آتش غضب رضا شاه

امروز اوقاتم خيلي تلخ است ـ از صبح تا حالا هيچكس را نپذيرفتهام. حتي معاون و مدير كلها را هم گفتهام به اطاقم راه ندهند ـ خيلي عصباني هستم ميترسم نسبت به آنها هم عصباني شده و بدگوئي كنم. سه ساعت است تنها در اطاقم نشسته پيشخدمت هم اجازه ورود ندارد مگر اينكه احضارش كنم ـ يا راه ميروم يا مينشينم آرنجم را روي ميز ميگذارم و سرم را ميان دو دستم گرفته فكر ميكنم. در اين سه ساعت 14 فنجان قهوه خوردهام ولي هنوز تخدير نشده حال عصباني را دارم!
من در دورهي خدمتم از هيچكس كج خلقي نديده و تندي نشنيدهام. چه رسد به اين كه عبارات ركيك بشنوم. به همين دليل سخت به زحمت و مشقت افتادهام زيرا صبح طرف بيمهري اعليحضرت واقع شده و مرا (مرتيكه) خطاب كرده بود.
امروز صبح كه شرفياب شدم چند فقره موضوعات مختلف مطرح مذاكره بين اعليحضرت و من و دو نفر از همقطارهايم واقع گرديد. در پايان مذاكرات، شاه موضوعي را از من سؤال كرد و چگونگي خاتمهي امر را پرسيد ـ من حقايق امر را اظهار داشته و پايان امر را كه چگونه خاتمه يافت به عرض رسانيدم.
شاه با كمال سكوت تمام را گوش داده بعد گفت (مرتيكه تو هم كه چيزي نميفهمي ـ برو گم شو!) من قصد داشتم اظهار نظر كرده و از خود دفاعي نمايم. به خاطرم آمد كه يكي از وزراي همقطار من در تاريخي طرف خطاب (مرتيكه) واقع شده و جواب داده بود كه «وقتي من با اين همه جان كندن (مرتيكه) خطاب شوم ساير اعضاء من كه ناظر زحمات شبانهروزي من هستند اين نوع قدرداني را ببينند از كار دلسرد خواهند شد و كاري از پيش نخواهد برد!»
همين دفاع او سبب شد كه زير لگد اعليحضرت افتاده و به عواقب بدي دچار شود.
اين فكر كه به خاطرم آمد از اظهار هر حرفي مانع گرديد. سري به علامت احترام فرود آورده بيرون آمدم و بدون آنكه منتظر ساير همقطارها بشوم اتومبيل را سوار شده به وزارتخانه آمدم و تاكنون چند فقره استعفا نوشته و پاره كردهام بالاخره نميدانم چه بايدم كرد.
وزير عدليه، يكي از همقطارهاي من كه خيلي با هم دوست هستيم در اين موقع تلفني به من كرد و گفت قضايائي شنيدهام چون در تلفن نميشود صحبت كرد، بيا اينجا با هم صحبت كنيم ـ گوشي را گذاشته سوار اتومبيل شده و نزد او رفتم. بين راه فكر كردم كه چرا به جاي 3 ساعت رنج و مشقت خود اول پيش او نرفته بودم تا به وسيله درد دل رفع آلام خود را بنمايم؟
وارد وزارت عدليه شده و يكسره به اطاق وزير رفتم. اطاق خلوت بود پيشخدمت دستور داد كسي نيايد و نشستيم ـ من شرح حال خود را گفتم و چارهجوئي خواستم و آخرين مينوت استعفائي كه نوشته بودم جلويش گذاشتم.
مينوت اين بود كه «چاكر چند ماهي است كه به وزارت دارائي گماشته شده و آنچه در قدرت خويش داشتم به بندگان اعليحضرت همايوني و كشور خدمت كردهام. اكنون قواي بدني چاكر تحليل رفته و به استراحت احتياج دارم. استدعا از پيشگاه مبارك دارم چاكر را ازخدمت معاف فرمائيد.» اين مينوت استعفا كه گفتم آخرين مينوت است براي اين است كه مينوتهاي اوليهام خيلي تند و خشن و تعرضآميز بود كه آنقدر از آن كسر كردم تا به اين صورت درآمده است.
وزير عدليه گفت مگر شاه بچه است و نميفهمد كه اين استفعا تعرض است به شاه مينويسي من خدمت كردهام تو چه داخل آدم كه خدمتي كرده باشي ـ مگر نميخواهي بداني «اين همه آوازها از شه بود؟....»
