ديدار نواب صفوي با شاه ايران، جمال عبدالناصر، شاه اردن، و سرهنگ اديب شيشکلي

اشاره
27 ديماه امسال مصادف است با گذشت سى و نه سال از شهادت حضرت نواب صفوى و ياران و برادران وفادارش. امسال براى بزرگداشت سالگرد شهادت آن فرزانه مجاهد، چند خاطره تاريخى از كتاب‌هاى چند شخصيت برجسته و معروف دنياى اسلام را ترجمه و در دسترس علاقه‌مندان قرار مى‌دهيم.
كتاب‌هايى كه خاطرات در آنها آمده است و خوشبختانه در يك سفر كوتاه به يكى از بلاد عربى تهيه شد، عبارتند از:
1ـ «الموسوعة الحركية» تهيه و گردآورى: مؤسسه البحوث و المشاريع الاسلاميه، زير نظر استاد فتحى يكن، رهبر جماعت اسلامى لبنان، چاپ بيروت، جلد اول صفحه 163ـ165.
2ـ «من سجل ذكرياتى» خاطرات شيخ محمد محمود صواف، از رهبران اخوان‌المسلمين عراق و رئيس جمعيت انقاذ فلسطين، چاپ قاهره، صفحه 319ـ320.
3ـ «ذكريات على الطنطاوى» خاطرات شيخ على طنطاوى، از شخصيت‌هاى برجسته و معروف سوريه، ج 5، چاپ جده، صفحات 70 تا 145.
4ـ «عندما غابت الشمس» خاطرات عبدالحليم خفاجى، از رهبران اخوان‌المسلمين مصر، چاپ قاهره، صفحه 99ـ100.
... هدف از ترجمه و نقل اين خاطرات، براى شناخت و شناسايى هر چه بيشتر چگونگى انديشه، معنويت و قدرت روحى شهيد نوابصفوى است. و اين امر با توجه به اينكه نسل كنونى و آينده ايران، اگر بخواهند از تاريخ پيدايش و عمل كرد فدائيان اسلام و روحيه الهى و تأثير معنوى رهبرى آن آگاه شوند، متأسفانه در كتاب‌هايى كه در عصر ما به نام تاريخ بيست ساله، بيست و پنج ساله و يا سى ساله! ايران منتشر شده است، چيزى جز سياه‌نمائى و انكار حقايق و تحريف تاريخ، به دست نخواهند آورد، يك ضرورت است.
اين است كه بر ما و همه برادران و آشنايان نزديك به تاريخ و حركت فدائيان اسلام و رهبرى آن، «تكليف عينى» است كه حقايق را آن طور كه هست و آن طور كه خود شاهد عينى آن بوده‌اند و بوده‌ايم، بنويسيم و منتشر سازيم و يا اگر در موردى خود حضور نداشتيم، از خاطرات برادران و كسانى كه خود گواه موضوع بوده‌اند، استفاده كنيم.
روى همين اصل، امسال نمونه‌ها و گوشه‌هايى از خاطرات چند شخصيت بزرگ و معروف اسلامى را كه در چهار كتاب فوق آمده است، ترجمه و نقل مى‌كنيم، به اميد آنكه برادران وفادار راستين به راه نواب هم، به عهد خود وفا كرده و دانسته‌ها و خاطرات خود را منتشر سازند، تا گواه صادقى در بيان حقايق تاريخى باشد.
«بلى من اوفى بعهده و اتقى فان الله يحب المتقين».
تهران، جمعه 24/10/73، سيدهادى خسروشاهى
ديدار نواب صفوى با شاه ايران
سرهنگ شيشكلى، شاه حسين و سرهنگ ناصر(!)
شهيد نواب صفوى جوانى بيست و نه ساله، سرشار از ايمان، شور و التهاب است. در شهر «نجف» عراق به تحصيل پرداخت و سپس به ايران بازگشت تا حركت جهادى را بر ضد خيانت رژيم و استبداد و امپرياليسم رهبرى كند.
نواب صفوى حركت «فدائيان اسلام» را در ايران تأسيس كرد. اين جنبش بر اين باور بود كه كسب قدرت و آمادگى تنها راه پاك‌سازى سرزمين‌هاى اسلامى از لوث وجود صهيونيست‌ها و استعمارگران است.
جنبش فدائيان اسلام در بين ملت ايران تأثير به سزايى داشت و به قيام پرشكوه و قدرتمندى مبدل شد كه جهانيان را سال‌ها به خود مشغول داشت و هدف آن، نابودى خيانتكاران و ملى كردن شركت‌هاى نفتى بود.
نواب صفوى، خون اشغال‌گران انگليسى ـ امريكايى و مزدوران وابسته به آن كافران امپرياليست را مباح كرده بود. نواب صفوى كه رحمت خداوند بر او باد ـ مواضع شجاعانه و جاودانه‌اى در قبال شاه ايران،مصدق، ملك‌حسين، اديب شيشكلى و جمال عبدالناصرداشت.
وقتى با شاه ايران ملاقات كرد، گفتگوى زير ميان آن دو ردو بدل شد:
شاه: «حالت چطور است؟»
نواب‌صفوى:«بحمدالله‌خوب‌است. همانند حال هر مؤمن يكتاپرست».
شاه: «من (هم) يك مؤمن هستم.»!
نواب صفوى: «فقط ادعا كافى نيست. بلكه بايد هر ايمانى در حد توان هر كسى، نشانه‌اى آشكار داشته باشد، چراغ اگر بگويد من چراغ هستم ولى نورى از آن نتابد، اين ادعايى بى‌دليل خواهد بود و اين كافى نيست!»
وقتى نواب صفوى بيرون آمد، خبرنگاران از موضع شاه درباره مسأله‌اى كه به خاطر آن به ديدار شاه رفته بود، سؤال كردند: «در اين شرفيابى شما چه مذاكره‌اى به عمل آمد؟» نواب صفوى در پاسخ با سربلندى گفت: «شاه به ديدار من مشرف شد. من به حضور وى شرفياب نشده بودم».
وى هنگام حكومت دكتر مصدق دو سال تمام در زندان به سر برد. مصدق كوشيد از وى تعهدى هر چند شفاهى، مبنى بر عدم مخالفت با حكومتش را بگيرد تا او را آزاد كند، ولى نواب صفوى اين پيشنهاد را رد كرد و به فرستاده مصدق گفت:
«خاموش و مؤدب باش! ما مردمانى هستيم كه مرگ را سعادت مى‌دانيم و به خواست خدا شكست نمى‌خوريم».
نواب صفوى از دفن كردن جسد پدر شاه در گورستان مسلمانان در قم جلوگيرى كرد، زيرا به باور نواب صفوى، پدر شاه، فردى خائن و دست‌نشانده كافران و استعمارگران بود.
در سال 1935 م. نواب صفوى براى شركت در كنگره اسلامى بيت المقدس به اردن رفت و با شاه حسين ديدار نمود و خطاب به وى سخنانى جسورانه بيان كرد كه در مطبوعات آن زمان به چاپ رسيد. وى سپس از دمشق و قاهره ديدن كرد.
