نواب صفوى تلفني جمال عبدالناصررا تهديد كرد
در سال ۱۳۶۶، نيمه شبى پس از يكى از جلسات "سمينار حرمين " در لندن به سوى محل اقامت خود مىرفتم كه ابوذر برادر خوب عراقى معارض بعث، از راه رسيد و گفت: با ماشين وى برگرديم. برادر ديگرى همراهش بود كه نخست او را نشناختم. در داخل ماشين نام او را پرسيدم گفت: نام من هم عزت العزيزى است. قبل از آمريكا، در دانشگاه قاهره تحصيل مىكردم و به هنگام مسافرت نواب صفوى به مصر، همراه وى بودم. گفتم: مىتوانيد كمى از خاطرات خود را درباره نواب بگوييد؟!
در طول راه، او سخن گفت و ما گوش داديم. خاطرات جالب و پربارى بود. به محل اقامت كه رسيديم ضمن خداحافظى، از او خواستم خاطراتش را بنويسد و به من بدهد تا به مناسبت سالگرد شهادت نواب صفوى در دى ماه ۶۶ ـ منتشر كنيم. دكتر عزيزى گفت: من ساعت چهار صبح، به وقت لندن عازم آمريكا هستم. متأسفم كه امشب فرصت آن را ندارم، ولى به يقين در هواپيما آن را خواهم نوشت و به محض ورود به آمريكا، براى شما پست خواهم كرد.... از "لندن " به "استانبول " رفتم و وقتى به "تهران " رسيدم، "خاطرات دكتر عزيزى " قبل از وصول من رسيده بود.
[اين توضيحات به قلم حجتالاسلام سيدهادي خسروشاهي به رشته تحرير درآمده است.]
بسماللهالرحمنالرحيم
برادر عزيز، استاد محترم آقاى خسروشاهى، السلام عليكم و رحمة الله و بركاته
از خداوند مىخواهم در بهترين حالى باشيد كه خداوند از آن راضى باشد و ما را و شما را در خدمت به اسلام و برافراشتن پرچم آن توفيق دهد.
برادر عزيز!
همانطور كه وعده داده بودم، سطورى چند درباره برادر شهيد مرحوم نواب صفوى با شتاب و به هنگام سفر نوشتم. اميدوارم مفيد باشد و گامهاى همه ما را در راهى كه نواب صفوى به خاطر خدمت به دين و امت خود آن را پيمود، ثابت بدارد.
از خداى بزرگ مىخواهم مسلمانان را زير پرچم اسلام متحد كند و حق را با كلمات خود پيروز فرمايد و كفر را شكست دهد و كفار و منافقين را نابود سازد. والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته.
برادر شما: عزت العزيزى
صفحهاى درخشان
به ياد شهيد انقلابى نواب صفوى
در واقع مدت زمانى كه من مرحوم نواب صفوى را ديدم، كوتاه ولى بسيار پربار و ارزشمند بود و توانست چهره نيرومند و تابناكى را ترسيم نمايد كه براى هميشه در خاطر زنده بماند، هرگز از بين نرود و فراموش نشود.
انسان در دوران زندگى خود با شخصيتها و حوادث بسيارى روبرو مىشود و حتى گاه با بعضى از افراد ساليان درازى زندگى مىكند؛ هر روز آنها را مىبيند و سخنانشان را مىشنود و با ايشان سخن مىگويد و عمر مىگذراند، ولى در عين حال، چهرههايشان همواره در خاطرهاش باقى نمىماند و زمانى كه انسان آنها را ترك مىگويد يا آنها از انسان دور مىشوند، به سرعت به فراموشى سپرده مىشوند و صدايشان خاموش مىشود و خاطرهشان نيز از ياد مىرود. گويى هرگز با ما نبودهاند، يا ما با آنها سخن نگفتهايم و همينطور، گاهى در زندگى انسان، حوادثى رخ مىدهد و يا انسان با افرادى برخورد مىكند كه شايد مدت ديدار نيز بيش از چند ساعت يا چند روز نباشد، ولى اين ملاقات در زندگىاش تأثير و نقشى را ايفا مىكند كه مرور زمان هرگز نمىتواند آن را از بين ببرد بلكه چهره آنها و حوادثى كه همراه ديدارشان رخ داده، همچنان نيرومند و پويا باقى مىماند و گاه همه روزه تكرار مىشود.
