سیاست های فرهنگی شاه عامل انقلاب / گفت و گو با محمد جواد مظفر

محمدجواد مظفر مدیر انتشارات کویر از فعالان عرصه فرهنگ این مملکت است که از نزدیک شاهد اتفاقاتی که در دوره انقلاب فرهنگی در سال 58 به بعد در ایران افتاد، بود و اکنون هم یکی از منتقدان جدی آن دوران است. حال که به سالگرد انقلاب فرهنگی نزدیک می شویم بد ندیدیم به یکی از دغدغه های اصلی انقلابیون اسلامگرا بپردازیم که موجب انقلاب اسلامی سال 57 شد. در این گفت وگو سعی کردیم سیاست های فرهنگی رژیم پهلوی را تحلیل کنیم و از دلایل نارضایتی اسلامگرایان از عملکرد فرهنگی حکومت گذشته آگاه شویم؛ همان دلایلی که باعث شد چند سالی بعد انقلابیون پرچمدار پروژه یی شوند به نام انقلاب فرهنگی در ایران.

- رژیم پهلوی چه نوع سیاست های فرهنگی را دنبال می کرد؟
مهم ترین مولفه فرهنگی دوران رضاشاه الگوگیری از غرب برای متحول کردن جامعه ایرانی و مبارزه با سنت و مخصوصاً سنت های مذهبی بود؛ سنت هایی که از نظر رضاشاه برای توسعه و پیشرفت کشور دست و پا گیر بود. همان طور که می دانیم رضاشاه بعد از سفر به ترکیه وقتی اقدامات دین زدایی یا تفکیک دین از دولت و ایجاد نوعی حکومت لائیک در ترکیه توسط کمال آتاتورک را دید برایش یک نوع الگو شد. از این رو پس از بازگشت، سیاست هایش مبتنی بر محدود کردن حوزه های سنت و خصوصاً روحانیت بود مثلاً مساله کشف حجاب در همین راستا بود چون رضاشاه فکر می کرد این نوع وابستگی ها مانع توسعه و پیشرفت می شد. در کنار اینها باید شخصیت رضاشاه را نیز مدنظر داشته باشیم که یک نظامی قزاق بود و خصلت استبدادی و دیکتاتوری داشت و از بالا به پایین به همه چیز نگاه می کرد و اداره کشور را از طریق ایجاد رعب و اطاعت پایین دست از بالا دست دنبال می کرد که به اعتقاد من نتیجه این سیاستش تقویت روحیه تملق و دورویی و چاپلوسی در تمامی ارکان حکومت و تسری اش به جامعه بود. علاوه بر آن با توجه به اینکه یک کشور سوسیالیستی حاصل از انقلاب بلشویکی در شمال ایران وجود داشت و نیروهای چپگرا نیز در ایران فعالیت داشتند، شاه با هرگونه عمل روشنفکری با این توهم که هر روشنفکری متعلق به جریان چپ است، مخالفت می ورزید و صدای مخالفان را نمی پذیرفت. این میل به غربی شدن یا الگوگیری از کشورهای توسعه یافته برای پیشرفت و ترقی و در کنارش سرکوب جریان مذهبی و اشاعه فرهنگ استبدادی یک ملغمه متناقضی ایجاد کرد که به اعتقاد من به همین دلیل نیز دولت رضاشاه سقوط کرد و بعد از شهریور 1320 آدمی که توانسته بود اعتراضات داخلی را در کشور سرکوب کند و همیشه همه تلقی می کردند وی یک نظامی مقتدر است، دیدیم قدرت و توانایی رویارویی با کشورهای انگلیس و روسیه را ندارد و نه تنها مقاومتی را در ایران شاهد نیستیم که حتی مردم بعضاً به شادمانی می پردازند که دیکتاتور رفته و آزادی به آنها بازگردانده شده است. به این ترتیب متاسفانه نیروی خارجی وارد کشور می شود و شمال و جنوب را مورد تاخت و تاز خود قرار می دهد بدون اینکه مردم در برابرشان مقاومت کنند و غیرت ملی به جوش آید.