نواب صفوى در دمشق، هنگام ديدار با اديب شيشكلى به او گفت:
«من احساس مى‌كنم مردم تو را دوست ندارند و همراه تو نيستند، زيرا ملت را تحت فشار و خفقان قرار داده و آزادى را از آنها سلب كرده‌اى. اگر مى‌خواهى در حكومت بمانى بايد با ملت همراه باشى»
... در هنگام ديدار از مصر، نواب صفوى در يك سخنرانى پرشور و پرتوان كه در دانشگاه قاهره ايراد نمود، به بسيج نيروهاى مردمى و جوانان، جهت نجات فلسطين دعوت كرد. در آن موقع صداى نيرومند «الله اكبر» و «العزة للاسلام» در فضاى قاهره پيچيد. گروهى از پليس و وابستگان حكومت كوشيدند جلو سخنرانى نواب صفوى را بگيرند، ولى جوانان اخوان‌المسلمين قبل از سركوب اخير، عليرغم حمايت پليس مصر از اخلال‌گران، آنان را سر جاى خود نشاندند... سرهنگ ناصر از سخنرانى نواب صفوى به خشم آمد! و دستور داد وى را از كشور مصر اخراج كنند، اما بعد، از اين تصميم عدول كرد و در دفتر خود در نخست وزيرى از وى استقبال نمود. در آنجا بود كه ناصر از ديدگاه رهبر فدائيان اسلام راجع به حكومت خود كه «بر ترور و خفقان استوار بود» آگاه شد!
نواب صفوى ـ كه رحمت خداوند بر او باد ـ در قبال پيمان‌هاى استعمارى موضع جسورانه‌اى اتخاذ كرد و با قدرت و سرسختى در برابر پيوستن ايران به هر گونه پيمانى مقاومت نمود. از اين رو توسط رژيم شاه دستگير و به اتهام شركت در تلاش براى ترور حسين علا نخست وزير ايران، همراه با «برادرانش» در يك دادگاه نظامى به اعدام محكوم شدند.
اين حكم ظالمانه، واكنش تند و وسيعى در كشورهاى اسلامى داشت. توده‌هاى مسلمانان كه به دلاورى و مجاهدت نواب صفوىارج مى‌نهادند، عليه اين حكم قيام كردند و با ارسال و هزاران تلگرام، حكم صادره عليه اين مجاهد با ايمان و قهرمان را محكوم كردند، زيرا اعدام اين مجاهد نستوه را خسارت بزرگى براى اسلام معاصر به شمار مى‌آوردند. ولى حاكمان ايران كه در كنار امپرياليسم گام برمى‌داشتند، تمايل ميليون‌ها نفر از مسلمانان جهان را ناديده گرفتند و شاه حكم اعدام را امضا كرد.
نواب صفوى و ياران پاك وفادارش، با گلوله‌هاى خيانت‌كاران و دست نشاندگان امپرياليسم بر زمين افتادند و به كاروان شهيدان جاودانى پيوستند كه خون پاك آنان چراغى و شعله‌اى درخشان براى نسل‌هاى آينده خواهد بود و راه آنان را براى آزادى و ايثار، روشنايى خواهد بخشيد.
                                                             ***
... و اين امر سرانجام تحقق پذيرفت. همين كه دفتر زمانه ورق خورد، انقلاب اسلامى ايران برپا گرديد و تاج و تخت شاه خودكامه را سرنگون ساخت و وى را آواره نمود و سخن خداوند يكبار ديگر به حقيقت پيوست كه مى‌فرمايد:(ولقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين انهم لهم المنصورون و ان جندنالهم الغالبون) .(2 )
ـ ما به بندگان مرسل خود گفته‌ايم كه آنها پيروزند و جنود ما سرانجام غالب خواهند شد ـ
وقتى خورشيد غروب مى‌كند
... روشن است كه اخوان‌المسلمين در مبارزه خود در مصر، به خط دفاعى دوم رسيده بودند. خط دفاعى نخستين، خواستار برقرارى حكومت اسلامى بود، اما پس از انحلال احزاب در مصر، توسط گروه افسران آزاد، در واقع قلعه‌هاى آزادى و دمكراسى سقوط كرده بود. اين بود كه اخوان بلافاصله خواستار برگشت آزادى‌هاى سياسى، زندگى پارلمانى سالم، دور از هرگونه به اصطلاح اصلاح‌طلبىِ! ديكتاتورى بودند و اين همان هدف و آرزوى مصرى‌ها، از مبارزه براى بيرون راندن انگليسى‌ها‌‌بود.
متأسفانه سركوب و فشار و خفقان بر سراسر زندگى ملت سايه افكند كه در طليعه قربانيان آن اخوان‌المسلمين قرار داشتند. درگيرى با رژيم حاكم، به اين بهانه آغاز شد كه نواب صفوى رهبر حركت فدائيان اسلام در ايران و ميهمان اخوان‌المسلمين، در اوايل سپتامبر 1954، در دانشگاه قاهره يك سخنرانى ايراد كرد. گارد ملى! ـ امنيتى ـ دانشگاه به اين اجتماع پرشكوه هجوم آورد و سپس افسران كودتا، توطئه خود را براى بستن دانشگاه اجرا كرده و جمعيت اخوان‌المسلمين را هم «منحله» اعلام نمودند و به دنبال آن، رهبران اخوان به زندان‌هاى زمان جنگ انتقال يافتند. اتهام آنها ـ كه تا ديروز براى بيرون راندن انگليس در كانال سوئز مى‌جنگيدند ـ اين بار اين بود كه گويا با انگليس رابطه دارند. و مى‌خواسته‌اند انقلاب مسلحانه راه بيندازند!
اخوان‌المسلمين با انتشار بيانيه‌هاى روشنگرانه، حقايق را افشا كرده و توطئه‌گران را رسوا نمودند و با تاكيد اعلام داشتند كه اگر حركت اسلامى در مصر سركوب شود و خورشيد آزادى غروب كند، به زودى همه امت اسلامى شب سياه درازى را در پيش خواهند داشت...(3 ) و چيزى هم نگذشت كه نواب صفوى همراه گروهى از برادرانش، به دست شاه به شهادت رسيدند.(4 )
مؤتمر قدس و نواب صفوى
مؤتمر قدس در واقع يك «كنگره كار و اقدام» بود. خود را از همه كاستى‌ها دور كرده بود. از انتقادهاى دشمنان استفاده كامل به عمل آورد و همه راه‌هاى نفوذ را بست. تا آنجا كه حتى براى يك خبرنگار خارجى كارت براى ورود به كنگره داده نشد; زيرا خبرگزارى‌هاى خارجى همواره كوشيده‌اند نتايج كارهاى اسلامى را وارونه جلوه دهند و حقايق را تحريف كنند. كوشش آنها در اين مورد به جايى نرسيد و تا آنجا كه اسناد وزارت خارجه انگليس گوياست، آنها نه ماه تمام نتوانستند از محتواى متن قطعنامه‌هاى اين كنگره آگاه شوند و نگران آن بودند كه نقشه‌هاى آنان در كل منطقه شكست بخورد.
در دوران انعقاد مؤتمر قدس در سال 1953م، نهضت اسلامى در كليت خود رشد و تكامل يافته بود و در همه جا جرقه‌هاى آن به چشم مى‌خورد، و آن طور كه دشمنان گفتند: حركت اسلامى خطرى براى كل منطقه به حساب مى‌آمد!
غرب و در طليعه آنان انگليس، آن طور كه از اسلام ترس و هراس دارد، از هيچ چيز ديگرى نمى‌ترسد و به همين دليل هم به وسيله بعضى از حكومت‌هاى خائن و مزدور، در جهان اسلام به جنگ ما آمدند، ما را به زندان‌ها افكندند و شكنجه دادند. گروهى از برادران ما را هم به شهادت رساندند. راز اين مسأله آن است كه ما كار صادقانه و جوانمردانه انجام مى‌دهيم كه سرزمين‌هاى خود را آزاد سازيم و حكومت اسلامى و دولت قرآن را، حتى اگر لازم باشد بر روى اجسادمان برقرار كنيم.
