ناسزاهای جلال آل‌احمد به نیما، جمال‌زاده و مظفر بقایی

او نوشته است: «در تاریخ‌نگاری برای مطالعه روشنفکران و عقایدشان... شرایط زندگی آن‌ها به کلی از قلم می‌افتد. از این منظر نه کاری که روشنفکر برای گذراندن روز به آن نیاز دارد، مهم است و نه اینکه در کدام شهر زندگی می‌کند و به چه منابعی دسترسی داشته و نه اینکه از کدام پیشینه خانوادگی برخوردار بوده است. اغلب معاشران یک روشنفکر را نمی‌شناسیم و بالطبع تلاشی هم نمی‌کنیم تاثیر متقابل افراد به یکدیگر را بسنجیم...» این نکته قابل اعتنا می‌تواند از این پس دستمایه کار پژوهشگرانی باشد که می‌خواهند زندگی و زمانه روشنفکری را بررسی کنند. نوشته کوتاه حاضر تا اندازه‌ای این پند کار‌شناسانه طرح‌شده را به کار گرفته و می‌خواهد از آن درباره جلال آل‌احمد استفاده کند. جلال آل‌احمد یکی از روشنفکران نامدار ایرانی شده است که البته اشتهار برجای مانده کنونی او را باید مرهون نعمت و لطف نظام جمهوری اسلامی دانست که اندیشه «ضدغربی» او را با ماهیت انقلاب اسلامی در یک مسیر دانست و از جلال تقدیر کرد.
 
جلال آل‌احمد در سال ۱۳۰۲ و در شرایطی که رضاخان درصدد کسب همه قدرت سیاسی ایران بود، متولد شد و دوران نوجوانی‌اش را در طول شاهی رضا پهلوی سپری کرد. خانواده جلال او را برای تحصیل علوم مذهبی به نجف فرستادند اما او هرگز آرزوی پدر روحانی‌اش را برآورده نکرد و پس از مدت کوتاهی اقامت در نجف به ایران برگشت. در حالی که دوران کودکی و نوجوانی آل‌احمد در یک خانواده مذهبی سپری می‌شد اما در بیرون از خانه و در سطح جامعه، رهبران سیاسی با شتاب در حال زدودن آثار اندیشه و فرهنگ مذهبی از سطح خانواده‌ها بودند و این دوگانگی احتمالا بر خلق و خوی جلال اثر گذاشته است.
 
جلال آل‌احمد از ۲۱ سالگی به عضویت حزب توده درآمد و پایه‌های ترقی را در حالی که جوانی بیش نبود، در این حزب کمونیستی طی کرد و با رهبران حزب نشست و برخاست داشت. جلال اما در اواخر دهه ۱۳۲۰ به همراه خلیل ملکی و مظفر بقایی از حزب توده انشعاب کردند و در حالی که در فروردین ۱۳۲۹ و در ۲۷ سالگی با سیمین دانشور ازدواج کرد، پس از کودتای ۱۳۳۲ از صحنه سیاست عملی کناره‌گیری کرد.
 