گفتم حالا چه كنم؟
گفت هيچ؟ برو سر كارت و به كارهايت رسيدگي كن مرتيكه را يك قربان صدقه فرض كن و بالاتر از اين را هم انتظار داشته باش و بدان كه اين عبارت و عبارات ديگر كه بعدها خواهي شنيد اظهار محبت است.
گفتم يعني ميفرماييد اين قرمساق اولي است كه ميخواهند گوشم را پركنند؟
گفت بله، همان قرمساقي است كه با دولب مبارك فرمودند!
گفتم براي من خيلي مشكل است اين عبارات را شنيده و برخود هموار كنم. گفت بله امروز مشكل است اما كمكم عادت ميكني. بهر حال فعلاً برو سر كارت من هم در اطراف تحقيقاتي ميكنم البته اگر كلمه مرتيكه همانطور كه من حدس ميزنم مقدمات مهر بيشتري باشد به تو اطلاع ميدهم و اگر از روي بيمهري بود باز هم خبر ميدهم كه استعفا بدهي و چگونگي استعفا را هم خواهم آموخت.
وزير عدليه پس از چند روز ديگر به من گفت كه «مرتيكه» مقدمه مهر و محبت و آزمايش ظرفيت تو بود و خوب شد به دادت رسيدم و الا اكنون بايد از طرف كسانت احوالت را در محبس بپرسم؟
امروز واقعه غريبي در هيئت وزراء اتفاق افتاد وزراء همه ميدانستند كه چند روز است شاه نسبت به وزير دارائي غضبناك است و پي بهانه ميگردد كه او را سخت گوشمالي دهد. خود وزير دارائي هم اين موضوع را ملتفت شده و سخت هراسناك است.
عيب عمده كار وزراء و متصديان دستگاه پهلوي اين است كه بيچارهها نميدانند چرا مورد غضب واقع شده و بچه دليل مورد لطف و مرحمت واقع ميشوند حقيقتاً با اين وضع كار كردن و دلگرم بودن خيلي مشكل است زيرا كمتر وقتي يكي از وزراء خنده و تبسم شاه را ديد و هميشه منتهاي دلخوشي هر يك آن است كه اعليحضرت در موقع ملاقات اوقاتشان تلخ نشده اظهار نارضايتي نفرمودهاند و همين كه وزيري با شاه با بدن سوزان و قلب مرتعش روبرو شد و فحش و كتك و اقلاً بدگوئي و نارضايتي نشنيد براي او منتهاي افتخار و خوشحالي است. با اين وصف معلوم است چيزي كه چرخ اموركشور را ميچرخانه فقط ترس و وحشت است و به همين جهت در جائي كه وحشت و ترس در ميان نيست يا كارها طوري است كه شاه مطلع از آن نميشود هيچ كس كار نميكند و بلكه همه در خرابكاري اصرار دارند.
خود شاه نيز از اين موضوع مطلع است و به اين جهت است كه هميشه سعي ميكند با مجازات وزراء به قيمت آبرو و حيثيات و حال كشور كار از آنها بكشد و اگر آبرو و حيثيت در نزد آنها ارزش نداشت و به فحش دادن كار پيش نرفت با كتك و حبس موجب ارعاب آنها گردد و اين است كه هميشه كارها در چنين حكومتي فلج است يعني كارها تمام باسمهاي و صورتسازي است و آنچه به نظر شاه ميرسد تمام با ظاهر توالت كرده و ظريف و قشنگ ميباشد ولي در زير قشر بالا كه از چشم شاه دور است به قدري كثافت پر است كه از بوي گندش همه پرهيز ميكنند.
تمام وزراء هم اين وضع را ميدانند ولي چون اخلاق شاه اين طور است طبعاً جرأت نميكنند به او صميمانه حقايق را بگويند.
امروز وقتي جلسه هيئت وزراء در حضور شاه منعقد شد، اعليحضرت از ابتداي ورود عصباني بود، به تدريج عادت وزراء اين شده بود كه وقتي شاه در جلسه ميآيد اول به قيافه او دقت ميكردند كه ببينند آثار گرفتگي در وي هست يا نه و امروز اولين دفعه كه نگاه هر يك از وزراء به چشمان شاه افتاد آثار غضب از او هويدا بود و بدين جهت دست و پاها را جمع كرده و منتظر ظهور يك حادثه جديدي شدند.
