زندگي نامه و خاطرات علی طاهری

بسم الله الرحمن الرحيم
من بهرام علي طاهري هستم و سال‌ها در ارتش به عنوان كارمند خدمت مي‌كردم. از سال 1351 همزمان با تحصيل در هنرستان وارد ارتش شدم و در قسمت فني يكي از كارخانجات نصر، مشغول به كار شدم.هنرستاني كه در آن تحصيل مي‌كردم از نظر فني سطح بسيار بالايي داشت و در تهران نمونه بود. يك روز از طرف ارتش، براي جذب نيرو به هنرستان ما آمدند. شرايطشان خيلي خوب بود و يكي از امتيازات خوب آن هم نرفتن به خدمت سربازي بود. شرايط به اين صورت بود كه اگر ده سال در ارتش، كار فني انجام دهيم نيازي به خدمت سربازي نخواهیم داشت. خدمت سربازي در آن زمان، براي امثال ما كه مي‌خواستيم ادامه‌ي تحصيل دهيم معضل بزرگي بود و اين امتياز ارتش ما را به استخدام مشتاق كرد. البته قبل از استخدام، به اتفاق چند تن از دوستان كه قصدي مشابه به قصد من داشتند به مشهد مقدس نزد حضرت آيت الله ميلاني رفتيم و از ايشان،رخصت خواستيم تا بتوانيم به عنوان كارگر فني وارد ارتش رژيم شاهنشاهي شويم. ايشان با اين استدلال منطقي كه به هر حال بايد در جامعه كار كرد به ما قوت قلب دادند و ما با اين شرط كه از حقوق خود حق مظلوم رد كنيم وارد ارتش شديم. من قبل از این‌كه وارد ارتش شوم در همان هنرستان محل تحصيلم (نصر) به همراه چند تن از دوستان مذهبي دست به كار فعاليت‌هاي مذهبي زده بودم. به اين صورت كه مثلاً نمازخانه‌ي هنرستان توسط گروه ما اداره مي‌شد . برنامه‌هاي مذهبي هنرستان مثل برپايي مراسم سينه‌زني عاشورا و تاسوعا بر عهده‌ي ما بود. علاوه بر همه‌ي اين‌ها در جلسات مذهبي كه خارج از مدرسه به خصوص در محله‌هاي خودمان مثل نازي‌آباد و آن حوالي تشكيل مي‌شد شركت مي‌كرديم و یا در منطقه‌ي شهرري به جلسات حضرت آقاي فلسفي و آقاي كافي مي‌رفتيم .

 تقريباً از سال 50 فعاليت‌هاي من به‌صورت منظم در همان منطقه‌ي شهرري و كلاس‌هاي آموزشي شروع شد. در آن زمان، حضرت آيت‌الله امامي كاشاني صبح‌ها در شهرري جلسات خيلی منظمي را با عنوان «الهادي» برگزار مي‌كردند و من و دوستانم صبح‌هاي جمعه در آن جلسات شركت مي‌كرديم و سپس خودمان هم در منطقه‌ي دولت آباد براي دانش‌آموزان درمنازلشان، جلسات مذهبي و كلاس‌هاي آموزشي مي‌گذاشتيم. من نمايندگي مجله‌ي «مكتب و اسلام» چاپ قم را در شهرري داشتم و قبض‌هاي اشتراك مجله را به ارتش مي‌آوردم و نظاميان و كارمنداني را كه در ارتش بودند عضو مجله مي‌كردم. و اين كار را علنااً در مقابل چشمان مسئولين و رؤساي كارخانه و فرماندهي نظامي آنجا نیز انجام مي‌دادم. به اين ترتيب دوستاني را كه در ارتش بودند و زمينه‌هاي مذهبي داشتند به جلساتي كه در بيرون از ارتش تشكيل مي‌شدند دعوت مي‌كردم. در سال 57 پس از اينكه از زندان مرخص و مشغول به كار شدم،به همراه دوستان، بسیاري از كاركنان كارخانجات ارتش را به تظاهرات دعوت مي‌كرديم.آنها را مي‌برديم تا از نزديك، شاهد همه‌چيز باشند. يك روز قبل از آن روزي كه بچه‌هاي نيروي هوايي نزد حضرت امام رفتند ما نيز با تعدادي از همين دوستان كه كارمند ارتش بودند خدمت ايشان رسيديم. در آن زمان، ضد اطلاعات اسامي همه‌ي ما را داشت و ما پس از انقلاب با ديدن پرونده‌هايمان متوجه اين قضيه شديم. آنها مِي‌خواستند ظرف همان روزها بازداشتمان كنند ولي خدا را شكر هيچ‌وقت، موفق به اين‌كار نشدند. فرداي آن روز انقلاب مردم، پيروز شده بود.

