خاطراتی تلخ اما فراموش نشدنی از جور و ظلم خوانین

پیرمرد روستایی: 25 بار گردو چیدیم ، پوست کندیم ، خشک کردیم ، با حیوان بارکش به شهرکرد حمل کردیم ، اما هیچکداممان جرات نداشتیم حتی یک دانه از گردوها را بشکنیم و بخوریم.

بهمن سال 1331 – روستای ده کهنه هلیساد
شش سوار با غرور و قیافه ای حق به جانب و طلبکار وارد روستا شدند ، یکی از آنها که جوانتر بود ، بلند بلند ، به اطلاع اهالی رساند ، فردا اردوی خان به این سمت می آید ، اهالی موظفند سورو سات و اسباب و وسایل پذیرایی از خان و همراهانش را فراهم سازند. کداخدا وظیفه دارد  در این کار به ما کمک کند. اردوی خان حداقل هفتصد نفر بودند که مقصدشان ایذه مالمیر بود. این شش نفر مامورانی بودند که وظیفه داشتند یک روز زودتر از اردوی خان حرکت کنند و در روستاهای سر راه اسباب و وسایل پذیرایی و خورد و خوراک خان و نیروهایش را فراهم سازند.به همین دلیل آنها یک روز زودتر به هلیساد آمده بودند. ناله و فریاد از هر سوی برخاست. یکی می گفت: این زمستانی ما در سیر کردن شکم زن و بچه های خودمان مانده ایم. از کجا بیاوریم و شکم سواران خان را پر کنیم. صدای شلاق و تشر سواران پاسخ ناله و نفرین اهالی بود. چند نفر زن و مرد با چوب و شلاق سواران مصدوم و مجروح شدند ، اهالی دریافتند که چاره ای ندارند مگر اینکه به خواسته پیشقراولان خان عمل کنند. هر کس هر چیز داشت آورد ، کسانی هم که نداشتند ، قرض کردند و به طرف وعده سر خرمن دادند. ساعاتی گذشت ، مقدار آذوفه شامل نان ،  مرغ ، برنج ، هیزم ، نمک ، قند ، چای ، چند راس گوسفند و مقداری پول جمع آوری گردید. سواران خان ، این میهمانان ناخوانده  بدون اینکه بدانند صاحب خانه از حضور آنان راضی و خشنود است یا نه ،  فارغ از ناله و نفرین اهالی ، سرمست از موفقیتی که بدست آوردند ، در خانه کدخدا  که چاره جز پذیرایی از آنان نداشت، مشغول صرف غذا شدند و صدای قهقه آنها تا چند خانه آنطرفتر شنیده می شد.
( این خاطره را یکی از آن شش سوار در مسافرتی پژوهشی به استان چهارمحال و بختیاری برایم تعریف کرد)
روستای اورگان
در دی ماه سال 1388 برای انجام یک کار میدانی و جمع آوری اطلاعات به استان چهارمحال و بختیاری مسافرت کردم. مقصد ، جونقان ، اردل ، ناغان و اورگان بود. بیش از آنچه که انتظار داشتم ، اطلاعاتی که لازم داشتم ، بدست آوردم. از این بابت بسیار خوشحال بودم. آخرین مقصدم روستای اورگان بود ، قرار بود با شخص بسیار محترم و سالخورده ای ملاقات داشته باشم. اما متاسفانه کسالت و بیماری شدید میزبان امکان گفتگو را از بین برد. به ناچار سراغ شخص دیگری را گرفتیم ، نشانی گرفتیم و رهسپار شدیم. پیرمرد تقریباً بالای هشتاد سال سن داشت به اتفاق همسرش که از مادربزرگهای بسیار مهربانی و دوست داشتنی بود ، به گرمی از ما استقبال کردند. عطر و بوی نان تازه که پیرزن زحمت آن را کشیده بود ، فضای خانه را عطرآگین کرده بود. مهربانی وگرمی حرفهای پیرمرد ، سرما و برودت چغاخور ، کلار و اورگان را از یادمان برد. پیرمرد روستایی با یک دنیا صفا و صداقت ، جویای حالمان شد ، انسان شوخ طبعی بود ، از همان بدو ورود شادی و خنده را  نیز به جمع ما دعوت کرد. وقتی از پیرمرد سراغ بچه هایش را گرفتیم ، برقی در چشمانش مشاهده کردیم و تبسمی کرد ، دریافتیم که عاشق فرزندانشان است ، بچه ها در شهر زندگی می کردند. پیرمرد از زندگیش بسیار راضی بود.
بعد از احوالپرسی و چاق سلامتی  ، پیرمرد از گذشته اورگان ، باغ خان ، بهره مالکانه ، از زنج و درد رعایا در دوران خان سالاری ، از بی عدالتی و بی مروتی ، از ناله ها و ضجه های مغضوبین خان که در «گود» (دشت) چغاخور طنین انداز می شد ، از صدای شلاق و تشر خان ، سخن گفت. پیرمرد خاطرات خود را مرور کرد ، ماندگارترین خاطراتش ، ظلم و ستمی بود که از خانها دیده بود. از اعماق سینه اش آهی کشید و اظهار داشت: وقتی نوجوان بودم ، به اتفاق خانواده و بستگان که همگی رعیت خان بودیم ، 25 بار گردو چیدیم ، پوست کندیم ، خشک کردیم ، با حیوان بارکش به شهرکرد حمل کردیم ، اما هیچکداممان جرات نداشتیم حتی یک دانه از گردوها را بشکنیم و بخوریم. با گذشت بیش از شصت سال هنوز حسرت خوردن یک دانه از آن گردوها دارم. پیرمرد وقتی بیشتر ناراحت شد که اظهار داشت ، وقتی به شهرکرد رسیدیم ، در خانه یکی از خوانین بارها را پیاده کردیم . اما در مقابل چشمان ما هر کسی رسید ، از این گردوها که دست رنج و حاصل سالها تلاش ما بود ، سهمی برد و خورد ولی ما جرات نداشتیم حتی یک دانه از آنها برداریم.
پیرمرد ادامه داد ، وقتی خان به همراه میهمانانش به اورگان می آمد ، اهالی مجبور بودند تمام اسباب پذیرایی از آنها را مهیا سازند ، خان بدون پرداخت حتی یک قران ، آذوقه و خوراک خود و میهمانان را از ما می گرفت. کسی هم جرات نداشت مخالفت کند. چون اگر مخالفت می کرد ، علاوه بر تنبیه و جریمه ممکن بود از روستا اخراج گردد و آواره شود.
پیرمرد که ظلم خوانین را تجربه کرده بود ، از صمیم قلب دعا کرد و خدا را شکر گفت که از شر ظلم و ستم خان نجات پیدا کردند.

