او اسطوره دوران جوانى ما بود

ماهنامه شاهد یاران، شماره ۲۴ خود را به بررسى سیره و سلوک مبارزاتى شهید سید على اندرزگو اختصاص و در این زمینه گفت و شنود مبسوطى را با محمد حسین صفار هرندى، وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامى، انجام داده است . این مصاحبه که در بر دارنده ناگفته هایى خواندنى است، تقدیم خوانندگان روزنامه ایران مى گردد.

گفت و گو با صفار هرندى در هر موضوعى، همواره براى دوستانش مغتنم و آرامش بخش بوده است. او با گوهر توکل و رضا در روزهاى شدت و آرامش، طمأنینه اى دریاصفت یافته است، چیزى که در اولین دیدار بر هر بیننده اى رخ مى نماید. اصولگراى صبور و دل آرام ما که تصدى وزارت ارشاد،تنها فراغتش را ضیق تر ساخته، هنوز آن قدر به گذشته خویش وابسته هست که در میانه یک روز پر کار، وقتى را به بازگویى خاطرات خویش از تلمذ سید شهید نزد پدرش، اختصاص دهد، ناگفته هایى که در این گفت و شنود مى خوانید و ما را میهمان خلوص و صلابت حماسه آفرینان شهید مؤتلفه اسلامى، بویژه سید مى سازد، امید آنکه باران پر طراوتى باشد بر دنیاى تشنه و فسرده ما دورافتادگان از دنیاى آن سالکان.
***
* از رابطه مرحوم ابوى با شهید اندرزگو و آنچه که درباره ایشان شنیده اید، نکاتى را ذکر کنید تا سپس وقایع و رویدادها را به ترتیب تقدم و تأخر زمانى بررسى و تحلیل کنیم.
پدر بزرگوار خانواده اندرزگو یا آن طور که ما از آن زمان یادمان هست، به تعبیر صحیح ، خانواده اندرزو، یعنى ابوى سید على و سید محمد، سید بسیار محترمى بود و در محله ما اعتبار فراوان داشت. محله آنها به احتمال قوى منطقه صابون پزخانه بود، جایى حول و حوش بالاى مولوى و پائین شوش، منطقه بازارچه حاج غلامعلى. به هر حال منطقه صابون پزخانه، معروف بود و اگر اشتباه نکنم این خانواده متعلق به آنجا هستند، ولى مسجد را مى آمدند دروازه غار. مرحوم ابوى ما دو کسوته بود، یعنى هم کاسب بود و در اوقات عادى کت و شلوار مى پوشید؛ هم موقعى که مسجد و محراب مى رفت، عمامه مى گذاشت و عبا مى پوشید و امام جماعت بود. البته کتش کمى بلندتر از کت ماها بود، ولى نمى شد به آن پالتو گفت. شرعى تر از ما لباس مى پوشید. آن مسجد الان هم هست و مقبره مرحوم آقا شیخ محمد تقى بروجردى که استاد ایشان بوده، داخل مسجد است . مرحوم آقا شیخ از اوتاد و همدرس مرحوم آیت الله اراکى در نجف و با همدیگر همدوره بودند. ایشان به قصد فعالیت دینى و اجتماعى داخل کشور مى آید؛ حال و هواى مرجعیت را رها مى کند و یک آخوند اجتماعى مى شود. ابتدا مسجد سعادت در خیابان مولوى را داشته که پدر ما هم جذب آنجا مى شود. پدرمان در خاطراتش مى نویسد که ۱۷سال داشته و شبى به اتفاق دوستى از ورزش برمى گردد و به مسجد سعادت مى رود. مرحوم حاج شیخ روى منبر که مى نشست و حرف مى زد، چشم هایش را مى بست. پدر ما به شدت مجذوب ایشان مى شود و احساس مى کند که انگار با همه روحانیون فرق دارد. مرحوم حاج شیخ گاهى در وسط سخنرانى، چشم هایش را باز مى کرد و نگاهى به اطراف مى انداخت. در یکى از این دفعات، نگاهش روى مرحوم ابوى متمرکز مى شود و نگاه هایشان به هم قفل مى شوند و استاد و شاگرد، همدیگر را پیدا مى کنند. از فرداى آن شب، پدر ما به آنجا مى رفته و قلم و کاغذ مى برده و حرف هاى ایشان را مى نوشته. یک شب حاج شیخ، او را صدا مى زند و مى پرسد، «ببینم! تو تازگى ها پیدایت شده » پدرم مى گوید، «بله». حاج شیخ مى