ريشه‌ي فعاليت‌هاي سياسي من در سابقه‌ي مذهبي من نهفته بود. يعني اصلاً نمي‌شد كه خارج از اين باشد. من دردانشگاه هم كه بودم همين حالت را داشتم. در آنجا هم مذهبيون به‌راحتي يكديگر را مي‌يافتند . خدا رحمت كند شهيد بهرامي را که هم اكنون هم در دانشگاه علم و صنعت، يك سالن آمفي تئاتر به نام اوست. ايشان نيز هم‌دوره‌ي ما و از مذهبيون فعال بود و من به همراه بسياري از دوستانم از جمله ایشان جزو انجمن اسلامي دانشجويان بوديم. در مقابل ما تشكل چپي‌ها قرار داشتند كه از نظر شكل فعاليت آنچنان آشكار عمل نمي‌كردند ولي فعاليت‌هاي ما کاملاً علنی بود. پس از پيروزي انقلاب هم حضرت آيت‌ا... خامنه‌اي به دانشگاه، تشريف مي‌آوردند و مسائل ايدئولوژي اسلامي را تدريس مي‌كردند. شهيد باهنر هم مدتي براي تدريس به آنجا مي‌آمدند.

در آن زمان، كمتر اتفاق مي‌افتاد كه كسي خارج از چارچوب مذهب وارد فعاليت‌هاي سياسي شود يعني دوستان من و آنها كه به همراهشان در زندان به‌سر مي‌بردم همگي افرادي متدين و مذهبي و اکثرشان هم جزو بدنه‌ي ارتش بودند. در اواسط دهه‌ي پنجاه ‌كه من وارد ارتش شدم، تاثير گروه هاي مذهبي بر جوانان خيلي زياد بود.درآن زمان، مخالفت گروه هاي مذهبي با شاه شديدتر شده بود و از آنجا كه ما در جلسات بيرون از ارتش هم فعاليت داشتيم روند رو به رشد اين قضيه را مي‌ديديم.

 ارتش آن زمان، نمودار بارز طاغوتيان بود. به عنوان مثال كارهايي در ارتش انجام مي‌شد كه كاملاً نمايانگر لامذهبي و بي‌ديني رژيم بود. با شروع ماه رمضان، مسئولین ارتش به جای این که تعداد روزه خواران را بپرسند مي‌پرسيدند «چه‌كساني روزه مي‌گيرند؟» و بقيه خيلي آشكار و در ملاء عام صبحانه و ناهار مي‌خوردند يا مثلا تراشيدن ريش با تيغ در ارتش اجباری بود و ما در مقابل چنين اجبار‌هايي ايستادگي مي‌كرديم. ما مي‌دانستيم كه اين عمل، اشكال شرعي دارد. بنابراين ريش خود را با به جاي تيغ، با ماشين مي‌زديم و به‌خاطر همين مسائل مدام با رؤسا و فرماندهان، مشكل داشتيم. اين مسائل براي ما خيلي دردآورد بود و نمي‌توانستيم به آن بي‌توجه باشيم .