حسبالمعمول وزراء به تمام قد تا نزديك زمين تعظيم كرده و سپس شاه نشست و اجازه جلوس فرمودند شاه پرسيد. امروز راجع به چه مطلبي بايد گفتگو بشود. نخستوزير يادداشت كارها و پروندههائي را كه بايد به عرض رساند تقديم كرد.
شاه بدون مقدمه گفت مردهشوي كار كردن همه شما را ببرد فقط پرونده به من تحويل ميدهند. از اين بيان همه وزراء غرق وحشت شده و سكوت محض در فضا حكمفرما بود. منتظر كلام شاه بوديم كه ناگهان رو كرد به وزير دارائي و گفت:
تو براي من ديكتاتور شدي آقا؟ و وزير دارائي بيچاره در حاليكه مثل بيد ميلرزيد و رنگش مثل گچ شده بود عرض كرد چه گناهي كردهام؟ شاه مهلت نداد كه كلامش تمام شود با صدائي بلند فرياد زد: پدر سوخته كي به تو اجازه داد كه هفت ميليون و نيم براي سدسازي از كيسه دولت بدهي؟
وزير دارائي عرض كرد: بر حسب امر مبارك حواله آن را امضاء كردم و تقصيري متوجه چاكر نيست.
نعره شاه بيشتر بلند شد و در حاليكه دستش را دراز كرد كه با سيلي به صورت وزير دارائي بزند گفت احمق خفه شو خيال ميكني از حقهبازي و پدرسوختگيهايت خبر ندارم.
وزير دارائي كه از ترس نميتوانست نفس بكشد صورتش را عقب كشيد كه سيلي نخورد و چند قدم هم عقب رفت و دستش را بياختيار جلوي صورتش گرفت. شاه كه بيشتر عصباني شد، زيرسيگاري بلور را از روي ميز برداشت و به طرف او پرتاب كرد وزير دارائي بدبخت باز دست جلو صورت گرفت و زيرسيگاري به گوشه صورت او خورده و رد شد و پشت سرش به ديوار خورد و قطعه قطعه شد. ولوله عجيبي در ميان وزراء افتاد ولي كي ميتوانست تكان بخورد. شاه دوباره روي صندلي نشست و تمام وزرا برخاسته ايستاده بودند. شاه يك پارچه آتش مشتعل بود و دائماً فحش ميداد و ناسزا ميگفت. دوباره رو به وزير دارائي كرد و گفت «بيا جلو پدرسگ، تو هم خيانت بلد شدي؟ تو هم خراب از آب درآمدي؟ بگو! توضيح بده كه كجا من به تو گفتم اين پول را بپردازي؟ وزير دارائي با آنكه خطر بزرگي متوجهش بود حقيقتاً شجاعت نشان داد، چارهاي هم نداشت، اگر اين شهامت را از خود نشان نميداد ممكن بود در قعر محبس جا گرفته و دچار مرض سكته معمولي شده به سر دار اسعد و تيمورتاش ملحق شود.
حقيقتاً شهامت و شجاعتي كه در آن روز در حضور شاه از وزير دارائي ديده شد تمام وزراء را متحير ساخت. پس از اينكه زيرسيگاري بلور را شاه با آن عصبانيت و غضب به طرف صورت وزير دارائي پرتاب كرد، تمام وزراء تصور ميكردند كه پشت سر اين عمل مرگ حتمي و بلاي غيرقابل اجتناب براي وزير دارائي بيچاره نازل خواهد شد. همه رنگها پريده و مثل گچ ديوار ايستاده؛ قلبها تمام مضطرب و به طوري ميزد كه از نزديك اگر كسي گوش ميداد صداي ضربان آنها شنيده ميشد. اگر آن زير سيگاري با آن شدت به مغز وزير دارائي اصابت كرده بود جمجمه آن بيچاره خورد ميشد و به طوري خود او بي اختيار شده بود كه نفهميد كنار ابرويش مجروح و خونآلود و خون به صورتش جاري شده است.
پس از چند دقيقه سكوت نخستوزير خواست كلامي بگويد كه آتش غضب شاه را خاموش كند ولي شاه كه در اين موقع نشسته و با اوقات كاملاً تلخ پروندهاي را ورق ميزد سرش را در حاليكه تكان ميداد بلند كرد متفكرانه گفت:
«عجب پدرسوخته بازي است همهاش دروغ! همهاش دزدي!»
در اثر اين كلام نفس نخستوزير در سينهاش قطع شده و دهانش نيمهباز ماند.