پرسد، «دارى چى مى نویسى » مرحوم پدر ما خط خیلى خوبى داشت. حاج شیخ مى بیند که ابوى صحبت هایش را با خط خوش نوشته و خیلى خوششان مى آید و مى گوید، «خیلى خوب مى نویسى. من خودم خطم خوب نیست و این فرصت خوبى است که تو مطالب مرا با خط خوب بنویسى. هر بار بیاور من آنها را ببینم.» و از آنجا این ارتباط شروع مى شود. به هر حال، چون این مطلب خارج از بحث ماست، سخن را کوتاه مى کنم. این را فقط براى بیان چگونگى آشنایى مرحوم ابوى با حاج شیخ عرض کردم. از آن مقطع، مرحوم ابوى دروس حوزوى را نزد ایشان شروع مى کند و بعدها به توصیه مرحوم حاج شیخ به مسجد لُرزاده، پاى درس مرحوم آقاى حاج شیخ على اکبر برهان مى رود و در آنجا با آیت الله مهدوى کنى همدرس مى شود. ایشان گاهى مى گویند که حاج آقا، پدر شما، ۳ـ۲ سالى از من بزرگ تر بود و با هم به درس آقاى برهان که او هم از اوتاد و مرد بزرگى بود، مى رفتیم. بعد مرحوم حاج شیخ به مسجد دروازه غار مى آید که منطقه اى فقیر نشین بود و از لحاظ فرهنگى اوضاع آشفته اى داشت. مرحوم حاج شیخ آنجا را آباد مى کند و مرحوم ابوى هم دنبال ایشان مى آید، ضمن این که به کاسبى خودشان هم ادامه مى داد. اول لبنیات فروشى داشت و بعد در نزدیکى مسجد، به اتفاق یکى از دوستانش، یک پارچه فروشى را دائر کرد. مرحوم حاج شیخ در روزهاى آخر عمرش، چند بارى ابوى ما را مى اندازد جلو و خودش اقتدا مى کند به او که یعنى تکلیف بعدى مردم هم معلوم است و به وى مى گوید، «شما همین کسوت کاسبى که انتخاب کردى، درست است. ارتزاقت از همان باشد، ولى وظایف ارشادى و دینى خود را هم انجام بده.» و پدر ما هم تا آخر عمر بر همین عهد بود و این گونه عمل کرد. بعد از رحلت مرحوم حاج شیخ، اداره مسجد به عهده مرحوم ابوى قرار گرفت و عده اى از جوان هاى آن دوره به این مسجد کشیده شدند، منجمله تیم محمد بخارایى، سید على اندرزگو و نیک نژاد و حلقه واسط هم مرحوم عموى ما، آقا رضا صفار هرندى، بود. همین جا بگویم که بین من و مرحوم آقا رضا علاقه عجیبى برقرار بود. وقتى ایشان شهید شد، من ۱۲ سال داشتم، ولى رابطه عاطفى و معرفتى بین ما برقرار بود. مرحوم آقا رضا، این افراد را که بچه محل هم بودند با حاج آقا پیوند مى دهد. حاج آقا شب ها تفسیر مى گفت و درس جامع المقدمات. آن موقع ها رسم بود که جوان ها مى آمدند مسجد و جامع المقدمات مى خواندند. ما هم یک مدت رفتیم و جامع المقدمات خواندیم. این که دوره درس خواندن اینها نزد حاج آقا چقدر طول کشید من دقیقاً نمى دانم. متفاوت بوده. مرحوم اندرزگو همان موقع هم خیلى شلوغ بود و حاج آقا مى گفت که شاگرد شیطان کلاس است.
* هنوز مبارزات را شروع نکرده بودند
خیر، هنوز فقط دور هم جمع شده بودند. بعد به تدریج گره خوردند به تیم حاج مهدى عراقى و حاج صادق امانى. اگر اشتباه نکنم بچه ها از طریق شهید اندرزگو وصل مى شوند به حاج مهدى عراقى و از طریق او به تیمى که بعدها تحت نام هیأت هاى مؤتلفه مطرح شدند.
* وقتى جریان ترور منصور پیش آمد، آیا از نقش شهید اندرزگو چیزى شنیدید آیا با حاج آقا تماسى داشت، ولو از طریق پیغام یا رابط
همه ما مى دانستیم که ایشان فرارى است. انگار که به او مأموریت داده شده بود که مخفى شود، چون همه کسانى را که در این ماجرا دخیل بودند، گرفتند. حاج على حیدرى در روزهاى اول دستگیر نشد، ولى بعد دستگیر شد. کسى نمى دانست که فرار شهید اندرزگو این قدر طول مى کشد و افسانه اى مى شود.