از طرفي مسئول ضد اطلاعات آن زمان براي روشن‌گري(!) پرسنل، بيشتر مسائل ضد ديني را مطرح مي‌كردند. مثلاً مي‌گفتند شما كاري با تفسير قرآن نداشته باشيد و يا اجازه‌ي خواندن نهج‌البلاغه را نمي‌دادند و آن را باعث انحراف از دين مي‌دانستند!! در ارتش جايي به نام نمازخانه وجود نداشت تا بتوانيم در آنجا نماز بخوانيم و ما كه در كارخانجات مشغول بوديم كنار دستگاه‌ها يا در اتاق‌هايي كه داشتيم يك جانماز براي خودمان درست كرده بوديم و نماز مي‌خوانديم. آنها تمام تلاش خود را مي‌كردند تا بحث لامذهبي را در ارتش ترويج كنند حال آنكه بدنه‌ي ارتش را اقشار عادي مردم تشكيل داده بودند و اكثر مردم نيز داراي زمينه‌ي مذهبي بودند چنان‌چه وقتي من مجله‌ي «مكتب واسلام» را به ارتش مي‌بردم و تبليغ مي‌كردم علاقه‌مندان زيادي را جذب مي‌كرد و يا همين‌طور از دعوت به جلسات خارج از ارتش نيز استقبال زيادي مي‌شد.ولي متاسفانه كساني كه در راس امور بودند اجازه‌ي اجراي كارهاي مذهبي را نمي‌دادند مثلاً گوشت‌هاي يخ‌زده را كه ذبح شرعی نشده بودند و طبعاً حرام نيز بودند به‌خورد كاكنان ارتش مي‌دادند. چند نفري مثل من بودند كه ناهارشان را در آنجا نمي‌خوردند و همين خودش يك اعتراض محسوب مي‌شد. در پي همين قضيه، من و چند تن از دوستانم را چند روزي در همان كارخانه به جرم تحريك كاركنان بازداشت كردند. ما هم ناچار، تقاضاي استعفا داديم كه به هيچ وجه موافقت نشد.شرایط تا حدی بود که حتي براي قبول کردن استعفایمان نذر و نياز كرده بوديم، شب‌هاي جمعه يا چهارشنبه به جمكران مي‌رفتيم و نزد حضرت، به دعا، اسباب خلاصي‌امان از ارتش را خواهان مي‌شديم. البته در آن روزها از وقوع قريب انقلاب مطلع نبوديم و شايد اين قسمت ما بود كه در ارتش بمانيم و شاهد پيروزي انقلاب باشيم و قسمت اعظم خدمتمان را در ارتش جمهوري اسلامي بگذرانيم.

به علت وجود ريشه‌هاي مذهبي، ما جوانان آن دوره، جشن‌ها و مراسم ديني را در محل خودمان، منطقه‌ي به اصطلاح نه آبان شهرري به بهترين شكل انجام مي‌داديم.فعاليت‌هاي نيمه شعباني كه ما انجام مي‌داديم در قبل از پيروزي انقلاب بي‌نظير بود. كارت چاپ مي‌كرديم و از طریق آن به تمام منازل اطلاع مي‌داديم. تمام روحانيون منطقه، ما را مي‌شناختند و آشنایی و اعتماد در حدی بود که حتي خود آقايان روحاني هم ازما دعوت مي‌كردند تا براي جوان‌ها و نوجوان‌هاي آن منطقه جلسات آموزش قران برگزار كنيم. خيلي از آن دوستاني كه در آن كلاس‌هاي آموزش روخواني قرآن ما حضور داشتند، اکنون از مسئولين رده بالاي كشور هستند. بعضي روحاني شدند، بعضي در سازمان عقيدتي مشغول به خدمت هستند و به هر حال هر يك مسئوليتي دارند. در هر حال، به علت اعتمادي كه روحانيون، به ما داشتند، ارتباط با آنها بسيار راحت و مفيد بود و ما سعي مي‌كرديم كه هميشه با روحانيت در ارتباط باشيم. به همين منظور، ماهي يكبار به قم و به دفتر مجله‌ي«مكتب اسلام» سر مي‌زديم. به مراكز تبليغي قم، اصفهان، تهران نيز مراجعه می‌كرديم تا بعضي نشريات اسلامي را بگيريم و در ارتش توزيع كنيم.

