مدرسه غیرسیاسی محصلین انقلابی / گفت و گو با محمدرضا توکل صدیقی

«دوران زندان شیرین ترین دوره زندگی من بود.» این جمله محمد توکل، کسی که تجربه همکاری با انجمن حجتیه و سازمان مجاهدین و نیز گرفتن حکم حبس ابد را دارد شاید برای ما و بسیاری از آنها که نسل انقلاب و بعد از انقلاب نامیده می شوند، عجیب باشد، اما او بدون اغراق این جمله را می گوید. او که اکنون از ناشران موفق کتاب های تربیتی کودکان و نوجوانان و از فعالان این عرصه است از گذشته های دور سخن می گوید.

- بحث را با دبیرستان علوی آغاز می کنیم؛ مدرسه یی که شما در آن تحصیل کردید و به نوعی جریان ساز بود. از جو این دبیرستان صحبت کنید؟
دبیرستان علوی را مرحوم علامه کرباسچیان و مرحوم استاد رضا روزبه پایه گذاری کردند، با این نیت که این دبیرستان هم جایی برای تحصیل و هم از نوعی محیط مذهبی برخوردار باشد. چون این افراد در حقیقت اعتقاد داشتند مشکل جامعه از کمبود انسان های تحصیلکرده و متدین است و با تربیت انسان های صالح می شود مشکلات جامعه را حل کرد. به همین خاطر جو دبیرستان علوی بسیار مذهبی بود اما به هیچ وجه این دبیرستان، دبیرستان سیاسی نبود. مرحوم علامه با وجود اینکه ذهن بازی داشت اما با فعالیت سیاسی به طور کامل مخالف بود، به همین خاطر هم مرتب این آموزه که دنبال کار سیاسی رفتن درست نیست، آخر و عاقبت ندارد و همه چیز به دست امریکا و انگلیس است، در گوش ما تکرار می شد. با این وجود افرادی هم بودند که گرایش های سیاسی داشتند و در این دبیرستان تدریس می کردند. در حقیقت آنچه بیشتر برای علامه مهم بود، سلامت اخلاق و اخلاصی بود که در آموزگاران می دید. با این وجود اگر معلمی سر کلاس زیاد صحبت سیاسی می کرد، سال بعد اجازه تدریس به او نمی دادند. حتی فرزندان مرحوم آیت الله طالقانی با وجود سیاسی بودن خود او در دبیرستان علوی تحصیل کردند. علامه روی این مسائل ذهن بازی داشت.

- جو دبیرستان مذهبی بود یعنی چه؟ یعنی به شما درس های حوزه آموزش داده می شد؟
درس های حوزه که نه، اما به ما اخلاق در سطح بالایی توسط مرحوم علامه تدریس می شد. اخلاق نه به معنای احکام بلکه به این معنا که دنباله رو دیگران نشویم، بتوانیم عقیده خودمان را داشته باشیم و تحت تاثیر جو و اکثریت قرار نگیریم، یعنی استقلال فکری داشته باشیم. اخلاق را با الهام از نهج البلاغه و قرآن به ما درس می دادند و فقه را هم بسیار خلاصه برای ما تدریس می کردند. انجمن حجتیه هم در دبیرستان نفوذ داشت و از میان دانش آموزان عضوگیری می کرد. البته انجمن حجتیه تنها نهادی بود که در دبیرستان حق فعالیت داشت. خود من هم وارد جلسات انجمن حجتیه شدم و دو سال با این انجمن بودم، تا اینکه با مدرس روحانی جلسه به نام آقای حسینی اختلاف پیدا کردیم و همراه تعدادی از دوستان از انجمن جدا شدیم. جو انجمن حجتیه تا حدی غیرسیاسی بود و تا حدی بر این موضوع تاکید می شد که وقتی من و چند نفر دیگر در صحبت هایمان- هر هفته یکی از اعضای انجمن باید سخنرانی می کرد- از مسائل سیاسی صحبت به میان می آوردیم مجری جلسه عصبانی می شد و می گفت انجمن جای طرح مسائل سیاسی نیست. ما هم می گفتیم ما دیگر بیش از این عقل مان نمی رسد. البته غیرسیاسی بودن شدید علامه یک فایده بزرگ هم داشت؛ اینکه ساواک روی او حساس نبود، به همین خاطر به راحتی دبیرستان به حیات خود ادامه می داد. با این اوصاف، شاید این سوال پیش بیاید که پس چرا این همه افراد فعال سیاسی از دبیرستان علوی بیرون آمدند؟ جواب ساده است چون جو دبیرستان، جو پاکی بود و دانش آموزان مذهبی بودند. بنابراین می خواستند جامعه مذهبی باشد و اهداف دینی در آن پیاده شود و آنها با بسیاری از مسائلی که در جامعه جاری بود، مشکل داشتند به عنوان مثال با فیلم ها یا مجلات مستهجنی که آن زمان چاپ می شد یا فعالیت کاخ جوانان. دانش آموزان دبیرستان علوی مانع مذهبی بودن و درست اجرا شدن مذهب در جامعه را رژیم شاه می دانستند و معتقد بودند رژیم شاه به جو فساد با ابزار مختلف مثل فیلم، مجله و... دامن می زند، به همین خاطر وقتی مجاهدین اعلام موجودیت کردند بسیاری از آنها به سازمان پیوستند تا رژیم را سرنگون کنند و مانع حاکمیت دین و مذهب در جامعه را برطرف کنند.