* از دستگیرى عمویتان و تأثیرى که بر خانواده گذاشت، چه خاطراتى دارید
من مدرسه بودم که خبر ترور منصور را شنیدم. کلاس چهارم یا پنجم دبستان بودم. سید على، مستخدم مدرسه ما اهل این چیزها بود. یک پسرش همکلاسى من و یکى دیگر بزرگ تر از ما بود. سید على اهل سمنان و انسان بسیار متدینى بود. همیشه لباس بلندى مى پوشید و در برخى صحنه هاى مربوط به ۱۵ خرداد حضور داشت. بسیار آدم متدین و متهورى بود. اول از همه از او بود که شنیدم نخست وزیر را ترور کرده اند. ما نمى دانستیم ماجرا به نوعى به خانواده ما هم ارتباط پیدا مى کند. عصر که به خانه آمدیم، از روزنامه فهمیدیم که محمد بخارایى، منصور را زده. مرحوم عمو در مغازه پدر ما کار مى کرد و همراه حاج آقا بود. عصر که مى شود او مى آید مغازه. حاج آقا مى پرسد، « نوشته اند که کار محمد بوده. » مرحوم عمویم مى گوید، «بله، رفقا بودند.» حاج آقا متوجه مى شود که همه آنها درگیر ماجرا هستند. آنها همیشه مسائل شان را با حاج آقا در میان مى گذاشتند و خط هم مى گرفتند، ولى ورودشان به مرحله مسلحانه را با ایشان در میان نگذاشته بودند. خیلى در این زمینه محرمانه عمل کردند. مرحوم حاج آقا براى ما تعریف مى کرد که او یک مقدارى بى تاب بود و گفت، «مى روم بیرون روزنامه بگیرم.» مى رود و ظاهراً مى بیند که ماشین ساواک دارد مى آید. نمى ایستد و مى رود و برنمى گردد به مغازه. آنها آمدند و مغازه را گشتند و بعد هم حاج آقا را آوردند منزل و آنجا را گشتند. ما این صحنه ها را دیدیم که خانه را به هم ریختند و حاج آقا را بردند. فرداى آن روز به در خانه شهید نیک نژاد رفتند و دام پهن کردند و وقتى که عموى ما به دیدن او مى رود، او را مى گیرند و مى برند.


* جریان شهادت ایشان چه تأثیرى بر خانواده گذاشت
اوایل خرداد ماه ۴۴ بود که یک روز ابوى گفت، « ما داریم به ملاقات مى رویم و تو هم مى توانى بیایى.» مرحوم پدر در این گونه موارد مرا مى برد و شکل دهى شخصیت اجتماعى ام را واقعاً مدیون ایشان هستم که مرا به این شکل تحویل مى گرفت و تربیت مى کرد. من ۱۲ سال بیشتر نداشتم و خانواده ها کمتر بچه ها را به زندان مى بردند. نشاط و شادمانى آن گروه، به خصوص آنهایى که حکم اعدام شان صادر شده بود، خیلى روى من اثر گذاشت. من محمد بخارایى را قبلاً کنار عمو دیده بودم. بقیه را هم دست کم عکس شان را دیده بودم و به نظرم مى آمد که اینها و از جمله عموى خودم چقدر زیباتر و نورانى تر شده اند. عمو سرش را آورد جلو که مأمورها حرفش را نشنوند و به مرحوم ابوى گفت، «شنیده ایم که مراجع نجف نامه نوشته اند که براى ما که حکممان اعدام است، تخفیف بگیرند. ما تشکر مى کنیم؛ ولى با رفقا که صحبت مى کردیم، نگران بودند که از سوى علماى نجف از این مردک تقاضایى نشود. اگر به او دستور مى دهند، اشکالى ندارد؛ ولى تقاضا نکنند، چون ما به این مسأله راضى نیستیم.» این نکته اى بود که خود من شنیدم و برایم بسیار جالب بود و یک بار در سالگرد آنها در هیأت هاى مؤتلفه هم این را گفتم. باز صحنه دیگرى که از نشاط آنها به یاد دارم، محمد بخارایى بود که از ته دل مى خندید و سر حال و با نشاط این طرف و آن طرف مى رفت و با همه صحبت و شوخى مى کرد. آقاى انوارى که هیکل درشتى داشت، دستى به کمر محمد بخارایى زد و به مرحوم ابوى گفت: «حاج آقا! ببین زندان چه به این ساخته!» خلاصه خیلى شوخ و شنگ و سر حال بودند. شاید برخى بگویند به خاطر این بوده که خانواده ها روحیه شان را از دست ندهند، ولى در گزارش هایى که ما بعدها خواندیم، آمده بود که وقتى در دادگاه هم حکم اعدام را صادر مى کنند و سپس آنها را مى آورند که با اتوبوس به زندان انتقال بدهند، همگى از پنجره اتوبوس براى بقیه دست تکان مى دهند و با خنده و شادى مى گویند، «اعدام! اعدام!»
