سفر بی بازگشت استاد داکتر ایرج افشار، آشنای دردآشنای سال های درد و دریغ عزیز آریانفر

روانشاد داکتر ایرج افشار، فرزند برومند دانشور فقید داکتر محمود افشار فرهنگی فرهیخته و افغانستان شناس برجسته نویسنده کتاب سه جلدی افغان نامه، یکی از چهره های برازنده فرهنگ و دانش ایران بود.
با توجه به این که درگذشت این دانشمند بلند پایگاه و والاجایگا، ضایعه بزرگ و جبران ناپذیری نه تنها برای جامعه فرهنگی ایران، بل سراسر گستره زبان و فرهنگ پارسی (ایرانستان) است، بایسته پنداشتم یادی از آن دانشی مرد از دست رفته نمایم.
استاد داکتر ایرج افشار از دیر باز می شناختم. آشنایی ما در نخستین سفرم به تهران در 1999نزدیک به سیزده سال پیش از امروز، هنگامی که در جستجوی کتاب هایی چون سیاست اروپا در ایران و افغان نامه نوشته روانشاد داکتر محمود افشار یزدی بودم و نتوانسته بودم این آثار جاودان را در کتابفروشی ها پیدا نماییم و ناگزیر گردیدم برای دریافت آن ها به بنگاه انتشارات «بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار یزدی» بروم، دست داد.
در بنیاد موقوفات، جناب آقای کریم اصفهانیان به من مهر و محبت بسیار نمودند و تیلفونی با جناب آقای داکتر ایرج افشار تماس گرفتند. استاد ایرج افشار تا دانستند که افغانی هستم، بی درنگ از اصفهانیان خواستند تا گوشی را به من بدهد.
پس از سلام و ادای احترام، گفتم:
- بنده از ارادتمندان پدر بزگوار شما، شاد روان داکتر محمود افشار هستم. در جستجوی کتاب های شان بودم، در کتابفروشی های تهران نیافتم، ناچار به بنیاد آمدم. این جا خدمت جناب آقای داکتر اصفهانیان هستم. ایشان بسیار لطف و مهربانی کردند....
وانگهی صدای شیرین و مهر آمیز استاد در گوش هایم طنین افگند:
- به، به، چشم ما روشن، دوست عزیز، خوش آمدید، صفا آوردید، به سرزمین خود تان. باور کنید هر موقعی که می شنوم فرهنگیان افغانی به تهران تشریف می آورند، دلم روشن می شود، جهانی شادمانی و سرور برایم دست می دهد. رایحه سرزمین خراسان، کشور برادر و عزیز ما افغانستان، پیام کابل زیبا و بلخ و هرات باستان و پروان خرم و شاداب و برادران عزیز افغانی ما به من می رسد.
...و افزودند:
- اگر فرصت داشته باشید و بتوانید فردا خانه ما تشریف بیاورید، خیلی خوشحال خواهم شد. می خواهم با شما از نزدیک ببینم. دیری است از دوستان افغانی کسی را ندیده ام. بیایید تا بشنوم که در افغانستان چه خبر است.کتاب ها را نیز فردا خدمت شما تقدیم می کنم. در کجا تشریف دارید؟
- در هتل آزادی.
...و افزودم. هر چند من از فرانکفورت آمده ام و سوگمندانه نمی توانم پیام سرزمین در خون فتاده افغانستان را به شما بیاورم، با آن هم سعادت بزرگی خواهد بود تا جناب شما را از نزدیک زیارت کنم.
- خیلی خوب، از ما زیاد دور نیست. چه ساعتی برای تان مناسب است؟
- فردا، بعد از ساعت دوی بعد از چاشت، یعنی بعد از ظهر.
- خیلی خوب، چشم به راه هستم. نشانی خانه و شماره تلفن را آقای اصفهانیان به شما می دهند.
