خاطرات عيسي جعفري از امام خميني

دوستت را بنشان مي‌خواهيم ناهار بخوريم
   همة بچه‌ها كه پيش امام مي‌رفتند، ايشان همين‌طور بودند. آقا خيلي مهربان بودند. يك روز با علي به باغي رفتيم. يكي از محافظان، دختري داشت. علي به زور گفت: «بايد او را ببريمش پهلوي امام.» سپس او را برد پيش امام. وقت ناهار بود. امام به علي گفت:
دوستت را بنشان، مي‌خواهيم ناهار بخوريم.
    او هم بچه را نشاند تا ناهار بخورد. ما دو ـ سه دفعه رفتيم كه بچه را بياوريم كه مزاحم امام نباشد، ايشان گفتند:
نه، بگذاريد ناهارش را بخورد.
    بعد كه ناهارش را خورد، رفتيم و بچه را آورديم. امام پانصد تومان هم به بچه هديه داده بودند اين‌قدر با بچه‌ها الفت داشتند و مهربان بودند. تنها با علي اين‌طور نبودند، بلكه همة بچه‌ها را دوست داشتند.
    در مواقعي كه امام استراحت مي‌كردند، گاهي اتفاقي مي‌افتاد كه بعضي از فرزندان شهدا با خانواده‌هاي شهدا را به اتاق ايشان مي‌بردم. امام بلند مي‌شدند و فرزندان شهدا را مورد تفقد قرار مي‌دادند به آنان مهرباني مي‌كردند و انعام مي‌دادند.
    امام وقتي آنان را مي‌ديدند، به دست و صورتشان دست مي‌كشيدند و نفري 500 تومان به آنان هديه مي‌دادند. آنان را مي‌بوسيدند و از آنان مي‌پرسيدند:
اسمتان چيست؟ پدرتان چي شده؟

صدقه براي سلامتي همسر
    امام هميشه با احترام و خيلي مؤدبانه با همسرشان صحبت مي‌كردند، همان‌طور كه با همة مردم مؤدب بودند.
    يك بار خانم امام ناراحتي‌اي‌ پيدا كرد كه قرار شد به بيمارستان منتقل شوند و نمونه‌برداري شود. امام به من فرمودند:
لحظه به لحظه وضعيت خانم را تلفني بپرس و به من اطلاع بده.
    همزمان با اينكه خانم را آمادة عمل در بيمارستان مي‌كردند، به من پنجاه هزار تومان پول دادند و فرمودند:
اينها را ببر و در ميان مردم مستضعف جنوب شهر تقسيم كن.
    كه معلوم شد ايشان مي‌خواهند براي بهبودي خانم صدقه بدهند.
بعد كه خبر موفقيت عمل جراحي خانم و بهبودي ايشان را به امام عرض كردم. از لطف و مرحمتي كه داشتند، بيست‌هزار تومان ديگر به من مرحمت كردند. گفتم: «آقا! اينها را هم به همان‌ جا ببرم و تقسيم كنم؟» امام فرمودند:
نه، اينها ديگر مال خودت است.

نان سفارشي
    سيد مرتضي يكي از خدمتكاران منزل امام در نجف بود كه پس از پيروزي انقلاب هم در خدمت امام بود. براي بعضي دوستان نقل مي‌كرد كه: «طبق معمول از نانوايي جماران براي بيت امام نان خريدم. نانوا كه متوجه شد براي امام نان مي‌خواهم، آن را با خشخاش پخت و خيلي سفارشي به من داد. وقتي نان را خدمت امام بردم، ايشان با دقت خاصي كه داشتند، نگاهي به نان كردند و فرمودند:
نانوا براي همة مردم نان اين‌‌جوري تهيه مي‌كند؟
    عرض كردم: «خير، نان سفارشي است.» امام فرمودند:
نخير، برگردانيد. مثل همة مردم و از همان نانهايي كه به همة مردم مي‌فروشد، بخريد.»

مبادا آن را بكشي.
    يك روز بيرون اتاق امام ايستاده بودم كه ديدم آقا از پشت پنجره با دستشان به من اشاره مي‌كنند. فوراً به محضرشان رسيدم. ديدم در دستشان دستمال كاغذي است. تا مرا ديدند، فرمودند:
حاج عيسي! پشت اين پنجره، مگس بزرگي است كه از اتاق بيرون نمي‌رود. بدون اينكه آن را بكشي، از اتاق بيرونش كن.
    و دوباره تأكيد فرمودند:
مبادا آن را بكشي.
    و از اتاق خارج شدند. ايشان تا اين حد و حتي نسبت به حشرات عاطفه داشتند. آقا خودشان سعي كرده بودند با دستمال كاغذي مگس را بيرون كنند، اما نتوانسته بودند. امام هيچ وقت از حشره‌كش براي طرد حشرات استفاده نمي‌‌كردند.