تابستان گرم و سوزان -شصت و پنج سال پیش
کشاورزی ساده و صمیمی در کنار خرمن ، که دسترنج یک سال خود را آن در گردآوری کرده بود ، مشغول کار ، چند سوار از کنار وی گذشتند ، یکی از آنان همینطور که با اسبان خود در حال تاخت بودند و صدایش در میان صدای سم اسبان و گردوغبار نامفهوم بود ، خطاب به کشاورز گفت : ناهار خان و همراهانش را آماده کن ، برمی گردیم. پیرمرد که منظور سوار را  خوب متوجه نشنیده بود ، گفت آن سوار چه گفت ، یعنی خان با من چکار دارد ، من که رعیت او نیستم.
 روز کمی از میانه گذشته بود ، خورشید سوزان  ، گرمای خود را بر همه جا گسترانده بود ، هر جنبده ای برای نجات خود از گرما ، در سایه ای پناه گرفته بود ، پیرمرد نیز در زیر درخت بلوطی پیر ، بر توبره خود تکیه زده بود ، آسمان را نگاه می کرد و هنوز در فکر این بود که خان  با او چکار داشت و از او چه می خواست ، نگران و مضطرب بود ، وقتی به یاد می آورد که خان بدون هیچ دلیل و مدرکی برخی از همتبارانش را تا پای جان به چوب می بست ، هراس و خوفش بیشتر می شد ، همین چند روز بیش بود که نوکرهای خان یکی از اهالی را به جرم اینکه به خان احترام نگذاشته بود ، به فلک بستند و آنقدر با چوب به پاهایش زدند که هنوز که هنوز است توان راه رفتن ندارد و نتوانست غله و حاصل خود را درو کند ، پیرمرد در همین فکر و خیال بود ، که صدای خوفناکی وی را متوجه خودش کرد. آهای پیرمرد کجایی ، خان گرسنه است ، پیرمرد از جابرخاست و بریده بریده گفت ، بفرمایید ، میهمان حبیب خداست ، اگر اجازه دهید به منزل می روم ، اسباب پذیرایی بیاورم. اما خان انتظار دیگری داشت ، کباب بره با همه مخلّفات. خانی عصبانی که به غرورش برخورده بود و به نان و ماست و کره و دوغ راضی نبود ، خشمگین شده بود ، چند ضربه شلاق بر پیکر نحیف پیرمرد فرود آورد ، دستور داد او را لخت ، رو به آفتاب به درخت بستند ، خان با عصبانیت فریاد کرد ، هر کس او را باز کرد ، مجازاتی سختر در انتظار است. روز به پایان رسید ، سیاهی شب نیز سپری شد ، پیرمرد بی نوا تا ظهر فردا همچنان به درخت بسته بود و ضجه و ناله می کرد ، پسر عموی پیرمرد ، نزد خان رفت ، با التماس و گاهی سرزنش که این رفتارها شایسته  و برازنده یک نجیب زاده نیست  و یاد آوری جایگاه خانوادگی خود ، موفق شد پس از ساعتها  با پرداخت جریمه عموزاده ی خود را از بند خان نجات دهد. ( خاطره ای که یک پیرمرد در منطقه اردل برایم کرد)