- و مسلماً محمدرضا شاه نیز همین سیاست های پدرش را دنبال می کرد.
محمد رضا شاه در شهریور 1320 چون بسیار جوان و نپخته بود امور حکومت را در اختیار نداشت و بیشتر نگران وضعیت خودش از ناحیه قدرت های بیگانه و سیاستمداران باتجربه داخلی بود. اصولاً یکی از مهم ترین ویژگی های محمدرضاشاه عدم اعتماد به نفس وی بود و به نظر من چون در دامن دیکتاتوری مانند رضاشاه بزرگ شده بود از یک احساس حقارتی رنج می برد و به همین دلیل مرد مبارزه و ایستادگی نبود و هرگاه شرایط را سخت می دید آماده فرار می شد.
علاوه بر آن چون علت اصلی به وجود آمدن سلسله پهلوی عامل خارجی بود این امر در روان و شخصیت وی تاثیر جدی گذاشته بود. به همین دلیل است که در 28 مرداد و بعد از فرار از ایران دوباره به ایران بازمی گردد و به تحکیم پایه های استبدادی خود می پردازد. اما در این دوران با رشد طبقه تحصیلکرده و گسترش حوزه صنعت و تجارت و تحصیلات عالیه کشور وارد عرصه دیگری می شود. در این عرصه ما در کنار محمدرضاشاه رشد تکنوکرات ها و یک جامعه به شدت متمایل به غرب را می بینیم که در حوزه های اخلاقی و فرهنگی مولفه ها و ویژگی های خاص خودش را دارد.
در این دوران ضمن اینکه مذهب آزادی نسبی خودش را دارد اما سعی می شود یک مذهب رسمی دولتی تقویت و به بقیه بی اعتنایی شود تا جامعه به سمت فرهنگ مورد نظر پیش برود. این فرهنگ دو مولفه دارد؛ یکی الگوگیری از غرب به تمام معنا و در تمامی حوزه ها و دیگری یک فرهنگ درباری و شاهنشاهی که به مردم تفهیم می کند برای پیشرفت و ترقی باید آویزان قدرت شد و این فرهنگ اصالت قدرت باعث شده بود حتی راننده یک تیمسار در محله خودش جولان دهد فقط صرف اینکه راننده تیمسار فلانی بود. در دوران محمدرضاشاه هر چقدر جلوتر می رویم و سال ها را پشت سر می گذاریم تناقضی جدی تر می شود و آن این بود که از یک سو رشد جریانات اسلام خواهی و گسترش مکتوبات و آثار و سخنرانی های محافل مذهبی روشنفکری را شاهد هستیم و از یک سو هم رشد یک فرهنگ غربی را می بینیم که فساد اخلاقی در آن گسترش چشمگیری دارد و مثلاً مصرف مشروبات الکلی در جامعه یک امر عادی می شود و کاباره ها و قمارخانه ها فعالیت خودشان را دارند. این دو گونه فرهنگ و تعارضاتش در سال های پایانی حکومت محمدرضاشاه به یک تقابل جدی رسیده بود.

- این غربی شدن و پیشرفت جامعه آیا اصولاً امر مذمومی بود یا اینکه جامعه بسیار سنتی و دیدن چنین رشد سریعی خارج از تحملش بود؟
واقعیت این بود که ما در ایران و تاریخ معاصر کاریکاتوری از تحول را به نمایش می گذاریم. در حقیقت نوع اقدامات غرب گرایانه یی که در جامعه ایران انجام می شد به هیچ وجه انطباقی با موقعیت ملی و اعتقادات دینی ما نداشت. به عنوان مثال حتی خود غربی ها هم منتقد واقعه یی شدند که در سال 1356 و در جشن هنر شیراز اتفاق افتاد. در آن سال نمایشی برگزار شده بود از کشور مجارستان که آمده بودند و یک مغازه خالی را در شیراز اجاره و در آن مغازه تئاتر اجرا کردند. از این اداهای روشنفکری و کارهای عجیب و غریب به اصطلاح پست مدرنی در آن دهه خیلی بود.