- آن طور که شما جو دبیرستان علوی را تعریف می کنید، اسلامی که در این دبیرستان ترویج می شده، نوعی اسلام فردی بوده است اما آنها که مبارز می شوند علی القاعده باید به نوعی اسلام اجتماعی اعتقاد داشتند. چطور این پارادوکس برطرف می شد؟
دین اسلام، یک دین اجتماعی است. اسلام با مسیحیت تفاوت دارد.

- من متوجه این مساله هستم. اما ایدئولوژی مجاهدین، ایدئولوژی اسلامی بود، به این معنا که اسلام تنها احکام فردی نیست، در حالی که در دبیرستان علوی این موضوع ترویج نمی شده است.
قبول دارم اما فرق دانش آموزانی که فعال بودند با انجمن حجتیه در این بود که اعضای انجمن حجتیه فکر می کردند برای داشتن جامعه یی سالم باید افراد سالم تربیت کرد و دانش آموزان سیاسی اعتقاد داشتند برای داشتن جامعه یی سالم باید عاملی که محیط جامعه و افراد را فاسد می کند، از میان برد.

- صحبت شما درست است. ایدئولوژی مجاهدین با رویکرد مسوولان مدرسه علوی متفاوت بود و شاید این دو ایدئولوژی می توانستند مکمل هم باشند اما هر کدام آن دیگری را منحرف می دانستند، یعنی آنها که قائل به عوض شدن رژیم برای اجرای مذهب بودند مجاهدین را منحرف می دانستند و برعکس.
اما در هر صورت هدف تغییر جامعه، افراد را به هم گره می زد و اینچنین بود که مدرسه غیرسیاسی به محلی برای پرورش جوانان مبارز تبدیل شد.

- از سیاسی شدن خودتان بگویید، اینکه چه عاملی باعث سیاسی شدن شما شد؟
به هر حال شریعتی تاثیر بسیار زیادی بر من داشت. من در 14سالگی مقلد مرحوم امام بودم و کتاب های ایشان را می خواندم، همین طور کتاب های بازرگان، مطهری و در جلسات سخنرانی در حسینیه ارشاد شرکت می کردم. نسل ما، نسل عجیبی بود؛ نسلی بود که در کودکی 15 خرداد را دیده و جلوتر که آمده بود با اندیشه های امام، شریعتی، بازرگان و طالقانی آشنا شده بود. بسیاری از این روحانیون که حالا با ملی- مذهبی ها کارد و پنیر هستند، آن زمان همان حرف مجاهدین را می زدند. ما سخنرانی های آیت الله مهدوی کنی، امامی کاشانی و آیت الله طالقانی را می رفتیم. آشنایی با این صحبت ها و افکار بود که نسل ما را سیاسی و فعال کرد. یادم هست آن دوره در مدرسه اعلامیه های مجاهدین را پخش می کردیم.
ما 13 نفر بودیم که تنها کلاس رشته انسانی دبیرستان علوی را تشکیل دادیم، بعدها چند نفرمان اعدام، چند نفر فراری و چند نفر دستگیر شدیم. به ما کلاس نحس می گفتند، به همین خاطر سال آخر دبیرستان نمی خواستند ما را ثبت نام کنند. چرایی را که پرس وجو شدیم، گفتند شما اعلامیه مجاهدین را پخش می کنید، شما قبل از بمب گذاری اعلامیه آن را دارید و ما نمی توانیم شما را ثبت نام کنیم. در هر صورت افراد سیاسی زیادی از دبیرستان علوی بیرون آمدند که من حضور ذهن ندارم اسم همه آنها را بگویم.

