اعليحضرت، بايستي‌ پدرشان‌ را فراموش‌ كنند!

(گزارشي‌ از نخستين‌ ديدار و گفتگويِ‌ محرمانة‌ محمدرضا شاه‌ و محمدعلي‌ فروغي‌ با حاج‌ شيخ‌ حسين‌ لنكراني)

ارتشبد حسين‌ فردوست‌ چهرة‌ مشهور رژيم‌ سابق، و دوست‌ و همراز ديرين‌ محمدرضا پهلوي‌  در خاطرات‌ خويش، از چند شخصيت‌ سياسي، اجتماعيِ‌ وابسته‌ به‌ جناحهاي‌ چپ‌ و راست‌ يا مستقل‌ ياد مي‌ كند كه‌ محمدرضا در اوايل‌ سلطنت‌ خود با آنان‌ ديدار و گفتگوي‌ محرمانه‌ داشته‌ است: «پس‌ از شهريور 20، به‌ دستور محمدرضا، روابط‌ شخصيِ‌ پنهانيِ‌ او را با افراد مختلف، مانند دكتر فريدون‌ كشاورز و دكتر مرتضي‌ يزدي‌ (سران‌ حزب‌ توده)، دكتر كريم‌ سنجابي، دكتر مصطفي‌ مصباح‌زاده، دكتر منوچهر اقبال، مورخ‌ الدولة‌ سپهر، شيخ‌ حسين‌ لنكراني‌ و غيره، برقرار مي‌ كردم»(1) فردوست‌ البته‌ خود، صرفاً‌ واسطة‌ تنظيم‌ ملاقاتها بوده‌ و در مذاكرات، حضور چنداني‌ نداشته‌ است، و اگر هم‌ در مواردي‌ حضور داشته، مطلبي‌ از محتواي‌ آن‌ مذاكرات‌ به‌ دست‌ نداده‌ است. خاطرات‌ دكتر قاسم‌ غني‌ نيز، حاوي‌ شرح‌ ملاقاتها وگفتگوهاي‌ دوستانه‌ و خصوصي‌ محمدرضا، در همان‌ سالها، با كساني‌ نظير علامه‌ قزويني‌ و دهخداست‌ كه‌ البته‌ بيشتر روي‌ مسائل‌ تاريخي‌ وادبي‌ دور مي‌ زده‌ است.
روشن‌ است‌ كه‌ محمدرضا، در سالهاي‌ نخست‌ سلطنت‌ (به‌ علل‌ گوناگون، همچون‌ ضعف‌ خود و قدرت‌ چشمگير مخالفين، و شدت‌ احساسات‌ ضد‌ ديكتاتوري‌ در مردمِ‌ رَسته‌ از يوغ‌ استبداد رضاخاني، و نيز اشغال‌ خاك‌ ايران‌ توسط‌ قشون‌ روس‌  و انگليس‌ كه‌ در اوايل‌ امر، حتي‌ تخت‌ و تاج‌ خاندان‌ پهلوي‌ را نيز مورد تهديد جد‌ي‌ قرارداد) حال‌ و مجال‌ پرداختن‌ به‌ بسياري‌ از اقدامات‌ اواخر سلطنت‌ خويش‌ را نداشت‌ و «قدرت‌ مطلقة‌ پس‌ از كودتا» و «افسونِ‌ عموسام»! آن‌ گونه‌ كه‌ بعدها ديديم، هنوز او را آن‌ سان‌ فاسد و تبهكار نساخته‌ بود.(2) در تلقي‌ عمومي، گفته‌ مي‌ شد كه‌ محمدعلي‌ شاه‌ (يعني‌ رضاخان) رفته‌ و احمدشاه‌ (يعني‌ محمدرضا) جاي‌ او نشسته‌ است.
شرح‌ اين‌ مطلب‌ فرصت‌ ديگري‌ مي‌ طلبد و به‌ هر حال، چنانكه‌ در نوشتة‌ فردوست‌ خوانديم، يكي‌ از كساني‌ كه‌ محمدرضا در اوايل‌ سلطنت، با وي‌ ديدار و مذاكرات‌ خصوصي‌ داشته‌ است، مرحوم‌ حاج‌ شيخ‌ حسين‌ لنكراني‌ بوده‌ است.
محتواي‌ مذاكرات‌ لنكراني‌ با شاه، و فضاي‌ حاكم‌ بر آن‌ ديدارها چه‌ بوده‌ است؟ اردشير آوانسيان، نمايندة‌ حزب‌ توده‌ در مجلس‌ 14 كه‌ همراه‌ جمعي‌ از وكلا و روزنامه‌ نگاران‌ مبارز در يكي‌ از ضيافتهاي‌ دربار حضور داشته، برخورد لنكراني‌ با شاه‌ و نخست‌ وزير وقت‌ (ساعد) را چنين‌ توصيف‌ مي‌كند: «آقا شيخ‌ حسين‌ [لنكراني] با شيوة‌ خود شروع‌ كرد با ساعد نخست‌ وزيرِ‌ وقت‌ بحث‌ كردن. او داد مي‌زد، شاه‌ هم‌ زياد كوشيد آقا شيخ‌ حسين‌ را ساكت‌ كند و بين‌ او و ساعد را آشتي‌ بدهد، اما كوششهاي‌ شاه‌ به‌ جايي‌ نرسيد. آبروي‌ شاه‌ رفت‌ و ناراحت‌ شد. مجبور شد پاشده‌ و برود. با حضار خداحافظي‌ كرد و رفت. رفتار شيخ‌ حسين، شاه‌ را زياد عصباني‌ كرد. موقع‌ برگشت، من‌ اتوموبيلي‌ نداشتم. آقا شيخ‌ حسين‌ مرا دعوت‌ به‌ اتومبيلش‌ كرد. من‌ هم‌ سوار اتومبيل‌ شكستة‌ او كه‌ براي‌ حمل‌ كدو و خيار مناسبتر بود شدم. در راه‌ شيخ‌ پرسيد: چطور بود؟ به‌ او گفتم: از اينكه‌ بلند بلند در حضور شاه‌ با ساعد صحبت‌ مي‌كردي‌ بسيار خوشم‌ آمد، اولاً‌ اين‌ علامت‌ بي‌ اعتنايي‌ به‌ شاه‌ و ساعد بود كه‌ خود معنيِ‌ خاصي‌ داشت. ديگر اينكه‌ مخالفت‌ خود را تو با رژيم‌ نشان‌ دادي، اما يك‌ چيز را نپسنديدم‌ و آن‌ اينكه‌ تو به‌ جاي‌ اينكه‌ مطالب‌ مهم‌ سياسي‌ را مطرح‌ كني‌ چسبيده‌ بودي‌ به‌ مسائل‌ كوچك‌ و ناقابل. بحث‌ آقا شيخ‌ با ساعد در بارة‌ اين‌ بود كه‌ در شهرداري‌ دزدي‌ مي‌كنند. آقا شيخ‌ مثل‌ هميشه‌ پدرانه‌ مي‌گفت: آقا، شما نمي‌دانيد... .»(3)
