خاطراتى از سپهبد بختيار و كودتاهاى عراق

از عباس سالور (متولد 1294) نخستين رئيس سازمان اصلاحات ارضى (در دولتهاى دكتر امينى و اسدالله عَلَم) و استاندار پيشين كرمانشاه (1343-1345) و خوزستان (1345-1352) تاكنون خاطراتى  درج گرديده است. با توجه به استقبال علاقه‏مندان و نظر به اهميت موضوع و شغل نگارنده (استاندارى خوزستان) بخشى ديگر از يادداشتهاى مكتوب ايشان به شرح زير تقديم مى‏شود.

1. قتل سپهبد بختيار در بغداد

     گذشت زمان بعضى مطالب را روشن و برخى از اسرار را فاش مى‏كند از جمله نحوة قتل سپهبد بختيار است كه در زمان خود مكتوم ماند و جريان واقعى در جرايد تحت كنترل انعكاسى نيافت. اينك كه سالها از آن تاريخ مى‏گذرد با توجه به نوشته‏هايى كه از ساواك به دست آمده و كتبى كه نويسندگان از روى اسناد و مدارك نوشته‏اند موضوع تا حد زيادى روشن مى‏گردد. از اين رو لازم دانستم در تكميل آنچه كه قبلاً نوشته‏ام به نوشتن اين تكمله مبادرت ورزم.
     آنچه قبلاً نوشته‏ام مطالبى بوده كه در خوزستان پس از قتل بختيار شايع شد. در جرايد شرح ماوقع فرمايشى بود و حقيقت امر توضيح داده نشد و روزنامه‏ها پس از پانزده روز كه از آن واقعه گذشت خبر قتل او را دادند. اينك آنچه را كه پس از انقلاب روشن شده و از مدارك و نوشته‏ها به دست آمده متذكر مى‏گردد.
     در اوايل تابستان 1349 ساواك به وسيله عمال خود، منصور فرهنگ ماه‏نشان را كه با درجه استوار يكمى بازخريد و از ارتش خارج شده بود و به‏طور غيرقانونى از ايران خارج شده و به سوئيس (ژنو) نزد تيمسار بختيار رفته بود و چند سال مى‏شد كه محافظ جان بختيار شده بود، با وعده و وعيد راضى نمود كه بختيار را به قتل برساند. وعده‏هايى كه به او دادند از اين قرار بود:
    1. خروج غيرقانونى او از مرز بخشوده شود.
     2. پس از بازگشت به ايران با يك درجه ترفيع با درجه ستوان سومى داخل ارتش خواهد شد.
     3. مبلغ 250 هزار تومان به او خواهند پرداخت.
     4. يك خانه سازمانى تا زنده است در اختيارش خواهد بود.
     5. از تاريخ بازخريد تا تاريخ مراجعت به ايران بدون احتساب مبلغى كه بعنوان بازخريد گرفته حقوق بازنشستگى او يكجا به او پرداخت خواهد شد.
     ضمنا براى نجات و سلامت او پس از قتل بختيار اطمينان كامل داده شد به اين طريق كه پس از اينكه به استوار منصور فرهنگ ماه نشان زمان و محل اقدام را اطلاع دادند (كه مسلما محل عمل نزديك مرز اهواز بود و بختيار اغلب براى انجام دادن امور خود به آن نقطه مى‏رفت) در نزديكى محل عمليات در مرز ايران يك عده چند نفرى از افراد ساواك با يك دستگاه هلى‏كوپتر گارد نجات او خواهند بود كه به هر نحوى شده او را از مهلكه خارج خواهند نمود و نجات خواهند داد.
     كليه اين مذاكرات و قول و قرارها با منصور فرهنگ، كه در آن تاريخ محافظ همسر و فرزندان بختيار بود، در ژنو مطرح شد.
     فرهنگ صددرصد مورد اعتماد تيمسار بود و به اين لحاظ مراقبت و مواظبت خانواده‏اش را به او سپرده بود و خودش در اين تاريخ در بغداد مشغول رتق و فتق امور و تشكيل ارتش آزاديبخش بود.
     بختيار، با وجود مراقبتى كه از همسر و فرزندانش در ژنو مى‏شد، همواره بيم آن را داشت كه آنها مورد اذيت و آزار عمال ساواك قرار گيرند و شايد جان آنان در خطر باشد به اين جهت تصميم گرفت آنها را به عراق بياورد. بديهى بود جز فرهنگ كسى را امين و مطمئن نمى‏دانست. بنابراين، خانواده به اتفاق فرهنگ از ايران خارج شدند و اوايل تابستان 1349 بود كه به عراق رسيدند و در بغداد اقامت گزيدند. همان‏قدر كه تيمسار از ديدن منصور فرهنگ، محافظ وفادار و قديمى خود، شاد شد ساواك هم از اين پيشامد مسرور گرديد زيرا هميشه در اين فكر بود كه به چه طريق او را به عراق برساند و حالا كه مى‏ديد در كمال سهولت نظرش تأمين شده و منصور فرهنگ بدون هيچ ناراحتى و زحمتى با پاى خود و به دستور خود بختيار به بغداد رفته طبيعى بود كه شادمان باشد.
     بختيار پس از اينكه تصميم به مخالفت با شاه گرفت، با وسائلى كه در اينجا از بحث ما خارج است با گروههاى مخالف شاه، از جمله با حزب توده در خارج و داخل ايران ائتلاف نموده با سازمان كا.گ.ب (سازمان جاسوسى شوروى)، ارتباط برقرار كرد.
     رهبر حزب توده در ايران عباسعلى شهريارى بود، مرد هزار چهره‏اى با نامهاى مختلف كه از همه آنها معروف‏تر اسلامى بود و عمليات زيادى را ظاهرا به نام حزب توده و باطنا به نفع ساواك انجام مى‏داد چون اصلاً عضو و سرسپرده آن سازمان بود. سازمان كا.گ.ب پس از بازجويى از فردى كه در مرز او را دستگير نموده بود و او زير شكنجة سخت اقرار كرد كه از عمال ساواك است و در ضمن افشاء اسرارى اعتراف نمود كه شهريارى جاسوس دوجانبه است، بعد از پى بردن به اسرار شهريارى و اطلاع از اعمال او شخصى را به نام مرادقليخانى كه به وسيله افرادش تشخيص داده شد كه بتواند شهريارى را از بين ببرد مأمور به قتل رساندن او نمود. تصادفا اين قليخانى هم كه غيرقانونى از ايران خارج شده بود جزو محافظان مورد اعتماد بختيار بود، همان‏طور كه شهريارى نيز مورد اطمينانش بود. شهريارى جاسوس دوجانبه در تهران با ساواك در تماس بود و مرتبا دستورهاى لازم را مى‏گرفت و به عراق مى‏رفت؛ لذا از سوءقصد به جان بختيار اطلاع داشت.  اين دو نفر دو مأموريت متفاوت داشتند: منصور فرهنگ ماه نشان مأمور قتل بختيار و مرادقلخانى مأمور از بين بردن عباسعلى شهريارى. اولى از طرف ساواك و دومى از طرف كا.گ.ب و هر دو منتظر دستور بودند.
     لازم است متذكر شود كه اردشير محمودى قلخانى از قبيله قلخانى كرمانشاه بود كه در سال 1323 از مرز عبور نموده به شوروى رفت و پس از چندى، بعد از آزمايشهاى زياد كه مورد نظر كا.گ.ب بود به عضويت آن سازمان درآمد و سپس به طريقى به بختيار معرفى و يكى از محافظان او شد.
     بنابر آنچه شخصا اطلاع دارم و در اهواز مرا مطلع نمودند بختيار، علاوه بر تشكيل ارتش آزاديبخش، تحريكاتى نيز در داخل كشور مى‏نمود و نامه‏هايى براى رؤساى ايلات و افراد سرشناسى كه تصور مى‏كرد با شاه و دولت مخالف هستند مى‏فرستاد. اين نامه‏ها به دست ساواك مى‏افتاد كه از آن كپى بر مى‏داشتند و سپس اصل نامه را براى همان اشخاص ارسال مى‏داشتند. بعضى از آنها عين نامه را براى اطلاع ساواك مى‏فرستادند و برخى آن را بى‏پاسخ مى‏گذاشتند اما واى به حال افرادى كه جواب مى‏دادند. در هر سه حالت ساواك مراقب بود و تا آنجا كه اطلاع پيدا نمودم آقاى اميراحتشامى از سرشناسان كرمانشاه دچار اين بليه شد.
