فردای کودتا از زبان طراح کودتا

مصدق رفت و شاه آمد. نتیجه این جریان بالاخره چنین شد. روز شنبه 22 اوت (31 مرداد) شاه (اعلیحضرت همایون شاهنشاه) با پیروزی بازگشت. از آن جایی که دوستان ایرانی من هیچ نوع حرکتی را در تعطیلات پنجشنبه و جمعه توصیه نمی کردند شاه ترجیح داد بعد از تعطیلات آخر هفته به تهران بیاید.
در هنگام ورود به وسیله نخست وزیر فضل الله زاهدی و تمام اعضای هیات دولت و دیپلمات ها و جمعیت زیادی از طبقات مختلف مردم مورد استقبال قرار گرفت. جمعیت در خیابان ها ایستاده بودند و موقعی که ماشین روباز به طرف سعدآباد که در شمال تهران و نزدیک کوه قرار داشت حرکت کرد، برایش ابراز احساسات می کردند. من در میان جمعیت خوشحال به سفارتمان در تخت جمشید برگشتم و لویی هندرسن سفیر امریکا نیز در آنجا به من پیوست. او خبر داد که مصدق شب گذشته به پلیس تلفن کرده و خود را تسلیم نموده است. ما نمی دانستیم با او و ریاحی و بقیه که به پادشاهشان خیانت کرده بودند چه باید می کردیم. شب بعد می باید راه حلش را می یافتم.
بار دیگر یکشنبه نیمه شب 23 اوت (اول شهریور) به قصر رفتم. با ماشین سفارت. گارد دم در به من سلام نظامی داد. او در دفعات قبل هیچ گونه عکس العملی نشان نمی داد.
خیلی خوشحالم که شما را اینجا می بینم. خیلی بهتر از داخل ماشین و خیابان باغ است
راننده مستقیما مرا کنار پله ها برد. آنجا مردی با لباس فراک از من استقبال کرد. تعظیم کوتاهی نمود و مرا به طبقه دوم راهنمایی کرد. شاه در آنجا در اتاق پذیرایی منتظر من بود. من قبلا آنجا نرفته بودم. میز اعلیحضرت در قسمت غرب اتاق قرار داشت و در قسمت شرق اتاق دو مبل راحت و یک کاناپه گذاشته شده بود. موقعی که به یکدیگر دست می دادیم مرد دیگری با لباس فراک با گیلاس های کوچک ودکا و خاویار وارد شد. بعد شاه اشاره کرد که بنشینم. اولین کلماتی که به کار برد خیلی موقرانه و سنگین ادا شد: "من تاج و تختم را از برکت خداوند، ملتم و ارتشم و شما دارم."
گیلاسش را برداشت و به سلامتی من دستش را بلند کرد و من هم همین کار را کردم و هر دو آن را نوشیدیم. بعد خندید: "خیلی خوشحالم که شما را اینجا می بینم. خیلی بهتر از داخل ماشین و خیابان باغ است"
در جواب تبسم کردم: "خیلی خوب است اعلیحضرتا"
- "نخست وزیر جدید همان طور که می دانید دوست بسیار خوب شماست و به زودی خواهد آمد. موضوعی هست که میل داشته باشید قبل از آمدن او راجع به آن صحبت کنیم؟"
من تامل کردم: "من میل دارم بدانم آیا جنابعالی در مورد مصدق، ریاحی و دیگران که علیه شما توطئه کرده بودند فکر کرده اید چه خواهید کرد؟"
اعلیحضرت با قاطعیت جواب داد: "من خیلی درباره اش فکر کرده ام. همان طور که می دانید مصدق قبل از ورود من خودش را تسلیم کرده است. او را محاکمه خواهند کرد و اگر دادگاه پیشنهاد مرا قبول کند (لب هایش می لرزید) به سه سال حبس در منزلش یا در دهکده اش محکوم خواهد شد. بعد از آن مدت هم آزاد خواهد بود از منزل بیرون بیاید ولی از دهکده اش نباید خارج شود. (در حقیقت سال ها بعد به او اجازه دادند برای درمان پزشکی قبل از مرگش به تهران بیاید) ریاحی هم به سه سال زندان محکوم خواهد شد و بعد هم آزاد می شود تا هر کار که دلش می خواهد بکند. البته نه کارهایی که جنبه مخالفت داشته باشد."
لبخندی زد و ادامه داد: "چند نفر دیگر هم تنبیهات مشابهی خواهند داشت. فقط یک استثناست و آن هم حسین فاطمی است که هنوز او را پیدا نکرده اند ولی پیدا خواهد شد. رفتار او خیلی توهین آمیز بود. او حزب توده را وادار کرد تا مجسمه های من و پدرم را سرنگون کنند. موقعی که پیدایش کنم او را اعدام خواهم کرد. و دوستان شما خان های قشقایی، شما درباره آنها درست می گفتید، شنیدم به تهران آمده و شما را تهدید کرده بودند. آنها نمی توانند در مملکت بمانند آنها باید تبعید شوند."
