زندگي نامه و خاطرات دکتر محمد باقر دانشپوی

بسم الله الرحمن الرحيم
من محمد باقر دانشپوي در سال 48 وارد ارتش شدم. تحصیلاتم را که ناتمام مانده بود طی سه سال اول ورودم به ارتش تمام کرده ديپلم خود را گرفتم. سپس در كنكور شركت كردم و در رشته ی پزشكي دانشگاه تهران پذیرفته شدم اما دو سال بعد که توسط ساواک دستگير شدم ناچار درسم نيمه تمام ماند. پس از انقلاب، پزشکی را در دانشگاه تهران به اتمام رساندم و همزمان در ارتش نيز مشغول بودم. تا اين‌كه در سال 79 بازنشسته شدم.
عاملي كه باعث شد عليرغم عقايد انقلابي و اسلامي‌ام وارد ارتش شاهنشاهي شوم در يك نكته‌ي نه چندان ظریف مستتر است. يك روز كه توسط ساواك شكنجه مي‌شدم از من پرسيده شد كه: «اصلا چرا به ارتش آمدي؟» گفتم: «من به‌خاطر مربا آمده‌ام.» البته اين تعبیر، خیلی ساده و بچه‌گانه است ولی گاهي در سنين پايين، فقر مالي باعث اعمالی بدتر از این هم می‌شود. اين‌كه از حضور در ارتش، با صفت بد یاد می‌کنم به خاطر شرایط سختی بود که در آن نظام تحمل می‌کردم. به خاطر همین شرایط در اواسط خدمت تصمیم گرفتم که خود را با تکیه بر پزشكي نجات دهم. عامل دوم ورود من به ارتش این بود که من بر خلاف تصور موجود، ارتش را متعلق به شاه نمی‌دانستم. ارتش از آنِ ملت مي دانستم و بايد آدم‌هاي خوش فکر و سالم مي‌رفتند و آن را اصلاح مي‌كردند.
قبل از آن‌كه وارد ارتش شوم در جلسات مذهبي كه توسط برادر بزرگم برگزار مي‌شد شركت مي‌جستم.پس از ورود به ارتش، فعاليتم را جدی‌تر دنبال کردم و بعدها چند جلسه هم به حسينيه‌ي ارشاد رفتم و از همان‌جا فعاليت‌هاي جدي‌ام آغاز شد. البته من اصلا ًدر محيط ارتش، فعالیت سياسي نداشتم و همه‌ی فعاليت‌هايم در بيرون بود و درواقع در ارتش و جایی که خدمت مي‌کردم كسي نبود كه با او ارتباط برقرار كنم.
من از دوران كودكي و شيرخوارگي در فضایی روحانی و مذهبي پرورش یافتم. پدر من روحاني بود و پدربزرگم- پدرِ مادرم- آقاي ميرزاصادق آقا بسیارمشهور بود. برادرم نیز از بنيانگذاران انجمن اسلامي دانشگاه تبريز بود. در اين انجمن، عده‌اي به سمت گروه‌هاي چريكي و مسلحانه كشيده شدند و عده‌اي نيز مانند برادرم، فعاليت‌هاي مسلحانه را قبول نكردند و سياسي‌كارِ صرف شدند. و من هم به تبع برادرم همين سمت و سو را انتخاب كردم و با همين قصد به تبريز رفتم.
در آنجا دفاعيه‌اي متعلق به مجاهدين خلق به صورت كتاب به دست برادرم رسيد. من و او اين كتاب را خوانديم. موضوع آن، روند مبارزات مجاهدين بود و اين‌كه تاکنون چه‌كساني از آنها توسط رژیم اعدام شده‌اند. ما از طريق اين كتاب لو رفتيم. برادرم را دستگير كردند و من هم كه در خرم‌آباد خدمت مي‌كردم پس از رسیدن به به خانه، غافلگیر شدم. مامورین ساواك تمام اتاق را به هم ریخته بودند و با چاقو لحاف و تشك و كتاب‌هايم را پاره‌پاره كرده‌بودند.به محض ورودم به خانه، دستبند بر دستانم زدند و من را سوار بر يك آريا تا تهران بردند. ارتش هنوز چيزي از فعاليت‌هايم نمي‌دانست و ساواکي‌ها آنها را به تمسخر مي‌گرفتند كه تا چه‌ حد احمقند كه از وجود چنين عناصري در پرسنلشان خبرندارند.
دوران حبس من در زندان‌هاي قصر، جمشيديه و باغ شاه تقسیم شده بود. نحوه‌ي برخورد ساواك در این دوران، وحشيانه بود . آقاي هاشمي رفسنجاني جايي ‌گفته‌بود كه « ساواك جهنمي!» حالا جهنم را هر كسي هر ‌طور مي‌خواهد تعبير كند. ما به جهنم رفتيم و برگشتيم. من دقیقاً هشت ماه و چهار روز حتی نمي‌دانستيم كجا هستم. نوع شكنجه‌ها و غذادادان‌هاي آنها واقعاً وحشتناك بود. و به نظرم كلام آقاي هاشمي رفسنجاني اشاره‌ي خيلي خوبي در وصف شرايط آنجا بود وضعيت به مراتب بدتر از جهنم بود.