     روزى در اهواز در دفتر كار خود بودم كه منشى اطلاع داد آقاى قبادظفر  نماينده شهرستان ايذه در مجلس شوراى ملى قصد ملاقات دارد. ايشان با لباس محلى بختيارى  وارد شدند. تعجب كردم و سئوال نمودم شما را تا كنون با اين لباس نديده بودم؛ جواب داد مسائلى پيش آمده كه بايد به آن صفحات بروم. مدتى راجع به موضوعات گوناگون سخن گفتند بدون اينكه سخنى از بختيار به ميان آورند. هنگام رفتن فقط گفت با اطلاع شما مى‏خواهم بروم و اين لباس را براى آن پوشيده‏ام كه همرنگ جماعت ايل شوم.
     پس از رفتن او، وقتى جريان را از رئيس ساواك جويا شدم اظهار داشت كه ايشان به علت تحريكاتى كه در بختيارى شده داوطلب شده است كه ميان ايل برود و آنان را از اين تحريكات برحذر بنمايد؛ در صورتى كه وجودى نيست، نه نفوذى در ايل دارد و نه جرئت مى‏كند به آنجا برود. همين قسم هم شد، پس از چند روز با لباس عادى خود بدون سر و صدا به تهران مراجعت كرد.
     از مطلب دور افتادم. در يكى از روزها بختيار تصميم گرفت در ايالت دياله در سعديه نزديك مرز ظاهرا به اسم شكار ولى باطنا براى انجام مقاصدى كه داشت ــ از جمله تحريكاتى در مرز ايران و ملاقات با افرادى كه آن طرف بودند و به تصور خود مى‏توانست پس از مكاتبات با آنان مذاكره نمايد، با چند نفر محافظ عراقى و ايرانى و محافظ شخصى خود منصور فرهنگ ماه نشان و اردشير محمودى قلخانى و شهريارى ــ عزيمت نمايد. منصور فرهنگ به حدى به بختيار نزديك و مورد اعتمادش بود كه اغلب او را در اتومبيل خودش مى‏نشاند. به هر صورت، تا سعديه به خوبى و خوشى گذشت. در آنجا چون هواگرم بود همگى از ماشينها بيرون آمدند و قدرى نوشابه نوشيدند و در سايه‏اى توقف كردند. در اين بين، بختيار به شهريارى گفت با من بيا به كنارى برويم كه خارج از اين عده باشد چون با تو كارى دارم. بنابراين، از جمع جدا شدند و در گوشه‏اى نه چندان دور مشغول صحبت شدند.
     بديهى است كه تمام همراهان ايرانى و عراقى مسلح بودند ولى دو نفر از آنها با مأموريتى كه داشتند مى‏بايستى در موقع مناسب از اسلحه خود استفاده نمايند، و چه موقعى مناسب‏تر از اين موقعيت. منصور فرهنگ درصدد بود بختيار را از بين ببرد و قلخانى، شهريارى را. پس بايد مأموريتها را انجام دهند ولى هيچ‏كدام از اين اشخاص از مأموريت ديگرى مطلع نبودند. هنگامى كه آنها مشغول صحبت بودند فرهنگ مسلسل خود را برداشت و بقصد كشتن سپهبد بختيار آتش گشود و مقارن با اين احوال قلخانى هم براى كشتن شهريارى مسلسل خود را به كار انداخت.
     در اينجا بايد متذكر شد كه به قول معروف جنگ مغلوبه شده بود و تيرهاى قلخانى به جاى شهريارى به بختيار اصابت كرد كه چند قدمى به جلو رفت و نقش بر زمين شد. فرهنگ كه تير اولش به هدف نخورده بود بار ديگر با مسلسل خود به بختيار كه به زمين افتاده بود شليك كرد و كار او را تمام ساخت. يك رگبار ديگر هم به سوى او شليك نمود. اردشير محمودى قلخانى مأمور كشتن شهريارى بود و فرهنگ مأمور كشتن بختيار. در اين وضع بختيار كشته شده بود ولى شهريارى زنده مانده بود و مى‏بايستى كار او هم تمام شود. در اين هنگام محافظان عراقى كه متوجه جريان شدند، سرگردى كه رئيس نگهبانان و محافظان عراقى بختيار بود و در ماشين خود استراحت مى‏كرد متوجه اوضاع شد و با داد و فرياد به فرهنگ و قلخانى گفت چه مى‏كنيد!؟ و به محض اينكه خواست با طپانچه خود به طرف آنها تيراندازى نمايد فرهنگ با مسلسل خود آتش گشود و او را كشت و سپس متصدى بيسيم را هدف قرار داد و او را هم نقش بر زمين نمود ولى اين شخص قبل از اينكه هدف مسلسل قرار گيرد جريان را به مركز خود اطلاع داده بود. در اين موقع عراقيها به سوى فرهنگ شليك كردند. و فرهنگ هم متقابلاً با مسلسل خود به سمت مخالفان عراقى آتش گشود و چند نفر را كشت ولى يكى از سربازان زخمى چند تير به سمت فرهنگ شليك كرد و يكى از آنها به پاى او خورد و او را زخمى كرد. چون اين جدال كنار بيشه‏زارى در گرفته بود فرهنگ مجروح فورا داخل بيشه شد و فرار كرد.
     در اين فاصله، محمود قلخانى، كه مأموريت خود را انجام نداده بود، شهريارى را كه در حال فرار بود دنبال نمود و قصد داشت با مسلسلى كه در دست داشت كار او را تمام نمايد ولى چون تير رگبار در مسلسل گير كرد و شليك نشد مسلسل را برزمين انداخت و پا به فرار گذاشت. بنابراين، هرسه نفر خود را به ميان درختان بيشه انداخته و براى نجات خود به طرف مرز ايران دويدند. دونفر سالم و يك نفر مجروح هر يك از ترس به سمتى دويدند و از نظر ناپديد شدند.
     عباسعلى شهريارى به هر نحوى بود خود را به مرز ايران رساند و به پاسگاه ژاندارمرى و مرزبانى مراجعه كرد. او، ضمن معرفى خود، درخواست كرد با ساواك محل ارتباط برقرار شود، كه اين ارتباط برقرار شد و در نتيجه او نجات يافت. او را به ساواك همدان اعزام كردند و از آنجا به تهران فرستادند.
     قلخانى هم كه به محل آشنايى داشت و در عبور از مرز با تجربه بود توانست خود را به مرز ايران برساند و در اولين پاسگاه مرزى خود را به مأموران ژاندارمرى تسليم نمايد كه او را به تهران اعزام نمودند. در آنجا با توضيحاتى كه از جريان ماوقع داد و چگونگى كشته شدن بختيار را تشريح نمود مورد عفو واقع شد.
     گفتيم كه يكى از سربازان به سمت منصور فرهنگ شليك كرد كه تير به پاى او اصابت كرد. چون هيچ وسيله‏اى براى فرار خود نيافت و بيم آن را داشت كه به وسيله باقى‏مانده سربازان كشته شود چاره را در اين دانست كه او هم با پاى تير خورده كه از آن خون مى‏ريخت به داخل جنگل برود و خود را ميان درختان از انظار مخفى نمايد. همين كار را كرد و موقعى كه توانست خود را پنهان نمايد متوجه پاى خود شد. به هر وسيله‏اى بود زخم را بست و به اين طريق تا حدى كه امكان داشت از خونريزى جلوگيرى نمود و به راه خود در جنگل ادامه داد. به اميد نجات به وسيله ايادى ساواك و رسيدن هليكوپتر، طبق قولى كه به او داده بودند، مى‏كوشيد خود را به مرز ايران يا در مجاورت مرز برساند. گاهى مى‏دويد و زمانى مى‏نشست و كوشش مى‏كرد به هر نحوى شده خود را نجات دهد.