من درباره اين مؤتمر در آينده به تفصيل سخن خواهم گفت، اما در اينجا بايد فقط به نكته‌اى اشاره كنم و آن اينكه: نواب صفوى از ايران ـ خداوند او را غريق رحمت خود سازد - از همه شركت كنندگان بيشتر درباره مسأله فلسطين حساسيت و شور نشان مى‌داد. او وقتى در مسجدالاقصى به نماز مى‌ايستاد و به سجده مى‌افتاد، پنج دقيقه و شايد بيشتر در حال سجده گريه مى‌كرد و با تمام وجود در برابر عظمت الهى مى‌لرزيد.
اين را ما به چشم خود ديديم و حق است كه بر آن شهادت دهيم. همان طور كه بايد بگوييم او شور و علاقه عميق و شگفت آورى درباره مسائل جهان اسلام از خود بروز مى‌داد كه در طليعه آنها، مسئله فلسطين و به ويژه قدس قرار داشت.
من ـ به عنوان رئيس جمعيت انقاذ فلسطين ـ از او دعوت كردم و او به عراق آمد و از مركز ما ديدار نمود و سخنرانى‌هاى پرشور و موفقيت‌آميز بسيارى ايراد كرد.
خداوند رحمت خود را بر او نازل فرمايد.(5 )
شخصيت‌هاى مؤتمر قدس(6 )
در ديدار نواب صفوى با اديب شيشكلى چه گذشت؟
حاج امين الحسينى... با حاج امين الحسينى در كنگره قدس كه برادرم شيخ محمد محمود صواف در سال 1954 م، مرا به آن دعوت كرده بود، آشنا شدم. الحسينى، صواف... و اين كنفرانس و سفر بعدى من به ربع مسكونى كره زمين و ماجراى ديدار از هندوستان، سنگاپور و اندونزى و... جملگى يك داستان طولانى است كه به خواست خدا بدان خواهم پرداخت. شخصيتى چون حاج امين الحسينى، در يك مقاله قابل معرفى نيست، زيرا او شناخته شده‌تر از آن است كه نياز به معرفى داشته باشد. با اين حال واقعه‌اى به ياد دارم كه چه بسا براى معرفى او از چندين مقاله رساتر باشد.
«اميل لودويگ» يهودى آلمانى و «اندره موروا»ى فرانسوى، در شرح حال نويسى سرآمد قلم به دستان بوده‌اند. وقتى لودويگ درباره «ولتر» مطلبى نوشت، تنها به ذكر فرازهايى از زندگى وى بسنده كرد، آن را تشريح نمود. اما هيچ گونه توضيحى بر آن نيافزود، زيرا با تشريح آن ديگر نيازى به توضيح نبود. و در اين مورد نيز چنين‌‌است.
هنگامى كه پس از بر باد رفتن فلسطين، به شمار انتقاد كنندگان از حاج امين الحسينى افزوده شد و او را متهم نمودند كه او و هيأت عالى عربى، با كوتاه آمدن‌شان، يكى از علل سقوط اين سرزمين اسلامى شده‌اند. آن روزها استاد محمد كمال الخطيب ـ يكى از وكلاى برجسته و فعال در زمينه دعوت اسلامى ـ نزد من بود. وى مردى سخنور، صاحب قلم و اهل استدلال بود كه استدلالش را با بلاغت بيان مى‌كرد. وى تمايل داشت با حاج امين الحسينى ملاقات كند. من براى او و همراهانش از حاج امين الحسينى وقت گرفتم، با اين قرار كه او هر آنچه درباره‌اش بر سر زبان‌هاست، از آنها بشنود و آنان به پاسخش گوش فرا دهند. ديدار چنانكه به ياد دارم، در منزل شيخ موسى الطويل ـ رحمة الله عليه ـ برگزار شد. منزل وى مقابل منزل من در منطقه «مهاجرين» دمشق بود. استاد محمد به همراه استاد زهير الشاويش متصدى دفتر اسلامى و برادرم ناجى، به ملاقات رفتند.
آنان نزد وى رفتند و هر آنچه درباره‌اش گفته مى‌شد و اتهامات وارده را صريح و بى‌پرده با وى در ميان گذاشتند. وى خاموش بود و به سخنان‌شان گوش فرا مى‌داد. بى‌آنكه از آنان روى برگرداند، پاى صحبت‌شان نشست. از سخن آنان به تنگ نيامد، گويى ماجرايى از ماجراهاى پيشينيان را براى وى حكايت مى‌كردند! وى بدون اينكه ناراحت يا خشمگين شود، به سخنان‌شان گوش فرا داد.
وقتى سخنان‌شان به پايان رسيد، گفت: «آيا چيزى ناگفته مانده است؟» گفتند: «نه». حاج امين الحسينى گفت: «پس گوش كنيد» و سپس به آرامى مورد به مورد به اتهامات وارده پاسخى مستدل داد. آنان از نزد وى شگفت زده بيرون آمدند و از آن پس طرفدار وى شدند، در حالى كه قبلا جزو مخالفانش بودند.
بزرگان، اين چنين بر اعصابشان مسلط مى‌شوند. از واقعه‌اى ديگر همانند اين، كه در مورد برخورد نواب صفوى رهبر ايرانى، با شيشكلى رئيس جمهورى در زمان حكومتش در شام اتفاق افتاده; سخن خواهم‌‌گفت.
                                                            ***
...وقتى درباره كنگره اسلامى بيت المقدس كه در آن شركت كردم و به خاطر آن به اكثر كشورهاى شرق اسلامى سفر نمودم با شما سخن بگويم، خواهيم ديد كه هر مسلمانى در مسأله فلسطين با ما شريك است. هزار ميليون مسلمان دستشان را به سوى ما دراز كرده‌اند تا با ما باشند، پس چرا از آنان روى بر مى‌گردانيم و از فشردن دست آنان سر باز مى‌زنيم؟ اگر اجازه دهيد، اكنون چند كلمه‌اى درباره اين كنگره سخن مى‌گويم:
اين كنگره اسلامى به منظور بررسى فاجعه فلسطين و راه‌هاى يارى رسانى به مردم آن تشكيل شده بود. هيأت‌ها از تمام كشورهاى اسلامى از مراكش تا اندونزى عازم شركت در آن شده بودند. كنگره چون «پارلمان مردمى» بود، رهبران و بزرگان به نمايندگى از هر كشورى در آن شركت كردند.
پاره‌اى از كشورها به طور رسمى نمايندگانى فرستاده بودند. مانند استاد عبدالنعم خلاف كه به عنوان ناظر «اتحاديه عرب» شركت جست و دكتر سويارجو وزير خارجه سابق اندونزى و استاد علال فاسى رهبر حزب استقلال مغرب، استاد شيخ الابراهيمى رئيس جمعيت علماء المسلمين الجزاير، استاد قليبى رئيس حزب دستور قديم مصر، استاد شيخ امجد زهاوى رئيس جمعيت «انقاذ فلسطين» در عراق، نماينده‌اى از طرف آيت‌الله كاشانى از ايران; نواب صفوىرهبر فدائيان اسلام ايران، سعيدبك شامل نوه شيخ شامل رهبر مسلمانان قفقاز ـ داغستان ـ فرزند شيخ صادق مجددى رهبر دينى افغان و وزير افغان‌ها در مصر.
اعضاى كنگره آنچه كه بر سر بيت المقدس رفته است، مصيبت‌هاى روستاهاى خط مقدم و آثار فاجعه و بقاياى آن را مشاهده كردند. زمانى كه هنوز اين‌ها جملگى به دست يهوديان نيفتاده بود!... از اين مناطق ديدن كردند، سپس سوگند خورده و پيمان بستند كه خود را وقف آزاد سازى آن كنند.