- حالا می رسیم به فعالیت شما در سازمان و بحث تغییر ایدئولوژی آن.
سال های 51 و 52 من با سازمان همکاری و فعالیت می کردم.

- فعالیت خیلی واژه کلی است، اگر می شود توضیح دهید.
ما کتاب می خواندیم. فکر می کردیم جاسازی یاد می گرفتیم. من طوری جاسازی می کردم که دو تا از جاسازی هایم را ساواک نتوانست پیدا کند. این را هم از مسوول آموزشم محسن سیاه کلاه یاد گرفته بودم. کوه می رفتیم، تمرین تیراندازی می کردیم و تمرین بمب دستی ساختن. در مجموع خودمان را برای زندگی چریکی آماده می کردیم. بعد از اینکه رضا رضایی از زندان فرار کرد، به این نتیجه رسید که بدنه سازمان خیلی جوان است و سران آن امکان جمع کردن آن را ندارند. بنابراین به ما گفته شد یک سال با سازمان قطع رابطه کنید و لیست مطالعاتی به ما داده شد. قرار بر این شد که ما شخصاً مطالعه کنیم. من هم آن زمان با چند نفر دیگر گروهی تشکیل داده بودیم و با هم کار مطالعاتی و خودسازی می کردیم و همچنان به فعالیت هایمان ادامه می دادیم. بیانیه های سازمان را تکثیر و پخش می کردیم تا اینکه پاییز و زمستان سال 53، محسن سیاه کلاه با من مسائلی را در ارتباط با تغییر ایدئولوژی سازمان در میان گذاشت. با وجود اینکه بحث تغییر ایدئولوژی در سازمان مطرح شده بود اما هنوز آرم مجاهدین یکی از آیه های قرآنی را با خود داشت و نام خدا هم بالای اعلامیه های سازمان می خورد، به همین خاطر مردم عادی از این بحث ها بی خبر بودند. من هم با وجود اینکه ارتباط با سازمان داشتم اما معمولاً به کسی این موضوع را نمی گفتم تا اینکه در اردیبهشت 54 مجاهدین یک اعلامیه دادند که نه نام خدا داشت و نه آرم همیشگی را. بسیاری افراد که از ماجرا خبر نداشتند، بهت زده شده بودند و نمی فهمیدند چه اتفاقی افتاده است اما من به واسطه محسن کم و بیش در جریان ماجرا بودم و به دوستانم گفتم که دیگر فاتحه سازمان خوانده است و نمی توانیم روی آن حساب کنیم، بنابراین خودمان در قالب گروهی کار می کردیم و به تعدادی از فعالان دیگر نزدیک شدیم.

