکل می گرفت. جهان پهلوان تختی- که عضو جبهه ملی بود- مدال هایش را تقدیم جبهه ملی کرد. برای ما که جوان های تازه وارد جامعه بودیم این حرکت جالب بود و تاثیرگذار.

- فضای فکری شما در آن زمان چه بود؟
بعد از مرحوم بروجردی، خارج از این چارچوب به دنبال مرجع تقلید خودم می گشتم. می گفتم باید مرجع ام را خودم انتخاب کنم. رسیدم به آقا سیدعبدالهادی شیرازی. ماهی نگذشت که ایشان فوت کردند و دنبال مرجع تقلید می گشتم که رسیدم به امام خمینی و از همان موقع سال ها من مقلد ایشان بودم. مواضع ایشان برایم جالب بود. حرکت های ویژه امام و نامه های سیاسی که ایشان می نوشتند و رابطه مردم با ایشان برای من جذاب بود. سال های بعد بازداشت و تحت نظر بودن ایشان برای من انگیزه شد. اعتراض مراجع شروع شد. در باغ ملکه شاه عبدالعظیم- که من خودم به آنجا رفتم- آقایان شریعتمداری، میلانی، گلپایگانی و... به حمایت از مرجعیت امام آمدند و اجتماع کردند. آنها رژیم را بازداشتند از اینکه بتواند قدمی در تضعیف و حذف امام بردارد. برای ما جوان های مذهبی آن زمان این سوال مطرح بود که چه باید بکنیم و چه وظیفه یی در قبال این حرکت اجتماعی سیاسی داریم. آن موقع من دوستی داشتم که پشت مسجد امام محمدباقر(ع) خانه شان بود.
سال 41- 40 ایشان عضو حزب ملل اسلامی شده بود که یک جریان مخفی سیاسی، نظامی و مستقل بود. رهبرش هم آقای سیدکاظم موسوی بجنوردی بود. ایشان وضعیت مرا به مسوول حزبی خودش گزارش داده بود. بعداً به من می گفت یک سال بود تو را تحت نظر گرفته بودیم. مطالعه می کردیم که آیا به درد این کار می خوری یا نه؟
اواخر سال 42 هم معلم بودم و هم دانشجوی دانشگاه تهران شده بودم. علاقه یی به ادبیات عرب و انس با متون دینی قرآن و نهج البلاغه و... پیدا کرده بودم. با این گرایش سال بعد به عضویت حزب ملی اسلامی درآمدم. فکر می کردم باید وارد حزبی شوم که با مقاصد و منویات من همخوانی داشته باشد. وارد حزب شدم، مقلد حضرت امام هم بودم و اینها با هم جور درمی آمد. مفاهیمی که از قرآن برداشت می کردم و مسائلی که در جامعه می دیدم از زورگویی و سلطنت استبدادی بگیرید تا ارزش های اعتقادی دینی را زیر پا گذاشتن، در مجموع دیکته می کرد که با این وضعیت مقابله و مبارزه کنیم. در تشکیلاتی عضویت پیدا کرده بودم که داشت آموزش می داد و دوره آمادگی و گزینش را می گذراند تا به مرحله ظهورش برسد. البته به خاطر جوان بودن و خامی هایی که در کار بود و توجهی که ذات احدیت در آن زمان برای ما جوانان داشت، این تشکل در سال 44 کشف شد. در پی توقیف و دستگیری که برای یکی از افراد رخ داد و ذهنیتی که شهربانی در آن زمان نسبت به ما جوانان داشت، حزب کشف شد و سران حزب پناهنده شده بودند به کوه های شاه آباد بالای روستای ازگل و... همه ما دستگیر شدیم. این دستگیری در آبان ماه سال 1344 اتفاق افتاد.