داستاني‌ كه‌ ذيلاً‌ مي‌خوانيد حكايتگرِ‌ محتوايِ‌ مباحث‌ و مذاكراتِ‌ انجام شده‌ بين‌ شاه‌ و حاج‌ شيخ‌ حسين‌ لنكراني‌ در يكي‌ از همان‌ ملاقاتهاي‌ «شخصي‌ پنهانيِ» شاه‌ با لنكراني‌ (و شايد اولين‌ آنها) است‌ كه‌ بوضوح‌ نشانگرِ‌ برخوردِ‌ اصلاحي‌ و مستقل‌ روحانيت‌ شيعه‌ با قدرت‌ حاكمة‌ وقت‌ بوده، و تا حدودي، تبيين‌ كنندة‌ اين‌ حرفِ‌ ديگرِ‌ فردوست‌ است‌ كه‌ مي‌ نويسد:
«با فرار رضاخان، روزنامه‌ ها و نشريات‌ كشور به‌ افشاي‌ دوران‌ سلطنت‌ او پرداختند و در صدها شماره، صدها و هزاران‌ مطلب‌ عليه‌ او منتشر شد، كه‌ در اوج‌ ناسزاگويي‌ به‌ رضاخان‌ بود و اكثرِ‌ اعمالي‌ كه‌ طي‌ دوران‌ حكومتش‌ انجام‌ شده‌ بود افشا شد. اين‌ جو، سالها به‌ طول‌ كشيد. گاهي‌ من‌ اين‌ قبيل‌ روزنامه‌ ها را براي‌ محمدرضا مي‌ بردم. او مي‌ ديد و حرفهايي‌ مي‌ زد كه‌ با شناختي‌ كه‌ از او داشتم‌ مي‌ دانستم‌ حرف‌ خودش‌ نيست؛ بسيار سنجيده‌ تر و منطقي‌ تر از شخصيت‌ محمدرضا بود. او گفت: «اينكه‌ فلان‌ روزنامه‌ توقيف‌ شود ياحتي‌ تذكر داده‌ شود، هيچ‌ لازم‌ نيست؛ زمان‌ خودش‌ مسئله‌ را حل‌ خواهد كرد و مردم‌ از اين‌ حرفها خسته‌ خواهند شد. شغل‌ من‌ ايجاب‌ مي‌ كند كه‌ تحمل‌ همه‌ چيز را داشته‌ باشم»...»(4)
اكنون‌ شرح‌ داستان:
آقاي‌ حاج‌ ابوالفضل‌ مرتاضي‌ لنگرودي، از سياسيون‌ و مبارزين‌ كهنسال، و از همفكران‌ و همرزمانِ‌ ديرين‌ مرحوم‌ طالقاني‌ و شهيد مطهري‌ (در مسجد هدايت‌ و مسجد الجواد عليه‌ السلام) هستند كه‌ سابقة‌ مبارزات‌ ضداستعماري‌ و ضداستبدادي‌ ايشان‌ به‌ سالهاي‌ بعد از شهريور بيست‌ باز مي‌ گردد. در اين‌ باب، به‌ عنوان‌ نمونه، مي‌ توان‌ به‌ مجلة‌ وزين‌ و انقلابيِ‌ «گنج‌ شايگان» اشاره‌ كرد كه‌ در سال‌ 1332 با صاحب‌ امتيازي‌ و سردبيريِ‌ آقاي‌ مرتاضي‌ منتشر مي‌ شد و كساني‌ چون‌ سيد غلامرضا سعيدي‌ و مهندس‌ بازرگان‌ در آن‌ مقاله‌ مي‌ نوشتند و دو سه‌ ماه‌ پس‌ از انتشار پنجمين‌ شمارة‌ آن‌ (سال‌ اول، مهر 1332 ش)، آقاي‌ مرتاضي‌ به‌ علت‌ مقالة‌ تندي‌ كه‌ عليه‌ مستشاران‌ آمريكايي‌ درمجله‌ نوشت‌ و كودتاگران‌ 28 مرداد را سخت‌ خشمگين‌ ساخت، توسط‌ فرماندار نظامي‌ وقت‌ تهران‌ (تيمور بختيار) دستگير و به‌ زندان‌ افتاد و پروانة‌ مجله‌ نيز براي‌ هميشه‌ لغو گرديد.
راقم‌ سطور در تاريخ‌ 17 شهريور 1373 شمسي‌ توفيق‌ يافت‌ كه‌ ساعتي‌ چند را در منزل‌ جناب‌ مرتاضي‌ با ايشان‌ به‌ گفتگو بنشيند. ايشان‌ ضمن‌ شرح‌ سوابق‌ آشنايي‌ و ارتباط‌ خود با آيت‌ ا حاج‌ شيخ‌ حسين‌ لنكراني، به‌ مبارزات‌ پيگير لنكراني‌ با دستگاه‌ رضاخاني‌ (كه‌ حبسها، دربدريها و تبعيدهاي‌ مكرر آن‌ مرحوم‌ را در دوران‌ ديكتاتوري‌ بيست‌ ساله‌ به‌ دنبال‌ داشت) اشاره‌ كرده‌ و بر آشنايي‌ دقيق‌ و وسيع‌ آقاي‌ لنكراني‌ با ماهيت‌ و عملكرد رجال‌ سياسي‌ كشور در عصر پهلوي‌ تأكيد نمودند و افزودند كه‌ ما، در اين‌ زمينه‌ ها، از ايشان‌ اطلاعات‌ سودمند و ذيقيمتي‌ كسب‌ مي‌كرديم.