مرحوم نواب صفوى، بىترديد از اين قبيل شخصيتها بود. من در دانشگاه قاهره مصر، دانشجو بودم كه براى نخستين بار او را در حالى كه سخن مىگفت از دور ديدم ولى سخنرانى او، مانند ديگر سخنرانان ـ حتى سخنوران نامى نبود. من احساس مىكردم سخن از دهان او مانند ديگر سخنرانان خارج نمىشود، بلكه سخنش با شعله، جرقه و انفجار خروشانى همراه است و گويا او با تمام وجود، همراه سخن گفتن با "تو " سخن مىگويد.
خيلى آرزو كردم بتوانم به نواب صفوى نزديك شوم و با او چند كلمه صحبت كنم. مىخواستم از نزديك، نيرو و توان اين مرد را ببينم و لمس كنم، تا بفهمم: آيا اين نوع سخن گفتن، ناشى از ديدار جمعيت انبوه است؟ همانطور كه بسيارى از سخنوران و خطيبان، چنين هستند ولى وقتى در كنار آنها مىنشينيد، ديگر از آن حرارت خبرى نيست و از آن جوش و خروش موقع سخنرانى، اثرى ديده نمىشود يا آنكه اين، از نوع ديگرى است و ناشى از جوشش درونى است؟
حادثه ناگهانى و غيره منتظره، در روز دوم رخ داد. برادران اخوانالمسلمين مرا به عنوان "همراه " در طول مدتى كه نواب صفوى در مصر مىماند، انتخاب كرده بودند و براى آنكه همراهى من آسان شود، قرار شده بود نواب صفوى در آپارتمان كوچكى كه من و يكى از برادران ـ از بيتالمقدس ـ در خيابان نيل داشتيم با ما باشد.
من، در مدت سه روزى كه با مرحوم نواب صفوى بودم، شخصيت او را از همه جنبهها و زوايا بررسى كردم و دريافتم و شخصيت واقعى او در ديدگاه من، چنان آشكار و روشن ترسيم شد كه هيچ شخصيت ديگرى را آن چنان درنيافتهام.
نماز نواب صفوى
بسيارى از شخصيتهاى معروف، حتى در ميان اعضاى رده بالاى حركت اسلامى، چهره عمومىشان با چهره خصوصىشان، به ويژه هنگام نماز و عبادت يكسان نيست.
شوق و علاقه من نسبت به اسلام به هنگام اقامت در قاهره، مرا وامىداشت شخصيتهاى بزرگ را با معيارى، در رابطه با آنچه نوشتهاند و يا از آنها شنيدهايم و يا به مقياس تصور ذهنى بزرگى كه خود از آنها در ذهن ترسيم كردهايم، بسنجم و فكر مىكردم آنها در عبادت و نماز نيز به همان مقدار بزرگ هستند كه در نوشتهها و خطبههايشان اما متأسفانه وقتى با بيشتر آنها از نزديك آشنا مىشدم، مىديدم در موقع نماز و عبادت، خيلى با آن چهرهاى كه ما از آنها به عنوان رهبران فكرى ترسيم كردهايم، فاصله دارند.
اين نخستين مرحله دلسردى من و بسيارى از جوانان حركت اسلامى از اين نوع شخصيتها بود. اما نواب صفوى از عيارى ديگر بود. ما با هم نماز مىخوانديم و من همواره حس مىكردم خروش او و نماز او كمتر از غرش وى در سخنرانيش نيست با اين فرق كه اين بار، خروش در خشوع و بندگى بود.
او هنگامى كه به نماز مىايستاد، اشك به سرعت از چشمانش جارى مىشد و گاهى واقعاً مىديدم او ديگر در اين جهان نيست و به كلى از اين عالم منقطع شدهاست.
هرگز كار و كوشش خسته كننده روز، او را از نيايش نيمه شب سنگين باز نمىداشت. در حالى كه ما بسيارى ديگر را ديده بوديم كه براى رفع خستگى، به سرعت به استراحت مىپردازند به ويژه اگر به مسافرتى بروند و يا به جاى دورى رفته باشند.
من به هنگامى كه نيمه شب، نواب صفوى را در حال نماز مىنگريستم، به وضوح نيرومندى كار روزانهاش را شب هنگام نيز در حال نماز شب نواب مىديدم. درست مانند رجال صدر اسلام كه در توصيف آنها خواندهايم كه راهبان نيمه شب و قهرمانان روز در ميدان نبرد بودهاند.