- اشکال اساسی رژیم شاه در آن موقع چه بود که می خواستید آن را براندازید؟
نوع حکومت مشروطه سلطنتی بود. در انگلستان هم حکومت سلطنتی بود و هست. لکن حاکمان واقعاً طبق موازین حکومت مشروطه سلطنتی عمل می کنند و قوه قضائیه و مسائل اجرایی را به دیگران واگذار می کنند. اما در زمان شاه این طور نشده بود، یک نفر شاه می گفت همه چیز با من است. من امر می کنم، نهی می کنم. دیگر مشروطه نبود. دکتر مصدق آمد و بر این معنی پافشاری کرد که آقای شاه شما شاه باش. سمبل وحدت و سلطنت و تمامیت ارضی. اجراییات و مسائل دیگر را مراکز دیگر اجرا کنند. دولت هست، نخست وزیر هست و مسوولیت طبق قانون مشخص است اما شاه نمی توانست بپذیرد چون خودش و پدرش (رضاشاه) با سیاست های امریکا و انگلیس آمده بودند، که این مسیر با شرایط مشروطه سازگاری نداشت. وقتی شما سیستم پارلمانتاریستی می خواهید مجلس دارید. در مجلس کسی مثل مدرس پیدا می شود. یک تنه می ایستد و حرف مردم را می زند. می گوید مردم این را می خواهند و آن را نمی خواهند. اگر حاکمیت مشروطه باشد باید به خواست مردم تن بدهد. در این حکومت پادشاه سمبل وحدت ملی و اعتبار و شرافت و احترام ملی است. اما اگر زیر بار خواست مردم نرود می گوید من اراده می کنم، مکنونات من باید اجرا شود. در این صورت میان اراده او و ملت تزاحم پیدا می شود. یا درون حکومت میان پادشاه و دولت و نخست وزیر تزاحم ایجاد می شود. وقتی چنین شد کسانی که در جامعه فکر و هویت دارند احساس مسوولیت اجتماعی می کنند، به ویژه اگر مسلمان باشند که اسلام به آنها می گوید اگر شما در امور و مشکلات هم کیشان تان، هم وطنان تان و همه انسان ها بی تفاوت باشید، مسلمان بودن تان عیب می کند. «من اصبح و لم یهتم بامور المسلمین فلیس بمسلم». اسلام مسوولیت هایی به گردن فرد متدین می گذارد که شوخی بردار نیست. می گوید؛ «انما الحیاه عقیده و جهاد». به این می رسی که اگر زنده هستم باید پیکار کنم، باید حرکت کنم. این آرمان ها به ما نشاط و حرکت می داد و به ما دیکته می کرد که تکلیف تان مبارزه با این رژیم است. سیستم حاکم هم متوجه مردم نبود، در فکر حل مسائل و مشکلات مردم نبود. دستوری بود. چنین حکومتی به ناچار وابسته می شود. می خواهد حاکمیتش را نگه دارد و خود را بر مردم تحمیل کند. چه باید بکند؟ باید به یک قدرت تکیه کند و آن قدرت ها هم سراغش می آیند. این یک اصل اساسی است. در یک سخنرانی که معاونت فرهنگی شهرداری ترتیب داده بود خاطره یی را مطرح کردم. زمان شهید رجایی یک هفته بعد از تشکیل دولت، جنگ شروع شد. بیستم شهریورماه احکام وزرا صادر شد و دولت اولین جلسه اش را تشکیل داد. وزرا رفتند و نقل و انتقالات و تقسیم مسوولیت ها انجام شد. درست 10 روز بعد جنگ شروع شد. جنگ با آن ابزار و تسلیحات و آلات پیشرفته شروع شد. هدف شان این بود که همه انقلاب و کشور و... را 10 روزه نابود کنند. منتها خداوند تقدیرش چیز دیگری بود و همیشه همین طور بوده است. معصومین می فرمودند؛ «الناس عیال الله». مردم عائله خداوند هستند. خدا مردم را بی سرپرست نمی گذارد و تقدیر خیر در سرنوشت آنها رقم می زند. این حاکمان دولت ها هستند که باید سعی کنند با نبض مردم حرکت کنند، با خواست های مردم پیش بروند و با مردم باشند. در دولت مرحوم رجایی اتفاق بسیار تلخی در بحبوحه جنگ افتاد. به ما گزارش کردند که فقط به اندازه 10 روز گندم در سیلوها داریم. وزارت بازرگانی از اداره غله که یکی از ادارات تحت پوشش وزارتخانه بود، این خبر را به اطلاع ما رساند. همه مان مات ماندیم. یعنی چه، مگر می شود این گونه حکومت کرد. روز دوازدهم که گندم تمام می شود چه خاکی بر سرمان بریزیم؟ بعد مساله یی داغ تر از آن در هیات دولت مطرح شد. شهید رجایی کارهای دولت را به خدمت امام گزارش می داد. در جماران گفته بود آقا این دو گزارش امروز به هیات دولت رسیده است.در هیات دولت هم رجایی پرسید. گفتند گندم زیادی خریداری شده، اما کشتی های باری روی آب های خلیج فارس هستند و گندم ها بارگیری نمی شود. هر روز هم بابت معطل کردن کشتی خسارت می پردازیم. امام در پاسخ جمله جالبی فرموده بودند. ایشان گفته بودند آقای رجایی مردم شما را دوست دارند. از همین جا برو جام جم و پشت تریبون این مساله را به مردم بگو؛ چه مساله سیلوها و گندم و چه مساله دومی که به مراتب مهم تر از اولی بود. شهید رجایی مستقیم به جام جم رفت. آنهایی که سن شان قد می دهد، در تلویزیون این را دیده اند. حالا چطور شده بود که گندم در کشتی ها مانده بود. سندیکای کامیونداران همه اعضای را جمع کرده و گفته بود چون لاستیک های ما تماماً خراب شده و به ما اعتبار و بودجه داده نشده و تایر نداریم، کامیون هایمان نمی توانند با بار حرکت کنند. تایر نخ نما است و می ترکد. سخن شهید رجایی که پخش شد و مردم شنیدند که امام فرموده اند آقای رجایی، مردم شما را «دوست می دارند»، دیدند که حرف امام همان حرف دل شان است. می دانستند او از همه چیزش گذشته؛ آن سابقه اش، آن مبارزاتش. واقعاً دلش با مردم بود... اتحادیه کامیونداران اعلامیه یی صادر کرد که با شنیدن این مطلب ما با همین لاستیک های مستعمل می رویم، ریسک می کنیم و گندم ها را می آوریم. رفتند آوردند و سیلوها پر از گندم شد. مغز این مطلب را اگر دولتمردان امروز ما نفهمند یا نخواهند توجه کنند، همه مان دربه در خواهیم شد. نه از ملک چیزی می ماند نه از مملکت. باید به این مسائل توجه داشت که دولت و حاکمیت این جوری باشد.

- نارسایی و ضعف در همه سیستم ها و حکومت ها هست. ولی چطور شما به این قاطعیت رسیدید که رژیم شاه قابل اصلاح نیست و دنبال مبارزات قهرآمیز رفتید؟
شاه توجهی به این مسائل نداشت. خودش بود. اطرافیانش و هزار فامیلش بودند. بعد از انقلاب زمانی که مسوولیت داشتم به کاخ سعدآباد رفتم. دیدم در هر کاخی که مال حضرات بود دفتری هم بود. هر روز پزشک می آمد آنها را چک می کرد. هر کس سه تا عطسه می کرد هم می نوشتند. در همان حال مردم بیچاره در مظلومیت، در فقر و در بی سوادی بودند. این مسائل بود که ما که جوان بودیم به این نتیجه رسیدیم که باید مبارزه کنیم. اینها مسائل آن روز بود برای تجویز مبارزه. اتفاقاً حدیثی از امام باقر(ع) هست که می فرمایند؛ اگر حاکمیت صالح باشد، طبق آیین اسلام، افراد آن جامعه اگر ناسالم هم باشند به تدریج تربیت می شوند و صالح می شوند. اگر حاکمان ناصالح باشند، مردم هر چقدر هم صالح و پاک باشند به فساد کشیده می شوند. اینها مسائلی است که در فراز و نشیب تاریخ می خواندیم. شاه در وابستگی حکومت می کرد. به مردم کاری نداشت. مسائلی مثل دموکراسی، آزادی و... در دنیا مطرح بود. او ادعایش را می کرد ولی از عمل خبری نبود. می گفت من می خواهم مملکت را به دروازه های تمدن بزرگ برسانم. ولی من جوان می دیدم بزرگواری مثل آیت الله طالقانی، مثل دکتر یدالله سحابی، مثل مهندس بازرگان و... در گیر و بند ستم او دارند زندگی می کنند. نفس راحت نمی کشند. بعد دیدم امام بازداشت می شوند، تحت نظر قرار می گیرند، زندانی می شوند و بعد تبعید می شوند. آن روزها اینها جلوی چشم ما اتفاق می افتاد. امام زمانی برای شاه نامه نوشته که من ترا نصیحت می کنم. آقا این پیام را ببرید به شاه بدهید که من برای خود تو فکر می کنم. مگر نمی خواهی زنده بمانی. مگر نمی خواهی حکومت کنی. نمی خواهی آدم باشی. همه این مطالب را می گوید؛ از قضا سرکنگبین صفرا فزود، جوابی که داده می شد، تبعید بود. لذا همه به این نتیجه رسیدند که حکومت قابل اصلاح نیست.