آقاي‌ مرتاضي، با اشاره‌ به‌ قضاياي‌ شهريور بيست، گفتند: بعد از شهريور بيست‌ و رفتن‌ رضاخان، آقاي‌ لنكراني‌ جزء تيمي‌ بود كه‌ عليه‌ خانوادة‌ پهلوي و سلطنت‌ اين‌ سلسله، با هم‌ اتحاد كرده‌ بودند و كساني‌ چون‌ قوام‌ السلطنه‌ و سليمان‌ ميرزا و... از ديگر اعضاي‌ سرشناس‌ آن‌ تيم‌ به‌ شمار مي‌ رفتند. در آن‌ وقت، رئيس‌ الوزراي‌ مملكت‌ محمدعلي‌ فروغي‌ بود. فروغي، اساس‌ كار و فعاليت‌ سياسي‌ خويش‌ را بر دو جهت‌ عمده‌ قرار داد، كه‌ مي‌ توان‌ از آن‌ به‌ عنوان‌ وجه‌ مهم‌ سياست‌ خارجي‌ و داخلي‌ او ياد كرد.
در سياست‌ خارجي، فروغي‌ كوشيد ورود روس‌ و انگليس‌ به‌ ايران‌ را از حالت‌ خصمانه‌ و جنبة‌ تجاوز بيرون‌ آورد و به‌ آن، صورتي‌ دوستانه‌ بدهد، تا نگويند جنگيديم‌ و ايران‌ را گرفتيم! (و درنتيجه، تخلية‌ كشور از قشون‌ آنها پس‌ از خاتمة‌ جنگ‌ جهانگير، با مشكل‌ روبرو شود). او از روابط‌ صميمي‌ و مستحكمي‌ كه‌ با انگليسها داشت‌ بهره‌ گرفت‌ و به‌ وسيلة‌ انگليس‌ و امريكا موفق‌ شد نظر خود را عملي‌ كند و نتيجتاً‌ قرار داد سه‌ جانبه‌ اي‌ بين‌ روس‌ و انگليس‌ و ايران‌ (كه‌ بعدها آمريكا هم‌ به‌ آن‌ پيوست) تنظيم‌ گرديد كه‌ بر اساس‌ آن‌ مقرر شد قشون‌ متفقين‌ شش‌ ماه‌ پس‌ از خاتمة‌ جنگ، ايران‌ را ترك‌ كنند. اين، پايه‌ و جهت‌ عمدة‌ سياست‌ خارجيِ‌ فروغي‌ بود كه‌ به‌ عقيدة‌ من‌ در مجموع نيز  به‌ نفع‌ كشور تمام‌ شد.
در سياست‌ داخلي‌ هم‌ فروغي‌ كوشيد مخالفين‌ متنفذ سلسلة‌ پهلوي‌ را متقاعد كند كه‌ از مخالفت‌ خود دست‌ بردارند و با او و دولت‌ همكاري‌ كنند. فروغي‌ در اجراي‌ مقصود اولش‌ - عقد قرارداد بين‌ ايران‌ و متفقين‌  موفق‌ شد ولي‌ در انجام‌ مقصود ديگرش‌ جلب‌ نظر مساعد مخالفين‌ دربار و دولت‌ توفيقي‌ حاصل‌ نكرد
حال‌ بايد ديد كه‌ نحوة‌ اقدام‌ فروغي‌ در متقاعد ساختن‌ مخالفين‌ به‌ همكاري‌ با دولت‌ و دربار چگونه‌ بود؟ در اينجاست‌ كه‌ من‌ بايد يك‌ خاطرة‌ بسيار مهم‌ را براي‌ شما بازگو كنم.
در روز 25 شهريور 1320 سلطنت‌ از رضاخان‌ به‌ پسرش‌ محمدرضا منتقل‌ شد، و من‌ خود شاهد رفتن‌ او به‌ مجلس‌ شورا و حضور قشون‌ روس‌ و انگليس‌ در دو طرف‌ مسير (خيابان‌ شاه‌ آباد سابق‌ / جمهوري‌ فعلي) بودم. درهمان‌ اوايل‌ سلطنت‌ محمدرضا، كه‌ فروغي‌ نخست‌ وزير بود، يك‌ شب‌ آقاي‌ لنكراني‌ به‌ من‌ و برادر بزرگم، مرحوم‌ علينقي‌ مرتاضي‌ لنگرودي، گفت: شما برويد خانه‌ شام‌ بخوريد و بعد ساعت‌ 10 شب‌ بياييد اينجا كه‌ بايد تا صبح، همين‌ جا در اتاق‌ مجاور، بيدار و گوش‌ بزنگ، حاضر باشيد. اما سيگار نبايد بكشيد! سرفه‌ نبايد بكنيد! در اتاق‌ را باز و بسته‌ نمي‌ كنيد و هيچ‌ حركتي‌ از خود بروز نمي‌ دهيد و جوري‌ عمل‌ مي‌ كنيد كه‌ نفهمند در اين‌ خانه‌ غير از من‌ كس‌ ديگري‌ نيز هست! زيرا امشب‌ ملاقات‌ مهمي‌ دارم‌ و قرار شده‌ است‌ كه‌ فقط‌ من‌ در اين‌ خانه‌ باشم. صحبت‌ سيگار نكشيدن‌ كه‌ شد، برادرم‌ (كه‌ شديداً‌ سيگاري‌ بود) گفت: اِ‌ آقا، تكليفِ‌ مالايُطاق‌ مي‌ كنيد؟ من‌ چطور سيگار نكشم؟! لنكراني‌ گفت: خواهش‌ مي‌ كنم‌ آقاي‌ مرتاضي، شوخي‌ را بگذاريد كنار! من‌ دارم‌ جد‌ي‌ با شما صحبت‌ مي‌ كنم. هيچ‌ حركتي‌ كه‌ كاشف‌ از حضور شما در اين‌ خانه‌ باشد، نبايد صورت‌ بگيرد. پرسيدم‌ ملاقات‌ با چه‌ كسي‌ است. گفت: شاه‌ و فروغي، امشب‌ به‌ منزل‌ ما خواهند آمد و شما در اتاق‌ مجاور، شنوندة‌ حرفها و بحثها خواهيد بود.(5)
