بزرگ مردا که تو بودی( به بهانه چهلمین روز درگذشت استاد ایرج افشار)
- راستی شفیعی کدکنی بر چه اینگونه تلخ ندبه میکرد؟
بر دوست دیرینی که یگانه روزگار بود؟... بر فرهنگ ایران که در این وانفسا پشتوانه و پشتیبان بزرگ خود را از دست داده است و یا بر ایران؛ ایران گرامی ... ایران جاودانه ... ایران تنها ... .
***
واقعۀ ایرج افشار صرفاً به خاک رفتن خورشید دانش و آزادگی و مروت نبود، انهدام یکی از بنیانهای استوار قوم ایرانی بود و گذشت زمان نشان خواهد داد که چه آوار مهیبی از خسران بر فرهنگ ایران فروریخته است.
ایرج افشار «شیرآهنکوه مرد» فرهنگ ایران بود؛ نه یک فرد، که یک مکتب و نهاد شامخ فرهنگی بود؛ تلفیق کیمیاکارانۀ دانش و اخلاق بود؛ جوهرۀ کوشش مستمر و راستین در عرصۀ فرهنگ بود؛ آیینۀ تمامنمایی بود که جنس و جنم مجاهدتهای عظیم فرهنگی مردانی از تبار فردوسی را بازتاب میداد؛ همه عمر کار و کار و کار و از ملامت ملامتگران نهراسیدن و فریفتۀ دمدمۀ ابنای زمان نشدن و بر خلاف جریان روزگار شنا کردن ... .
افشار خیلی زود راه خود را یافت و دانست که چه باید کرد و به کدامین سو باید رفت . پس مردانه پای به راه درنهاد و خاموش و هنرنمای یک دم زدن باز نایستاد و رفت و رفت و رفت... .
میراث فرهنگی او را در جای دیگر باید ارزیابی و بررسی کرد. اینقدر هست که
تا قیامت غم از خزانش نیست آنکه این باغ پربهار گذاشت
در زمانهای که به گفتۀ فردوسی «نهان گشت آیین فرزانگان»، ایرج افشار نماد و نمود کاملعیار «فرزانگی» بود. آن همه تأمل و تحقیق و کتاب خواندن و سفر کردن مرد را آمیزهای نادر از خردمندی، درایت، میانهروی، پختگی و دوراندیشی ساخته بود. اگر از تعبیرات خودش استفاده کنم باید بگویم مردی «روشن» بود، روشناندیش بود؛ روشنبین بود؛ دردها را میشناخت و درمانها را هم. دریغا که از آن همه پختگی و فرزانگی بهرۀ شایسته نبردیم.
افشار مهربان و خیرخواه بود. با اینکه در بادی نظر خودداری و سنجیدگیاش نقابی سرد بر مهربانی ژرف و زلال او میافکند، اما با او که دمساز میشدی میدیدی که چگونه پدرانه پر و بالت میدهد و راه را به تو مینمایاند و اجازه میدهد که در کنارش ببالی و برآیی. بیدریغ دانش و تجربهاش را نثارت میکرد. در سایهاش احساس امنیت و احترام میکردی؛ دلت خوش بود که کارت را ایرج افشار میبیند و میخواند و نکته بر آن میگیرد. محضرش شوقآفرین بود. همّ وغمّ دنیا را از دلت زایل میکرد؛ تلخیها و تیرگیها را فرو میشست و نور و نوازش میآورد. صلابت و آرامشش ترا به کار برمیانگیخت و به آینده دلگرم میساخت. افشار کانون فروزان امید بود. او چشم ما بود؛ چراغ ما بود؛ پشت ما بود؛ پناه ما بود.
بی پشت و پناهند تذروان و هزاران ای باغ تذروان و هزاران که تو بودی
آموزگاری بزرگ بود. بی آنکه بر نکتهای تصریح کند عملاً از او میآموختی. نظم را از او میآموختی؛ پشتکار را؛ راه و رسم جستجوگری را؛ عشق به فرهنگ ایران را؛ تعهد در قبال ایران را؛ حقیقتجویی را؛ بلندنگری را و فروتنی را از او میآموختی.
افشار افتادهمردی بود بر بلندای شکوهمند فروتنی. یک بار ندیدم که از خود و کارنامۀ بیهمتایش تعریفی کند. فقط به کارهای نکرده و نیمهتمامش میاندیشید. آن قدر غرق کار بود که فرصت نداشت به خودش افتخار کند. بارها از سایه شنیدم که «فضل و دانش و مقام علمی افشار به جای خود، آنچه او را در چشم من عزیز میکند فروتنی و بیپیرایگی اوست». دکتر شفیعی می گفت «ایرج افشار «من» ندارد. برای او صرفاً فرهنگ ایران موضوعیت و اهمیت دارد». به همین دلیل بود که هر کس و هر مؤسسه و نشریهای را که سودمند مییافت، می ستود و از آن حمایت میکرد.
افشار به نحو شگفتآوری در برابر حقیقت خاضع بود. هرگز کارهای خود را بینقص نمیدانست. اگر نکتهای بر نوشتهاش میگرفتی با روی باز میشنید و حرفت را سبک سنگین میکرد و اگر آن را درست تشخیص میداد بیدرنگ سخن خود را اصلاح میکرد. دیگر به این نمیاندیشید که حرف حق را چه کسی و در چه مرتبهای گفته است. آنقدر آزادگی و اتکاء به نفس داشت که بی واهمه و لکنت از او انتقاد علمی کنی.
بزرگا مردا که تو بودی!
این اواخر که میدید شماری از جوانان قدر زحماتش را شناختهاند و نسل پرورشیافته در شورهزار شعار و شغب، دل به جویبار گوارای کارهای ماندگار و اصیل و بیهیاهوی او سپرده است، خشنود بود؛ یک رضایت عمیق، نجیب و معصومانه از جنس رضایت باغبانی که میبیند سرانجام گلهایی را که به خون دل پرورش داده شکوفا می شود. در این هنگام لبخند ملایمی بر لبان استاد مینشست و شور شیرینی از چشمان هشیار و نافذ او می تراوید. اما با این همه ایرج افشار غریب بود ...، بسیار هم غریب بود. بخشی از این غربت البته انتخاب او بود چرا که مرد به هیچ روی اهل مریدپروری و جوانربایی نبود. راه خود میرفت و کار خود میکرد و آنقدر استقلال طبع و بزرگی منش داشت که از رد و قبول خلق مستغنی باشد.
بزرگا مردا که تو بودی!
ایران معنا و محور زندگی افشار بود. او ایران را در گسترۀ تاریخ و جغرافیا و فرهنگ آن دوست میداشت و میشناخت و میشناساند. عشقی کنانه و سوزان چونان آتشی زیر خاکستر.
ایراندوستی و ایرانمداری افشار از آوازهگری و خودنمایی به دور بود. در «عمل» به ایران عشق میورزید و دوستان همدلش را از روشنایی و گرمای آن بهرمند میساخت.
آی استاد! بزرگا مردا که تو بودی!
ذرهای ابتذال در ایرج افشار دیده نمیشد. مرد، اصیل بود، نجیب بود، بزرگ بود، بزرگزاده بود و بزرگوار بود ... ایرج افشار بود!
یاد رنگینت در خاطر من گریه می انگیزد...