***
... ديدار من با نواب صفوى، نخستين ديدار با يك مسلمان شيعه بود. البته ترسيمى كه ما در ذهن خود از شيعيان داشتيم، هرگز شباهتى به آنچه كه در مرحوم نواب صفوى مىديديم، نداشت ولى همان ديدار، بر من ثابت كرد كه اختلاف ظاهرى كوچكى كه چگونگى نماز برادران شيعه با برادران سنى دارد، در قبال كيفيت خشوع در نماز متلاشى مىشود و از بين مىرود و فهميدم چرا خداوند در صفات مؤمنان مىفرمايد: (والذين هم فى صلاتهم خاشعون ) آنهايى كه در نماز خود خاشع هستند .من به وضوح مىديدم كه نواب صفوى چه در منزل و چه در مسجد الحسين قاهره هنگامى كه به نماز مىايستد، علىرغم اختلاف محيط و شرايط، همه ما را فراموش مىكند. نماز او در حقيقت سفر به دنياى ديگرى بود و شگفت آور آن بود كه او در اين دگرگونى حال، بسيار پرشتاب بود و در هر مكانى اين حالت براى او وجود داشت.
اين، به نظر من در سنجش با بسيارى از افراد، شخصيت او را متمايز مىساخت، چرا كه بىترديد درخشش روحى و معنوى، در لحظه لحظههاى زندگى او آشكار بود.
قدرت تأثير او در تودهها
... حوادث به سرعت و پشت سر هم اتفاق مىافتاد. ابرهاى اختلاف ميان حركت اسلامى و حكومت جديد مصر به كنار مىرفت و عبدالناصر آن سوى چهره خود را نشان مىداد. برنامه يك اجتماع در دانشگاه قاهره توسط جوانان مسلمان مطرح شد و گفتيم: اين بهترين فرصت خواهد بود كه مرحوم نواب صفوى تجمع جوانان مسلمان را در دانشگاه ببيند.
قرار بر اين شد كه نواب صفوى در اجتماع دانشجويان حضور يابد. حسن دوح كه در آن وقت دانشجوى دانشكده حقوق بود، به عنوان سخنران تجمع انتخاب شده بود. وى در توانايى تأثيرگذارى در تودهها و تحريك مجموعه جوانان معروف بود. سخنرانى حسن دوح همانطور كه پيشبينى مىشد، تأثير عميقى در مردم داشت، ولى نمىدانستيم كه در مرحوم نواب صفوى هم اين چنين اثرى خواهد گذاشت كه ناگهان ديديم نواب جوشيد و خروشيد و نتوانست خوددارى كند و جلو رفت و ميكروفون را گرفت و شروع به سخنرانى كرد. او از "انقلاب اسلامى " و نقش جوانان در برپايى آن و نابودى همه سنگرهاى كفر و نفاق سخن گفت و در واقع غرّيد.
احساسات جوانان به اوج رسيده بود كه ناگهان درگيرى ميان آنان و افراد پليس ناصرى آغاز شد و بدون آنكه كسى بتواند آن حوادث را پيشبينى كند، درگيرى دانشجويان با پليس شدت يافت و دانشجويان يكى از ماشينهاى پليس را سرنگون كرده و يا آتش زدند و گروهى از آنها هم مجروح شدند. در آن ازدحام، ما فقط توانستيم نواب صفوى را از آنجا دور كنيم و با خود بيرون بياوريم و پس از غروب به منزل برگشتيم. در حالى كه اوضاع كاملاً بحرانى شده بود و همه منتظر آن بوديم كه عبدالناصر به بهانه اين درگيرى، ضربه دردناك خود را بر حركت اسلامى وارد آورد.
سرسختى نواب صفوى و مقاومت وى در مقابل ظلم
... سخنرانى نواب صفوى و پيامدهاى آن كه منجر به درگيرى ميان دانشجويان و افراد پليس در دانشگاه شد، فرصت و بهانه مناسبى را براى عبدالناصر كه مدتها به دنبال آن مىگشت، فراهم آورد.
در همان شب، پس از روز حادثه، عبدالناصر دستور ويژه خود را در رابطه با "انحلال سازمان اخوانالمسلمين " و بستن دفتر مركزى آن و ديگر ارگانهاى وابسته، صادر كرد و سازمان را از هرگونه فعاليتى، در هر زمينهاى منع كرد.
آن شب نواب صفوى نخوابيد. حتى دراز هم نكشيد كه كمى استراحت كند. گويى كوه آتشفشانى بود كه مىغريد، مىخروشيد و درد و اندوه و خشم خود را ابراز مىداشت و آنچه را كه رخ داده بود، به شدّت تقبيح مىكرد.
صبح فردا، در نخستين ساعات كار رسمى ادارى، از من خواست او را به دفتر جمال عبدالناصر ببرم. گفتم: من نمىدانم دفتر كار او كجاست و آشنايى ندارم و اگر هم مىدانستم، بدون مقدمات و تشريفات خاص ادارى نمىتوانيم به او دسترسى پيدا كنيم، به ويژه كه شرايط غيرعادى است.