من‌ و برادرم‌ به‌ خانه‌ رفتيم‌ و شام‌ خورديم‌ و ساعت‌ 10 به‌ خانة‌ مرحوم‌ لنكراني‌ بازگشتيم. هيچ‌ كس‌ آن‌ شب‌ در منزل‌ ايشان‌ نبود و برادرانش‌ را هم‌ فرستاده‌ بود رفته‌ بودند. تنها، روي‌ اطمينان‌ و اعتماد بسياري‌ كه‌ به‌ ما داشت، به‌ ما گفته‌ بود بياييد و بمانيد (من‌ سالها در خانة‌ ايشان‌ رفت‌ و آمد داشتم‌ و وقتي‌ كه‌ مريض‌ شده‌ بودم‌ در خانه‌ اش‌ خوابيده‌ بودم‌ و مادرش‌ از من‌ مثل‌ فرزند خودش‌ پذيرايي‌ و پرستاري‌ كرده‌ بود. برادر ديگرم‌ مرحوم‌ شيخ‌ محمد حسين‌ افصح‌ نيز از دوستان‌ و همرزمان‌ ديرين‌ وي‌ بود). ما گوش‌ به‌ زنگِ‌ صداي‌ در بوديم‌ و لنكراني‌ هم‌  كه‌ لباس‌ سفيدي‌ پوشيده، عباي‌ نازكي‌ بر دوش‌ انداخته‌ و خيلي‌ خوش‌ تيپ‌ و زيبا شده‌ بود انتظار مي‌ كشيد. ساعت، حدود يك‌ بعد از نيمه‌ شب‌ بود كه‌ زنگ‌ در زده‌ شد. خود مرحوم‌ لنكراني‌ رفت‌ و در را باز كرد و با كمال‌ احترام‌ و «بفرماييد، بفرماييد!»، آقايان‌ را از راهرو و بيروني‌ و راه پله‌ عبور داد وبه‌ اتاق‌ آورد. وقتي‌ نشستند، لنكراني‌ گفت:
- من‌ مجردم‌ و كارهايم‌ را خودم‌ انجام‌ مي‌ دهم‌ (راست‌ هم‌ مي‌ گفت). چاي‌ را خودم‌ درست‌ كرده‌ ام. اگر اعليحضرت‌ رغبت‌ دارند برايشان‌ بريزم، و اگر نه، اصرار نمي‌ كنم.
شاه‌ گفت: نخير؛ مي‌ خوريم، مي‌ خوريم! لنكراني‌ براي‌ فروغي‌ و شاه‌ چاي‌ ريخت‌ و آنها هم‌ نوشيدند. پس‌ از صرف‌ چاي، فروغي‌ باب‌ سخن‌ را گشود و چنين‌ گفت:
- آقاي‌ لنكراني، مملكت‌ در شرايط‌ بسيار سخت‌ و دشواري‌ قرار گرفته‌ است. قشون‌ اجنبي‌ به‌ كشور ريخته، قحط‌ و غلا و اينها هم‌ بيداد مي‌ كند. در اين‌ شرايط، كه‌ مملكت‌ در خطر، و مردم‌ سخت‌ در فشارند، ما موظفيم‌ براي‌ نجات‌ كشور از اين‌ وضع‌ بحراني‌ كوشش‌ كنيم‌ و گله‌ ها و كدورتهاي‌ پيشين‌ را فراموش‌ نماييم. اعليحضرت‌ در اختيارِ‌ تمام‌ مليون‌ هستند. ايشان‌ تشريف‌ آورده‌ اند و همين‌ تشريف‌ فرماييِ‌ ايشان‌ به‌ منزل‌ شما، گواه‌ آن‌ است‌ كه‌ براي‌ نجات‌ كشور به‌ شما متوسل‌ شده‌ اند و كمك‌ مي‌ طلبند. وقتِ‌ گله‌ گذاري‌ هميشه‌ محفوظ‌ است‌ و مي‌ توان‌ بعداً‌ به‌ آن‌ پرداخت. من‌ از آقاي‌ لنكراني‌ خواهش‌ مي‌ كنم‌ گذشته‌ ها را فراموش‌ كنند و با اعليحضرت‌ و دولت‌ همكاري‌ داشته‌ باشند. مرحوم‌ لنكراني‌ گفت:
- همان‌ طوري‌ كه‌ فرموديد اين‌ يك‌ وظيفة‌ عمومي‌ است. همه‌ بايد در اين‌ شرايط‌ حاد و حساس‌ دست‌ به‌ دست‌ هم‌ بدهند و مملكت‌ را نجات‌ دهند. اما خوب، نسبت‌ به‌ شرايط‌ گذشته‌ هم‌ نمي‌ شود سكوت‌ كرد! ملت‌ ايران‌ از گذشته‌ رنج‌ ديده‌ و صدمه‌ كشيده‌ اند. مردم‌ آزاديخواه‌ و رجال‌ وطنخواه‌  همگي‌ يا كشته‌ شدند و يا در گوشة‌ زندانها پوسيدند. ازخفقان‌ دوران‌ بيست‌ ساله، كه‌ ما نمي‌ توانيم‌ ياد نكنيم! براي‌ رسيدن‌ به‌ هر توفيق‌ اصلاحي، لزوماً‌ بايستي‌ گذشته‌ مورد توجه‌ و بررسي‌ قرار گيرد. ببينيم‌ چه‌ كرده‌ بوديم‌ كه‌ وضع‌ اين‌ طور شد؛ ديگر نكنيم!