- شما آن زمان در جریان ریز بحث های تغییر ایدئولوژی قرار گرفتید؟
خیر، چون پیش از آن محسن سیاه کلاه بازداشت شده بود. در هر صورت ما از سازمان قطع امید کردیم و همچنان به فعالیت خودمان ادامه دادیم. البته تا یک ماه بعد از بازداشت محسن من نیمه مخفی زندگی می کردم تا بفهمم محسن زیر بازجویی اسم من را گفته است یا نه. بعد از یک ماه مطمئن شدم اسم من لو نرفته است تا اینکه به واسطه اطلاعاتی که وحید افراخته که از اعضای رده بالای سازمان بود و چپ شده بود به ساواک داده بود، محسن سیاه کلاه مجبورشد نام من را به ساواک بدهد. این طور شد که من لو رفتم و دستگیر شدم. آن دوره دوران بسیار تلخی بود چون اعضای سازمان که مارکسیست شده بودند به راحتی اطلاعات مربوط به مذهبی ها را به ساواک می دادند. این عده فکر می کردند این طوری با ارتجاع مبارزه می کنند. از دیگر طرف سازمان که تغییر ایدئولوژی داد، به خاطر مذهبی بودن جامعه قسمت عمده یی از طرفدارانش را از دست داده و ساواک مطمئن شده بود می تواند مبارزه را درهم بشکند، به همین خاطر افرادی که دستگیر می شدند به طور جدی و شدید تحت شکنجه و بازجویی قرار می گرفتند. بعضی دوستانی که قصد مقاومت داشتند بعد از مدتی می فهمیدند اطلاعات لو رفته است و می بریدند. من هم که بازداشت شدم همین مشکل را داشتم. البته من در ابتدای کار تا چند روز ساواک را فریب می دادم، قرارهایم را جابه جا می گفتم و اسم واقعی افرادی را که با ایشان قرار داشتم، نمی گفتم. همین طوری چند روز با ساواک می رفتم سر قرار و برمی گشتم و در این میان درست و حسابی کتک خوردم. روز اول یک کتک مفصل خوردم. پیش خودم برای مقاومت برنامه ریزی کرده بودم. اگر همان اول که می رفتم بازجویی اطلاعات می دادم. بازجو مطمئن می شد که دروغ می گویم. کسی که کتک نخورده بود بازجویی پس نمی داد. روز اول حسابی کتک خوردم و حتی با دستگاه شوک شکنجه شدم و بعد شروع کردم به گفتن قرارهای ساختگی تا سه روز. روز سوم می دانستم امروز که برگردم دوباره مفصل کتک خواهم خورد. ماه رمضان بود و من روزه بودم. عمداً سحری نخوردم تا زود از حال بروم و کمتر کتک بخورم. اما یک بعد ازظهر تا شب کابل خوردم. حتی سه ضربه کابل هم به سرم زدند، طوری که تا مدت ها سرگیجه داشتم و فقط می توانستم دراز بکشم. ضربه کابل به سر حتی می توانست مرگ به همراه داشته باشد. بعد از آن من را با محسن روبه رو کردند. محسن که مسوول من بود جلوی بازجو می گفت؛ «کارهایی را که با هم انجام داده ایم، بگو. همه چیز را بگو. مقاومت هیچ فایده یی ندارد. چپی ها تمام مسائل مربوط به ما را لو می دهند. »
فضا برای من خیلی فضای بدی بود. آمدم داخل سلول و داشتم نماز می خواندم، به قنوت رسیدم، فکرم مشغول بود که چه باید بکنم؟ یک مرتبه یاد امام حسین(ع) افتادم، اینکه تنها بود اما توانست مقاومت کند. با خودم گفتم «پس می شود مقاومت کرد حتی اگر نه سازمانی پشتم و نه دیگر دوستی همراهم باشد». تصمیم گرفتم طوری رفتار کنم که هیچ کس به واسطه اعترافات من دستگیر نشود. تا جایی که می شد از کارهای خودم می گفتم. پیش خودم می گفتم در نهایت حبس من از 10 سال می شود ابد. این مهم نیست. کارهای خودم را با یکسری اطلاعات سوخته تحویل بازجو می دادم. اما بعد از مدتی که یک عده جدید دستگیر می شدند، بازجو به من شک می کرد که دروغ گفته ام یا چیزهایی می دانستم و نگفته ام. در نهایت به بازجویم گفتم؛ «آرش تو فرض کن من دروغ گفته باشم. حالا دیگر چه فرقی می کند؟ چون تمام آن قرارها سوخته است. »
عصبانی می شد و می گفت یعنی تو به من دروغ گفته یی و بعد من با او بحث می کردم. یعنی منطق او را به هم می ریختم.
ساواک حدس می زد از طریق من می تواند به حسین برادر محسن دسترسی پیدا کند. چون این احتمال را می دادند که بعد از دستگیری محسن، برادرش با من ارتباط گرفته باشد اما این طور نبود. با این وجود از محسن پرسیده بودند، امکان این موضوع هست؟ محسن هم جواب مثبت داده بود. در هر حال آنها نمی توانستند از من به حسین برسند، اما من سر این موضوع خیلی تحت فشار قرار گرفتم. با این وجود دوره زندان بهترین و شیرین ترین دوره زندگی من بود.

- چرا؟
چون فرصت عالی و بی همتایی بود.

- در نهایت چند سال حبس گرفتید؟
من، ابد گرفتم.

- کی آزاد شدید؟
22 دی ماه سال 57 که دیگر همه را آزاد می کردند.

- آقای توکل ، چطور می شود فردی حبس ابد بگیرد و در شرایط سختی که شما می گویید در زندان باشد و این برهه را بهترین برهه زندگی بداند؟
نسل ما، نسل عجیبی بود. ما تحت تاثیر آموزه های مختلف بودیم و فکر می کردیم این راه تنها راه است و برای آن هر هزینه یی می دادیم.

