آموزه اي براي زمانه نتواستن ها: نگاهي به نون و القلم جلال

در باب رابطه جلال آل احمد با ديانت نظرات متناقضي طرح شده است. برخي با اتکا به پيشينه مذهبي جلال، خسي در ميقات، نامه وي به امام خميني و برخي جملات پراکنده ديگر (از جمله پاسخ وي به نقد جمال زاده بر مدير مدرسه)، دينداري وي را محرز دانسته اند و خواسته اند که از وي پيشوايي براي ادبيات ديني در ايران بسازند. در مقابل، به همان اندازه و حتي بيشتر، مي توان از رفتارهاي جلال و عقايد وي شاهد آورد که حداقل ارتباط را با دينداري نشان مي دهد. نحوه ازدواج او، رجحان يک گيلاس مشروب با رفقا بر پست گرفتن در دولت مصدق، سرخوردگي از سخت گيري پدر و شورش بر او و عقايد او، رفتارهاي جنسي خلاف مذهبي ذکر شده در سنگي بر گوري، و اعلام مخالفت هاي علني با آموزه هاي ديني که در برخي از متون وي از جمله نون و القلم (در باره انتظار) ذکر شده، شاهدي بر آن است.
در اين متن، قصد ما بر آن است که از منظر انديشه ديني (ونه رفتار ديني) به جلال بنگريم و نشان دهيم که نظريه سياسي جلال (که در نون و القلم بيان شده)، عميقا بازتابي از ادبيات شيعي است و کمتر اثر ادبي را (پيش و پس از انقلاب) مي توان يافت که اينهمه متاثر از دو آموزه انتظار فرج و شهادت باشد.
*******
جلال آل احمد در معرکه آراء و کشاکش نظريه ها زندگي مي کرد. دوراني که هر روز پرچم تازه اي بلند مي شد و راه تازه اي در فضاي سياسي پيش پا گذاشته مي شد. يک روز حزب توده به نمايندگي کمونيسم جهاني، اقبال پيدا مي کرد و جلال نيز در همان دوران به عنوان هوادار و فعال در حزب و در ارگان آن فعاليت مي کرد. تا آنکه ماجراي نفت شمال رخ نمود و همگان ديدند که شعارهاي ضديت با استعمار فقط تا آنجا مقبول است که پاي آمريکا در ميان است و وقتي شوروي طالب نفت شمال ايران مي شود، موازنه مثبت مطرح مي شود.
دوره اي ديگر، نهضت ملي شدن صنعت نفت است و اقبال به مصدق به عنوان يک رهبر ملي. اما جلال پس از ماجراي نهم اسفند 31 (که کمرش در حمله توده اي ها مووف شده بود) و نيز سهم خواهي هاي مليون و اختلافات در آن دوران، سياست به معناي قدرت را به کناري نهاد، تا آنجا که حتي ماجراي کودتا را چند روز بعد شنيد.
اما ماجراي اصلي پس از کودتا، و زماني رخ داد که محمدرضا پهلوي، سرخوش از شکست رهبر کهنسال مقاومت و با پشتگرمي آمريکا، هر نوع مخالفتي را سرکوب مي کرد و استبداد تازه اي را بنا مي گذاشت. شاه جوان با استفاده از ساواک نوپا و بنياد کهن استبداد، دستاوردهاي مشروطيت را با قانون و بي قانون، بر باد مي داد. و آنانکه دل در اعتلاي ايران داشتند، اکنون چه مي توانستند بکنند جز مخالفت و مقاومت، و نامه نگاري و مخالفت هاي بر پايه قانون. و حکومت اين اندازه را هم مدارا نداشت و لذا مقاومت ها به زندان منتهي مي شد و راه هاي مخالفت قانوني به تدريج بسته مي شد.
اما انديشه سياسي در ايران دهه چهل فقط انسداد سياسي را مي ديد و راه چاره اي نمي يافت. مبارزه مسلحانه راه حل انتهاي دهه بود و انقلاب اسلامي متعلق به دهه بعد. در سال هاي پس از کودتا، راهي ديده نمي شد. و «نون والقلم» محصول اين دوران است، دوراني که مشت هاي آسمان کوب قوي واشده و همه علم هاي مبارزه سرنگون شده، برخي به اشتباه کاري هاي داخلي و برخي با دخالت ها و وابستگي هاي خارجي.
جلال البته راه هاي بر پايه مبارزه مسلحانه را نيز نمي پسندد. او بعدها در پاسخ به نامه يکي از شاگردانش (اصغر شيرازي) مي گويد که وضعيت فعلي به گونه اي است که چيزهايي را به شاگردانش مي آموزد و آنها وارد سياست مي شوند (و حکومت رفتارهاي آنها را تحمل مي کند و مبارزه آنها به زندان و اعدام ختم مي شود) و بعد جلال بايد جنازه آنها را تحويل بگيرد. و او اين را نمي خواهد. يعني اين وضعيتي است که او طلب نمي کند. اين نه به معناي نفي شهادت است، بلکه ورود بي تامل در سياست را نمي پذيرد، رفتاري که بسياري از مبارزين دوران بعد داشتند.