بنابراين، اعليحضرت‌ اگر بتوانند پدرشان‌ را فراموش‌ بكنند مسئله‌ حل‌ است‌ و مشكلي‌ وجود ندارد، و تمام‌ قواي‌ ملي‌ در اختيار ايشان‌ خواهد بود (مقصود لنكراني، آن‌ بود كه‌ شاه، حسابِ‌ خودش‌ را از پدرش‌ جدا كند و هر چه‌ مخالفين‌ به‌ رضاخان‌ بد گفتند و از وي‌ انتقاد كردند، سكوت‌ كند و عكس‌ العملي‌ نشان‌ ندهد و در مقام‌ معارضه‌ و جنگ‌ با مخالفين‌ پدرش‌ برنيايد و دست‌ به‌ داغ‌ و درفش‌ نبرد.)(6)
شاه‌ از شنيدن‌ اين‌ حرف، سخت‌ عصباني‌ شد و گفت:
- آقاي‌ لنكراني، پدرم‌ را فراموش‌ كنم؟! چرا فراموش‌ كنم؟! پدر من‌ به‌ مملكت‌ خدمت‌ كرد، شما چه‌ مي‌ گوييد؟!
لنكراني‌ به‌ آرامي‌ پاسخ‌ داد:
- اعليحضرت، در سنين‌ صباوت‌ براي‌ ادامة‌ تحصيل‌ به‌ فرنگ‌ رفتند، و در مملكت‌ تشريف‌ نداشتند كه‌ شاهد قضايا باشند و از وقوع‌ بعضي‌ مسائل‌ بي‌ اطلاعند. اما ما، اينجا بوديم‌ و يك‌ چيزهايي‌ را مشاهده‌ كرديم‌ و طبيعي‌ است‌ كه‌ نمي‌ توانيم‌ آنها را ناگفته‌ بگذاريم. اينكه‌ من‌ به‌ شما عرض‌ مي‌ كنم‌ «پدرتان‌ را فراموش‌ كنيد» براي‌ تأ‌مين‌ همين‌ مقصود جناب‌ آقاي‌ فروغي‌ و شماست. ما مي‌ خواهيم‌ مخالفين‌ از مخالفت‌ خودشان‌ صرف‌ نظر كنند و در مسير كمك‌ به‌ شما قرار گيرند. و اين، تنها شرطش، همين‌ است‌ كه‌ هر هجومي‌ نسبت‌ به‌ پدرتان‌ مي‌ شود سكوت‌ كنيد و در مقام‌ معارضه‌ برنياييد.
شاه، مجدداً‌ گفت: من‌ نمي‌ فهمم؛ پدر من‌ خدمت‌ كرد، پدر من‌ در مملكت‌ تمركز به‌ وجود آورد، پدر من‌ ارتش‌ منظم‌ تشكيل‌ داد، راه‌ آهن‌ درست‌ كرد، محصل‌ به‌ فرنگ‌ فرستاد و فرهنگ‌ را زنده‌ كرد، پدر من...!
سخن‌ كه‌ به‌ اينجا رسيد، لنكراني‌ كه‌ گويي‌ لازم‌ مي‌ ديد حريف‌ را قدري‌ گوشمالي‌ دهد، پردة‌ اجمال‌ و ابهام‌ را كنار زد و صريح‌ و قاطع‌ به‌ پاسخگويي‌ پرداخت:
- عرض‌ كردم‌ كه، اعليحضرت‌ در مملكت‌ نبودند و مسبوق‌ نيستند! مي‌ فرماييد پدرم‌ در مملكت‌ تمركز به‌ وجود آورد. خُب، بايد ديد فايده‌ و حاصل‌ اين‌ تمركز، و كوبيدن‌ و تخته‌ قاپو كردن‌ ايلات‌ و عشاير، چه‌ بود؟ لابد مي‌ فرماييد: «حفظ‌ مملكت». مملكت‌ كه‌ در خطر نبود؛ بله‌ ملوك‌ الطوايفي‌ بود. دور تا دور مملكت‌ ما را سران‌ ايلات‌ و قبايل‌ و عشاير در اختيار داشتند: از شاهسونهاي‌ آذربايجان‌ و شخصيتهايي‌ چون‌ اقبال‌ السلطنة‌ ماكويي‌ بگيريد تا آقايان‌ كردها در كردستان‌ و سران‌ عشاير غيور سنجابي‌ و كلهر در كرمانشاه‌ و خوانين‌ بختياري‌ و رؤ‌ساي‌ قبايل‌ بويراحمد و نيز تركهاي‌ قشقايي‌ و رئيس‌ آنان‌ مرحوم‌ صولت‌ الدولة‌ قشقايي... و بياييد تا بلوچها و برسيد به‌ گيلان‌ و ميرزا كوچك‌ خان‌ و ديگران اما كجا سراغ‌ داريد كه‌ يكي‌ از سران‌ اين‌ قبايل‌ و عشاير، يك‌ سانتيمتر خاك‌ مملكت‌ را به‌ بيگانه‌ داده‌ باشند. آنها عملاً‌ مرزبانان‌ كشور و پاسداران‌ استقلال‌ مملكت‌ بودند!