آن زمان در قم موسسه‌اي به نام «در راه حق» وجود داشت كه حالا هم هست (موسسه آيت الله مصباح). از فعاليت‌هاي آن زمان اين موسسه، آموزش مكاتبه‌اي بود. به اين صورت كه جزوه‌هايي را به درب منازل ما مي‌فرستادند و ما نيز بسياري را عضو اين موسسه كرديم مثلاً دوستاني بودند كه در ارتش فعاليت مي‌كردند ولي با اين موسسه هم در ارتباط بودند (بسياري از آنها مذهبي و سياسي بودند البته دستگير و زنداني نشدند) و خود اين، واقعاً كار بسيار بزرگي بود. ارتباط با روحانيت در اين زمينه‌ها خيلي زياد بود و يكي از علت‌هايي هم كه بعد از پيروزي انقلاب وارد سازمان عقيدتي سياسي شدم همين فعاليت‌هاي فرهنگي قبل از انقلابم بود. در واقع ابتدا انجمن‌هاي اسلامي را در كارخانجات راه‌اندازي ‌كرديم و سپس در معیت حاج آقا صفايي كه اولين رئيس سازمان عقيدتي سياسي بودند با ائتلاف انجمن‌ها سازمان عقيدتي سياسي را تشكيل داديم. گروه ما از هسته‌هاي اوليه‌ي تشكيل‌دهنده‌ي سازمان بود كه آن زمان با نام سیاسي ايدئولوژي شناخته مي‌شد. از آنجا كه فعاليت‌هاي سياسي ما در ارتش، كاملاً آشكار و عيان شده بود حداقل هفته‌اي يك‌بار از طرف ضد اطلاعات احضار مي‌شديم. آقاياني در جمع ما بودند كه اطلاعاتمان را براي ضد اطلاعات مي‌بردند و ما اين منابع را پس از پيروزي انقلاب شناختيم.

از آنجايي كه من دانشجو بودم، معمولاً فرصت بيشتري براي ارتباط با افراد مذهبي داشتم. در همان دوران دانشجويي، دو تن از دوستان ارتشي خود، آقايان صفايي و آرمان را به جلسه ای دعوت كرده بودم. اين دوستان، در هنرستان، كلاس شبانه داشتند و اتفاقااً چند كتاب از دكتر شريعتي را نیز همراه خود برده بودند. اين دو با خبرچيني هم‌كلاسي‌هايشان لو رفتند و پس از دستگيري، ساواك، آدرس جلسه‌ي ما را در جيبشان پيدا مي‌كند.روي كاغذ نوشته بود «معرف: طاهري»آنها پرسيده بودن: «طاهري كيست؟» و آنها گفته بودند كه «از همكاران و دانشجوست و ما را به يك جلسه‌ي مذهبي دعوت كرده است»
من صبح روز بعد، يعني 19 آذر سال 1355 كه يك روز برفي بود مقابل درب ورودي كارخانه دستگير شدم و پس از اين‌كه وسايلم را گرفتند و صورت جلسه كردند من را در يك ماشين شخصي نشاندند و پالتويي هم روي سرم انداختند و به سرعت از كارخانه دور كردند. نمي‌دانم به كجا بردند ولي آنجا يك سلول انفرادي داشت كه يك يا دو شب آنجا بودم. دوستان دانشجو كه دستگيري من را ديده بودند بعد از ظهر همان روز به خانواده‌ام اطلاع داده بودند. من در آن زمان تازه ازدواج كرده بودم. مادرم که زن باهوشي بود با فهمیدن این قضيه، تمام كتاب‌هاي من را به خانه‌ي همسايه‌ها انتقال داده بود. كتاب‌هايي نظير«حكومت اسلامي» حضرت امام(ره) و كتاب‌هاي آقاي حجتي كرماني.