كنگره سه كميته انتخاب كرد كه يكى از آنها كميته تبليغات فلسطين و شناساندن مسأله آن بود. كنگره افتخار رياست اين كميته را به من محوّل كرد و به آن مأموريت داد عمق فاجعه فلسطين را در سراسر جهان اسلام معرفى كند و مردم را به امداد رسانى به آن دعوت نمايد.
ما پنج نفر بوديم، دو نفر از عراق: شيخ امجد زهاوى و شيخ صواف، دو تن از الجزاير: شيخ الابراهيمى و استاد فضيل ورتلانى و من ـ آنها همگى به رحمت خدا رفته‌اند و من مانده‌ام كه خدا عاقبتم را به خير كند ـ .
دو عضو الجزايرى عذر خواستند و صواف از سر ناچارى - بنا به يك مصلحت اسلامى كه بازگشت وى را اقتضاء مى‌كرد - به كراچى مراجعت كرد.
آنك من مانده بودم و استاد بزرگوار، بركت روزگار،: شيخ امجد زهاوى - رحمة الله عليه - . ما وظيفه داشتيم كمك‌هاى مالى را جمع آورى كنيم. ولى از آن ترسيديم كه پشت سرِ ما بگويند پولى هم براى خود برداشته‌ايم! لذا ترجيح داديم كارى نكنيم كه پشت سرمان حرف در بياورند. كارمان اين شد كه مسأله فلسطين را براى مردم تشريح كنيم، مصيبت مردم فلسطين را توضيح دهيم و نقش آن را بازگو كنيم، و در هر كشور، كميته‌هايى تشكيل دهيم تا خود به جمع‌آورى پول بپردازند و توسط هيأت امناى خود به ستاد مركزى ارسال كنند.
اين سفر كه در آن تا آخر اندونزى رسيديم و تا استراليا تنها يك پرواز با هواپيما فاصله داشتيم، ماه‌ها به درازا كشيد، و طى آن چهل و سه سخنرانى و خطبه درباره فلسطين ايراد نمودم، بيست و هشت كنفرانس مطبوعاتى برگزار كردم و شش راديو و بيش از چهارصد روزنامه و مجله را بدان مشغول نمودم...
شخصيت‌هاى كنگره
... در كنگره ما، برگزيدگان از علما و انديشمندان توانمند حضور داشتند، چون استاد علال فاسى، استاد البشير الابراهيمى، استاد شهيد سعيد سيد قطب، استاد شيخ امجد زهاوى، استاد عبدالنعم خلاف، استاد محمد محمود صواف، استاد سبسبى، استاد عبدالحميد السائح، استاد عبدالله غوشه، استاد عارف العارف، استاد نواب صفوىو ديگران. اينان و كسانى كه نامشان از يادم رفته است، گزيده‌اى از علما و انديشمندان بودند. كنگره‌هاى قبلى نيز مردمانى انديشمند و متفكر كه در اين زمينه سرآمد هم قطاران خود بودند و با اين نيت گرد هم مى‌آمدند كه كارشان مخفى باشد، نه آشكار و حساب شده باشد، نه بى‌حساب و كتاب.
                                                             ***
يك موضوع ديگر كه تاكنون از آن سر در نياورده‌ام و شايد كسى از خوانندگان آن را بر من روشن كند، اين است كه اگر اين كنگره‌ها و مؤتمرها براى يك هدف مى‌كوشند، پس چرا با هم گام بر نمى‌داريم؟ چرا گروه گروه مى‌شويم، حال آنكه در اين زمينه بايد متحد شويم؟ چرا كه دين‌مان، دين توحيد است و ما را به وحدت دعوت مى‌نمايد. اگر كنگره‌ها به دليل تفاوت زمانى برگزارى متعدد شده‌اند، پس چرا اكنون كميته‌هاى آن يكپارچه نمى‌شوند تا يك كميته آن را پى‌گيرى كند؟
شايد نمايان‌ترين فوايد اين كار اين باشد كه مردان واقعى گرد هم مى‌آيند و ديدارشان جز خير و منفعت و تعاون بر خير و تقوا نخواهد بود. بى‌شك از برخورد نظرها جرقه‌اى به وجود مى‌آيد كه «كارخانه» راه مى‌اندازد و «قطار» را به حركت در مى‌آورد! شايد ما به طور غير اصولى اين كنگره‌ها را به كار گرفته‌ايم كه آتش آن مى‌سوزاند، اما به حركت در نمى‌آورد. ويران مى‌سازد، اما به راه نمى‌اندازد!...
تمام اين‌ها (گردهمايى‌ها) بلكه چندين برابر آن در «منى»، پس از انجام مناسك حج و انجام فرايض و واجبات روى مى‌دهد. اگر حقيقتاً «حجّ واقعى» به جا مى‌آورديم، نتيجه را مى‌ديديم. اجتماع و وحدتى كه در «منى» روى مى‌دهد، نظير آن در ده‌ها كنگره از اين دست رخ نمى‌دهد.
                                                                ***
شهيد سيدقطب در مؤتمر
...هرگاه در كنگره مجالى براى پى‌گيرى يكى از اهداف سه گانه ـ كه خودم را وقف آن كرده‌ام ـ مى‌يافتم، با ديگر شركت كنندگان ديدار مى‌كردم و گرنه از اينگونه مجالس دورى گزيده و به اتاقم در هتل مى‌خزيدم.
هر وقت فرصت دست مى‌داد، به صورت انفرادى با گزيدگانى از اعضا كنگره ديدار مى‌كردم. ديدارهايى با شهيد سعيد سيد قطب داشتيم كه عصام و زهير و گاهى اديب صالح در آن حضور مى‌يافتند. از يكديگر جدا نمى‌شديم مگر اندك مدتى. عكس‌هايى از اين جلسات برداشته شد كه پاره‌اى از آنها منتشر گرديده است.
من با سيد قطب (رحمه الله عليه) خاطراتى طولانى دارم. تا آنجا كه به ياد دارم در «دارالعلوم» با وى بودم. ولى من هم، مانند وى، اين را فراموش كرده بودم. سپس در منازعه ميان عقاد و رافعى من نيز جزو كسانى بودم كه سيد قطب با آنان درگير شد.
وى در آن هنگام بدترين شخص نزد من بود! وى را دشنام دادم و او هم پاسخ مرا داد! از وى روى برگرداندم و او هم از من روى برتافت! تا اينكه برادرى فلسطينى در نامه‌اى اظهار شگفتى نموده و نوشت: «آيا از يكديگر روى بر مى‌گردانيد در حالى كه با هم بوديد و من هم با شما در دارالعلوم در همان كلاس بوده‌ام؟»
سيد قطب سپس كتابش «التصوير الفنى فى القرآن» را تأليف نمود كه آن را باب تازه‌اى در مطالعه قرآن دانستم. پس از اينكه قبلاً به وى دشنام داده و نكوهشش نموده بودم. اين بار از وى تقدير و ستايش كردم! در هر دو مورد بنابر يك اصل كلى عمل كرده بودم. آنگاه رويداد غير منتظره‌اى برايم پيش آمد. روزى در دار «الرسالة» پيش استاد زياتبودم كه مردى باريك اندام، سبزه گون، باوقار، كم حرف و متين وارد شد. به وى چون بيگانه‌اى سلام كردم. زيات خنديد و گفت: «آيا رفيقت سيد قطب را نمى‌شناسى؟
واقعاً غافلگير شدم. در مخيله من، وى مردى قوى هيكل با چشمانى تيز و تند ترسيم شده بود، همانند كشتى‌گيرى كه در كشتى كج، سر خود و حريف را به آهن مى‌كوبد! من ابتدا در يك خط بودم و او در خطى ديگر! ما در خط رافعى كه به جبهه اسلامى نزديكتر بود، قرار داشتيم و سيد تا قبل از اينكه «عقاد» كتب اسلامى‌اش را تأليف كند، در كنار او بود. ولى سيد با تأليف كتاب «التصوير الفنى» به من نزديك‌تر‌‌شد.