نواب صفوى گفت: پس در اين صورت تلفنى با او صحبت مىكنم. تلفن كاخ رياست جمهورى را گرفتم و به تلفن چى گفتم: نواب صفوى مىخواهد با جمال عبدالناصر صحبت كند. تلفن را به دفتر ديگرى وصل كردند و از آنجا هم به دفتر ديگر، تا اينكه به دفتر مسئول كل كاخ وصل شد و پس از لحظاتى، به نواب صفوى دادم. هرگز باور نداشتم نواب صفوى اين چنين شجاعانه، صريح و قاطع با عبدالناصر سخن بگويد. مرحوم نواب در يك حالت انقلابى و جوشان، با لحنى تند و خشن، و فقط با انگيزه اسلامى خالص، او را مورد خطاب و توبيخ قرار داده و گفت:
اى عبدالناصر! تو چگونه به خود اجازه دادى دفتر حركت اسلامى را ببندى؟ مگر تو مسلمان نيستى؟ آيا از خدا نمىترسى؟ آيا نمىدانى كه هركسى در مقابل اسلام بايستد، دچار خشم خداوند مىشود؟ اى عبدالناصر! تو چگونه يك سازمان اسلامى را منحل شده اعلام مىكنى؟ مگر نمىدانى هر كس حركت اسلامى را منحل كند، خود به دست خداوند منحل مىشود؟!.
شايد حدود ده دقيقه گفتوگوى تلفنى ادامه يافت و نواب صفوى، به جاى گوش دادن، بيشتر حرف مىزد. از شدت خشم مىغريد و عبدالناصر را پشت تلفن تهديد مىكرد و او را از عاقبت كارى كه كرده است، مىترسانيد كه در دنيا و آخرت دچار خسران خواهد شد.
در پايان، نواب صفوى به عبدالناصر گفت: مىخواهد او را ببيند. ظاهراً عبدالناصر نخواسته بود تلفنى به نواب صفوى پاسخ بدهد، بنابراين به نيرنگى دست زده و به او گفته بود: ترتيبى مىدهم كه با عبدالناصر ملاقات كنيد!
تلفن قطع شد و مرحوم نواب صفوى رو به من كرد و گفت: مىگويد كه ترتيب ملاقات با عبدالناصر را خواهم داد، مگر به شما نگفتند كه خود عبدالناصر پشت خط است؟ مگر او خودش نبود؟
گفتم: چرا، مسئول كاخ وقتى كه خط را به اطاق كار عبدالناصر وصل كرد، به من گفت: جمال پشت خط است و من بلافاصله گوشى را به شما دادم.
نواب صفوى به فكر فرو رفت و مىانديشيد كه چه بايد بكند؟ ما نيز ناراحت و آشفته بوديم كه ناگهان يكى از افسران پليس به همراه گروهى از افرادش به سراغ ما آمدند و افسر از مرحوم نواب صفوى خواست كه همراه او به ديدار جمال عبدالناصر برود و افزود از امروز ميهمان حكومت مصر خواهد بود. نواب صفوى نمىتوانست اين دعوت را رد كند، چون دعوت در واقع نوعى بازداشت و مجبور ساختن وى به رفتن همراه آنان بود.
نواب هنگامى كه مىخواست با آنها برود، به ما توصيه كرد با بردبارى مقاومت كنيم و افزود پس از مذاكره با جمال عبدالناصردرباره انحلال سازمان و بسته شدن مراكز وابسته، به نزد ما برمىگردد... ولى چند ساعت از رفتن نواب صفوى نگذشته بود كه گروه ديگرى از افراد پليس به سراغ ما آمد و از ما خواستند آنجا را ترك كنيم و آن وقت در محل را لاك و مُهر كردند و رفتند.
من بعد فهميدم كه نواب صفوى دو روز تمام كوشش كرده كه با ما تماس بگيرد يا با ما ديدار كند ولى به او اين اجازه را نداده بودند و طبعاً ديگر نمىدانم در ديدار با عبدالناصر چه سخنانى بين آنها رد و بدل شده است و آيا اصولاً ديدارى داشتهاند يا نه؟!
خداوند او را غريق رحمت خود سازد و ما را در راه او ثابت قدم بدارد و همه ما را در جنت خود زير پرچم رهبر پرهيزكاران، محمد ـ صلىالله عليه و علىآله و اصحابه ـ در كنار او قرار دهد.