باستانگرايي ذبح تاريخ ايران در پاي امپرياليسم غرب

در جريان حاکميت گفتمان تجدد، بويژه در بين بخش وسيعي از منور الفکران عصر قاجاري ، به آثار ناسيوناليستي به عنوان جزيي از اجزاي اين گفتمان برمي خوريم ، بصورتي که اين آثار هم بر انقلاب مشروطيت تاثير گذاشته و هم از آن تاثير پذيرفت. به عبارتي: ناسيوناليسم از جمله پيامهاي آن انقلاب بود. ناسيوناليسم مذکور در طول تاريخ انديشه سياسي ايران در چهره هاي مختلفي از جمله ناسيوناليسم باستان گرا، ناسيوناليسم ليبرال و ناسيوناليسم مذهبي خود را نشان داده است. بارزترين چهره ناسيوناليسم در اين دوره ناسيوناليسم باستان گراست. 

اين گرايش که عمدتا از سوي روشنفکراني همچون شاهزاده جلال الدين ميرزا و ميرزا آقاخان کرماني مطرح شد، رويکرد به مسائل سياسي اجتماعي ايران برپايه بازگشت به دوره قديم ايران و پي جويي گذشته هاي افتخارآميز دور دست براي حل احساس تحقير و زبوني ايراني است. به گونه اي که در آن مقطع زماني بدليل فقدان کار آمدي ابزارهاي سياسي ، نظامي توسط دولت و ضعف حاصله در عرصه هاي مختلف سياسي ، نظامي و اقتصادي ايرانيان در مواجهه با قدرت جديد که با هيمنه اي از ابزارهاي تکنولوژيک همراه بوده ، زمينه رعب در ايراني فراهم آمده بود. روشنفکران در صدد بودند با توسل به گذشته هاي تاريخي خود و شکوه و جلال آن دوره گرچه بصورت ساختگي و افسانه وار در مقابل اين احساس خود پاسخي بيابند و هويتي را هرچند مصنوعي براي خود دست و پا کنند. چنين رويکردي ، گرچه احساسي و نه از سر عقلانيت صورت مي پذيرد در واقع نوعي نوستالوژي است که به عنوان پاسخ مشخص طرح مي گردد. 

 

نقش پارسيان هند



عمده ترين جريان در شکل گيري اين روند، پارسيان (زرتشتيان) ساکن هند مي باشند. که فعاليت هاي فرهنگي آنان بر راستاي مطالعات ايران باستان در هند و تاثير عميق آن بر روشنفکران عهد قاجاريه مورد توجه مي باشد. اولين تحقيقات جدي در مورد زردشت توسط پارسيان هند صورت گرفت سپس در سده هاي 18 و 19 ميلادي که مطالعه ايران توسط شرق شناسان به عنوان يک موضوع علمي مد نظر قرار گرفت ، به اين تحقيقات دامن زده شد و الگوي روشنفکران مرعوب ايراني دوره قاجار قرار گرفت. آراي ملي گرايانه قبل از انقلاب مشروطه عمدتا با الهام از آموزه هاي پارسيان هند و همچنين خاورشناسان غرب صورت پذيرفت. متون ايران شناسي همچون دساتير، دبستان مذاهب و شارستان چهارچمن از جمله فعاليت ها در همين راستا تلقي مي گردد. در دساتير زمان بندي خاصي از دوره هاي ايران باستان ارائه شده که برپايه آن به آباديان ، جيان ، شائيان يا سائيان و گلشائيان تقسيم مي شد و هر کدام نيز به نوبه خود به چند دوره تاريخي تقسيم مي گرديد. اين رسائل توسط آذريان يا آذرکيوانيان با هدايت و رهبري آذرکيوان در قرن 17ميلادي (10هجري) تدوين شده است. گروه آذريان مشتمل بر زرتشتيان ايراني بود که در قرن شانزدهم ميلادي به هند مهاجرت کرده بودند و در فضاي انديشه زرتشتي به فعاليت هاي مذهبي ، فرهنگي روي آوردند و در ابتداي قرن نوزدهم ميلادي به دليل شرائط حاصله دست به انتشار وسيع آثار آنان زدند. تاريخ نگاري مدرن ايران در تکميل اين پروژه و با الهام از آثار آذرکيوانيان صورت مي پذيرد. 