پس از محاكمه به علت نظامي بودنم ابتدا به اعدام و سپس به حبس ابد محكوم شدم. برادرم نيز به 1 سال زندان محكوم شد. در آن دوره خانواده‌ي ما از لحاظ اقتصادي از هم پاشيد زيرا علاوه بر دستگيري من و برادرم، پدرم نيز فوت کرد و خانواده‌ي ما دچار چنان مضيقه‌اي شد كه مجبور بود فرش زير پا را بفروشد..از اعضاي خانواده، فقط مادرم حق داشت با من ملاقات كند آن‌هم ماهيانه 5 دقيقه. مادر من تنها زبان آذري مي‌دانست و وقتي به همين زبان با من صحبت مي‌كرد آنها مانع مي‌شدند و مي‌گفتند: «فارسي بگو!». پاسبان‌هایی که در ميان ما قدم مي‌زدند دائماً به حرف‌هایمان گوش مي‌کردند.
پس از ورود من به زندان خوشبختانه مجاهدين به دو شاخه‌ي چپ و راست تقسيم شده بودند يعني آنهايي كه كمونيست شده بودند و كساني كه افکارشان از اسلام نشات می گرفت.گروه دوم خودشان دو جريان بودند يك جريان متعلق به مسعود رجوي بود که افکارشان فوق‌العاده انحرافی بود و ديگري متعلق به لطف اله ميثمي.آقاي ميثمي بسیاری از افراد را از انحرافات رجوي نجات داد و من به اعتبار اين‌كه مذهبي بودم هميشه از خدا مي‌خواستم که از من مراقبت کند و هیچ‌گاه به حال خود رهایم نكند و لذا به لطف خداوند هرگز به دام اين گروه ها و دام هيچ گروهي نيافتادم. به هر حال چند سال تا پيروزي انقلاب اسلامي مانده بود و انقلاب به عنايت خداوند، تلاش مردم و با خون ملت و همت و رهبری امام به پيروزی رشید و ما هم که آزاد شديم در برابر رشادت مردم جز شرمندگی از قصور در وظایف جوابی نداشتیم. بعد از انقلاب هم كه خط مشی ما مشخص بود. اطاعت و پیروی بی چون و چرا از سخنان امام خمینی(ره) را وظیفه ی خود دانستیم.
در ارتش زمان شاه، حداقل در بخش خدمتي من، اوائل تعداد انگشت شماري مخالف وجود داشت. اكثر آن عده‌ي قلیل هم متعلق به رده‌هاي پائين بودند و در ميانشان افسر كمتر پيدا مي‌شد ولی تدريجاً زياد شدند و يا بودند ولي ما خبر نداشتيم. در کل، نقش ارتش در پيروزي انقلاب بسيار موثر بود و اگر ارتش تسليم نمي‌شد انقلاب نيز به اين زودي ها و به اين راحتي به سرمنزل پيروزي نمي‌رسيد. در ارتش به غير از و امرا، بچه‌هاي پاك و مخلص و آگاه هم بودند و اين قضيه، ريشه در فرهنگ خانواده‌ها نيز داشت. مثلا یکی از مبارزان بزرگ ارتش كه در زمان اوج فعالیت‌های سیاسی‌ام با ايشان ارتباط داشتم شهيد نامجو بود. ايشان مردي بزرگ و از اساتید من در دانشگاه بود. سن ایشان 8 سال از من بیشتر بود و 3 سال در دانشگاه به من نقشه‌خواني درس داد. پس از انقلاب هم با يكديگر خيلي رابطه داشتيم و ايشان در حق من لطف‌های فراوانی كردند.
خود من هم به دليل خانواده‌ي مذهبي‌ام، از كودكي، امام را مي‌شناختم و اقدامات انقلابي‌ زيادی در آن رژيم داشتم. در واقع جز اقدامات مسلحانه، همه‌كار ‌كرده بودم. از جمله: سخنراني، پخش اعلاميه،شعار، مخالفت بیانی، تبليغات. مثلا در طي جشن‌هاي 2500 ساله در سال 1352 در دانشكده‌ي افسري، يك سخنراني با موضوع «سهم اسلام در تمدن جهان» ايراد کردم كه رژيم را مثل بمب تكان داد.در زندان نيز با مذهبي‌ها محشور بودم. آقاي حسين حاجيان اولين كسي بود كه پيروي اش از خط امام را علناً اعلام كرد. ايشان از اهالي اصفهان و طلبه بودند ومن اولين كسي بودم كه با او هم‌نشين شدم و بر سر يك سفره غذا ‌خوردم..
پس از پيروزي انقلاب، من درس خود را ادامه دادم و همه چيز را كنار گذاشته صرفاٌ به مذهب پرداختم و از آنجا كه خط مشي، مشخص بود وارد هيچ گروه ديگري نشدم زيرا همه‌ي آن گروه‌ها مثل برگ‌هاي زرد ريختند و تنه‌ي محكم اسلام همچنان پابرجاست. و این را می توان از خاطره ای که من ازکاخ سعدآباد دارم، به خوبی فهمید: يك روز در زمان رژیم شاه، ما را به آنجا بردند و بيش از 20 دقيقه طول ‌كشيد تا اجازه ی ورود بیابیم. این در خاطر من ماند تا این که پس از انقلاب، روزی بدون هیچ مزاحمتی داخل کاخ شدم و فوراً ياد اين آيه افتادم كه: « جاء الحق و ذهق الباطل. ان الباطل كان ذهوقا»
ما از خدا مي‌خواهيم كه در اين چند صباحي كه زنده هستيم بتوانيم به اين انقلاب خدمت كنيم. انقلابی که نعمتي در دست ماست و ممكن است 500 سال بعد در تاريخ، مردم ياد اين انقلاب گرامي بدارندو حسرت آن را بكشند. انقلاب و حكومتي كه ما قدرش را نمي‌دانيم آرزو منديم كه ظرفيتش را پيدا كنيم.