در هر حال، آن دوران، دوراني است که راه چاره اي ديده نمي شد و جلال از دل سنت و برآمده از نگاه ديني، چاره اي پيش پا مي گذارد: شهادت. راهي که انقلابيون در دهه پنجاه نيز به آن مي رسند. اما جلال در استيصال دوران پس از کودتا، آن را مي يابد. خود او در مصاحبه اي در باره آن مي گويد: «من آنجا (در نون و القلم) بازگشتي به سنت خواستم بکنم و زمان حال را در سنت بياورم. و بعد من مي خواستم يک مساله اي را در آنجا توضيح دهم: مساله شهادت را. ... مساله شهادت به نظر من مفهومش را از دست نداده است...و هنوز مسلط است. ما از وقتي که ول کرديم شهيد شدن را و قناعت کرديم به شهيدنمايي، کار خراب است... البته مطلب زمينه اش بر تجربيات خصوصي زماننا هذا است.... عده اي بلند شدند رفتند هندوستون که برگردند و آزادي را براي ما سوغات بياورند... براي اين کتاب من يک دوره تفسير قران ديده ام، خيلي ساده.» (ارزيابي شتابزده، ص72) و در سال چهل و سه هنوز آن راه را مي پسنديد: «اما براي نون و القلم (من به سادگي بگم) هنوز ارزش بيشتري از خيلي کارهام قائلم» (همان، 94)
جلال در نون و القلم مي گويد که چگونه مي توان قدرت نداشت اما مبارزه کرد. اساس داستان برگرفته از جنبش نقطويه در دوران صفويه است اما قصد اصلي جلال، تعريضي به جنبش کمونيستي آن دوران و حزب توده (به تعبير جلال، «شکست اون دستگاه و زمان و حقه بازي ها») است که به وقت لزوم پااندازي اصحاب قدرت را هم مي کرد و به زبان داستان، زنان حرمسرا را براي دربار هند تحفه مي برد (که استعاره اي است از تلاش حزب توده براي واگذاري امتياز نفت شمال به دولت شوروي). و اما در سطح ديگري، راهي است تازه براي مبارزه در ايران.
نون و القلم (که در سال 40 نوشته شده)، شرح سر برآوردن و افول قلندران است در يک حکومت پادشاهي. قلندران همه سر سپرده «شخص واحد» (تراب ترکش دوز) بودند. «آداب واعتقادهاي اين قلندرها از اين قرار بود که مرکز عالم خلقت را «نقطه» مي دانستند و همه ي تکليف هاي شرعي را از دوش مردم برداشته بودند و ميان خودشان به رمز و کنايه حرف مي زدند و حروف ابجد را مشکل گشاتر از هر طلسمي مي دانستند و به جاي «بسم الله» مي گفتند «استعين بنفسي» و به جاي «لااله الا الله» مي گفتند «لااله المرکب المبين» و خيال مي کردند اسم اعظم را گير آورده اند و... گرچه شايد بوي کفر بدهد . اما خلاصه اعتقادشان اين بود که به جاي پرستيدن خدايي که در آسمان ها است و احتياجي به نماز و روزه ي آدم هاي مافنگي ندارد و همه ي دعا ثناها، بشر خاکي را بپرستيم تا شايد از اين راه يک خرده بيشتر بهش رسيده باشيم و احتياجاتش را يک کمي بيش تر برآورده باشيم.»
کارگزاران حکومت براي رفع چشم زخم از پادشاه، تصميم مي گيرند پايتخت را رها کنند و به قلندران بسپارند و به «قشلاق همايوني» بروند. قلندران شهر خالي را تصرف مي کنند و در اين توهم که حکومت را شکست داده اند، آداب تازه (و عادلانه اي) براي حکومت وضع مي کنند و البته در اين ميانه ناگريز از استفاده از زور هستند و همه روش هاي حکومت هاي ديگر را پيش مي گيرند. و بالاخره با ناراضي کردن مردم و اشراف و توطئه ستون پنجم دشمن در شهر، کاري از دست دستگاه توپ ريزي آنها نمي آيد و لشکر پادشاه (که با واگذاري بخشي از کشور به همسايه جنوبي، توپ هاي قدرتمندي در اختيار دارد) شهر را محاصره مي کند و قلندران چاره اي جز گريز به هند ندارند و براي تحفه به دربار هند، از ميان حرمسراي شاهي چند نفري را دست چين مي کنند و داستان قلندران پايان مي گيرد.