فرداي آن روز، پدر و مادر من به كارخانه مراجعه كرده بودند. رؤسا و مسئولين كارخانه به آنها گفته بودند «فكر كنيد ديگر بچه‌اي نداريد زيرا معلوم نيست كه او را كجا برده‌اند.» مخلص كلام اين كه برخورد بدي با آنها شده بود. در مدت بازداشت من، هیچ ماموری به خانه‌ي ما مراجعه نکرده بود و تمام نگراني من نيز همين بود كه پدر و مادر و يا همسرم را بازداشت و شكنجه كنند كه گاهي اين سوء استفاده ها را مي كردند.

زماني‌كه مرا به ضد اطلاعات بردند چشم‌هايم را باز كردند و تمام وسايلم را گرفتند مثلاً در كيف من جزوات تبليغي، قرآن و دفترچه‌ي تلفنم بود. نکته‌ی جالب اينجا بود كه بعضي از آنها‌ مي‌گفتند ما مامور هستيم و معذور. ما را ببخشيد. آنجا با من كاري نداشتند تا اين‌كه به يك زندان انفرادي منتقل شدم. آنجا يك زيرانداز برزنتي داشت و چند وجب جا به اندازه‌ي خوابيدن. ديگر هيچ‌چيز نبود. حتي يك ليوان آب برای خوردن و یا جایی برای قضای حاجت هم نبود.

براي بازجويي، من را به اتاق «به اصطلاح،دكترها» مي‌بردند. آنها شكنجه‌گراني بودند كه براي به حرف درآوردن كساني كه قصد جواب دادن نداشتند از وسايل شكنجه مثل كابل برق و يا ناخن‌كش استفاده مي‌كردند. هر هفته و شايد بعضي هفته‌ها دوبار، مي‌آمدند و چشم‌هايمان را مي‌بستند، سوار يك ماشين از خيابان‌ها مي‌گذراندند و به مكان‌هاي ديگر مي‌بردند و پس از بازجويي‌هاي مكرر، مجدداً به همان زنداني كه بوديم باز مي‌گرداندند.

خوشبختانه من در آن زمان توانستم با پيدا كردن يك جلد «مفاتيح الجنان» خود را سرگرم به دعا و از محضر اهل بيت(ع) استفاده و درخواست كمك كنم. به طوري كه يادم مي‌آيد در آن مدت، سه‌بار قرآن را ختم كردم و دعاهاي مختلف مفاتيح، مخصوصاً حضرت ولي‌عصر(عج) گره‌گشاي بسیاري از مشكلات من در آنجا بود. فرداي آن شبي كه به امام زمان، توسل كرده بودم، اجازه‌ي رفتن به حمام را داشتم. در مسير، به دو دوست ارتشِي‌ام كه باعث گرفتار شدن من شده بودند برخوردم. در آنجا به صورت خيلي آهسته و كوتاه، حرف‌هايمان را يكي كرديم تا در بازجويي‌ها به اين نتيجه برسند كه ما تشكل خاصي نداريم و به جايي وابسته نيستيم. همين اتفاق‌ها افتاد و ما را به تناوب آزاد كردند و من هم جزو آخرين نفرات بودم.

 از دیگر خاطرات زندان كه در ذهن من خيلي ماندگار شد مربوط به همين دعاها بود:

ماه محرم بود و ما كماكان در زندان ساواك به سر مي‌برديم. در سلول‌هاي مختلف، زمزمه‌هايي از زنداني‌هاي مختلف شنيده مي‌شد كه زيارت نامه‌ي امام حسين(ع) را مي‌خواندند. از آنجا كه درب باز بود، اين صداها در هم مي‌طنيد و طنين زيبايي را در آن فضاي پرخفقان ايجاد مي‌كرد و ممانعت زندانبا‌ن‌ها و نگهبانان نیز هيچ‌گاه نمی‌توانست از شور و صفاي آن بکاهد.