     حال برمى‏گرديم به محل واقعه، مأمور بى‏سيم توانسته بود جريان را به پادگان خود گزارش دهد و تقاضاى كمك و اعزام هليكوپتر نمايد. به فوريت سه دستگاه فرستاده شد: يكى براى بردن بختيار به بيمارستان كه با وجود خوردن چند گلوله هنوز زنده بود،
و دو دستگاه ديگر براى پيدا نمودن فرارى‏ها كه چون اين اقدامات بطول انجاميد و هوا رو به تاريكى گذاشته بود لذا كارى از پيش نرفت و ادامه تجسس براى پيدا كردن سه نفرى كه هر يك براى نجات خود راهى را انتخاب نموده بودند به روز بعد موكول گرديد.
گفتيم كه عباسعلى اسلامى و محمود قلخانى به چه طريق خود را نجات دادند ولى منصور فرهنگ ماه نشان نتوانست كارى از پيش ببرد. روز بعد ابتدا سرنشين يكى از هليكوپترها هنگامى كه در حركت به سوى مرز بودند او را ديد و به سويش تيراندازى نمود كه تير به شانه‏اش اصابت كرد و او هم متقابلاً با مسلسل خود هليكوپتر را هدف قرار داد. با تيراندازيهاى مجدد از هليكوپتر و او با وجود زخم‏پا و شانه، مجبور به تسليم شد.
     پس از بازرسى بدنى، كه توأم با مشت و لگد بود، او را سوار كردند و بردند. در بغداد مقامات عراقى فورا دستور دستگيرى آنهايى را كه با عنوان خدمتكار و نگهبان در اطراف بختيار بودند صادر نمودند و بالاخره منصور فرهنگ و چهار محافظ او تحت بازجويى و شكنجه براى كشف توطئه قرار گرفتند. سعى براين بود كه ارتباط آنها با ساواك تهران روشن شود. معلوم شد از بين دستگيرشدگان و محافظان، منصور فرهنگ در توطئه دست داشته. او هم زير شكنجه همه چيز را اعتراف كرد. مقامات عراقى محافظان را كه بيگناه بودند اما به علت قصور در خدمت و كوتاهى در حفظ جان بختيار و فرهنگ را به علت عامل بودن، هر پنج نفر را اعدام نمودند.
     هليكوپترى كه براى بردن بختيار آمده بود او را به بغداد برد. در آنجا او را در يكى از بيمارستانهاى معروف بسترى نمودند و چندين جراح عراقى مشغول مداواى او شدند ولى او از همان ابتدا تير خورد بيهوش شد و تا دو روز كه در بيمارستان بسترى بود به هوش نيامد و در روز هشتم مرداد 1349 درگذشت. روز بعد مأموران ساواك اين خبر را به تهران اطلاع دادند. تيمسار نصيرى  رئيس ساواك كه بسيار از اين واقعه خوشنود شده بود مراتب را با شاخ و برگ فراوان به اطلاع شاه رسانيد كه او هم از اين پيشامد بسيار مسرور شد. خبر را با چند روز تأخير منتشر نمودند. همه روزه از اداره راديو كه اداره اطلاعات ناميده مى‏شد آنچه در راديو و تلويزيون بغداد و خصوصا بصره انتشار مى‏يافت به صورت نشريه داخلى نزد من مى‏آوردند. خبر قتل بختيار به اين صورت بود:
     هنگامى كه بختيار براى شكار به ايالت دياله رفته بود در نزديكى مرز ايران مورد اصابت گلوله يكى از اطرافيان خود قرار گرفت. ضارب در يك فرصت مناسب در شكارگاه او را هدف قرار داد و متوارى شد كه به وسيله مأمورين عراقى در مرز دستگير گرديد.
     چند روز بعد از طرف همسر او اعلاميه‏اى صادر شد كه آن را از طرف اداره راديو بغداد و راديو تلويزيون بصره منتشر نموده بودند و اداره راديو اهواز آن را ضبط نموده به من ارائه دادند. متن آن اين بود كه راهى كه تيمسار مى‏رفت ادامه خواهد يافت. پس از اين اظهار تأسف از قتل او، اطمينان داده بود كه برنامه كار او مانند گذشته ادامه مى‏يابد. خلاصه خود را جانشين او معرفى نموده بود ولى اين اعلاميه اولى و آخرى اين خانم بود و ديگر از او و اقداماتش خبرى نشد.
     شنيده شد كه مدتى در عراق ماند و سپس با دو فرزند خود به سوئيس عزيمت نمود و از آن پس دخالتى در امور سياسى ننمود. چندى قبل كتابى به نام بختيار كه حاوى اسناد و مدارك ساواك و گزارشهايى بود كه مأموران ساواك به دستگاه مركزى ارسال داشته بودند كه اغلب آنها بر حسب شايعات تنظيم شده و بعضى هم به لحاظ مطلب با يكديگر متفاوت بودند هماهنگى نداشتند. به نظرم رسيد كه به‏طور كلى بختيار كه در خارج از ايران برضد شاه مشغول فعاليت بود با ارسال نامه‏هاى دوستانه  و كمكهاى مالى به دوستان خود مى‏خواست برنامه‏هاى خود را در نواحى مرزى و داخلى كشور اجرا نمايد. از اين نظر ساواك مناطق مرزى را تحت كنترل داشت و از مراسلات و فعاليتهاى او و همكاران و طرفدارانش مطلع بود. در بسيارى موارد پاسخ نامه‏ها به وسيله ساواك صورت مى‏گرفت.
     به حكايت نوشته‏هاى ساواك، بختيار براى نوزده نفر از كلانتران و بزرگان ايل بختيارى نامه ارسال داشته و گاهى هم پول حواله كرده بود.
     به رؤساى ساواك شهرستانها و استانها كه تصور مى‏كرد نسبت به او وفادار هستند نامه مى‏نوشت، كه آنها عينا نامه‏ها را به رؤساى خود مى‏دادند. از جمله به رئيس ساواك دزفول، سرهنگ افراسيابى،  نامه‏اى نوشته بود كه او اين نامه را به تيمسار خاورى ــ رئيس ساواك خوزستان ــ داد. همچنين به رؤساى ساواك خوزستان، كهگيلويه و بويراحمد، سنندج، اصفهان، كرمانشاه، بوشهر، بندرعباس، رضائيه نامه‏هايى نوشت.
     به شيوخ خوزستان نيز نامه مى‏نوشت و گاهى پول مى‏فرستاد. از جمله به شيخ صدام برامك نامه نوشته بود، به همراه سى‏هزار تومان پول، كه با عشاير شوش و كارون اهواز تماس بگيرد. با مكى فيصلى كه دو دوره نماينده مجلس بود، با شيخ فيصل طرفى نيز مكاتبه نمود كه ساواك اطلاع داشت.
     در خاتمه اضافه مى‏نمايم كه ساواك بسترى شدن بختيار را در بيمارستان الرشيد، 24 مرداد 1349 و فوت او را 25 مرداد 1349، اعلام نمود. در صورتى كه در 6 مرداد تير خورد و در 8 مرداد درگذشت. فعاليت او در عراق از سال 1348 شروع شد و مركز خود را بغداد قرار داد. از جريان اقداماتى كه بختيار در كرمانشاه و كردستان انجام داد اطلاعى ندارم، ولى مطمئنا نظير همين اقدامات و مكاتبات را با افراد سرشناس به عمل مى‏آورد و تا آنجا كه اطلاع پيدا نمودم با رؤساى جوانرود، از جمله حسين بيك جوانرودى و همچنين در كرمانشاه مكاتباتى داشته كه از قرار با آقاى اميراحتشامى،  روابطى برقرار نموده بود كه منجر به زندانى شدنش گرديد.
     از اينكه در مورد بختيار مفصلاً نوشتم براى اين بود كه از سال 1348 تا زمان كشته شدن او مرتبا از راديو بغداد و راديو و تلويزيون بصره كه در خرمشهر، آبادان و دشت ميشان خوب شنيده و ديده مى‏شد، تبليغات وسيعى در زمان استاندارى من در خوزستان مى‏نمود و مزاحمتهايى ايجاد مى‏كرد كه لازم ديدم براى معرفى او اين شرح را بنويسم.