اما شخصيت اصلي داستان، دو ميرزا بنويس هستند به نام هاي ميرزا اسدالله و ميرزا عبدالزکي. ايندو در جريان يک اتفاق، با حسن آقا از بزرگان قلندريه مرتبط مي شوند و سپس به اجبار درگير در فعاليت هاي قلندران مي شوند و قضاوت را و ثبت و ضبط سلاح و آذوقه را بر عهده مي گيرند. با فرار قلندران، ميرزا عبدالزکي هم با آنها مي رود، اما ميرزا اسدالله (که به نوعي بيان کننده نظرات جلال است) مي ماند و اين تمام ماجرا است.




ميرزا اسدالله هم در زمان ورود به حکومت قلندران و هم در هنگام فرار قلندران، نظرات خود را در باره ايده خود بيان مي کند و ما در اين متن، به اختصار آن را مي آوريم و البته فهم درست آن منوط به قرائت نون والقلم است.


وقتي «تراب کوي حق» از دو ميرزا بنويس دعوت مي کند که آنها را «دست تنها نگذارند»، ميرزا اسدالله به سختي مي پذيرد. او در مخالفت خود براي ورود به حکومت مي گويد: «من از آن هايي نيستم که هرکاري پيش دست شان آمد ، مي کنند. براي من مبناي هر عملي ايمان است. اصول است. اول اعتقاد ، بعد عمل . قصد قربت را که لابد شنيده ايد ؟ اگر ديگران فقط آداب مذهبي را با قصد قربت به جا مي آورند من در هرکاري بايد قصدم قربت باشد . در حالي که من اصلا نمي دانم شماها چه به سر داريد . البته تکفيرتان نمي کنم ، اما بهتان مومن هم نيستم . در چنين وضعي از دست من چه کاري ساخته است؟» و مي گويد: «وقتي تو مرا به کاري دعوت مي کني که کم و کيفش برايم روشن نيست ، مي خواهي دورانديشي هم نکنم ؟ فرض کنيم که من ترسو؛ اما چه غرض از کاري که موفقيتش مشکوک است؟ جز يک خونريزي تازه؟ از همه اين ها گذشته، گفتم که من مبناي ايمان شما را ندارم و تو بهتر از من مي داني که فقط در راه يک ايمان مي شود چشم بسته قدم گذاشت.»

و مي گويد: «گيرم که اين حضرات بردند و به حکومت هم رسيدند ، تازه به نظر من هيچ اتفاق جدي نيفتاده . رقيبي رفته و رقيب ديگر جايش نشسته . مي دانيد ، من در اصل با هر حکومتي مخالفم . چون لازمه ي هر حکومتي ، شدت عمل است و بعد قساوت و بعد مصادره و جلاد و حبس و تبعيد . دوهزار سال است که بشر به انتظار حکومت حکما خيال بافته . غافل از اين که حکيم نمي تواند حکومت بکند ، سهل است ، حتي نمي تواند به سادگي حکم و قضاوت بکند . حکومت از روز ازل کار آدم هاي بي کله بوده . کار اراذل بوده که دور علم يک ماجراجو جمع شده اند و سينه زده اند تا لفت و ليس کنند . کار آدم هايي که مي توانند وجدان و تخيل را بگذارند لاي دفتر شعر ، و به ملاک غرايز حيواني حکم کنند ، قصاص کنند ، السن بالسن ، تلافي ، کيفر ، خون ريزي و حکومت . در حالي که کار اصلي دنيا در غياب حکومت ها مي گذرد . در حضور حکومت ، کار دنيا معوق مي ماند . هر مشکلي از مشکلات بشري ، اگر به کدخدا منشي حل نشد و به پادرمياني حکومت کشيد ، زمينه ي کينه مي شود براي نسل هاي بعدي.»

و در پاسخ به اينکه « حرف هايت بوي ناگرفته و بوي وازدگي مي دهد»، مي گويد: « نجابت واماندگي از دو مقوله مختلف است. آدم وامانده قدرت عمل ندارد . اما نجيب کسي است که قدرت عمل داشته باشد و کف نفس مي کند.»


ميرزا اسدالله به دنبال معصوم مي گردد، و معتقد است: «قدرت حق در کلام شهداست . به همين دليل من تاريخ را از دريچه ي چشم شهدا مي بينم . از دريچه ي چشم مسيح و علي و حلاج و سهوردي . نه از روي نوشته ي زرنگار حکماي رسيده که انوشيروان آدمي را عادل نوشته اند با آن همه سرب داغ که به گلوي مزدکي ها ريخت.» جستجوي معصوم او را به امام زمان مي کشاند، اما «من از آن هايي نيستم که به انتظار امام زمانند براي من هرکسي امام زمان خودش است . مهم اين است که هر آدمي به وظيفه ي امامت زمان خودش عمل کند . بار امانت پعني همين.»