خلاصه اینکه در آن تئاتر و در خیابان و یک مغازه، در جلوی چشم مردم رسماً و علناً عمل جنسی را به نمایش گذاشتند.
خب این عمل هیچ انطباقی نه تنها با جامعه ما که حتی با جامعه غرب هم نداشت و در غرب هم به این مساله اعتراضات فراوانی شد. از این دست رفتارهای غیرمعقول در ایران انجام می شد. اما اگر این رفتارها در یک جامعه آزاد اتفاق می افتاد سازوکارهای خودش را پیدا می کرد که متاسفانه رژیم شاه چیزی را که درک نمی کرد، این بود چگونه ممکن است جامعه یی را صنعتی کرد و رشد تکنوکرات ها و تحصیلکرده ها افزون شود و آزادی زنان شعار داده شود اما در آن جامعه ساواک نتق بکشد و کسی جرات انتقاد و صحبت نداشته باشد، سانسورهای وحشتناک بر مطبوعات و کتاب اعمال شود، آزادی بیان وجود نداشته باشد و روشنفکران یا ناگزیر به سکوت باشند یا در زندان و تبعید باشند. این دو وضعیت انطباقی با یکدیگر نداشتند. اگر شاه پذیرفته بود همراه تحولی که دنبال می کرد به یک میزان حداقلی دموکراسی هم تن بدهد دچار مشکل نمی شد و فرهنگ غربی با فرهنگ دینی و سنتی و مخصوصاً روشنفکری مذهبی تعاملی برقرار می کرد.

- یعنی شاه اعتراضات مردم را نمی دید که چنین سیاست هایی را دنبال می کرد؟ مثلاً واکنشش به اعتراضاتی که به همین جشن هنر شیراز صورت گرفته بود، چه بود؟ اصلاً شاه مگر جامعه خودش را نمی شناخت که اجازه چنین کارهایی را می داد؟
سوال بسیار خوبی است. شاه آنقدر غرق در خودبینی و خودخواهی بود که فضایی را ایجاد کرده بود که به او راست گفته نشود و فقط به تعریف و تمجید از وی بپردازند. شاه یک احساس حقارت درونی می کرد بنابراین دوست نداشت به او گفته شود چیزی اشکال دارد و اشتباه شده است و همه اش دوست داشت تعریف و تمجید بشنود. وقتی در اولین راهپیمایی بزرگ تهران در عید فطر 57 (17 شهریور 1357) که خود بنده هم در تمام طول راهپیمایی حضور داشتم بیش از صد هزار نفر شرکت کردند، علی امینی در خاطراتش می گوید وقتی نزد اعلیحضرت رفتم و به او گفتم این ساواک کجا بوده که متوجه رشد این جریان نشده، شاه دو سه بار فریاد زد خاک بر سر این ساواک.
مقصود این نبوده چرا ساواک گذاشته در این روز راهپیمایی برگزار شود بلکه این بوده که چرا ساواک خبر نداشته چنین نیرویی دارد شکل می گیرد. می خواهم بگویم خود شاه هم دچار حیرت شد که در زیر لایه اجتماعی ایران چنین نیرویی در حال شکل گیری و رشد بود.
مینو صمیمی رئیس دفتر امور بین الملل فرح، در کتاب پشت پرده تخت طاووس می نویسد شاه رفته بود پشت بام کاخ نیاوران و می گفت واقعاً این مردم هستند که می گویند مرگ بر شاه؟ واقعاً باور نداشت چون تلقی اش این بود که یک کارهایی کرده است که همه مردم راضی هستند. احسان نراقی می گوید بعد از راهپیمایی عاشورای 57 رفتم پیش شاه و شاه خیلی عصبانی بود و می گفت شنیدم خانم هایی با پالتوی پوست در این راهپیمایی شرکت کردند، آخه اینها چه می گویند؟ اینها که از رژیم من برخوردارند. نراقی هم جواب داد بله اعلیحضرت برخوردارند ولی احساس هویت نمی کنند چون هویت شان ازشان گرفته شده یعنی شاه کاری کرده بود که یک نوع نارضایتی عمومی در تمامی اقشار اجتماعی شکل بگیرد. ریشه بنیادین این نارضایتی در اعمال فرهنگ استبدادی توسط شاه بود که نمی دانست نمی شود به یک جامعه مزه زندگی غربی را چشاند اما آن را از یک میزان حداقلی آزادی هم محروم کرد.
همان طور که گفتم شاه یک آدم خودخواه با یک شخصیت متزلزل بود که بنا به تصور خودش یک روحانیت وابسته تشکیل داده بود و آنها را باور کرده بود و بقیه را آدم حساب نمی کرد. حتی یک دیکتاتور فهیم روی دشمن خودش حساب باز می کند اما شاه اصلاً حسابی روی دشمن و مخالفانش باز نمی کرد. ماها را تعدادی ناراضی اندکی می دانست که قابل اعتنا نبودیم چون مثلاً در شهرهای مختلف تعدادی روحانی مجیزگو و متملق که ساخته و پرداخته ساواک و شهربانی بودند، به استقبال شاه می آمدند. حتی عکسی هست که شاه را در شاهچراغ شیراز نشان می دهد که کفش به پا دارد و با همان کفش در حال نماز خواندن بود و بقیه از جمله همان روحانیون متملق پشت سرش داشتند نماز می خواندند. در مشهد هم همین طور.
بنابراین تلقی اش این بود که توانسته روحانیت را با خودش همراه کند. واقعاً هم بخشی از روحانیت توسط اوقاف از شاه حقوق می گرفتند و با ارکان مختلف رژیم در ارتباط بودند. همین امر هم شاه را فریب داد و خیال می کرد بر فرض صدها روحانی معترض و مخالف هم وجود داشته باشد اینها که کاری نمی توانند از پیش ببرند. اما روحانیون مبارز و واقعی در شهرهای معدود آن زمان بسیار کم بودند و در هر شهری به اندازه انگشتان یک دست و قابل شمارش بودند. خب از نظر رژیم اینها یک اقلیت غیرقابل اعتنا بودند و شاه تصور نمی کرد یک جریان اسلام خواهی در حال رشد باشد. به اعتقاد من ساواک بیشتر یک دستگاه داغ و درفش بود تا یک دستگاه اطلاعاتی مقتدر. چون متکی به اعمال رعب و وحشت و هراس و شکنجه بود. شاید نظر من درست نباشد اما سیر اتفاقات این را نشان می داد که ساواک اطلاع دقیقی از وجود نارضایتی در بین جامعه نداشت.