- جناب توکل به نظر شما انقلاب 57 گریزناپذیر و یک ضرورت بود، چرا و به چه دلیل؟
برخورد قهرآمیز با نظام سلطنتی یک ضرورت بود اما چگونگی آن می توانست متفاوت باشد.

- یعنی می شد به صورت رفرم باشد؟
نه، فکر نمی کنم. این حرکت ناگزیر باید انقلاب می بود اما شکل انقلاب، می توانست متفاوت باشد. رابطه بین دولت و ملت آن زمان قهرآمیز و شکاف بین آنها هم تا حدی وسیع بود که دیگر کسی قادر به پر کردن و درست کردن آن فضا نبود. انقلاب باید شکل می گرفت، اگر این طور نبود کشورهای خارجی آن را تایید نمی کردند. وقتی در نهایت کشورهای دیگر پشت شاه را خالی کردند، یعنی اصل گریزناپذیری انقلاب را تایید کردند.

- نارسایی های موجود در جامعه را مربوط به اصل انقلاب می دانید یا مدیریت بعد از آن؟
مشکلات را باید متوجه هر دو طرف دانست. نیروهایی که در شکل گیری انقلاب نقش داشتند یک مشکل عمده داشتند و آن اینکه فکر می کردند اگر نظام شاه از بین برود، تمام مشکلات حل می شود. مثل اینکه ما الان فکر کنیم اگر این دیوار روبه رو نباشد می توانیم با سرعت نور پرواز کنیم، در حالی که این طور نیست. انسان در هر صورت محدودیت هایی دارد. تنها برداشته شدن مانع کافی نیست، اینکه از فضای بعد از آن قرار است چطور استفاده کنیم، مهم است.
نیروها قبل از انقلاب درست سازماندهی نشده و از پختگی لازم برخوردار نبودند. بعد از انقلاب هم مدیریت را به دست گرفتند. پس این مشکل در حقیقت دوطرفه بوده است؛ هم مربوط به انقلاب و هم مربوط به مدیریت بعد از آن.

- اگر می شود خاطره یی شنیدنی از زمان انقلاب برای ما تعریف کنید.
شب بیست و دوم بهمن من به همراه دو نفر دیگر از دوستانم رفتیم پیش شهید حاج مهدی عراقی. گفتیم حاجی، الان باید چه کار کنیم، گفت؛ «یک سنگر جلوی خیابان آب سردار درست کنید؛ نزدیک دبیرستان علوی که امام آنجا ساکن است. »
ما هم با کیسه های شنی سنگر درست کردیم. اسلحه هم داشتیم. سه راهی هم به تعداد زیاد ساختیم. از شب تا صبح کشیک دادیم. صبح دیدیم تمام پادگان ها در حال فروریزی است. رفتیم پیش حاج مهدی و گفتیم حاجی دیگر به سنگر نیازی نیست ما هم برویم؟ حاجی هم گفت، بروید.
من و دوستانم بعدازظهر بیست و دوم بهمن راه افتادیم طرف چهارراه لشگر. رسیدیم نزدیک ساختمانی که مرکز پست مکانیزه است. بالاتر پست پادگان باغ شاه بود و مردم سر چهارراه جمع شده بودند. ما که رسیدیم، چون اسلحه دست مان بود جمعیت یکدفعه گفت مجاهدها آمدند و ما را فرستادند داخل خیابان سی متری(کارگر فعلی). نمی دانستیم ماجرا چیست، انگار خیابان شانزه لیزه است. داخل که شدیم، دیدیم خلوت خلوت است. تعجب کردیم. ناگهان موج رگبار بر سر ما فرو ریخت و تازه دیدیم بالای سر ما داخل ساختمان پست سربازهای گارد هستند. مانده بودیم هاج و واج یک مرتبه یکی از خانه ها درش باز شد و به ما گفتند بیایید داخل. ما هم دیگر معطل نکردیم. بعد رفتیم روی پشت بام و دیدیم نیروهای دیگری هم آنجا مشغول تیراندازی به سربازهای گارد هستند.
خلاصه ساختمان پست و پادگان باغ شاه سقوط کرد، ولی ما فاصله یی با مرگ نداشتیم.