شاه باز رو كرد به وزير دارائي و گفت: بيا جواب بده به من بايد ثابت كني كه كي به تو گفت حواله اين هفت ميليون و نيم را امضاء كني و الا نابودت خواهم كردم!
وزير دارائي كه مثل موش آب نكشيده ايستاده بود در حاليكه نفسنفس ميزد گفت، قربان فدوي تقصير ندارم! جز خدمت كار ديگري نكردهام و جز فداكاري در راه اعليحضرت همايوني و اطاعت اوامر ملوكانه وظيفهاي انجام ندادهام حالا هم دلائلي در دست دارم كه بر حسب تمايل اعليحضرت اين حواله را امضا كردهام ولي ميل دارم بيتقصيريم پس از آن كه بيگناه اعدام شدم ثابت شود. استدعا دارم تصميمي كه براي اعدام چاكر داريد، به تأخيرنياندازيد، اين زندگاني هزار درجه از مرگ بدتر است.
شاه كه انتظار شنيدن چنين كلامي را از وزير دارائي آن هم در حضور هيئت وزراء نداشت غرق تعجب شد ولي اين كلمات وزير دارائي چون بيچاره از جانش دست شسته و در آن ساعت نميفهميد چه ميگويد و از روي قلب سوزناكش تراوش ميكرد تأثير خود را در شاه كرد.
رضاشاه دريائي از سوء ظن اطرافش را احاطه كرده و به همه كس با نظر بدبيني نگاه ميكرد و درعين حالي كه اكثريت رجال و اطرافيان خودش را بيحقيقت و درغگو ميدانست و به آنها با منتهاي تحقير نگاه ميكرد به دليل و منطق قانع ميشد و ميل داشت اگر كسي را به مرگ هم محكوم ميكند به او اجازه دهد كه هرگونه دليلي بر بيگناهي خودش دارد بياورد و اگر قانع نميشد آن وقت هر مجازاتي ميل داشت درباره گناهكار اجرا ميكرد.
در اين موضوع از روي صورت ظاهر حق به جانب شاه بود، اجازه مخصوص و صريحي براي پرداخت اين پول در دست وزير دارائي نبود ولي او داراي سوابق خوبي بود و خيلي به شاه نزديك بود.
در دربار تقرب و منزلت داشت و حقيقتاً جانفشانيها و زحماتي كه او براي شاه و كشور متحمل شده بود قيمت داشت ولي وقتي كارها تا اين درجه سخت كنترل و ترس از شاه تا اين حد در دلها باقي باشد البته اين گونه حوادث اشتباهي هم پيش ميآيد.
شاه سوءظن برده بودكه وزير دارائي استفاده شخصي در پرداخت اين پول داشته است و وقتي وزير دارائي به طرزي كه معلوم بود از جانش گذشته صداقت و خدمات او و بيوفائي و حقناشناسي شاه را بالصراحه گفت حاضر شد كه به عرايضش با ملايمت گوش بدهد ولي وزير دارائي يك زرنگي ماهرانهاي در آن ساعت كرد كه از آن ساعت خطرناك گريخت و موضوع را به وقت ديگر محول كرد و آن اين بود كه در جواب شاه عرض كرد:
چاكر در اين ساعت قادر نيستم عرض بكنم و تا فردا مهلت ميخواهم كه ادله بيگناهي خود را به عرض برسانم كه هر طور نظر مبارك تعلق گيرد اطاعت شود شاه هم پذيرفت ولي گفت تا اين موضوع روشن نشده در منزلت توقيف باش و جز با اجازه شهرباني نبايد بيرون بروي. با اين پيش آمد اعليحضرت نشست و شروع به كارهاي هيئت شد و به وزراء هم اذن جلوس داد ولي كي ميتوانست ديگر كار بكند و كدام يك از وزراء فكر و حواس سالم درمغزشان بود. آن جلسه به اين طريق گذشت و معلوم شد اين دوز و كلك را دو نفر از وزرا با يكي از رؤساي دربار براي وزير دارائي بيچاره چيده و به آن مرد اينطور فهماندهاند كه اعليحضرت مايل به صدور چنين حوالهاي هستند و وزير دارائي هم اعتماد كرده و بعداً همان موضوع را به عرض شاه رسانيدهاند و وقتي شاه فهميد كه او تقصير واقعي و قصد خيانت نداشته از مجازاتش چشم پوشيد اما مجرم اصلي را مجازات نكردو باز به وزير دارائي بدگمان بود!