شاه، با تندي‌ گفت: مگر پدر من‌ داد؟! لنكراني‌ گفت: عرض‌ مي‌ كنم‌ شما در مملكت‌ نبوديد ومسبوق‌ نيستيد؛ بله، پدر شما در چهار گوشة‌ مملكت، قسمتهايي‌ از خاك‌ كشور را به‌ بيگانگان‌ بذل‌ و بخشش‌ كرد! شاه‌ گفت: شما چه‌ مي‌ فرماييد، آقاي‌ فروغي؟! لنكراني‌ گفت: بله‌ حالا عرض‌ مي‌ كنم! پدر شما، با وساطت‌ و حَكَميت‌ انگلستان، اختلافات‌ مرزي‌ ايران‌ و تركيه‌ را برطرف‌ كرد، منتها به‌ اين‌ شكل‌ كه‌ ارتفاعات‌ آرارت‌ را، كه‌ از نظر نظامي‌ و سوق‌ الجيشي‌ خيلي‌ مهم‌ است، به‌ تركها داد. نيز با حكميت‌ تركها، در شرق‌ ايران‌ با افغانها به‌ مذاكره‌ نشست‌ و آن‌ مقدار از اراضي‌يي‌ را كه‌ تعدادي‌ از رودخانه‌ هاي‌ فرعي‌ هيرمند از طريق‌ آن‌ اراضي‌ مي‌ آمد و به‌ استان‌ سيستان‌ مي‌ريخت‌ و آن‌ استان‌ را مشروب‌ مي‌ كرد، و در نتيجة‌ اين‌ امر، سيستان‌ (كشور نيمروز) انبار گندم‌ ايران‌ لقب‌ گرفته‌ بود، به‌ افغانها واگذاشت‌ و بر اثر آن‌ منطقة‌ سيستان‌ خشك‌ شد و سيستاني‌ و بلوچستاني‌ در زمان‌ پدر شما، ديگر نان‌ نداشت‌ بخورد و علف‌ خورد!
همچنين، باز به‌ وساطت‌ انگلستان، با عراق‌ رفع‌ اختلافات‌ مرزي‌ كرد، به‌ اين‌ ترتيب‌ كه‌ شط‌ العرب‌ (اَروَند رود) راتماماً‌ به‌ عراقيها داد، به‌ طوري‌ كه‌ كشتيهاي‌ خود ما براي‌ ورود به‌ كارون‌ بايد به‌ عراقيها باج‌ بدهند. علاوه‌ بر همة‌ اينها، پدر شما يك‌ جنگ‌ زرگري‌ هم‌ با خود انگليسها راه‌ انداخت‌ و در حاليكه‌ 16 سال‌ بيشتر از پايان‌ مدت‌ قرارداد نمانده‌ بود و پس‌ از آن‌ نفت‌ و تمام‌ اموال‌ و دارايي‌ كمپاني‌ و تشكيلات‌ و تأسيسات‌ فني‌ آن‌ مِلك‌ طِلق‌ ايران‌ مي‌ شد، قرارداد را به‌ مدت‌ 60 سال‌ تمديد كرد. 16 سال، زماني‌ نبود و دليلي‌ نداشت‌ كه‌ براي‌ خاطر 16 سال‌ صبر كردن، مقدماتي‌ را صورت‌ دهيم‌ كه‌ قرارداد 60 سال‌ ديگر تمديد شود؛ آن‌ هم‌ به‌ هواي‌ اينكه‌ 16 درصد مي‌ شود 20 درصد؛ آن‌ هم‌ انگلستاني‌ كه‌ چيزي‌ به‌ ما نمي‌ داد.
اينكه‌ فرموديد ارتش‌ منظم‌ تشكيل‌ داد. بله، اين‌ همه‌ جوانها در زمان‌ پدرتان‌ به‌ خدمت‌ نظام‌ رفتند؛ به‌ صورت‌ ساده‌ يا افسري، دانشكده‌ را ديدند؛ خود دانشكده‌ اين‌ همه‌ افسرهاي‌ ثابت‌ بيرون‌ داد. آن‌ همه‌ اسلحه‌ از چكسلواكي‌ و آلمان‌ و اينها خريديم‌ و آورديم‌ در انبارها چيديم؛ آري، اما اين‌ همه‌ ارتش، اين‌ همه‌ تشكيلات‌ نظامي، اين‌ همه‌ اسلحه، از شما سؤ‌ال‌ مي‌ كنم، يك‌ ساعت‌ هم‌ به‌ درد پدر خودتان‌ خورد؟! مملكت‌ را كار نداريم!
آقاي‌ مرتاضي، كه‌ چهره‌ شان‌ از يادآوري‌ خاطرات‌ آن‌ شب‌ برافروخته‌ شده‌ بود، در اينجا گفت: آقا، لنكراني‌ بيداد مي‌ كرد! در مقابل‌ منطق‌ لنكراني، هيچ‌ كس‌ قدرت‌ ايستادگي‌ نداشت. ببين‌ چه‌ كرده؟ گفت: مي‌ گوييد: اين‌ همه‌ ارتش‌ ما داريم، درست‌ است؛ جوانها همه‌ دو سال‌ خدمت‌ وظيفه‌ كردند، اين‌ همه‌ پول‌ ارتش‌ و اسلحه‌ داديم، اما مي‌ پرسم‌ اين‌ ارتش، يك‌ ساعت‌ به‌ درد پدر شما خورد تا به‌ درد مملكت‌ بخورد؟! در حملة‌ اخير فقط‌ يك‌ اعلاميه‌ داديد! واين، مفتضح‌ ترين‌ وضعِ‌ ارتش‌ يك‌ نظام‌ در دنيا مي‌ تواند باشد!
لنكراني‌ افزود: فرموديد پدرم‌ محصل‌ به‌ فرنگ‌ فرستاد. بله، فرستادند، ولي‌ از بين‌ تحصيلكردگان‌ ايراني‌ در خارج، آنها كه‌ شرايط‌ جديد صنعتي‌ و علمي‌ و اجتماعيِ‌ دنيا را ديده‌ و به‌ فكر جبران‌ عقب‌ ماندگيهاي‌ كشور خود افتادند و در بازگشت‌ به‌ وطن‌ خواستند در اين‌ زمينه‌ اقداماتي‌ بكنند و به‌ تنوير افكار سياسي‌ و اجتماعي‌ مردم‌ بپردازند، همه‌ را به‌ بهانة‌ كمونيسم‌ و غيره‌ دستگير كردند و سپس‌ يا كشتند يا در زندانها نگهداشتند (اشاره‌ به‌ قضية‌ 53 نفر و...) و آنها كه‌ دنبال‌ عيش‌ و نوش‌ و رقص‌ فرنگيها و امثال‌ آن‌ رفتند، البته‌ ماندند و به‌ مقاماتي‌ هم‌ رسيدند، منكر نمي‌ توان‌ شد! ولي‌ با اين‌ گونه‌ افراد، سطح‌ فرهنگ‌ مملكت‌ نه‌ تنها رشد نكرد، پايين‌ هم‌ آمد! جناب‌ فروغي، خودشان‌ فرهنگي‌ هستند، استاد دانشگاه‌ بوده‌ اند و مسبوقند. ايشان‌ مي‌ دانند كه‌ يك‌ ديپلمة‌ عصر پدر شما سواد يك‌ محصل‌ كلاس‌ ششِ‌ ابتدايي‌ قديم‌ را ندارد و حتي‌ در قياس‌ با اوايل‌ سلطنت‌ خودش، كه‌ قراگزلو وزير فرهنگ‌ بود، فرهنگ‌ و معارف‌ تنزلي‌ محسوس‌ يافت.