* سن آنها چقدر بود
محمد بین ۱۸ و ۱۹ و از همه جوان تر بود. البته آقاى ایپکچى کوچک تر بود که ۱۵ سال داشت و او را به دارالتأدیب بردند. او پوسته هاى نارنجک را قالب ریزى مى کرد. پیش آقاى حاج عزیز الله که خدا رحمتش کند، این کار را یاد گرفته بود. مرحوم نیک نژاد حدود ۲۱ و مرحوم عموى ما بین ۲۲ و ۲۳ و مرحوم اندرزگو ۲۰ ، ۲۱ سال داشت. در میان کسانى که اعدام شدند از همه بزرگ تر مرحوم صادق امانى بود که ۳۲ سال داشت.
* از شهادت شان هم نکاتى را ذکر کنید.
من در عالم کودکى فکر مى کردم حالا که به ملاقات رفته ایم، آنها اعدام را از سرگذرانده اند. نمى دانم چرا موضوع به این شکل براى من جا افتاده بود. خانم آسید على که همیشه مى رفتیم از دکه اش تنقلات مى خریدیم، یک روز مرا صدا زد و گفت، «شماها بروید خانه.» گفتم، «چرا » گفت، «خانه تان خبرهایى هست.» پرسیدم، «چه شده » ماجرا را کم و بیش تعریف کرد که احتمالاً عمویتان طورى شده. من در طول راه تا خانه دائماً با خودم تکرار مى کردم که ما تازگى با او ملاقات کردیم و چنین چیزى ممکن نیست. وقتى رسیدم خانه، دیدم همه پریشانند. البته از آنجا رفتیم به خانه پدربزرگم. آقا رضا خانه پدرش مى نشست. خانه هایمان خیلى هم فاصله نداشتند. رفتیم و دیدیم فامیل آمده اند. بعد کم کم مردم و گروه هایى سیاسى هم آمدند، طورى که کوچه بسته شد و پلیس آمد و کنترل اوضاع را به دست گرفت و منطقه، بسیار حساس شد.
* از ارتباطات سید با مرحوم ابوى چه خاطراتى دارید
مسجد حاج آقا براى سیاسیون جنوب شهر مرکزیت خاصى داشت و سید مى آمد آنجا و با کسانى که قرار داشت، کارهایش را هماهنگ مى کرد. گاهى هم پیش حاج آقا مى آمد. من البته او را نمى شناختم. مرحوم آقاى مروى یک بار در مراسم سالگرد حاج آقا بالاى منبر گفت که یک بار خدمت حاج آقاى هرندى بودم و فردى آمد و مدتى با ایشان به شکل آهسته صحبت کرد. بعد حاج آقا از من پرسید، «این آدمى را که آمده بود اینجا، شناختى » گفتم، «نه!» گفت، « سیدعلى اندرزگو بود.» حاج آقا بسیار خوددار بود و این چیزها را به ما نمى گفت. آقاى مروى حتماً خیلى به ایشان نزدیک بوده که این حرف را به او گفته بودند، چون لو دادن چنین مسأله اى بسیار خطرناک بود. آقاى مروى همین اواخر هم که این قضیه را تعریف مى کرد، صدایش را پائین مى آورد و یواش حرف مى زد! برایش خیلى خاطره جالبى بود که در آن دوره، بالاخره یک بار هم که شده سید على را پیش حاج آقا دیده. گاهى هم ساواک به مسجد و منزل حاج آقا مى ریخت و همه جا را مى گشت و وقتى از حاج آقا مى پرسیدیم، «چرا آمده اند » مى گفت، «به خاطر سیدعلى!» یک بار هم این عکس طلبگى شهید اندرزگو را نشان مادرمان داده بودند و پرسیده بودند «این را مى شناسید » مادرم هم گفته بود، «بله! این آقا شیخ على اکبر حمیدزاده است که همیشه پیش حاج آقا مى آید.» آنها متوجه شده بودند که مادر ما اساساً در جریان قضیه نیست و واقعاً تصور مى کند که او آقاى حمیدزاده است. این مطلبى که مى گویم مربوط به دهه پنجاه است. به هر حال آنها ماجرا را تعقیب نکردند، چون اگر این کار را مى کردند، اوضاع ما خیلى به هم مى ریخت. واقعاً هم این عکس معمم شهید اندرزگو خیلى شبیه به آقاى حمیدزاده است. یادم هست که هر چند وقت یک بار حاج آقا را مى بردند. گاهى اوقات مى دیدیم که حاج آقا بعد از نمازش دارد پر و پیمان تر دعا مى خواند. متوجه مى شدیم که ساواک او را خواسته و مادرمان مى گفت که امروز آقایتان رفت سازمان امنیت.