2. كودتاهاى عراق
     در زمان رياست جمهورى عبدالرحمن عارف روابط ايران با عراق بهبود يافت و رئيس جمهور و عده‏اى از صاحبان مشاغل به 
ايران آمدند. متقابلاً از طرف مقامات عراقى از رئيس ستاد كل، بهرام آريانا و فرمانده نيروى زمينى، روحانى و چند فرمانده ديگر دعوت به عمل آمد. اين دعوتها منحصر به فرماندهان نظامى نبود بلكه از مقامات غيرنظامى از جمله شهردار تهران آقاى جواد شهرستانى و استاندار خوزستان عباس سالور نيز دعوت شد ولى هنوز اين مسافرتها شروع نشده بود كه ژنرال‏احمدحسن البكر كودتا نمود و در نتيجه دعوتها مسكوت ماند. پس از چندى معلوم شد كه موضوع منتفى نشده و دعوتها تأييد و به جاى خود باقى است. بنابراين در آذرماه 1347 به اتفاق همسرم تاجلى سالور و فرمانداران آبادان و خرمشهر، شهيدى و معتمدى؛ مديركل آموزش و پرورش، پورپرويز با همسرانشان و همسر شهردار اهواز، خانم پريچهر بهنگار و مشاور امور اجتماعى استاندارى، خانم مهين مرتضوى به بصره و بغداد عزيمت نمودم.
     تا اين زمان در عراق سه كودتا شده بود و كودتاى حسن‏البكر چهارمين آنها بود. ذيلاً به اختصار به شرح اين چهار كودتا و موقعيت احمد حسن‏البكر در جريان آنها مى‏پردازيم:

الف. كودتاى عبدالكريم قاسم
     در 14 ژوئيه 1958 مطابق 23 تيرماه 1337 ژنرال عبدالكريم قاسم با كمك سرهنگ عبدالسلام عارف و نيرويى كه در اختيار داشت در عراق كودتا كرد و ملك فيصل دوم
نورى السعيد نخست‏وزير عراق [3430-4 ع]
پادشاه جوان و عبدل‏اله وليعهد و نورى سعيد نخست‏وزير و عده زيادى از مقامات عراقى را به طور فجيعى به قتل رسانيد. جنازه وليعهد را با دست و پاى بريده از نرده‏هاى وزارت دفاع آويزان كردند و تا چندى به اين صورت در معرض ديد مردم قرار دادند. جسد نورى‏سعيد را كه به روايتى هنوز كاملاً نمرده بود به ماشين جيپى بسته در خيابانها گرداندند. آنها كه اظهار مى‏نمودند زنده بود نقل مى‏كنند كه آنقدر او را با ماشين روى زمين در معابر كشيدند تا مرد.
     قاسم ظاهرا افسر ميهن‏پرستى بود ولى در مملكت‏دارى و اداره امور هيچ تجربه‏اى نداشت و از اوضاع جهان وسياست بى‏اطلاع بود. اين وقايع هنگامى به وقوع پيوست كه عبدالناصر در جهان عرب شهرت زيادى داشت و مايل بود پس از اتحاد با سوريه و تشكيل دولت متحده عربى اين اتحاديه را توسعه دهد و درنتيجه ممالك عربى را تحت نفوذ خود درآورد. از اين رو، مى‏خواست كشور عراق و ژنرال قاسم هم جزو متحدان و زير سلطه او باشند؛ ولى قاسم مايل نبود عراق مانند سوريه بشود و در قلمرو مصر و عبدالناصر قرار گيرد. برعكس او، همكارش عبدالسلام عارف تمايل زيادى داشت كه به اتحاد ناصر بپيوندد چون قاسم تحت تأثير افكار او قرار نگرفت در نتيجه پس از مدتى، بين اين دو دوست و همرزم اختلاف بروز كرد و كم‏كم اين اختلاف شدت گرفت تا اينكه در جلسه‏اى كه قاسم و عارف نظريات خود را اظهار مى‏داشتند عارف با عصبانيت به قاسم پرخاش نمود و گفت كه او به عراق خيانت مى‏كند. قاسم در همان جلسه دستور توقيف او را داد ولى دو روز بعد او را به سمت سفير عراق در آلمان غربى تعيين نمود.
     عارف به مأموريت خود رفت ولى به زودى مخفيانه به عراق برگشت. قاسم پس از اطلاع، دستور دستگيرى او را صادر كرد. عارف در زندان مرتبا به وسائلى با افراد مخالف و ناراضى در تماس بود و آنان را تحريك به شورش و اغتشاش  و حتى قيام مى‏نمود. در آنجا طرح كودتاى مجددى را ريخت تا اينكه در 19 بهمن 1341 مطابق فوريه 1963 كاخ وزارت دفاع كه قاسم در آن سكونت داشت بمباران شد. بمباران‏كنندگان حسن‏البكر و هردان تكريتى بودند در نتيجه قاسم دستگير شد و عارف از زندان بيرون آمد. آنچه كه در آن موقع شايع گرديد و حتى در جرايد هم منعكس شد اين بود كه وقتى قاسم را نزد عارف آوردند قاسم به او گفت من مى‏توانستم تو را بكشم ولى تو را نكشتم تو هم مرا نكش؛ در آن هنگام با مذاكراتى كه شده بود فهميد قصد كشتن او را دارند؛ اما عارف توجهى به حرف او ننمود و دستور داد فورا او را بكشند و در تلويزيون جنازه او را نشان بدهند كه همين‏طور هم شد؛ كشته او را به تلويزيون آوردند و به مردم نشان دادند، و به اين ترتيب عارف زمام امور را به دست گرفت.