لنكراني‌ در خلال‌ بحث، گاه‌ از فروغي‌ نيز تصديق‌ مي‌ خواست‌ و فروغي‌ هم‌ با سكوت‌ و احياناً‌ با تصديق‌ زباني‌ خويش، بر اظهارات‌ لنكراني‌ مُهر تأييد مي‌ زد. در مجموع‌ به‌ نظر مي‌ رسيد كه‌ فروغي‌ از طرح‌ اين‌ انتقادات‌ چندان‌ ناراضي‌ نبوده‌ و بي‌ ميل‌ نيست‌ كه‌ شاه‌ قدري‌ اين‌ حرفهاي‌ تند را بشنود تابعداً‌ به‌ او بگويد كه: «قربان، ديديد مخالفين‌ چه‌ مي‌ گويند و دامنة‌ خرابي‌ اوضاع‌ تا كجاست؟!» و در نتيجه‌ بتواند تا حدودي‌ جلو كارشكنيها و خُرده‌ فرمايشات‌ شاه‌ را براي‌ پيشبرد مقاصد خويش‌  بگيرد و پسر رضاخان‌ را مهار كند.
لنكراني‌ اضافه‌ كرد: اعليحضرت‌ گفتند پدرشان‌ راه‌ آهن‌ كشيد! بله، ملت‌ ايران‌ پول‌ قند و شكر را گرانتر پرداخت‌ و با اين‌ پول، راه‌ آهن‌ كشيديم، اما استفادة‌ اصليش‌ را روس‌ و انگليس‌ بردند! ايراني‌ يك‌ مسافرت‌ به‌ شمال‌ و جنوب‌ رفت، و يك‌ مسافرت‌ هم، مستلزمِ‌ صرف‌ اين‌ همه‌ مخارج‌ هنگفت‌ و سرمايه‌ گذاري‌ سنگين‌ نمي‌ توانست‌ باشد. راه‌ آهني‌ به‌ درد ايران‌ مي‌ خورد ومي‌ خورَد كه‌ آلمانها نقشة‌ آن‌ را كشيده‌ بودند. آنها پيشنهاد داده‌ بودند كه‌ يك‌ شاخه‌ راه‌ آهن‌ از بغداد و يك‌ شاخه‌ از اسلامبول‌ به‌ طرف‌ غرب‌ ايران‌ بيايد و از اين‌ طريق، به‌ جنوب‌ غربي‌ كشور ايران‌ امتداد پيدا كند و از آنجا به‌ پاكستان‌ و هندوستان‌ و شرق‌ دور برود و مال‌ التجارة‌ اروپا را به‌ جنوب‌ آسيا، و بالعكس، انتقال‌ دهد و گفته‌ بودند كه‌ شما پس‌ از كشيدن‌ چنين‌ خط‌ آهني‌ در ايران، ظرف‌ مدت‌ يك‌ سال، از حق‌ العبور و ترانزيتي‌ كه‌ از كالاهاي‌ وارداتي‌ اروپا - شرق‌ دور خواهيد گرفت‌ مي‌ توانيد تمام‌ مخارج‌ احداث‌ اين‌ خط‌ را جبران‌ كنيد و بقية‌ آن‌ را تا ابد، صرف‌ منافع‌ و مصالح‌ عمومي‌ كشور خودتان‌ نماييد. راه‌ آهني‌ كه‌ در زمان‌ پدرتان‌ كشيده‌ شد، بيشتر راه‌ آهن‌ نظامي‌ يي‌ بود كه‌ به‌ كار جنگ‌ جهانگير بخورد.
اينها بود ثمره‌ و نتيجة‌ اصلاحاتي‌ كه‌ پدرتان‌ در اين‌ كشور انجام‌ داد، و در مقابل‌ زندانها پر شد و رجال‌ آزاديخواه‌ محبوس‌ و منزوي‌ يا سر به‌ نيست‌ شدند! اين‌ است‌ كه‌ مردم‌ نمي‌ توانند به‌ وضع‌ گذشتة‌ خود توجه‌ نكنند و در نتيجه‌ نمي‌ توانند گله‌ گذاري‌ ننمايند. آدم‌ وقتي‌ درد دارد، نمي‌ تواند آخ‌ نگويد! اين‌ درد مملكت‌ است. اعليحضرت‌ چطور مي‌ فرمايند كه‌ من‌ نمي‌ توانم‌ پدرم‌ را فراموش‌ كنم؟! اگر اعليحضرت‌ نتوانند حب‌ فرزندي‌ خودشان‌ را، براي‌ حفظ‌ مصالح‌ كشور وحتي‌ حفظ‌ مقام‌ ومصلحت‌ و آبروي‌ شخص‌ خودشان، ناديده‌ بگيرند، چگونه‌ مي‌ توانند از مخالفين‌ پدرشان‌ توقع‌ همراهي‌ وكمك‌ با خويش‌ داشته‌ باشند؟!