متاسفانه از آنجا كه زندان ما، انفرادي بود به هيچ وجه با سلول‌هاي كناري ارتباطی نداشتيم مگر در محوطه حمام عمومي. البته آنجا هم دوش‌ها انفرادي بود ولي گاهي چشم‌ها به شخص آشنايي مي‌خورد مثلااً چند نفراز دوستان دانشگاه يا كارخانه. برخوردها در همين حد بود. گاهي هم با زنداني‌هايي كه در سلول‌هاي كناري‌ام بودند ارتباط ‌هاي محدودي داشتيم. صدايم را به زحمت به آنها مي‌رساندم و بعد گوشم را براي شنيدن به ديوار مي‌چسباندم. مثلاً مدت مدیدی از سلول كناري‌ام صداي ناله و گاهي هم صداي ضرب و شتم شنيده مي‌شنیدم. فردي را كه در آن سلول بود خيلي اذيت و شكنجه مي‌كردند. از طريق صحبت‌هايم با سلول‌هاي ديگر، باخبر شدم كه آن شخص به يكي از فرماندهان مافوقش توهين كرده است و فرمانده نيز از وي شكايت كرده و به دروغ گفته است كه او به شاه و وطن اهانت كرده است. پس از مدتي كه ديگر صداي آن زنداني نمي‌آمد، خبر رسيد كه اعدامش كرده‌اند. اين که خبر، تا چه حد موثق بود نمي دانستيم ولی وحشت و نفرت فراوانی در دل ما ایجاد کرد.

اولين برخورد من با عقايد حضرت امام به سال 49 و 50 و مطالعه‌ي كتاب «حكومت اسلاميِ» ايشان برمي‌گردد که تاثير عميقي بر من گذاشت. يكي از دوستان که اين كتاب را، از منزل آيت‌الله سعيدي به امانت گرفته بود، آن را به دست من رساند و من چندین بار، آن را خواندم و با افكار حضرت امام(ره) بيشتر آشنا شدم. ديد وسيع حضرت امام(ره)، نسبت به حكومت و مخصوصاً حكومت اسلامي و مزاياي برقراري آن، در پرورش مبارزين آگاه تاثير فراواني داشت.پس از مطالعه‌ی آن کتاب سعي مي‌كردم كه هرگاه پيام جدیدی از امام به تهران مي‌رسيد از متن آن به صورت مستقیم و یا شفاهي خبردارشوم. روز به روز علاقه‌ام نسبت به حضرت امام بيشتر مي‌شد تا اين‌كه جريانات اوليه‌ي انقلاب شروع شد. اهانت در روزنامه‌ي اطلاعات(آن زمان)، شهادت آيت الله سيد مصطفي خميني و جلسات پس از آن در مسجد ابوذر در خيابان قلعه‌مرغي جرقه‌هايي بودند كه اتفاقات بعدي را در پي داشتند و خوشبختانه تا همان پايان، به دور از محضر روحانيون اتفاقي نيفتاد. در آن زمان، موج‌هاي انقلابي چپي، در دانشگاه‌ها و ديگر جاها روي برخي از جوان‌ها تاثيرات مخرب مي‌گذاشت و ما به لطف روحانيون از اين خطرات مصون مانديم.

ارتشی بودن، باعث مي‌شد كه ساواك، برخوردهاي متفاوت و سخت‌تري را با ما داشته باشد. آنها براي ارتشي‌ها زندان‌هاي خاصي داشتند. از آنجا كه تيمسار مقدم، رئيس ضد اطلاعات وقت، جانشين نصيري در ساواك شده بود، ابدااً از ارتشي‌ها انتظار نداشت كه وارد مسايل سياسي شوند. یکی از حرف‌های اصلي‌شان این بود: «نان و نمک شاه را مي‌خوريد و نمکدان مي‌شكنيد؟» با همين توجيه، اذيت و آزارهاي سخت‌تري برايمان رقم مي‌زدند. دادگاه هاي ما تقريبااً به شكل دادگاه هاي نظامي تشكيل مي‌شد و بسیار شديدتر و توهين‌آميز‌تر از دادگاه هاي عادي بود.