سپس خداوند آن چيزى را به او اعطا كرد كه آرزو دارم نيم يا ربع يا حتى يك دهم آن را به من عطا فرمايد. بدين سان او بر من برترى جست و پيشى گرفت. وقتى تفسير «فى ظلال القرآن» را به رشته تحرير درآورد، چيزى را ساخت كه مانند آن از من ساخته نبود. سپس خداوند به او نعمت بزرگى عطا فرمود كه هميشه آرزويش را داشتم، اما براى آن تلاش نكردم!
ترجوا النجاه و لم تسلك مسالكها***ان السفينه لاتمشى على اليابسة
(آرزوى رهايى دارى ولى راه آن را نپيموده‌اى .كشتى روى خشكى به پيش نمى‌رود) خداوند آنچه را من آرزو داشتم به وى عطا فرمود: شهادت در راه خدا.
كميته‌هاى مؤتمر
كنگره در جلساتى كه من در آنها حاضر نبودم، چهار كميته تشكيل داد; از جمله كميته تبليغات و معرفى مسأله فلسطين به مردم كه رياست آن به من واگذار شد.
كميته‌ها، ساعت‌ها جلسه برگزار مى‌كردند تا برنامه ريزى كرده، و راه آنها را مشخص سازد. من به تنهايى نشستم، ذهنم را متمركز كردم و عصاره اندوخته هايم را درباره دعوت اسلامى ـ كه از روز چاپ نخستين نشريه‌ام در 1348 هـ. سرباز كوچكى در آن بوده‌ام ـ. جمع‌بندى نموده و برنامه‌اى تدوين كردم. سپس اعضاء را جهت بررسى آن دعوت نمودم. شيخ رامينى كه گمان مى‌كنم مفتى عمان بود، به خشم آمده گفت: «اين استبداد است!» وى را راضى و متقاعد كردم كه آنچه ارائه دادم پيشنهاد است و براى هيچ كس الزام آور نيست و نظر، نظر خودشان است. مى‌توانند آن را جرح و تعديل كنند.
كامل الشريف
از جمله كسانى كه با وى رابطه مودت برقرار كرده و چون برادر دوست داشتم و در وى صفا و فضيلت‌هاى باديه نشينى را يافتم كامل‌الشريف بود: مظهر سخنورى، درست كردارى، راستگويى، مردانگى و بى‌باكى....
با وى سفر كردم و در سفر حج ـ كه بدان دعوت شديم ـ همراهم بود. به نمايندگى كنگره عازم شديم و من با وى - استاد كامل الشريف - در يك اتاق خوابيديم. به ندرت مى‌توانستم با ديگرى در يك اتاق بخوابم. در سفر و همنشينى بى‌شايبه بود. نه خشونتى از وى ديدم، و نه ناراحتى‌اى از وى كشيدم. در وى راست انديشى و راستگويى را لمس كردم. استاد كامل الشريف، از اخوان معروف بود. در سفر حج، استاد سعيد رمضان هم همراه ما بود. وقتى دوست‌مان نواب صفوى به اعدام محكوم شد، مؤتمر به من و وى مأموريت داد تا به ايران برويم و براى نجات نواب بكوشيم. هنگامى كه به بغداد رسيديم، از ورودمان به ايران جلوگيرى كردند. در كاظمين با هيأتى بزرگ از علما تشيع ديدار نموديم، اما براى نجات برادرمان نواب صفوى كارى از دست‌مان برنيامد و او ـ رحمة الله عليه ـ اعدام شد و به شهادت رسيد.
رابطه‌ام با استاد كامل‌الشريف استمرار يافت تا اينكه بر مسند وزارت نشست. من معمولا از وزرا دورى مى‌جويم تا اينكه بار وزارت را بر زمين بگذارند! هر چند شمارى از آنان كه وزارت دگرگون‌شان نكرد، استثناء مى‌باشند، مانند استاد نهاد القاسم ـ رحمة الله عليه ـ شيخ مصطفى الزرقاء، دكتر اسحق الفرحان و دكتر مصطفى البارودى كه خداوند بر عمرشان بيفزايد.
بشير الابراهيمى
از جمله كسانى كه رابطه‌ام با وى بيشتر شد و ديدارهايم با وى به درازا كشيد و براى او احترام خاصى قايل بودم، شيخ محمد البشير الابراهيمى بود كه در كنگره بيت المقدس و در عمان در هتل و در دمشق در خانه‌ام و در منزل شيخ‌مان شيخ بهجت البيطار و در بغداد همراه وى بودم. به من گفته‌اند كه اكنون فرزند وى وزير خارجه الجزاير شده و در تلاش در راه خدا و اخلاص و درست‌كارى دنباله رو راه پدر خويش است.
از ديگر كسانى كه دوستى‌شان برايم مغتنم بود، استاد عبدالرحمن خضر، وكيل عراقى بود كه دين‌دارى و اخلاص و جديت در كار و كاركشتگى‌اش در وكالت و خوش خلقى‌اش را مى‌ستودم.
در بغداد در برخى جلسات دادگاه‌ها وى را همراهى كرده به دفاعيات وى گوش فرا دادم. در يكى از روزها به ديدار رئيس يكى از دادگاه‌ها رفته بودم. وى سالخورده به نظر مى‌رسيد. وقتى استاد عبدالرحمن مى‌خواست او را به من معرفى كند او گفت: «چى؟ شيخ استاد من است!» ابتدا متعجب شدم، بعد وقتى اسمش را گفت متوجه شدم كه وى واقعاً يكى از شاگردانم در دبيرستان مركزى در دمشق به سال 1936 بود و هم سنّ برادران كوچكم بود، اما در اين ديدار او را هم سنّ پدرم يافتم!
                                                            ***
شهيد نواب صفوى
اكنون به موضوع اصلى باز مى‌گردم. در صفحات پيشين اشاره كردم كه من و استاد كامل الشريف مأموريت يافتيم، وقتى برادرمان نواب صفوى به اعدام محكوم شد، به تهران برويم و تلاش كنيم مورد عطوفت واقع شود! اما وقتى به بغداد رسيديم، از ورود ما به ايران جلوگيرى كردند. گويا دولت عراق هم مايل نبود ما به نجف برويم و با علما آن ديدار كنيم. به همين دليل گروه بزرگى از علماء شيعه به بغداد آمدند و در مسجد كاظمين ديدار كرديم. من به آنان گفتم: «در مورد نواب صفوى شما از ما مقدم‌تريد. مسئله وى، مسئله شماست. البته نواب صفوى گرچه از ما دور نيست، اما به شما نزديكتر است، پس بكوشيد و ما در كنار شما هستيم».
ولى همانگونه كه اشاره كردم، اين اقدام ما نوش‌داروى پس از مرگ سهراب بود و نواب صفوى شهيد شد و به رحمت حق پيوست.