روز دیگر خدمت جناب آقای داکتر افشار به خانه شان رفتم. خانه یک طبقه در محله اشراف نشین تهران. در حیاط بیرون، خود رو جیپی ایستاده بود. استاد مهربانی فرموده، خود به پیشوازم شتافتند. دروازه را باز نمودند و با هم از پله ها بالا رفتیم. دست راست، اتاق نسبتا بزرگی دیده می شد که میز نانخوری یی در وسط آن گذاشته شده بود. ما به خانه کوچک دست چپ رفتیم. این خانه را قفسه های پر از کتاب ها و مجموعه هایی با پشتی های جلدی چرمی نصواری رنگ مایل به زردی که به گمان غالب کلکسیون های مجله ها بودند، زینت بخشیده بود. عکس بانوی هم در اتاق دیده می شد. بی درنگ گمان بردم که مادرشان بوده باشد.
استاد فرمودند چون هوا بسیار گرم است، اگر میل داشته باشید، به جای چایی، کمی طالبی (زنبورچه) برای تان بیاورم.
گفتم: هر چه از دوست رسد، نیکوست.
...و به سیمایش نگریستم. مرد بسیار آرام، متین، باوقار، خوش برخورد، خوش گفتار، مهربان، با فرهنگ و در یک سخن آراسته با همه فضایل و خصایل نیکو می نمود.
سپس به گفتگو پرداختیم و استاد از پدر از دست رفته شان و دوستان افغانی ایشان- بزرگان فرهنگ افغانستان مانند استاد خلیلی، استاد گویا اعتمادی، آقای داکتر سهیل و.... یاد نمودند و از سفر پدر شان به افغانستان و عشق و علاقه بی پایانی که به سرزمین افغانستان داشتند، سخن گفتند....یادی هم از شماری از آشنایان خود شان مانند روانشاد نیلاب رحیمی و دیگران کردند و از من پرسیدند که در کشور ما چه می گذرد.
استاد از این که در آن هنگام طالبان بر افغانستان فرمان می راندند، سخت نگران و اندوهگین بودند و افسوس می خوردند که اهریمنان سیه دل و فرهنگ ستیزی بر سرزمین شهنامه یی کابلستان فرمان می رانند و ابراز امیدواری کردند که هر چه زود تر صلح و آرامش و بهروزی به کشور ما باز گردد.
از همنشینی و گفتگو با او، جهانی آرامش و شادمانی برایم دست داده بود. نزدیک به یک ساعت با هم صحبت کردیم و در پایان، استاد نه تنها کتاب های وزین افغان نامه و سیاست اروپا در ایران را بل نیز شمار بسیاری از دیگر از انتشارات بنیاد موقوفات را به من تحفه دادند که با سپاس فروان از ایشان پذیرفتم.
... و امروز به یاد استاد از دست رفته و آن روزها، اشک در چشمانم گره زده و قلبم مالا مال خون است. دردا و دریغا. چه روزگاری است. پتیاره مرگ چه مردی را ربود. گلی برفت که ناید به صد بهار دگر. باورم نمی شود که او رفته باشد: هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق.
آخرین دیدارم با استاد سال گذشته در تهران بود. ایشان به رغم افسردگی و رنجوری که از سیمای شان هویدا بود، به همایش میراث مشترک ایران و افغانستان که از سوی کتابخانه مجلس شورای اسلامی ایران برگزار شده بود، تشریف آورده بودند و در کاخ بهارستان- ساختمان قدیمی مجلس ایران جایی که همایش برگزار شده بود، سخنرانی فرمودند.
از بخت خوش، من هم در جمع مهمانان دعوت شده به همایش بودم. در وقفه پذیرایی برای ادای احترام نزد استاد رفتم. خیلی محبت فرمودند. راستش، سخت دلم می خواست، به زیارت ایشان بروم و از نزدیک از محضر شان فیض ببرم. مگر، به دلیل فشردگی برنامه این کار ممکن نبود. چون روز بعد باید به سفر اصفهان و شیراز می رفتم. پوزش خواستم و گفتم در سفر آینده به تهران حتمی خدمت شان خواهم آمد.
...و اینک سوگوارانه پیک ناگوار و ناخوشایند درگذشت استاد را دریافتم. به راستی که از دست رفتن چنین دانشی مرد فرهیخته و فرزانه، برای همه دوستداران فرهنگ و ادب پارسی، ضایعه بزرگ و جبران ناپذیری است.
روانش شاد و بهشت برین جایش باد!