اگر برای شناخت جلال آل‌احمد از آنچه مراد ثقفی گفته است، استفاده کنیم، مراجعه به کتاب «نامه‌های جلال آل‌احمد» (به کوشش علی دهباشی، موسسه انتشارات پیک، پاییز ۱۳۶۴، چاپ اول) می‌تواند به ما کمک کند. علی دهباشی در مقدمه کتاب یادآور می‌شود: «در این نامه‌ها جلال بیش از هر وقت خودش است و چنان صادقانه و صمیمی و صریح می‌بیند، می‌گوید و هشدار می‌دهد و گوشزد می‌کند که در بند خودش نیست.» به این ترتیب می‌توان زندگی و زمانه، دوستان و نادوستان جلال را از خلال نامه‌ها و کسانی که به آن‌ها نامه نوشته است تا اندازه‌ای شناخت. بدیهی است در نوشته‌ای کوتاه، بازکاوی همه ابعاد، زوایا و تاریک و روشن اندیشه، عمل و رفتار جلال آل‌احمد با دوستانش و با کسانی که به هر حال از نظر جلال نادوست و منتقد او بوده‌اند، ممکن نیست و تنها به مقوله «پرخاشگری» جلال آل‌احمد که می‌تواند یکی از خصایص یک انقلابی باشد، اشاره می‌شود. نخستین نامه درج شده در کتاب مربوط به ۲۳ مرداد ۱۳۲۷ و آخرین نامه درج شده مربوط به ۹ مرداد ۱۳۴۸ است. علی‌اصغر خبره‌زاده، هانیبال الخاص و امیر پیشدادیان سه نفری هستند که جلال آل‌احمد طی این سال‌ها بیشترین نامه‌ها را به آن‌ها نوشته است. در میان نامه‌های جلال آل‌احمد که علی دهباشی آن‌ها را در کتاب یادشده آورده است، سه نامه وجود دارد که «پرخاشگری» و «شتابزدگی» جلال آل‌احمد نسبت به منتقدان و نادوستانش را به خوبی آشکار می‌کند. جلال آل‌احمد در این سه نامه آنچنان منتقدانش را تخریب شخصیتی و ویران می‌کند که به نظر می‌رسد اگر آن‌ها در لحظه نوشتن نامه‌ها نزدیکش بودند، احتمال زد و خورد فیزیکی کم نبوده است.
 
جلال در نامه ۲۲ مهرماه ۱۳۳۱ و در پاسخ به کاری که مظفر بقایی کرده بود، می‌نویسد: «... اجبار زمانه ما را دوشادوش شما به یک صف کشیده بود... اما شما ما را از دست خودتان خلاص کردید...استعفای شما از حزب دست ما را باز کرده است که از این پس کار گل کنیم... به نام شما حرف بزنیم... خودتان را سوسیالیست دانسته‌اید و دوست بزرگوار ما (منظور خلیل ملکی است) را کمونیست منهای مسکو... آیا شما در مجلس پانزدهم و اوایل تاسیس حزب زحمتکشان جرات داشتید خود را سوسیالیست بنامید... زمان آن گذشته است که سرکار خراب کنید و هر روز خجالت تازه‌ای برای ما بیاورید... نمی‌دانم شرافتمندانه بودن چه دشواری‌هایی دارد که از آن روی برمی‌تابید...» (کتاب نامه‌های جلال آل‌احمد، صفحه‌های ۳۳ تا ۳۸)
 
جلال آل‌احمد کمتر از یک سال بعد در ۱۰ خرداد ۱۳۳۲ در نامه‌ای با عنوان «دوست پیر شده‌ام آقای نیما!» خطاب به «نیما یوشیج» که «پای اعلامیه که به عنوان دعوت برای تهیه مقدمات مسافرت به فستیوال بخارست» را امضا کرده بود نکات عجیبی را می‌نویسد. وی در شروع نامه به نیما و اینکه «۱۰ سال است می‌شناسمتان» و «به عنوان یک هموطن» می‌نویسد: «شما هم مثل ملک‌الشعرا (که می‌دانست چگونه روزی در مدح شرکت نفت انگلیس و روزی دیگر در مدح قفقاز شعری بسراید و تلویحا صله‌ای بطلبد) به چنین کاری از سر پیری برخاسته‌اید... شما چه می‌گویید؟ فکر نمی‌کنید که سر پیری فریبتان داده باشند... شما با این دعوتی که کرده‌اید جوانان را به مسکو خوانده‌اید... جوانان را به آن عاقبت شوم و وحشت‌باری می‌خوانید که در زندان‌های سیبری دامنگیر ۱۸ میلیون آدمی است... من شما را نه‌تنها به خاطر گمراه کردن جوانان سرزمین اجدادی گناهکار می‌دانم، بخواهید یا نخواهید با این امضای خویش اجرای همه احکام حبس‌ها و تبعید‌ها و زجر و قتل‌های مذهب جدید (منظور کمونیسم روسی است) را تایید کرده‌اید...» به این ترتیب جلال آل‌احمد با عنوان «هموطن» اقدام نیما یوشیج در همگامی با کسانی که به رومانی می‌رفتند را تقبیح کرد و او را «پیر شده و فریب‌خورده» می‌داند.
 