با موافقت کامل و قاطعانه اشاره کردم بهتر است مواظب آنها باشید که مبادا دوباره یواشکی برگردند. آنها دشمنانی هستند که باید جدی شان گرفت.
من تاج و تختم را از برکت خداوند، ملتم و ارتشم و شما دارم
یک فراک پوش دیگر داخل اتاق شد و به شاهنشاه آهسته پیامی را داد. فضل الله زاهدی داخل شد و به شاه تعظیم کرد و با لبخند دوستانه ای به من دست داد. من بطور رسمی گفتم "اعلیحضرتا می توانم آنچه را که چهارشنبه شب به نخست وزیر و اعضای هیئت دولت گفتم برای جنابعالی تکرار کنم؟" شاه ابرویش را با تعجب بالا برد ولی با سر جواب مثبت داد.
- "من به آنها گفتم و اینجا دوباره تکرار می کنم که ایران به هیچ وجه به من و ما امریکایی ها و انگلیسی ها که مرا فرستادند هیچ نوع بدهکاری ندارد. تشکر مختصر را قبول داریم ولی هیچ نوع بدهی یا تعهدی وجود ندارد. آنچه ما انجام دادیم در جهت منافع کلی ما بود و نتیجه آن پاداش ماست."
زاهدی دوباره لبخندی زد. شاه جدی به من نگاه کرد: "ما درک می کنیم. از شما تشکر می کنیم و همیشه ممنون خواهیم بود و همچنین از طرح این موضوع توسط شما که هیچ گونه بدهکاری نداریم بیشتر ممنون هستیم و کاملا این مسئله را قبول کرده، درک می کنم."
همه ما لبخند زدیم. اتاق گرما و فضای دوستانه ای پیدا کرده بود. شاه و زاهدی چند جمله به فارسی با هم صحبت کردند و سپس زاهدی رفت. هنگامی که او رفت با کمال تعجب مشاهده کردم که شاه دست در جیب کتش کرد و جعبه سیگار بزرگ طلایی ای را بیرون آورد و به من داد و گفت: "امیدوارم این یادگاری را جهت ماجراهای گذشته از من قبول کنید."
من تشکر کردم و آن را در جیب گذاشتم. اگر مثل ملاقات های گذشته لباس پوشیده بودم جیبی برای اینکه آن را درونش قرار دهم نداشتم. چند دقیقه بعد شاه مرا تا پایین پله ها همراهی کرد: "بیایید می خواهم شما را به یکی از دوستانتان که تا حالا ملاقات نکرده اید معرفی کنم."
پایین پله ها هیکل مغروری ایستاده بود.
- "همان طور که به شما گفتم تصمیم دارم عده ای را تنبیه کنم ولی چند نفری را هم می خواهم ترقی دهم. سرتیپ نصیری را به شما معرفی می کنم."
افسر تنومند به من سلام نظامی داد. به نظر من شبیه یک غول بود. موقعی که به خانه لویی هندرسن رسیدم ساعت نزدیک یک بعد از نیمه شب بود ولی او بیدار منتظر من نشسته بود. با خوشحالی پرسید: "خوش گذشت؟" من جعبه طلا را از جیبم بیرون آوردم. "نگاه کن آن را اعلیحضرت به من داد" لویی دستش را دراز کرد و آن را از من گرفت. "واقعا زیباست." آن را باز کرد و به داخلش نگاه کرد و گفت: "پیشنهادی دارم. اجازه می دهی مرتبه دیگری که شاه را ملاقات می کنم آن را همراهم ببرم و بگویم اجازه دهد نام او و تاریخ اهدای جعبه سیگار را در داخلش حکاکی کند؟" او به داخل محلی که سیگار در آن جا می گرفت اشاره کرد.
گفتم: "لویی این فکر خیلی عادی است من خیلی ممنون می شوم اگر این کار را بکنی."
لویی ادامه داد: "حالا بگذار بگویم چگونه اینجا را ترک خواهی کرد آقای با زخمی در قسمت راست پیشانی."
نحوه ورود من به ایران برای سفیر خیلی جالب بود.
- "این بار هیچ جای پایی در هنگام خروج شما از مرز باقی نخواهد ماند. رایزن دریایی که از تنها هواپیمای سفارت استفاده می کند شما را فردا به بحرین خواهد برد از آنجا یک هواپیمای حمل و نقل نظامی که خلبان و مسافرانش شما را نمی شناسند شما را به بیروت خواهد برد. من به نام شما بلیتی برای پرواز بی.او.ا.سی از بیروت به لندن رزرو کرده ام و از سفارت خواسته ام تا به وزارت خارجه انگلیس ورود شما را اطلاع دهند. یک ساعت پیش اردشیر تلفن کرد و در مورد نحوه خروج شما از ایران سوال کرد. او برای بدرقه شما به فرودگاه خواهد آمد."
به این ترتیب ما از هم جدا شدیم. لویی حتما خوابید ولی من نمی توانستم بخوابم. چون خاطرات این مدت همه از جلوی چشمم دوباره عبور می کردند. این وضع برای مدتی ادامه داشت...