2. سرهنگ عبدالسلام عارف
     به اين طريق كودتاى دوم انجام گرفت و سرهنگ عارف به خود درجه مارشالى حتى فيلد مارشالى داد. اين كودتا در ماه فوريه 1963 مطابق 19 بهمن 1341 انجام گرفت عارف در مدت تقريبا سه سال با اقتدار در كشور عراق حكمرانى كرد و هميشه مراقب بود كودتاى ديگرى انجام نگيرد و او به سرنوشت قاسم دچار نشود؛ ولى سرنوشت بالاخره كار خود را كرد. در مارس 1966 مطابق 25 فروردين 1345 عارف در حالى كه به اتفاق وزير كشور و وزير صنايع براى بازديد يكى از مناطق مى‏رفتند هليكوپتر حامل آنها سقوط كرد و همه كشته شدند به خاطر دارم در اين هنگام سمينارى با حضور كليه استانداران در تهران تشكيل شده بود؛ وزيران و مقامات دولتى برنامه‏هاى خود را تشريح مى‏نمودند و استانداران هم متقابلاً مشكلات و نيازمنديهاى خود را اظهار مى‏كردند. در اين جلسه وقتى آقاى هدايتى وزير فرهنگ (آموزش و پرورش امروز) مشغول سخنرانى بود شخصى وارد سالن شد و يادداشتى به آقاى وزير داد. آقاى هدايتى آن را خواندند و سپس در نهايت خوشحالى و شعف با ذكر جملاتى كه كلمات آن را دقيقا به خاطر نمى‏آورم اظهار داشت همين الساعه خبر رسيد كه هليكوپتر عارف سقوط كرده و او كشته شده. بعد از خاتمه كنفرانس، بى‏سياستى او و ابراز خوشوقتى قبل از عكس‏العمل دولت آشكار شد و همگى سياست كلى اين حركت وزير را صحيح ندانسته حمل بر ناپختگى او كردند.