* شهید اندرزگو با پیغام هم از خود خبرى مى داد
خدا رحمت کند مرحوم آقاى حاج عزیزالله را. هر وقت مى آمد مغازه حاج آقاى ما و درگوشى با حاج آقا حرف مى زد؛ مى دانستیم که از سید خبر آورده و ارتباطش با حاجى از آن جنس است.
* از زمانى که شخصاً وارد فعالیت هاى مبارزاتى شدید، احساس خودتان نسبت به کسى که این گونه فعالیت مى کرد و ساواک به او دسترسى نداشت، چه بود مخصوصاً این که ساواک در اواخر دهه چهل و در طول دهه پنجاه ادعا مى کرد که یکى از بزرگ ترین دستگاه هاى امنیتى خاورمیانه است.
در آن محدوده زمانى، بیشتر اسم شیخ عباس تهرانى مطرح بود. براى ما که مى دانستیم این شیخ عباس تهرانى همان سید على اندرزگوست که به اسامى مختلفى فعالیت مى کند و در واقع این پروژه را خوب مى شناختیم، موضوع خیلى جالب بود. در مدرسه بعضى از بچه ها تحت تأثیر سازمان مجاهدین خلق بودند، مثلاً حسن صادق، برادر نادر صادق که بعدها اعدام شد، همکلاسى من بود. حسن ابریشمچى برادر مهدى هم همین طور. گاهى حرف که مى زدیم، من از سید على مى گفتم و آنها خیلى با احتیاط حرف مى زدند، چون از همان روزها وارد مسائل تشکیلاتى شده بودند. یک روز به من گفتند ، «چرا این قدر بى باک این چیزها را مى گویى » من گفتم، «چیزى نیست.» آنها چون ارتباط تشکیلاتى داشتند، این چیزها برایشان سخت بود. من براى آنها از سیدعلى تعریف مى کردم و اسطوره او را به رخ مى کشیدم. بعدها که دانشجو شدیم، از این که سید از دام ساواک جسته و گیر نیفتاده و یا مبارزان را به هم پیونده داده و براى آنها اسلحه تهیه کرده، کیف مى کردیم و سید برایمان تبدیل شده بود به سمبل دوست داشتنى دوران جوانى مان. فکر مى کنم شاید هیچ شخصیتى براى من این قدر حالت اسطوره اى پیدا نکرده بود. یک بار هم در مصاحبه دیگرى در پاسخ به این سؤال که چه کسى براى شما اسطوره است پاسخ دادم که از نظر عملیاتى و عملکردى، هیچ کس را در زندگى ام همتراز او ندیده ام، با این که از لحاظ معرفتى و عالم و دانشمند خیلى داریم، ولى این آدم، از این جنبه برایمان حالت اسطوره اى پیدا کرده بود.
* وقتى حاج آقا خبر شهادت او را شنیدند و بعدها موقعى که خاطرات او را نقل مى کردند، چه احساسى داشتند
الان چیزى در ذهنم نیست، چون وقتى خبر شهادتش رسید، من با حاج آقا نبودم، ولى طبیعى است که شهادت او، مثل شکستن یک غرور بود. این که این همه دوام آورد، براى ما بسیار زیبا بود. موقعى که به شهادت رسید، هنوز خیلى معلوم نبود که در انقلاب دارد به پیروزى مى رسد. توى بحبوحه قضیه بودیم. ما حتى تا دو سه ماه قبل از پیروزى انقلاب هم فکر نمى کردیم قضیه به این سرعت به نتیجه برسد و لذا از این که این اسطوره شکست، آزرده خاطر بودیم. البته اشتباه هم مى کردیم، چون شاید یکى از عناصرى که موجب تقویت عزم مردم براى ادامه مبارزاتشان بود، یکى هم شهادت سید بود. شهادت او روحیه جهادى مبارزان را تقویت کرد.داستان زندگى پر از حماسه او در جامعه پخش شد و دهان به دهان گشت و کمک کرد تا مبارزان، روحیه شان را از دست ندهند.کاش نتیجه زحماتش را در قالب تشکیل جمهورى اسلامى مى دید، چون او با همین نگاه مبارزه مى کرد که روزى حکومت دینى محقق شود، ولى به هر حال تقدیر این گونه بود.