آقاي‌ مرتاضي‌ افزودند: حاصل‌ مذاكرات‌ آن‌ شب، اين‌ بود كه‌ آقاي‌ فروغي‌ متني‌ را نوشت‌ و شاه‌ يك‌ دو جاي‌ آن‌ را دستكاري‌ كرد. سپس‌ به‌ لنكراني‌ داد و لنكراني‌ نيز دو سه‌ جاي‌ آن‌ را اصلاح‌ نمود و نوشتة‌ مزبور، نهايتاً‌ به‌ صورت‌ اولين‌ نطق‌ شاه‌ درآمد كه‌ پس‌ از رسيدن‌ به‌ سلطنت، در سال‌ 1320 از راديو ايراد كرد (آن‌ زمان‌ تلويزيون‌ در كار نبود). و اين‌ نطق‌ تاريخي، حتماً‌ بايستي‌ در آرشيو راديو موجود باشد.(7)

پي‌نوشتها:
  .1ظهور و سقوط‌ سلطنت‌ پهلوي؛ ج اول: خاطرات‌ ارتشبد سابق‌ حسين‌ فردوست، مؤ‌سسة‌ مطالعات‌ و پژوهشهاي‌ سياسي، چاپ‌ دوم، انتشارات‌ اطلاعات، تهران1370ش، ص‌ 652. و نيز ر.ك، صص‌ -155 156.
مرتضي‌ لنكراني، برادر كوچكتر شيخ‌ حسين، اظهار مي‌داشت: فردوست‌ و شاه‌ به‌ منزل‌ ما مي‌آمدند، شاه‌ لنكراني‌ را سوار ماشين‌ كرده‌ و بيرون‌ مي‌رفت‌ و فردوست‌ در خانه‌ مي‌ماند و براي‌ ما قصه‌ مي‌گفت.
.2 مرحوم‌ امام، در يكي‌ از سخنرانيهاي‌ خود ميان‌ محمدرضاي‌ پيش‌ از كودتاي‌ 28 مرداد و پس‌ از آن، فرق‌ قائل‌ شده‌ و اشاره‌ دارند كه، وي‌ در جريان‌ كودتاي‌ مزبور، محمدرضا شاه‌ رفت‌ و رضاشاه‌ برگشت‌ (كنايه‌ از تشديد چشم‌ گيرِ‌ ديكتاتوري‌ در وي‌ پس‌ از پيروزي‌ در كودتا و قلع‌ و قمع‌ مخالفين).
.3 نقطه‌ چين‌ از خود آوانسيان‌ است. وي‌ مي‌افزايد: «همين‌ شاه‌ كه‌ روزي‌ اصرار داشت‌ با نمايندگان‌ حزب‌ ما ملاقات‌ كند و بگويد كه‌ او سوسياليست‌ است‌ به‌ ماها تملق‌ بگويد و ما را به‌ شام‌ دعوت‌ كند، اما همين‌ كه‌ كمي‌ قدرت‌ به‌ دستش‌ رسيد همين‌ او بود كه‌ مي‌خواست‌ همة‌ ما را قتل‌ عام‌ كند»! خاطرات‌ اردشير آوانسيان، مؤ‌سسة‌ فرهنگي‌ - انتشاراتي‌ نگره، تهران‌ 1376، صص‌ 476-474.
.4همان، ص‌ 114.
.5 آقاي‌ مرتاضي‌ توضيح‌ دادند: برادرم‌ علينقي‌ مرتاضي، زمان‌ دكتر مصدق‌ در ادارة‌ ثبت‌ بودند و بعداً‌ بازنشسته‌ شدند و به‌ دادگستري‌ آمدند و مسئوليتي‌ يافتند.
.6 ملك‌ الشعراي‌ بهار نيز البته‌ به‌ سبك‌ خويش‌  همين‌ توصيه‌ را در اوايل‌ سلطنت‌ محمدرضا به‌ وي‌ كرده‌ بود. بهار مي‌نويسد: به‌ شاه‌ «عرض‌ كردم: " شهريارا، اگر اعلي‌ حضرت، شما پادشاهي‌ باوفا باشيد، بهتر از آن‌ است‌ كه‌ فرزندي‌ باوفا باشيد". اين‌ يك‌ حقيقتي‌ است‌ كه‌ شاه‌ ايران‌ بايد قضاوت‌ كردار پدر بزرگوارِ‌ خود را به‌ افكار عمومي‌ بازگرداند و دخالتي‌ در اين‌ امر نفرمايد و تخت‌ و تاج‌ خود را كه‌ موهبتي‌ است‌ الهي، پاسباني‌ كند. زيرا بزرگان‌ و حكيمان‌ گفته‌اند: المُلكُ‌ عَقيم‌ و لا اعقاب‌ بين‌ الملوك، پادشاهي‌ مادري‌ ناز و نسلي‌ ابتر است» تاريخ‌ مختصر احزاب‌ سياسي‌ ايران، چ‌ 2، مؤ‌سسة‌ انتشارات‌ امير كبير، تهران‌ 1371، 2/403. مرحوم‌ لنكراني‌ با بهار قصه‌ها دارد، كه‌ شرح‌ آن‌ را دفتري‌ مستقل، لازم‌ است‌  ع. منذر.
.7 پايان‌ اظهارات‌ آقاي‌ مرتاضي.
در باب‌ ملاقاتها ومذاكرات‌ شاه‌ با مرحوم‌ لنكراني‌ در سالهاي‌ -20 25 (كه‌ بعضاًنتايج‌ بسيار مهمي‌ در جهت‌ حفظ‌ استقلال‌ آن‌ روز كشور از يوغ‌ اشغالگران‌ در برداشت) نكات‌ جالب‌ و شنيدنيِ‌ بسياري‌ وجود دارد كه‌ نقل‌ پاره‌ اي‌ از آنها، گره‌ گشاي‌ برخي‌ از معماهاي‌ تاريخي‌ آن‌ دوران‌ است.
آن‌ ملاقاتها، در پي‌ گرايش‌ شديد شاه‌ به‌ امريكا و درگيريش‌ با مبارزين‌ و مليون، قطع‌ شد و كار به‌ جايي‌ رسيد كه‌ مرحوم‌ لنكراني‌ نيز، به‌ اتفاق‌ شخصيتهايي‌ چون‌ مرحوم‌ شهيد مطهري‌ و حجة‌ الاسلام‌ و المسلمين‌ فلسفي‌ و...، به‌ جرم‌ شركت‌ در قيام‌ 15 خرداد 42 به‌ زندان‌ افتاد.