- و به همین دلیل هم بود که دستور چاپ مقاله معروف ارتجاع سیاه را در روزنامه داد؟ چون هیچ عقلانیتی فکر نکنم پشت سر این ماجرا بود.
احسنت. ما در تحلیل چرایی چاپ این مقاله تنها دو فرضیه داریم؛ یا باید بگوییم یک توطئه آگاهانه بود برای اینکه این انقلاب شکل بگیرد یا باید بگوییم آنقدر نادان بودند و تصور کودکانه یی داشتند که می توانند با این مقاله امام را پیش چشمان طرفدارانش خراب کنند و جلوی اقدامات بعدی امام را بگیرند.

- اما شاه در زمینه هنر و فرهنگ دستاوردهایی هم داشت و بسیاری از هنرمندان معترف هستند توسط شاه حمایت می شدند. آیا واقعاً این گونه بود؟
شما این حمایت ها را به حساب شاه نگذارید. اگر بگویید رژیم حمایت می کرد بله می پذیرم چون بیشتر فعالیت های فرهنگی که خصوصاً از نیمه دهه 40 گسترش پیدا کرد حاصل تمایلات و گرایشات فرح پهلوی و اطرافیانش بود. مثلاً در سال های آخر رژیم شاه می گفت عده یی کمونیست در رادیو تلویزیون پدر مرا درآوردند. ببینید رضا قطبی رئیس رادیو تلویزیون که پسر دایی فرح بود و به گفته فرح در کتاب آخرش کهن دیارا مثل برادر و خواهر بودند از بچه های کنفدراسیون بود.
خیلی از چپ ها و مخصوصاً چپ های نادم می رفتند در رادیو و تلویزیون یا کانون پرورش فکری کودکان و جشن هنر مشغول می شدند یا شخصیتی مثل دکتر سیدحسین نصر که در اعمال سیاست های فرهنگی فرح بسیار موثر بود. مثلاً سه خیابانی که در تهران به نام روحانیون و بزرگان دینی ما نامگذاری شده در همین دوره فرح بوده است؛ خیابان سهروردی که نامش فرح بود و با موافقت خود فرح به سهروردی تغییر نام پیدا کرد، دو تای دیگر هم میرداماد و ملاصدرا بودند. این نامگذاری ها حاصل تلاش های دکتر سیدحسین نصر بود. این نوع اقدامات و پروبال دادن به هنرمندان محصول فعالیت های فرح بود وگرنه شاه خودش را بالاتر از این چیزها می دانست که به چنین مواردی توجه کند.