چه بسا پرسيده شود: چگونه با نواب صفوى آشنا شدى؟
... خبرهاى جمعيت فدائيان اسلام به گوش من رسيده بود. زيرا اين خبرها در آن روزها و فعاليت اعضاى فدائيان اسلام در همه مطبوعات ديده مى‌شد. وقتى نام وى را در فهرست اعضاء مؤتمر قدس ديدم، از ديدار با وى اكراه داشتم، و ترسيدم مبادا همان‌گونه كه مى‌گفتند در تشيّع غلو داشته باشد! و ميان من و او جدال بيفتد كه شايد براى كنگره صورت خوشى نداشته باشد و در رسيدن به هدف مورد نظر مانع ايجاد كند! اما وقتى با نواب صفوى ديدار كردم، او را جوانى يافتم خوش سيما، ظريف و با عمامه‌اى كه گمان مى‌كنم سياه بود و با يك قباى تيره رنگ. وقتى با وى سخن گفتم، او را مؤدب يافتم كه به پند و اندرز گوش فرا مى‌دهد! سپس در موضوعى كه از آن بيم داشتم با وى وارد بحث شدم، و چنانكه شنيده بودم، او را در تشيع متعصب يافتم. البته من معتقدم تندروى در مذهب، موجب اختلاف مى‌شود. از اين رو هر آنچه در آن حقيقت مى‌ديدم، براى نواب صفوى بيان مى‌نمودم. او به سخنان من گوش فرا مى‌داد و هر آنچه را كه بر دليل استوار بود، مى‌پذيرفت. وقتى خوش قلبى و اخلاص و عشق وى را براى رسيدن به حق، لمس كردم، نزديك بود در بسيارى از مسائل كه نوعاً افرادى مثل من و نواب در آنها اختلاف نظر دارند، اتفاق نظر پيدا كنيم... از آن پس، بيشتر به ديدار من مى‌آمد و با من قدم مى‌زد و عكس‌هاى زيادى در مؤتمر و در مسجدالاقصى در بيت‌المقدس و سپس در منزل دامادم استاد عصام العطار وقتى در عمان بود، با هم داريم. بايد اعتراف كنم كه وقتى صفت‌هاى نيكو را در وى ديدم، به او سخت علاقه‌مند شدم. هنگامى كه كنگره به پايان رسيد و به دمشق مراجعت كرديم، گروهى از اساتيد و مشايخ شركت كننده در كنگره، ابراز تمايل كردند كه با شيشكلى ديدار نمايند.
من معمولا درب خانه حاكمان را نمى‌زنم و گرد آنان نمى‌گردم و از نزديكى به آنان پرهيز دارم. ولى وقتى آن خطبه را درباره جشن «دوحة الادب» و رقص «اسماح» ايراد نمودم، و اتفاقات بعدى پيش آمد كه از خبر آن آگاه شده‌ايد، يكى از دوستان ما كه پزشك و سرهنگ ارتش است، نزد من آمد. آن روزها شمار سرهنگ‌ها، در ارتش سوريه از چند نفر تجاوز نمى‌كرد كه از جمله آنان سرهنگ اديب شيشكلى و سرهنگ عزة الطباع بود; همان پزشكى كه درباره‌اش صحبت مى‌كنم. او مردى مؤدب و ادب‌شناس بود. گمان مى‌كنم شعر هم مى‌سرود و مى‌نوشت، و در واقع از برادران ماست. او به من پيشنهاد نمود به ديدار شيشكلى بروم و شرايط و علل ايراد آن خطبه را توضيح دهم تا بقاياى دل آزردگى را از قلب وى بزدايم! من قبلا در مورد حاضران در جشن «دارالعظم» و رقص در آن گفته بودم كه هر كس در مورد زنان خويش و زنان مسلمانان غيرت نداشته باشد «ديوث» است! ـ و اين كلمه سرهنگ شيشكلى را از من رنجانده بود ـ به هرحال من اين ديدار را پذيرفتم و زمان مشخص شد. من و برادر شاعرم انوار العطار ـ رحمة الله عليه - به ديدار شيشكلى رفتيم و در ستاد ارتش با وى ملاقات كرديم.
او را با نزاكت و خوش سخن يافتم، گويى يك تاجر شامى قديمى است. وى همچون نامش به هنگام ملاقات «اديب» بود. نه ابرو درهم كشيد و نه ترشرويى كرد، بلكه همچنانكه يك عرب و مسلمان از ميهمانش با ادب و احترام پذيرايى مى‌كند، از ما پذيرايى و استقبال كرد. سپس يك ديدار ديگر با او داشتيم كه من نه براى انجام آن تلاش كردم و نه خواستار آن بودم. در آن روزها شيشكلى و نظاميان، حاكمان شام بودند و شبح زندان «مزه» از پشت سر آنان ديده مى‌شد و مردم از آنان حساب مى‌بردند و ترس و واهمه داشتند...
در چنين شرايطى روزى در بامدادان يك افسر ارتش به منزلم آمد و اطلاع داد: جناب سرهنگ مايل است كه با من ديدار كند. وى به من اطمينان داد ديدار دوستانه است و من مى‌توانم موافقت كنم يا آن را نپذيرم! نخست سعى كردم تا پوزش بخواهم، ولى در تنگنا قرار گرفتم. وى به من اطمينان داد كه محل ديدار در منزل سرهنگ است نه در كاخ دولتى. ديدار در منزل، هر چه باشد، باعث اطمينان بيشتر است. وى منزل «نسيب بك» در خيابان بغداد را كه از ميدان «سبع بيحرات» شروع مى‌شود، اجاره كرده بود.
براى من دشوار است تنها به ديدار كسى بروم، حتى اگر نزديكترين دوستانم باشد. از اين رو يكى از برادران را همراه خود مى‌برم. وقتى اين دعوت به دستم رسيد به منزل دوست و همكارم در دادگاه شيخ صبحى الصباغ گذر كردم و به وى گفتم: «سرهنگ از ما دعوت كرده در منزل به ديدارش برويم!»
وى گفت: «برادر، چرا بايد برويم؟» گفتم: «با وى ديدار مى‌كنيم، او چنين خواسته است». وى اندكى در فكر فرو رفت سپس گفت: «بسم الله». بامدادان پيش از شروع كار دادگاه، طبق وقت قبلى كه مشخص كرده بود، به ديدارش رفتيم. وقتى وارد شديم از پشت ميز بلند شد و از وسط اتاق به پيشوازمان آمد. سپس روبه روى ما نشست و به بهترين نحو از ما استقبال كرد. وقتى قهوه آوردند، شخصاً به ما تعارف كرد. سينى را از خدمت‌كار گرفت و روبه روى ما ايستاد و آن را به ما نزديك كرد. من در اين قبيل موارد در تنگنا قرار مى‌گيرم، حتى اگر در برابر يك همكار يا يك دوست باشم، دست و پايم را گم مى‌كنم، چون كمتر با مردم اختلاط دارم. من و همراهم سرپا ايستاديم و از وى تشكر كرده و خواهش نموديم بنشيند. اما وى خوددارى كرده و با تبسم گفت: «شما ميهمان ما هستيد. آيا عادت‌هاى عربى‌مان را فراموش كرده‌ايد؟» سپس همانند دوستان صميمى به گفتگو نشستيم.
بعد از اينكه از هر درى سخن گفتيم وى گفت: قصد دارد قانون اساسى جديدى را منتشر نمايد و در اين مورد با اهل فن و علم مشورت كرده و خيرخواه مردم و كشور بوده است! سپس از من درخواست كرد نظرم را درباره آن ده برنامه راديويى خودم كه پس از نماز جمعه هر هفته پخش مى‌شود، اظهار نمايم.