از جمله در اثر معروف جلال الدين ميرزا با عنوان نامه خسروان که به شدت هواخواه ناسيوناليسم ايراني است ، اين الهامات موج مي زند. او با فردي هندي زرتشتي مسلک مکاتبه داشته و از وي که همچون خودش از سرآمدان ماسوني است براي نظم دادن به امور زرتشتيان ايران دعوت مي کند. نامه خسروان ، به همان سبک پارسيان و با الگوگيري از متن دساتير نوشته شده است. ميرزا آقا خان کرماني ، يکي ديگر از سرآمدان اين جريان ، نيز تصوري رمانتيک از ايران دارد و به عنوان عناصر سازنده مليت ايراني ، از زبان فارسي ، نژاد آريايي ، دين زرتشت و فرهنگ و تاريخ ايران باستان نام مي برد. در واقع او نيز متاثر از عناصر ملي غرب است. وي در �آئينه سکندري�، تاريخي درخشان از ايران پيش از اسلام ارائه مي دهد. رويکرد آرکائيستي - باستان ستايانه - ميرزا فتحعلي آخوندزاده ، رضا قلي خان هدايت ، ميرزا محمد حسين خان ذکائالملک فروغي و... نيز ادامه همان مسير آذرکيوانيان است. 

 

نقش ايدئولوژي سازي انگليس



باستان ستايي ايراني در اين دوره از کانون مهم ديگري نيز تغذيه مي شد که بي ارتباط با کانون اول نبود: ايدئولوژي آريايي گرايي به عنوان تمهيد و بستري مناسب براي توسعه امپراتوري انگليس در شرق عمل مي کرد. بر اساس اين ايدئولوژي وارداتي که از سوي محافل آکادميک استعمار انگلستان تدوين شد، هندي ، ايراني و انگليسي از يک منشا نژادي واحد يعني آريايي بودند. در واقع ، هر سه ، شاخه هايي از يک قوم آريايي بودند که در مناطق سه گانه عالم سکني گزيدند ودر آن مقطع خاص نيمه دوم قرن 19اين خويشاوندي ، با درخشش امپراتوري انگليس و احياي تمدن هاي باستان هند و ايران تحقق مي يافت. 

بر اساس تفسيري که اين ايدئولوژي به دست مي داد دوره تمدن هاي هند و ايراني به سر رسيده بود و اينک نوبت امپراتوري انگلستان بود. اين ايدئولوژي وحدت لازم را براي حفظ آن امپراتوري فراهم مي آورد، به گونه اي که هندي و ايراني با وفاداري به آرمان مشترک و توجه به نژاد يکسان ، حاکميت انگلستان را تضمين مي کردند. لذا اين ايدئولوژي جلوه ضد سامي و ضد توراني داشت. تقابل و ضديت باستان گرايان اين دوره ايران با اسلام و قوميت عرب ملهم از چنين انديشه هايي نيز بود. 

 

نقش شرق شناسي



مطالعات مختلف از سوي غربي ها در سال هاي پاياني قرن 18و در طول قرن 19 ميلادي تحت عناوين ايران شناسي ، هندشناسي ، اسلام شناسي و... معلول پاسخگويي به نيازهاي حياتي و اجتماعي خود آنها است. غربي ها از دوران زايش امپرياليسم ، تمام هم و غمشان را مصروف اهداف توسعه طلبانه کردند. در چنين وضعيتي معرفت نيز معطوف به قدرت بود و علم و دانش پاسخگوي نيازهاي حياتي و اقتصادي بشر غربي جهت تسلط بر طبيعت و انسان شمرده مي شد. لذا هر فعاليت اقتصادي ، سياسي و يا فرهنگي با جهت گيري امپرياليستي و پاسخگويي به تمنيات اقتصادي و سياسي و در پيوند با آن بود. بخش وسيعي از فعاليت هاي شرق شناسي را فرانسوي ها انجام دادند تا زمان براي حفظ مستعمرات فرانسه تاريخ نگاري و في الواقع تاريخ سازي شود. در حقيقت تلاش هايي از اين دست نه از باب ضرورت هاي علمي و انساني ، بلکه تکميل حلقه مفقوده استعمار بود.  

بازيگران سياسي مستعمرات بايد بومي باشند، ولي بومي فکر نکنند. بايد در همان فضاي فکري فرهنگ استعمار بينديشند و عمل کنند. ايجاد مراکز تربيتي استعماري و کالج هاي علمي ، منابع فکري و نشريات مناسب زمينه هاي لازم را فراهم مي آورد. شرقي بايد به گونه اي بينديشد که غرب آرزو مي کند. بنابراين بايد براي او در همين راستا هويت سازي و تاريخ سازي شود، نه آن هويت واقعي و نه آن تاريخي که داراست.