ميرزا اسدالله آرمان گرايي خود را چنين بيان مي کند: «اين وضع را من نساخته ام . کسي هم که ساخته به ميل من نساخته . من از اصل اين دنيا را با اين وضع قبول ندارم ، نه اين ور سکه اش را ، نه آن ورش را . دنياي من آن قدر پست نيست که پشت و روي يک سکه جا بگيرد . دنياي من تا به حال ، فقط در عالم خيال ، واقعيت پيدا کرده . اين است که زندان و دوزخ و بهشت برايم فرقي نمي کند . من هرجا باشم . و در هر حال ، فقط به خيال خودم زنده ام.» و مي گويد: «نفرت دارم . بدجوري هم دارم .من نفس نفرتم . نفس نفي وضع موجودم . و ناچار بايست نفس قيام هم باشم .»




اما در نهايت و بعد از اين محاجه طولاني، تن را بدهکار مي داند: «اگر اين تن بدهکار نبود ، بدهکار اين همه نعمتي که حرام مي کند ، چه راحت مي شد کنار نشست وتماشاچي بود و خيال بافت و به شعر و عرفان پناه برد . اما حيف که جبران اين همه نعمت به سکون ممکن نيست . اين هوا ، اين دوستي ، اين دم ، پسرم حميد ، و قاليچه اي که حاشيه اش بافته شده ؛ جبران هرکدام از اين نعمات را بايد به عمل کرد . نه به سکون . سکون و سکوت ، جبران هيچ چيز را نمي کند . تو آقا سيد ، طبعا اهل عملي و به دنبال ماجرا . خوشا به حالت ! و تو حسن آقا ايمان داري . و چه بهتر ازاين ! اما من در حالي بايد عمل کنم که... با علم به اين که هيچ دردي از دردهاي روزگار را دوا نمي کنيم» و وارد جرياني مي شود که از ابتدا آن را شکست خورده مي داند و به کمک قلندران مي شتابد و روزي صد بار قضاوت مي کند، حکم مصادره اموال مردم را مي دهد و در نهايت فرمان تير هم مي دهد.




در گفتگوي بعدي، وقتي همه قلندران آماده فرار هستند، ميرزا اسدالله مي ماند و چنين استدلال مي کند: « من حالا مي فهمم که چرا کسي تن به شهادت مي دهد . چون بازي را مي بازد . و فرار هم نمي تواند بکند . اين است که مي ماند تا عواقب باخت را تحمل کند . وقتي کسي از چيزي يا جايي فرار مي کند ، يعني ديگر تحمل وضع آن چيز يا آن جا را ندارد . و من مي خواهم داشته باشم . براي من تازه اول امتحان است.» و در پاسخ قلندران که مي گويند «اين فرار هم يک نقشه است . آمادگي براي بعد است. يک نوع مقاومت است»، مي گويد: «نه فرار مقاومت نيست . خالي کردن ميدان است. کسي که فرار کرده از خودش سلب حيثيت مي کند . حتي در يک بازي يا بايد برد يا بايد باخت . صورت سوم ندارد . معامله ي بازار که نيست تا دلال وسطش را بگُيرد . معامله ي حق و باطل است.

نظريه شهادت از نظر ميرزا اسدالله چنين است: «براي من موثرترين نوع مقاومت در مقابل ظلم ، شهادت است . تا وقتي حکومت با ظلم است و از دست ما کاري برنمي آيد، حق را فقط در خاطره ي شهدا مي شود زنده نگه داشت. درست است که شهادت دست ظلم را از جان و مال مردم کوتاه نمي کند ، اما سلطه ي ظلم را از روح مردم مي گيري . مسلط به روح مردم خاطره ي شهدا است ، و همين است بار امانت. مردم به سلطه ي ظلم تن مي دهند ، اما روح نمي دهند . ميراث بشريت همين است . آن چه بيرون از دفتر گنديده ي تاريخ به نسل هاي بعدي مي رسد ، همين است.»


آنچه جلال به نسل خود مي آموزد، و تا آخر عمر خود بدان پايبند است و عمل هم مي کند، مبارزه است، آرمان گرايانه و بر اساس نفي وضع موجود و برگرفته از ايده انتظار. و در مبارزه، جز برد يا باخت راه سومي وجود ندارد و وقتي نمي توان در مقابل حکومت ظلم کاري کرد، تنها شيوه مبارزه، از جان گذشتن است و شهادت. جلال نمي گويد که اين ايده را چگونه يافته است و تنها مراجعه به قران و خواندن يک دوره تفسير قران را براي آن بيان مي کند، اما اين نگاه، که تماما در انقلاب اسلامي نيز توسط امام خميني بکار رفت، ايده اي است برگرفته از عاشورا و نگاهي کاملا شيعي است، شيعه انقلابي.