از وى سؤال كردم آيا رهنمودهاى خاصى داريد كه مايليد در برنامه مورد نظر قرار گرفته و روى آن تأكيد گردد؟ اين را گفتم و در عين حال هم من و هم او آگاه بوديم كه اگر چيزى را كه بدان معتقد نباشم به من ديكته كند، قبول نمى‌كنم و زير بار نمى‌روم. از خلال اين ديدار و ديدار قبلى براى من روشن شد كه وى بسيار باهوش است. او گفت: «اعوذبالله! آيا من كسى هستم كه چيزى را به شما ديكته كنم؟ ما تنها مى‌خواهيم از خبرگى و دانش شما، در جهت آنچه به سود ما و مردم است، استفاده‌‌كنيم».
من به ظاهر نشان دادم كه سخنش را باور كردم. وقتى رفتم سخنانم را در روز جمعه پس از ديدار راجع به قانون اساسى قرار دادم و گفتم كه كشورهاى عقب مانده اسلامى ادعاداشتند كه قانون اساسى شان بر اساس قرآن است ولى اكثر حاكمان آنها فاسد بودند و چه سودى دارد وقتى قانون اساسى به اجرا گذارده نمى‌شود؟ از اين رو مى‌گويم: يك قانون اساسى بد با حكمران درست كردار و با تقوا، از قانون اساسى خوب با حكمران فاسد بهتر است.
مردم اين سخن را شنيدند و او نيز آن را شنيد، از ايراد اين سخن نه مرا ملامت كرد و نه تشكر! ولى سخنرانى‌هاى نه‌گانه باقيمانده را پخش نكردند!
به هرحال، وقتى برادرانمان در مؤتمر قدس خواستند با وى ديدار كنند، اين بار واسطه بين من و او استاد احمد عسه ـ مدير راديو ـ بود. وى شاگرد من بود و چون از وى خواستم وقت قبلى براى ما بگيرد، اين كار را انجام داد. همگى نزد شيشكلى رفتيم. نواب صفوى - كه درباره‌اش سخن مى‌گويم - شيخ محمد البشير الابراهيمى، استاد فضيل الورتلانى الجزايرى، استاد محيى الدين القليبى تونسى، به همراه دو نفر ديگر كه اكنون اسمشان فراموش كرده‌ام. به جز من، هيچ سورى ديگرى در اين جمع نبود.
وقتى وارد شديم طبق معمول شيشكلى به خوبى از ما استقبال كرد و به سخنان‌مان گوش فرا داد. شيخ الابراهيمى سخنانى بى‌پرده و صادقانه اما با نزاكت و ادب بيان كرد. يكى ديگر سخنانى گفت كه به ياد ندارم. سپس نواب صفوى رشته سخن را به دست گرفت و با لحنى جسورانه و تهاجمى و نه پندآميز، گفت: اى شيشكلى! تو با اسلام مخالفت مىورزى و با اسلام گرايان سر جنگ دارى و چنين و چنان مى‌كنى!...
وى سخنان ديگرى گفت كه گمان نمى‌كردم فردى با كسى ديگر آن هم در نخستين ديدار، به زبان آورد. سرهنگ شيشكلى لبخند مى‌زد. هيچ واكنشى نشان نداد، نه خشمگين و نه آزرده شد. وى هنگام گوش دادن سرش را تكان مى‌داد، گويى دارد به قصيده‌اى در ستايش از خود گوش فرا مى‌دهد نه به يك انتقاد شديد اللحنى كه خود او را هدف قرار داده است.
شيشكلى زير چشمى به من نگاه مى‌كرد. از نگاه‌هاى شيشكلى احساس تهديد و وعيد به من دست داد! وقتى از نزد وى خارج شديم، ما را تا در بدرقه كرد. نواب صفوى به من گفت: «نظر شما چيست؟» لابد انتظار داشت بگويم: «دستت درد نكند!» به وى گفتم: «نه، كار بدى بود»! نواب صفوى از من تعجب كرد و گفت: «چرا؟» گفتم: «خدا وقتى موسى و هارون را نزد فرعون فرستاد به آنان گفت:(فقولا له قولالينا )(7 ) آيا او از فرعون بدتر است؟»
پس از اين ديدار، در مراسم بزرگى در «مسجد تنكز» كه پس از مسجد اموى در دمشق در مرتبه دوم قرار دارد، شركت كردم. در آنجا انبوه عظيم مردم مى‌خواستند به سخنان شركت‌كنندگان در كنگره گوش فرا دهند. نواب صفوى از جا برخاست و آنچه را در مجلس شيشكلى گذشته بود و آنچه را كه خود خطاب به شيشكلى گفته بود، دو مرتبه بازگو كرد.
                                                          ***
... من ترتيبى داده بودم كه به همراه شيخ صواف و شيخ امجد الزهاوى به سفر شرق بروم و مسئله در شُرفِ پايان بود. بلكه آنها تلاش داشتند سفر به عنوانِ مأموريت رسمى صورت بگيرد، ولى من به فكر هيچ چيزى نبودم. تمام دل مشغولى من اين بود كه از اين مخمصه جان سالم به در برم، از شما چه پنهان مى‌ترسيديم به خاطر سخنان نواب صفوى و حمله تند او به شيشكلى، شب را در زندان «مزه»! به صبح برسانم!
حسنى الزعيم سلف شيشكلى كه بدعت كودتا را گذارد و پس از اين كه بكر صدقى در كودتاى نيم بندش بانى كودتاها در عراق شد ـ من شاهد هر دو كودتا بوده‌ام و درباره آنها سخن خواهم گفت ـ رئيس جمهورى را بازداشت كرد. آيا خلف وى ـ شيشكلى ـ از بازداشت مردى چون من، كه نه رئيس جمهور است و نه وزير، امتناع‌‌مىورزد؟!
اين بود داستان ديدارمان با شيشكلى و من چنانچه گفتم معمولا به خانه حاكمان نزديك نمى‌شوم. من جز اين چند ديدار، با شيشكلى ديدار نكردم. اما با دو سرهنگ از هم قطارانش ديدار كردم: يكى سرهنگ ابراهيم الحسينى كه در آخر دوران شيشكلى به «اُردن» آمد و در آنجا مشغول به كار شد. وى با نزاكت و مؤدب بود. يك بار با گروهى از مشايخ با وى ديدار كرديم. از ما به گرمى پذيرايى كرد و به حرف‌هايمان گوش فرا داد. وقتى با وى خداحافظى كرديم و بيرون آمديم، به پشت سرنگاه كردم ديدم از اتاقش تا جلوى پله‌ها به بدرقه آمده. وى را سوگند دادم، پس مراجعت كرد. از پله‌ها پايين آمديم و چون به در خروجى اداره پليس رسيديم از پشت سر ديدم كه وى براى بدرقه به پايين آمده است.
ديگرى يك سرهنگ خشن و بى‌تربيت بود كه بحمدالله اسمش را فراموش كرده‌ام. او يك بار گروهى از علما و مشايخ را احضار كرد. شمارى از آنان چون شيخ حسن حبنكه ـ رحمة الله عليه ـ و ديگران عذر خواستند، اما من و شيخ احمد الدقر و استاد محمد المبارك و شمارى ديگر نزد وى رفتيم. در همان مكانى كه قبلاً با سرهنگ حسينى ديدار كرديم وى را ملاقات نموديم، ولى اين بار چهره و زبان متفاوت بود. با تهديد و وعيد و سخنانى تند و با بدزبانى كه تا سرحد كفر مى‌رسيد، با ما روبه‌رو شد.