خوشبختانه از آنجا که پدر و مادر من خودشان مذهبي و متدين بودند هیچ‌گاه مانع فعالیت‌های سیاسی من نشدند. و اين باعث خوشحالي من بود كه خداوند، من را در چنین خانواده‌اي قرار داده است. مثلااً آنها مي‌دانستند كه من تا نيمه شب در جلسه‌هاي مذهبي هستم و از این امر خوشحال هم بودند. البته از اين كه فعاليت سياسي مي‌كردم خبر نداشتند ولی پس از دستگيري‌ام نيز با صبر و حوصله، نذر و نياز كردند و همچنین نزد مراجع قم رفته درخواست دعا براي تمام زندانيان كرده بودند. پس از آزادی از زندان، روحانيون و مراجع زیادی به پیشباز و ديدن من آمدند و مجلس با شکوهی نیز برایم ترتیب دادند كه هر انساني را به ادامه‌ي راه تشويق مي‌كرد و پدر و مادر من نيز از این قضیه خيلي خوشحال بودند و با ادامه‌ي فعاليت‌هاي من مخالفتي نكردند.و من هم از آنها مي‌خواستم كه نگران من نباشند و وضعيت كشور را درك كنند تا بتوانيم كاري هرچند كوچك در حق كشور و دينمان انجام دهيم. و خوشبختانه از آن به بعد با همكاري صميمانه‌ي خانواده هم مواجه شدم. مثلاً در واقعه‌ي 17 شهريور، پدر و مادر و برادرهايم در تشييع پيكر شهدا و مراسم ديگر، كمك فراواني كردند و يا از كارهاي ديگر آنها جمع‌آوري وسايل پزشكي براي مجروحين تظاهرات بود. شب‌نامه پخش كردن و اين قبيل كارها هم كه ديگر عمومي شده بود و همه‌ي خانواده در آن كمك مي‌كردند.

يكي از خاطرات فراموش نشدني من متعلق به روز آزادشدنم بود. من را با چشم بسته در يكي از خيابان‌هاي تهران در حوالي ميدان انقلاب فعلي،پياده كردند.آنجا براي يك اتومبيل ژيان دست تكان دادم و سوار شدم. راننده‌ي ژيان با من شروع به صحبت كرد مي‌پرسيد چرا گرفته و خسته هستم؟ كجا بوده‌ام؟ و اين گونه سؤال‌ها. ابتدا تصور كردم كه از مامورين ساواك است ولي مدتي كه گذشت فهميدم كه فرد محترم و خوبي است و به آموزگاري مشغول است. او وقتي فهميد كه در زندان بوده‌ام به اجبار آدرس خانه‌ام را گرفت تا من را برساند. وقتي من را به خانه رساند خواست كه من پياده نشوم تا خود او نزد مادرم رفته مژده‌ي آمدن من را بدهد. مادرم خيلي خوشحال شد و گريه‌كنان در آغوشم گرفت وآن دوست فرهنگي‌ام نيز خداحافظي كرد و رفت. در آن زمان بدنه‌ي ارتش، خوشبختانه بدنه‌ي خوب و مردمي بود. مطمئناً اگر ارتش ما مخصوصاً آن قشر عموم ارتش، با انقلاب نبودند و از قدرت ارتش بر عليه آن استفاده مي‌كردند شايد تا پيروزي انقلاب زمان بيشتري طول مي‌كشيد. در مجموع، اين طور بگويم كه اقشار متوسط ارتش مثلاً از سرهنگ به پايين كه در آن زمان زياد بودند، در تظاهرات و برنامه‌ها با مردم بودند مخفيانه در تظاهرات بودند، گاهي به قم مي رفتند تا از باب تكليف در مراسم و راهپيمائي هاي قم شركت كنند. مخصوصاً كاري كه بچه‌هاي نيروي هوايي انجام دادند و خدمت حضرت امام رسيدند، مشت آخر انقلاب به رژيم بود. از اين دست اتفاقات، در ارتش كم نبود. در نيروي زميني فراوان داشتيم كارمندها و نظامياني كه با لباس شخصي در تظاهرات ميليوني شركت مي‌كردند يا در هنگام كار، اعتصاب مي‌كردند و نظام را مختل كرده بودند و يا روز 13 آبان پس ازكشتار دانشجويان و عجز و نابه‌ي معروف شاه در راديو و تلويزيون، در همان كارخانجات ما، خيلي از كاركنان، عكس شاه را از روي ديوارها پايين كشيدند. و كارمندان فني هم در تعمير تانك‌ها و ادوات نظامي كوتاهي مي‌كردند تا آماده به كار نشوند و در خيابان‌ها براي مردم ايجاد آزار و اذيت نكنند. همين پيش زمينه‌ها بود كه ارتش را به يكي از اولین بيعت‌كنندگان با امام تبديل كرد. نظاميان بسياري هم بودند كه در كردستان و گنبد و جاهاي ديگر به شهادت رسيدند و اينها نشانه‌ي هم دلي ، هم اعتقادي ارتش با بقيه خانواده  ملت و صفا و روحيه‌ي پاك و خالصي بود كه در بين ارتشي‌ها وجود داشت. البته در بين آنها سرسپردگان شاه نيز بودند که اكثراً جزو اميران آن زمان محسوب مي‌شدند و به سزاي اعمال خود نيز رسيدند.