- شما در دوران زندان فشار بسیار زیاد و سختی را از سر گذراندید. با همه این اوضاع نگذاشتید وقت تان تلف شود بلکه از آن شرایط به عنوان بهترین فرصت استفاده کردید. چطور چنین توفیقی به دست آوردید؟
سوال خوبی کردید. انسان وقتی متوجه خودش می شود و می فهمد منشاء اثر است، شأن انسانی خودش را احراز می کند. به هر نسبتی این ادراک در انسان توسعه داشته باشد که من زنده هستم، سرپا هستم، می توانم و در عین حال همه این توانایی را از خود نداند و در توکل به خدا تلقی بکند، خداوند متعال هم عنایت کرده و توانایی اش را افزایش می دهد. حرکت و تلاش انسان هر چه بیشتر باشد در آستانه ورود به تقوا قرار می گیرد. ائمه جمعه همیشه می گویند «من همه را به تقوا دعوت می کنم و خودم را نیز به تقوای الهی دعوت می کنم.» اما کمتر گفته می شود تقوا چیست؟ به نظر من تقوا این است که انسان خودش را دریافت کند و هر آنچه دارد را به خدا منتسب کند. آن وقت چشم و گوش و حواس باز می شود، در مسیر حرکتش دقت می کند و هوشیارانه می نگرد. مثل درخت که ریشه اش، نیام اش، گل و برگ هایش چگونه با هم ترکیب شده و چنین شکوهی را به وجود می آورند. مرحوم سعیدی (علیه الرحمه) می گوید؛ «برگ درختان سبز در نظر هوشیار هر ورقش دفتری است معرفت کردار. آن وقت هنگامی که انسان آگاه، مبارز و متعهد وارد اجتماع می شود، از تمام پدیده ها، نمونه یی و نشانه یی برمی دارد. این توشه ها زمینه های دقت و هوشیاری بعدی او است. این توشه ها برای کسانی حفظ می شود که اهل تقوا باشند. حفظ و حراست این توشه ها را تقوا می گویند.» تقوا یعنی انسان متحرک در مسیر خدا حاصل و عواید حرکتش را به تدریج و دقت جمع آوری کند و به باد فنا ندهد. تقوا تنها پرهیز کردن نیست. آنجا که تحفه ارزشمندی به همراه داری، ناگهان متوجه می شوی که در کمین قرار گرفته یی، باید بر سرعت ات بیفزایی نه اینکه از حرکت سریع پرهیز کنی. انسان اگر این طوری در مسیر حرکت قرار گرفت و حاصل مسیرش را به عنوان توشه ارزشی برداشت و حرکت کرد، سیاهچال زندان برای او فرجه و فرصت می شود. امکان و ابزار می شود. خاطره یی از سومین بار دستگیری ام عرض کنم. هنگامی که برای سومین بار دستگیر شدم مرا به مرکز شهربانی بردند. زیر ساختمان مرکز تونل مانندی بود، بی هیچ امکانی، از گوشه یی در سقف تونل سوراخ دایره یی باز بود که لکه آفتاب کوچکی روی دیوار سیاه و نمور تونل می افتاد. زندانی که قبل از من آنجا بود، با فلز نوک تیزی دو بیت شعر نوشته بود که به شدت مرا تحت تاثیر قرار داد و نیروی عجیبی در من ایجاد کرد. نوشته بود؛ «ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم/ هیچ نه معلوم شد چیستم و کیستم
موج زخود رفته یی تیز خرامید و گفت/ هستم اگر می روم گر نروم نیستم».