من كه به جسارت و تيززبانى معروف بوده‌ام، از اين رفتار غيرمنتظره زبانم بند آمد، ولى برادرمان «المبارك» از من جسورتر بود و با لحنى قاطع و قوى از عهده پاسخ‌گويى وى برآمد و گفت: «ما نمى‌پذيريم كه به اين سخن گوش فرا دهيم يا با اين تهديد مواجه شويم.» اين قبيل برخورد، به راستى شايان تقدير است.
شگفت آنكه پس از اينكه بيرون آمديم يكى از مشايخ حاضر در ملاقات كه دهان باز نكرده و كلمه‌اى بر زبان جارى نمود، راجع به اين ديدار به سخن فرسايى پرداخت و حمله به سرهنگ را به خود نسبت داد! و پس از اينكه ماجرا پايان يافت، با آب و تاب، درباره نحوه پاسخگويى‌اش به سرهنگ مطالبى گفت!
يك بار اختلاف نظر پيدا كرديم كه كداميك از دو سرهنگ قوى‌تر و سرسخت‌ترند: سرهنگ حسينى با ظرافت و خوش سخنى‌اش يا آن ديگرى كه خشن و بد زبان بود و نامش را فراموش كرده‌ام؟ به آنان گفتم: از لطافت تبر گول نخوريد و خشونت هيزم شما را فريب ندهد، چه تبر با آن همه لطافت، سخت‌ترين هيزم‌ها را مى‌شكند!(8 )
                                                              ***
* توضيح :
... همانطور كه خوانديد، استاد شيخ على الطنطاوى، خاطراتى از شهيد نواب صفوى نقل مى‌كند. ولى برخورد وى را با سرهنگ اديب شيشكلى، ديكتاتور اسبق سوريه و دشمن اسلام‌گرايان را نمى‌پسندد و آن را تندروى مى‌نامد، اما خود وى در همين خاطرات مى‌نويسد كه وقتى در مدرسه «دوحة الادب» دمشق «رقص آزادى»! راه انداختند و دختران مسلمان را در جلو رجال حكومت، سرهنگ‌ها و مردان غريبه به رقص، واداشتند، او خشمگين شد و در خطبه نماز جمعه به شدت به آن حمله كرد و گفت: «دمشق مركز اسلام و اخلاق است و حاضر نيست پذيراى امور ضد اسلامى غير اخلاقى باشد و كسانى كه در آن جشن حضور يافتند و يا اجازه دادند زنان و دختران آنها در آن برنامه برقصند، همگى «ديوث» هستند!(9 )
... پس چگونه است وقتى شهيد نواب صفوى به رئيس همان حكومت كه دستور يا اجازه تشكيل همچو مجلس رقصى را داده، اعتراض مى‌كند و او را به حق، بر ضد اسلام و مردم مى‌نامد، ناراحت مى‌شود و آن را تندروى مى‌داند؟! در حالى كه مى‌داند بهترين عبادات در نزد حق تعالى، گفتن حق و ابلاغ پيام و اخطار الهى در برابر سلطان جاير است.
آيا اين ناشى از همان ترس و هراسى نيست كه شيخ خود اعتراف مى‌كند كه بعد از سخنان نواب صفوى، دچار آن شد و در انتظار «زندان مزه» دمشق بود؟... متأسفانه شيخ همه مطالب شهيد نواب صفوى در جلسه ديدار با شيشكلى را نقل نمى‌كند تا داورى ما كامل‌تر گردد...
شيخ مى‌گويد: سيد قطب شهيد شد، ولى خود او سعادت آن را نيافت! چون در آن راه گام ننهاد! وقتى كسى از زندان بترسد و بقول خود، «زبانش بند آيد»! طبيعى است كه نتواند راه سيد قطب و نواب صفوى را انتخاب كند... پس بهتر آنكه در نوع عملكرد آنان هم داورى نكند!
لازم به يادآورى است شيخ على طنطاوى پيرمردى وارسته و از دوستان اينجانب و از شخصيت‌هاى برجسته حركت اسلامى معاصر در سوريه بود و داراى آثار بسيارى است كه از آن جمله خاطرات 5 جلدى او است كه در واقع بخشى از تاريخ معاصر دنياى عرب را تشكيل مى‌دهد.
... شيخ، پدر همسر استاد «عصام العطار» يكى از رهبران برجسته اخوان المسلمين سوريه بود كه به دستور «رفعت الاسد» - برادر حافظ اسد - حكم «ترور» وى در آلمان غربى صادر گرديد!.. و روزى كه «تيم» تروريست‌هاى بعثى سوريه به قصد ترور «عصام» به منزل وى مى‌روند، چون خود وى حضور نداشته، همسر و سه فرزند وى را قتل‌عام مى‌كنند و خود برادر «عصام العطار» نجات پيدا مى‌كند - حفظه‌الله -
البته اين نوع وحشيگرى‌ها فقط از طاغوت‌ها و حكومتگران ضد مردم و دشمنان اسلام‌گرائى، سر مى‌زند و آخرين نمونه آن‌ها «صدام» تجسّم كامل اين نوع ديكتاتورهاى وحشى آدم‌خوار ضد بشر بود كه همگى از نوع جنايات و قتل عام‌هاى وى در عراق، آگاهيم و كيفر دنيوى او هم آن بود كه به دست بيگانگان با خفت و خوارى به دار آويخته شد...
سيدهادى خسروشاهى
--------------------------------------------------------------------------------
1 - بعثت - سال پانزدهم ـ شماره 41 ـ مسلسل 772 پنج شنبه 6/11/1373
2 - از كتاب «الموسوعة الحركيه»، ـ دائرة المعارف حركت‌ها ـ زير نظر استاد فتحى يكن، ج 1، چاپ بيروت صفحه 163ـ165، به نقل از مجله «المجتمع»، چاپ لبنان، سال دوم، شماره سوم و مجله «الشهاب»، چاپ سوريه، سال اول، شماره 37.(قسمتى از مطالب اين مقاله، در بخش قبلى هم نقل شده است، ولى چون در كتاب فوق با تفصيل بيشتر آمده بود، از نو ترجمه و نقل گرديد.)
3 - ... و چنين نيز شد كه همگى شاهد چگونگى آن دراغلب بلاد عربى ـ اسلامى بوديم و هستيم...
4 - «عندما غابت الشمس» خاطرات زندان عبدالحليم خفاجى، چاپ چهارم، قاهره، (1411هـ.) ص 99 و 100
5 - از كتاب «من سجل ذكرياتى» خاطرات شيخ محمد محمود صواف، چاپ قاهره، دارالخلافه، 1407 هـ.، ص 320ـ319.
شيخ محمّد محمود صواف رئيس جمعيت نجات فلسطين، از رهبران اصلى حركت اخون المسلمين در عراق بود و روابط دوستانه‌اى با علماى شيعه عراق، به ويژه بزرگان حوزه علميه نجف داشت... او در دوره سلطه كمونيست‌ها دستگير و محكوم به اعدام شد، ولى توانست توسط برادران از زندان فرار كند... اينجانب با اين شخصيت بزرگ حركت اسلامى معاصر روابط صميمانه‌اى داشتم كه در دفتر خاطرات خود ـ حديث روزگار ـ به آن پرداخته‌ام.
6 - خلاصه خاطرات شيخ على الطنطاوى، از علماى معروف سوريه درباره مؤتمر قدس... و شهيد نواب صفوى..
7 - : با او به نرمى سخن بگوئيد.
8 - از كتاب: ذكريات على الطنطاوى، چاپ دارالمناره، جده، سال 1407 هـ.ج 5 ترجمه و تلخيص از ص 70 تا 154
9 - ذكريات، على الطنطاوى، ج 5، ص 107