پس از پيروزي انقلاب كه حضرت امام فرمودند ارتشي‌ها به سر كار خود برگردند، به همان كارخانجات نصر رفتم و هيچ وقت يادم نمي‌رود كه آن روز بچه‌هاي كارخانه، من و دوستان زنداني ديگر را روي دوش گرفتند و مورد لطف خود قرار دادند و از ما خواستند كه مسئوليت كارخانه را به عهده‌ بگيريم. در آن زمان، من هنوز دانشجو بودم و درسم تمام نشده بود و از آنها خواستم كه آقاي مهندس خرم‌شاهي را كه از زحمت‌كشان كارخانه بود به رياست كارخانه انتصاب كنند. و من هم در كنار ايشان كار را پيش مي‌گيرم. همين اتفاق نيز افتاد. در خدمت ايشان كارخانه را اداره كرديم و وقتي جنگ تحميلي شروع شد بسياري از كارهاي مربوط به تعمير ادوات نظامي در ارتش را كارخانجات نصر انجام داد. بعد از تشكيل سازمان سياسي ايدئولوژي، من با عنوان مسئول عقيدتي سياسي آنجا به خدمت مشغول شدم. در آنجا علاوه بر كارهاي فني، فعاليت‌هاي فرهنگي را نيز بر عهده داشتيم. از فعاليت‌هاي ديگرم كه در قالب آنها به اين نظام خدمت كردم مي‌توانم اين‌گونه نام ببرم:
مسئوليت عقيدتي مديريت مهمات، مسئوليت تبليغات سياسي ايدئولوژي، مسئوليت عقيدتي سياسي دافوس ارتش، معاون مديريت آموزش عقيدتي سياسي نيروي زميني در خدمت حاج آقا صفايی، موحدي و قمي‌، مسئوليت دفتر فني پروژه‌هاي نفربر بُراق در صنايع دفاع، مديريت بازرگاني پروژه‌ي شهيد اماني در مجتمع شهيد كلاهدوز، مديريت ساخت و توليد شركت رادياتور ايران و اكنون هم در سازمان حج و زيارت در خدمت زائرين خانه‌ي خدا هستم ولي دورادور، هنوز هم دست در كارهاي فني دارم و روي نوشته‌هايم كار مي‌كنم تا بتوانم تجربيات فني‌ام را در خدمت عزيزان علاقمند قرار دهم.