این شعر چنان حالم را بهبود بخشید که شاید 10 برابر به نیروی مقاومتم افزوده شد. در چنین شرایطی شکنجه ها و فشارهای شدید انسان را نه تسلیم بلکه قوی تر کرده و می سازد و می گوید؛ من ایستاده ام، بکش اگر می خواهی. من منتظر دیدار معشوقم هستم.
این حرف ها صرف لفاظی نیست بلکه مسائلی کاملاً تجربه شده است. دیده ایم و دیده اند حتی شهدایمان هم دیده اند، آنهایی که رفته اند و به معشوق شان رسیده اند. اینها همه فرجه و فرصت است. این وضعیت ها و دشواری های مسیر، انسان را مانند بتون آرمه سخت و مقاوم می کند. در چنین شرایطی کاری از ساواکی ها برنمی آمد. بازجویان ما هر چند دقیقه قرص اعصاب می خوردند. آرامش نداشتند. مرا از اتاق هشت که اتاق شکنجه بود، مجروح و زخمی و پانسمان شده آوردند به سلولم. یک هم سلولی داشتم (خدا رحمتش کند) می گفت من هر چه گوش می کردم بعد از هر ضربه فقط کلمه الله را می شنیدم. دیگر هیچ چیزی نمی شنیدم. گفتم به یاری خدا هیچ کس دیگری هم نشنید. من چه می خواستم جز الله بگویم؟ او می زد که مرا بشکند و اطلاعات بگیرد مثلاً برود دو تا مثل تو را بیاورد، 10 تا مثل تو را بردارد بیاورد. من هم با هر ضربه یی که می زد، جرقه یی بود که اتصال می کرد به منبع برق... خداوند حفظ کند آقای دکتر فضل الله صلواتی را. یک روز وی را از ساعت یک بستند تا دم غروب. هر چه زدند فقط می گفت؛ خدا. خدا. خدا. در این مدت دو بار بیهوش شد. بعد آب سرد بود که می ریختند به سر و صورتش و به هوش می آوردندش. بار سوم من فکر کردم فوت کرد. بعد آوردند سلول خود من و چند دقیقه بعد جدایمان کردند. به این ترتیب هر وضعیت بدی به فرصت و فرجه و ابزاری تبدیل می شود. البته زندانی که به لطف و یاری خدا و مقصد خیر و هدف مقدس عمل کرده باشد...

- از نظر اجتماعی و زندگی چه وضعیتی پیدا کردید؟
پس از سه بار دستگیری از سال 44 من را از نظر کار و حقوق اجتماعی تا پیروزی انقلاب معلق کردند. از سال 58 از طریق شورای انقلاب مشغول به کار شدم. بعد از انقلاب، فرماندهی کل سپاه را بر عهده داشتم. (البته شش ماه اول فرماندهی را آقای جواد منصوری بر عهده داشتند.) بعد در دولت شهید رجایی مشغول به کار شدم. سه دوره نماینده مجلس بودم و بعد هم مشاور وزیر فرهنگ و علوم آقای دکتر معین بودم. سپس مدتی در دانشگاه بودم و بعدش هم به رغم عدم تمایلم با اصرار دوستان و تکلیف آنها به شورای شهر رفتم و رئیس شورا شدم و تلخکامی زیادی از آن دوران داشتم ولی تقدیرات الهی چنین بود که روی زمین باشیم فعلاً... از خدا می خواهم که برای همه کسانی که در زندگی شان محض رضای خدا نفس کشیدند، قلم زدند و قدم برداشتند و فراز و نشیب و تلخ و شیرین زیادی را طی کردند و شاید اگر مثل من باشند، بلا هم کم بر سرشان نیامده، حتی بعد از انقلاب اتهامات و حرف ها و... که ما انتظار نداشتیم از بعضی ها - که اینها هم بوده - ولی از خدای متعال می خواهم و از آرزوهایم این است که با حالت بندگی از این دنیا برویم و کارمان مورد رضای خداوند باشد.