- با این توصیفات به نظر شما آیا مهم ترین عامل رشد جریانات اسلامگرا همین عامل فرهنگی بوده است؟
عامل فرهنگی نقش بسیار مهمی داشت. ببینید برای هر واقعه ما دلایلی داریم و علت هایی. دلایل همان چیزهایی است که به آن استناد می کنیم اما علت ها به طور غریزی و ناخودآگاه است. مثلاً نمی توانیم تحولی را که در دهه 50 با رشد سرسام آور قیمت نفت اتفاق افتاد نادیده بگیریم که موجب ریختن این درآمد عظیم به درون جامعه توسط شاه شد و وی را سرمست از باده پیروزی کرد و این توهم را به وجود آورد که یک کشور راضی و دعاگو ایجاد خواهد کرد. به عبارتی شاه دچار نوعی پارانویا شده بود و فکر می کرد قدرت پنجم جهان است و می خواست قدرت اول جهان شود.
شاه خیلی بلندپرواز شده بود و به خبرنگاران خارجی نصیحت می کرد که شما غربی ها اشتباه می کنید، در اعمال دموکراسی به راه غلطی می روید. می خواهم بگویم دلایل تحرک بخش وسیعی از جوانان دانشگاهی و اسلامگرایان همین عامل فرهنگی بود. کما اینکه در جریان انقلاب نوک حمله انقلابیون مکان های فرهنگی و مکان هایی که از آن به عنوان مکان های فساد تلقی می کردند بود، مانند سینما و مشروب فروشی ها. اما علل دیگری هم دارد، مثل بالا رفتن قیمت نفت و به یکباره سقوطش در سال 55 و قفل شدن مشکلات اقتصادی و به هم ریخته شدن سازمان اجتماعی کشور که مردم یک جوری احساس نارضایتی می کردند. به همین دلیل انقلاب گسترده شد و شعار مردم هم این شد که تا شاه کفن نشود این وطن، وطن نشود.

- با این حساب می شود گفت آیا عامل اصلی انقلاب سیاست های فرهنگی خود رضا شاه و محمدرضا شاه پهلوی بوده است؟
بله، به اعتقاد من اگر شاه چشمش را باز می کرد شاید این اتفاقات نمی افتاد. شاه کارهای دیوانه واری انجام داد. برگزاری جشن های 2500 ساله و مخارج و هزینه هایی که سلسله های پادشاهی را در ایران نشان داد آن هم در دوره رکود اقتصادی جامعه و ایجاد احزاب بله قربان گو و در نهایت انحلال همان احزاب و تاسیس حزب واحد رستاخیز کارهای نادرست شاه بود که به خودش بازگشت.
مخصوصاً تغییر تاریخ هجری شمسی به تاریخ شاهنشاهی که ضربه آخر را بر پیکره رژیم وارد کرد. این اقدام خیلی ابلهانه بود و هیچ عقلی در این کار دیده نمی شد. آخر مگر می شد در یک جامعه اسلامی با ریشه های عمیق دینی تاریخ هجرت پیامبر را با یک تاریخ جعلی عوض کرد. نه اینکه به تاریخ چند هزار ساله خودمان اعتقاد نداشته باشم و به آن افتخار نمی کنم اما تاریخی که شاه اعلام کرده بود یک تاریخ موهوم بود. چون آمد 2500 را درست برابر کرد با 1320 یعنی سالی که خودش به خواست قدرت های خارجی به پادشاهی رسیده بود. خب یک کار موهوم بود. بنابراین سال 1355 را گذاشتند 2535.