3. عبدالرحمن عارف
     در همان 25 فروردين 1345، پس از مراسم تدفين عبدالسلام عارف، عبدالرحمن عارف به سمت رئيس جمهور زمام امور را به دست گرفت.
     همان‏طور كه قبلاً نوشتم، عارف برخلاف دو رئيس جمهور قبلى روابط حسنه‏اى با ايران برقرار نمود و در تاريخ 23 اسفند 1345 به اتفاق همسرش و چند نفر از مقامات عاليرتبه سياسى و اقتصادى كه او را همراهى مى‏نمودند به ايران آمد و در تهران با مقامات ايرانى مذاكراتى دربارة مسائل زير به عمل آمد:
     1. اختلافات مرزى
     2. بهره‏بردارى از منابع نفتى مرزى
     3. تعيين حدود فلات ايران و عراق
     4. وضع ايرانيان مقيم عراق و مسئله عودت دادن آنها
     5. رفتار اتباع ايرانى در عراق و اتباع عراق در ايران
     6. ايجاد تسهيلات براى زيارت ايرانيان از بقاء متبركه ائمه(ع).
     پس از مراجعت رئيس جمهور، ژنرال طاهر يحيى نخست‏وزير عراق به ايران آمد و مذاكرات دوستانه‏اى براى حل مسائل مذكور به عمل آمد ولى هنوز نتيجه‏اى گرفته نشده بود كه خبر كودتاى چهارم به وسيله احمدحسن البكر منتشر گرديد.
4. احمد حسن‏البكر
     سرهنگ حسن‏البكر التكريتى و دوست صميمى‏اش ژنرال هردان التكريتى از يك طايفه بودند و گويا نسبت خويشاوندى نيز با يكديگر داشتند. اين دو در كودتاى 1337، به طورى كه قبلاً ذكر شد، در سرنگونى عبدالكريم قاسم و روى كار آوردن عبدالسلام عارف نقش بسيار مهمى داشتند و بعد كودتاى چهارم را انجام دادند.
     حسن‏البكر در نتيجه كودتاهاى پى‏درپى و تغييراتى كه در اداره مملكت روى داده بود توانست در 26 تيرماه 1347 (17 ژوئيه 1968) كودتا كند و با تشكيل يك شوراى انقلابى زمام امور كشور عراق را در دست بگيرد و به جاى عبدالرحمن عارف با درجه ژنرالى رئيس جمهور بشود ولى عارف را نه كشت و نه زندانى كرد بلكه او را به انگلستان تبعيد و به اين طريق از كشور خارج كرد.
     حسن‏البكر هنگام مسافرت به عراق، دو معاون داشت: يكى صالح مهدى عماش كه علاوه بر معاونت رئيس جمهور، وزير كشور هم بود و ديگرى هردان تكريتى كه او هم علاوه بر معاونت، وزير دفاع نيز بود.
     در اينجا بى‏مورد نمى‏دانم متذكر شوم كه پس از چندى صدام حسين، معاون رئيس‏جمهور كه خواهرزاده البكر بود و حزب بعث را در اختيار داشت، عماش را به سفارت كره شمالى و تكريتى را به سفارت آلمان شرقى منصوب نمود و در حقيقت رقباى خود را از ميدان خارج كرد. از سرنوشت عماش اطلاعى ندارم ولى تكريتى را در كويت كه به آنجا رفته بود ترور كردند.
     حسن‏البكر تا سال 1355 بر سر كار بود تا اينكه ظاهرا به علت كسالت مزاج و بيمارى و مرض قند از كار كناره گرفت و صدام حسين كه تا آن تاريخ رسما اداره كشور را به عنوان رئيس حزب بعث و معاون رئيس جمهور برعهده داشت و عملاً زمام امور در اختيار او بود رسما خود را رئيس جمهور اعلام نمود.
     حسن‏البكر پس از كودتا و به قدرت رسيدن، شوراى فرماندهى انقلاب تشكيل داده صدام حسين را در 1969 به سمت معاون دبيركل حزب و معاون خود تعيين و منصوب كرده بود. صدام از اين تاريخ اداره بيشتر امور را برعهده داشت و در حقيقت مرد شماره يك عراق بود.