جلال آل‌احمد پس از کناره‌گیری از سیاست عملی می‌خواهد ضمن اینکه زندگی عادی داشته باشد اما سری هم در میان سرهای سیاسی داشته باشد و حرف‌هایش را در قالب رمان بزند، در نامه‌ای با عنوان «نویسنده محترم آقای جمال‌زاده» که از داستان «مدیر مدرسه» او انتقاد کرده بود، حرف‌های غریبی به این نویسنده نامدار آن روز‌ها می‌زند که فقط از یک انقلابی پرخاشگر برمی‌آید. در این نامه که در مرداد ۱۳۳۶ نوشته شده، آمده است: «... چون آن همه به‌به‌گویی را در خود ندیدم شک برم داشت و این بود که به ذهنم گذشت شاید در این همه قصد قربت و پرکاری مابه‌ازایی از دور اندیشی هم نهفته باشد... باعث تاسف است که تاکنون فرصت زیارت سرکار دست نداده است و البته می‌دانید که تقصیر این قصور از این فقیر نبوده است... اگر بدتان نیاید به خرج معلم‌هایی که در «مدیر مدرسه» دیدید، در کنار دریاچه لمان آب خنک میل می‌فرموده‌اید... عموی من که یک تاجر بلورفروش است و جوانی‌اش را با شما گذرانده تعجب می‌کرد چطور از چنان جوانی چنین نویسنده‌ای درآمده. کاری ندارم اگر عموی من مثلا پسر سیدجمال اصفهانی بود که با تقی‌زاده هم‌مشرب می‌شد حالا لوله هنگش کمتر از شما آب بگیرد... شما با «یکی بود یکی نبودتان» مرا شیفته خود کردید اما با «درد دل میرزا حسنعلی» احساس کردم زه زده‌اید و با «قلتشن دیوان» نان به نرخ روز خوردید و در «تیمارستان» شما هم فراموش نکردید که از آن‌ور دنیا در تقسیم میراث با خانلری‌ها و کمپانی‌ها شرکت کنید... وقتی می‌بینم قلم شما بوی الرحمن گرفته است... برمی‌دارید و درباره «مدیر مدرسه» ۱۱ صفحه چیز می‌نویسید... چطور شما نمی‌شنوید و بازیچه دست احسان یارشاطر می‌شوید... من اگر جای شما بودم ۲۰، ۱۰ سال پیش قلم را غلاف می‌کردم و به وطن برمی‌گشتم... نسل جوان حق دارد به شما بدبین باشد... واقعیت این است که شما گریخته‌اید... من می‌خواهم با انتشار چرندیاتی از نوع «مدیر مدرسه» احساس کنم هنوز نمرده‌ام. هنوز نگریخته‌ام... دلم برای شما می‌سوزد که آمبورژوازه شده‌اید... حالا دیگر کارتان مدتی است که به نقد ادبی کشیده شده است آن هم برای کسانی مثل بار قاطر (منظور احسان یارشاطر است)... ذهن شما را نان مظلمه کور کرده است که سر پیری از سر سیری می‌نویسید.»
 
آنچه در سطور بالا خواندید، نشانه‌هایی از این رفتار پرخاشگرانه جلال آل‌احمد نسبت به نادوستان خود است که تنها از یک ذهن «انقلابی به ظاهر کنار کشیده از سیاست» برمی‌آید.