5. صدام حسين
     در زمانى كه به عراق دعوت شده بودم صدام حسين سمت رسمى نداشت ليكن در حزب بعث فعاليت مى‏نمود. گرچه در ملاقاتها و مهمانيها او را نديديم ولى امكان نداشت كسى كه از نوجوانى داخل امور سياسى بوده و فعاليت داشته در سن كمال گوشه‏نشينى اختيار كند و از صحنه سياست خود را كنار بكشد.
     با اين مقدمه بايد ديد صدام كه بوده و فعاليت سياسى خود را از چه تاريخى شروع كرده است. صدام حسين تحصيلات ابتدايى و متوسطه خود را در عراق به پايان رسانيد و سپس براى ادامه تحصيل عازم قاهره شد. در آنجا وارد دانشكده حقوق شد ولى چون نتوانست به اخذ ليسانس نائل گردد به عراق بازگشت و به حزب بعث پيوست. صدام پس از قتل قاسم به سوريه رفته و در آنجا با ميشل عفلق ملاقات كرده و آشنا شده بود. عفلق پايه‏گذار حزب بعث بود. صدام پس از مراجعت، داخل حزب شد. حزب بعث داراى دو شاخة چپ و راست بود.
     صدام در شاخه چپ عضويت داشت و پس از مدتى به فرماندهى شاخه منطقه‏اى حزب تعيين گرديد.
     به طور كلى اين حزب در عراق و سوريه طرفدار عبدالناصر رئيس جمهور مصر بودند. قاسم با ائتلاف با مصر مخالف ولى عبدالسلام عارف موافق بود و با عده‏اى از جوانان حزبى با قاسم مخالفت مى‏كردند. يكى از آن جوانان صدام حسين بود كه هنگامى كه قاسم از خيابانى كه منتهى به يكى از پلهاى دجله مى‏شد عبور مى‏كرد صدام، به قصد كشتن او، به اتومبيل وى تيراندازى كرد. شيشه‏هاى اتومبيل و خود ماشين آسيب سختى ديدند ولى قاسم مختصر آسيبى ديد و جان به سلامت به دربرد. اين سوء قصد را صدام از طرف حزب بعث در 17 اكتبر 1959 كه عضو آن بود انجام داد. سپس فرار كرد. در كوچه‏هاى بغداد مورد تعقيب قرار گرفت و تيرى به پايش خورد و دستگير و زندانى شد ولى پس از چندى مورد بخشش قرار گرفت.
     در زمان حكومت عارفها صدام نفوذ زيادى نداشت ولى بيكار نبود و در حزب موقعيت خود را محكم مى‏نمود تا اينكه دركودتاى دايى خود حسن‏البكر از طريق مبارزات حزبى كمك زيادى كرد و عاقبت رياست حزب بعث را در دست گرفت. پس از اخراج افرادى مانند عماش و تكريتى از دولت و حكومت به معاونت رياست جمهورى رسيد. در الجزيره هنگامى كه شاه به آنجا عزيمت نموده بود  بومدين رئيس جمهور الجزيره با ميانجيگرى بين شاه و صدام موضوع شط‏العرب را حل نمود به طريقى كه خط تالوگ براى عبور كشتيها مبناى قرارداد دو كشور ايران و عراق قرار گرفت و به موضوع افزايش پرچم ايران در كشتيهايى كه به ايران مى‏آيند و پرچم عراق در كشتيهايى كه به عراق مى‏روند، كه مورد منازعه بود، فيصله داده شد و مقرر گرديد كميته‏اى مركب از نمايندگان ايران و عراق تشكيل شود و مقر آن در بصره و رياست آن هر سه سال به تناوب با ايران و عراق باشد و در جمع‏آورى حق‏العبور كشتيها و ساير امور، از جمله لايروبى شط، اقدام كنند؛ ضمنا كميته ديگرى تشكيل دهند و خطوط مرزى دو كشور را تصحيح و ميله‏گذارى نمايند.
     اين قرارداد موسوم به قرارداد 1975 گرديد، همان قراردادى كه صدام در 31 شهريور 1359 در تلويزيون عراق آن را پاره كرد و اظهار داشت بر اثر فشار آن را در الجزيره امضا نموده است و ديگر اعتبارى ندارد و سپس جنگ هشت ساله را آغاز نمود.
     چنانكه گفتيم، صدام پس از اينكه معاون رئيس جمهور شد به تدريج زمام امور را در دست گرفت وبالاخره حسن‏البكر به علت كسالت مزاج و بيمارى از رياست جمهورى استعفا داد و صدام حسين كه اداره امور را از چندى قبل در اختيار داشت خود را رسما به سمت رئيس جمهورى منصوب نمود، يا به عبارت ديگر، شوراى انقلاب او را به اين سمت گماشت كه تا چندى پيش فرد مقتدر و ديكتاتور يكه‏تاز عراق بود و تمام مخالفان خود را يا كشته يا فرارى داده بود و به حكومت خودمختار خود ادامه مى‏داد.
     در زمان رياست جمهورى خود دو جنگ راه انداخت: يكى با ايران و ديگرى با كويت كه جريان آن از بحث ما خارج مى‏باشد.
     صدام در 23 آوريل 1937 در روستاى العوجه در جنوب تكريت كه در شمال غربى عراق در نزديكى مرز سوريه متولد شد. وقتى به دنيا آمد پدرش فوت كرده بود؛ بنابراين، در تحت قيمومت و نگاهدارى مادر خود قرار گرفت.

     نحوه به قدرت رسيدن او در وقايع زمان حسن‏البكر ذكر شد. در 27 ژوئيه 1979 كه كاملاً قدرت را در دست داشت كليه مخالفان خود را از بين برد و پستهاى رياست جمهورى و رياست شوراى وزيران، فرماندهى كل قوا، رياست شوراى فرماندهى، دبيركل فرماندهى حزب بعث، رياست شوراى عالى برنامه‏ريزى، شوراى عالى كشاورزى و رياست قراردادها را در اختيار خود گرفت.

____________________________________

 . خسرو معتضد. سپهبد بختيار. تهران، علمى، 1379.

 . پس از ارتباط بختيار با حزب توده، شهريارى هم جزو سرسپردگان و محرم و مورد اعتماد تيمسار شد.

 . از ايل بختيار هستند.

 . اهالى ايذه بختيارى مى‏باشند.

 . شاه از اين خبر خوشحال و به آقاى علم اظهار داشت معلوم شد مأمورين ما خوب عمل كرده‏اند؛ ولى او هنوز زنده است و صدام از او در بيمارستان عيادت نموده. خاطرات علم، جلد سوم.

 . علم در خاطرات خود مى‏نويسد شاه بسيار خوشحال شد. علم براى نصيرى تقاضاى درجة ارتشبدى نمود كه در آن موقع قبول نشد ولى بعدا اين درجه به او داده شد.

 . اين نامه‏ها موقعى كه به دست اشخاص مى‏رسيد سه صورت پيدا مى‏كرد:
     1. عين نامه رابه ساواك محل مى‏دادند؛
     2. نامه را نه به ساواك مى‏دادند و نه جواب مى‏دادند؛
     3. بعضى جواب مى‏دادند كه چون ساواك محل از جريان نامه قبلاً اطلاع داشت، برحسب مورد، آنان را مورد مؤاخذه و سؤال و حتى توبيخ قرار مى‏دادند.

 . گزارش ساواك خوزستان به اينجانب


 . از افراد محلى با نفوذ و از عمده مالكين كرمانشاه

 . سران كشورهاى نفت خيز به الجزيره رفته بودند و صدام با وجود اينكه هنوز رئيس جمهور نبود به سمت نماينده عراق در اجتماع سران شركت كرده بود.